يادگاران
"كتاب
صياد شيرازي"
«يادگاران»
عنوان كتابهايي
است كه بنا
دارد
تصويرهايي
از سالهايجنگ
را در قالب
خاطرههاي
بازنويسيشده،
براي آنها
كه آن سالهارا
نديدهاند
نشان بدهد.
اين مجموعه
راهي است به
سرزميني
نسبتاًبكر
ميان تاريخ
و ادبيات،
ميان واقعهها
و بازگفتهها.
خواندنشان
تنهايادآوري
است،
يادآوري اين
نكته كه آن
مردها بودهاند
و آن واقعههارخ
دادهاند؛ نه
در سالها و
جاهاي دور،
در همين
نزديكي.
ميشود
مدام در طيّ
مسيري سخت و
طاقتفرسا
باشي. سخت
كاركني، از موانع
و مشكلات
بدون شِكوه
و گلايه
بگذري و با
اين همههميشه
به مسير نگاه
كني كه كجا
ميرود و
چگونه.
ميشود
در صف طولاني
آدمهايي كه
اين راه را
ميروند،
جايي كهفرمانده
هستي يا جايي
كه به فرمان
گوش ميسپاري،
خودت باشي
وكاري را كه
انجام ميدهي
درست باشد؛
بيتوجه به
فشارها،ناراحتيها،
دلخوريها و
يا حتا آسانيهايي
كه برايت
پيش ميآيد.
اين
تصاوير
پراكنده،
داستان
زندگي مردي
است كه اينگونه
گذشت
وپايدار ماند.
1
باباش
منتقل شده
بود مشهد. ما
هم بايد ميرفتيم.
مادرم ميگفت
«توكه سني
نداري،
تجربهي بچهداري
نداري، با
شوهرت نرو.
همينجاپيش
ما بمون. بچهت
هنوز خيلي
كوچيكه.»
بهش
گفتم «ناراحت
نباش. مشهد
جاي خوبيه.
امام هشتم
اونجاست.اگه
علي مريض
بشه، ميبرمش
پيش امام
رضا.»
با
جاريم زندگي
ميكرديم.
آمده بوديم
مشهد. علي يكساله
بود؛ تپل
وسفيد و سرحال.
يك شب همين
كه خواستم
شيرش بدهم،
ديدملپهاش
گل انداخته؛
قرمزِ قرمز.
بدنش از تب
ميسوخت.
گفتم شيرشبدهم،
شايد خوب
شود؛ تبش
بيايد پايين،
آرام بگيرد.
همينطور كه
شيرميخورد،
يكدفعه
سياه شد؛
سياهِ سياه.
ترسيدم. وحشت
كردم. جاريمرا
صدا زدم.
دويد.
ـ
بريم دكتر.
از
ترس ميلرزيدم.
از جايم حركت
نكردم.
ايستادم رو
به حرم.
گفتم «ياامام
رضا، من به
اميد تو اومدهم
اينجا. نذار
بچهم از دست
بره.»
گفتم
و راه
افتاديم طرف
درمانگاه.
شد
مثل قبل؛
تپل و سفيد و
سرحال. يك
ماه نكشيد.
گرگان
كه بوديم،
به دريا
نزديك
نبوديم. آن
وقتها، كمتر
كسي تويخانهاش
حمام داشت.
ما توي خانهمان
حمام درست
كرديم. بچهيتميزي
بود. يك روز
در ميان ميرفت
حمام.
بچه
كه بود، به
خواهر
برادرهاش ميگفت
«وقتي ميريد
حموم،لباساتون
رو همونجا
بشوريد.
نذاريد عزيز
لباساتون رو
بشوره.كفشاتون
رو خودتون
واكس بزنيد،
لباساتون رو
خودتون اتو
كنيد.»
بچههاي
محل دعواشان
شده بود. علي
رفته بود سوا
كند. يكيشانبرگشته
بود، گفته
بود «به تو چه،
علي خره؟»
علي
زده بود توي
گوشش. باباي
پسره آمد دم
خانهمان.
گفت «علي
آقا،من تو رو
مثل تخم
چشمام دوست
دارم. چرا
بچهي منو
زدي؟»
علي
گفت «تو كه
اين قدر منو
دوست داشتي،
چرا بچهت رو
اين جوريتربيت
كردي، كه به
من بگه علي
خره؟ من چهكارشون
داشتم؟ميخواستم
سواشون كنم.»
طرف
چيزي نگفت.
راهش را كشيد
و رفت.
پدرش
براي بچهها
باراني
خريده بود.
علي نميپوشيد.
هر كاريميكردم،
نميپوشيد. ميگفت
«اين پسره،
بيچاره
نداره. منمنميپوشم.»
پسر
همسايهمان،
پدرش رفتگر
بود. نداشت
براي بچههايش
بخرد.
داشتم
لباس ميشستم.
آمد خانه.
گفت «ناهار
چي داريم،
عزيز؟»
گفتم
«آبگوشت.»
چيزي
نگفت. رفت،
كتري را آب
كرد و گذاشت
روي چراغ.
آب كه جوشآمد،
چايي دم كرد
و چايشيرين
خورد. آبگوشت
دوست نداشت.چيزي
هم نميگفت.
تازه
خانه ساخته
بوديم. حسابي
رفته بوديم
زير قرض. يكي
ـ دو سالآخرش
بود. ميخواست
ديپلم بگيرد.
گفت «من ميخوام
كلاس باز كنمكه
لااقل خرج
مدرسهم رو
در بيارم.»
خانهمان
بزرگ بود. يك
اتاق بهش
داديم. بچهها
را ميآورد
خانه، بهشاندرس
ميداد. يك
درآمدي هم
داشت.
رفته
بود تهران
درس بخواند.
سال آخر
دبيرستان،
دوستش از يك
كوچهميرفته
مدرسه، علي
از يك كوچهي
ديگر. دوستش
بهش ميگفته
«چرااز اونجا
ميري؟ بيا
از اين كوچه
بريم، پر از
دختره.»
علي
ميگفته «شما
ميخواي بري،
برو. به
سلامت. من
نميآم.»
دبيرستاني
بود. رفته
بود تهران
درس بخواند.
وقتي از
تهرانبرميگشت،
دستش پر بود.
پولش را كمتر
خرج ميكرد.
نگه ميداشتكه
وقتي آمد،
برامان
سوغاتي بخرد.
يكبار برام
عروسك آورد.
هنوزدارمش.
توي اسبابكشي
شكست، اما
چسبش زدم.
نگه داشتهامش.
دورهي
تكاوري، بين
شيراز و پلخان؛
به سمت
مرودشت. دانشجوها
رابرده بودم
راهپيمايي
استقامت. از
آسمان آتش
ميباريد.
خيليها خستهشده
بودند. نگاهم
افتاد به
صياد؛ عرق
بدنش بخار ميشد
و ميرفتهوا.
يك لحظه حس
كردم دارد آب
ميشود، آتش
ميگيرد و ذوبميشود.
شنيده
بودم كه
قدرت بدني
بالايي دارد.
با خودم گفتم
«اين هم كه
دارهميبُره.»
رفتم
نزديكش. گفتم
«اگه برات
مقدور نيست،
ميتوني
آرومتر
ادامهبدي.»
هنوز
صياد چيزي
نگفته بود كه
يكي از دانشجوها
خودش را
رساند بهما.
ـ
استاد ببخشيد!
ايشون روزهن.
شونزده ـ
هفده روزه.
ـ
روزه است؟
ـ
بله. الا´ن
ماه رمضونه،
صياد روزه ميگيره.
ايستادم.
جا ماندم.
صياد رفت،
ازم فاصله
گرفت.
اوايل
انقلاب، محل
خدمتش
اصفهان بود.
به كمك بچههاي
سپاه وبچههاي
انقلابيتر
ارتش،
نيروهاي
مردمي را
آموزش نظامي
ميدادند.نزديك
نماز مغرب و
عشا، ميرفتند
مسجدِ هر محل؛
با همانسلاحهايي
كه داشتند.
بعد از آموزش
و سازماندهي،
اعزامشان ميكردندبراي
خواباندن
غائلهي
سيستان و
بلوچستان،
غائلهي
كردستان،غائلهي
گنبد، غائلهي
خلق عرب و
جاهاي ديگر.
اولين
جايي كه
توانسته بود
به مناطق
آشوبزده
نيروي مردميِآموزشديده
اعزام كند،
اصفهان بود.
اوايل
انقلاب ژيان
داشت. بهش
ميگفتم
«بابا، اين
همه ماشين
تويپاركينگ
موتوريه،
چرا يكيش رو
برنميداري،
سوار شي؟»
ميگفت
«همين هم از
سرم زياده.»
