يادگاران
(كتاب
همت)
«يادگاران»
عنوان كتابهايي
است كه بنا
دارد
تصويرهايي
از سالهايجنگ
را در قالب
خاطرههاي
بازنويسيشده،
براي آنها
كه آن سالهارا
نديدهاند
نشان بدهد.
اين مجموعه
راهي است به
سرزميني
نسبتاًبكر
ميان تاريخ
و ادبيات،
ميان واقعهها
و بازگفتهها.
خواندنشان
تنهايادآوري
است،
يادآوري اين
نكته كه آن
مردها بودهاند
و آن واقعههارخ
دادهاند؛ نه
در سالها و
جاهاي دور،
در همين
نزديكي.
همه
ميخواهند
بمانند، حتا
آنهايي كه
با آمدن و
رفتنشان فقط
صفري بهصفرهاي
هستي اضافه
ميكنند.
زندگي هركس،
تلاش او براي
اينماندگاري
است.
قصهي
همت، بعضي
صفحاتش، مثل
قصهي خيليهاي
ديگر است
وبعضيهاش
فقط مال خود
او است. او هم
قصهي به
دنيا آمدنش
هرچه
بود،مثل همهي
ما، وقتي آمد
گريست. بچگي
كرد. تا بزرگ
شود، تسبيحتربتها
خورد. مدرسه
رفت. حتا
گاهي از
معلمش كتك
خورد و گاهي
بهدوستانش
پسگردني زد.
بعضي
تابستانها
كار كرد. دوست
داشتداروسازي
بخواند، ولي
در كنكور قبول
نشد. بعد دانشسرا
رفت و معلميكرد.
او هم قهر و
عشق، هر دو،
را داشت.
خنديد و
خنداند. زندگي
كرد.همراه
شد. رفت و
گرياند. تنها
چيزي كه او
را در اين
دوْر ماندني
كرد،راهي
بود كه به
دلها باز كرد
و عشقي كه
آفريد. قصهاش،
قصهي دوستياست
كه همراه
شد، همسري
است كه عشق
ورزيد، پدري
است كه دل
كَند.قصهي زندگي
او گاه صفحههايي
دارد كه به
افسانه ميماند،
اگر به آسمانراهي
نداشته باشي.
1
بعد از
نماز، تسبيحِ
تربت را از
جانمازش
برداشت. باز
هم خيسيِ
دانههاابراهيم
را لو داده
بود. صداي
مادر بلند شد
«مگه نگفتم
ديگه تسبيحنجو؟
تموم شد بچه!»
آقاجون
خندهاش ميگرفت.
ابراهيم
خيلي ازش
حساب ميبرد،
ولينزديك
نصفي از
تسبيح تربت
آقاجون را
هم خورده
بود.
ابراهيم
سرش با مداد
و كاغذهاش
گرم بود. اين
كار را از
بازي كردن
تويكوچه با
بچههاي محل
بيشتر دوست
داشت. با
صداي مادر لبهاشرا
جمع كرد و
گفت «خب،
دوست دارم
ديگه.»
2
مادر ميگفت
«آخه پاهات
از بين ميره.
تو هم مثل
بقيه كفش
بپوش،بعد
برو دنبال
دسته.»
ابراهيم
چشمهاي
ميشيش را
پايين ميانداخت
و ميگفت «ميخوامبراي
امام حسين
سينه بزنم.
شما با من كاري
نداشته
باشين.»
3
سر سجاده
نشسته بود.
ابراهيم تا
ميفهميد
نمازش تمام
شده، ميآمدكنارش
مينشست و ميگفت
«مادر! حالا
نماز بگو، منم
بلد بشم.»
چهارزانو
ميشد و دستهاي
ابراهيم را
در دستانش ميگرفت.نگاههاي
ابراهيم به
لبهاي او
خيره ميشد.
كلامبهكلام
ميگفت و
اوتكرار ميكرد.
يواشيواش،
چشم در چشم
هم، آيه به
آيه ميخواندند،تا
اين كه او
ساكت ميشد و
ابراهيم
ادامه ميداد.
4
با حبيب
و خواهرم
حرفش شده
بود. كناري
نشسته بود و
هيچينميگفت.
ـ
ابراهيم! چي
شده؟
ـ هيچي.
بعداً ميگم.
ميدانستم
هيچوقت نميگويد.
بوسيدمش و به
حال خودشگذاشتمش.
هروقت با هر
كدام ما
دعواش ميشد،
همينطور بود.
چنددقيقه
ساكت مينشست
يك گوشه.
ولي خيلي
طول نميكشيد
كهميآمد،
آشتي ميكرد
و همان
ابراهيم
كوچولوي
خودمان ميشد.
5
زودتر از
هر روز آمد
خانه؛ اخمو و
دمغ. ميگفت
ديگر برنميگردد
سركار، به آن
ميوهفروشي.
آخر اوستا سرش
داد زده بود.
خم شد
صورتش را
بوسيد و آهسته
صداش كرد.
ابراهيم
بيدار
شد،نشست.
اوستا آمده
بود هرطور شده،
ناراحتي آن
روز را از دل
او درآورَدو
بَرش گرداند
سر كار.
اوستا ميگفت
«صدبار اين
بچه را
امتحان كردم؛
پول زير شيشهي
ميزگذاشتم،
توي دخل دم
دست گذاشتم.
ولي يهبار
نديدم اين
بچه خطاكنه.»
6
همه
رفته بوديم
مشهد و فقط
ابراهيم و
وليالله
مانده بودند
خانه.ابراهيم
تابستانها
كار ميكرد.
وقتي
برگشتيم،
همهچيز مرتب
بود؛انگار نه
انگار فقط
دوتا پسر خانهداري
كرده بودند.
سن و سالي
همنداشتند.
تازه پول
تُوجيبيهاشان
و حقوقي كه
ابراهيم از
كارِ تابستانجمع
كرده بود،
روي هم
گذاشته
بودند و يك
اجاق گاز
بزرگ براي
خانهخريده
بودند.
7
ـ سلام
پدر!
پيرمرد
قدوبالاي
ابراهيم را
برانداز كرد.
با لبخندي
كه چشمهاش
راريزتر ميكرد،
جواب سلامش
را داد. دستهاي
زبرِ كاركردهاش،دستهاي
او را محكم
توي خودش
گرفت.
ابراهيم همقد
پيرمرد شد وهمقدمش.
تا زمينِ
باباجون كلي
حرف براي
گفتن داشتند.
توي راه،
زنهاي ده و
بچهها هم
سلام
ابراهيم را
جواب ميدادند.
همهدوستش
داشتند.
8
پاچههاي
شلوارش را تا
ميزد تا زير
زانو، آستينهاش
را هم تا
آرنج،مثل
بقيهي
كشاورزها.
نميدانم
مرزبندي زمينها
را ديدهايد
يا نه. خيلي
باريكند و
راحتجابهجا
ميشوند.
آنموقع
ابراهيم ده،
دوازده سالش
بود. هر سال
موقع كشت و
دروميرفت
سر زمين. اگر
يكسال ميگفت
نميتوانم،
باباجون ميماندچهكار
كند.
موقع
درو، به گندمهاي
لب مرز كه
ميرسيديم،
ابراهيم ميرفت
رويمرز ميايستاد.
دلش نميخواست
محصول زمينهاي
كناري
بامحصول
زمين
باباجون
قاطي شود.
9
ـ سلام!
شما اومدين؟
ابراهيم
بود. سرش را
از بين گندمها
كه دستهدسته
روي هم تلانبارشده
بودند، در
آورده بود.
من و
باباجون هاجوواج
مانده بوديم
كه آنجاچهكار
ميكند.
ديشب
مانده بود سر
زمين؛ گندمها
را چيده
بوديم و بايد
يك نفرميماند
كه دزد به
آنها نزند.
ابراهيم گفت
«ديشب چندتا
شغال اومدهبودند.
منم كه تنها
بودم، اومدم
وسط گندمها
قايم شدم.»
فكرش هم
وحشتناك
بود. بهش
نزديكتر شدم
«اگه مادر
بفهمه، چيميگه؟
دادا! حالا
نترسيدي؟»
ابراهيم
زيرچشمي
نگاهم كرد و
با غرور گفت
«نه دادا،
خدا بزرگه.»
10
درخت
هلو بار داده
بود. اگر آن
هفدهتا چوب
كه قرص و
محكمشاخههاي
آشفتهي آن
را روي دست
گرفته بودند
نبود، زير اين
باركمرش
شكسته بود.
سه
كيلومتر بعد
از شهرضا، يك
درخت هلو بود
و ابراهيم.
خودش
ازآقاجون
خواسته بود
اين درخت را
به او
بسپارد.
آقاجون هم
قبولكرده
بود.
ابراهيم
سطلها را
نزديك درخت
ميچيد؛ هفدهتا
سطلِ بيستكيلويي.
هلوها چيده
ميشد. سطلها
پُر ميشد و
درخت هلو مثلباركشي
كه بارش را
زمين گذاشته
باشد تا خستگي
در كند، قد
راستميكرد.
آخر سر،
حسينآقا هر
سطل را سهزار
و ده شاهي
خريد و همهاشروي
هم شد شش،
هفت تومان.
ابراهيم همهي
اين پول را گذاشتجلوي
آقاجون. ولي
او بر نداشت.
گفت «داشته
باش پيش
خودت.بالاخره
تو هم زندگي
داري.»
11
خيلي
عصباني بود.
سرباز بود و
مسئول آشپزخانه
كرده بودندش.
ماهرمضان
آمده بود و
او گفته بود
هركس بخواهد
روزه بگيرد،
سحريبهش
ميرساند. ولي
يك هفته
نشده، خبر
سحري دادنها
به گوشسرلشكر
ناجي رسيده
بود. او هم
سرضرب خودش
را رسانده
بود ودستور
داده بود همهي
سربازها به
خط شوند و
بعد، يكي يك
ليوان آببه
خوردشان
داده بود كه
«سربازها را
چه به روزه
گرفتن!»
و حالا
ابراهيم بعد
از بيست و
چهار ساعت
بازداشت،
برگشته
بودآشپزخانه.
ابراهيم
با چند نفر
ديگر، كف آشپزخانه
را تميز شستند
و با روغنموزاييكها
را برق
انداختند و
منتظر شدند.
