يادگاران
(كتاب متوسليان)
«يادگاران»
عنوان كتابهايي
است كه بنا
دارد
تصويرهايي
از سالهايجنگ
را در قالب
خاطرههاي
بازنويسيشده،
براي آنها
كه آن سالهارا
نديدهاند
نشان بدهد.
اين مجموعه
راهي است به
سرزميني
نسبتاًبكر
ميان تاريخ
و ادبيات،
ميان واقعهها
و بازگفتهها.
خواندنشان
تنهايادآوري
است،
يادآوري اين
نكته كه آن
مردها بودهاند
و آن واقعههارخ
دادهاند؛ نه
در سالها و
جاهاي دور،
در همين
نزديكي.
بچه بود
كه انقلاب
را ديد.
نوجوانيش را
در آن
گذراند.
شاگردي پدر راكرد؛
عاشق كارهاي
فني بود.
وقتي مطهري
را شناخت،
دلش خواستبرود
سراغ طلبگي
كه نرفت.
دانشگاه علم
و صنعت، دو
سال برقخواند؛
آنقدر تودار
بود كه
خانوادهاش
نميدانست
دانشجو است.
حتاوقتي خبر
دستگيريش
را شنيدند،
باورشان نميشد.
دوستانش شايدجسارتش
را در كوچه و
خيابان ديده
بودند، ولي
در خانه،
داداش احمدمهربان
و سخاوتمند
بود.
حبس
كشيد. رنج
ديد، آنقدر
كه توانست
پشت و پناه
آدمها
باشد.جنگيدن
برايش درس
بود. ميآموخت
و آموزش ميداد.
و تربيتميكرد.
به همان
راحتي كه
توبيخ و
تنبيه ميكرد،
گريه ميكرد
وحلاليت ميطلبيد.
آنقدر
به افقهاي
دور چشم دوخت
كه روزي در
پس آن
ناپديد شد.
1
چهار
ماهش بود كه
رفتم مكه.
شبي كه
برگشتم،
ديدم چشمهايشگود
رفته و
پاهايش مثل
چوب خشك شده.
نبضش سخت ميزد.خيلي
ناراحت شدم.
وضو گرفتم و
چهار بار أمن
يجيب خواندم.
انگاردوباره
زنده شد.
به
مادرش گفتم
«حالا شيرش
بده.»
2
سرش توي
كار خودش
بود. آرام،
تنها، يك
گوشه مينشست.
كمتر بابچهها
بازي ميكرد.
خيلي لاغر
بود. مادر
نگران بود.
ـ بچهي
چهارساله كه
نبايد اينقدر
آروم باشه.
بعدها
فهميدند قلبش
ناراحت است.
عملش كردند.
3
به بابا
گفت «من هم
ميآم پيشت.
ميخوام كمك
كنم.»
بابا
چيزي نگفت.
فقط نگاهش
لغزيد روي
كيف و كتاب
احمد. احمداين
را كه ديد
گفت «بعد از
مدرسه ميآم.
زود هم برميگردم
كه درسامرو
بخونم.»
بابا اول
سكوت كرد.
بعد گفت «پس
بايد خوب كار
كني.»
سينيهاي
شيريني را پر
ميكرد، ميگذاشت
روي پيشخان.
وقتي
ازمغازه
بيرون ميرفت،
سينيها خالي
بود.
آخرهاي
دبيرستان كه
بود، ديگر
بابا ميتوانست
خيلي راحت
مغازه
رادستش
بسپارد.
4
دور هم
نشسته بوديم
و از سال چهل و دو
ميگفتيم.
حرف
پانزده
خرداد كه شد،
احمد رفت تو
لب. گفت «اون
روزها دهسالم
بيشتر نبود.
از سياست هم
سر در نميآوُردم.
ولي وقتي
ديدممردم
رو تو خيابون
ميكشن،
فهميدم كه
ديگه بچه
نيستم؛ بايد
يهكاري كنم.»
5
دلش ميخواست
برود قم يا
نجف درس
طلبگي
بخواند. حتا
تويخانه
صدايش ميكردند
«آشيخ احمد.»
ولي
نرفت. ميگفت
«كار بابا تو
مغازه زياده.»
6
هنرستان
فني درس ميخواند.
برايم يك
گردنبند
درست كرده
بود.ورقههاي
فلزي را شكل
لوزي و دايره
بريده بود و
كرده بود تويزنجير.
يك قلب هم
وسطش كه
رويش اسمم
را نوشته
بود.
7
ديپلم
فني گرفته
بود و آزمون
داده بود كه
برود و در يك
شركتتأسيساتي
كار كند. يك
روز من را
كشيد كنار و
گفت«خواهرجونفريده،
من يه
امتحاني
دادهم. برام
دعا كن. اگه
قبول شمهرچي
بخواي برات
ميخرم.»
يادم
افتاد كه يك
بار برادر
بزرگترم
براي همه
همبرگر خريده
بود وبراي من،
چون خواب
بودم،
نخريده بود.
تند گفتم
«داداش،
همبرگر برام
بخر.»
امتحان
شركت را كه
قبول شد، آمد
خانه با يك
پاكت دستش.
همبرگرخريده
بود؛ براي
همه.
8
هم
دانشگاه ميرفت،
هم كار ميكرد؛
توي يك شركت
تأسيساتي.اوايل
كارش بود كه
گفت «براي
مأموريت
بايد برم خرمآباد.»