از
استانداري
دو تا حوالهي
پيكان
فرستادند. هر
پيكان، چهل
و پنجهزار
تومان؛ يكي
براي صياد،
يكي براي من.
صدايش را در
نياوردم.
نودهزار
تومان جور
كردم و ريختم
به حساب
ناسيونال.
تلخ
شد. گفت «كي
پيكان
خواسته بود؟»
ماجرا
را گفتم.
گفت
«پولم كجا
بود؟»
ژيانش
را گرفتم،
فروختم بيست
هزار تومان.
بيست و پنج
هزار تومانهم
براش وام
گرفتم، تا
خيالش راحت
شد.
چند
سال بعد،
ستاد مشترك
ارتش بهش
حوالهي حج
داد. قبول
نكرد باپول
ستاد برود.
پيكانش
را فروخت،
خرج مكهاش
كرد.
گزارش
پشت گزارش
كه «جناب
رئيسجمهور،
وضع مناطق
مرزي غربكشور
خرابه. با
تير مستقيم
پاسگاه قصرشيرين
رو ميزنن.»
كه «خونمردم
داره به جوش
ميآد. حاضرن
خودشون
اسلحه دست
بگيرن و برنجلو.»
اما
از تهران
خبري نميشد.
بالاخره
بنيصدر را
آورد باختران،
قرارگاه
نظامي غرب.
كه «جنابرئيسجمهور،
اين شما و
اين منطقه.
خودتون
اوضاع رو
ببينيد
وتصميم
بگيريد.»
فرماندههاي
ارتش گزارش
دادند؛ صياد
هم. جلسه
طولاني شد.
بهعصر كشيد.
بعد از جلسه،
رئيسجمهور و
هيأت همراه
را
بردندقصرشيرين،
پاسگاه
گورسفيد، كه
ببينند
ديوارهاي
پاسگاه
باگلولههاي
مستقيم تانك
سوراخ شده.
ديده بودند و
رفته بودند.
خيالفرماندهها
راحت شده
بود كه ديگر
كار تمام است؛
طرح و برنامه
ودستور آمادهباش
است كه از
تهران خواهد
آمد. اما خبري
نشده
بود.انگار نه
انگار.
به
گوش بنيصدر
رسيده بود كه
به سپاه كمك
كرده، تا
پادگان
آموزشيراه
بيندازند.
صداي بنيصدر
در آمده بود
كه «چرا بياجازهي
من اين
كارانجام
شده.»
صياد
را احضار كرده
بود تهران،
با يكي ديگر
از فرماندههاي
ارتش.
بنيصدر
شروع كرده
بود به داد و
بيداد و
پرخاش. به
بهانهي
سپاه،رفته
بوده سراغ
مسايل ديگر.
همينطور داد
ميزده و
چنين ميكنم
وچنان ميكنم
ميگفته.
صياد ساكت
بوده. آخرش
به
حرف آمده.
ـ
ميدوني چيه
آقاي رئيسجمهور!
ما يه جنسي
داريم قيمتش
هزارتومنه،
مثلاً. شما ميگي
ده تومن ميفروشي؟
ما جواب نميديم.
دوبارهميگي
ده تومن و
پنج زار، ميديد؟
هميشه
بود؛ هيچ وقت
خودش را كنار
نكشيد. حتا
وقتي به
تهراناحضار
شد و درجههاي
سرهنگيش را
گرفتند؛ وقتي
بنيصدر خلعدرجهاش
كرد. با لباس
بسيجي ميرفت
سپاه، طرح
ميداد
وبرنامهريزي
ستادي ميكرد.
هميشه بود؛
حيّ و حاضر.
هيچ وقتخودش
را كنار
نكشيد؛ چه
زمان جنگ،
چه بعد جنگ.
اوايل
انقلاب بود.
ضعف ارتش را
ميدانست؛
بعضيها را
تصفيه كردهبودند،
بعضيها
خودشان ميخواستند
بروند، يك
عده هم
بازنشستهشده
بودند. سپاه
اينطور
نبود؛ پر بود
از نيروهاي
مردمي.
نيروهايتازهنفس،
قبراق و
باانگيزه،
البته كمتجربه؛
آدمهاي
غيرنظامي.
آمد
با فرماندههاي
سپاه جلسه
گذاشت، كه
ارتش و سپاه
قرارگاهمشترك
تشكيل بدهند.
قرارگاه كه
تشكيل شد،
اول اسمش را
گذاشتندكربلا؛
بعد شد خاتمالانبيا.
قبل از آن
هم سپاه و
ارتش همكاري
داشتند،اما
صياد براش
سيستم طراحي
كرد.
گاهي
جاده بسته
ميشد؛ يك
ماه، يك ماه
و نيم.
ارتباطمان
با نيروهاييكه
توي كوههاي
سردشت بودند
قطع ميشد.
مجبور بوديم
آب ونانشان
را با هليكوپتر
ببريم. آب و
نان كه بهشان
ميرسيد، جانميگرفتند.
فرماندهها
كه ميرفتند،
ديگر نيروها
بال درميآوردند.
صياد
هم ميرفت.
وقتي ميرفت،
انگار بين
نيروها روحيه
تقسيمميكرد؛
يكي يكي.
طوري هم ميرفت
كه اگر درجههاي
روي دوششنبود،
نميشد فهميد
كه سرهنگ
است، كه
فرمانده
عمليات غرب
كشوراست.
وقتي ميرفت،
ساكت نميماند.
آيه ميخواند
و حديث ميگفت.
وضع
سنندج خراب
بود.
ارتباطمان
با بيرون قطع
شده بود.
فشارضدّ
انقلاب روز
به روز، ساعت
به ساعت بيشتر
ميشد؛
آتششانسنگينتر.
وصيتنامهام
را نوشتم و
دادم به
خلبان هليكوپتر
كه وقتيرفت
كرمانشاه،
بيندازد
صندوق پست.
ديگر اميدي
نبود.
صياد
كه آمد، وضع
فرق كرد. با
همان
امكاناتي كه
بود، فوري
عملياتپيشروي
و پاكسازي
را شروع كرد؛
از پادگان تا
استانداري.
يك
بلدوزرراه
انداخته بود
جلو و يك
تانك عقب. بينشان
نيروها موضع
گرفتهبودند
و حركت ميكردند.
يكي
ـ دو روز بعد،
رسيدند به
باشگاه
افسران.
بلافاصله
نيرو باهليكوپتر
رساند
فرودگاه. كار
بازسازي و
تامين سنندج
از فرودگاه
شروعشد. حالا
ديگر وضع
سنندج فرق
ميكرد.
روزهاي
اولي بود كه
آمده بود
سنندج. جلوي
ستون حركت
ميكرد وميرفت
طرف مريوان؛
خيلي شجاع،
جسور. بهش
گفته بودند
«بهترنيست
شما جلوي
ستون حركت
نكنيد،
ديگران رو
بفرستيد جلو؟»
جواب
داده بود «من
بايد با چندتا
از اين ستونها
برم و بيام،
تا برايبقيه
جا بيفته كه
اين جوري هم
ميشه كار
كرد.»
خيلي
هم نگذشت.
كمكم براي
بقيه جا
افتاد.
توي
راه سردشتيم.
تا سردشت
خيلي نمانده.
با بدبختي
خودمان
رارساندهايم
نزديك
پاسگاه. حالا
كي جرأت ميكند
برود جلو؟ كي
جرأتميكند
برود بگويد ما
خودي هستيم،
نزنيد؟ فرماندهمان
صياد است.ميگويد
«من ميرم.»
رو
ميكند به
بلد راه.
ـ
بريم.
دو
سه قدم
نرفتهاند كه
بلد برميگردد.
ـ
من نميآم.
اينا ايست
نداده ميزنن؛
از بس كه هر
شب ضدّ
انقلاببهشون
حمله ميكنه.
جلو بريم، ميكشندمان.
صياد
صبر نميكند.
ـ
تو بمون. من
ميرم.
ژ
سه را ميگيرد
و راه ميافتد.
خيلي
جوان بود كه
شد فرمانده
نيروي زميني
ارتش. اولين
كاري كهكرد،
دانشگاه جنگ
را از تهران
منتقل كرد
جبهه؛
اساتيد
دانشگاه جنگرا
برداشت آورد
منطقه. كه
«بسمالله،
اين گوي و
اين ميدان.
هم فالاست،
هم تماشا. هم
آموزش، هم
عمليات. طرح
از شما، جان
از
نيروها.ديگر
چه ميخواهيد؟»
آنها
هم كم
نگذاشتند.