براي اولين
بار خداخداميكردند
سرلشكر ناجي
سر برسد.
ناجي
در درگاهِ آشپزخانه
ايستاد. نگاه
مشكوكي به
اطراف كرد و
واردشد. ولي
اولين قدم
را كه گذاشته
بود، تا ته
آشپزخانه
چنان كشيدهشده
بود كه كارش
به
بيمارستان
كشيد. پاي
سرلشكر شكسته
بود وميبايست
چند صباحي
توي
بيمارستان
بماند. تا آخر
ماه رمضان،بچهها
با خيال راحت
روزه گرفتند.
12
آمده
بود دنبالم
كه من را
ببرد خانهشان.
ميخواستند
يك چاه
بكَنند.چرخ
را برداشتيم
و رفتيم.
مدرسهها
تعطيل شده
بود و پسربچههاتوي
خيابان ولو
بودند. يكيشان
فحش را كشيده
بود به دوستش
ويكريز
بدوبيراه
ميگفت. يكدفعه
ديدم رنگ
همت پريد.
نميدانمچي
شنيد كه
اصلاً دستپاچه
شد. رفت طرف
پسربچه و يك
چكخواباند
زير گوشش.
ـ تا او
باشد از اين
حرفها نزند.
13
توي راهپله
نشسته بود و
به پهناي
صورت اشك ميريخت.
ميگفت
«امروز توي
راهپيمايي،
من رو نشونه
رفتن،
اشتباهيغضنفري
رو زدن.»
انگار
چيزي به
ذهنش رسيده
باشد، اشكهاش
را پاك كرد و
بلند شد.
ـ فكر
كردهن با
كشتن ميتونن
جلوي ما رو
بگيرن.
جلو آمد.
دستم را فشرد
و گفت «حالا
بهشون نشون
ميديم.» و از
خانهزد
بيرون.
14
ابراهيم
استخاره كرده
بود؛ خوب
آمده بود.
همه را خبر
كرديم. پايمجسمه
كسي نبود.
دورتادور
ستونِ مجسمه
لاستيك
گذاشتيم كهاگر
مأمورها
آمدند، آتش
بزنيم. ولي
خبري نشد. آن
روز مجسمهي
شاهرا با هر
زوري بود، از
جا كنديم و
كشيديمش
پايين.
15
دو ساعت
بود پيچ را
با پيچگوشتي،
سفت نگه
داشته بودم.
موتوربرقبايد
روشن ميماند
كه مردم
فيلم ببينند.
نميدانم چه
اشكالي
پيداكرده
بود. هي
خاموش ميشد.
من هم مأمور
روشن نگه
داشتنش بودم.هر
چي گفتم
«ابراهيم!
بذار اين رو
بديم تعمير،
بعد...»
ميگفت
«نه! همين
امروز بايد
مردم اين
فيلم رو
ببينن.»
داشت
موتوربرق را
ميگذاشت
پشت ماشين.
ميخواست
برود يك دهديگر.
ميگفت
جمعيت زيادي
دارد. ميخواست
آنجا فيلم
نشان بدهد.
رفتم
جلو. دستم را
روي شانهاش
گذاشتم و
گفتم «دادا!
الا´ن دو
سالهداري
توي دهات
فيلم نشون
ميدي. تا
حالا ديگه
هرچي قرار
بود ازانقلاب
بدونن،
فهميدهن.
اگه راست ميگي
بيا برو پاوه.»
اون
موقع سهماهي
بود كه پاوه
شلوغ شده
بود. مكثي
كرد و گفت«امروز
قول دادهم،
ولي باشه.
از فردا ميرم
پاوه.»
16
عصر سيام
شهريور بود كه
از شهرضا
رفتيم تهران.
ديروز همت
آمدهبود
شهرضا و چندتا
تفنگ و
نارنجك و
خمپاره
گرفته بود.
اينها را
ازگروهكها
توي درگيريها
گرفته بوديم.
ميخواست
توي پاوهنمايشگاه
بزند. بعد با
هم رفتيم
تهران كه از
آنجا هم يك
چيزهاييبگيريم.
رفتيم
نمازخانه. دو
بعدازظهر
بود. ولي
هنوز آقا از
منبر پايين
نيامدهبود.
جاي ديگر هم
نداشتيم كه
استراحت
كنيم. همانجا
نشستيم
ورفتيم توي
چرت.
همه
ريختيم
بيرون. صداي
آژير چرتمان
را پاره كرده
بود. فرماندهِسپاه
ميگفت عراق
حمله كرده.
همت ديگه رو
پا بند نبود.
ميگفت
بايدزودتر
خودمان را
برسانيم
پاوه.
نصفهشب
رسيديم
همدان. جايي
براي خواب
پيدا نكرديم.
ديشب همنخوابيده
بوديم. كلافه
بوديم.
كرمانشاه و
طاق بستان
را رد كرديم.همهجا
همين آش بود
و همين كاسه.
آخر از خير
خوابيدن
گذشتيم ويكسر
رفتيم پاوه.
17
اولين
دورهي
نمايندگي
مجلس داشت
شروع ميشد.
بهش گفتم«خودت
رو آماده كن،
مردم ميخواهندت.»
قبلاً هم
بهش گفته
بودم. جوابي
نميداد. آن
روز گفت «نميتونم.خداحافظيِ
شب عملياتِ
بچهها رو با
هيچي نميتونم
عوض كنم.»
18
راديو
روشن بود.
امام صحبت
ميكرد «...
لايكلف الله
نفساً
الاّوسعها...»
ـ ...
لايكلف الله
نفساً الاّ
وسعها...
چشمهايش
بسته بود.
دستهاش را
كيپِ هم بين
زانوهاش
گذاشتهبود.
داشت زير لب
چيزهايي با
خودش ميگفت.
ـ ...
لايكلف الله
نفساً الاّ
وسعها...
زل زده
بود به روبهرو.
اما انگار نميديد.
مثل چوب خشك
شده بود.
ـ ...
لايكلف الله
نفساً الاّ
وسعها...
انگار
درد داشت.
دندانهايش
را به هم ميساييد.
داشت خرد ميشد
ومثل ديوارههاي
كاريز كه ميريزند،
فرو ميريخت.
ـ ...
لايكلف الله
نفساً الاّ
وسعها...
صداي
نفسهاش
نامنظم شده
بود. عين
مارگزيدهها
به خودشميپيچيد.
اگر سوار
ماشين نبود،
يقين ميدويد
و داد ميزد.
ـ ...
لايكلف الله
نفساً الاّ
وسعها...
ده بار
و شايد بيشتر
به زبانش
آمده بود.
خدا ميداند
چندبار درونشتكرار
شده بود. مثل
گلولههاي
صُلب كه بين
چهار ديوار
تنگِ هم
گيرافتاده
باشند، هي به
ديوار بخورند
و برگردند تا
آنقدر انرژي
بگيرند كهراه
فرار را پيدا
كنند، از
دهانش بيرون
ميپريد «... لا
يكلفالله
نفساً
الاّوسعها...»
19
اولين
تظاهراتي
بود كه راه
انداخته
بودند. من و
رحمتالله هم
بوديم.ميخواستيم
شعار جمع را
تغيير بدهيم.
همه ميگفتند
«قانون اساسياجرا
بايد گردد»،
ما دوتايي
داد زديم
«اين شاه
آمريكايي
اخراج
بايدگردد»، كه
يك پسگردني
محكم چسبيد
پشت گردنمان.
روبرگردانديم.
همت بود.
خنديد و با
تندي گفت
«هنوز زوده
براي اينشعارا.
اينا باشه
براي بعد.»
ـ
مسيح! يا يه
پسگردني
بزن و قصاص
كن، يا ببخش!
خيلي
وقت بود
نديده بودمش.
از وقتي جنگ
شروع شده
بود بيشترميرفت
جبهه و كمتر
به شهرضا سر
ميزد.
آرزوبهدل
مانده بودم
كهيكدفعه
درست و حسابي
ببينمش.
پريدم سفت
بوسيدمش. دلمنميآمد
ولش كنم.
تازه گيرش
آورده بودم.
گفتم «قصاص
شد.»
بعد به
بهانهي اين
كه يك بار
ديگر هم
ببوسمش،
گفتم «حالا
يكي همبه
جاي رحمتالله
كه مفقود شده.»
20
هركس ميخواست
بيايد شهرضا،
پيغام ميداد
«بانكهي
ماست من
رابدهيد
بياورد.»
ماست
خيلي دوست
داشت. دوغش
ميكرد، نان
ميريخت توش
و بادوستهاش
ميخورد.
21
زل زده
بود به همت.
باور نميكرد او
فرمانده
باشد. از
كوملهها بود
وآمده بود
ببيند
چيزهايي كه
دربارهي
پاسدارها ميگويند
راست است
يانه. به
تعارف همت
نشست كنار او
و پكي به
قليان زد. هر
كي
شلواركُردي
ميپوشيد و
قليان ميكشيد،
بين كُردها
ارج و قرب
داشت. همتهم
هر دو را داشت.
از وقتي آمده
بود پاوه،
خيلي از
كردها آمده
بودند وبا ما
مانده بودند.
ما نگران اين
ارتباطها
بوديم. ولي
او بهشان
اعتمادميكرد
و آنها دوستش
داشتند. چند
نفرشان خود
را فدايي و
پيشمرگهمت
ميدانستند.
هرجا ميرفت
باهاش بودند.
22
ـ پاشو
برو غسل كن،
بيا.
پرسيدم
«چرا؟»
گفت
«پاشو.»
گفتم
«خوب به چه
نيتي؟»
گفت
«پاكي.»
يك دست
لباس سپاه
گذاشت جلوم.
گفت «حالا
بپوش.»
23
رفته
بود
بيمارستان
پاوه، سركشي.
مجروح كه
آورده
بودند، بهش
ديررسيده
بودند. فوري
رئيس
بيمارستان
را عوض كرد.
24
دوتايي
با حاجاحمد
روي
كاغذهايي
درشت نوشته
بودند«الموتلامريكا.»
كاغذها را
لوله كرده
بودند توي
دستشان و
كناريايستاده
بودند.
