به کربلا چو دهان حسين از او بچشيد
همي دهند زبانها يزيد را دشنام
مشکل دل، ارچه عهد تو بشکست روزگار
کي داشت عهد نيک بر اهل زمين، زمن؟
داني که بر علي و حسين و حسن چه کرد
عهد بد زمانه، چه در سر، چه در علن؟
هجران تو دشت کربلا بود
زو حصهي من همه بلا شد
وز خون دو ديده، رويم اينک
چون حلق شهيد کربلا شد
ادیب صابر
# # #
مصابک يا مولاي اورث حرقه
و أمطر من أجفاننا هاطل المزن
فلو لم يکن رب السماء منزها
عن الحزن قلنا انه لک في الحزن
آقاي من، مصائب تو آتشي در دلم بر جاي نهاد و از ديدگانم باران بسيار فروريخت.
اگر خداوند آسمانها (و زمين) از اندوه منزه نميبود، ميگفتيم که او نيز اندوهناک شد.
شیخ بهایی
# # #
پيچيده در اين دشت عجب بوي عجيبي
بوي خوشي از نافه آهوي نجيبي
يا قافله اي رد شده، بارش همه گلبرگ
جا مانده از آن قافله عطر گل سيبي
يک شمه شميم خوش فردوس...نه پس چيست؟
پس چيست؟ عجب بوي خداوند فريبي
کي لايق بوي خوشي از کوي بهشت است
جاني که از اين عطر نبرده است نصيبي
اين گل، گل صدبرگ نه هفتاد و دو برگ است
لب تشنه و تنهاست چه مضمون غريبي
با خط چليپاي پر از خون بنويسيد
رفته است مسيحايي بالاي صليبي
پيران همه رفتند، جوانان همه رفتند
جز تشنگي انگار نمانده است حبيبي
گاهي سر ني بود و زماني ته گودال
طي کرد گل من، چه فرازي چه نشيبي
يخچال آب سرد پراز يخ
لم داده بود کنج خيابان
ره مي سپرد تشنه و خسته
شاعر قدم زنان و پريشان
شاعر ميان قحطي مضمون
گويا رسيده بود به بن بست
يخچال آب سرد به او داد
يک کاسه طلايي و يک دست
سر زد ميان آينه آب
يک صيد دست و پا زده در خون
يک کشتي نشسته به صحرا
يک کشته فتاده به هامون
گل کرد يک تغزل خونين
مثل عطش ميان دو لب هاش
آن کاسه طلايي .... يک دست
شد آفتاب روشن شب هاش
ره مي سپرد تشنه تر از پيش
شاعر ميان نم نم باران
يخچال آب سرد پر از يخ
لم داده بود کنج خيابان ...
لبان مان همه خشک اند و چشم ها چه ترند
درون سينه من شعرها چه شعله ورند
نيامد آنکه سبويي عطش بنوشدمان
هزار سال گذشته است و چشم ها به درند
چه رفته بر سر آن دست هاي آب آور
که خيمه هاي عطش سوز، تشنه خبرند
کجايي اند مگر اين سران سرگردان
که از تمام شهيدان روزگار، سرند
فراز ني دو لبت را به سوختن واکن
که شاعران به مضامين ناب، تشنه ترند
به حيرت اند زمين و زمان که بر سر ني
شرر فشاندي و نيزارها، پر از شکرند
نخوانده اند مگر حج ناتمام تو را
که حاجيان به حج رفته، باز هم حجرند
شبي بيا به تسلاي اين عزاخانه
که ناله هاي غريبانه، بي تو بي اثرند
تو در ميان غزل هاي ما نمي گنجي
مفصلي تو و اين بيت ها، چه مختصرند
کيست اين آواي کوهستاني داوود با او
هرم صدها دشت با او لطف صدها رود با او
هر که را گم کرده اي اي عشق در او جست و جو کن
شمس با او، قيس با او، نوح با او، هود با او
نيزه نيزه زخم با او، کاسه کاسه داغ با من
چشمه چشمه اشک با من، خيمه خيمه دود با او
اي نسيم، آهسته پا بگذار سوي خيمه گاهش
گوش کن... انگار نجوا مي کند معبود با او...