ميگفت
«به خدا ميگفتيم
خدايا! چه
كنيم؛ با
كمبود
امكانات، با
ماشينجنگي
دشمن، با
فشار بيامانشون؟
وقتي عمليات
ميشد، وقتيعراقيها
رو غافلگير
ميكرديم،
جواب ميگرفتيم؛
آتش كم
داشتيم،
انبارمهمات
گيرمان ميآمد.
تانك كم
داشتيم، ده
تا ده تا
غنيمت ميگرفتيم.حتا
لودر و بلدوز.
از همه بهتر،
اميدوار ميشديم
كه اگه صداش
كنيم،جواب
ميده، آنقدر
كه شرمندهش
بشيم.»
شش
صبح راه
افتاد. درجه
هم با خودش
برد.
ـ
بايد فرمانده
گردان
صدوبيستوپنج
تشويق بشه.
بايد بهش
درجهبدم.
همين امروز.
گفتيم
«درجه رو
بايد ستاد
تصويب كنه،
بعد. الا´ن هم
دارن پل
روميكوبن.
نميتوني رد
بشي.»
ـ
ميدونم. اما
بايد همين
امروز اين
كار رو بكنم.
الا´ن بدم،
حسابش فرقميكنه؛
تأثيرش بيشتره.
راه
افتاد. همين
طور گلوله ميآمد.
قدم به قدم
خمپاره ميخورد
زمين.
هرچه
دنبال فرمانده
گردان
صدوبيستوپنج
گشته بود،
پيدايش
نكردهبود. كم
مانده بوده نااميد
شود كه ديده
بودش. موضوع
را گفته
بود.فرمانده
گردان خيلي
قاطع جواب
داده بود «نه
تشكر لازمه،
نه تشويق.براي
خدا كار ميكنيم.
فقط خواهش
ميكنم
زودتر از اينجا
بريد.همين.»
گفته
بود «بايد از
يگانهاي
مستقر در خط
بازديد كنيد؛
هر روز.
آخروقت هم
گزارش
بدهيد.» بين
ساعت ده تا
دوازده شب،
گزارش ميداديم؛هم
شفاهي، هم
كتبي. ازمان
خواسته بود
كه تعارف را
بگذاريم
كنار،برويم
سر اصل مطلب،
رُك و راست
همه چيز را
بگوييم. ميگفت«واقعيت
رو به من
بگيد. من
فرمانده
نيروي زميني
هستم، بايد
همهچيز رو
بدونم تا
بتونم تصميم
بگيرم. بايد
از خطّ مقدم
خبر داشتهباشم؛
از وضع
نيروهام، از
لباس و
غذاشون. از
اينكه
تجهيزات
دارن يا نه.يا
اينكه
اصلاً آمادهي
عمليات هستن
يا نه.»
پيغام
داده بود
«بيا قرارگاه.»
رفتم.
پيغام
گذاشته بود
«كاري پيش
آمده، صبر كن
تا بيايم.»
صبر
كردم؛ آنقدر
كه ساعت از
دوازده شب
گذشت. آمد. از
دور ديدمش.با
لباس خاكي،
خاكِ خالي،
خُرد و خمير؛
عين
سربازهاي
صفر. رسيد.خوش
و بش كرد و
گفت «شام
خوردي كه؟»
گفتم
«پس فكر كردي
تا اين وقت
شب گرسنه ميمونم؟»
گفت
«خب، پس
بشين. هم
حرفامون رو
ميزنيم، هم
يه بار ديگه
شامبخور.»
ـ
باشه. كي از
شام بدش ميآد.
صدا
زد «اون پرچم
ما رو بياريد.»
پرچمش
را آوردند؛
خيار و گوجه
و پنير. تكيه
كلامش بود.
اين طوريتعارف
ميكرد.
آنقدر
خسته بود كه
نميتوانست
خودش را نگه
دارد. هليكوپتر
كه
ازقرارگاه
بلند ميشد،
ميخوابيد تا
ميرسيدند به
مقصد. وقتيميرسيدند،
جلسه پشت
جلسه. بازديد
از مواضع
خودي و آرايشنظامي
و دوباره هليكوپتر
بلند ميشد
سمت قرارگاه
بعدي. هليكوپترشده
بود اتاق
خوابش.
بالاي
كوه، ارتفاع
دو ـ سه هزار
متري؛ برف،
كولاك. سخت
ميشد رفتبيرون
سنگر. چند شبي
بود كه آرام
نداشت. يكجا
بند نميشد.
تقلاميكرد
تا نيروهاي
هوانيروز و
توپخانه و
تجهيزاتشان
مستقر
شوند.حرفي از
نيروي تحت
امر و فرمانده
نيروي زميني
ارتش نبود.
انگار نهانگار.
ناراحت
شدم. گفتم
«اين چه
كاريه شما ميكني؟
چرا ميريد
اونور خط،وسط
عراقيها؟
كجاي دنيا،
فرمانده
نيروي زميني
ميره وسطدشمن؟»
خيلي
آرام گفت
«من بايد
خودم به
يقين برسم،
بعد نيروهام
رو بفرستماونور.»
بيشتر
لجم گرفت.
گفتم «اصلاً
بيا بريم پيش
اين حاج
آقايي كه
تويقرارگاهه،
تكليف شما رو
روشن كنه.
ببينم شما
شرعاً حق
داري بريتوي
مهلكه يا نه؟»
گفت
«حالا بشين،
بعد. من بايد
خطّ خودي رو
رد كنم. بايد
برم. كه اگهپاي
بيسيم گفتم
اين كار بايد
بشه، بدونم
شدنيه يا نه.
تو هم حرصنخور.
نيروي زميني
ارتش، بدون
فرمانده
نميمونه. من
برم، يكيديگه.»
عمليات
بدر؛ شرق
دجله، پنج
كيلومتري
دشمن. صداي
همه درآمدهبود؛
فرماندههاي
ارتش، فرماندههاي
سپاه، كه
«چرا صياد
آمدهاينجا؟
ببريدش عقب.
اينجا هر آن
احتمال خطر
هست. بيخ
گوشدشمن كه
جاي فرمانده
نيروي زميني
ارتش نيست.»
خودش
گوشش بدهكار
نبود. فرماندهها
و نيروها هم
ولكن
نبودند.دست
آخر بغلش
كردند و بهزور
انداختندش
توي قايق.
پريد
بيرون؛ با
همان لباس
نظامي و كلاه
آهني و قمقمه
و تجهيزات.شناكنان،
آمد سمت ساحل.
رسيده
بوديم به
جادهي شني.
بايد جاده را
رد ميكرديم
و ميرسيديمبه
جادهي
آسفالت و
بعدش، تنگهي
چزابه. از
دور، جيپي ميآمدطرفمان.
نزديك كه
رسيد،
شناختمش.
صياد بود؛
فرمانده
نيرويزميني
ارتش. دويدم
جلو. گفتم
«جناب سرهنگ،
چرا اومدهين
اينجا؟اين
منطقه هنوز
پاكسازي
نشده. آلوده
است.»
گفت
«ميدونم.
ولي بايد
خودم مياومدم،
منطقه رو از
نزديك ميديدم.»
آخر
شب بود. يكدفعه
متوجه سر و
صدا شدم. چند
نفر ميآمدندطرفم.
ايست
دادم. كسي
داد زد «از نو!
فرمانده
نيروي زميني
تشريفميآرن.»
شك
كردم. يك
درصد هم
احتمال نميدادم
آن وقت شب،
فرمانده
نيروبيايد از
خط بازديد
كند. همينطور
جلو ميآمدند.
نميشد صبر
كرد.بايد كاري
ميكردم.
ضامن نارنجك
را كشيدم و
پرت كردم
طرفشان.
توي
بازداشتگاه
فهميديم كه
فرمانده
نيروي زميني
ارتش و همراهانشمجروح
شدهاند.
صياد
گفته بود
«اون سرباز
بايد تشويق
بشه. چون سر
پست حواسشبوده،
هوشيار بوده.
مقصر فرمانده
گردانه كه
بيموقع داد
كشيده ازنو.»
نميدانستم
بخندم يا
گريه كنم.
مسئولين
بهداري
آمدند
قرارگاه.
ـ
كلي مجروح
مونده بالاي
كوه. خلبانها
زير بار نميرن.
هرچي ميگيمبا
چند تا پرواز
كار تموم ميشه،
قبول نميكنن.
اگه دير
برسيم، بچههاشهيد
ميشن.
صياد
چند متر آن
طرفتر نشسته
بود. شنيد.
فوري بلند
شد، راه
افتاد.
خلبانها
توي شناسايي
منطقه ابهام
داشتند. خودش
سوار هليكوپترشد
و باشان رفت.
كوچك
بودم. دوم
دبستان بودم.
