كمانی تر
چون تو، ای لاله! در این دشت، گلی پرپر نیست
وَ از این پیر جوانمرده، كمانیتر نیست
دست و پایی، نفسی، نیمهنگاهی، آهی
غیر خونابه مگر ناله در این حنجر نیست؟
در كنار توام و باز به خود میگویم
نه حسین! این تن پوشیده ز خون، اكبر نیست
هر كجا دست كشیدم ز تنت، گشت جدا
از من، آغوش پُر و از تو، تنی دیگر نیست
دیدنی گشته اگر دست و سر و سینهی تو
دیدنیتر ز من و خندهی آن لشگر نیست
استخوانهای تو و پشت پدر، هر دو شكست
باز هم شكر! كنار من و تو، مادر نیست
"لطفی، حسن"
# # #
مادر دلكباب
دل ناتوان لیلا، ز غم تو میگدازد
چه كند اگر نسوزد؟ چه كند اگر نسازد؟
تو سوار روی نی، مادر دلكبابت از پی
نه عجب اگر كه در پای نی تو، سر ببازد
تو اگر چه سربلندی، نظری به زیر پا كن
كه نظر به زیردستان، به بزرگ میبَرازد
تو همای دولتی، سایه فكن بر این ضعیفان
كه به زیر سایهات سرو بلند، سر فرازد
تو سوار یكّهتازی، به پیادگان مدارا
كه پیاده را نشاید، ز پی سواره تازد
من اگر ز غم بمیرم، ز سرت نظر نگیرم
كه به چون تو نازنینی، دل عالمی ببازد
چه شود اگر نوازش كنی از نیازمندان؟
چو نیِ تو بندبندم، ز غم تو مینوازد
مفتقر، محمّدحسین غروی اصفهانی
# # #
جهان دلبری
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پی جان باختن، آماده شد
همچو خور، افكنْد بر خرگه، شعاع
بیكسان را خوانْد از بهر وداع
زینب آمد گفت كای آرام جان!
رخ متاب از ما زنان، لَختی بمان
زآن كه تو جانیّ و ما جمله بدن
چون نباشد جان، چه كار آید ز تن؟
بیتو گلشن، گلخن، است، ای دلربا!
با تو گلخن، گلشن است، ای جانفزا!
ای جهان دلبری خرّم ز تو!
وی دل مجروح را مرهم ز تو!
صبح باشد، پرتوی از عكس روت
شام باشد، شمّهای از تار موت
گل حكایت میكند از روی تو
باد آرد بوی مشك از موی تو
بس بنفشه سر به خاك پات سود
چهرهی خویش عاقبت نیلی نمود
سرو از رفتار تو مانده خجل
لاجَرَم، پا را فروبرده به گِل
حیفم آید با چنین حُسن و جمال
گر رسد بر تو دمی، رنج و ملال
كاكلت گر آشنا با خون شود
مادرت لیلا ز غم، مجنون شود
وای! اگر افسرده بیند روی تو
میشود آشفته همچون موی تو
گر سكینه پیكرت بیند به خاك
همچو گل سازد گریبان، چاكچاك
ور شه دین بیندت در موج خون
«وا اسف» آرد همی از دل، برون
هان! مكن رو سوی این قوم عدو
رحم كن بر حال ما، ای مشكمو!
دانش گیلانی
# # #
افلاك عشق
با جمالی برتر از خورشید و ماه
آمد و بوسید خاك پای شاه
گفت: من سیر آمدم از زندگی
نیستم در دل، دگر تابندگی
شاه چون جان، تنگ بگْرفتش به بر
گفت: ای از رفتنت دل، شعلهور!
سستپیمانی برِ عشّاق نیست
سختجانی، شیوهی مشتاق نیست
تا نباشد غیر حق در دل دگر
از تو هم برداشتم دل، ای پسر!
