يادگاران(كتاب
بروجردي)
«يادگاران»
عنوان كتابهايي
است كه بنا
دارد
تصويرهايي
از سالهايجنگ
را در قالب
خاطرههاي
بازنويسيشده،
براي آنها
كه آن سالهارا
نديدهاند
نشان بدهد.
اين مجموعه
راهي است به
سرزميني
نسبتاًبكر
ميان تاريخ
و ادبيات،
ميان واقعهها
و بازگفتهها.
خواندنشان
تنهايادآوري
است،
يادآوري اين
نكته كه آن
مردها بودهاند
و آن واقعههارخ
دادهاند؛ نه
در سالها و
جاهاي دور،
در همين
نزديكي.
اينها
برشي از يك
زندگي است.
زندگي يك
مرد كه تا به
آخر سرشاراز
حيات بود و
هنوز هم هست.
كافي است
يادت بيايد
كه بروجردي
تاهمين
نزديكي، با
من و تو حرف
ميزد.
صبورانه ميشنيد
و سبكبارميگذشت.
آيينگي كردن
كار سهلي
نيست؛ آيينه
بودن به
قوارهيمردي
كه سخت زيست
و آسان رفت
و نرم گذشت.
آسانتر از
ياد كردنعزيزي،
ورق زدن
دفتري و
خواندن سطري
از صفحهاي.
اينها
صد تكه از
آيينهاي
است كه شايد
خيلي وقت
است يادمان
رفتهباشد
چشم در چشمش
بدوزيم و
سراغي از
خويشتن
بگيريم.
شايد!
1
پدرش
جلوي خان
درآمده بود.
گفته بود «من
زمين به خاننميفروشم...»
مادرش
از درد به
خودش ميپيچيد.
پدرش دويده
بود پي قابله.
قابلهآشپزِ
خانهي
ارباب هم
بود. مباشر
ارباب جلويش
را گرفته
بود. گفتهبود
«زنم... داره
ميميره از
درد!»
گفته
بود «به من
چه؟»
افتاده
بودند به جان
هم. قابله
هم دويده
بود سمت خانه.
وقتي محمدبه
دنيا آمد،
پدرش توي
ژاندارمري
زنداني بود.
پدرش
را حسابي زده
بودند. همان
شد. وقتي
مُرد، جمع
كردند
آمدندتهران.
خيابان
مولوي يك
خانه اجاره
كردند. از اين
خانههايي
بود كهوسط
حياط حوض آب
داشت؛ دور تا
دورش حجره.
2
هفت
ساله بود كه
رفت كارگاه
خياطي، پيش
داداش علي.
اوستا بهداداش
گفته بود
«مواظب باش
دست به چرخها
نزنه. خرابكاري
بكنهمن يقهي
تو رو ميگيرم.»
دو هفته
نشده بود، يك
چرخ ديگر
گذاشته بود
كنار بقيهي
چرخها.گفته
بود «براي
آميرزاست.»
سه ماه
توي خياطي
كار كرد. مزدش
شد عين بقيه.
مدرسهها كه
باز شد،رفت
شبانه اسم
نوشت. روزها
كار ميكرد،
شبها درس ميخواند.
3
يكي از
كارگرها
تصادف كرده
بود. پول عمل
نداشت. آمد
پيش
اوستا.گفت
«پول!»
گفت
«نميدم.»
رو كرد
به كارگرها
گفت «كار
تعطيل!»
اوستا
گفت «ميدم.
اما قرض.»
بعدِ
انقلاب رفت
مغازهي
اوستا. پول
را گذاشت
جلويش. گفت
«اين همطلب
شما.»
گريهاش
گرفته بود.
گفته بود «من
ديگه نميخوامش.»
محمد هم
گفته بود «من
هم ديگه نميخوامش.»
4
يك طرف
مشحسن آبدارچي
ايستاده
بود، يك طرف
هم اوستا پشتميز
كارش نشسته
بود. عبدالله
آمده بود تو،
چاقو را
گذاشته بود
زيرگلوي
اوستا. گفته
بود «پنج
هزارتا! ميدي
يا بكشمت!»
مش حسن
دويده بود
توي زيرزمين،
داد زده بود
«عبدالله قصاب.»
همهي
بچهها دويده
بودند بالا.
مست كرده
بود. باج ميخواست.
ـ
آخه از كجا
بيارم اول
صبحي؟
ـ از كجا
بياري؟ از
اون تو.
گاو
صندوق را
نشان داده
بود. محمد هم
تا اين را
ديده بود،
پريده
بودچوبِ
پنبهزني را
برداشته
بود، افتاده
بود به جان
يارو. بعد كمكم
بقيههم
ترسشان
ريخته بود.
طرف را حسابي
زده بودند.
پاسبان كه
آمدهبود
عبدالله قصاب
را ببرد، به
محمد گفته
بود «خودت را
خانهخرابكردي،
جوجه!»
او هم
گفته بود
«كاريت نباشه،
بذار من خونهخراب
بشم.»
اوستاش
گفته بود
«بهتره چند
روزي آفتابي
نشي. مزدت
سر جاشه.برو.»
گفته
بود «از فردا
ميآم. زودتر
هم ميآم.»
5
برادرش
دو سال بود
نامزد كرده
بود. پدرزنش
گفته بود «ما
توي فاميلآبرو
داريم. تا يه
ماه ديگه
اگر عقد كردي
كه كردي،
اگر نه ديگه
اينطرفها
پيدات نشه.»
خرج
خانه با علي
بود. پول عقد
و عروسي را
نداشت. محمد
رفت باپدرزن
علي حرف زد.
قرار عروسي
را هم گذاشت.
تا شب عروسي،
خودعلي نميدانست.
با مادر و
خواهرش همآهنگ
كرده بود.
گفته
بود «داداش
بويي نبره.»
با پول
پسانداز
خودش كار را
راه انداخته
بود.
محمد
يكي از
كارگرها را
فرستاده بود
بالاي
چهارپايه
بگويد
«كارتعطيله!
كي ميآد
بريم عروسي؟»
بچهها
پرسيده
بودند «عروسي
كي؟»
گفته
بود «راه
بيفتين! سر
سفرهي عقد
ميبينينش.»
علي
گفته بود «من
نميآم. لباس
ندارم.»
محمد هم
پريده بود يك
دست كت و
شلوار سرمهاي
نو گرفته
بود،گذاشته
بود روي ميز
كارش. گفته
بود «تو نباشي
حال نميده.
اين هملباس.»
6
هفده
سالش كه شد
ازدواج كرد؛
با دخترخالهاش.
عروسيش
خانهي
پدرزنش بود؛
توي برّ
بيابان. همه
را كه دعوت
كردهبودند،
شده بودند
پنج شش نفر.
خودش گفته
بود «به كسي
نگيمسنگينتره!»
همسايهها
بو برده
بودند محمد از
رژيم خوشش
نميآيد. ميگفتند«پسر
فلاني خرابكاره.»
عروسيش
را ديده
بودند. گفته
بودند
«ازدواجش هم
مثل مسلمونهانيست.»
7
پسر همسايه
كار چاپخانه
را ول كرده
بود، آمده
بود بيرون.
محمد ازشپرسيده
بود «كار چاپخونه
كار بدي
نبود. چرا ولش
كردي؟»
گفته
بود «عكسهاي
ناجور چاپ ميكردند!»
ـ تو چه
كار به عكسهاش
داشتي؟ كارت
رو ميكردي!
ـ آخه
آدم يواش
يواش خراب
ميشه. الا´ن
خيلي از
كارگرهاي
اونجاافتادهند
به عرقخوري.
كلي از
وضع آشفتهي
دنيا برايش
گفته بود؛ از
فساد حكومت و
اين
جورچيزها.
محمد گفته
بود «اينها
را از كجا ياد
گرفتي؟»
او هم
چندتا كتاب
آورده بود
داده بود
دستش. گفته
بود «از اينجا.»
8
قهوهچي
محل آمده
بود داخل
مغازه. بهش
گفته بود «تو
از كي
تقليدميكني؟»
گفته
بود «چه كار
به كار منِ
پيرمرد داري؟
فرض كن از
فلاني.»
گفته
بود «نع! بايد
از آقاي
خميني تقليد
كني!»
اوستا
رسيده بود
گفته بود «كي؟»
پيرمرد
هم گفته بود
«آقا! آقاي
خميني.»
اوستا
عصباني شده
بود، هزارتا
فحش بار محمد
كرده بود.
گفته
بود«ديگه نميخواد
اينجا كار
كني. بلند شو
هر كجا ميخواي
برو. هرّي.»
سندها و
سفتههايش
را داده بود
دستش، از
مغازه
انداخته
بودش بيرون.كركره
را هم پشت
سرش كشيده
بود پايين.
گفته بود
«الا´نه كه
ساواكبياد
درِ اينجا رو
ببنده.»
9
رفته
بود پيش يك
گروه چپي
گفته بود «ما
همه داريم
يه كارهاييميكنيم.
بياييد يكي
بشيم.»
