شهید «اولوا العزم»
آن شب كه بُرید از نفس خود، كفنت را
پیچید در اندوه، خداوند، تنت را
میخواست شهیدان «اولوا العزم» ببینند
افتاده بهخون، بیسر و عریان، بدنت را
لب را به كدامین رگ بیتاب گذارد؟
آن كس كه هوس كرد ببوسد، دهنت را
چرخید و به تن كرد زمین، ماه محرّم
در هیأت زنجیرزنان، پیرهنت را
میترسم از این قوم كه لبتشنه بمیرند
گر شرح دهم، شیوهی پرپر زدنت را
منوّری، هادی
# # #
هوای شهادت
چون شاه دین، هوای شهادت به سر گرفت
تاج سعادت از سر خود، چرخ برگرفت
گیتی كمیت تیز تكش را كشید تنگ
دست قضا عنان و ركابش، قدر گرفت
از سوز آه خیمهنشینان ز شش جهت
یكباره هفت خیمهی افلاك درگرفت
پس رو به قتلگاه ستمدیدگان نهاد
با اشك و آه، بر سر هر یك گذر گرفت
هر شمع آه، بر سر لب تشنهای بسوخت
هر طفل اشك، جسم شهیدی به برگرفت
گاهی به پیش پیكر شاهی ز پا فتاد
گاهی ز تختِ خاك، سری تاجور گرفت
گاه از سر پسر ز برادر سراغ كرد
وز جسم یكدگر خبر از یكدگر گرفت
نیاز جوشقانی
# # #
لیلةالاسرا
چون شب جانسوز عاشورا رسید
عاشقان را «لیلةالاسرا» رسید
سربهسر، سرمست از صهبای عشق
جملگی مستغرق دریای عشق
از پی شهد شهادت، تنبهتن
سربهسر در ذوق، چون طفل از لبن
دستهدسته چون گل اندر آن چمن
داشتند اصحاب با خود، انجمن
هر یكی بر لوح معراج خیال
بهر خود، نقش خوشی میزد به فال
آن یكی میگفت: من پیش از همه
سر دهم بهر عزیز فاطمه
آن یكی میگفت: ترك سر كنم
جان، فدای اكبر و اصغر كنم
آن یكی میگفت با صد شور و شین:
جان دهم بهر علمدار حسین
آن یكی میگفت: رخ، گلگون كنم
جان، فدای قاسم دلخون كنم
جمله شه را طالب فیض حضور
نی به فكر جنّت و حور و قصور
بهر استقبال شمشیر و سنان
از بدن بودی روانهاشان، روان
در كناری خسرو مُلك حجاز
بود با معبود در راز و نیاز
آنچه دارم نیست از من، ای خدا!
تا بگویم آن تو را بادا فدا
آنچه خود دادی مرا، ای چارهساز!
من همان آوردهام بهر نیاز
این من و این زخمهای بیحساب
وین تن عریان، میان آفتاب
این تن صد چاك و این سمّ ستور
این سر بُبریده، این كنج تنور
"جودی خراسانی"
# # #
عشق و بلا
عشق را آن كاو به جان، همدم نمود
خلقت عشق و بلا، توأم نمود
این دو هرگز نیستند از هم جدا
هر كجا عشق است، میباید بلا
آری، آری؛ بیتمنّای بلا
ادّعای عاشقی باشد خطا
آن كه تنها یافت عشق از او بها
عشق گفت و رو نگردانْد از بلا،
بود زهرا و علی را نور عین
كشتهی تیغ جفا یعنی حسین
عاشقی كاندر مقام امتحان
عشق شد عاشق به عشق او ز جان
# # #
لیل عاشور آن شب صبح ابد
حجّت كبرای خلّاق احد
زآن سپس كز گفته لب بربست باز
سر به زانو هِشت میر سرفراز
رفت آن كاو لایق صحبت نبود
آشنا را محرم خلوت نبود
شاه دین مانْد و گروهی پاكباز
جمله اهل الفت و اصحاب راز
شه به معیار وفا، سنجیدشان
سر به پا شوق و محبّت دیدشان
خواست در دل، شورشان افزون كند
هر چه درد و غم ز دل، بیرون كند
پس دو انگشت شگفتیآفرین
برگرفت آن نجل «ختمالمرسلین»
هر یكی را با محبّت خوانْد پیش
گفت: بگْشا چشم و بنْگر جای خویش
هر نظر راهی گشود از آن بنان
دید جای خویش در باغ جنان
هر یك از یاران سلطان حجاز
بر مقام خویشتن ره بُرد باز
تا نظر بر جای خویش انداختند
بهر مردن، سر ز پا نشناختند
عابد، محمّد عابد تبریزی
# # #
شهریار عشق
بعد تكمیل وداع آخرین
شهریار عشق شد در پشت زین
زد به پهلوی فرس، نیش ركاب
تا شود از وصل جانان، كامیاب
از حیات عاریت، بیزار بود
در سرش، شوق لقای یار بود
# # #
ناگهان سلطان دین از پشت زین
دیدهی حقبین فكندی بر زمین
دخترش را دید كز غم، خسته است
دست خود بگْشوده، ره را بسته است
با شتاب از پشت زین آمد فرود
آسمانی بر زمین، منزل نمود
دختر خود را سر زانو نشانْد
بر رُخش، آبی ز چشم تر فشانْد
دخترم! خون در دل بابا مكن
شور محشر، حالیا بر پا مكن
دختر شه با نوایی جانگداز
گفت با آن خسرو مُلك حجاز:
ای همایونقبلهی ارباب جود!
از یتیمان پرسوجو، كار تو بود
بعد تو پرسد كه از احوال من؟
یا كه واقف میشود از حال من؟
آخر، ای سرچشمهی لطف عمیم!
میشوم من ساعت دیگر یتیم
بركش اكنون دست رأفت بر سرم
حالیا جزو یتیمان بشْمرم
# # #
شه ز رویش، اشك چشمان پاك كرد
آتش اندر خرمن افلاك كرد
گفت: بابا! خیز و سوی خیمه رو
همنوا با مادر و با عمّه شو
غم مخور، زینب بُوَد غمخوار تو
هست او در هر مصیبت، یار تو
اشكریزان آن غریب تشنهكام
گفت با نسوان: «علیكنّ السّلام»
اندر اینجا، خامهی طاقت شكست
طوطی طبع «عظامی» لب ببست
"عظامی، سیّد علی قائمی"
|