يكيشان
مخ يكي از
شُرطهها را
كار گرفته
بود. اون يكي
دست گذاشتهبود
پشت شرطه،
مثلاً گرم گرفته
بودند. چند
دقيقه بعد به
هم اشارهكردند.
دست از سرش
برداشتند و او
راهش را كشيد
و رفت.
سروصداي
عربها ميآمد.
ريخته بودند
دوروبر شرطهي
بيخبر ازهمهجا.
بيچاره
تازه فهميده
بود چه
رودستي
خورده. پشتشبرچسب
«الموت
لامريكا» زده
بودند.
25
پادگان
شلوغ بود.
براي رفتن
به لبنان
اسم من را
هم داده
بودند. كسيرا
آنجا نميشناختم.
مثل بقيه
رفتم
چيزهايي را
كه لازم
بود، بگيرم.ولي
بهم ندادند.
كناري
نشسته بودم
كه يكنفر
آمد جلو.
ـ چرا
وسيله
نگرفتي.
ـ رفتم،
ندادند.
ـ پاشو
برو! بگو
ابراهيم من
رو فرستاده.
رفتم.
گفتم «من رو
ابراهيم
فرستاده. از
اين چيزايي
كه به بقيه
دادهين،به
منم بدين.»
گفت
«برو بابا.»
گفتم
«چشم.» و
دوباره
برگشتم سرِ
جام نشستم.
ـ
بازم كه
دستت خاليه.
ـ آخه
تحويل نميگيرن.
ـ ايندفعه
بگو حاجابراهيم
همت من رو
فرستاده.
تا اسم
همت رو شنيد،
دويد. هرچي
لازم داشتم
آورد. دهنم
باز ماندهبود.
پرسيدم «مگه
همت كيه؟»
گفت
«نميشناسي؟
همت. معاون
حاجاحمد
متوسليان.
فرماندهِ
تيپبيستوهفت.»
اينبار
از دور كه ديدمش،
شناختمش.
گفتم «چرا
نگفتيد چي
كارهيد؟»
خنديد و
گفت «همين
كه كارِت
راه افتاد
كافيه. حالا
برو مثل بقيه
آمادهشو، ميخوايم
بريم.»
26
در را
باز كردم.
ابراهيم بود.
مدتها بود
نديده بودمش.
هر وقت ميآمدشهرضا،
به ما هم سر
ميزد. خيلي خوشحال
شدم. احوالپرسي
كردمو گفتم
«امروز درِ
رحمت باز شده.
هم مهمون
رسيده، هم
بارون ميباره.»
يقهي
لباسش را
بالا كشيد و
گفت «ولي
اگه اين
دوتا با هم
برخوردكنند،
مايهي
زحمتند.»
از بس
ذوقزده شده
بودم، حواسم
نبود تعارفش
كنم تُو. زير
باراننگهش
داشته بودم.
27
بهزحمت
جارو را از
دستش گرفتم.
داشت محوطه
را آب و جارو
ميكرد.كار هر
روز صبحش
بود.
ناراحت
شد و گفت
«بذار خودم
جارو كنم.
اينجوري
بديهاي
درونمهم
جارو ميشن.»
28
بهش
پيله كرده
بوديم كه
بيا برويم برات
آستين بالا
بزنيم.
گفت
«باشه.»
فكر نميكرديم
بگذارد حتا
حرفش را
بزنيم. خوشحال
شديم.
گفت «من
زني ميخوام
كه تا قدس
همراهم
بياد.»
29
چهقدر
دوست داشتم
امام عقدمان
كند. تنها
خواهشم همين
بود.
گفت
«هرچيز ديگه
بخواهيد دريغ
نميكنم. فقط
خواهش ميكنم
از مننخواهيد
لحظهاي از
عمر اين مرد
رو صرف خودم
كنم. من نميتونمسر
پل صراط
جواب بدم.»
30
توي
حياط بالا و
پايين ميرفت.
با خودش حرف
ميزد. لبش
راميگزيد و
اشك ميريخت.
صورتش خيس
شده بود. مينشست
وهنوز چند ثانيه
نگذشته،
بلند ميشد و
دوباره راه
ميرفت.
شايداينطوري
آرامتر ميشد.
ساكت
بودم و ميديدم
مثل مرغ
پركَنده ميرود
و ميآيد. دو
روز نشدهبود
كه مرد
زندگيم شده
بود. ديشب
زنگ زده
بودند كه
عراقيها
حملهكردهاند.
ابراهيم
گفته بود زود
خودش را ميرساند.
از اين طرف،
زنگزده بود
به راننده
كه بيايد
ببردش منطقه.
او هم رفته
بود تشييع
جنازه؛پدرش
فوت كرده
بود. چهقدر
سرگردان شده
بود. حالا
منتظر
بودرانندهي
ديگري بيايد
و او را
برساند به خط.
31
مثل فنر
از جا كنده
شد. هميشه جلوي
پاي بسيجي
بلند ميشد و
بعدانگار سالها
همديگر را
نديده
باشند، ميپريدند
بغل هم.
بسيجي
دراز كشيده
بود كف سنگر،
سرش را بالا
آورده بود و
به پاهايحاجي
كه با دوربين
اطراف را ميپاييد،
تكيه داده
بود و درد دل
ميكرد.
يك وقت
ميديدي او
را تنگ، بين
دستهاش
گرفته. صورت
بهصورتش ميگذاشت
و انگار زير
گوش حاجي
ورد بخواند،
لبهاشميجنبيد.
حاجي بين
اين دستها
چهقدر رام
بود.
تا ميديدشان،
گل از گلش
ميشكفت. ميدويد
طرفشان؛ آنها
هم.حاجي
براي بچهها
يا يك پدر
بود، يا يك
پسر، يا يك
برادر. بعد
ازچند روز
دوري، مثل
اين كه گمشدهاي
را پيدا كرده
باشند، دستميكشيدند
به سر و دوش
حاجي و او را
بو ميكردند.
32
وقتي ميگفت
فلان ساعت
ميآيم، ميآمد.
بيشتر اوقات
قبل از اينكهزنگ
بزند، در را
باز ميكردم.
ميخنديد.
33
ـ توي
جبهه اينقدر
به خدا ميرسي،
ميآي خونه
يه خورده ما
روببين.
شوخي ميكردم.
آخر هر وقت
ميآمد، هنوز
نرسيده، با
همان لباسهاميايستاد
به نماز. ما
هم مگر چهقدر
پهلوي هم
بوديم؟ نصفهشبميرسيد.
صبح هم نان
و پنير بهدست،
بندهاي
پوتينش را
نبسته،سوار
ماشين ميشد
كه برود.
نگاهم
كرد و گفت
«وقتي تو رو
ميبينم،
احساس ميكنم
بايد دو ركعتنماز
شكر بخونم.»
34
انگشتر
را كه دستش
ديدم، خندهام
گرفت. حلقهي
ابراهيم يك
انگشترعقيق
بود. توي
عمليات
ركابش شكسته
بود. نگين را
داده بود
برايشركاب
ساخته بودند.
چه
قيدوبندي
داشت!
گفت
«دوست دارم
سايهي تو
هميشه
دنبالم باشه.»
35
از وقتي
اين ظرفهاي
تفلون را
خريده بوديم،
چندبار گفته
بود «يادتنره!
فقط قاشق
چوبي بهش
بزني.»
ديگر
داشت بهم
برميخورد.
با دلخوري
گفتم
«ابراهيم! تو
كه اينقدرخسيس
نبودي.»
براي
اين كه
سوءتفاهم
نشود، زود گفت
«نه! آدم تا
اونجا كه ميتونه،بايد
همه چيز رو
حفظ كنه.
بايد طوري
زندگي كنه
كه كوچكترينگناهي
نكنه.»
36
جلوي
ماشين را
گرفت. كسي
را كه پشت
فرمان نشسته
بود خوببرانداز
كرد. از قيافهي
طرف پيدا بود
او هم مثل
خودش بسيجي
است.
ـ شما؟
ـ من رو
نميشناسي؟
ـ نه.
اجازه هم
ندارم هركسي
رو راه بدم
داخل.
ـ باشه.
منم همينجا
ميمونم.
بالاخره يكي
پيدا ميشه
ما روبشناسه.
از دور
ديدم كنار
پادگان،
ماشيني پارك
شده و يك
نفر با لباس
پلنگيتكيه
داده به
ديوار و سرپا
نشسته. رفتم
جلو.
ـ اِ...
حاجي! چرا
اينجا نشستي؟
ـ هيچي.
راهم ندادند
تُو.
خيلي
عجيب بود.
ـ اين
چه حرفيه؟
خب ميگفتيد...
شرمنده
شده بود. كمي
هم هول كرده
بود. آمد جلو و
شروع كرد بهبوسيدن
صورت حاجي و
عذرخواهي
كردن كه او
را نشناخته.
حاجيهم
بوسيدش و گفت
«نه. كار خوبي
كردي. تو
وظيفهت رو
انجامدادي.»
38
پول
نداشتم. روم
نميشد به
ابراهيم
بگويم. آخر
گفتم «پول
خُرد داريبه
من بدي؟ اگه
خواستم
تاكسي سوار
شم...»
دست كرد
توي جيبش.
مضطرب شد.
گفت «صبر كن.
الا´نبرميگردم.»
رفت و
برگشت و
پانصد تومان
داد بهم.
توي
دفتر
يادداشتش
نوشته بود
بدهكار است.
اسم طرف و
تاريخ آنروز
را هم نوشته
بود. نوشته
بود يادش
نرود.
39
بدنش
پُر از جوشهاي
چركي شده
بود. مجبور
بودم چرك آنها
راخالي كنم.
حاجي هم
بايد چند روز
استراحت ميكرد
تا كاملاً خوبشود.
شروع كردم
به توجيه
كردنش كه
نبايد حركت
كني، بايد
بماني تاخوب
شوي و كلي
دلايل پزشكي
آوردن. او هم
همينطور سرش
را تكانميداد.
خيالم راحت
شد. فكر كردم
توجيهش كردهام.
ـ اِ!
حاجي كجاست؟
ـ گفت
بچهها تنهان،
همين الا´ن
بايد خودم رو
برسونم
پيششون.
40
در را
باز كردم.