گفته
بودند «تصميم
با بالادستيهاست.
بايد با اونا
صحبت كني.»
ـ
شرط همكاري
اينه كه ايدئولوژي
ما رو قبول
كنين!
ـ چي چي؟
گفته
بودند «سازمان
ايدئولوژي
خودش را
دارد. هر چه
رهبري
سازمانبگويد
همان است.»
پرسيده
بود «يعني
شما نظر مراجع
و مجتهدين رو
قبول ندارين؟»
گفته
بودند «فقط
ايدئولوژي
سازمان.»
پرسيده
بود «نظرتون
در مورد رهبري
آقاي خميني
چيه؟»
طرف هم
گفته بود «ما
خودمون توي
متن
انقلابيم.
آقاي خميني
ديگهكيه؟»
گفته
بود «ما
نيستيم.»
10
با جعبهي
شيريني آمده
بود كارگاه.
دورش زرورق
پيچيده بود.
گفتم«مباركه!»
گفت
«حالا ديگه...»
رفتم
شيريني
بردارم،
ديدم پُرِ
نارنجك است.
11
يك وانت
سهچرخ
خريده بود،
چهار هزار
تومان. صاحب
ماشين رويشنوشته
بود «پروانهي
عشق، دنياي
آرزو.» عقبش
هم نوشته
بود«شصتتا،
خانه؛
هشتادتا،
بهشت زهرا.»
پاكش
نكرد. ميگفت
«اينجوري
كسي شك نميكنه.»
باهاش
همه كار ميكرد.
اعلاميهها
را ميكرد لاي
ابرهاي توي
پشتي.پشتيها
را هم با
همان پروانهي
عشق ميفرستاد
اين طرف آن
طرف.سوار
شدنش دردسر
بود، داخلش
همه چيز پيدا
ميشد؛ تفنگ،نارنجك،
فشنگ.
12
با
داداشم با هم
بوديم. با
وانت
بروجردي
زديم به يك
بنده خدايي؛
از آنلاتهاي
خوشقواره.
كت و شلوار
مشكي و بلوز
سفيد و كفش
نوك تيز.از
روي زمين
بلند شد، شروع
كرد فحش دادن.
داداشم آمد
پايين. گفت«آقا
خيلي ببخشين.»
ديدم
طرف ولكن
نيست. آمدم
پايين دعوا.
داداشم گفت
«بشين تويماشين
حرف نزن.»
طرف را
با هزار تا
سلام، صلوات
راه انداخت
رفت. آمد گفت
«بابا! اينماشينِ
بروجرديه. تو
به اين
ماشين
اطمينان
داري دعوا ميكني؟
اگرپليس
بياد يه دور
ماشينو بگرده
چه غلطي ميخواي
بكني؟»
بعد هم
دست كرد پشت
صندلي، يك
اعلاميه در
آورد. گفت
«بفرما.»
13
آخر
آموزش بهش
يك روز مرخصي
دادند. فرار
كرد. شنيده
بود ازآبهاي
جنوب ميشود
رفت آن طرف
آب.
به
برادرش گفت
«ميخوام برم
نجف، پيش
آقا.»
به
مادرش گفت
«از سربازي
فرار كردهم.»
آدرس
داييش را گرفت،
رفت اهواز.
بهش گفته
بود «كار و
كاسبي خوبنيست.
ميخوام برم
جنس بيارم.»
داييش
گفته بود
«الا´ن توي
مرز درگيريه!
عراقيها
هزار تا مثل
تو رو بهجرم
جاسوسي
گرفتهند.
ايرانيها هم
اگه بگيرندت
همينه. توي
اين هيرو وير
ميخواي چي
كار كني؟»
گفته
بود «ميرم!»
يكي را
پيدا كرده
بود، با قايقش
زده بودند به
آب. گشتيهاي
عراقي راكه
ديده بودند،
برگشته
بودند طرف
خرمشهر. گشتيهاي
ايراني
گرفتهبودندشان.
14
فرستاده
بودند درِ
خانه. به
مادرش گفته
بودند «پسرت
خياط بوده؟سربازي
رفته؟ فرار
كرده؟»
گفته
بود «آره.»
گفته
بودند «گرفتهندش.»
چيز
ديگري نگفته
بودند.
رفته
بود اهواز؛
دادسرا،
آگاهي، نظام
وظيفه،
زندان. همه
جا را از زير
پادر كرده
بود. گفته
بودند «برو
ساواك.»
كلي
پياده رفته
بود. عكس
محمد را نشان
داده بود.
گريه كرده
بود، گفتهبود
«پسر من اينجاست؟
از سربازي
فرار كرده.»
گفته
بودند «نه.»
گفته
بود «پس كي
فرستاد خانه.
گفت پسرت
خياط بوده،
سرباز بوده.فرار
كرده؟»
گفته
بودند «تو
برو، پسرت رو
سه روز ديگه
تحويلت ميديم؛
تهران!»
بيست و
پنج روز بعد
كه آمد گفت
«ديدي مادر؟
قسمت نشد برم
نجف.»
رفته
بود نظام
وظيفه. بهش
گفته بودند
«چرا از
سربازي فرار
كردي؟»
گفته
بود «بازم ميكنم.»
گفته
بودند «يعني
چي؟»
گفته
بود «من زن و
بچه دارم،
خرج دارن،
هيچ كس رو
هم غير از منندارن.
اگه سربازيم
رو تهرون
نندازين
بازم فرار ميكنم.»
پاي
برگهي
سربازيش
نوشته بودند
«ادامهي
خدمت در
قرارگاهفرودگاه.»
شده بود
سرباز
فرودگاه
مهرآباد.
15
گفته
بودند «كاخ
جوانانِ شوش
جوونها رو
پاك عوض
كرده، بايد
يهكاريش كرد.»
رفته
بود از نزديك
آنجا را ديد
زده بود.
موتورخانهاش
را ديده بود.
گفتهبود
«خودشه!»
بعد از
انفجار، برق
منطقه دو روز
قطع بود. برق
كاخ جوانان
بيشتر.
چند هفته
روي شيشهي
در ورودي زده
بودند «تا
اطلاع ثانوي
تعطيلاست.»
16
رفته
بود اصفهان
پي ريختهگر.
گفته بود
«براي ارتش
نارنجك ميزني،براي
ما هم بزن.»
طرف اول
راه نميداده.
اسم امام را
كه برده
بود، گفته
بود «اينجامأمورهاي
ارتش آمد و
رفت دارن.
اصلاً نميشه
اينجا كاري
كرد. يكنفر
رو بفرست
يادش بدم.
بريد، براي
خودتون
نارنجك
بزنين.»
برگشته
بود تهران،
يكي از
كارگرهاي
خياطي را
فرستاده بود
اصفهان.گفته
بود «بايد
يادش بگيري.
زود!»
از آن
طرف رفته
بود توي يك
باغ، نزديك
ورامين،
كارگاه درست
كردهبود.
تراشكار و
متخصص مواد
منفجرهاش
را هم پيدا
كرده بود.
ـ
چه خوشدسته!
ـ مهم
اينه كه
منفجر بشه.
ضامنش
را كشيده بود
و پرت كرده
بود توي
بيابان. رو
كرده بود بهبچهها،
گفته بود
«دست مريزاد!»
17
شنيده
بود يك
مستشار
آمريكايي
چند هفته ميآيد
تهران.
فهميده
بودماشين
طرف را هيچجا
بازرسي نميكنند.
يك
كليد يدك
درست كرده
بودند. با دو
نفر ديگر رفته
بودند سر وقتاسلحهخانه.
ماشين را
برداشته
بودند و از
جلوي نگهباني
رد شدهبودند؛
با چند تا
مسلسل و يك
جعبه پُرِ
فشنگ.
18
رفته
بود فلسطين
دوره ببيند.
نمانده بود.
گفته بود
«اونجوري كه
فكرميكردم
نبود. كلي
مسلمان و
ماركسيست
قاطي هم شدهند
نميدونندچه
كار ميخواهند
بكنند.»
برگشتني
توي صف
بازرسي
فرودگاه،
نگهبان بهش
گفته بود
«هِلّومستر!
بفرماييد
برويد، پليز!»
فكر كرده
بود محمد
خارجي است.
او هم گفته
بود «خيلي
ممنون!دست
شما درد نكنه.»
طرف جا
خورده بود.
چند تا فحش
داده بود،
گفته بود
«برو وايسا
آخرصف!»
19
يكي ميخواست
بيايد تهران.
نميدانم
وزير دفاع
امريكا بود
يانمايندهي
سازمان ملل؟
خبر آوردند كه
شاه گفته
«هيچ اتفاقي
نبايدبيفته.»
همين
حرف براي
محمد كافي
بود. گفت
«بايد بيفته.»
رفيقي
داشت توي
اصفهان. اسمش
سلمان بود.
توي اين جور
كارها باهمديگر
بودند. خودش
هم كه تهران
بود. درست
همان وقتي
كه قرار
بودهيچ
اتفاقي
نيفتد، يك
هليكوپتر
توي اصفهان
افتاد پايين،
دو تااتوبوس
سفارت
امريكا توي
تهران رفت
رو هوا.
