مظهر انوار رباني، حسين بن علي
آن که خاک آستانش دردمندان را شفاست
ابر رحمت، سايبان قبهي پر نور او
روضهاش را از پر و بال ملايک بورياست
دست خالي بر نميگردد دعا از روضهاش
سايلان را آستانش کعبهي حاجت رواست
با لب خشک از جهان تا رفت آن سلطان دين
آب را خاک مذلت در دهان زين ماجراست
زين مصيبت ميکند خون گريه چرخ سنگدل
اين شفق نبود که صبح و شام ظاهر بر سماست
در ره دين هر که جان خويش را سازد فدا
در گلوي تشنهي او آب تيغ، آب بقاست
نيست يک دل کز وقوع اين مصيبت داغ نيست
گريه، فرض عين هفتاد و دو ملت زين عزاست
بهر زوارش که ميآيند با چندين اميد
هر کف خاک از زمين کربلا دست دعاست
چند روزي بود اگر مهر سليمان معتبر
تا قيامت سجدهگاه خلق، مهر کربلاست
زايران را چون نسازد پاک از گرد گناه
شهپر روح الامين، جاروب اين جنت سراست
تکيهگاهش بود از دوش رسول هاشمي
آن سري کز تيغ بيداد يزيد از تن جداست
آن که ميشد پيکرش از بوي گل، نيلوفري
چاک چاک امروز مانند گل از تيغ جفاست
آن که بود آرامگاهش، از کنار مصطفي
پيکر سيمين او افتاده زير دست و پاست
چرخ از انجم در عزايش دامن پر اشک شد
تا به دامان جزا، گر ابر خون گريد رواست
مدحش از ما عاجزان، صائب بود ترک ادب
آن که ممدوح خدا و مصطفي و مرتضاست
صائب تبریزی
# # #
فکيف و من أني يطالب زلفة
الي الله بعد الصوم و الصلوات
و هند و ما أدت سمية و ابنها
اولوا الکفر في الاسلام و الفجرات
تراث بلا قربي و ملک بلا هدي
و حکم بلا شوري بغير هداة
فکيف يحبون النبي و رهطه
و هم ترکوا أحشاءهم و غرات
أفاطم لو خلت الحسين مجدلا
و قد مات عطشانا بشط فرات
اذا للطمت الخد فاطم عنده
و أجريت دمع العين في الوجنات
يا آل أحمد ما لقيتم بعده؟
من عصبة هم في القياس مجوس
صبرا موالينا فسوف نديلکم
يوما علي آل اللعين عبوس
يا امة السوء ما جازيت أحمد في
حسن البلاء علي التنزيل و السور
لم يبق حي من الأحياء نعلمه
من ذي يمان و لا بکر و لا مضر
الا و هم شرکاء في دمائهم
کما تشارک أيسار علي جزر
قتلا و أسرا و تخويفا و منهبة
فعل الغزاة بأهل الروم و الخزر
أري أامية معذورين أن قتلوا
و لا أري لبني العباس من عذر
قبران في طوس، خير الناس کلهم
و قبر شرهم، هذا من العبر
ما ينفع الرجس من قرب الزکي و ما
علي الزکي بقرب من الرجس ضرر
دعبل خزایی
# # #
اي تشنهي عشق روي دلبند
برخيز و به عاشقان بپيوند
در جاري مهر، شستشو کن
وانگاه ز خون خود وضو کن
زان پا که درين سفر درآيي
گر دست دهي، سبکتر آيي
رو جانب قبلهي وفا کن
با دل سفري به کربلا کن
بنگر به نگاه ديدهي پاک
خورشيد به خون تپيده در خاک
افتاده وفا به خاک گلگون
قرآن به زمين فتاده در خون
عباس علي، ابوالفضايل
در خانهي عشق کرده منزل
اي سرو بلند باغ ايمان
وي قمري شاخسار احسان
دستي که ز خويش وانهادي
جاني که به راه دوست دادي
آن شاخ درخت باوفايي ست
وين ميوهي باغ کبرايي ست
اي خوبترين به گاه سختي
اي شهره به شرم و شور بختي
رفتي که به تشنگاه دهي آب
خود گشتي از آب عشق سيراب
بر اسب نشست و بود بيتاب
دل در گرو رساندن آب
ناگاه يکي دو روبه خرد
ديدند که شير آب ميبرد
آن آتش حق خميد بر آب
وز دغدغه و تلاش، بيتاب
دستان خدا ز تن جدا شد
وان قامت حيدري دو تا شد
بگرفت به ناگزير چون جان
آن مشک، ز دوش خود به دندان
وانگاه به روي مشک خم شد
وز قامت او دو نيزه کم شد
جان در بدنش نبود و ميتاخت