كنار ديوار
توي تاريكي
ايستاده بود.
گفت
«خجالت ميكشم.»
و آمد توي روشنايي،
زير چراغ
كوچه.سرتاپا
گِلي بود.
41
وقتي
مريض ميشديم،
چهقدر بالاي
سرمان گريه
ميكرد. آدم
خجالتميكشيد
زنده بماند.
ميگفتم
«حالا از اين
مريضي نميميريم
كه.»
گريه ميكرد.
42
ريخته
بودند دور و
برش و سر و
صورت و
بازوهاش را ميبوسيدند.
هركار ميكردي،
نميتوانستي
حاجي را از
دستشان خلاص
كني.
انگاردخيل
بسته باشند،
ولكن
نبودند. بارها
شده بود حاجي
توي هجوممحبت
بچهها صدمه
ديده بود؛
زير چشمش
كبود شده
بود، حتا يكبارانگشتش
شكسته بود.
سوار
ماشين كه ميشد،
لپهايش سرخ
شده بود، اينقدر
كه بچههالپهاش
را برداشته
بودند براي
تبرك! بايد
با فوت و فن
برايسخنراني
ميآورديم و
ميبرديمش.
ـ
خب، حالا
قِصر در رفت؟
يواشكي
آوردنش؟
وقتي خواست
بره چي؟
بين بچهها
نشسته بودم
و ميشنيدم
چي پچپچ ميكنند.
داشتند خطّو
نشان ميكشيدند.
حاجي را
يواشكي
آورده بوديم
و توي
چادرقايمش
كرده بوديم.
بعد كه همه
جمع شدند،
حاجي براي
سخنرانيآمد.
بچهها خيلي
دلخور شده
بودند.
سريع
سوار ماشين
كرديمش. تا
چندصدمتر،
ده، بيست
نفري بهماشين
آويزان بودند.
آخر مجبور
شديم
بايستيم و
حاجي بيايد
پايين.
يكي از
بچهها من را
كشاند طرف
سنگري كه
سوراخسوراخ
شده بود؛پُر
از تركش بود.
رفتيم توي
سنگر. انگار
همهي دنيا
را كوبيدند
تويسرم.
جنازهي
محمود شهبازي
آنجا بود.
ميرفت
و ميآمد، ميگفت
«محمود رو
نديدين؟»
ميگفتيم
«نه.»
ميگفت
«قرار نبود
بره جايي.»
كسي
جرأت نداشت
بگويد چي شده.
گذشته از
دوستي و
رفاقتي كهبينشان
بود، او بازوي
حاجي بود. يكدفعه
مثل اين كه
چيزي به دلشبرات
شده باشد،
رفت توي
فكر.
دستي
به ريشهاي
بلند و كمپشتش
كشيد و زمزمه
كرد «انّا لله
و انّااليه
راجعون ـ
الحمدلله ربالعالمين.»
هروقت
خبر شهادت
فرماندهِ
گرداني بهش
ميرسيد،
همين حال
راداشت. بعد
آرام ميشد.
سرش را بالا
ميگرفت و ميگفت
«حالا فلانيرو
جاش بذارين.»
43
تابستان
بود. چندنفري
رفته بوديم
باغ. يك
ساعت بعد،
موقعبرگشتن،
ابراهيم آمد
دنبالمان.
كيسهي
ميوهها را
گرفت پشت
سرش. انجير و
گلابيهايي
كه بين راهخريده
بود و شسته
بود، تعارف
كرد. گفتم «نه.
اول شما
بردارين.بقيهش
رو بدين عقب.»
توي صندلي
ولو شد. رو كرد
به حسينآقا
كه داشت
رانندگي ميكرد
وگفت «ميبيني،
ميخواستم
به خودمون
بيشتر برسه.
هميشه دستمن
رو ميخونه.»
و زد زير خنده.
44
بچهها
كسل بودند و
بيحوصله.
حاجي سر در
گوش يكي
برده بود
وزيرچشمي
بقيه را ميپاييد.
انگار شيطنتش
گل كرده
بود.
عراقي
آمد تُو و
حاجي پشت
سرش. بچهها
دويدند دور آنها.
حاجيعراقي
را سپرد به
بچهها و خودش
رفت كنار. آنها
هم انگار
دلشانميخواست
عقدههاشان
را سر يك نفر
خالي كنند،
ريختند سر
عراقيو شروع
كردند به مشت
و لگد زدن به
او. حاجي هم
هيچي نميگفت.فقط
نگاه ميكرد.
يكي رفت
تفنگش را
آورد و گذاشت
كنار سر عراقي.
عراقي
رنگش پريد و
زبان باز كرد
كه «بابا،
نكُشيد! من
از خودتونم.»
وشروع كرد
تندتند، لباسهايي
را كه كِش
رفته بود
كندن و غر
زدن كه«حاجيجون،
تو هم با اين
نقشههات.
نزديك بود ما
رو به كشتن
بدي.حالا
شبيه عراقيهاييم
دليل نميشه
كه...»
بچهها
ميخنديدند.
حاجي هم ميخنديد.
45
بايد
نيروها براي
انتقال به
تهران آماده
ميشدند. همه
مشغول بستناثاثشان
بودند كه خبر
رسيد حاجهمت
آمده و ميخواهد
بچهها
راببيند.
صداي
صلوات و
تكبير و قربانصدقهرفتنهاي
بچهها بلند
بود.بعضيها
ريخته بودند
سروكول
حاجي و ميبوسيدندش.
بعد از
دوتاعمليات
و آن همه
خستگي، اين
خبر واقعاً ميچسبيد.
حاجي گفته
بودبراي
ديدن امام
وقت گرفتهاند.
بچهها از
ذوقشان نميدانستند
چهكاركنند.
دلشان ميخواست
همانموقع
راه بيفتند.
حاجي
گفت «خب.
حالا كه ميبينم
همه سرحالين،
حاضر شين كهامشب
يه عمليات
داريم. انشاءالله
فردا براي
ديدار با امام
ميريمتهران.»
46
حرفي
نزده بودند،
ولي انگار
همان اشاره
كافي بود. ميگفت
«وقتيميخواستم
دستش را
ببوسم، به
محاسنم دست
كشيد.»
اين را
كه ميگفت،
اشك ميدويد
توي چشمهاش.
از پيش
امام آمده
بود.
47
يك شال
مشكي
انداخته بود
گردنش. هيچوقت
اينقدر زيبا
نديدهبودمش.
چند روزي بود
كه مهدي به
دنيا آمده
بود و او تازه
خبر شدهبود.
شب از نيمه
گذشته بود.
آمد و كنارمان
نشست. تا خود
صبح باهم
گفتيم و
خنديديم.
بچه را
بغل گرفت و
دوزانو كنار
علاءالدين
نشست. از
مهدي چشمبرنميداشت.
توي گوشش
اذان گفت و
شروع كرد به
حرف زدن با
او؛انگار با
يك مرد طرف
بود. بعضي
وقتها چهقدر
دلتنگ آن
لحظهميشوم.
48
دوست
نداشت لباس
قرمز تن بچهها
كنم، به
خاطر كراهتش.
49
فرمانده
دست تكان
داد. حاجي از
راننده
خواست
بايستد. از
پنجرهيماشين
كه نيمهباز بود،
سلام و احوالپرسي
كردند. فرمانده
به حاجيگفت
«اين بسيجي
رو هم
برسونين
پايگاهش.»
ـ
حالا براي چي
اومده بودي
اينجا؟
بسيجي
به كفشهاش
اشاره كرد و
گفت «اينا
ديگه داغون
شده. اومدهبودم
اگه بشه يه
جفت كفش
بگيرم، ولي
انگار قسمت
نبود.»
حاجي
دولا شد. درِ
داشبورد
ماشين را باز
كرد و يكجفت
كفشدرآورد.
ـ بپوش!
ببين اندازه
است؟
كفشهاش
را كند و سريع
كفشهايي را
كه حاجي
داده بود
پوشيد.
ـ بَه!
اندازه است.
خودم
اين كفشها
را براي حاجي
خريده بودم؛
از انديمشك.كفشهايي
را كه به
بسيجيها ميدادند
نميپوشيد.
همين امروز
پنجاهجفت
كفش از انبار
گرفته بود.
ولي راضي
نشد يكجفت
براي خودشبردارد.
حاجي لبخندي
زد و گفت «خب
پات باشه.»
بسيجي
همينطور كه
توي جيبهاش
دنبال چيزي
ميگشت، گفت«حالا
پولش چهقدر
ميشه؟» و
حاجي خيلي
آرام، انگار
به چيزي
فكرميكرد
گفت «دعا كن
به جون
صاحبش.»
50
ساعت يك
و دو نصفهشب
بود. صداي
شُرشُر آب ميآمد.
تويتاريكي
نفهميدم كي
است. يكي
پاي تانكر
نشسته بود و
يواش، طوريكه
كسي بيدار
نشود، ظرفها
را ميشست.
جلوتر رفتم.
حاجي بود.
51
هنوز
آفتاب نزده
بود كه به
دوكوهه
رسيديم. بعضي
بچهها تازه
رسيدهبودند
و كنار راهآهن
داشتند نماز
ميخواندند.
حاجي تا اين
صحنه راديد،
رنگش پريد و
قدمهاش تند
شد.
ـ اين
چه وضعشه؟
بچهها بايد
رو سنگ و كلوخها
نماز بخونن؟
اقلاً يهحسينيه
بزنين اينجا.
ـ بودجه
نيست، حاجي.
حاجي از
كوره در رفت.
ـ اگه
بودجه نيست،
يه صندوق
بزنين كه
هركي از اينجا
رد ميشهدوتومن
توش بندازه.
اينجوري
بودجه تأمين
ميشه.
آشفتگي
حاجي را كه
ديد، با
شرمندگي گفت
«ديگه چوبكاري
نكنين.انشاءالله
درست ميشه.»
گوشهي
انبار يك
كلنگ بود.
حاجي بَرش
داشت و گفت
«كلنگ اول
روميزنم.
اگه تا بيست
روز ديگه پول
جور نشد،
صندوق رو به
پا ميكنم.»
52
حاجاحمد
صداش كرد.