خبر
آوردند دستگير
شده. با دو
نفر ديگر
اعلاميه پخش
ميكردند. آندو
تا زن و بچه
داشتند. احمد
همهچيز را
گردن گرفته
بود تا آنها
راخلاص كند.
9
مادر
رفته بود
ملاقات. ديده
بود ضعيف شده.
كبودي دستهايش
راهم ديده
بود.
ـ
احمدجان،
دستات چي
شده؟
خنديده
بود.
ـ تو رو
خدا بگو.
ـ جاي
دستبنده. ميبندن
دو طرف تخت،
شلاقم ميزنن.
تقلاميكنم
كه طاقت
بيارم.
ساكت
شده بود. بعد
باز گفته بود
«نگران نباش.
خوب ميشن.»
10
يك بار
ازش پرسيدم
«قضيهي
زندان رفتنت
چي بوده،
حاجي؟»
جواب
نداد. خودش
را به كاري
مشغول كرد.
ـ حاجي،
هيفده
شهريور چيكار
ميكردي؟
وقتي امام
اومد، تويكميتهي
استقبال
بودي؟
اخمهايش
رفت تو هم.
ـ تو با
قبل چيكار
داري؟ ببين
الا´ن دارم
چيكار ميكنم.
11
روي
ركاب مينيبوس
ايستاده بود.
بچهها يكييكي
از كنارش
ردميشدند،
ميرفتند
بالا. سر و صدا
و خنده مينيبوس
را پر كرده
بود.انگار نه
انگار كه ميخواستند
بروند جنگ.
ـ همه
هستن؟ كسي
جا نمونه.
برادرا چيزي
رو كه فراموش
نكردين؟
غلامرضا
خيلي جدي
گفت
«برادر احمد،
ما ليوان آبخوريمون
جامونده.
اشكالي
نداره؟»
دوباره
صداي خندهي
بچهها رفت
هوا.
احمد لبخند
زد. به
راننده گفت
«بريم.»
12
صدايش
شده بود آژير
خطر.
ـ
ضدانقلاب...
بريزيد تو
سنگرا... سريع...
بجنبيد...
بيرون
ساختمان
سنگرها پر ميشد.
كار هر شب
بچهها بود،
تا صبح.
گاهي
وقتها كه
نگاهش ميكردي،
يكي را ميديدي
سبزه، كميجدي،
كمي ترسناك
حتا. فرمانده
نبود، ولي
عين فرماندهها
بود.
13
توي
پادگان بانه،
دور از شهر
بوديم و نميتوانستيم
خارج شويم.دستور
بود كه
بمانيم. نه
آذوقه
داشتيم، نه
مهمات؛ نميدادند
بهمان.
شبها
بچهها با هم
شوخي ميكردند.
جشن پتو ميگرفتند.حاج احمد
يك گوشه مينشست،
ميرفت تو
فكر. شوخيها
كه زيادميشد،
يك داد ميزد،
هر كس ميرفت
يك گوشه.
بعضي وقتهاخودش
هم يك چيزي
ميگفت و با
بقيه ميخنديد.
14
بچهها
از شرايط بدي
كه توي
پادگان
داشتيم مريض
شده بودند.
يك بار
حاجي رفت
سراغ يكي از
خلبانها و
گفت «بچههاي
ما روببريد
عقب.»
اعتنا
نكردند يا
گفتند «نميكنيم.»
حاجي
اشاره كرد،
چند نفر دور
هليكوپتر
پخش شدند.
ضامننارنجك
را كشيد و گفت
«اگه بچههاي
ما رو نبريد،
هليكوپتر
روهمينجا
منفجر ميكنيم.»
خلبانها
فرار كردند.
سرهنگ آمد
چيزي بگويد،
سيلي حاج احمدكنارش
زد.
15
پيشنهاد
كرده بود وقتهاي
بيكاري بحثهاي
اعتقادي
كنيم.
توي يك
اتاق كوچك
دور هم مينشستيم.
خودش شروع
ميكرد.
ـ اصلاً
ببينم، خدا
وجود داره يا
نه؟ من كه
قبول ندارم.
شما اگه قبولدارين،
برام اثبات
كنين.
هر كسي
يك دليلي ميآورد.
تا سه ـ چهار
ساعت مثل يكماترياليست
واقعي دفاع
ميكرد. يك
بار يكي از
بچهها وسط
بحثكم آورد.
نزديك بود با
حاجي دست به
يقه شود.
حاجي گفت
«مگهشما
مسلمونا تو
قرآن نخونديد
كه جلال
بايد احسن
باشه؟!»
16
كارهاش
كه تمام شد،
رفت لباسهاش
را از گوشهي
كمد جمع كرد
وبغچهاش
را بست و رفت
بيرون. دلم
ميخواست ميرفتم
ازشميگرفتم
و خودم ميشستم.
چه فرق داشت؟
براي خيليها
كردهبودم،
براي او هم
ميكردم.
رفت
بيرون. حمام
را روشن كردم.
وقتي آمد، يك
لگن لباسِ
شستهدستش
بود. برد پهن
كرد.
صبح زود
بلند شدم
لباسها را
جمع كنم.
بند خالي
بود.
17
براي
انجام دادن
كارهاي سنگر
توي مريوان،
اولين نفر
اسم خودش
رامينوشت.
هر كجا
بود، هرقدر هم
كار داشت،
وقتي نوبتش
ميرسيد،
خودش راميرساند
مريوان.
18
با بچهها
توي شهر ميرفتيم.
لباس پلنگي
تنم بود و
عينك دودي
زدهبودم.