20
كابارهي
خانسالار
مخصوص
آمريكاييها
بود. رفته
بود همه جايش
راديد زده
بود. بعد كه
آمده بود
بيرون، گفته
بود «وآااي.
چه خبره!»
مصطفي
و عباسعلي را
فرستاد آنجا.
گفت «آنقدر
برويد و
بياييد كهبشناسندتون.»
شده
بودند دوتا
آمريكايي
خوشگل؛ يك
شبه. بيست
شب رفته
بودند.پانزده
شب دست خالي.
شبهاي آخر
با كيف.
بمب
نود ثانيهاي
منفجر ميشد.
عباسعلي
زودتر رفته
بود بيرون.مصطفي
هم ضامنش را
كشيده بود و
راه افتاده
بود سمت در.
شده بودشصت
ثانيه، ديده
بود عباسعلي
دارد برميگرد.
يكي بهش
گفته
بود«كيفتان
را جا گذاشتهين.
برين برش
دارين.»
رفته
بود نشسته
بود پشت ميز.
همانجا
مانده بود.
ديگر برنگشته
بودبيرون.
برگشته
بود سر قرار.
بروجردي
گفته بود
«عباسعلي
كو؟»
زده بود
زير گريه.
گفته
بود «كاش من
هم نميآمدم
بيرون.»
21
بيست و
يك بهمن
پنجاه و هفت
با راديوش بيسيم
كلانتريها
راميگرفت.
ميگفت
«بريد فلانجا،
زور آخرشونه.»
امام
كه آمد، عبا
پوشيد، عمامه
گذاشت. اسلحهاش
را هم گرفت
زير عباو رفت
فرودگاه.
22
دكتر
بهشتي بهش
گفته بود «ميخواهيم
حفاظت از
امام رو
بسپريم بهگروه
شما. ميتونين؟
يك طرحي
بايد بدين كه
شوراي
انقلاب رو
راضيكنه.»
شب تا
صبح نشست و
طرح حفاظت
را نوشت.
قبول كردند.
فرداشروزنامهها
نوشتند «چهار
هزار جوان
مسلح از امام
محافظت ميكنند.»
23
با موتور
گازي ميآمد
كميته. سر و
كلهاش كه
پيدا ميشد،
تيكه بود كهبارش
ميكردند.
ـ آقا
بروجردي،
پاركينگ
ماشينهاي
ضدگلوله اونطرفه،
برو اونجاپاركش
كن.
ـ حيفه
اين رو سوار
ميشينها. ميدوني
يك خط بيفته
بهش چيميشه؟
ـ حاجي
بده ببرم
روش چادر
بكشم آفتاب
نخوره، حيفه.
موتور را
داده بود دست
اين آخري.
گفته بود
«بارك الله،
فقط بپاها.
ماهمين يه
وسيله رو
داريم.»
24
گفتم
«تو كه خونهت
تهرانه،
پاشو يه سر
بزن خونه
برگرد.»
گفت
«ايشالا فردا.»
فرداش
ميشد پس
فردا. آن قدر
نرفت كه زن
و بچهاش
آمدند جلويپادگان.
يكي پشت
بلندگو داد ميزد
«برادر
بروجردي،
ملاقاتي!»
25
توي
اوين بهش
خبر دادند
«مادرت دم
در منتظرته.»
تا آمده
بود دم در،
گفته بود
«چند سال
آزگاره كه
خون به
جگرماهاكردهاي؟
تو زن و بچه
نداري؟
خواهر و مادر
نداري؟»
گفته
بود «من نوكر
شماها هستم.»
نگاه
كرده بود توي
صورت محمد،
گفته بود
«اون از
زندون رفتنت.
اون هماز
خارج رفتنت.
اون از
اعلاميهها و
تفنگهايي
كه ميآوردي
خانه تنمانرا
ميلرزاندي.
اين هم از
اين بعدِ
انقلابت كه
ماه به ماه
توي خونهپيدات
نميشه.»
دست
مادرش را
بوسيده بود.
گفته بود «تا
حالا كلي خون
دل خوردهيم،رسيدهيم
اينجا. تازه
اول كاره.
ول كنيم همه
چي از بين
بره؟»
26
آمده
بود خانه.
بچههايش را
كه بغل كرده
بود، غريبي
كرده بودند.
هنوزچاييش
سرد نشده بود
كه آمده
بودند در خانه.
گفته بودند
«اوين،زندانيها
شورش كردهن.»
گفته
بود «به ما
نيومده
بمونيم خونه.»
يكي از
زندانيها
خودش را زده
بود به مريضي.
حسين رفته
بود ببردشبهداري.
گروگان
گرفته
بودندش. چاقو
گذاشته
بودند زير
گلويش. گفتهبودند
«يا آزادمان
كنيد يا فاتحه!»
محمد
گفته بود
«بكشيش هم
آزادت نميكنم.
همين جا
محاكمهتميكنم.
همين جا هم
اعدامت ميكنم.
حالا ببين!»
با يك
نفر ديگر رفته
بودند روي پشتبام.
پنجره را كه
برداشته
بودند،يكي
از زندانيها
ديده بود.
هنوز سر و صدا
نكرده،
پريده بودند
پايين.محمد
كلتش را
گذاشته بود
روي پيشاني
طرف. گفته
بود «اگه
مرديبِبُر.»
27
رفته
بود سپاه.
سعي ميكرد
آنجا را سر و
سامان بدهد.
وقتي
ديدمش، گفتم
«اصلاً معلوم
هست كجايي؟»
گفت «ما
بايد بيشتر
از اينها
آواره باشيم.»
قبل از
اين كه امام
بيايد، گفته
بود «فكر ميكنين
اگه امام
بياد،
كارتمومه؟
نهخير! تازه
اول كاره.»
ميگفتند
«دنبال
رياسته.»
گفت «من
دارم ميرم
كردستان. هركي
ميآد، بسمالله.»
28
هرجا كه
بود، مثل
بقيه بود؛
خورد و خوراكش،
لباس
پوشيدنش،خوابش،
كارش،
جنگيدنش.
اصلاً احساس
نميكردي كه
او فرماندهاست
و تو زير دستش
هستي. ميگفت
«من يه خدمتگذار
كوچيكم، بينخدمتگذارهاي
بزرگتر.»
خودش را
از همه كمتر
ميدانست.
فيلم درنميآورد،
واقعاً اينجوريبود.
29
درس
دانشگاه كه
نخوانده بود.
امام كه سخنراني
ميكرد، نكتههايش
رايادداشت
ميكرد. اينها
ميشد
استراتژي
سپاه
كردستان.
30
آمدم
پيش بروجردي.
گفتم «اومدهم
اينجا كار
كنم، چه كار
كنم؟»
دوست
داشتم اسلحه
بدهد دستم،
بگويد «آنها
را ميبيني؟
آن رو به
رورا؟ بزن.»
گفت
«برين قاطي
مردم. كمكشون
كنين اين
گروهكها رو
بشناسن. اينكردها
اسلحه
ناموسشونه.
برين،
نگذارين
ديگران از
اين خصلتشونسوءاستفاده
كنن.»
31
ميگفت
«اين كار
بايد پيش بره،
درست. اما
كار كه تموم
بشو نيست.حواستون
باشه، خلاف
قاعده و
قانون و
اسلام و
مسلموني
كاري نكنين.هدف
وسيله رو
توجيه نميكنه.»
32
جنازهي
يكي از كوملهها
افتاده بود
روي جاده.
راننده هم
نديده
بود،رفته
بود روش.
وقتي ديده
بود، خيلي
ناراحت شده
بود.
گفته
بود «دشمنتون
هست كه باشه.
اين كه ديگه
مرده بود.»
33
داشتيم
كارتون نگاه
ميكرديم. يكهو
گفت «بيسيم
كو؟ بدينش بهمن!»
جا
خورديم.
گفتيم «بيسيم
ميخواي چه
كار؟»
گفت «ميخوام
يادشون بدم
چهكار كنن.»
آدم خوبهاي
كارتون را ميگفت.
34
هر وقت
طرح پاكسازي
منطقهاي رو
بهش ميداديم،
گوش ميكرد.ميگفت
«بگيد ببينم،
چند نفر از
مردم و عشاير
مسلح ميشنبجنگن؟»
اگر ميگفتيم
هيچي، ميگفت
«نميخواد.
اينجا
فعلاًپاكسازي
لازم نداره.»
ميگفت
«خود اين
مردم بايد
مسلح بشن.»
35
جمعشان
كرده بود.
اسمشان را
گذاشته بود
«پيشمرگان
كرد مسلمان.»
ميگفت
«اگه بين
خودتون كسي
رو كه سابقهي
خوبي نداره،
اهل اذيتو
آزار مردمه
ميشناسين،
عذرش رو
بخواين. من
حاضر نيستم
به اسمانقلاب
به كسي ستمي
بشه.»