سريع سيگار
را انداخت و
با پاش خاموش
كرد ودويد
طرفش.
شب
عمليات، بچهها
كه دور و برش
بودند، ميگفتند
از هشت شب
تاهشت صبح،
دويست،
سيصدتايي
كشيد! از خيلي
سال پيش
سيگاريبود.
به بهانهي
سينوزيت ميكشيد.
ـ
بگين كي
سيگار ميكشه؟
با نگاهش
همه را دور
زد.
ـ از
سيگاريها
كدومتون ميتونه
ثابت كنه
سيگار براي
بدن ضرر
نداره؟
حاجي و
اين حرفها!
تازگيها
حاجي را كمتر
ميديدم. ولي
قبلاً
بارهاسيگار
را لاي
انگشتانش
ديده بودم.
حالا همين
حاجي، آمده
بود برايبچهها
صغراكبرا ميچيد
كه امام
گفته چيزي
كه براي بدن
ضرر داردحرام
است، پس
سيگار هم...
ميگفتند
شب عقدشان
خانمش گفته
مجاهد في
سبيلالله
سيگارنميكشد.
حاجي از همانجا
كه سيگارش
را توي
جاسيگاري
خاموشكرده
بود، ديگر لب
به سيگار
نزد.
53
تازه از
آموزش آمده
بوديم. ما را
نبردند عمليات.
عوضش يكي
آمد بهخطمان
كرد كه مهمات
بار بزنيم.
سه تا
كانتينر! چهقدر
غُر زديم.
چيزينگفت.
پابهپاي
ما كار كرد.
مراسم
بود. معاون
تيپ براي
سخنراني
آمد. خودش
بود!
54
هواپيماي
عراقي ما را
هدف گرفته
بود. ميخواستم
ماشين را نگه
دارمكه
برويم يك
گوشه پناه
بگيريم. حاجي
بدون اين كه
چهرهاش
تغييريكند
گفت «راهت
رو برو.»
ـ حاجي،
مگه نميبيني؟
ما رو هدف
گرفته.
زير لب
خواند «لا حول
ولا قوة
الاّ بالله.»
و دوباره
گفت «راهت
رو برو.»
55
همهي
حرفها از
خودش نبود. حرف
ديگران هم
بود. اما نيشدار
بود.جوش ميزد
و ميگفت.
گفتم
«چهلوهشت
ساعت همينجا
ميموني،
تكون هم نميخوري.»
گفت
«يعني زندان؟
به چه جرمي؟»
گفتم
«هر جور ميخواي
فكر كن. جرمش
رو من معلوم
ميكنم.»
گفت
«حرفهام حق
نبود؟»
گفتم «برخوردت
درست نبود.»
ناراحت
نبود. مثل
باقي
دستورها راحت
پذيرفته بود.
56
سر تا
پاش خاكي
بود. چشمهاش
سرخ شده
بود؛ از سوز
سرما. دو ماهبود
نديده بودمش.
ـ
حداقل يه
دوش بگير، يه
غذايي بخور.
بعد نماز بخون.
سر سجاده
ايستاد. آستينهاش
را پايين
كشيد و گفت
«من با عجلهاومدهم
كه نماز اول
وقتم از دست
نره.»
كنارش
ايستادم. حس
ميكردم هر
آن ممكن است
بيفتد زمين.
شايداينجوري
ميتوانستم
نگهش دارم.
57
تا مهدي
را بغل كرد
باهاش بازي
كند، مهدي زد
زير گريه.
بدجوريگريه
كرد. ابراهيم
فكر كرد چيزيش
شده. من كه
بغلش كردم،
آرام
شد.غريبي ميكرد
با ابراهيم.
پكر شد.
گفت
«حالا خودت
رو نگيريها.
اگر اين صدام
لعنتي
نبود،بهت
ميگفتم بچهها
من رو بيشتر
دوست داشتن
يا تو رو.»
58
ـ حاجي،
اين آخرين
حرف ماست.
به امام بگو
همونطور كه
به ماگفت
عاشورايي
بجنگيد،
عاشورايي
جنگيديم.
سلام ما رو
به امامبرسون.
حاجي بيسيم
را دست به
دست كرد. دل
توي دلش
نبود. به
التماسگفت
«شما رو به
خدا بيسيم
رو قطع نكنين،
حرف بزنين!»
چند روز
ميشد كه بچهها
توي كانال
كميل گير
كرده بودند؛
بدون آب
ومهمات. چند
بار منطقه
دستبهدست
شده بود.
خيليها زخمي
وشهيد شده
بودند. جبهه
داشت از دست
ميرفت. حاجي
آرام و
قرارنداشت.
يكدفعه بيسيم
را ول كرد و
زد بيرون.
راه ميرفت
و مثلمجنونها
با خودش حرف
ميزد.
نميخواستم
حاجي در اين
شرايط برود
جلو. ديگر
عصباني شده
بود.سرم داد
زد «مگه نميدوني
حضرت علي
دربارهي
فرمانده چيگفتهن؟
فرمانده
بايد در قلب
نبرد باشد،
جايي كه جنگ
نمايان است.حالا
تو هي كاري
كن كه من
ديرتر برسم.»
كلاش را
برداشت و
پريد پشت
موتور، كه با
اكبر زجاجي
بروند خط.شايد
راهي براي
بچهها پيدا
كنند.
59
پيشانيش
از زور درد
چروك افتاده
بود. چهرهاش
در هم مچاله
شدهبود.
انگار هر آن
جمعتر ميشد.
بايد عقبنشيني
ميكرديم و
حاجينگران
بود كه فرصت
عقب بردن
شهدا را
نداشته
باشيم. بچهها
كهشهيد ميشدند،
چهرهي حاجي
برافروختهتر
ميشد. ولي
اين كهنتوانيم
شهدا را عقب
ببريم، براش
خيلي دردناك
بود.
آن شب
تا صبح خيلي
به حاجي
فشار آمد. سعي
ميكرد با بچههاشهدا
را بكشند عقب.
ولي لحظهي
آخر عجيب
بود. حاجينميتوانست
از جبهه جدا
شود. همه را
فرستاده بود
عقب. اما
خودشگوشهكنار،
دنبال بدن
يكي از بچهها
ميگشت.
60
يك ليست
چهاردهنفره.
شهداي
شناساييشدهي
عمليات بعديبودند.
ميگفت
ازشان معلوم
است.
از نفر
اول گرفتم
آمدم پايين.
ـ
ابراهيم،
چرا جاي
چهاردهمي
خاليه؟
نگاهم
كرد. انگار
داشت التماس
ميكرد. گفت
«اين رو ديگه
تو بايد
دعاكني.»
61
ـ بابايي،
اگه پسر خوبي
باشي، امشب
به دنيا ميآي.
وگرنه، منهمهش
توي منطقه
نگرانم.
تا اين
را گفت، حالم
بد شد.
دكمههاي
لباسش را يكي
در ميان بست.
مهدي را به
يكي از همسايههاسپرد
و رفتيم
بيمارستان.
توي راه بيشتر
از من بيتابي
ميكرد.
مصطفي
كه به دنيا
آمد، شبانه
از بيمارستان
آمدم خانه.
دلم
نيامدحالا كه
ابراهيم يك
شب خانه است،
بيمارستان
بمانم.
از اتاق
آمد بيرون.
آنقدر گريه
كرده بود كه
توي چشمهاش
خون افتادهبود.
كنارم نشست
و گفت «امشب
خدا من رو
شرمنده كرد.
وقتي حجرفته
بودم، توي
خونهي خدا
چندتا آرزو
كردم. يكي
اين كه در
كشوريكه
نفَس امام
نيست نباشم،
حتا براي يك
لحظه. بعد،
از خدا تو
روخواستم و
دوتا پسر.
براي همين،
هر دو بار ميدونستم
بچهمون چيه.مطمئن
بودم خدا روي
من رو زمين
نميندازه.
بعدش خواستم
نه اسيرشم،
نه جانباز.
فقط وقتي از
اولياءالله
شدم، درجا
شهيد شم.»
62
ارتفاعات
را تازه پس گرفته
بوديم. جاده
هنوز دست آنها
بود. اونجوركه
پيدا بود، ميخواستند
دوباره پاتك
بزنند. حاجي
آمد بالا. گفت
«منميخوام
امشب اينجا
باشم.»
قرار بود
دوتا از گردانها
عمل كنند. ميگفت
«از همينجا
هدايتميكنم.»
هرچي
ميگفتيم
«حاجيجون! بيا
برو پايين،
از اون جا هم
ميشه.»ميگفت
«نه!»
ـ
حاجي، بچهها
ميگن مسئلهاي
پيش اومده.
با بيميلي
بيسيم را
گرفت «با
اكبر مسئله
رو حل كنين.»
ـ نه،
نميشه.
خودتون بايد
باشين.
بو برده
بود نقشه است.
فهميده بود
بچهها براي
اين كه بكِشندشپايين،
اين كلك را
سوار كردهاند.
گفت «من
پايين بيا
نيستم. امشبهمين
بالا پيش بچهها
ميمونم. هر
كاري ميخواين
بكنين.» و بيسيمرا
خاموش كرد.
63
بچهها
نامه نوشته
بودند به
حاجي كه
براي آمدن
به دوكوهه،
ازانديمشك
مشكل دارند. ماشينها
سوارشان نميكردند.
ـ
بچهها! اگر
ديدين
ماشيني داره
خالي ميره
به طرف دو
كوهه و شمارو
سوار نكرد، با
سنگ بزنين
شيشههاش رو
خرد كنين.
راننده هم
هرحرفي داشت
با من.
64
قلاجه
بود و سرماي
استخوانسوزش.
اوركتها را
آورديم و بين
بچههاقسمت
كرديم. نگرفت.
گفت
«همه بپوشن.
اگه موند، من
هم ميپوشم.»
تا آنجا
بوديم، ميلرزيد
از سرما.
65
تا دو،
سهي نصفهشب
هي وضو ميگرفت
و ميآمد سراغ
نقشهها وبهدقت
وارسيشان ميكرد.
يكوقت ميديدي
همانجا روي
نقشههاافتاده
و خوابش برده.
خودش
ميگفت «من
كيلومتري ميخوابم.»
واقعاً
همينطور بود.