يكي را ديدم
شلوار كردي
پاش بود. از
بچهها
پرسيدم « كيه؟»
گفتند
«متوسليان.»
به
فرماندهم
گفته بود «بهش
بگين اين
لباسو ميون
كردا نپوشه.
مانيومدهيم
اينجا مانور
بديم.»
19
پرسيد
«كجا بودي تا
حالا؟»
گفتم
«داشتم غذا
ميخوردم.»
دست
انداخت يقهام
را گرفت و با
خودش برد.
يك پسر
هفده ـ هجدهساله
روي تخت
دراز كشيده
بود. ما را كه
ديد،ترسيد.
دست و پايش
را جمع كرد.
ـ اينا
چيه روي
دستاي اين؟
يقهام
هنوز دستش
بود. نفسم
بالا نميآمد.
گفتم «... خون.»
رو كرد
به آن پسر،
پرسيد «از كِي
اينجايي؟»
ـ يك
هفتهس.
ديگه
داشت داد ميزد.
ـ گفتهاي
دستاتو بشورن؟
ـ گفتم،
ولي كسي گوش
نداد.
يقهام
را از لاي
دستش كشيدم
بيرون. در
رفتم.
من را
ديد، دوباره
شروع كرد به
داد و فرياد.
با
التماس گفتم
«حاجي، به
خدا من فقط
دو ساعته از
مرخصياومدهم.»
ـ نه
خير، يك ساعت
و نيمه كه
اومدي، اما
به جاي اينكه
بياي بهمجروحا
سر بزني، رفتي
به كِيف
خودت برسي.
سرم
پايين بود كه
صداي گريهاش
را شنيدم.
ـ تو هيچ
ميدوني اون
بچه دست ما
امانته؟... ميدوني
مادرش اونو
باچه زحمتي
بزرگ كرده؟
20
وقتي
گفتم امر خير
در پيش دارم،
نرمتر شد،
ولي باز هم
ميگفت«بيست
روز نه.» ميگفت
«نميشه.»
گفتم
«پس چند روز،
حاجي؟»
گفت
«پنج روز.»
فقط
رفتن و
برگشتنم پنج
روز طول ميكشيد.
برگهي
مرخصي را
گرفتم و رفتم.
21
مثل يك
كابوس بود.
فكر ميكرديم
همهي
ضد انقلابها
را بيرونكردهايم.
ولي هر شب،
از يك جايي
كه معلوم
نبود كجاست،
صدايرگبار
مسلسلهاشان
ميآمد. شهر
ريخته بود به
هم. مردم بهوحشت
افتاده
بودند.
پاسدارها
سردرگم
بودند.
صدايم
كرد و آرام
گفت «امشب
برو كانال
فاضلابو مينگذاري
كن.»
پرسيدم
«اونجا چرا،
حاجي؟»
چيزي
نگفت. مثل
گيجها نگاهش
كردم.
بالاخره گفت
«من خودم سهشبانه
روز اونجا رو
چك كردهم،
از اونجا ميآن.»
يادم
نيست. يكي ـ
دو شب بعد
بود، صداي
انفجار شنيدم.
صبح رفتمسر
زدم. خون
روي ديوارها
شتك زده
بود. جنازهها
را برده
بودند.
22
هر وقت
ميرفتي توي
مقر، نبود،
مگر ساعت دو
ـ سهي نصفهشب.
وقتي ميرسيد
ميديد همه
خواباند، آنقدر
خسته بود كه
همانجلوي
در اسلحهاش
را حايل
ديوار ميكرد،
پتو را ميكشيد
رويخودش و
ميخوابيد.
23
همراه
ما كشيده بود
عقب. بايد يك
كم استراحت
ميكرديم و
دوبارهميرفتيم
جلو.
قوطي
كنسرو را باز
كردم و گرفتم
طرف حاجي.
نگاهم
كرد. گفت «شما
بخورين. من
خوراكي دارم.»
دستمالش
را باز كرد.
نان و پنيري
بود كه چند
روز قبل داده
بودند.
24
حاج احمد
آمد طرف بچهها.
از دور پرسيد
«چي شده؟»
يك نفر
آمد جلو و گفت
«هر چي بهش
گفتيم مرگ
بر صدام بگه،نگفت.
به امام
توهين كرد،
من هم زدم
توي صورتش.»
حاجي يك
سيلي
خواباند زير
گوشش.
ـ كجاي
اسلام داريم
كه ميتونيد
اسير رو
بزنيد؟! اگه
به امام
توهينكرد،
يه بحث ديگهس.
تو حق نداشتي
بزنيش.
25
آخرين
نفري كه از
عمليات برميگشت
خودش بود. يك
كلاهخودسرش
بود، افتاد ته
دره. حالا آن
طرف دموكراتها
بودند و
آتششانهم
سنگين. تا
نرفت كلاهخود
را برنداشت،
برنگشت.
گفتيم
«اگه شهيد ميشدي...؟»
گفت
«اين بيتالمال
بود.»
26
هر روز
توي مريوان،
همه را راه
ميانداخت؛
هر كس با
سلاح
سازمانيخودش.
از كوه ميرفتيم
بالا. بعد
بايد از آن
بالا روي برفها
سُرميخورديم
پايين.
اين
آموزشمان
بود. پايين
كه ميرسيديم،
خرما گرفته
بود دستش، بهتكتك
بچهها تعارف
ميكرد. خسته
نباشيد ميگفت.
27
خرما
تعارفم كرد.