وقتي
اسلحه داد
دستشان،
خيليها
مخالفت
كردند. ميگفتند
«كردهاسرِ
پاسدارها رو
ميبُرَن،
اين به
كردها اسلحه
ميده!»
همين
كردها دويست
نفر شهيد
دادند. ميگفتند
«ما فقط به
خاطر اينهكه
موندهيم.»
36
رئيس
چريكهاي
فدايي ده
سال توي
شوروي آموزش
ديده بود.
وقتيبروجردي
آمده بود
كردستان،
طرف گفته
بود «اينا يه
مشت بچهان.امكان
نداره كاري
از پيش ببرن.
ما با كلي
تشكيلات و
تجربه
نتونستيم.اينا
چي ميگن؟»
37
دره را
گرفتهاند،
دارند ميروند
پايين. محمد
پشت بيسيم
داد ميزند«جريان
چيه؟»
ميگويم
«گوش به حرف
من نميدن.»
فرياد ميزند
«اينجا اُحده.
نكنين اين
كار رو.»
فرياد،
فرياد، فرياد.
ميگويد «براي
رضاي خدا،
براي رضاي
پيغمبر...به
خاطر بروجردي.»
بچهها
هنوز دارند ميآيند
پايين. بعد
هم بيسيم
قطع ميشود.
38
گروه
گروه نشسته
بودند تا
بروجردي
بيايد. بريده
بودند. آمده
بود باتكتك
اينها حرف
ميزد. ميگفت
«گروه گروه
بشينين
ببينم چيميگين؟»
كار گروه
اول كه تمام
ميشد، ميرفت
سروقت گروه
دوم. دور كه كاملشده
بود، انگار
اصلاً اتفاقي
نيفتاده.
خنده بود و
بگو و بخند.
39
آمد كنار
قبضه، گفت
«كجا را ميزني؟»
خمپارهچي
زياد دقت نميكرد.
عوضش محمد هر
گلوله را كه
ميزد،سرك
ميكشيد،
ببيند كجا ميخورد.
اگر نزديك
روستا ميخورد،ميگفت
«نزن. به مردم
زدن فايده
نداره. ما
نيومدهيم
اينجا مردم
رابزنيم.»
از آن
طرف، آنها
مدام ميزدند.
تركش خمپاره
كه بود، باد
هم ميآمد.بچهها
مچاله شده
بودند توي
خودشان كه
تركش نخورند.
او انگار نهانگار.
بلند ميشد،
ميگفت «كجا
خورد؟ نزن...
يك كم اين
طرفتر...آها...
حالا شد.»
40
ميگفتند
«سپاه هر جا
بره قتل و
غارت راه ميندازه.»
زور هم
داشتند. حاكم
شرع كردستان
را تهديد كرده
بودند. گفته
بودند«اگه
برادر فلان
وزير كه
بازداشته
آزاد نشه،
دودمانت رو
به باد ميديم.»
حكم
دادگاه را برگردانده
بودند. حاكم
شرع هم
استعفايش را
داده
بود،رفته
بود. محمد يكي
را فرستاده
بود پيش امام.
گفته بود «ميري
پيشامام.
بدون حاكم
شرع اينجا
برنميگردي.»
41
يكي از
اين دموكراتها
را اعدام
كرده بودند.
خانوادهاش
آمده بودند
تويسپاه داد
و فرياد ميكردند.
رفته بود
گفته بود «چي
ميگين شما؟»
حرفهايشان
را شنيده
بود. جوابشان
را هم داده
بود. آمده
بودند بيرون،گفته
بودند «با اين
كه دشمن
ماست، ولي
هر چي فكر ميكنيم،نميتونيم
بگيم آدم
بديه. وقتي
ميآييم
پيشش، نميتوانيم
حرفنامربوط
بزنيم.»
42
توي جوّ
آن روز
كردستان
خندهرو بودن
واقعاً نوبر
بود. مسئول
باشي وبا آن
سر و ريش بور
و آشفته هزار
تا كار برعهدهات
باشد و هزار
جايكارت
لنگ بزند و
هزار جور حرف
بهت بگويند
و هر روز خبر
شهادت يكياز
بچههايت را برايت
بياورند و چند
بار در روز
بخواهي
نفراتت را
ازكمين ضدّ
انقلاب
دربياوري و
نخوابي و
نقشه بكشي و
سازماندهيبكني
و دست آخر
هنوز بخندي،
واقعاً كه
هنر ميخواهد.
بعضي ازبچهها
توي اوقات
استراحت،
جدول درست
ميكردند توي
يكي از اينجدولها
نوشته بود
«مردي كه
هميشه ميخندد.»
جوابش يازده
حرفبود. يكي
با مداد توش
نوشته بود
«محمد بروجردي.»
بقيه هم
ياد گرفته
بودند؛ از اين
جدولها درست
ميكردند. مينوشتند«توپ
روحيه، مسيح
كردستان،
باباي بسيجيها...»
43
گفتم
«بايد بيايي
از نزديك
نشانت بدهم
كجاها را
گرفتهيم.»
گفت
«حرفي نيست.»
توي راه
باران ميآمد.
ماشين گير
كرده بود توي
گل. آمد
پايين، گفت«امروز
اينجاها را
گل كردهاي،
بعد ما رو
آوردهاي؟!»
برگشتني
يك دسته كبك
نشسته بود
روي برفهاي
كنار جاده.
داد زدگفت
«اَ. ببين چه
گنجشكهاي
بزرگي!»
يكي گفت
«اينا گنجشكن؟
كبكن.»
گفت
«بَههه!
يعني ما فرق
كبك و گنجشك
رو نميدونيم؟»
44
ميگويد
«به محض اين
كه راه باز
شد، خبرم كن.»
ميگويم
«حاجي، باز
شد.»
از جا ميپرد.
ميدود بين
بچهها. ميگويد
«اول آب. يال .
سه روزه بچههابيآبن.
زود!»
دبهها
را ميگذارم
زمين،
استراحت كنم.
فكر ميكنم
«كو تا قله؟!»
از راه
ميرسد. با
دبههاي پر
آب از
كنارمان رد
ميشود. ميگويد
«چراوايسادين
برّ و بر منو
نگاه ميكنين؟
قله اونطرفه.
اوناها.»
45
سه
نفرند. ميگويند
«پايگاه
درمان سقوط
كرد. از صد و
بيست نفر فقطما
توانستيم
فرار كنيم.»
ميگويند
«چهل و پنج
نفر شهيد،
بقيه اسير...»
صداي
بيسيم درميآيد.
كوملهها
آمدهاند روي
خط ما. ميگويند«منتظر
باشين. بقيه
رو هم ميگيريم
ازتون.»
ميگويم
«پدرت را
درميآورم.
پوست از كلهي
همهتون ميكنم.»
محمد ميگويد
«اينجوري
حرف نزن.
درست نيست.»
ميگويم
«دريوري ميگه.
كومله است.
نميشنوي؟»
ميگويد
«عيب نداره!
تو درست صحبت
كن.»
46
ميگويم
«وضع خرابه.
همه دارن
كشته ميشن.»
ميگويد
«براي چي
خرابه؟ الا´ن
خودم رو ميرسونم.»
چهار پنج
نفر بيشتر
نيستيم. گريهام
ميگيرد. فكر
ميكنم «ميخواددلداريم
بده!»
داد ميزنم
«يه كاري
بكن!»
ميگويد
«اومدم.»
نگاه كه
ميكنم،
بالاي سرم
است. صدايش
اما از توي
بيسيم ميآيد.
ميگويد
«بلند شو ادا
درنيار. طوريت
نشده كه!»
گراي
دشمن را داد
توپخانه.
گفت «بزنين.»
از كمين
درآوردمان.
سوار جيپش
شد، رفت.
47
سربازها
يك سال توي
منطقه مانده
بودند.
طاقتشان طاق
شده بود.قرار
گذاشته
بودند هر كس
بخواهد دوباره
با حرف نگهشان
دارد، باتخممرغ
و سيبزميني
بزنندش.
بسمالله
را كه گفت،
يك عده داد
زدند «ما مرد
جنگ نيستيم.»
يك نفر
هم داد زد
«تكبير...»
هر چه
گفت، هو
كردند. خسته
شد. گفت «آقا،
ده دقيقه
استراحت.»
بعد از
پنج ساعت،
گفت «هر كه
ميخواهد
برود، برود.
هر كه همميماند،
بيايد اينجا،
پشت سر من.»
هيچ كس
باور نميكرد
كه يكي
بيايد و بگويد
«هر كه ميخواهد
برود.»
خيليها
رفتند از
كردستان،
اما آنهايي
كه ماندند،
ديگر ماندند.
48
بچهها
را براي نماز
صبح بلند ميكرد.
ميخواند
«اي
لالهي
خوابيده چو
نرگس نگران
خيز
از خواب
گران خواب
گران خواب
گران خيز.»
ميگفت «اگه
آيهي آخر
سوره كهف رو
بخونين، هر
ساعتي كه
بخواينبيدار
ميشين.»