فقط وقتي
راحت ميخوابيد
كه توي جاده
باماشين ميرفتيم.
عمليات
خيبر، وقتي
كار ضروري
داشتند، رو
دست نگهش ميداشتند.تا
رهاش ميكردند،
بيهوش ميشد.
اينقدر كه
بيخوابي كشيده
بود.
66
از
شناسايي
آمده بود.
منطقه مثل
موم توي
دستش بود. با
رگ و خونحسش
ميكرد. دل
ميبست و بعد
ميشناختش.
اصلاً به
خاطر همينبود
كه حتا وقتي
بين بچهها
نبود، از پشت
بيسيم جوري
هدايتشانميكرد
كه انگار هست.
انگار داشت
آنجا را ميديد.
عشق حاجي بهزمينها
بود كه لوشان
ميداد، لخت
و عور ميشدند
جلو حاجي.
دفترچهي
يادداشتش را
باز ميكرد.
هر چي از
شناسايي بهشميرسيد،
توي دفترچهاش
مينوشت،
ريز به ريز.
حالا داشت
برايبقيه
هم ميگفت.
اين كار شب
تا صبحش بود. صبح
هم كه ساعتچهار،
هنوز آفتاب
نزده، ميرفتيم
شناسايي تا
نُه شب. از
نُه شب به
بعدتازه
جلساتش شروع
ميشد. بعضي
وقتها صداي
بچهها درميآمد.همه
كه مثل حاجي
اينقدر
مقاوم
نبودند.
67
دو شب
نخوابيده
بودم. بغل
جيپ، كنار
جاده چرت ميزدم
كه
آمدبيدارم
كرد.
ـ پاشو
برو امامزاده
عباس.
امامزاده
عباس كجا
بود؟ خودش هم
نميدانست.
اما ميگفت
«بايدبروي.
آقامحسن
تكليف كرده.»
گفتم
«حالا از كجا
برم؟»
انگار
آيه بهش
نازل شده
باشد، گفت
«آقامحسن ميگه
اين جاده
رابگير مستقيم
برو جلو، ميرسي
به امامزاده
عباس.»
68
گونيهاي
نانخشك را
چيده بوديم
كنار انبار.
حاجي وقتي
فهميد،خيلي
عصباني شد.
پريد به ما
كه «ديگه چي؟
نونخشك
معنينداره.»
از همان
موقع دستور
داد تا اين
گونيها خالي
نشده، كسي
حق نداردنان
بپزد و بدهد
به بچهها.
تا مدتها
موقع ناهار و
شام، گونيها
را خالي ميكرديم
وسط سفره
ونانهاي
سالمتر را
جدا ميكرديم
و ميخورديم.
69
با كَرَم
نشسته بوديم
و كنارمان
پُر از قوطيهاي
كمپوت بود.
همهشانرا
سوراخ كرده
بوديم و فقط
آبشان را
خورده بوديم.
ـ
ميشه با شما
يه عكس
انداخت؟
حاجي
بود با رضا
چراغي. ما هم
از خدامان
بود. حاجي
دوربين را از
دورگردنش
برداشت و داد
كه يك عكس
دستهجمعي
از ما
بيندازند؛ من
وكرم، حاجي
و رضا چراغي.
عكس را
كه گرفتيم،
حاجي دستي
به پشتم زد
و همانطور كه
بلندميشد،
گفت «خسته
نباشين. حالا
چرا اين
كمپوت رو اينجوريخوردين؟»
گفتم
«آخه نميشه
جور ديگه
خورد.»
خيلي
جدي گفت
«نميشه،
مجبور نيستين
كه.
حالاحالاها
كارداريم.» و
يكي هم به
پشت كَرَم
زد و خنديد و
رفت.
70
بسمالله
را گفته و
نگفته شروع
كردم به
خوردن. حاجي
داشت حرفميزد
و سبزيپلو را
با تنماهي
قاطي ميكرد.
هنوز قاشق
اول
رانخورده،
رو كرد به
عباديان و
پرسيد «عبادي!
بچهها شام
چيداشتن؟»
ـ همين
رو.
ـ
واقعاً؟ جون
حاجي؟
نگاهش
را دزديد و
گفت «تُن رو
فردا ظهر ميديم.»
حاجي
قاشق را
برگرداند. غذا
توي گلوم
گير كرد.
ـ حاجيجون،
به خدا فردا
ظهر بهشون
ميديم.
حاجي
همينطور كه
كنار ميكشيد
گفت «به خدا
منم فردا
ظهرميخورم.»
71
محكم و
راست ميايستاد
و چشم از
مُهر برنميداشت.
بياعتنا بهآنهمه
سروصدا،
آرام و
طولاني نماز
ميخواند. توي
قنوت، دستهاشرا
از هم باز
نگه ميداشت،
همانجور كه
بين دو نماز
دعا ميكرد
وبچهها آمين
ميگفتند.
چفيهاش
را روي صورتش
انداخته بود.
توي تاريكي
سنگر، بين
بچههانشسته
بود و دعا ميخواند.
كم پيش ميآمد
حاجي وقتي
پيدا كند وتوي
مراسم دعاي
دستهجمعي
شركت كند.
پشت بيسيم
ميخواستندش.
دلمان نميآمد
از حال درش
بياوريم،
وليمجبور
بوديم.
72
بيسيم
زدند كه
برويد خاكريز
جلويي.
خسته
بوديم. دومين
بار بود كه
كيسهها را پُرِ
شن ميكرديم،
سنگرميزديم،
ميگفتند «نه،
بريد خاكريز
جلوتر.»
كي ميتوانست
برود؟
ـ
دستوره. بريد
خاكريز
جلويي. مفهوم
شد؟
خود حاجي
بيسيم زده
بود. كي جرأت
داشت نرود؟
اما روم نميشد
بهبچهها
بگويم. گونيها
را خالي كردم
كه بروم جلو.
بچهها
پرسيدند«چيكار
ميكني؟»
گفتم
«ميرَم خاكريز
جلويي. حاجي
گفته.» و راه
افتادم. بقيه
هم بهدنبالم.
73
زنگ زده
بود كه نميتواند
بيايد دنبالم.
بايد منطقه
ميماند. خيلي
دلمتنگ شده
بود. آنقدر
اصرار كردم
تا قبول كرد
خودم بروم.
من هم بليتگرفتم
و با اتوبوس
رفتم اسلامآباد.
كف آشپزخانه
تميز شده
بود. همهي
ميوههاي
فصل توي يخچالبود؛
توي ظرفهاي
ملامين چيده
بودشان. كباب
هم آماده
بود روياجاق.
بالاي يخچال
يك عكس از
خودش گذاشته
بود، با يك
نامه.
وقتي ميآمد
خانه، من
ديگر حق
نداشتم كار
كنم. بچه را
عوض ميكرد.شير
براش درست
ميكرد. سفره
را ميانداخت
و جمع ميكرد.
پا بهپاي من
مينشست
لباسها را ميشست،
پهن ميكرد،
خشك ميكردو
جمع ميكرد.
آنقدر محبت
به پاي
زندگي ميريخت
كه هميشه بهشميگفتم
«درسته كم
ميآي خونه،
ولي من تا
محبتهاي تو
رو جمعكنم،
براي يك ماه
ديگه وقت
دارم.»
نگاهم
ميكرد و ميگفت
«تو بيشتر از
اينا به گردن
من حق داري.»
يك بار
هم گفت «من
زودتر از جنگ
تموم ميشم.
وگرنه، بعد
از جنگبه تو
نشون ميدادم
تموم اين
روزها رو چهطور
جبران ميكنم.»
74
همهي
كارهاش رو
حساب بود.
وقتي پاوه
بوديم،
مسئول روابطعمومي
بود. هر روز
صبح محوطه
را آب و جارو
ميكرد. اذان
ميگفت وتا
ما نماز
بخوانيم،
صبحانه حاضر
بود. كمتر
پيش ميآمد
كسي توياين
كارها از او
سبقت بگيرد.
خيلي هم
خوشسليقه
بود. يك بار
يك فرشي
داشتيم كه
حاشيهييك
طرفش سفيد
بود. انداخته
بودم روي
موكتمان.
ابراهيم
وقتي
آمدخانه،
گفت «آخه
عزيز من! يه
زن وقتي ميخواد
دكور خونه رو
عوضكنه، با
مردش صحبت ميكنه.
اگه از شوهرش
بپرسه اين
رو چه جوريبندازم،
اونم ميگه
اينجوري.» و
فرش را
چرخاند، طوري
كه حاشيهيسفيدش
افتاد بالاي
اتاق.
75
هر بار
ميآمد خانه،
ميرفت سريخچال
ببيند كم و
كسري نداشتهباشيم.
اينبار هم
رفت. عصباني
شد. بستههاي
بادمجان را
دفعهيپيش
هم ديده
بود. فكر كرده
بود گوشتاند.
گذاشتشان
بيرون. گفت«اينا
خراب شدهن.
بريزشون دور.
ميرم گوشت
تازه ميخرم.»
عصبانيتر
شد. يخ
بادمجانها
باز شده بود
و تازه فهميد
گوشتنداشتهايم.
گفت
«خدا نه من
رو ميبخشه،
نه تو رو. بچهها
چه گناهي
كردهن كهبراي
غذاشون بايد
گير من و توي
ملاحظهكار
بيفتن؟»
76
رفته
بود سر كمدش
و با وسايلش
ور ميرفت.
هر وقت از
دستم ناراحتميشد
اين كار را
ميكرد، يا
جانماز پهن
ميكرد و سر
جانمازشمينشست.
رفته
بودم سر دفتر
يادداشتش و
نامههايي
را كه بچهها
براش نوشتهبودند
خوانده بودم.
به قول خودش
اسرارش فاش
شده بود.
حالا ازدستم
ناراحت بود.
كنارم
نشست و گفت
«فكر نكن من
اينقدر
بالياقتم. تو
من روهمونجوري
ببين كه توي
زندگي
مشتركمون
هستم.»
توي
خودش جمع
شد، انگار
باري روي
دوشش باشد.
بعد گفت «من
يهگناه
بزرگي به
درگاه خدا
كردهم كه
بايد با محبت
اينا عذاب
بكشم.»