گفتم «مرسي.»
گفت «چي
گفتي؟»
ـ گفتم
مرسي.
ظرف
خرما را داد
دست يكي
ديگر. گفت
«بخيز.»
هفت ـ
هشت متر سينهخيز
برد.
گفت
«آخرين دفعهت
باشه كه اين
كلمه رو ميگي.»
28
آمبولانس
دستم بود. با
چند نفر ديگر
آمدند بالا.
چند متر
جلوتر، يكتير
زد. همهي
بچهها
پريدند پايين
به جز من.
داد زد
«چرا نپريدي؟»
ـ چرا
بپرم؟
تير زد.
گفت «برو
پايين.»
بعد گفت
«همه بياييد
بالا.»
گفت
«مرد حسابي،
مگه تو
پاسدار نيستي؟»
ـ چرا.
ـ مگه
توي آموزش
بهت نگفتهن
اگه جايي
صداي تير
شنيديد،
فكركنيد كمين
خوردهيد؟
ـ چرا.
ـ پس
چرا نپريدي؟
29
صبح زود
جلوي چادر
فرماندهي
ميايستادند؛
مثل نماز صبح.
انگاركه
نبايد قضا ميشد.
يك بار
از يكيشان
پرسيدم
«منتظر چي
هستي؟»
گفت
«منتظر سيلي.
حاج احمد
بياد، سهميهي
امروزمون رو
بزنه و
مابريم
دنبال
كارامون.»
هر روز
ميآمدند.
30
عمليات
آزادسازي
جادهي پاوه
بود. قبلاً
تعريفش را از
بچهها شنيدهبودم.
يكي گفت
«اگه تونستي
بگي كدوم
حاجيه.»
يكي را
ديدم وسط
جمعيت كلاهخود
گذاشته بود؛
منظم و مرتب
وگتر كرده.
گفتم
«احتمالاً
اينه.»
گفت
«آره.»
31
زخمي
شده بود.
پايش را گچ
گرفته بودند
و توي
بيمارستان
مريوانبستري
بود. بچهها
لباسهايش
را شسته
بودند. خبردار
كه شد،
بلندشد برود
لباسهاي آنها
را بشويد.
گفتم
«برادر احمد،
پاتون رو
تازهگچ
گرفتهن. اگه
گچ خيس بشه،
پاتون عفونت
ميكنه.»
گفت
«هيچي نميشه.»
رفت توي
حمام و لباس
همهي بچهها
را شست. نصف
روز طولكشيد.
گفتيم الا´ن
تمام گچ نم
برداشته و
بايد عوضش
كرد.
اما يك
قطره آب هم
روي گچ
نريخته بود.
ميگفت
«مال بيتالمال
بود، مواظب
بودم خيس
نشه.»
32
توي
مريوان،
ارتفاع كاني ميران،
يك سنگر
داشتيم، توش
ده ـ دوازدهنفر
خوابيده
بوديم. جا
نبود. شب كه
شد، پتو
برداشت، رفت
بيرونخوابيد.
33
يك بار
رفتيم يكي
از پاسگاههاي
مسير مريوان.
توي ايست
بازرسيهيچ كس
نبود.
هر چه
سر و صدا
كرديم، كسي
پيدايش نشد.
رفتم
سنگرفرماندهيشان.
فرمانده
آمد بيرون،
با زيرپوش و
شلوار زير. تا
آمدمبگويم
«حاج احمد
داره ميآد.»
خودش رسيد.
يك سيلي زد
تويگوشش و
بعد سينهخيز
و كلاغپر.
برگشتني
سر راه، همانجا،
پياده شد.
دست طرف
را گرفت كشيد
كناري.
گوش
ايستادم.
ـ من
اگه زدم تو
گوشِت، تو
ببخش. اون
دنيا جلوي ما
رو نگير.
34
توي
مريوان،
خانمها را به
مسجد راه نميدادند.
متوسليان به
خانمهاميگفت
«بريد طبقهي
دوم. اگر
اومدن
دنبالتون،
از اونجا
بپريدپايين.»
توقع
داشت چريك
باشند.
35
كوملهها
بيمارستان
را محاصره
كرده بودند.
هر لحظه ممكن
بودبيايند تو.
احمد از
پشتِ بيسيم
پرسيد «چند
نفر هستيد؟»
مسئول
گروه گفت
«چند تا از
خواهرا اينجا
هستن.»
يك لحظه
صدايي نيامد.
بعد احمد گفت
«بهشون بگو يه
نارنجكدستشون
باشه. اگه
ما موفق
نشديم، تو
اتاق منفجرش
كنن.»
نااميد،
نارنجك را
توي دستم
فشار دادم.
حاج احمد
مضطرب از پشت
بيسيم
پرسيد «شما
حالتون خوبه؟
ماداريم ميآييم.
لازم نيست
كاري كنيد.
مفهومه؟»
36
اول
جلسه من اسم
شهداي
عمليات را ميخواندم.
حاجي گريهميكرد.
وسط
جلسه رو كرد
به بروجردي
و گفت «شما
وظيفهتون
بود. اگهاين
امكاناتو
رسونده
بودين، ما
اين همه
شهيد نميداديم.»
بحث
شروع شد.
بقيه هم
شروع كردند
به داد و قال،
همهاش هم
سربروجردي،
كه يك دفعه
بروجردي
برگشت و گفت
«بابا، آخه
منفرمانده
شماهام.»
ساكت
شديم. حاج احمد
بلند شد، دست
انداخت
گردنش.
