اين جامهي سياه فلک در عزاي کيست؟
وي جيب چاک گشتهي صبح از براي کيست؟
اين جوي خون، که از مژهي خلق جاري است
تا در مصيبت که و در ماجراي کيست؟
اين آه شعلهور که ز دلها رود به چرخ
ز اندوه دلگداز و غم جانگزاي کيست؟
خوني اگر نه دامن دلها گرفته است
اين لخت دل به دامن ما، خونبهاي کيست؟
گر نيست حشر و در غم خويش است هر کسي
در آفرينش اين همه غوغا براي کيست؟
شد خلق مختلف ز چه با نوحه متفق؟
اينگونه جن و انس و ملک در عزاي کيست؟
هندو و گبر و مؤمن و ترسا به يک غمند
اين جان از جهان شده تا آشناي کيست؟
ذرات از طريق صدا ناله ميکنند
تا اين صدا ز نالهي انده فزاي کيست؟
صاحب عزا کسي است که دلهاست جاي او
دلهاي جز آنکه مونس دلهاست، جاي کيست؟
آري خداست در دل و صاحب عزا خداست
زان هر دلي به تعزيهي شاه کربلاست
اي از غم تو چشم فلک خون گريسته
خونين دلان از آن به تو افزون گريسته
از ياد تشنه کامي تو رود گشته نيل
وز حسرت فرات تو جيحون گريسته
تا لالهزار شد ز تو دامان کربلا
ابر بهار زار به هامون گريسته
بلبل ز ياد آن تن صد چاک در فغان
قمري ز شوق آن قد موزون گريسته
زان زخمها که ديده تنت از سنان و تير
بر حالت تو چشم زره خون گريسته
ما کيستيم و گريهي ما؟ اي که در غمت
ارواح قدس با دل محزون گريسته
تنها همين نه اهل زمين در غم تواند
جبريل با ملايک گردون گريسته
آبي بود بر آتش دوزخ هواي تو
اي خاک دوستان تو در کربلاي تو
سال از هزار بيش و غمت يار جان هنوز
در ياد دوستان تو اين داستان هنوز
گلگون کفن به خاک شد و از غمش ز خاک
گلگون کفن دمند گل و ارغوان هنوز
پيراهني که يوسف او را فروختند
هر کس طلب کنند ازين کاروان هنوز
سرو اوفتاد و ريخت گل و ارغوان فسرد
خلقي سراغ ميکند اين بوستان هنوز
زان کاروان گم شده در دشت کربلا
هر دم به جستجوي، دو صد کاروان هنوز
فاش ار فلک بدان تن بيسر گريستي
زان روز تا به دامن محشر گريستي
ز اشک ستاره ديدهي گردون تهي شدي
بر وي به قدر زخم تنش گر گريستي
کشتند و لافشان ز مسلماني! اي دريغ
آن را که از غمش دل کافر گريستي
چندان گريستي که فتادي ز پاي و باز
يادش چو زان سر آمدي، از سر گريستي
اي پيکرت به کوفه، سر انورت به شام
کم نيست دردهاي تو، گرييم بر کدام؟
بر بيکس ايستادن تو پيش روي خصم؟
يا بر خروش پردگيان تو در خيام؟
اين تعزيت به کعبه بگوييم يا حطيم؟
زين داوري به رکن بناليم يا مقام؟
لباس کهنه بپوشد زير پيرهنش
مگر برون نکشد خصم بد منش ز تنش
لباس کهنه چه حاجت که زير سم ستور
تني نماند که پوشند جامه يا کفنش
نه جسم زادهي زهرا چنان لگدکوب است
کزو توان به پدر برد بوي پيرهنش
زمانه خاک چمن را به باد عدوان داد
تو در فغان که چه شد ارغوان و ياسمنش؟
عيالش ار نه به همره درين سفر بودي
ازو خبري نرسيدي به مردم وطنش
ز دستگاه سليمان، فلک نشان نگذاشت
به غير خاتمي، آن هم به دست اهرمنش
به هر قدم که سوي کارزار برميداشت
نظر به جانب اطفال در به در ميداشت
گهي به شوق وصال و گهي به درد فراق
وراي خوف و رجا حالتي دگر ميداشت
نبود مانع راهش مگر حريم رسول
کز آنچه بر سر ايشان رود خبر ميداشت
چه ذوق بود به جام شهادتش که ز شوق
کشيد جام و به جام دگر نظر ميداشت
چون تاج نيزه گشت سر تاجدارها
از خون کنار ماريه شد لاله زارها
بس فرقها شکست به تاراج تاجها
بس گوشها دريد پي گوشوارها
