معلوم بود که کودک شیخوارشان از شیر مادر سیر نمی شود. چند روزی بود که طفل؛ نیاز بیشتری به غذای کمکی داشت و مادر سعی می کرد تا با تهیه ی غذای مناسب، فرزندش را سیر کند ولی کودک رغبت زیادی به غذای کمکی نشان نمی داد و البته در اثر گرسنگی بی تابی می کرد.طفل رفته رفته ضعیف تر شده و نمودار رشدش مسیر خوبی را طی نمی کرد. مادر نگران بود و پدر مستاصل، تا روزی که گذر پدر به داروخانه افتاد و از میان غذاهای کمکی موجود، غذایی را خریداری کرد و به منزل برد.
غذای طفل به سرعت آماده شد. فرزند را بر زانوانش گذارد و شروع به تغذیه کودک کرد. در دل نگران بود که " خدایا! اگر این غذا را هم نخورد چه کنم؟"
ولی با کمال خوشحالی کودک را دید که به غذا میل نشان داد و شروع به خوردن کرد و تا آخر غذایش را خورد. شادی، تمام وجود مادر را فرا گرفت. گویی دنیا به او داده اند. همان طور که طفل غذا می خورد، مادر با شادی تکرار می کرد: " ای جان! ای جان! مادر، بچه ام کرسنه است. " و پدر کودک را فرامی خواند تا شاهد غذا خوردن کودکشان باشد.
- مادر، طفل را در آغوش داشت و نه شیری برای تغذیه و نه آبی برای سیراب کردن کودک. گرما بود و تشنگی و طفل شش ماهه و مادری که که از دیدن لبهای خشکیده کودکش اشک می ریخت و چاره ای نمی یافت.
کوه استقامت، اباعبدالله الحسین، کودک را از مادر گرفت تا شاید نور رحم و شفقت از میان دل سیاه و زنگار خورده ی لشکر عمرسعد نور رحمتی سوسو زده و بر کودک رحم آورند و سیرابش کنند.
"امام، علی اصغر را بر روی دستانش گرفت و فرمود: ای جماعت! یاران و اهل بیتم را کشتید و این کودک از اهل بیتم باقی مانده که از تشنگی بی تاب است. او را جرعه ی آبی سیراب کنید."
و کودک به تیر سه شعبه ای بر روی دستان پدر سیراب شد.
لا یوم کیومک یا اباعبدالله.
|