37
عصباني
گفت «نگهدار
ببينم اين
كيه.»
پياده
شد و رفت طرف
مرد كُرد.
هيكلش دو
برابر حاجي
بود. داشت
باسبيل
كلفتش بازي
ميكرد.
ـ ببينم،
تو كي هستي؟
كارت چيه؟
ـ من؟
كوملهم.
چنان
سيلي محكمي
بهش زد كه
نقش زمين
شد. بعد بالاي
سرشايستاد و
بلند گفت «ما
توي اين شهر
فقط يك
طايفه داريم،
اون همجمهوري
اسلاميه.
والسلام.»
38
شايعه
كرده بودند
احمد منافق
است. وقتي
بهش ميگفتي،
ميخنديد.از
دفتر امام
خواستندش.
نگران بود.
ميگفت «تو
اين اوضاع
كردستان،چهطوري
ول كنم و
برم؟»
بالاخره رفت.
وقتي
برگشت، از
خوشحالي
روي پا بند
نميشد.
نشانديمش و
گفتيمتعريف
كند.
ـ باورم
نميشد برم
خدمت امام.
امام پرسيدند
احمد، به
شماميگويند
منافق هستي؟
گفتم بله،
اين حرفها
رو ميزنن.
سرم
راانداختم
پايين. امام
گفتند برگرد و
همانجا كه
بودي، محكم
بايست.»
راه ميرفت
و ميگفت «از
امام
تأييديه
گرفتم.»
39
يه راهي
بود، راه
كوهستاني. سه
ساعت طول
كشيد تا رفتيم
بالا.
آن بالا
گفت «ميخوام
براي اينجا
تلهاسكي
بزنم.»
گفتم
«من هستم،
حاجي.»
گفت
«يعني با
گردانت
برنميگردي؟»
گفتم «نه.»
پيشانيام
را بوسيد.
40
دوباره
نگاه كردم:
يك جوان
لاغراندام
سبزهرو پشت
بيسيم.
پرسيدم
«حاج احمد رو
ميخوام.
همينه؟»
ـ آره
ديگه.
خيلي هم
شبيه رستم
نبود.
رفتم
پشت رُل.
كنارم نشست
و گفت «راه
بيفت.»
جاده را
رها كرده
بودم و زُل
زده بودم به
او. هنوز
برايم تازگي
داشت.
متوجه
نگاههاي من
نبود.
ـ شما
برادرا بايد
حسابي حواستون
به اطراف
باشه. دائماً
چپ وراستو چك
كنيد. الكي
خودتونو به
كشتن نديد.»
41
وقت
عمليات كه
ميشد، خودش
جلوتر از همه
بود. وقتي با
اوميرفتي،
ميدانستي
كه اگر يك
پشه هم توي
هوا بپرد،
حواسشهست.
وقتي هم
كه عمليات
تمام ميشد،
هر چه ميگفتي
«حاجي، ديگهبريم.»
نميآمد. همهي
گوشهكنار را
سر ميزد كه
مبادا كسي جا
ماندهباشد.
وقتي مطمئن
ميشد، ميرفت
آخر ستون با
بچهها برميگشت.
42
حاجي
داشت گريه
ميكرد. از
يكي پرسيدم
«چي شده؟»
گفت «يه
نفربالاي
كوه دستش
تركش خورده
بود. نتونستن
اون بالا
كاري بكنن.دستش
قطع شد.»
بيصدا
اشك ميريخت.
43
كنار
جاده، يك
بسيجي
ايستاده بود
و دست تكان
ميداد. حاجياشاره
كرد راننده
بايستد. در را
باز كرد، طرف
را نشاند جاي
خودش،خودش
رفت عقب.
44
بالاي
كوه آب
نبود، ميرفتند
پايين كوه،
برفهاي آبشده
را ميآوردندبالا.
رسيده
بوديم بالاي
قله؛ بعد از
سه ساعت كوهپيمايي.
با اينكه
كليتوي راه
آب خورده
بودم، باز
تشنه بودم.
حاجي
قبل از ما آنجا
بود. علي ـ
مسئول قله ـ
برايمان
شربت
آورد.همه
برداشتيم غير
از حاجي.
ـ چرا
نميخوري،
حاجي؟
ـ ما ميريم
پايين، آب
هست. شما
زحمت كشيدهين؛
اين آب
ذخيرهيشماست.
45
رفته
بودم با احمد
شناسايي. يكي
با ما بود؛
برگشت گفت
«راجع بهشما
يه چيزايي
ميگن. حسين
و رضا ميگن
شما ديگه
شهرنشينشدهين،
پادگان
پيداتون نميشه.»
ديدم
صورتش رنگ
به رنگ شد.
چند بار پرسيد
«حسين اينو
گفته؟»
رسيديم
پادگان. توي
راه هيچچيز
نگفت. چند
دقيقه يك
بار دستش
راميبرد پشت
سرش، ميگفت
«لاالهالاالله.
لعنت بر
شيطون.»
حسين و
رضا توي
پادگان
نبودند. همين
كه رسيدند،
خواستشان.سهتايي
رفتند توي يك
اتاق. در را
كه باز كرديم،
هر سه گريهميكردند.
46
سرما
پسرك را
كلافه كرده
بود. سر جايش
درجا ميزد.
ته تفنگميخورد
زمين و قرچقرچ
صدا ميداد.
ماشين
تويوتا جلوتر
ايستاد. احمد
پيدا شد.