با زخم هزار نيزه ميساخت
دلشاد که گر ز دست شد «دست»
آبيش براي کودکان هست
چون عمر گل اين نشاط کوتاه
تير آمد و مشک بردريد، آه
اين لحظه چه گويم او چها کرد
تنها نگهي به خيمهها کرد
در حسرت آن کفي که برداشت
از آب و فروفکند و بگذاشت
هر موج به ياد آن کف و چنگ
کوبد سر خويش را به هر سنگ
کف بر لب رود در تکاپوست
هر آب رونده، در پي اوست
علي موسوي گرمارودي
# # #
باد خزان وزيد به بستان مصطفي
پژمرد غنچههاي گلستان مصطفي
درهم شکست قائمهي عرش ايزدي
خاموش شد چراغ شبستان مصطفي
دور از بدن به دامن خاک سيه فتاد
آن سر که بود زينت دامان مصطفي
انگشت بهر بردن انگشتري بريد
ديو دغل ز دست سليمان مصطفي
بيجادهگون شد از تف گرما و تشنگي
ياقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان مصطفي
تا چوب کينه خورد به دندان شاه دين
از ياد شد شکستن دندان مصطفي
بوي قميص يوسف گل پيرهن وزيد
زد چاک دست غم به گريبان مصطفي
دار السلام خلد که دار السرور بود
شد زين قضيه کلبهي احزان مصطفي
يکباره آب کوثر و تسنيم و سلسبيل
خون شد ز اشک ديده گريان مصطفي
طوبي خميده و حور پريشان نمود موي
از آه سرد و حال پريشان مصطفي
در موقع دني فتدلي که شد دراز
دست خدا به بستن پيمان مصطفي
پيمانهاي ز خون جگر برنهاد حق
بعد از قبول پيمان بر خوان مصطفي
يعني بنوش که شب و روزت اين غذاست
خون خور همي که خون ترا خونبها خداست
گر سر کنم مصيبتي از شاه کربلا
ترسم شرر به عرش زند آه کربلا
لرزد زمين ز کثرت اندوه اهل بيت
سوزد فلک ز نالهي جانکاه کربلا
اي بس شبان تيره که باليد بر فلک
خاک از فروغ مشتري و ماه کربلا
گر يوسف فتاد به کنعان درون چاه
صد يوسف است گمشده در چاه کربلا
اي ساربان، به کعبهي مقصود محملم
گر ميبري بران شتر از راه کربلا
وي رهنماي قافله، اين کاروان بکش
تا پايهي سرير شهنشاه کربلا
شايد که من به کام دل خود، مشام جان
تر سازم از شميم سحرگاه کربلا
آه از دمي که آتش بيداد، شعله زد
بر آسمان ز خيمه و خرگاه کربلا
گوش کليم طور ولا، از درخت عشق
بشنيد بانگ «اين أنا الله» کربلا
پرتو فکند مهر تجلي ز شرق عشق
موساي عقل، خيره شد از نور برق عشق
لبيک اي پدر که منت يار و ياورم
در ياري تو نايب عباس و اکبرم
مدهوش بادهي خم ميخانهي غمم
مشتاق ديدن رخ عم و برادرم
آب ار نميرسد به لب لعل نازکم
شير ار نمانده در رگ پستان مادرم
در آرزوي ناوک تير سه شعلهام
در حسرت زلال روان بخش کوثرم
خواهم به شاخ سدره نهم آشيان فراز
تا بنگري که عرش خدا را کبوترم
با دستهاي کوچک خود، جان خسته را
در کف گرفتهام که به پاي تو بسپرم
شاه شهيد، در طرب از اين ترانه شد
او را به برگرفت و به ميدان روانه شد
آه از حسين و داغ فزون از شمارهاش
وان دردها که کس نتوانست چارهاش
فريادهاي العطش آل و عترتش
تبخالهاي لعل لب شير خوارهاش
آن اکبري که گشت به خون غرقه عارضش
آن اصغري که ماند تهي گاهوارهاش
آن سر که بر فراز ني از کوفه تا به شام
بردند با تبيره و کوس و نقارهاش
آن کودکي که درگه يغماي خيمهگاه
از گوش برد، دست ستم گوشوارهاش
آن بانوي حريم جلالت که چشم خصم
ميکرد با نگاه حقارت نظارهاش
آن خستهي عليل که با بند آهنين
بردند گه پياده و گاهي سوارهاش
آن دست بسته طفل يتيمي که خسته گشت
پاي برهنه از اثر خار و خارهاش
داغي که کهنه شد به يقين بياثر شود
اين داغ هر زمان اثرش بيشتر شود
ادیب الممالک فراهانی
|