هر که امشب تشنگي را يک سحر طاقت بيارد
مي گذارد پا به يک درياي نامحدود با او
همرهان بار سفر بربسته اند انگار و تنها
تشنگي مانده است در اين ظهر قيراندود با او
از چه اي غم قصه تنهايي اش را مي نگاري
او که صدها کهکشان داغ مکرر بود با او
مرگ، عمري پابه پايش رفت سرگردان و خسته
تا که زير سايه شمشيرها آسود با او
صبح فردا کوهساران شاهد ميلاد اويند
سرخي هفتاد و يک خورشيد خون آلود با او
همين که روز بر آن دشت، طرحي از شب ريخت
هزار کوه مصيبت، به دوش زينب ريخت
کنار نعش برادر، شبيه نخل عزا
به گاه خم شدنش آبشاري از شب ريخت
نظاهر کرد چو شمس الشموس بي سر را
به گوش گوش فلک، ناله ناله يا رب ريخت
جهان براي هميشه سياه شد چون شب
ز چشم هاي ترش هرچه داشت کوکب ريخت
چه بود نيت ناآشکار ساقي غم
که جام زينب غم ديده را لبالب ريخت
کشاند کرب و بلا را به شام و بام فلک
هزار فصل طراوت به باغ مذهب ريخت
زبانه هاي کلامش به جان دم سردان
شراره ها شد و آتش فشاني از تب ريخت
کرامت شب ناز مصيبتش نازم
که در دوات سيه روز من مرکب ريخت
اگر هميشه ببارند ابرهاي جهان
نمي رسند به آن اشک ها که زينب ريخت
شبي دراز، شبي خالي از سپيده منم
طلوع تلخ غروبي به خون تپيده منم
پي نظاره ات اي يوسف سراپا حسن
کسي که دست و دل از خويشتن بريده منم
کر است عالم و من عاجز از سخن گفتن
خيال مي کنم آن گنگ خواب ديده منم
خوشا به حال تو اي سرو رسته بر سر ني
نگاه کن منم، اين بيد قد خميده منم
کسي که از همه سو زخم تيغ ديده تويي
کسي که از همه زخم زبان شنيده منم
اگر به کوره داغ تو سوختم خوش باش
غمت مباد که شمشير آب ديده منم
فتاده آتش غم بر دوازده بندم
غزل تويي و سرآغاز اين قصيده منم
خوشا به حال تو، اين ره، به پاي مي پويي
کسي که اين همه ره را به سر دويده منم
سعيد بيابانکي
# # #
باز اين چه نغمه است که دستان سراي عشق
آهنگ ساز کرده به شور و نواي عشق
آن کاروان کجاست که بانگ دراي او
افکنده است غلغله در نينواي عشق
شور حسيني است مگر کز ره حجاز
ساز عراق کرده به برگ و نواي عشق
مانا عزيز فاطمه فرزند مصطفيست
کوچ از مدينه کرده سوي کربلا عشق
سوداگر خداست که نقد روان به کف
بگرفته در معامله خونبهاي عشق
از سر به راه دوست دويدهست يار صدق
در ني نواي وصل دميدهست ناي عشق
با بانگ هو هو الحق و آواز دوست دوست
خوانده به گوش عالميان ماجراي عشق
از جان و دل نهاده قدم در ره بلا
يعني منم شهيد بيابان کربلا
و نيز
زان ماجرا که رفت به ميدان کربلا
عقل است مات و واله و حيران کربلا
درياي عشق حق به تلاطم چو اوفتاد
جوشيد موج خون ز بيابان کربلا
يا رب چه شد که کشتي نوح نجي فتاد
در لجهي هلاک، به طوفان کربلا
از بازي سپهر، سر سروران دين
افتاد همچو گوي به ميدان کربلا
زان عشق و آن شهادت و آن صبر و آن يقين
عقل است محو و سر به گريبان کربلا
در منزلت فزونتر و در رتبه برتر است