ـ تو
مثلاً نگهباني
اينجا؟ اين
چه وضعشه؟
يكي بايد
مراقب خودتباشه.
ميدوني اين
جاده چه قدر
خطرناكه؟
دستهايش
را توي هوا
تكان ميداد.
مثل طلبكارها
حرف ميزد
وميآمد جلو.
ـ ببينم
تفنگتو.
تفنگ را
از دست پسر
بيرون كشيد.
ـ چرا
تميزش نكردي؟
اين تفنگه
يا لولهبخاري!
پسر تفنگ
را پس گرفت
و مثل بچهها
زد زير گريه.
ـ تو چهطور
جرئت ميكني
به من امر و
نهي كني! ميدوني
من كيام؟من
نيروي
برادر احمدم.
اگه بفهمه
حسابتو ميرسه.
بعد هم
رويش را
برگرداند و
گفت «اصلاً
اگه خودت
بودي ميتونستيتو
اين سرما نگهباني
بدي؟»
احمد
شانههايش
را گرفت و
محكم بغلش
كرد. بيصدا
اشكميريخت
و ميگفت «تو
رو خدا منو
ببخش.»
پسر تقلا
ميكرد شانههايش
را از دستهاي
او بيرون
بكشد. دستشخورد
به كلاه
پشمي احمد.
كلاه افتاد.
شناختش.
سرش را گذاشت
روي شانهاش
و سير گريه
كرد.
47
مردم از
صبح جلوي در
نشسته بودند.
بغض گلوي
همه را گرفته
بود.وضع خود
احمد هم بهتر
از آنها
نبود. قرار
بود آن روز
از مريوان
بروند.
مردم
التماس ميكردند
ميخواستند
«كاك احمد»شان
را نگه
دارند.شانههايشان
را ميگرفت،
بغلشان ميكرد
و ميگذاشت
سير گريهكنند.
چشمهاي
خودش هم سرخ
و خيس بود.
رفت بين
مردم و گفت
«شما خواهر و
برادراي من
هستيد. من هر
جابرم به
يادتون هستم.
اگه دست
خودم بود،
دوست داشتم
هميشهكنارتون
باشم. ولي
همون كه دستور
داده بود
احمد بره
كردستان
حالادستور
داده بره يه
جاي ديگه.
دست من نيست.
وظيفهس.
بايد برم.»
48
همه دور
هم نشسته
بوديم. اصغر
برگشت گفت
«احمد، تو كه
كاريبلد
نيستي. فكر
كنم تو جبهه
جاروكشي ميكني،
ها؟»
احمد سرش
را پايين
انداخت، لبخند
زد و گفت «اي...
تو همينمايهها.»
از مكه
كه برگشته
بود، آقاي
فراهاني يك
دستهگل
بزرگ
فرستاده
بوددرِ خانه.
يك كارت هم
بود كه رويش
نوشته بود
«تقديم به
فرماندهرشيد
تيپ بيست و
هفت محمد
رسولالله،
حاج احمد
متوسليان.»
49
از قطار
پياده ميشدند.
يكي شرق ميرفت،
يكي غرب؛ با
سر و صدا وداد
و فرياد.
ايستاده
بود كنار در
پادگان، با
سگرمههاي
تو هم.
ـ چه
خبره اينجا؟
كي گفته
اينا بيان
تو؟ من يه
همچين
نيروهايينميخوام.
بگيد برگردن.
بچهها
همه دمغ
شدند. ميدانستند
از حرفش
كوتاه نميآيد.
يكي راكه از
بقيه مسنتر
بود،
فرستادند
براي وساطت.
رفت
جلو، سرش را
انداخت
پايين و گردن
كج كرد.
ـ حاجي،
شما ميدونيد
اين بچهها
با يه دنيا
اميد و آرزو
اومدهناينجا
خدمتي به
اسلام و
انقلاب بكنن.
خدا رو خوش
نميآد به
خاطريه سهلانگاري
جزئي، دلشكسته
برگردن.
ـ آخه
من به بسيجيها
سخت ميگيرم.
ميگم منظم
باشن. حالاچهطوري
جلوي يه عده
سپاهي كوتاه
بيام؟ ميگن
هواي هملباسايخودشو
داره.
ـ حاجي،
تعهد ميدن
از اين به
بعد...
تا از تكتكشان
قول نگرفت،
اجازه نداد
بروند توي
پادگان.
50
همه كه
به خط شدند،
حاجي گفت
«حالا دور
ميدون
صبحگاه
بدويدتا يه
فكري به
حالتون بكنم.»
همه با
صورتهاي
عرقكرده و
خسته، بعد از
نيم ساعت،
همينطورميدويدند.
بعضيها هم
غر ميزدند.
حاجي گفت «بايستيد.»
نگاه
كردم. يك
گوشهي زمين
گِلي شده
بود. حاجي
رفت بالاي
سريكي از بچهها.
نفسنفس ميزد.
خواباندش
توي گِلها.
او هم چيزينگفت
و شروع كرد
به سينهخيز
رفتن. بعد
رفت سراغ
رضا دستواره.رضا
دستپاچه گفت
«حاجي، اجازه
بده روي زمين
صبحگاه...»نگذاشت
جملهاش
تمام شود.
پرتش كرد
ميان گِلها.
همت را هم
زمينزد. پايش
را گذاشت روي
شكمش و گفت
«يال . برو.»
بعد خودش
راانداخت
ميان گِلها
و سينهخيز
رفت. به
دنبالش هم
بقيه.