بود از حجازيان يکي، از کوفيان هزار
از اين شمارها نگر انجام کارها
از خون آل فاطمه شد خاک کربلا
چون دشت صيدگاه ز خون شکارها
وصال شیرازی
# # #
حبذا کربلا و آن تعظيم
کز بهشت آورد به خلق نسيم
وان تن سر بريده در گل و خاک
وان عزيزان به تيغ، دلها چاک
وان گزين همه جهان، کشته
در گل و خون، تنش بياغشته
و آن چنان ظالمان بدکردار
کرده بر ظلم خويشتن اصرار
حرمت دين و خاندان رسول
جمله برداشته ز جهل و فضول
تيغها لعلگون ز خون حسين
چه بود در جهان بتر زين شين؟
زخم شمشير و نيزه و پيکان
بر سر نيزه، سر به جاي سنان
کرده آل زياد و شمر لعين
ابتداي چنين تبه در دين
مصطفي جامه جمله بدريده
علي از ديده خون بباريده
فاطمه روي را خراشيده
خون بباريده بيحد از ديده
حسن از زخم کرده سينه کبود
زينب از ديدهها برانده دو رود
عالمي بر جفا دلير شده
رو به مرده، شرزه شير شده
کافراني در اول پيکار
شده از زخم ذوالفقار، فگار
کين دل بازخواسته ز حسين
شده قانع بدين شماتت و شين
هر که بدگوي آن سگان باشد
دان که او شاه آن جهان باشد
هر که راضي شود به کردهي زشت
نزد آن کس، چه دوزخ و چه بهشت
دين به دنيا به خيره بفروشد
نکند نيک و در بدي کوشد
خيره، راضي شود به خون حسين
که فزون بود وقعش از ثقلين
آن که را اين خبيث، خال بود
مؤمنان را کي ابنخال بود؟
من ازين ابنخال بيزارم
کز پدر نيز هم در آزارم
پس تو گويي: يزيد مير من است
عمر عاص پليد، پير من است
آن که را عمر عاص باشد پير
يا يزيد پليد باشد مير
مستحق عذاب و نفرين است
بد ره و بد فعال و بد دين است
لعنت دادگر بر آن کس باد
که مر او را کند به نيکي ياد
من نيم دوستدار شمر و يزيد
زان قبيله منم به عهد، بعيد
هر که راضي شود به بد کردن
لعنتش، طوق گشت در گردن
داستان پسر هند مگر نشنيدي
که از او و سه کس او به پيمبر چه رسيد
پدر او در دندان پيمبر بشکست
مادر او جگر عم پيمبر بمکيد
او به ناحق، حق داماد پيمبر بستد
پسر او سر فرزند پيمبر ببريد
بر چنين قوم، تو لعنت نکني؟ شرمت باد
لعن الله يزيدا و علي آل يزيد
حکيم شفايي
شرف الدين حسن طبيب، مشهور به حکيم شفايي، طبيب خاص و نديم شاه عباس اول بود. علاوه بر غزليات و هجويات، يک مثنوي موسوم به «نمکدان حقيقت» به تقليد از «حديقة الحقيقه» سنايي، از او باقي مانده است. حکيم شفايي به سال 1038 ه. ق وفات يافت.
اين شاعر فرهيخته راجع به شهيدان کربلا مرثيههايي سروده است که نمونهاي از آنها در پيش ميآيد:
ماه محرم آمد و دل نوحه برگفت
گردون پير شيوهي ماتم ز سر گرفت
اي عيش، همتي که دگر لشکر ملال
از نيم حمله کشور دل سر به سر گرفت
اي صبر، الوداع که غم از ميان خلق
رسم شکيب و شيوه آرام برگرفت
روح الامين به ياد لب تشنهي حسين
آهي کشيد و خرمن افلاک درگرفت
چندين گريست عقل نخستين که آفتاب
صد لجه آب از نم مژگان تر گرفت
ارواح انبيا هم ازين غم معاف نيست
دست ملال دامن خير البشر گرفت
سرو ز پا فتادهي باغ جنان حسين
شاخ گل شکفته ز باد خزان حسين
پژمرده گلبني که لب غنچه تر نکرد
از جويبار حسرت آخر زمان حسين
آن لالهي غريب که بر جان خسته داشت
چون گل هزار چاک ز تيغ و سنان حسين
سوداگر بلا که به بازار کربلا
بالاي هم نهاد متاع زيان حسين
آن مالک بهشت که اقطاع مرحمت
زير نگين اوست جهان در جهان حسين
آه از دمي که فتنهي حرب آشکار شد
شرم از ميان بيادبان برکنار شد
