• مامانش دخترم را گذاشت پیش من، گفت من میرم خونه بابام سر بزنم بیام. منم رو تخت دراز کشیده بودم. قطع نخاع گردنی هم نه دستاش کارمیکنه نه پاهاش. یک گردن [هست] که تکون میخوره؛ والسلام.
• خانمم رفت و دخترم شروع کرد با اسباب بازیها، بازی کردن. رفت کمد مامانشو باز کرد؛ کیفهای مامانش رو، کفشهای مامانش رو میآورد به من میفروخت.
-بابا میخری؟ اینو 100 تومن میفروشم.
-باشه دخترم
• دخترم میره لباسها رو بذاره تو کمد مامانش، کمدها هم قدیمی بود. دخترم چون سنش پایین بود، هر دو دستش را میذاره کشو را ببنده. کشو که محکم بسته شد، این هشت انگشت دخترم، لای کمد گیر کرد. یکباره دیدم داد کشید!
-بابا...
• من نگاهش کردم. نمی تونم بلند بشم. یه ذره گردنم را[بالابردم.] بلند شدم نگاه کردم.
-بابا...
• گریه کرد، گریه کرد.
-بابا بیا دستم رو در بیار... بابا بیا سوختم... بابا انگشتام خشک شد بیا... بابا بلند شو بیا...
• من نتونستم. فقط از راه دور گریهام گرفت. نگاهش کردم. دیدم نمی تونم بگم نمی تونم بیام... اون اونجا گریه می کرد من اینور گریه می کردم. تا اینکه دید بابایی که قهرمان تکواندوی اردبیل بود، و حریف نداشت تو خود ایران، الان نمیتونه بلند بشه. همین طور نگاه می کرد، گریه می کرد.
-کیو صدا کنم؟ چطوری برم انگشتاش رو دربیارم؟ با آخرین زورش کشید انگشتاش رو. تمام پوستای انگشتاش رفت. اومد جلوم ایستاد گفت:
-من تو رو صدا می کنم بابا چرا نمی آیی؟ باهات قهرم...(1)
-----------
و زمانی دورتر!
بابا کجایی که ببینی چه سیلی هایی که به صورت دخترت نواخته نشد! گوشی پاره و خون آلود و گوشواره ای در دست دشمن.
-من تو رو صدا می کنم بابا چرا نمی آیی؟...
لایوم کیومک یا اباعبدالله
------------------------------
(1) خاطره ای از جانبازقطع نخاج گردنی ناصر دستاری
|