آمد
بالاي سرم،
گفت «مگه
آيه رو
نخوندي؟»
گفتم
«چرا؟»
گفت «پس
چرا دير بلند
شدي؟»
درست
موقع اذان
بود. گفتم
«نيت كرده
بودم سر اذان
بيدار بشم كهشدم.»
خنديد.
گفت «مرد
مؤمن، اين
رو گفتم براي
نماز شب بلند
شين.»
گفتم
«حاجي ما
خوابمون
سنگينه. اگر
بخواهيم
براي نماز شب
بلندبشيم،
بايد كلّ
سورهي كهف
رو بخونيم،
نه آيهي
آخرش رو.»
49
دادستان
جديد ميخواست
ميخ را محكم
بكوبد.
بروجردي كار
داشتباهاش.
پشت در
دادستاني
معطلش كرده
بود.
گفتم
«يه روايتي
هست ميگه
اِذَالْتَبَسَتْ
عَلَيْكُمُ
الْفِتَنُ
فَعَلَيْكُمْ
بِالْقُرْآنِ.»
گفت
«عجب چيز خوبي
گفتي. بارك
الله!»
قرآن را
باز كرد و
خواند. من
راه رفتم،
او خواند. بد و
بيراه گفتم،
اوخواند. گفتم
«بلند شو بريم.»
او
خواند. گفتم
«سه ساعته
فرماندهي
عمليات
كردستان رو
پشت درمعطل
كرده.»
گفت
«جوش نخور يه
روايتي هست...»
شروع
كرد همان
روايت را
براي خودم
گفتن. گفت
«بشين قرآن
بخون.»
گفتم
«فكر ميكنه
كيه؟»
گفت
«قرآن بخون.»
عصباني
شده بودم.
گفتم «اين
يارو خيلي
عوضيه. بايد
كتكش زد.
بايديه
بلايي سرش
آورد.»
گفت
«باب جون،
بيا بشين،
قرآن بخون!»
دوباره
ديدمش. گفت
«آق جون دستت
درد نكنه. هر
وقت ناراحت
بودم،ميرفتم
سراغ سيگار.
با اون روايت
تركش كردم.»
50
ميگويد
«برام يه
كار ميكني؟»
ميگويم
«چي كار؟»
ميگويد
«بيا بشين،
ببين درست
قرآن ميخونم؟
خيلي وقته
پيشكسي
نخوندهم.
بيا.»
51
دو روز
بود با ارتشيها
بحث ميكرد.
هيچ جاي
مناسبي پيدا
نشده بود.بچهها
هنوز داشتند
نقشهها را ميگشتند.
گفت «نقشهها
رو جمعكنين،
بخوابين. يه
طوري ميشه
ديگه!»
از خواب كه
بلند شدم،
گفت «ميدوني
قرهداغ
كجاست؟»
گفتم
«نه.»
همه را
بلند كرد. گفت
«بگرديد، روي
نقشه پيداش
كنين.»
توي جلسه
با ارتشيها
گفته بود
«قرهداغ!
پايگاه بايد
اونجا باشد!»
لام تا
كام حرفي
نزده بودند.
فقط گفته
بودند «عاليه!
قبول.»
گفتم
«ناقلا؟ قرهداغ
رو از كجا
آوردي؟»
گفت
«قبل از خواب
توسل كردم.
گفتم خد جون
ما كه كاري
از دستمونبرنميآد.
خودت يه
راهي بذار
پيش پامون.»
توي
خواب يك نفر
بهم گفت
«چرا بچهها
رو معطل ميكني؟
قرهداغ،پايگاه
بايد اونجا
باشد.»
52
از صبح
نيروها را
فرستاد بوكان.
تا نزديك
غروب كارش
همين بود.
همهفكر ميكردند
عمليات طرفهاي
بوكان است.
هوا كه تاريك
شد، همه
رابرگرداند
مهاباد. غافلگيرشان
كرد.
53
بعد از
عمليات،
آمده بود توي
مسجد، براي
نماز مغرب.
خسته
بود،خوابش
برده بود.
يكي آمده
بود، با پا
زده بود به
پهلويش. گفته
بود«عمو! بلند
شو. مسجد كه
جاي خواب
نيست. بلند
شو.»
بگويي
يك اخم كرده
بود؛ نكرده
بود.
45
با
استيشن آمده
بود بوكان
سركشي. هنوز
نيامده، شهر
حالت جنگيگرفته
بود. گفت «ميخوام
شهر رو بگردم.»
نشستم
پشت فرمان.
گفتم «بيا
بريم.»
گفت
«الا´ن اينها
دارن با
خودشون ميگن
چه لقمهي
چرب و نرمي!»
حرفش
تمام نشده،
ماشين را
بستند به رگبار.
درگيري از
همانجاشروع
شد. گفتم
«حاجي جون
قربون دستت.
پاشو از شهر
برو بيرون،
ماخيالمون
راحت بشه.»
55
گفتم
«هر روز يك
ترور، هر روز
يك ترور. اين
كه نشد!»
گفت
«دادهم خانه
تيميهاشان
را پيدا كنند.»
نتوانسته
بودند. خودش
بلند شد رفت.
يك ماه بست
نشست، همه
راپيدا كرد.
قضيهي ترور
توي بانه به
كل حل شد.
56
آبشناسان
و بروجردي از
هليكوپتر
پياده شدند.
فاصلهي بينهليكوپتر
و پايگاه،
مينگذاري
شده بود. نميدانستند.
تا برسم،
ازوسط ميدان
مين رد شدند،
آمدند توي
پايگاه. گفتم
«اينجا ميدان
مينبودها!»
گفت
«دير گفتي،
اومديم ديگه.»
موقع
رفتن با
ماشين
رساندمشان
جلوي در
پايگاه.
حواسم به
ميدانمين
نبود. اينها
كه راه
افتادند سمت
هليكوپتر،
تازه يادم
افتاد. شروعكردم
به داد و بيداد.
وقتي رد
شدند، برايم
دست تكان
داد. گفت
«چيزينشد.
برو.»
57
پيغام
داده بودند
كه اگر فلان
جا را بگيريد،
ما زنهايمان
را طلاقميدهيم.
بيهيچ
تلفاتي رفت،
گرفت. هيچ
كس هم زنش
را طلاق
نداد.
58
سنندج
كه آزاد شده
بود، رفته
بود زندان.
وقتي وارد
شده بود،
رفته بودسر
وقت يكي از
كوملهها. طرف
رنگش پريده
بود. فكر كرده
بودميخواهد
ببرد، اعدامش
كند. رفته
بود، زده بود
روي شانهاش.
گفته
بود«بفرماييد
بنشينيد.»
خودش هم
نشسته بود
بين زندانيها.
داد زده بود
«چايي. چاييبيارين.»
59
ميگويم
«اومدهن
مصاحبه. از
صدا و سيما.»
اخمهايش
ميرود تو هم.
ميگويد «بگو
برن با اون
بسيجيه كه
خودشجنگيده،
اون فرمانده
گروهانه،
اون فرمانده
تيپه كه عمل
كرده، با اونهاحرف
بزنن.»
ميآيم
بيرون اتاق.
ميگويند «چي
شد؟»
ميگويم
«نميكنه!»
60
گذاشته
بودشان روي
يالِ بازيدراز.
گفته بود
«جُم نميخوريد.»
گفته
بودند «چشم.»
جيم شده
بودند. خودش
رفته بود آنجا
ايستاده بود.
دستش تير
خوردهبود.
پانسمانش هم
نكرده بود.
توي جلسه
داشت حرف ميزد
كهميديدي
دارد از زخمش
خون ميآيد.
ميگفتيم
«پانسمانش كن
خُب.»
ميگفت
«فعلاً عراق
داره ميآد
جلو. باشه
بعد.»
61
گفتند
«سپاه هم
بيايد وسط،
بجنگد.»
گفت «به
سپاه اسلحه
بدين،
جنگيدنش با
ما.»
فرستاده
بودندش سراغ
ارتش. آنها
هم صد قبضه
ام يك داده
بودنددستش.
گفته بودند
«اين هم
اسلحه.»
62
ديده
بود بروجردي
فرمانده
منطقه است،
آمده بود
پيشش. گفته
بود«دشمن
داره ميآد
جلو، هيچ
امكاناتي هم
نيست.»
بروجردي
هم كه هميشهي
خدا ميخنديد.
اين بار هم
خنديده
بود.طرف
عصباني شده
بود؛ زده بود
زير گوشش.
براي
چندمين بار
بود كه يكي
ميزد توي
گوش بروجردي.
بلند شدهبود،
صورتش را
بوسيده بود،
گفته بود
«شما خسته
شدهاي. بيا
بشين.درست
ميشه.»
63
موقع
عمليات،
رفتم دنبالش.
پريد عقب
تويوتا. گفتم
«بيا
جلو.ناسلامتي
فرماندهي
تو.»
گفت
«برو ببينم.»
باران
ميآمد. تا
برسيم، مثل
موش آبكشيده
شده بود.
64
گفته
بود «كجا برم؟
نوسود كه
هنوز دست
كوملههاست.»