51
دو ساعت
گذشته بود.
همينطور
ايستاده بود
و به آن
سمتي كهبسيجي
رفته بود
نگاه ميكرد.
گفتيم «حاجي،
بريم ديگه.»
ـ من
منتظرم. گفتم
لباس بپوشه
و برگرده.
يك نفر
را فرستادم
برود دنبالش.
رفته بود توي
اردوگاه
خوابيده
بود.از دور ميآمد.
لباسش را
پوشيده بود و
گريه ميكرد.
ـ تو رو
خدا منو
ببخشيد. نميدونستم
اينجا
وايسادهيد.
ديگه باعرقگير
تو محوطه نميآم.
دست
كشيد به سرش
و گفت
«اشكالي
نداره.»
52
سرگرم
كار خودش بود
كه ديد حاج احمد
دارد ميآيد
طرفش.
ـ برادر،
شما بيا توضيح
بده ببينم
تا حالا چي
آموزش ديدي؟
دست و
پايش را گم
كرده بود.
اشتباه جواب
ميداد. انگار
يادش رفتهبود.
حاجي
عصباني گفت
«سينهخيز.»
وقتي
بلند شد، حاجي
رفت جلو.
بغلش كرد
بوسيدش.
وقت
نماز كه شد،
حاجي سجادهاش
را انداخت
پشت او.
53
حاج احمد
چند لحظه
نگاهش كرد و
با عصبانيت داد
زد «شما چهكارههستيد؟»
جا خورد. دستش
را از زير بغل
درآورد و سعي
كرد صافبايستد.
دستپاچه گفت
«من فرمانده
گروهانم.»
حاجي
گفت «چرا
وقتي گفتم
گردان بره
عقب، نرفتي؟»
منّ و
منّي كرد و
خواست راه
بيفتد كه
حاجي باز
فرياد زد «از
پايهمين
سكو تا جايي
كه گردان
ايستاده،
سينهخيز!»
55
يك عده
سرباز را وسط
راه سوار
ماشين كرديم.
اسم لشكرمان
راپرسيدند.
بعد گفتند
«شنيدهيم
فرماندهتون
خيلي جذبه
داره. خيليهيبت
داره. نگاهش
آدمو ميگيره.»
حاجي از
همان گوشهي
ماشين
نگاهمان كرد.
چيزي نگفتيم.
55
دلم
براي حاجي
تنگ شده
بود.
يك روز
بعدازظهر، كه
همه از گرما
يك سنگر براي
خودشان جور
كردهبودند،
رفتم
قرارگاه.
كنار
منبع آب
نشسته بود و
ظرفهاي ناهار
بچهها را ميشست،يكي يكي.
56
گفت
«شنيدهم ميخواي
بري.»
گفتم
«با اجازهي
شما.»
سرم
همينطور
پايين بود.
گفت «تو
خجالت نميكشي؟»
هر چه
گفتم، باز
گفت «با همهي
اين حرفا،
بايد بموني.»
شانهام
را گرفت.
آرام فشار
داد. گفت «ميدوني
تو اين سه
ماه حداقلچند
تا گلوله چپ
و راست زدي
تا ياد گرفتي؟»
انگار
حرفهايش را
نميشنيدم.
با خجالت
گفتم «اجازهي
منو ازآموزش
و پرورش
بگيريد، تا
آخر در خدمت
شما هستم.»
57
فرمانده
لشكر بود.
خودش ميرفت
شناسايي؛
وجب به وجب
منطقه.ميخواست
دقيقاً بداند
بچهها بايد
كجا بروند و
چهطوري
عملياتكنند.
شب، ما
را توي ميدان
صبحگاه
دوكوهه جمع
كرد. به خط
شديم.گفت
«حالا تا
پونصد ميشمرم،
سينهخيز
بريد. ديشب
كه شناساييرفته
بوديم،
شمردم. بايد
همينقدر
بريد تا از
ديد دشمن
خارج شيد.»
58
فرمانده
گردان ميخواست
برود تو. بحث
ميكرد. اما
سرباز جلوي
درگوشش بدهكار
نبود. زنجير
را پايين نميانداخت.
حاجي
رسيد دم در.
از سرباز
پرسيد «چي
شده؟»
گفت
«اين آقا
برگهي تردد
ندارن، ولي
اصرار ميكنن
برن تو.
بايدچيكار
كنم؟»
بدون
هيچ ملاحظهاي
گفت «بيست و چهار
ساعت
بازداشتش
كنيد.»
59
حاجي
سرش را تكان
داد و از
ماشين پياده
شد.
ـ اگه
گفتم تا ساعت
شيش، بايد تا
همون موقع
ميمونديد.
الا´نساعت
تازه چهاره.
خسته،
با سر و لباس
خاكي، تازه
از تمرين
برگشته بوديم.
حاجي از
دور به من
گفت «بايد
بيشتر تمرين
ميدادي.»
همه
چهارده ـ
پانزده
كيلومتر
برگشتند عقب.
ساعت شش
شده بود؛
همانطور كه
خودش خواسته
بود.
رو به
ستون گفت
«خيز.»
هر كس
افتاد يك طرف،
با سلاح و
كلاهخود و...
سر و صداها كهخوابيد،
رو كرد به من.
ـ فرمانده
گردان، خيز
برو.
نگاههاي
بچهها برگشت
طرف من. زل
زدم به
جايگاه.
فهميد كهنميخواهم
بروم.
رو كرد
به يكي از
بچهها.