دير به دير
ميديدمش.
تلفن زده
بودندكه ميآيد.
آوردندنش؛
روي برانكار.
حالش بد بود.
ترسيدم. وحشت
كردم. فكرنميكردم
اين طوري
بيايد. خنديد.
رفتم جلو.
بغلم كرد.
صورتم
رابوسيد.
آن
چند روزي كه
خانه بود، ميآمدند
پانسمانش را
عوض ميكردند.زخمهايش
خيلي عميق
بود؛ عميق و
ترسآور. موقع
عوض كردنپانسمان
درد ميكشيد؛
چهرهاش جمع
ميشد و رنگش
ميپريد. وليفقط
ميگفت «الله اكبر.»
فقط تكبير ميگفت.
رفته
بودم عيادتش.
مجروح شده
بود. لگن
خاصرهاش
شكسته بود
وپايش. لگنش
را پيچ و
مهره كرده
بودند و توي
پايش پلاتين
گذاشتهبودند.
نشسته بود
روي ويلچر.
همينطور كه
حرف ميزد،
يك لحظهآرام
نداشت؛ همانطور
روي ويلچر،
بدنش را تكان
ميداد و ورزشميكرد.
گفتم «عجله
نكن، ايشال
زود خوب ميشي
و دوباره
ورزشصبحگاهيت
رو شروع ميكني.»
گفت
«اتفاقاً عجله
دارم. خيلي
هم. پشت سر
هم شير ميخورم
ونرمش و ورزش
ميكنم. بايد
زودتر راه
بيفتم و
برگردم
منطقه.»
گفتم
«ميخوايم
وضعيتت رو
گزارش كنيم
و اسمت بره
توي ليستجانبازها.»
همانطور
كه بدنش را
كش و قوس ميداد،
گفت «كه چي
بشه؟ خدا ثبتميكنه
كافيه.»
زمان
جنگ بود.
خانم يك
آقايي تماس
گرفته بود كه
«سربازي هست
بهاين نام...
از كردستان
منتقلش كنيد
تهران.»
همسرش
هم موقعيتي
داشت كه هر
كس ديگر جاي
صياد بود، ميگفتچشم.
صياد
گفته بود
«امكان نداره.
مگه خونش
رنگينتر از
ديگرونه؟»
گوشي
را داده بود
به شوهرش.
ـ
مگه شما
فرمانده
نيروي زميني
ارتش نيستي؟
ـ
هستم، اما
اين كار رو
نميكنم.
ـ
داري ادا در
ميآري،
تظاهر ميكني.
صياد
آخرش گفته
بود «من اين
كار رو نميكنم،
به هيچوجه.
مگه خودامام
بگن.»
در
زدند. پيك
بود. نامه
آورده بود.
قلبم ريخت.
فكر كردم
شهيد شده،وصيتنامهاش
را آوردهاند.
نامه را
گرفتم. باز
كردم. يك
انگشتر عقيقبرايم
فرستاده
بود؛ از جبهه.
نوشته بود
«اين انگشتر
را فرستادهم
بهپاس
صبرها و تحملهاي
تو. به پاس
زحمتهايي
كه كشيدهاي.
اين رابه تو
هديه كردهم.»
آرام
شدم.
پنج
سال با هم
توي يك
قرارگاه
بوديم؛ كار
ميكرديم،
ميجنگيديم،زندگي
ميكرديم. يك
بار در حال
خواب نديدمش،
حتا يك بار.
نميگويمنميخوابيد.
اما حالا كجا
ميخوابيد و
كي، خدا ميداند.
من كه نديدم.
مرصاد
شروع شده
بود. خودش را
رساند
باختران. از
دوازده شب
تا پنجصبح
طرح و برنامهاش
را داد. بعد از
نماز صبح،
رفت پيش
خلبانها.هوانيروز
را بسيج كرد
و خودش هم
سوار هليكوپتر
شد و رفت
بالا سرمنافقها.
ميگفت
«هر وقت ميرم
پيش امام،
امام رو كه
ميبينم،
تمام غصههامتموم
ميشه. قبل
از اين كه
حرف بزنن،
همين كه ميبينمشون،
تماموجودم
خالي ميشه
از غم.»
گريه
نداشت. چشماش
پر از اشك ميشد،
اما اشكش نميريخت؛جاري
نميشد. خودش
را خيلي نگه
ميداشت. در
بدترين
شرايطاشكش
جاري نميشد.
فقط يكبار
گريهاش را
ديدم؛ وقتي
امام را
ازدست داديم.
وقتي
برميگشت،
پرانرژي
بود؛ قبراق و
سرحال. انگار
كه هديهاي
بهشدادهاند،
يا چيز
باارزشي
نصيبش شده.
سرِ كيف ميآمد
دفتر و شروع
بهكار ميكرد؛
آنقدر سرِ
كيف كه ميفهميديم
قبلش پيش
آقا بوده.
وقتي
هم از آقا
اسمي به
ميان ميآمد،
يا ميخواست
از ايشان
صحبتكند،
لحنش يك جور
ديگر ميشد.
با يك حالتي
صحبت ميكرد.
مثلكسي كه
چيزي را خيلي
دوست داشته
باشد، عاشق
چيزي باشد
وبخواهد بهش
برسد؛ اين
طوري. خيلي
با علاقه، با
ولع.
نبودم.
رفته بودم
ملاقات آقاي
خامنهاي.
عصر كه
برگشتم
دفتر،
پرسيد«نبودي.
كجا بودي؟»
گفتم
«خدمت آقا
بوديم.»
از
جايش بلند
شد. آمد جلو.
پيشانيم را
بوسيد.
تعجب
كردم. پرسيدم
«طوري شده؟»
گفت
«اين پيشوني
بوسيدن داره.
تو امروز از
من به ولايت
نزديكتربودي.»
قرار
بود بهش
درجهي
سرلشكري
بدهند. گفتيم
«خب به
سلامتي،مباركه
بابا.»
خنديد.
تند و سريع
گفت «خوشحالم.
اما درجه
گرفتن، فقط
ارتقايسازماني
نيست. وقتي
آقا درجه رو
بذارن رو
دوشم، حس ميكنم
ازمراضيَن.
وقتي كه
ايشون راضي
باشن، امام
عصر هم
راضيَن. همين
برامبسه.
انگار مزد
تمام سالهاي
جنگ رو يكجا
بهم دادن.»
زمان
جنگ، بيشتر
منطقه بود.
كمتر ميآمد
خانه. وقتي
هم كه ميآمد،شب
ميماند، صبح
ميرفت. گاهي
به اندازهي
يك سرباز هم
مرخصينميآمد.
جنگ كه تمام
شد، فرصتش
بيشتر شد.
فهميد كه با
ما رابطهندارد.
رابطه داشت،
اما صميمانه
نبود؛ آن جور
كه بايد،
رابطهي
پدرفرزندي.
كه بتوانيم
راحت حرفهامان
را بهش
بگوييم. خودش
اين
رافهميده
بود.
صبحها
بعد از نماز،
جلسه داشتيم؛
نيم ساعت،
سه ربع. قبل
از اين كهبرويم
مدرسه. ميگفت
«دربارهي هر
چي كه فكر
ميكني راحتتري،حرف
بزن. هر چي
دلت ميخواد
بگو.»
اواخر
به آن چيزي
كه ميخواست،
رسيد؛ با هم
صميمي شده
بوديم.
درمورد مسايل
مختلف حرف
ميزديم.
درست مثل يك
پدر و فرزند.
تازهبه آن
لحظات شيرين
رسيده بوديم،
كه همه چيز
تمام شد.
انگار بيشترقسمت
نبود.
حالش
خوب نبود.
فشار كار،
مريضش كرده
بود. اصرار ميكردم
كهمرخصي
بگير،
استراحت كن.
يا برويم
مسافرت. براي
سلامتيت خوباست.
اولش قبول
نميكرد. اما
بالاخره
راضي شد
مرخصي بگيرد
وبرويم
مسافرت.
هر
جا ميرفتيم،
فكر و ذكرش
جبهه و جنگ
بود. آنقدر
كه ديگر زدهشدم.
گفتم «جنگ
كه تموم شده،
چرا ولش نميكني؟»
گفت
«هر چي داريم،
از جنگ داريم.»
نميدانم
چه شد كه
پايش را كرد
توي يك كفش
كه برويم
شلمچه؛همان
مرخصي چند
روزه را. گفت
«وقتي ميرم
شملچه، ياد
دوستامميافتم.
خيلي خاطره
دارم.»
قبول
كردم.
خانوادگي
رفتيم شلمچه.
ايام
عيد بود. رفته
بوديم
مسافرت؛
مرخصي سال
نو، شلمچه.