شاهزاده تاخت در میدان جنگ
روی گیتی شد ز تیغش، لعلرنگ
گفت: هستم من علیّ بن الحسین
ماه شرق و غرب و مهر عالمین
هر طرف رو كرد، بر هم ریخت صف
لشكر از بیمش، گریزان هر طرف
تشنگی شد چیره بر وی ناگهان
بُرد از دست شكیبایی، عنان
تشنه بود، آری ولیكن بیشتر
تشنه بودش دل به دیدار پدر
رو ز لشكر كرد سوی خیمهگاه
تا ببیند بار دیگر روی شاه
گفت: بابا! از عطش بگْداختم
سویت، ای بحر محبّت! تاختم
شه زبان خود نهادش در دهان
از یم عشقش بزد آبی به جان
گفت: هان! آهنگ رفتن، ساز كن
بار دیگر كارزار آغاز كن
جدّ تو دیده به سویت بسته است
منتظر در راه تو بنْشسته است
تا كند سیرابت، ای پژمردهجان!
كاو بُوَد ساقیّ بزم عاشقان
جان به كف سرمست عشق و گرم راز
زد به قلب آن گروه كینهساز
پیش تیغ و تیر با شوق و شعف
سینه و دل ساخت، آماج و هدف
گفت: بر جسم من، ای پیكان! نشین
كه تو هستی پیك یار نازنین
پهلویم بشْكاف، ای زوبین تیز!
تا دلم پیدا كند راه گریز
ناگهان شمشیری آمد بر سرش
رفت یكسر تاب و طاقت از برش
روی خاك افتاد آن افلاك عشق
گشت از افلاك، برتر، خاك عشق
نظام، نظاموفا
# # #
مه جان گداز
مهی كه هست بسی جانگداز میآید
مقدّر آن چه بُوَد از فراز میآید
به چشم دل نظری كن ببین كه قافلهای
به سوی كرببلا از حجاز میآید
از این طرف بنِگر حُر كه با هزار سوار
به كف گرفته سنان، پیشواز میآید
از آن طرف علی اصغر به قصد مهمانی
میان قافله در مهدِ ناز میآید
از این طرف بنِگر حرمله به كف تیری
سه شعبه دارد و مهماننواز میآید
از آن طرف بنِگر شاه با جوانانش
برای دادن جان، سرفراز میآید
از این طرف بنِگر شمر دون به كف خنجر
به قصد صید حرم، یكّهتاز میآید
خادم، مهدی خطّاط
# # #
افتاد پرده
پرسید از قبیله كه این سرزمین كجاست
این سرزمین غمزده، در چشمم آشناست
این سرزمین كه بوی نی و نیزه میدهد
این سرزمین تشنه كه آبستن بلاست
گفتند: «طفّ» و «ماریه» و «شاطِیءُ الفُرات»
گفتند: «غاضریّه» و گفتند: «نینوا»ست
دستی كشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: «كربلا»ست
توفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزههاست
زخمیتر از مسیح، در آن روشنای خون
روی صلیب دید، سر از پیكرش جداست
توفان وزید، قافله را بُرد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در مناست
باران تیر بود كه میآمد از كمان
بر دوش باد دید كه پیراهنش رهاست
افتاد پرده، دید به تاراج آمده است
مردی كه فكرِ غارتِ انگشتر و عباست
برگشت اسب، از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، دید كه در آسمان، عزاست
سقلاطونی، مریم
# # #
بار بگشایید
آه! از آن ساعت که سبط مصطفی
گشت وارد بر زمین کربلا
پس به یاران کرد رو، سلطان دین
گفت کای یاران! مقام ماست این
بار بگشایید، خوشمنزلگهی است
تا به جنّت زین مکان، اندک رهی است
بار بگشایید کاینجا از عتاب
میشود لبها کبود از قحط آب
بار بگشایید کاینجا از جفا
امّ لیلا گردد از اکبر، جدا
بار بگشایید کاینجا بیدرنگ
بر گلوی اصغرم آید خدنگ
الغرض؛ در آن دیار پُرمحن
کرد چون سلطان مظلومان، وطن
گفت: در این سرزمین، جای من است
این زمین تا حشر، مأوای من است
چون در اینجا من به جسم چاکچاک
از سر زین، سرنگون گردم به خاک
من، تن تنها و دشمن، صد هزار
پیکرم، مجروح و زخمم، بیشمار
«جودیا»! دم درکش از این داستان
خون مکن زین بیش، قلب دوستان
جودی خراسانی
|