یتیم نوازی
سکینه (سلام الله علیها) با آن زبان شیرین شروع به حرف زدن کرد، تا اینکه آقا از اسب آمدند و روی خاک ها نشستند، آغوشش را باز کرد، فرمود بیا عزیزم، مگر نگفتی بیایم پایین تا مرا بغل کنی، مگر نگفتی بیا برای آخرین بار دستامو دور گردنت بیندازم، پس چرا نمی آیی؟ صدا زد، بابا دلم برای بغل کردن تو تنگ شده ولی وقتی می خواستم این کار را بکنم از درون خیمه دیدم دو تا بچه های یتیم مسلم دارند نگاه می کنند، دلم نیامد که دل آنها بسوزد و یاد پدرشان بیفتند ... .
گذشت تا زمانی که مولا در گودال قتلگاه افتادند، سکینه آرام به طرف عمه آمد، بالای گودال صدا زد، عمه این بدن کیه؟ زینب (سلام الله علیها) صدا زد: بدن باباتو نمی شناسی، این بدن بابات حسینه، سکینه (سلام الله علیها) خودش را روی بدن انداخت ... .
خطابی کرد زینب مادرش را
ببین دیر آمدی بردند سرش را
-----------------------------------------
منبع:کتاب گلواژه های روضه
عصر عاشورا و آتش گرفتن دامن یک دختر بچه
عصر عاشورا شد. امام حسین(ع) را شهید کردند. خیمه هایش را آتش زدند. امروز عجب جایی دارم می روم. بچه های فاطمه (س) در بیابان پراکنده شدند، همه فریاد می زدند وامحمداه!
یک نفر از لشکریان عمر سعد می گوید: یک وقت دیدم دامن یک دختر بچه آتش گرفته است. دامن آتش گرفته ، یعنی بدن دارد می سوزد. این بچه نمی داند چه کند. هی دارد می دود. خیال می کند اگر بدود آتش دامنش خاموش می شود. من سوار اسب بودم با عجله به طرفش رفتم تا آتش دامنش را خاموش کنم. این آقا زاده به خیالش من می خواهم او را بزنم، باز فرار می کرد. خودم را رساندم بالای سرش همین که رسیدم بالای سرش دید نمی تواند فرار کند، صدا زد: آی مرد! به خدا من بابا ندارم. آی حسین! حسین! حسین!...گفتم: من کارت ندارم، می خواهم آتش دامنت را خاموش کنم. آمدم پایین با دستهایم آتش دامنش را خاموش کردم. تا این بچه یک مقدار از من محبت دید، صدا زد: آی مرد تو را به خدا بگو راه نجف از کدام طرف است؟ گفتم: راه نجف را برای چه می خواهی؟ گفت: می خواهم بروم شکایت این مردم را به جدم علی(ع) بکنم.
بگویم: علی جان! سر بردار ببین حسینت را کشتند، خیمه هایمان را آتش زدند.
أللهم انا نسئلک و ندوعوک باسم العظیم الأعظم الأعز الأجل الأکرم بحق الزهراء و أبیها و بعلها و بنیها سیما مولانا و سیدنا حجة بن الحسن العسکری یا الله
شما برای چه کسی گریه می کنید ؟
نقل می کنند : در کشور بحرین ، زنی تنها یک فرزند داشت ، نامش محمد بود . تمام امید مادر بود . خیلی به این پسر علاقه مند بود ، اتفاقاً پسر از دنیا رفت ، مادر داغ دیده روزها می آمد کنار قبرش ، گریه و ناله می کرد .
اما یک روز هنگام رفتن به قبرستان ، یاد مصائب امام حسین افتاد به خودش گفت : غم و اندوه من ، مقابل مصائب حسین ناچیز است . آخر وقتی پسرم از دنیا رفت بدنش سالم بود ، تشنه لب نبود ، مردم کمک کردند ، غسل دادند ، کفن و تشییع نمودند .
اما عزیزان فاطمه را کربلا با لب تشنه کنار شط فرات شهید کردند ، وقایع کربلا را به یاد می آورد گریه می کرد ، تا رسید به قبرستان ، دید قبرستان خالی است ،فقط یک زن نزدیک قبر قرزندش نشسته ، گریه می کند ، خانم شما برای چه کسی گریه می کنید؟
زن در جواب گفت : برای پسر تو گریه می کنم ، داغ مادر (محمد)تازه شد با گریه گفت : چرا برای فرزند من گریه می کنی ؟
در جوابش گفت : شما برای فرزندان من گریه می کردی من هم برای فرزن تو گریه می کنم
--------------------------------------------------------------
حکایاتی از عنایات حسینی ، ص 76 ، ره توشه راهیان نور ، ص 358 ، محرم 1378 .
|