هرجاميرفتيم،
بچههاي
بسيجي دورهاش
ميكردند. ولش
نميكردند.
عكسميگرفتند،
ميبردندش
سخنراني و
دست از سرش
برنميداشتند.
يكروز ظهر
گفت «خانوم،
سر ظهر بريم
بيرون كه
كسي
نبيندمون. كه
دور وبرمان
را نگيرند. ميدونم،
شما خسته شدهيد.»
رفتيم
بيرون. باز
هم ريختند
دورمان.
بردندش مسجد
براي سخنراني.گفتم
«حتماً شما با
اينا وعده
داشتهيد كه
سر ظهر هم
پيداتون
كردهند...و
اِل ، از كجا
ميفهميدهن؟»
گفت
«باور كن نه.
خودشون
فهميدن.»
يك
روز زدم به
سيم آخر.
گفتم «خيلي
ممنون، اينم
از گردشمون.
صبحميريم،
شما با
دوستاتون
هستيد. شب
برميگرديم،
بازم شماييد
ورفقاتون.»
گفت
«اينا منو
دوست دارن،
ميشه بهشون
بگم دنبال
من نياييد؟»
آمده
بود اصفهان.
يكونيمِ
نصفه شب بود
كه زنگ زد و
از خواببيدارمان
كرد. گفت
«اومدهيم
بازرسي.»
گفتم
«قدم رو چشم.
ولي كاش
قبلاً ميگفتيد
كه تشريف مييارين.»
گفت
«نه خير، ما
بيخبر ميريم
بازرسي. اگه
ميگفتيم كه
شما آمادهميشديد.
براي بازرسي
از وضع
سربازها
اومدهيم.»
سريع
لباس پوشيدم
و راه افتادم.
يك تيم كامل
بازرسي
آورده بود.
شروع
كردند؛ تا صبح.
ولكن نبود.
از آسايشگاه
سربازها شروع
كرد؛ چهطوري
خوابيدهاند،
تختشان چه
جوري است،
براي نماز
صبح بيدارميشوند
يا نه، وضع
غذا چهطوري
است. خلاصه
همه چيز.
ميگفتم
«چرا محرمانه؟»
ميگفت
«كه بهشون
برنخوره،
ناراحت نشن.»
ميگفتم
«چرا كتبي،
نميشه
شفاهي بگيد؟»
ميگفت
«من وظيفمه
بگم، بايد
تذكر بدم.
اما بايد به
فكر تشكيلات
وسازمان هم
باشم. همينجوري
كه نميشه.
بايد كتبي
باشه.»
استاد
دانشگاه
افسري بود.
سر كلاس كه
ميآمد، با تمام
وجود درسميداد.
طوري كه نه
سؤال باقي
ميماند، نه
مطلب ناگفته.
اصرار داشتكه
دانشجو، سر
كلاس درس را
بفهمد. اگر هم
كسي درس را
نميفهميد،از
وقت
استراحتش ميزد.
شاگردش
بوديم. هم
درس ميداد،
هم افسر ورزش
دانشكدهي
افسريبود. ساعت
ورزش كه ميشد،
يكي لباس
ورزشي ميپوشيد،
يكينميپوشيد.
خيلي جدي
نميگرفتيم.
كاغذ و قلم
دست ميگرفت
واسممان را
مينوشت.
مجبورمان ميكرد
منضبط باشيم.
به
ظاهر خيلي
اهميت ميداد،
كه نظامي
باشد. مرتب و
آراسته. طوريكه
آراستگيمان،
معرفيمان
كند؛ كه
سرباز جمهوري
اسلامي
هستيم.
اگربگويي خطّ
اتوي
شلوارمان يك
ذرّه اين
طرف، آن طرف
ميشد،نميشد.
موي سرمان
به اندازهاي
بود كه از
زير و كنار
كلاه بيرون
نزند.ريشهامان
كوتاه و مرتب.
خلاصه ظاهر و
سر و رومان
آراسته و نظاميبود.
خودش مرتب
بود، نظامي
بود. جوري كه
روي ما هم
تأثير گذاشتهبود،
كه عمري را
در نظام
گذرانده
بوديم.
هميشه
قبراق بود.
سرحال و
شاداب. يك
نظامي كامل؛
فانوسقه
بسته،لباس
مرتب، كلت
به كمر، با
كلاه و قطبنما
و بقيهي
تجهيزات؛ چه
درقرارگاه،
چه در خطّ
مقدم. هميشه
نظامي بود.
بعد
از فرمانده
پشتيباني،
اولين نفري
بود كه وارد
ستاد كل ميشد؛رأس
ساعت. طوري
قدم برميداشت
كه وقتي
وارد راهرو
ميشد،ميفهميديم
تيمسار آمده
است. يك
صلابتي داشت.
راه كه ميرفت،مستقيم
حركت ميكرد؛
نه يك سانت
اين طرف، نه
يك سانت آن
طرف.به دفتر
كه ميرسيد،
با همه دست
ميداد. بدون
استثنا؛ از
مسئول
دفترگرفته
تا ارباب
رجوع و
سرباز. با همه
سلام و احوالپرسي
ميكرد.
واردهم كه
ميشد،
بلافاصله
كارش را شروع
ميكرد.
هيچ
كاري را خارج
از روال
انجام نميداد،
حتا براي من
كه آجودانشبودم.
عيالم
بيمارستان
بود. به پول
نياز داشتم.
درخواستم را
بهش دادم.پينوشت
كرد به رئيس
ستاد. توقع
نداشتم. گفتم
«تيمسار،
چرامستقيم
دستور نميديد؟»
گفت
«شايد نتونم
براي ديگران
مستقيم
دستور بدم.
نبايد بقيه
فكركنند صياد
فقط به
نيروهاي
خودش اهميت
ميده، با
ديگران فرقميذاره.»
مادر
صياد شده بود
واسطه. تلفن
زده بود به
فرمانده
نيروي
انتظاميخراسان
كه «پسرخالهي
صياد، سرباز
شماست، توي
نهبندان. اگهميشه،
جاشو عوض
كنين. داغداره،
تازه برادرش
رو از دست
داده.»
صياد
فهميده بود.
ناراحت شده
بود. مادرش
دستبردار
نبود؛ من
راواسطه كرد.
ـ
حرف من كه
بيتأثير
بود، تو يه
كاري بكن.
تو كه دوستشي،رفيقشي.
شايد به حرفت
گوش داد.
هنوز
حرفم را نزده
بودم كه گفت
«ميدونم چي
ميخواي بگي.
اماخودت
بگو، قوم و
خويش من با
بچههاي
مردم چه
فرقي دارن؟
اون اگهبياد،
يكي ديگه رو
ميفرستن
جاش. اين
درسته؟ خدا
رو خوش ميآد؟»
از
بستگان صياد
بود. از خدمت
فرار كرده
بود. پروندهاش
را فرستادهبودند
دادگاه
نظامي. به
زندان
محكومش كرده
بودند. مادر
صياد با
دفترتماس
گرفت كه «به
حاج علي بگو
يه كاري
بكنه. اين
پسر، جوونه،سربازه،
گناه داره.»
گفتم
«حاج خانوم،
خودتون
بگيد، بهتر
نيست؟»
گفت
«قبول نميكنه.»
ـ
چرا؟
گفت
«خودش تلفن
زده كه
عزيزجون،
فاميل وقتي
برام محترمه
كهآبروي
نظام رو حفظ
كنه. كه آبروي
منو نبره.»
پانزده
سال بود كه
اسم نوشته
بودم بروم
حج. گفتم
«ننه، اگه
ميتوني،اسممم
رو جلو بنداز.»
گفت
«عزيز جون،
به حق خودت
قانع باش.
چرا ميخواي
حق مردم
روبگيري؟
اين جوري كه
حَجِّت درست
نيست. هست؟»
ناراحت
شدم. گريه
كردم.
بهش
زمين داده
بودند. نامه
نوشته بود كه
«نميخواهم،
ميترسمآخرتم
را با گرفتن
اين زمين
معامله كنم.»
باهاش صحبت
كردند؛ كهقانعش
كنند. گفتند
«شما كه تنها
نيستي.
خونوادهت
هم هستن.
اوناهم حق
دارن. حرف
گوش كن. اين
زمين رو بگير
و بساز. يعني
يه خونههم
سهم تو نميشه؟»
طلاهاي
خانمش را
فروخت و با
قرض از اين
طرف و آن
طرف، پول
جوركرد. اسكلت
خانه كه
عَلَم شد،
دوباره نامه
داد كه «نميخواهم.نميخواهم
آخرتم را با
دنيا معامله
كنم.» دوباره
آمدند. همان
حرفها وصحبتها.