از بام عرش پايهي ايوان کربلا
فخر حسين و ننگ يزيد است تا ابد
سرلوحهي جريدهي ديوان کربلا
در کاروان آل نبي قحط آب شد
از سوز تشنگي دل طفلان کباب شد
در چشم تشنگان حرم، دشت ماريه
اندر خيال، آب چو موج سيراب شد
ميدان جنگ و سوز عطش، تاب آفتاب
يا رب که از شنيدن آن زهره آب شد
در راه حق که شاه شهيدان به پيش داشت
آن منع آب و تاب عطش، فتح باب شد
گر نيک بنگريم همان آب و تاب بود
کز وي بناي دولت مروان خراب شد
از ملت نبي به نبي زادگان رسيد
جوري که روح کافر از آن در عذاب شد
سر پنجهي عروس جفا کار روزگار
از خون پاک آل پيمبر خضاب شد
يک ذره گر ز شرم و ادب داشت آفتاب
ميکرد تا به حشر نهان روي در حجاب
جلال الدین همایی
# # #
کيست حق را و پيمبر را ولي؟
آن حسن سيرت، حسين بن علي
آفتاب آسمان معرفت
آن محمد صورت و حيدر صفت
نه لک را تا ابد مخدوم بود
زان که او سلطان ده معصوم بود
تشنه او را دشنه آلوده به خون
نيم کشته گشته، سر گشته به خون
آنچنان سر را که برد بيدريغ؟
کافتاب از درد آن شد زير ميغ
گيسوي او تا به خون آلوده شد
خون گردون از شفق پالوده شد
کي کنند اين کافران با اين همه؟
کو محمد؟ کو علي؟ کو فاطمه؟
صد هزاران جان پاک انبيا
صف زده، بينم به خاک کربلا
در تموز کربلا تشنه جگر
سر بريدندش، چه باشد زين بتر؟
با جگر گوشهي پيمبر اين کنند
وانگهي دعوي داد و دين کنند
کفرم آيد هر که اين را دين شمرد
قطع باد از بن زفاني کاين شمرد
هر که در رويي چنين آورد تيغ
لعنتم از حق بدو آيد دريغ
کاشکي اي من سگ هندوي او
کمترين سگ بودمي در کوي او
امامي کآفتاب خافقين است
امام از ماه تا ماهي، حسين است
عطار نیشابوری
# # #
آسمانا، جز به کين آل پيغمبر نگشتي
تا نکشتي آل زهرا را، ازين ره برنگشتي
چون فکندي آتش کين در حريم آل ياسين
ز آه آتشبارشان چون شد که خاکستر نگشتي؟
چون بديدي مسلم اندر کوفه بييار است و ياور
از چه رو او را در آن بيياوري ياور نگشتي؟
چون دو طفل مسلم اندر کوفه گم کردند ره را
از چه آن گم گشتگان را جانبي رهبر نگشتي؟
چون تن آن کودکان از تيغ حارث گشت بيسر
از چه رو بيتن نگشتي؟ از چه رو بيسر نگشتي؟
چون شدند آن کودکان از فرقت مادر، گدازان
از چه رو بر گرد آن طفلان بيمادر نگشتي؟
چون حسين بن علي با لشکر کين شد مقابل
از چه پشتيبان آن سلطان بيلشکر نگشتي؟
چون دچار موج غم شد کشتي آل محمد
از چه رو اي زورق بيداد، بيلنگر نگشتي؟
اي فلک، آل علي را از وطن آواره کردي
زان سپس در کربلاشان بردي و بيچاره کردي
تاختي از وادي ايمن، غزالان حرم را
پس اسير پنجه گرگان آدمخواره کردي
گوشوار عرش رحمان را بريدي سر، پس آنگه
دخترانش را ز کين بيگوشوار و ياره کردي
کودکي ديدي صغير، اندر ميان گاهواره
چون نکردي شرم و از کين، قصد آن گهواره کردي؟
سوختي از آتش کين خانهي آل علي را
ويستادي بر سر آن آتش و نظاره کردي
ملک الشعرای بهار
|