بروجردي
هم گفته بود
«ما وقتي
اومديم كردستان،
همهي منطقهدست
كوملهها بود.
آزادش كرديم.
ميري آزادش
ميكني، بعد
ميشيفرمانده
سپاهش.
برنامهريزي
يادت نره.
برو!»
65
بيمحافظ
ميآمد بيرون.
ميگفت
«خيالتون
راحت باشه.
اگه اجلمرسيده
باشه، صدتا
محافظ هم كه
باشه، كاري
از دستشون
برنميآد.»
محافظهاش
دل خوني
داشتند ازش،
يك وقت ميديدند
غيبش زده.
كجارفته؟
معلوم نبود.
66
ميرفتيم
يك روستا را
ميگرفتيم.
هنوز روستا
پاكسازي
نشده، يكبسته
شكلات دستش
ميگرفت، ميچرخيد
بين مردم.
به كوچك
وبزرگ، بچه
و پيرمرد
تعارف ميكرد.
ميگفت «صف
مردم از ضدّ
انقلابجداست.»
67
ميگويم
«تو كه بيرون
ميري لباس
فرم نپوش.»
ميگويد
«اگه لباسم
رو از ترس
مردن نپوشم،
چه جوري
اسمم رو
بذارمپاسدار؟»
68
گروگان
گرفته
بودندش. گفته
بودند «اگه
زنده ميخواهيدش،
اسلحه
ومهمات بدين.»
از بالا
هم گفته
بودند «ندهيد.»
فرمانده
ميرود پشت
بلندگو، ميگويد
«تا يه ربع
ديگه اگه
آزاد نشه،هيچ
كدومتون
زنده نميمونيد.»
در كه
باز ميشود،
بروجردي ميآيد
بيرون. ضدّ
انقلابها هم
پشتسرش.
ميگويم
«چي بهشون
گفتي تسليم
شدن؟»
ميخندد.
69
نشسته
ميان مردم،
باهاشان حرف
ميزند.
ميگويم
«يك بار
گرفتنت،
بسِت نبود.»
يكي ميگويد
«اين از
خودمانه. شما
برين ردّ
كارتان.»
70
همت ميگفت
«روحيهم
خراب كه ميشد،
ميرفتم
پيشش. ده
دقيقهمينشستم.
سر حال ميشدم،
ميآمدم سر
كارم.»
71
از توي
آبادي
تيراندازي
ميكردند.
چندتايي از
بچهها شهيد
شدند.خسته
شده بوديم.
ميخواستيم
برگرديم
پادگان. گفتم
«اينها الا´نجمعشون
جَمعه. چرا
نميزني
آبادي رو؟»
گفت «ما
اومدهيم
امنيت درست
كنيم براي
اين مردم،
نيومدهيم
اينجاآدم
بكشيم.»
نزد كه
نزد.
72
كلتش را
ميدهد دستم،
ميرود پيش
زندانيها. ميگويم
«ميكشنت.»
ميگويد
«ميخوام
باهاشون حرف
بزنم. با اين
كه نميشود
حرف زد.»
موقع
خواب سرك ميكشم
توي زندان.
همه خوابيدهاند.
او هم يكگوشه
نشسته، دارد
نماز ميخواند.
گريه ميكند.
73
ميگويم
«كسي نيست
بيايد سر پست؟»
ميگويد
«كجا؟»
توي
تاريكي برگهي
نگهباني را
پر ميكنم.
ميگويم
«اسمت چيه؟»
ميگويد
«بنويس محمد.»
قمي ميآيد
سر وقتم. ميگويد
«خودتو به
ناصر كاظمي
نشون نده.»
ميگويم
«من؟ براي
چي؟»
ميگويد
«من كه
بروجردي رو
نذاشتهم سر
پست. تو
گذاشتهاي.»
74
بودجهي
سپاه
كردستان زير
دستش بود،
اما خودش در
بدترين
وضعيتمالي
كار ميكرد.
يك بار كه
با هم آمديم
تهران، سرش
را انداخت
پايين،گفت
«پونصد تومن
پيشِت هست
بدم به
مادرم؟»
75
يك نفر
كه توي سپاه
خيلي هم
مشهور بود،
آمده بود
اسلحهميخواست.
گفتم
«درخواست
اسلحه! بنويس
براي چي ميخواي.»
گفت
«نمينويسم.»
گفتم
«خلاف
مقرراته. نميدم.»
بروجردي
آمد پيشم.
گفت «هر چي
ميخواد، به
حساب من، بهش
بده.دستخط
ميدم.»
يك كاغذ
نوشت، امضا
كرد، داد دستم.
گفتم «حاجي،
من اينا رو
پروندهميكنم،
يه روزي ميكشونمت
دادگاه.»
خنديد،
گفت «آره! يه
روزي ما رو
محاكمه ميكنن.
به خاطر اين
همهپرونده.»
76
يك گردان
بوديم كه از
تهران آمده
بوديم
كردستان؛ بياسلحه.
موقعآمدن،
يكي گفته
بود «بروجردي
رو ميشناسي؟
اون بهتون
اسلحهميده.»
رفتيم
پيشش. گفت
«مينويسم،
برويد، از
اسلحهخانه
بگيريد.»
موقع
تحويل گفتند
«ما امضاي
بروجردي رو
قبول نداريم.»
كُرد
نبود، قبولش
نداشتند. بهش
ميگفتند
«مستشار تهران.»
پانزده
روز بيسلاح
مانده بوديم.
ورقهي
بروجردي هم
روي دستمانمانده
بود. آخرش
دعوامان شد.
گفتم «ورقه
رو فرمانده
شما امضا كرده،شما
چي ميگين؟»
گفتند
«اگر پررويي
كني، همينجا
با تير ميزنيمت.»
تا اين
را گفتند،
تيربار ژ سه
آنجا بود،
پريدم پشتش،
گفتم «اگه
مرديبزن...»
تا شنيده
بود، خودش را
رسانده بود.
دستم را گرفت.
گفت «اين
كارها رانكن...»
گفتم
«تو چه فرماندهي
هستي كه
نيروي
زيردستت
حرفت رو قبولنداره؟
بد و بيراه
ميگه بهت.
حالا اومدهاي
من را ميگيري؟!»
گفت
«خونسرد باش.
كار را از اين
كه هست خرابتر
نكن.»
همان آقايي
كه ميگفتند
ما امضاي او
را قبول
داريم، توي
راهپلهيسپاه
ديده بودش.
زده بود زير
گوشش. گفته
بود «آقاي مستشار!
برو،بگذار
كارمان را
بكنيم.»
او هم
جلوي بقيه
نگاهش كرده
بود. دستش را
گرفته بود.
گفته بود «بهخودت
مسلط باش.»
به هر
بدبختي بود،
برايمان
سلاح گرفت
از اينها.
گفت «اگر شش
ماهمردانه
اينجا
بمانيد، همهي
اين مسائل
حل ميشه.»
ضربالمثل
شده بود كه
«هر كي رو
حاجي ببينه،
قول شش ماهه
روشاخشه!»
77
فرستاده
بودشان پي
جنازهي
شهدا. گرسنه
مانده بودند.
مسئول ماليبهش
گفته بود
«پول غذاي
اينها با ما
نيست.»
مسئول
تداركات هم
گفته بود
«تفنگ و
مهمات هم
همينطور.»
از روي
ناچاري رفته
بودند توي
روستا. يك بز
و چند اردك
را گرفتهبودند
و خورده
بودند. فرداش
فرستاده
بودند پي
بروجردي،
گفته
بودند«پول
بز، پول اردك!»
نپرسيده
بودند «جنازهي
شهدا! چند
نفر؛ كي؟»
78
قبولش
نداشتند. ميگفتند
«ضدّ انقلابه.
حزبيه!»
ما هم
ميگفتيم
«اگه بروجردي
ضدّ انقلابيه،
ما طرفدار
ضدّ انقلابيم.هر
چي اون باشه،
ما هم همونيم.»
آمدم
پيشش. گفتم
«اينا پشت
سرت اينجوري
ميگن.»
گفت
«حيف وقت
عزيزشون
نيست، پشت
سر آدم گنهكاري
مثل منغيبت
كنن؟»
گفتم «چي
داري ميگي
تو؟ اين آدمهاي...»
گفت
«ديگه نگو.»
نگذاشت
حرفم را بزنم.
گفته
بود «اينها
با من مشكل
دارن. اگه
من برم،
لابد از اينجا
حمايتميكنن.»
بعدها
آمد پيشم.
گفت «فلاني،
خيلي باعث
تأسفه. اينها
هر زحمتي
روكه ما
كشيده بوديم،
به هدر
دادند، رفت.»
79
وقتي
استعفا كرد،
همهي
تشكيلات از
هم پاشيد. هر
كس كه قبولشداشت،
عذرش را
خواستند. رفتم
اتاق فرمانده
جديد. گفتم
«خوب برايخودت
دم و دستگاه
درست كردهاي.