جلسه
كه تمام شد،
صدام كرد.
گفت «جلسهي
امروز، همهش
ادارينبود.
حرف و كار
شخصي هم
بود. هر چهقدر
بابت
پذيرايي
هزينهكردهين،
بنويسيد به
حساب من.»
از
آشنايانش
بودند. جا
مانده بودند
از پرواز. بهش
گفتم «چرا
دستورنميديد
با هواپيماي
نظامي
ببرندشون؟»
خيره
شد بهم.
خيلي صريح
گفت «شما
ديگه چرا؟
شما كه غريبهنيستي.
اصلاً امكان
نداره من
مجوز استفادهي
شخصي از
هواپيماينظامي
رو بدم؛ نه
براي خودم،
نه براي
ديگران.»
ديگر
چيزي نگفتم.
گاهي
قوم و خويشهاي
شهرستانيمان
گله ميكردند
كه «جناب
صياد،هم
وسيله دارن،
هم راننده.
اون موقع ما
بايد با تاكسي
از ترمينال
وفرودگاه
بياييم خونهتون.
اين درسته؟
ما كه تهران
رو خوب
بلدنيستيم.»
به
پدر كه ميگفتيم،
ميگفت
«مسئلهاي
نيست. فوقش
دلخور ميشن.اونا
كه نميخوان
جواب بدن،
من اون دنيا
بايد جواب
بدم. راننده
وماشين كه
اموال شخصي
من نيست.»
هم
زمانش را
نوشته بود،
هم مكانش
را. چند دقيقه،
كجا، تهران
ياشهرستان.
شده بود
پانزده برگهي
امتحاني.
ليست تمام
تلفنهايشخصي
را كه از
اداره زده
بود، نوشته
بود. حساب
اين چيزها را
دقيقداشت.
حساب همهاش
را.
به
كسي نه نميگفت.
تا جايي كه
ازش برميآمد
و قانون
اجازه ميداد،گره
از كار مردم
باز ميكرد.
خيلي هم ميآمدند
پيشش. هرجا
هم كهميرفتيم،
دورهاش ميكردند؛
حرفشان را ميزدند
و مشكلشان
راميگفتند.
صياد هم با
حوصله گوش
ميكرد. گاهي
هم يادداشتميكرد.
شمارهي
تلفن ميداد
كه تماس
بگيرند. به
كسي نه نميگفت.
اولين
بار بود كه
مرا ميفرستاد
چيزي براي
كسي ببرم.
رفتم. امانتي
رادادم و
برگشتم.
برگشتني،
ديدم ساعت
اداري گذشته.
رفتم خانه.
يكساعتي
نگذشته بود
كه تلفن زنگ
زد. گفتند
تيمسار پشت
خط است.تعجب
كردم. چه
كارم داشت؟
ـ
رسوندي؟
گفتم
«بله،
الحمدلله
مشكل حل شد.»
گفت
«چرا بهم
خبر ندادي؟
از صبح كه
اين بندهي
خدا اومد پيشم،
تاالا´ن
نگرانم كه
مشكلش حل
شده يا نه؟»
گفتم
«شرمندهم.
ميخواستم
فردا صبح
گزارش بدم
خدمتتون.»
گفت
«اگه نميشناختمت،
ازت ناراحت ميشدم.
حتا ممكن
بودتوبيخت
كنم!»
سفارش
كرده بود كه
هواي اين
بندهي خدا
را داشته
باشيد، به
وضعشرسيدگي
كنيد و به
زندگيش
برسيد. گفته
بودم چشم.
رفتم پيشش.
گفتم
«شما چه سَر و
سرّي با رُفتگرها
دارين؟»
گفت
«درد دلهاشون
رو گوش ميكنم.
اگر هم بتونم،
قدمي برميدارم.»
كمك
به آدمهاي
مستحق، كار
هميشگيش بود.
يك سوم
حقوقش را بهمن
ميداد براي
خرجي، بقيهاش
را صرف اينجور
كارها ميكرد.
چهل
ـ پنجاه روزي
از شهادتش ميگذشت
كه چند نفري
آمدندخانهمان.
ميگفتند «ما
نميدونستيم
ايشون فرمانده
بوده.نميشناختيمش.
فقط مياومد
بهمان كمك
ميكرد و ميرفت.
عكسشرو از
تلويزيون
ديدهيم.»
شبش
حالم بد شده
بود. بردندم
بيمارستان.
نزديكهاي
صبح، چشمباز
كردم. علي
بالاي سرم
بود. تو حال
نيمهبيهوشي
گفتم «چرانرفتهاي
خونه؟»
گفت
«خدا رو شكر كه
به خير گذشت.
حالتون خوب
شده. الا´ن
ميرم،عزيز
جون. نماز
صبحم رو كه
خوندم، نماز
شكر ميخونم
و ميرم.
بازمميآم.»
حاليم
نشده بود.
دوباره بيهوش
شده بودم.
آمده
بود
بيمارستان.
كپسول
اكسيژن ميخواست؛
امانت، براي
مادرمريضش.
سرباز بخش را
صدا زدم،
كپسول را
ببرد. نگذاشت.
هرچهگفتم
«امير، شما
اجازه
بفرماييد.»
قبول نكرد.
اجازه نداد.
خودشبرداشت.
گفت
«نه! خودم ميبرم.
براي مادرمه.»
دوستش
داشتم. خيلي
برام عزيز
بود. برام يك
جور ديگري
بود. حتالباسش
را با لباس
خواهر،
برادرهاش
نميشستم. نه
ازش بدي
ديدم، نهاينكه
ناراحتم كرد.
هيچوقت. اينقدر
خوب بود...
عزيز بود،
خداميداند.
هيچوقت
با هم قهر
نميكرديم.
خيلي خيلي
كم؛ يك روز.
روز بعدشميآمد
سلام ميكرد
و عذرخواهي
ميكرد. ميگفت
«من اون
موقعخسته
بودم، خانوم.
ناراحت بودم
كه به شما
اين حرف رو
زدم.
منوببخشيد.»
روزهاي
جمعه ميگفت
«امروز ميخوام
يه كار خير
برات انجام
بدم. همبراي
شما، هم براي
خدا.»
وضو
ميگرفت و ميرفت
توي آشپزخانه.
هر چه ميگفتم
«نكنيد اينكار
رو، من
ناراحت ميشم،
باعث
شرمندگيمه.»
گوش نميكرد.
در راميبست
و آشپزخانه
را ميشست.
ميگفت
«هرچه دارم،
از نماز دارم.»
هميشه
ميگفت.
هميشه تأكيد
داشت نماز را
اول وقت
بخوانيم.وقتهايي
كه خانه
بود، نماز مغرب
و عشا را به
جماعت ميخوانديم.
بهامامت
خودش.
تمام
شب را توي
راه بوديم.
خسته و
فرسوده
رسيديم. هوا
سرد بود.دستبردار
نبود. همينطور
حرف ميزد؛
فردا چه كار
كنيد، چه
كارنكنيد،
چند نفر
بفرستيد آنجا،
اينجا چند تا
توپ بكاريد.
اين دستهبرگردد
عقب، آن
گروهان برود
جلو.
دقيق
يادم نيست.
يازده ـ
دوازده شب
بود كه
چرتمان گرفت.
زيلويگوشهي
سنگر را
برداشتم و
پهن كردم و
دراز كشيديم.
چيزي
نداشتيمرويمان
بيندازيم.
پشت به پشت
هم داديم و
خوابيديم،
كه مثلاً
گرممانشود.
دو ساعت كه
گذشت، بلند
شد. با آب
قمقمهاش
وضو گرفت
وايستاد به
نماز. حس
نداشتم تكان
بخورم، چه
رسد به بلند
شدن و
وضوگرفتن.
فقط نگاهش
ميكردم.
75
نماز
شبش را كه
ميخواند، تا
صبح بيدار ميماند.
براي نماز
صبح همهرا
بيدار ميكرد.
هر جا بود، سعي
ميكرد نماز
صبح را به
جماعتبخواند.
بچهها را جمع
ميكرد. بعد
از نماز
ورزششان ميداد.
بعدميرفت
سراغ كارها.
تازه، اول
كارش بود.
ميگفتيم
«فلاني پشت
خطّه. ارتباط
بديم؟»
اگر
وقت اذان
بود، ميگفت
«بهشون بگيد
وقت نمازه.
لطف كنن بعداًتماس
بگيرن.»
چلّهي
تابستان،
تير و مرداد.
جادهي
تهران ـ قم،
ظلّ آفتاب.
راديويماشين
روشن بود.
وقت نماز شد.
زد كنار.
