... و من از کربلا تا شام را غار حرا ديدم
نميدانم تو را در ابر ديدم يا كجا ديدم
به هر جايي كه رو كردم فقط روي تو را ديدم
تو را در مثنوي، در ني، تو را درهاي و هو، در هي
تو را در بند بند نالههاي بي صدا ديدم
تو مانند ترنم، مثل گل، عين غزل بودي
تو را شكل توسل، مثل ندبه، چون دعا ديدم
دوباره ليله القدر آمد و شوريدگيهايم
تب شعر و غزل گل كرد و شور نينوا ديدم
شب موييدن شب آمد و موييدن شاعر
شكستم در خودم از بس كه باران بلا ديدم
صدايت كردم و آيينهها تابيد در چشمم
نگاهم را به دالان بهشتي تازه وا ديدم
نگاهم كردي و باران يكريز غزل آمد
نگاهت كردم و رنگين كماني از خدا ديدم
تو را در شمعها، قنديلها، در عود، در اسپند
دلم را پرزنان در حلقه پروانهها ديدم
تو را پيچيده در خون، در حرير ظهر عاشورا
تو را در واژههاي سبز رنگ ربنا ديدم
تو را در آبشار وحي جبرائيل و ميكائيل
تو را يك ظهر زخمي در زمين كربلا ديدم
تو را ديدم كه ميچرخيد گردت خانه كعبه
خدا را در حرم گم كرده بودم، در شما ديدم
شبيه سايه تو كعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودي، تو را هم مروه ديدم، هم صفا ديدم
شب تنهاي عاشورا و اشباحي كه گم گشتند
تو را در آن شب تاريك، «مصباح الهدي» ديدم
در اوج كبر و در اوج رياي شام ـ اي كعبه ـ
تو را هم شانه و هم شان كوي كبريا ديدم
دمي كه اسبها بر پيكر تو تاخت آوردند
تو را اي بيكفن، در كسوت آل عبا ديدم
دليل مرتضي! شبه پيمبر! گريه زهرا(س)
تو را محكمترين تفسير راز «انما» ديدم
هجوم نيزهها بود و قنوت مهربان تو
تو را در موج موج ربنا در «آتنا» ديدم
تو را ديدم كه داري دست در دستان ابراهيم
تو را با داغ حيدر، كوچه كوچه، پا به پا ديدم
تو را هر روز با اندوه ابراهيم، همسايه
تو را با حلق اسماعيل، هر شب همصدا ديدم
همان شب كه سرت بر نيزهها قرآن تلاوت كرد
تو را در دامن زهرا(س) و دوش مصطفي(ص) ديدم
تنور خولي و تنهايي خورشيد در غربت
تو را در چاه حيدر همنواي مرتضي ديدم
سرت بر نيزه قرآن خواند و جبرائيل حيران ماند
و من از كربلا تا شام را غار حرا ديدم
به يحيي و سياوش جلوه ميبخشد گل خونت
تو را اي صبح صادق با امام مجتبي (ع) ديدم
تو را دلتنگ در دلتنگي شامي غريبانه
تو را بيتاب در بيتابي طشت طلا ديدم
شكستم در قصيده، در غزل،اي جان شور و شعر
تو را وقتي كه در فرياد «ادرك يا اخا» ديدم
تمام راه را بر نيزهها با پاي سر رفتي
به غيرت پا به پاي زينب كبري تو را ديدم
دل و دست از پليديهاي اين دنيا شبي شستم
كه خونت را حناي دست مشتي بي حيا ديدم
چنان فواره زد خون تو تا منظومه ي شمسي
كه از خورشيد هم خون رشيدت را فرا ديدم
مصيبت ماند و حيرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا ديدم
تصور از تفكر ماند و خون تو تداوم يافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا ديدم
علیرضا قزوه
# # #
مثنوی نینامه
زندهیاد قیصر امینپور
خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن
خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن
نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است
نوای نی، نوای بی نوایی است
هوای ناله هایش، نینوایی است
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل، بیماری سنگ
قلم، تصویر جانگاهی است از نی
علم، تمثیل کوتاهی است از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد
دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز
چه رفت آن روز در اندیشه ی نی
که اینسان شد پریشان بیشه ی نی؟
سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری
پر از عشق نیستان سینه ی او
غم غربت، غم دیرینه ی او
غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی، آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدایی است
سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بر دارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش میکشاند
سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند
شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!
ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست
# # #
برترین شهید
حمید سبزواری
تا گردش زمانه و لیل و نهار هست
نام حسین (ع) هست و حسینی شعار هست
این نام پرشکوه بر اوراق روزگار
جاوید هست تا ورق روزگار هست
تا در دلی ز شوق حقیقت زبانهای است
زین حق پرست در همه جا، حقگزار هست
تا موج میخروشد و تا بحر میتپد
یاد از خروش او به صف کارزار هست
تا سر زند سپیده و تا بشکفد سحر
خورشید روی او به جهان آشکار هست
تا عدل هست، رایت او هر طرف به پاست
تا ظلم هست، نهضت او استوار هست
تا در زمانه رسم یزید است برقرار
سودای دادخواهی او برقرار هست
تا لاله سر زند زگریبان کوهسار
دلها زداغ اصغر او، داغدار هست
ای برترین شهید که هر کس خدای را
با چشم دل شناخت تو را دوستدار هست
هرگز مباد خاطر ما خالی از غمت
تا گردش زمانه و لیل و نهار هست
# # #
حقيقت عشق
حميد مصطفي زاده
جانباز دفاع مقدس
دوست دارم با قلم، پر، وا كنم
با سرشك خامهام غوغا كنم
پر كشم تا اوج عرض كبريا
جويم اسرار نهان عشق را
اوج گيرم بر فراز قاف عشق
تا بيابم معني شفاف عشق
شورها برپا كنم با نام او
گويم از آغاز و از انجام او
عشق را ديدم به دام واژهها
از حقيقت دور و از واقع رها
عشق را هركس به نوعي شرح كرد
هيئتي تازه ز عاشق طرح كرد
عشق را هركس به يك عنوان ستود
ديگري معناي دلخواهش نمود
هيچكس اما نشد دمساز عشق
ماند اندر پرده پنهان راز عشق
عشق از معناي اصلي گشت دور
گشت بازارش از اين رو سوت و كور
عشق سر تا پا مجازي گشته است
پاك گوي واژه بازي گشته است
با تمام سعي و عزم و اهتمام
معني عشق آخر آمد ناتمام
عشق را مفهوم پنهان ماند باز
باز هم شد قسمت ما سوز و ساز
عقل حيران ماند در معناي عشق
فهم هم جا ماند در پهناي عشق
ناگهان در اوج يأس و اضطراب
يافتم خضر رهي پا در ركاب
جستم از او راستين معناي عشق
رمز و راز مستي از صهباي عشق
گفت، رو، خود درد خود را چاره كن
بند و زنجير تعلق پاره كن
بايد از قيد علائق وارهي
جان و سر در مسلخ ليلا نهي
كس به اين معنا تواند دست يافت
كاندر اين ره با براق جان شتافت
بگسل اين زنجيرهاي عافيت
بگذر از مرز خود و خود خواهيت
رو به دشت كربلا اي نور عين
معني اين واژه را جوي از حسين
عشق را از عاشقان بايست جست
واندر اين ره بايد از جان دست شست
راه اقليم جنون در پيش گير
صبر و ايمان زاده راه خويش گير
تو، قدم در راه نه پروا مكن
پرسش از كيف و كم دريا مكن
ناگهان هشيار گشتم زآن سخن
هجرت آغازيدم از زندان تن
تاختم بيواهمه تا كربلا
ره سپردم تا سپهر اعتلا
ناگهان در ساحل درياي عشق
شد نمايان قامت رعناي عشق
ديدم آنجا عشق را من آشكار
واقعي، اصلي، حقيقي، ماندگار
ديدم آنجا جلوهگاه عشق را
يافتم من شاهراه عشق را
ديدم آنجا عاشقان را بينقاب
ماه و انجم در طواف آفتاب