بروجردي اينجا
استخوانتركونده،
اما هيچي نميگه؛
اون وقت شما
مرتب پشت
سرش بد و بيراهميگين؟»
گفت «من؟
من كه نگفتهم.
بذار بررسي
كنم، ببينم
كي گفته.»
گفتم
«تسويه!
تسويهي ما
رو بدين،
بريم.»
باز
خواست يك
حرفي بزند،
سر و ته قضيه
را هم
بياورد. گفتم
«ميدي،بده،
نميدي، نه
تسويه رو ميخوام،
نه ديگه ميخوام
هيكلت رو
ببينم.اون
امضايي هم
كه تو بخواي
زير ورقهي
تسويه حساب
من بكني،براي
من آتيش
جهنمه.
نخواستم.»
80
از
عمليات برميگشت.
از زور خستگي
توي هليكوپتر
خوابش بردهبود.
از شانسش هليكوپتر
هم سقوط كرد.
وقتي رسيدند
بالاي سرش،خرد
و خاكشير شده
بود. استخوان
ترقوهاش
شكسته بود.
كمرششكسته
بود. پايش
شكسته بود.
زير كتفش را
گرفته بودند
و كشيدهبودند
بيرون. يك
نفر ديده بود
دارد درد ميكشد،
داد زده بود
سرشان.گفته
بود «چه
خبرتونه؟
مگه نميبينين
درب و داغونه؟»
انگار
درد يادش
رفته باشد.
برگشته بود
گفته بود
«چرا با مردم
تندحرف ميزني؟»
رفته
بوديم
عيادتش. نميتوانست
درست دراز
بكشد. توي
اتاق از
سرماميلرزيديم.
دوتا بخاري
برقي توي
اتاق روشن
بود. يكي
برايبروجردي
كه نميتوانست
از جايش تكان
بخورد، يكي
هم براي
بقيه.حالش
را پرسيدم.
گفت «خوب.»
معني
خوب را هم
فهميديم.
گفتيم
«چرا نميري
تهرون
استراحت كني؟»
گفت
«شايد موندن
ما زياد هم
بيخاصيت
نباشه. بچهها
به من محبتدارن،
اگه خواهش
كنيم كاري بكنن
رومون رو
زمين نمياندازن.»
به همه
گفته بود
«حتا اگه
تشييع جنازهي
من هم بود،
راضي نيستمكسي
اينجا را ول
كند، برود
تشييع جنازهي
من.»
81
بهش
قول داده
بودم
كردستان
بمانم. تير
خوردم. براي
معالجه
برگشتمتهران.
هر وقت ميديدمش،
ميگفت «بعضيها
قول ميدن،
ميزننزيرش!»
ميگفتم
«بابا،
تيرخوردم.»
ميگفت
«قول دادي
باب جون!»
دوباره
قول دادم شش
ماه منطقه
بمانم. موعدش
كه رسيد،
رفتم پيشش،خداحافظي
كنم. گفت
«حالا شش ماه
ديگه وايستا.
بعد برو.»
همينجوري
شش ماه يك
سال ميانداخت
عقب. شده
بود سه سال.اين
بار جدي رفتم
خداحافظي
كنم، بروم.
تا گردن توي
گچ بود.
گفت
«شما به نيت
شش ماه
وايستادي،
حالا شده سه
سال، بيا قول
بدهتا مسئلهي
كردستان حل
نشده، نري.»
گفتم
«اين ديگه
خيلي قوله!
كِي ميخواد
حل بشه؟»
گفت
«انشاءالله دو
سال ديگه
حله.»
گفتم
«پس قول دو
ساله ميدم،
بهتره!»
82
قائم
مقام
قرارگاه
حمزه بود. با
حفظ سمت
گذاشتندش
فرمانده
تيپشهدا.
گفتم
«هه! تيپ؟ يه
گردان هم
نيست.»
گفت
«كار براي
خدا كه اين
حرفها رو
نداره.»
گفتم
«آخه براي
چي پا شدهاي
اومدهاي
اينجا؟»
گفت
«اينجا هم
بايد رو به
راه بشه
ديگه، خوب
نيست بچهها
بيفتند بهجون
هم.»
خجالت
كشيدم. اين
حرفهاي ما
براش باد هوا
بود.
83
يك جفت
نيمچكمهي
جير كِرِم
پايم كرده
بودم. وقتي
ديد گفت
«اَاَاَ. چهكفش
خوبي!»
خيلي
جالب گفت.
گفتم «قابل
نداره! ميخواهي؟»
گفت
«آره. به نظر
خيلي نرم و
راحته.»
گفتم
«ميگيرم
برات.»
رفتم
پيش مسئول
تداركات.
گفتم «يه
دست لباس
تميز ميخوام
با يهجفت
كفش.»
گفت
«براي كي ميخواهي؟»
گفتم
«براي حاجي.»
كفش و
لباسها را
بردم برايش.
خيلي تميز و
مرتب تنش
كرد.
چند روز
قبل از
شهادتش،
محسن رضايي
آمد منطقه.
محمد بروجرديرفته
بود حمام،
طبقهي سوم
قرارگاه.
همان لباسها
را تنش كرده
بود.رضايي هم
از اطاق
فرماندهي
داشت ميآمد.
حاجي با حالت
رژه آمدجلو.
خيلي خوشرو
و سرزنده
احترام
نظامي گذاشت
و پا كوبيد.
گفت«آمادهي
دستور هستم.»
با آن
لباسها خيلي
خوشتيپ شده
بود.
84
توي
سينهكش كوه
با كوملهها
درگير شده
بودند. از يكي
پرسيده
بود«امروز
چندمه؟ دلم
خيلي آشوبه.»
او هم
گفته بود
«عاشورا است.»
اشك
دويده بود
توي چشمهاش.
وسط درگيري
بچهها را جمع
كردهبود.
گفته بود
«بياييد يك
كم عزاداري
كنيم.»
85
اين
آخريها،
انگار منتظر
شهادت باشد،
عجيب مصمم
بود كه نمازشرا
اول وقت
بخواند.
از
اروميه ميآمديم
سمت مهاباد.
يكهو گفت
«بزن بغل.»
گفتم
«چي شده؟»
گفت
«وقت نمازه.»
گفتم
«اينجا وسط
جاده امنيت
نداره. اگه
صبر كني، يك
ربع ديگهميرسيم،
با هم ميخونيم.»
گفت
«همين جا
وايستا نماز
اول وقت بخونيم.
اگه هم
قراره توي
نمازكشته
بشيم، ديگه
چي از اين
بالاتر؟»
86
نگاه
كردم توي
چشمهايش.
گفتم «ميخوام
از اينجا برم.
كار كردنتوي
كردستان
خيلي سخته.»
گفت
«سختي هم
آدمسازه.»
ديگه
هيچي نگفت.
رفت.
هر كس
ميخواست از
كردستان
برود، جوري
ميرفت
بروجردي
نفهمد.خجالت
ميكشيدند
ازش. ميگفت
«رفتن از
كردستان
كفران نعمته.»
شهيد هم
كه شد، خيليها
ميخواستند
از كردستان
بروند. خوابش
راديده
بودند. بهشان
گفته بود
«بمانيد!»
87
گفت
«فلاني، نظرت
چيه من خودم
برم تيپ؟
داره از هم
ميپاشه. دلمنميآد!»
گفتم
«تيپ؟ زشته
براي شما.
تيپ چيه؟
بگو گردان!»
گفت
«اگه من برم
اوضاع رو به
راه ميشه.
بريم پيش
ايزدي
موافقتش
روبگيريم.»
رفتيم
پيش ايزدي.
گفت «اگه من
نَرَم نميشه.»
گفت
«حاجي جون
ميري شهيد
ميشي، ما ميمونيم
توش.»
گفت
«مواظبم.
كاريت نباشه.»
گفت
«مگه ما چند
تا بروجردي
داريم؟»
گفت «من
بايد برم.»
گفت «به
يه شرط قبول
ميكنم. اينكه
بياسكورت
هيچ جا نري.»
سه بار
تكرار كرد،
پرسيد «قول
ميدي؟»
گفت
«ايزدي جون!
بعدِ من
مواظب اين
بچهها باش.»
88
قبل از
اينكه
فرمانده
تيپ شهدا
بشود، گفته
بود «اگر يك
روزي منفرمانده
تيپ بشم،
روز اول مشكل
جا و مكانش
رو درست ميكنم.»
بعد كه
فرمانده
شد، نيروهايش
آمدند، گفتند
«يادته چه
قولي دادي؟»
گفته
بود «آره!
مرده و قولش.
كجا باشه
بهتره؟»
گفته
بودند فلان
جا. خواسته
بود آنجا را
از نزديك
ببيند، با
ماشينرفته
بود روي مين.
89
ديدم
گرفته يك
گوشه نشسته.
گفتم «تو همي؟
چته؟»
پاپِيَش
شدم. حرف زد.
گفت «خواب
ديدم كانالي،
جايي گير كردهم.خيلي
بلند بود.
ناصر كاظمي
عين باد گذشت.
بعد برگشت
دست من روهم
گرفت. عين
پَرِ كاه
كشيد بالا.