گفتم
«داداش، واسه
چي وايسادي؟»
گفت
«وقت نمازه.»
پياده
شديم.
زيرانداز را
پهن كرد. از
خانمش
پرسيدم «وسط
اين بيابونچه
جوري وضو
بگيريم؟»
گفت
«ناراحت نباش،
فكر آب رو هم
كرده.»
يك
دبهي آب از
صندوق عقب
آورد. مادر هم
بود. وضو
گرفتيم.
نمازخوانديم.
داداش
ايستاد جلو و
ما پشت سرش.
زمستان
بود. توي راه
كرمانشاه،
بچه بغلش
بود. زد و
لباسش را نجسكرد.
رسيديم به
يك قهوهخانهي
بينراهي.
گفت «نگهدار.»
پياده
شد. همه
پياده شديم.
از قهوهچي
سراغ آب گرم
را گرفت. فكر
كردبراي چاي
ميخواهيم.
گفت «داريم.»
بعد كه فهميد
ميخواهد
خودشرا آب
بكشد، گفت
«نه، نداريم.
اينجا حموم
نداريم كه.»
صياددستبردار
نبود. بالاخره
هرطور بود،
خودش را آب
كشيد و لباسش
راعوض كرد كه
پاك باشد، كه
نماز اول وقت
را از دست
ندهد.
مسافرت
كه ميرفتيم،
اولين جايي
كه ميرفت،
مزار شهدا
بود. خيليدوست
داشت. هرجا
هم كه امامزاده
بود و باخبر
ميشد، حتماً
ميرفت.
خودش
هم چاي و
ميوه برميداشت
كه مهمان
راحت باشد.
نميگفت«من
روزهم،
برام
نگذاريد.»
خدمتكار
دفتر هم ميدانست
كه صياد، چهروزه
باشد چه
نباشد، بايد
ظرف پذيرايي
را بگذارد
جلويش. هيچ
كس بهخودش
اجازه نميداد
كه بگويد
«ايشون روزه
هستن، نميخورن.»
آخر
هر ماه روضهخواني
داشت؛ توي
زيرزمين
خانهاش، كه
حسينيهبود.
معمولاً هر كس
ميآمد، روزه
بود. آخر جلسه
نماز جماعت
بود وافطاري.
هر دفعه يك
گوسفند نذر ميكرد؛
براي فقرا،
آنهايي كهميشناخت.
شش
بعدازظهر،
مراسم شروع
ميشد. اما
دوستان
نزديك، از
ساعت سهميآمدند.
حسينيه، قبل
از سه آماده
بود. نميگذاشت
كسي دست بهچيزي
بزند؛ خودش
پاچههايش
را بالا ميزد
و مثل يك
خادم كارميكرد.
تو و بيرون
حياط را ميشست
و آب و جارو
ميكرد. جلسه
كهشروع ميشد،
خودش را خيلي
نشان نميداد.
تا موقع نماز
جماعت،جلو
نميآمد.
راهي
مكه بودم.
مسافر حج
بودم. آمد
گفت «عزيز
جون، رفتي
مكه،فقط
كارت عبادت
باشه، زيارت
باشه. نري
خريد كني.»
گفتم
«من كه نميخوام
برم تجارت.
اما نميشه
دست خالي
برگردم. يهسوغاتي
كوچيك براي
هر كدوم از
بچهها كه
ديگه اين
حرفا رو نداره.»
گفت
«راضي نيستم
حتا برام يه
زيرپوش
بياري. من
كه پسر
بزرگتمنميخوام.
نبايد ارز رو
از كشور خارج
كني، بري
اونجا خرجش
كني.»
مثل
كارمندها نميآمد
ستاد كل؛ كه
هفت و نيم
يا هشت صبح،
كارتورود
بزند و چهار
بعدازظهر،
كارت خروج.
زود ميآمد و
دير ميرفت.خيلي
دير. ميگفت
«ما توي كشور
بقيةالله
هستيم. خادم
اين ملتيم.مردم
ما رو به اينجا
رسوندهن،
مردم. بايد
براشون كار
كنيم.»
وقتي
از كاري كه
وظيفهاش
بود باخبر ميشد،
معطل نميكرد.
بعضيدوستان
بهش ميگفتند
«حالا چه
عجلهايه؟
اين موضوع
از طريقسلسلهمراتب
ابلاغ ميشه
به ستاد كل.
رئيس ستاد پينوشت
ميكنهبراي
شما، بعدش
شما شروع ميكني
به اجرا.»
صياد
ميگفت «اين
فاصله، تأخير
در اجراي
دستوره. از
اون لحظهايكه
من فهميدم،
موظفم به
اجرا. بايد
شروع كنم.»
ميخواست
سوار ماشين
شود. بغلش،
پر بود از
پرونده. رفتم
جلو. درماشين
را باز كردم.
برگشت طرفم.
اخم كرد. گفت
«براي چي
شما در روباز
كردين؟»
گفتم
«دستتون پُر
بود.»
ديدم
سوار نميشود.
حس كردم
بايد در را
ببندم. بستم.
پروندهها
راگذاشت روي
كاپوت ماشين.
در را باز كرد
و سوار شد.
بايد
يك نفر در
سطح فرماندهي
نظر ميداد.
كسي در ردهي
بالا. صياديا
كسي در همين
سطح. نصفه
شب بود.
قبلاً سپرده
بود هر ساعتي
كارداشتيد،
بياييد.
گذاشته
بوديم به
حساب تعارف.
ديديم
مجبوريم.
رفتيمدرِ
خانهاش.
منتظر
يك قيافهي
خوابآلود و
اخمو بوديم.
آمد دم در؛
خندان، با
رويباز.
رفته
بوديم
زاهدان،
مأموريت.
بعضي از
افسرها،
اصرار داشتند
كه شبپيش
ما باشند؛ توي
اتاق ما
بخوابند. گفتم
«حرفي نيست.
ولي شمانميتونيد
با اخلاق
ايشون سر
كنيد.»
گفتند
«اختيار
داريد، اين
چه حرفيه.
دوست داريم
اين چند روزه
درخدمت
تيمسار باشيم.»
چهار
نفر بودند. شب
اول، طبق
معمول، صياد
بلند شد. وضو
گرفت. نمازشب
خواند. نمازش
كه تمام شد،
قرآن
خواندنش را
شروع كرد؛ تا
نمازصبح.
نماز صبحش را
كه خواند، ده
دقيقه
خوابيد. بعد
رفت ورزشصبحگاهي.
فردا شبش
يكيشان آمد
كه «بهتره
ما مزاحم
تيمسارنباشيم.»
شب
بعد، يكي
ديگر.
بهترين
فرصت بود.
حدس زدم
خواب است.
پوتينش را از
جلوي
سنگربرداشتم
و دويدم توي
آشپزخانه.
فرچه و قوطي
واكس را از
توي كشومبرداشتم
و شروع كردم.
هنوز
يك لنگهاش
مانده بود كه
سر و كلهي
يكي از
افسرها پيدا
شد.حدس زدم
كه آمده
دنبال پوتين
تميسار. به
روي خودم
نياوردم. حتا
ازجا بلند
نشدم. تند و
تند فرچه ميكشيدم.
يكدفعه، سر
و كلهي خودشپيدا
شد. به آن
افسر گفت
«شما گفتيد
پوتينهاي
منو واكس
بزنه؟»
ـ
نه خير، به
هيچ وجه.
آمد
طرفم. نزديكم
كه رسيد، گفت
«پسرم، شما
خودت بايد دو
سالخدمت
سربازيت رو
انجام بدي،
منم بايد
خودم پوتينهام
رو واكسبزنم.»
نشست
روي زمين.
پوتينها را
ازم گرفت و
شروع كرد به
فرچه كشيدن.دست
خودم نبود؛
دوستش داشتم.
همه
جايش را ميدانستند.
ميدانستند
كه وقتي ميآيد
نماز جمعهيتهران،
كجا مينشيند.
با آن اوركتش،
روزهاي
پاييزي كه
ميرفتنماز
جمعه، ميشناختندش.
ميرفتند
سراغش. با
همه احوالپرسي
وروبوسي ميكرد؛
خيلي مهربان.
اگر چيزي هم
ازش ميخواستند،
نهنميگفت.
اگر ميتوانست،
انجام ميداد.
سخنران
پيش از خطبهها
بود؛ نماز
جمعهي خرمآباد.
سخنرانيش
كهتمام شد،
از پشت
تريبون كه
آمد كنار،
مردم هجوم
آوردند؛
انگار نه
انگاركه
جلوشان نرده
كشيده بودند.
نميدانم
چند نفر
بودند. شايد
دو ـ سههزار
نفر. آمدند
سمت صياد.
