کتاب را برداشتم. اسمش توجهم را به خود جلب کرد. تا به حال در میان کتاب های پدرم ندیده بودمش.
پدر این کتاب را تازه خریدی؟
پدر که به پشتی اتاق تکیه داده بود به تایید، سری تکان داد.
طرح جالبی داشت، دستی به نشانه ی دست حضرت ابوالفضل که در ایام محرم در میان برخی دسته های عزاداری دیده بودم با رنگ جلدی که پر بود از رنگ قرمز. سعی کردم نام کتاب را بخوانم: "لَه.لَه" که پدرم با کمی دلخوری گفت: " لُهوف؛ بچه! " و با کمی مکث ادامه داد: "پس توی مدرسه چی یادتون می دن؟"
گفتم: چه ربطی داره؟ مگه توی مدرسه این چیزهارو یاد می دن؟ و ساکت شدم و بی اختیار کتاب را باز کردم.
بی اختیار چششم پاراگراف آخر صفحه را نشانه رفت: امام ، علی اصغر را بر روی دستانش گرفت و فرمود: " ای جماعت! یاران و اهل بیتم را کشتید و این کودک از اهل بیتم باقی مانده که از تشنگی بی تاب است. او را جرعه ی آبی سیراب کنید." هنوز سخن امام تمام نشده بود که ...
• که چه؟ لحظه ای این فکر از ذهنم گذشت که چه باید بشود؟ مگر جز این است که جرعه ای آب به کودک خردسال خورانیدند و او را سیراب کردند؟ نه ! جز این نباید باشد. همین دیروز بود که سر سفره ی شام، من و برادر کوچکترم آب تقاضا کردیم و پدرم با لحنی معنا دار، در حالی که لیوان آب را به برادر کوچکترم می داد گفت:" اول کوچکتر". پس حتماً به درخواست امام توجه کرده اند و بچه را سیراب کرده اند. مگر گزینه ی دیگری هم باقی می ماند؟!
" که تیری"
• تیر؟ تیر چه ربطی به سیراب کردن کودک دارد؟ شاید تیری رها شده و موجب درگیری شده باشد و سیراب کردن طفل خردسال به فراموشی سپرده شده باشد. آری! حتماً اینگونه است.
" که تیری از آنان بر گلوی کودک اصابت کرد."
ای وای! گلوی کودک؟ چرا کودک؟ چرا؟ چگونه ممکن است؟ آن هم بر روی دست پدر؟
" اصابت کرد و گلویش را پاره کرد..."
لا یوم کیومک یا اباعیدالله
|