پايين را كه
نگاه كردم،
ديدم چهقدرتاريكه!»
اين جا
كه رسيد، گل
از گلش شكفت.
گفت «من هم
شهيد ميشم.»
90
گفتم
«اينجا فرمانده
منم. اول من.»
گفت
«باشه، اول
شما.»
رفتم،
همه جا را
ديد زدم.
خبري نبود.
با دست علامت
دادم. نشستهبود
توي ماشين.
داشت ميخنديد.
ما كه رد
شديم، خبري
نشد. آنهاكه
آمدند،
نتوانسته
بود تحمل
كند. منفجر
شده بود.
91
آمد جلوي
ماشينِ
بروجردي را
گرفت. گفت
«حاجي باهات
كار دارم. يكهفتهس
كه باهات
كار دارم.
وقت داري؟»
گفته
بود «دارم ميرم
بيرون شهر.
سوار اون يكي
ماشين بشو.
اونجا كهرسيديم،
حرف ميزنيم.»
سهراهي
نقده،
رانندهاش
را كرده بود
بيرون. گفته
بود «بيا بشين،
ببينمچي ميگي؟»
وقتي
ماشين رفته
بود روي مين،
او هم همراهش
بود. گفته
بود «كارمهمي
دارم باهاش.»
رانندهاش
را دو ساعت
پيشتر از
همانجا
فرستاده بود
اروميه. وقتيرسيده
بود، زنگ زده
بود، گفته
بود «به حاجي
بگيد آيةالكرسيش
راامروز
نخوانده،
بخواند.»
گفته
بودند «همين
دو ساعت پيش
شهيد شد.»
92
از خانمش
گروه خون
حاجي را
پرسيدم. گفت
«طوري شده؟»
گفتم
«زخمي شده.
ميخواهيم
خون بگيريم،
آماده داشته
باشيم.»
گفت
«اگه چيزي
شده، بگين.»
بچهها
جمع شده
بودند توي
بيمارستان.
ميگفتند «اگه
هليكوپترشآمد
طرف
بيمارستان،
كه زخمي شده؛
اگه رفت طرف
فرودگاه،
يعني
كارتمومه.»
هليكوپتر
توي آسمان
چرخ ميخورد.
يك دور زد،
رفت طرف
فرودگاه.همهي
دلها هُرّي
ريخت پايين.
بعد دوباره
چرخ زد طرف
بيمارستان.همه
خوشحال
دويدند سمت
هليكوپتر.
پارچهي روي
صورتش را كهديدند،
نشستند روي
زمين. نا
نداشتند بلند
شوند.
93
اين
اواخر
تقريباً هيچ
كاره بود.
خودش كشيده
بود كنار.
جلسهي
آخرگفته بود
«بگذار ديگران
فرماندهي
كنن، اما
كردستان
آزاد بشه.»
آخرِ حرفهايش
هم گفته بود
«آخر سر هم يك
خواهش دارم.
برادرهاسعي
كنن سر پستهاشون
باشن؛ انجام
وظيفه كنن.
ما رو هم
حلالكنن.»
يك ساعت
بعد، خبر رسيد
كه «بروجردي
هم پريد.»
94
به
ايزدي گفته
بود «بعدِ من
كارها
نخوابدها.»
آمد، گفت
«بياييد، جلسه
داريم.»
گفتم
«برو بابا،
حوصله داري!»
بچهها
را به هر
زحمتي بود
جمع كرد. بغض
توي اين
گلوها گير
كردهبود.
گفت «يك
نفر قرآن
بخواند.»
بسمالله
را كه گفت،
همه زدند زير
گريه. شروع
كرد، گفت
«نظرتونچيه؟»
هيچ كس
حرفي نزد.
گفت «بابا،
وصيت كرده،
نگذاريد كار
بخوابد.»
ناصر
كاظمي كه
شهيد شد،
بروجردي با
اينكه خيلي
دوستش داشت،نرفت
تشييع جنازهاش.
گفته بود
«كار اينجا
واجبتره!»
هيچ كس
هم نرفت
تشييع جنازهي
بروجردي. همه
ماندند تا
كارهانخوابد.
حتا خيليها
گفتند «همينها
بودند كه
براي
بروجرديميمردند؟
حالا كه كشته
شده، هيچ كس
نرفته تشييع
جنازهش.»
95
يك هفته
قبل از
شهادتش،
آمده بودند
دنبالش. گفته
بودند«ميخواهيم
بشوي جانشين
عمليات كل
سپاه.»
گفته
بود «نه. همين
قرارگاه
حمزه، تيپ
شهدا خوبه.»
بهش
گفته بودند
«پشيمون ميشي.»
گفته
بود «من
تهران بيا
نيستم.»
96
دو روز
قبل از
شهادتش،
خانوادگي
دعوتشان
كرديم براي
شام. براييكي
از بچههاي
سپاه چرخ
خياطي خريده
بودم،
برنداشته
بود. رويدستم
مانده بود.
بعدِ شام
گفتم «حاجي
چرخ خياطي
نميخواي؟»
گفت
«چرا نميخوام؟
خانمم خوشحال
ميشه.»
سه هزار
تومان پول
چرخ خياطي
را نداشت
بدهد، ششصد
تومانبيشتر
نداشت. گفت
«از مال دنيا
ماهي پونصد،
ششصد تومن
برايخودم
برميدارم،
بقيه رو ميدم
عيالم براي
باقي امورات
دنيا.»
آن شب
خيلي شاد و
سرحال بود.
ميخنديد.
شوخي ميكرد.
بچههايش،
شايد آخرين
بار خانهي
ما ديده
بودندش. هر
وقت من راميديدند،
نگاه ميكردند
و ساكت ميشدند.
يك روز حسين
گفت «يادته،اون
روز با بابا
اومديم خونهي
شما؟ آبجي
زينبم هم
بود. يادته؟
چرخخياطي؟»
97
بيشتر
وقتها
اوركتش را ميانداخت
روي دستش،
يك كلاه ميگذاشتسرش.
هميشهي خدا
لبخند روي
لبش بود. هر
بار كه ميديديش،خيلي
گرم احوالپرسي
ميكرد. هر
بار روبوسي
ميكرد. دو
روز قبل
ازشهادتش،
سه بار ديدمش.
هر سه بار هم
روبوسي
كرديم. طوري
گرمگرفت كه
انگار خيلي
وقت است ميشناسمش.
يك جورهايي
بابايمانمحسوب
ميشد. روزي
كه شهيد شد،
هر كسي يك
حالي داشت
برايخودش.
بيشترمان
حس و حال
يتيمي
داشتيم.
98
اسمش را
نميدانستم.
همه بهش ميگفتند
«حاجي!»
وقتي
آمد، گفتم
«حاجي هم
براي ما!»
درست و
حسابي
فوتبال بلد
نبود؛ يك
پايش لنگ ميزد.
خسته كه
شد،گفت «من
ديگه ميرم.
با اجازه.»
گفتند
«فرمانده
عمليات
كردستان
شهيد شده.»
فكر كردم
«چه جور آدمي
بوده اين
آقاي فرمانده؟»
رفتم
توي
نمازخانه.
عكسش روي
ديوار بود.
قدِ بلند، ريش
بور، لبخندصميمي.
گفتم «حاجي؟»
99
بعد از
اينكه شهيد
شد، مادرش
آمد منطقه،
حالش بد شد.
فرداش
سرصبحگاه
حرف زد. گفت
«پسر من براي
انقلاب رفت.
شما راه شهيد
منرو ادامه
بدين...»
خيليها
زدند زير گريه.
گفت «من به
يتيمداري
عادت كردهم.
شش تايتيم
بزرگ كردهم.
يكيش محمد
بود. حالا هم
بچههاي
محمد رو خودمبزرگ
ميكنم.»
گفت
«ديشب به من
خيلي خوش
گذشت. اگه
گفتين چرا؟
چون ديشبتوي
خونهي محمد
خوابيدم.»
100
ميترسيدم
خوب برگزار
نشود. گفتم
«تشييع فقط
باختران.»
جنازهاش
را كه آورديم
سنندج،
خشكمان زد.
جمعيت موج
ميزد.
سيصد
چهارصد نفر از
پيشمرگهاي
كرد مسلمان
رفته بودند
تهرانخانهاش،
به در و
ديوار اتاق
دست ميكشيدند،
ميبوسيدند؛
عين ضريحامامزادهها.
مآخذ
مأخذ
تمام خاطرههاي
اين كتاب به
جز موارد مشخص
شده نوارهاي
تصويري
وصوتي مؤسسهي
روايت فتح
است:
* مسيح
كردستان؛
سامير (خاطرههاي
1، 2، 4، 9ـ7، 18ـ13، 20،
22، 23، 25،26، 58، 64، 84، 85،
93)
* كنگرهي
بزرگداشت
سرداران
شهيد استان
تهران (خاطرههاي
3، 6، 24، 31 28،36 34، 44
38، 51 46، 57 53، 63 59، 83
65، 92 86، 97، 99،100)