يكي دست ميكشيد
به سرش، يكيصورتش
را ميبوسيد،
يكي دستش
را. با بدبختي،
بين آن همه
آدم،كشيديمش
بيرون.
برگشتني كفش
نداشتم. توي
شلوغي مانده
بود.
چهلوپنج
دقيقه. وقتي
احضار ميشد،
يا كاري پيش
ميآمد، فقطچهل
و پنج دقيقه
لازم بود تا
خودش را
برساند؛ اگر
تهران بود.
اگر همشهرستان
بود، سه ـ
چهار ساعته
خودش را ميرساند
تهران؛
باهواپيماي
نظامي يا
مسافري. فرقي
نميكرد.
وقتي
ميخواستيم
برويم
مأموريت،
اول صدقه ميداد.
بعد قرآن را
بازميكرد و
يك سوره ميخواند؛
با ترجمهاش.
بعدش برنامهي
سفر راتوضيح
ميداد و ميگفت
كه چه
كارهايي
داريم؛ چه
كارهايي
مشتركاست و
چه كارهايي
انفرادي. وقت
آزادمان را
هم ميگفت.
وارد
شهر كه ميشديم،
اول ميرفت
گلزار شهدا،
فاتحه ميخواند.
بعدميرفت
سراغ
خانوادهي
شهدا. باشان
صحبت ميكرد
و درد دلشان
راگوش ميكرد.
مشكلاتشان
را ميپرسيد و
گاهي
يادداشت ميكرد،
كه
اگربتواند،
حل كند. بعد
ميرفتيم
سراغ
مأموريتمان.
خانهمان
انزلي بود.
زنگ زده بود
كه «بين
ساعت يك تا
پنج عصرميآيم.»
مدتها بود
نيامده بود.
از خوشحالي
بال درآوردم.
فكرميكردم
بين اين
چهار ساعتي
كه گفته، ميرسد.
غذا را حاضر
كردم ومنتظر
شدم. وقتي
آمد، فهميدم
كه فقط چهار
ساعت پيش ما
ميماند؛يك
تا پنج.
ناراحت شدم.
گفتم «يعني
چي؟ چرا اينقدر
كم؟»
طاقت
نياوردم. زدم
زير گريه.
گفتم «حق
دارين داداش.
خونهي
مامحقره.
درسته، نميتونيم
از شما خوب
پذيرايي
كنيم؛ مث يك
تيمسار.درست
ميگيد، حق
با شماست.»
نميدانستم
كه براي كار
اداري آمده
گيلان. توي
استانداري
جلسهداشت.
رفتم
توي آشپزخانه.
داشتم ماهي
سرخ ميكردم
كه آمد.
صورتم
رابوسيد. گفت
«ماهيها رو
نسوزوني.»
رفت
كارش را جوري
تنظيم كرد كه
يك شب
پيشمان
بماند.
يك
شب كه با
ناراحتي و دلخوري
خوابيده
بود، خواب
ديده بود كه
امامميخواهد
بيايد بازديد.
با خودش گفته
«خيله خب،
حالا كه امامميآيند،
يك گوشهاي
تنها گيرشان
ميآورم و
باهاشان درد
دل ميكنم.»
وقتي
امام ميآيد،
همهي فرماندهها
بهصف ميايستند.
امام رد ميشدهو
با چهرهاي
گشاده با همه
خوش و بش ميكرده.
به صياد كه
ميرسد،صياد
دست و پايش
را گم ميكند.
هول ميشود.
فقط فرصت ميكنددست
امام را
ببوسد. امام
رد ميشود. چند
قدمي نرفته
بود كهبرميگردد
و ميگويد
«شما كارتان
درست ميشود،
نگران
نباشيد.»
چند
روز مانده به
شهادتش. پشت
رُل بود.
رانندگي ميكرد.
ميرفتيممهماني.
شروع كرد به
حرف زدن.
هيچوقت
نديده بودم
اين طوري
حرفبزند. از
گذشتههاش
ميگفت؛ از
جوانيش، از
لطفي كه خدا
بهش داشته.اين
يكي را طوري
گفت كه اشك
توي چشمهايش
جمع شد.
انگار بغضكرد.
همينطور حرف
ميزد. ميگفت
«لطف خدا را
در همهي
مراحلزندگيم
ديدهم؛ تا
حالا مرا تنها
نگذاشته.»
از
سير زندگيش
ميگفت. از
اين كه تمام
بدهيهايش
را داده و
ديگر هيچقرضي
ندارد. مسايل
خصوصي
زندگيش را
تعريف ميكرد.
من كهدخترش
بودم، هيچوقت
نديده بودم
اينطوري
صحبت كند.
هر
لحظه اين
احساس را
داشتم؛ كه
هر وقت باشد،
شهيد ميشود.هميشه
هم بهش ميگفتم.
ميگفتم كه
«هر وقت باشه،
شهيد ميشي.ولي
دوست دارم
به اين زوديها
شهيد نشي.
هنوز پسرام
دامادنشدهند.
ميخوام
خودت
دامادشون
كني.»
خواب
ديده بود.
ديده بود كه
يكي از دوستهاي
شهيدش آمده
ببردش.نميرفته.
به ما نگاه
ميكرده و
نميرفته. ما
خيلي گريه
ميكردهايم.دوستش،
به زور دستش
را كشيده
بوده و برده
بودش.
بعد
از اين خوابش،
بهم گفت
«تو بايد راضي
باشي تا من
برم. خودت
روآماده كن.»
ماه
آخر خيلي ميآمدند
دم خانه،
زنگ ميزدند
كه «ماهيانهي
ما چهشد؟» به
دلم بد آمد.
حس كردم كه
اين زنگ زدنها،
خيلي طبيعينيست.
يك بار گفتم
«حاج آقا،
شما نريد.
اجازه بديد
من برم،
ببينيم
ايناكياند،
از شما چي ميخوان.»
گفت
«نه خانوم.
اينا كارگرند
و من دلم
نميآد بهشون
بگم نه. خوبنيست
شما ببريد.
شايد خجالت
بكشن ازتون
پول بگيرن.»
لباس
آبي تنش
بود. ماسك
زده بود و
داشت خيابان
را جارو ميكرد.تعجب
كردم.
ـ
رفتگرها كه
لباسشون
نارنجيه؟
درِ
حياط را تا
آخر باز كردم.
بابا گاز داد
و رفت بيرون.
يك لنگهي
در رابستم.
چفت بالا را
انداختم.
جارويش را
گذاشت كنار و
رفت جلو. يكنامه
از جيبش در
آورد. پدر تا
ديدش، به
جاي اينكه
شيشه را
بكشدپايين،
در ماشين را
باز كرد. نامه
را ازش گرفت
كه بخواند.
دول شدم،چفت
پايين را
ببندم. صداي
تير بلند شد.
ديدم يكي
دارد ميدود
بهطرف
پايين
خيابان؛
همان كه
لباس آبي
تنش بود.
شوكه شدم.
چسبيدهبودم
به زمين.
نتوانستم از
جام تكان
بخورم. كنده
شدم، دويدم
به طرفبابا.
رسيدم بالاي
سرش. همانطور،
مثل هميشه،
نشسته بود
پشتفرمان.
كمربند
ايمنيش را هم
بسته بود.
سرش افتاده
بود پايين؛
انگارخوابيده
باشد، اما غرق
خون.
برده
بودندش
بيمارستان.
وقتي رسيدم
بالاي سرش،
غرق خون
بود.بدنش
هنوز گرم
بود. لبهاش
ميخنديد. نه
كه حس كنم،
خيال كنم
يابه ذهنم
برسد؛ ميديدم.
ميخنديد.
صورتش را پاك
كردم.
بوسيدمش.
سحر
است. نماز را
در حرم امام
ميخوانيم و
راه ميافتيم.
رسممان استكه
صبح روز اول
برويم سر خاك.
ميرسيم.
هنوز آفتاب
نزده، اما
همهجاروشن
است. آقا
آمدهاند؛
زودتر از بقيه،
زودتر از ما.
ـ
شما چرا اين
موقع صبح
خودتون رو به
زحمت
انداختيد؟
ـ
دلم براي
صيادم تنگ
شده. مدتيه
ازش دور شدهم.
تازه
ديروز به خاك
سپردهايمش.
مآخذ
مأخذ
تمام خاطرههاي
اين كتاب،
جز موارد مشخصشده،
نوارهاي
تصويري
وصوتي مؤسسهي
روايت فتح
است:
*حفظ
آثار نيروي
زميني سپاه
(خاطرههاي
13، 22، 23)
*ويژهنامهي
ستاد كل
نيروهاي
مسلح (خاطرههاي
33، 38، 53، 94)