77
بين
نماز ظهر و
عصر كمي حرف
زد. قرار بود
فعلاً خودش
بماند و بقيهرا
بفرستند خط.
توجيههاش
كه تمام شد
و بلند شد كه
برود، همهدنبالش
راه افتادند.
او هم شروع
كرد دويدن و
جمعيت به
دنبالش.
آخررفت توي
يكي از
ساختمانهاي
دوكوهه قايم
شد و ما جلوي
در راگرفتيم.
پيرمرد
شصتساله
بود، ولي مثل
بچهها بهانه
ميگرفت كه
«بايدحاجي رو
ببينم. يه
كاري دارم
باهاش.»
ميگفتيم
«به ما بگو
كارت رو، ما
انجام بديم.»
ميگفت
«نه. نميشه.
دلم آروم
نميشه. خودم
بايد ببينمش.»
به
احترام
موهاي سفيدش
گفتيم
«بفرما! حاجي
توي اون
اتاقه.»
حاجي
را بغل گرفته
بود و گونههاش
را ميبوسيد.
بعد انگار
بخواهد دلما
را بسوزاند،
برگشت گفت
«اين كار رو
ميگفتم.
حالا شما چه
جوريميخواستين
به جاي من
انجامش بدين؟»
78
چشم از
آسمان نميگرفت.
يكريز اشك
ميريخت.
طاقتم طاق
شد.
ـ چي
شده حاجي؟
جواب
نداد. خطّ
نگاهش را
گرفتم. اول
نفهميدم،
ولي بعد چرا.
آسمانداشت
بچهها را همراهي
ميكرد. وقتي
ميرسيدند به
دشت، ماهميرفت
پشت ابرها.
وقتي ميخواستند
از رودخانه
رد شوند و
نورميخواستند،
بيرون ميآمد.
پشت بيسيم
گفت «متوجه
ماه هم
باشين.»
پنج
دقيقهي
بعد، صداي
گريهي
فرماندهها
از پشت بيسيم
ميآمد.
79
ـ ميدوني
چي ديدم؟ من
جداييمون رو
ديدم.
زدم به
شوخي كه تو
مثل سوسولها
حرف ميزني.
برگشت گفت
«نه.تو تاريخ
بخون. خدا
نخواسته
اونايي كه
خيلي به هم
دلبستهن،
زيادكنار هم
بمونن.»
80
نميگذاشت
ساكش را ببندم.
مراعات ميكرد.
بالاخره يك
بار بستم.دعا
گذاشتم توي
ساكش. يك
بسته تخمه
كه بعد
شهادتش باز
نشده،با ساك
برايم
آوردند. يك
جفت جوراب
هم گذاشتم.
ازشان خوششآمد.
گفتم
«ميخواي دو،
سه جفت ديگه
برات بخرم؟»
گفت
«بذار اينها
پاره بشن،
بعد.»
همان
جورابها پاش
بود، وقتي
جنازهاش
برگشت.
81
از دست
كريمي، زير
لب غرولند ميكردم
كه «اگر مردي
خودت برو.
فقط بلدهدستور
بده.»
گفته
بود بايد
موتورها را از
روي پل
شناور ببرم
آن طرف. فكر
نميكرد من
با اينسن و
سالم، چهطور
اينها را از
پل رد كنم؛
آن هم پل
شناور. وقتي
روي موتورمينشستم،
پام بهزور
به زمين ميرسيد.
چهجوري
خودم را نگه
ميداشتم؟
ـ
چي شده پسرم؟
بيا ببينم چي
ميگي.
كلاه
اوركتش روي
صورتش سايه
انداخته بود.
نفهميدم كي
است. كفري
بودم،رد شدم
و جوري كه
بشنود گفتم
«نمرديم و
توي اين برّ
و بيابون
بابا هم
پيداكرديم.»
باز گفت
«وايسا جوون.
بيا ببينم چي
شده.»
چشمت
روز بد نبيند.
فرماندهمان
بود؛ همت.
گفتم «شما از
چيزي ناراحتنباشيد،
من از چيزي
دلخور نيستم.
ترا به خدا
ببخشيد.»
دستم را
گرفت و من
را كنارش
نشاند. من هم
براش گفتم
چي شده.
كريمي
چشمغرهاي
به من رفت
و به دستور
حاجي سوار
موتور شد و زد
به پل،كه
از آنطرف
ماشيني آمد و
كريمي
تعادلش به
هم خورد و
افتاد توي آب.
حالامگر خندهي
حاجي بند ميآمد؟
من هم كه
جولان پيدا
كرده بودم،
حالا نخندكي
بخند. يك
چيزي ميدانستم
كه زير بار
نميرفتم.
كريمي
ايستاده بود
جلوي ما و آب
از هفت ستونش
ميريخت.
حاجي گفت«زورت
به بچه
رسيده بود؟»
ـ نه به
خدا، ميخواستم
ترسش بريزه.
ـ حالا
برو لباست رو
عوض كن تا
سرما نخوردي.
خيلي كارِت
داريم.
از جيبش
كاغذي در
آورد و داد به
دستم و گفت
«بيا اين
زيارت
عاشورا رو
بخون،با هم
حال كنيم.»
چشمم
خيلي ضعيف
بود، عينكم
همراهم
نبود و نميتوانستم
اينجوريبخوانم.
حس و حالش
هم نبود.
گفتم
«حاجي بيا
خودت بخون و
گريه كن. من
هزارتا كار
دارم.»
وقتي
بلند شدم
بروم، حال
عجيبي داشت.
زيارت را ميخواند
و اشك ميريخت.
82
كار به
توهين و
بدوبيراه
گفتن كشيده
بود. حاجي
خونسرد
نشستهبود و
بحث ميكرد.
ديگر نميتوانستم
تحمل كنم.
نيمخيز شدم
كهوراميني
دستم را كشيد
و مجبورم كرد
بنشينم.
خودمان
بوديم توي
چادر و حاجي
كه توي خودش
بود. داشتم
فكرميكردم
الا´ن است
كه دستور
اخراج آنها
را از لشكر
بدهد. بلند شد
و ازچادر رفت
بيرون.
دو
ركعت نماز
خواند. آمد
كنارمان
نشست و
كارهاي لشكر
را پيشكشيد.
مثل اين كه
هيچ اتفاقي
نيفتاده بود.
83
گفتم
«بايد اين
كار انجام شه.
نيروها رو
وارد كار كن.»
با طرح
عمليات خيبر
موافق نبود.
ميدانستم
دلايل كافي
برايمخالفت
با طرح دارد.
با همهي اينها
فقط نگاهي
كرد و سرش را
پايينانداخت.
هميشه
كارمان به
بحث ميكشيد.
ولي اينبار
خيلي راحت
قبول كرد.بيچونوچرا
دستور را گرفت
و رفت.
84
ماشين
را روشن كردم.
بايد ميبردمش
جايي! نميگفت
كجا.
انگارخبرهايي
بود. او
مستقيم و چپ
و راستش را
ميگفت، من
ميرفتم،
تارسيديم به
سه راهي
جفير.
گفتم
«اِ، اين راه
كه ميرسه
به طلائيه.»
باز هم
چيزي نگفت.
گفته بودند
نگويد.
85
دست كرد
توي جيبش و
چيزي به
فقيري كه
گوشهي
سرسرا نشستهبود،
داد. سرپا
نشست. بندهاي
پوتينش را
محكم كرد و
گره زد.ساكش
را برداشت؛
مثل روزي كه
ميخواست
برود حج.
از زير
قرآن رد شد،
بوسيدش و بر
پيشانيش
گذاشت. بين
دستهايمادر
جا گرفت و
خداحافظي
كرد.
آقاجون
چشم به چشم
ابراهيم شد؛
همان چشمها
كه از روز
اول، هرروز
صبح آقاجون
را ميكشيد
كنار گهواره.
انگار مثل
سورهي قدر
براشآمد
داشته باشد.
همديگر را
بوسيدند و
ابراهيم رفت
طرف ماشين.
مادر آب
پاشيد پشت
پاي او.
ابراهيم
برگشت. دستش
را بالا آورد
ودوباره
خداحافظي
كرد. رو كه
برگرداند، دل
مادر ريخت و
آيةالكرسي
راكه براش
خوانده بود،
به طرفش فوت
كرد.
86
آمده
بود شهرضا سر
بزند. من را
برد توي تراس.
هوا سرد بود.
رويتراس
نشستن نداشت.
انگار ميخواست
چيزي بگويد.
اما نگفت.
فقطگفت
«بنشينيم به
حساب و
كتابمان
برسيم.»
87
به رختخوابها
تكيه داده
بود. دستش را
روي زانوش
كه تويسينهاش
كشيده بود،
دراز كرده
بود و دانههاي
تسبيحش
تندتند رويهم
ميافتاد.
منتظر ماشين
بود؛ دير كرده
بود.
مهدي
دوروبرش ميپلكيد.
هميشه با
ابراهيم
غريبي ميكرد،
ولي آنروز
بازيش گرفته
بود. ابراهيم
هم اصلاً محل
نميگذاشت.
هميشهوقتي
ميآمد مثل
پروانه دور
ما ميچرخيد،
ولي اينبار
انگار آمده
بودكه برود.
خودش ميگفت
«روزي كه من
مسئلهي
محبت شما را
باخودم حل
كنم، آن
روز، روز رفتن
من است.»
عصباني
شدم و گفتم
«تو خيلي بيعاطفهاي.
از ديشب تا
حالا معلومنيست
چته.»
صورتش
را برگردانده
بود و تكان
نميخورد.
برگشتم توي
صورتش. ازاشك
خيس شده
بود.
بندهاي
پوتينش را كه
يكهوا
گشادتر از پاش
بود، با حوصله
بست.مهدي را
روي دستش
نشاند و همينطور
كه از پلهها
پايين ميرفتيمگفت
«بابايي! تو
روز به روز
داري تپلتر
ميشي. فكر
نميكني
مادرتچهطور
ميخواد
بزرگت كنه؟»
و سفت بوسيدش.
چند
دقيقهاي ميشد
كه رفته
بود. ولي
هنوز ماشين
راه نيفتاده
بود.دويدم
طرف در كه
صداي ماشين
سرِ جا ميخكوبم
كرد. نميخواستمباور
كنم. بغضم
را قورت دادم
و توي دلم
داد زدم «اونقدر
نماز ميخونمو
دعا ميكنم
كه دوباره
برگردي.»