آه از دمي که شاه شهيدان ز قحط آب
محتاج رشحهي مژهي اشکبار شد
آه از دمي که حلق شهيدان ز تشنگي
راضي به خنجر ستم آبدار شد
آه از دمي که غرقه به خون اسب ذوالجناج
تنها به سوي خيمهي آن شهسوار شد
از ضربتي که خصم بر او بيدريغ زد
ارواح قدسيان به فلک دلفگار شد
آب بقا که در ظلمات است جاي او
باشد سياهپوش هنوز از براي او
لب تشنه جان سپرد به خاک آنکه تا ابد
در چشم آب سرمه کشد خاک پاي او
انديشه، سر به جيب تفکر فروبرد
هر جا که بگذرد سخن از خون بهاي او
اين ماتم کسيست که خورشيد ميکند
شيون به سان مويهکنان در سراي او
اين ماتم کسيست که فردا نميدهند
جامي به دست تشنه لبان بيرضاي او
اين ماتم کسيست که هر لحظه ميکنند
خيل فرشته، هستي خود را فداي او
ايام درهم است از اين ماجرا هنوز
دارد به ياد، واقعهي کربلا هنوز
دارد ازين معامله روح نبي ملال
در ماتمند سلسلهي انبيا هنوز
چون گل نشد شکفته لب لعل مصطفي
چون غنچه درهم است در مرتضا هنوز
چرخ کبود، جامهي نيليش در بر است
بيرون نيامدهست فلک زين عزا هنوز
در ماتم حسين و شهيدان کربلاست
خاکي که ميکند به سر خود صبا هنوز
ابري که مرتفع شده از خون اهل بيت
بارد سر بريده به خاک، از هوا هنوز
در ظلمت است معتکف از شرم روي او
بنگر سياهپوشي آب بقا هنوز
حکیم ثنایی
# # #
سيد کونين، سبط مصطفي
بهترين فرزند خيرالاوليا
پروريده حق در آغوش بتول
زيب دامان، زينت دوش رسول
منبع هستي ست آن فرخنده ذات
رشحه رشحه زو رسد بر کاينات
قوهها را سوي فعل آورد او
نيک را ممتاز از بد کرد او
رهنمونش کرد خود بر قتل خويش
پس بيفکندش سر تسليم، پيش
مصطفاي دودمان ارتضا
مرتضاي خاندان اصطفا
جمله هستيها طفيل هست او
زور بازوي يدالله دست او
گر نه خود از زندگي سير آمدي
عاجز از روباه کي شير آمدي؟
اين سعادت از ازل اندوخته ست
اين شهادت از علي آموخته ست
چون پيام دوست، از دشمن شنفت
زير زخم تيغ دشمن «فزت» گفت
هر که را از دوستانش خواند دوست
زير تيغ دشمنان خواند دوست
از نخست افتاد چون مقبول عشق
لاجرم شد عاقبت مقتول عشق
گر حديث ما تو را آيد عجب
گفت حق خود در حديث «من طلب»
طالب من گر شود يکره کسي
راهها بنمايش هر سو بسي
چون مرا بشناسد از آيات من
عاشق آيد بر صفات و ذات من
شد چو عاشق از من آگه شد همي
زان پس او را زنده نگذارم دمي
کشتن عاشق به هر مذهب رواست
خاصه آن عاشق که معشوقش خداست
پس مرا ز آيين و دين مصطفي
بر شهيد خويش بايد خونبها
وانکه هم منظور و هم مقبول من
گشت زان سان تا که شد مقتول من
هر دو عالم نيست خونش را بها
غير من او را نشايد خونبها
خويش را نه رايگاني بخشمش
کشتهام تا زندگاني بخشمش
کشتهي عشق ار شوي زنده شوي
تا ابد باقي و پاينده شوي
عشقبازي را شعار ديگر است
رسم او رسم ديار ديگر است
نشاط اصفهانی
# # #
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوي دشت، حادثه چشم انتظار بود
گويي به پيشباز نزول فرشتهها
صحرا پر از ستارهي دنبالهدار بود
ميسوخت در کوير عطشناک، روز ده دار
نخلي که از رسول خدا يادگار بود
نخلي که از ميان هزاران هزار فصل
شيواترين مقدمهي نوبهار بود
شن بود و باد، نخل شقايق تبار عشق
تنديس واژگون شدهاي در غبار بود
ميآمد از غبار، تب آلود و شرمسار
آشفته يال و شيهه زن و بيقرار بود
بيرون دويد دختر زهرا ز خيمهگاه
برگشته بود اسب ولي بيسوار بود
سعید بیابانکی
|