ديدم آنجا عاشقي گل كرده بود
عشق جاري بود آنجا رود رود
ديدم آنجا كعبه مقصود را
وعدهگاه شاهد و مشهود را
ديدم آنجا قبله توحيد را
بر سر ني من سر خورشيد را
عشقبازي بيسر و بيپيرهن
روي خاك افتاده بيغسل و كفن
او كه از جام بلا سرمست بود
غرق خون شعر هدايت ميسرود
او كه عشق و عاشقي مديون اوست
او كه مردي وامدار خون اوست
رازهاي عشق را افشا نمود
عشق را با خون خود معنا نمود
روي ني قرآن تلاوت مينمود
عشق عريان را روايت مينمود
بار ديگر ديدم آنجا ماه عشق
ساقي لب تشنه درگاه عشق
ديدم آنجا تك سواري بيبراق
ماه مهر آوازهاي را در محاق
در محاق فتنه رخشان بود باز
صورتش چون ماه تابان بود باز
عشقبازي سرو قامت، ماه رو
آنكه عالم دارد از او آبرو
او كه آئين وفا مرهون اوست
خسروان، فرهادها، مجنون اوست
او كه شعر عشق را با خون سرود
خيمههاي عشق را هم بود عمود
دستهايش گرچه بود از تن جدا
باز ميغرّيد مثل شيرها
باز بود او محرم اسرار عشق
باز هم او بود پرچمدار عشق
او علم افراشت با دندان خويش
مشك را برداشت او با جان خويش
مشك شد سوراخ و او هم غرق خون
شد علم هم مثل صاحب سرنگون
تا عمودي آهنينش زد عدو
جلوهگر شد عشق در چشمان او
جاي آب از چشم او خون ميچكيد
باز از طفلان خجالت ميكشيد
ديدم آن دم آشكارا راز عشق
ابتلا آمد پر پرواز عشق
ديدم عريان عشق را در كربلا
قبلهگاه عاشقان مبتلا
ديدم اصلاً عشق يعني ابتلا
عشق يعني يكه تازي در بلا
عشق يعني كربلايي داغ و غم
مشهدي پر سنگلاخ و پيچ و خم
عشق يعني آفتابي روي ني
بر لب مقراض كين گيسوي وي
عشق يعني يك غريب آشنا
مسلمي در كوفهاي جورو جفا
عشق يعني، تشنه كامي، در فرات
عشق يعني يك غدير آب حيات
عشق يعني تشنگي در شط آب
ماهتابي شرمگين از آفتاب
عشق يعني اكبري آشفته مو
كاكلي خونين ز بيداد عدو
عشق يعني اصغري غلطان به خون
پاره حنجر، جامه خون، قنداقه خون
عشق يعني شير خواري ماهوش
پايكوبان از تب و سوز عطش
عشق يعني خواهري شوريده سر
از غم هجر برادر خون جگر
عشق يعني زينبي بيخانمان
در نماز شب، نشسته، قد كمان
عشق يعني خيمهگاهي سوخته
كودكي با دامني افروخته
عشق يعني گلشني پرپر شده
خيمههايي تل خاكستر شده
عشق يعني سوز دلهاي رباب
در رثاي اصغري عطشان آب
عشق يعني يك بيابان التهاب
كودكاني از عطش در پيچ و تاب
عشق يعني يك نيستان ناي ني
جابري، با آه و واويلاي ني
عشق يعني اربعيني داغ و درد
نوگلي بي باغبانش زرد زرد
عشق يعني ليلياي مجنون شده
از جفاي اهرمن دلخون شده
عشق يعني ناله امالبنين
از غم عون و ابالفضلش غمين
عشق يعني مادري آسيمه سر
در فراق فضل و جعفر ديده تر
عشق يعني داغ دل، داغ جگر
يعني يك امالبنين بي پسر
عشق يعني طاعت محض خدا
اقتدا بر احمد و آل عبا
عشق يعني، بيدلي، دلدادگي
تا بهار وصل در آمادگي
|