88
شب
عمليات خيبر
بود. داشتيم
بچهها را
براي رفتن
به خط آمادهميكرديم.
حاجي هم دور
بچهها ميگشت
و پا به پاي
ما كار ميكرد.
درگيري
شروع شده
بود. آتش
عراقيها روي
منطقه بود.
هر چيميگفتيم
«حاجي! شما
برگردين عقب
يا حداقل
برين توي
سنگر.»مگر
راضي ميشد؟
از آن طرف،
شلوغي منطقه
بود و از اين
طرف،دلنگراني
ما براي حاجي.
دور تا
دورش حلقه
زده بودند.
اينجوري يك
سنگر درست
كرده
بودندبراي
او. حالا خيال
همه راحتتر
بود. وقتي
فهميد بچهها
براي حفظاو
چه نقشهاي
كشيدهاند،
بالاخره
تسليم شد.
چند متر آنطرفتر،چندتا
نفربر بود.
رفت پشت آنها.
89
بايد ميرفتيم
جزيره. با
قايق رفتيم.
يك تسبيح
قرمز داشت كههميشه
همراهش بود.
خيلي دوستش
داشت. تسبيح
افتاد توي آب.همينطور
آب را نگاه
ميكرد تا دور
شديم، خيلي
دور.
90
روز سوم
عمليات بود.
حاجي هي ميرفت
خط و برميگشت.
آن روزنماز
ظهر را به او
اقتدا كرديم.
سر نماز عصر،
يك حاجآقاي
روحانيآمد.
به اصرار
حاجي، نماز
عصر را ايشان
خواند.
مسئلهي
دومِ حاجآقا
تمام نشده،
حاجي غش كرد
و افتاد زمين.
ضعفكرده
بود و نميتوانست
روي پا
بايستد.
سرُم
به دستش بود
و مجبوري،
گوشهي سنگر
نشسته بود.
با دستديگر
بيسيم را
گرفته بود و
با بچهها
صحبت ميكرد؛
خبر ميگرفت
وراهنمايي
ميكرد. اينجا
هم ولكن
نبود.
91
به سنگر
تكيه زده
بودم و به
خاكها پا ميكشيدم.
حاجي اجازه
ندادهبود
بروم عمليات.
من را باش
كه با ذوق و
شوق روي
لباسم شعار
نوشتهبودم.
فكر كرده
بودم رفتني
هستم.
داشت
رد ميشد.
سلام و احوال
پرسي كرد.
پاپِي شد كه
چرا ناراحتم.با
آن قيافهي
عبوس من و
اوضاع و
احوال،
فهميده بود
موضوع چيه.صداش
آرام شد و با
بغض گفت
«چيه؟
ناراحتي كه
چرا نرفتي
عمليات؟خوب
برو! همه
رفتند، تو هم
برو. تو هم برو
مثل بقيه.
بقيه هم
رفتند
وبرنگشتند.»
و راهش
را گرفت و
رفت.
92
چنگ زد
توي خاكها و
گفت «اين
آخرين
عملياتيه كه
من دارمميجنگم.»
اصلاً
همتِ چند روز
پيش نبود.
خيلي گرفته
بود. هميشه
ميگفت«دوست
دارم بمونم
و اونقدر درد
بكشم كه همهي
گناهام پاك
بشه.»ميگفت
«دلم ميخواد
زياد عمر كنم
و به اسلام
و انقلاب
خدمت كنم.»ولي
اين روزها از
بچهها خجالت
ميكشيد. ميگفت
«نميتونمجنازههاشون
رو ببينم.»
ماندن
براش سخت
شده بود.
گفتم
«اين چه
حرفيه حاجي؟
قبلاً هركي
اين حرفها
رو ميزد،ميگفتي
نگو. حالا
خودت داري
ميگي.»
انگار
دردش گرفته
باشد، مشتش
را محكمتر
كرد و گفت «نه.
منمطمئنم.»
93
طلائيه
بوديم. دمدمهاي
صبح، بچههايي
كه رفته
بودند جلو،
مجبورشده
بودند عقبنشيني
كنند. زمين و
زمان ميلرزيد.
اصلاً حسميكردي
توي اين
دنيا نيستي،
اينقدر كه
شدت آتش
زياد بود.
بيسيم
بهدست،
بالاي خاكريز
ايستاده بود.
داشت با
فرماندهِ
گردانصحبت
ميكرد. ميخواست
برگشتِ بچهها
با كمترين
تلفات باشد.
مااونطرف
خاكريز پناه
گرفته بوديم.
با هر صدا دلم
هري ميريختپايين.
ميگفتم
الا´ن موج
حاجي را ميگيرد.
خودم
را انداختم
روي حاجي و
با هم غلت
خورديم تا
پايين خاكريز.نفسش
بند آمده
بود، ولي
چيزي نگفت.
آرام بلند شد
و دوباره رفت
سركارش.
94
كارها
خوب پيش نميرفت.
چندين بار
طرح عمليات
عوض شده
بود.خسته
بوديم. رفتم
اعتراض كنم.
چشمهاي
خستهاش را
كه ديدم،زبانم
بند آمد.
95
براي
سركشي به
بچهها آمد
توي سنگر. ميدانستم
چند روز استچيزي
نخورده. آنقدر
ضعيف شده
بود كه وقتي
كنار سنگر ميايستاد،پاهاش
ميلرزيد. وقتي
داشت ميرفت،
گفتم «حاجيجون!
بيا يهچيزي
بخور.»
بياعتنا
نگاهم كرد و
گفت «خدا رزق
دنيا رو روي
من بسته. من
ديگه ازدنيا
سهم غذا
ندارم.» و از
سنگر رفت
بيرون.
96
از بالا
دستور ميرسيد
كه بايد فلان
كار را بكند.
نميشد، ميدانست.ولي
رفت به بچهها
گفت. قاطع
هم گفت.
گفتند «نميريم.
مگهنميبيني
چه خبره؟»
دلش
شكست. دعا
كرد همان آن
يك گلوله
بخورد بميرد.
گريه هم
كرد.گفتم
«زشته حاجي
جلوي بچهها.»
گفت
«گريه هم
خاليم نميكنه.»
97
نقشه را
پهن كردم كه
بگويم چي شده.
چراغ قوه را
انداختم روينقشه،
كه ديدم سر
حاجي شل شد،
آمد پايين.
گفتم
«حاجي گوشت
با منه؟»
صاف
نشست.
گفت
«آره، بگو.»
هنوز چيز
زيادي نگفته
بودم كه اينبار
سرش افتاد
روي نقشه.
98
ـ
آقامرتضي!
يه نفر رو
بفرست خط،
ببينيم چه
خبره.
هركس
ميرفت،
ديگه برنميگشت.
همان سهراهي
كه الا´ن ميگويندسهراهي
همت. خيلي
كم ميشد بچهها
بروند و سالم
برگردند.
آقامرتضي
سرش را پايين
انداخت و گفت
«ديگه كسي
رو ندارمبفرستم،
شرمنده.»
حاجي
بلند شد و گفت
«مثل اين كه
خدا طلبيده.»
و با
ميرافضليسوار
موتور شدند كه
بروند خط.
عراق
داشت جلو ميآمد.
زجاجي شهيد
شده بود و
كريمي توي
خطبود. بچهها
از شدت عطش،
قمقمهها را
ميزدند لب
هور، جايي كهجنازه
افتاده بود،
و از همان
استفاده ميكردند.
روي يك
تكه از پلهايي
كه آنجا
افتاده بود
سوار شد. هفت،
هشتتا
ازقمقمههاي
بچهها دستش
بود. با دست
آب را كنار
ميزد و ميرفتجلو؛
وسط آب، زير
آتش. آنجا
آب زلالتر
بود. قمقمهها
را يكييكي
پركرد و برگشت.
99
يك
خمپاره صاف
خورد كنار
سنگر. حاجي
فقط گفت «بر
محمد و آلمحمد
صلوات.»
نگاهش
كردم. انگار
هيچ چيز نميتوانست
تكانش بدهد.
100
از موتور
پريديم
پايين. جنازه
را از وسط
راه
برداشتيم كه
له
نشود.بادگير
آبي و شلوار
پلنگي
پوشيده بود.
جثهي ريزي
داشت، وليمشخص
نبود كي است.
صورتش رفته بود.
قرارگاه
وضعيت عادي
نداشت. آدم
دلش شور ميافتاد.
چادر سفيدوسطِ
سنگر را زدم
كنار. حاجي
آنجا هم
نبود. يكي از
بچهها من
راكشيد طرف
خودش و
يواشكي گفت
«از حاجي خبر
داري؟ ميگنشهيد
شده.»
نه!
امكان نداشت.
خودم يك
ساعت پيش
باهاش حرف
زده بودم.يكدفعه
برق از چشمم
پريد. به
پناهنده
نگاه كردم.
پريديم پشتموتور
كه راه آمده
را برگرديم.
جنازه
نبود. ولي
ردّ خونِ
تازه تا يك
جايي روي
زمين كشيده
شده
بود.گفتند
«برويد معراج،
شايد نشاني
پيدا كرديد.»
بادگير
آبي و شلوار
پلنگي. زيپ
بادگير را باز
كردم؛ عرقگير
قهوهاي
وچراغ قوه.
قبل از
عمليات ديده
بودم مسئول
تداركات آنها
را داد بهحاجي.
ديگر هيچ شكي
نداشتم.
هوا
سنگين بود.
هيچكس خودش
نبود. حاجي
پشت
آمبولانس
بود وفرماندهها
و بسيجيها
دنبال او. حيفم
آمد دوكوهه
براي بار
آخر،حاجي را
نبيند.
ساختمانها
قد كشيده
بودند به
احترام او.
وقتيبرميگشتيم،
هرچه دورتر
ميشديم، ميديدم
كوتاهتر ميشوند.
انگارآنها
هم تاب نميآورند.
مآخذ
مأخذ
تمام خاطرههاي
اين كتاب،
نوارهاي تصويري
و صوتي مؤسسهي
روايت فتحاست.