ـ برو
سلاحشو بگير.
بچهها
همه نشستند.
ـ اگه
حضرت علي ما
رو سفارش به
نظم كرده،
فقط براي
شما كهنيست،
براي من هم
هست، چون من
فرمانده
تيپم. اگه
با فرماندهگردانتون
اين طوري
برخورد كردم،
به خاطر
ناوارديش
نبوده؛ به
خاطراين
بوده كه اون
بايد بيشتر
احساس
مسئوليت كنه.
ـ
خيز.
مرتب،
بي سر و صدا،
سريع؛ همه
خيز رفتند.
60
ـ ببينم،
كريم. توي
اين شونزده
ـ هيفده ماهي
كه عراقيها
تو منطقههستن،
تو چهطوري
گوسفندات رو
ميبري چرا؟
از كدوم
شياراميري
كه گير نميافتي؟
ـ راستش،
حاجي...
گفت،
گفت، گفت.
يكريز گفت.
ـ اين
طوري نميشه!
ببينم،
حاضري يه
خدمت كوچيكي
به اسلام
وامام بكني؟
ـ شما
جون بخواه.
اصلاً من از
همون لحظهي
اول كه
ديدمت، ازتخوشم
اومد.
از روز
بعد، با هم
ميرفتند
بيابانهاي
غرب دزفول،
وسط عراقيها،براي
شناسايي.
روزها در
شيارها مخفي
ميشدند، شبها
قدم به قدممنطقه
را ميگشتند؛
تا چهار روز.
بعد از
چهار روز، با
سر و روي
خاكي
پيدايشان شد.
61
سر
راهمان يك
رودخانهي
كمعمق بود
كه آبش تا
مچ پا ميرسيد.
صداي
پاي بچهها
حتماً عراقيها
را خبر ميكرد.
حاجي
پرسيد «طرحت
چيه؟»
گفت
«موكت پهن
كنيم.»
همه
زدند زير خنده.
يكي گفت
«بيست
كيلومتر بريم
وسط عراقيا،
موكت پهن
كنيم؟»
ـ آره،
موكتي كه ميندازن
تو اتاق براي
قشنگي،
بياريم تو
منطقه.حاجي
رو كرد به
عباديان. گفت
«ببينيد چهقدر
موكت ميخواد،
براشبگيريد.»
62
مسئول
تيپ وليعصر
گفته بود كه
نتوانستهاند
يكي از راهها
راشناسايي
كنند. بهش
گفته بود
«توي جنگ ما
كار نشد نداره.
ما بهتونثابت
ميكنيم.»
فرداي
همان روز، ما
را فرستاد
براي
شناساييِ
همان راهي
كه گفتهبود.
خودش هم
آمد. جادهي
دهلران ـ
انديمشك كه
رسيديم، يكي
ازبچههاي تيپ
وليعصر خودش
را انداخت
وسط جاده،
شروع كرد بهگريه
كردن.
اولين
ايرانيهايي
كه بعد از
شروع جنگ از
آنجا رد ميشدند
ما بوديم.
رفت
چيزي توي
گوشش گفت،
طرف بلند شد
راه افتاد.
63
رسيديم
به توپخانهي
عراق. نزديك
صبح بود. نميتوانستيمبرگرديم.
توي يك سنگر
خوابيديم تا
شب.
رفت
سنگرها و توپهاي
عراقي را
شمرد. توپخانه
را كامل دور
زد؛ ازجلو، از
عقب. جايي
نبود كه
نديده باشد.
64
آخرين
جلسهي
توجيهيِ قبل
از عمليات
بود.
حاج احمد
ته سنگر
نشسته بود و
چشم دوخته
بود به
كاغذهايجلويش.
نگاهش آدم
را ميگرفت.
گفت
«فرمانده
گردان
مقداد.» من
جاي او رفتم
و روبهرويش،
نشستمآن
طرف نقشه.
روي نقشه
چند نقطه را
نشان داد و
گفت «از اينجاميريد
تو اين منطقه
با گردان
سلمان روبهرو
ميشيد.»
با خجالت
پرسيدم «آخه
حاجي، اين
نقطهها كه
ميگيد... حالا
كجاهست؟»
عصباني
نگاهم كرد.
ـ يعني
چي كه كجاست؟
من كه وقت
ندارم براي
هركدوم
ازفرماندهها
دو ساعت سخنراني
كنم. پاشو
برو سر گردانت.
گيج شده
بودم. نميتوانستم
حركت كنم.
فرمانده
گردان بعدي
راصدا زد.
65
رفتم
پيش حاج احمد.
ـ ما يه
تعداد سرنيزه
لازم داريم.
عصباني
بود. گفت «چرا
سراغ من
اومدي؟
نداريم. بريد
از دشمنبگيريد.»
ديدم
اوضاع خوب
نيست. زدم
بيرون.
66
از سنگر
رفت بيرون
وضو بگيرد.
براي عمليات
مهمات كم
داشتند.رفته
بود توي فكر.
پيرمردي آمد
و كنارش
ايستاد. لباس
بسيجيتنش
بود.
فكر ميكرد
قبلاً جايي
ديدهاش،
اما هر چه
فكر ميكرد،
يادش نميآمدكجا.
پيرمرد بهش
گفته بود «تا
ائمه رو
داريد، غم
نداشته باش.
تو اينعمليات
پيروز ميشيد.
عمليات بعدي
هم اسمش بيتالمقدسه.
بعدهم تو ميري
لبنان. ديگه
هم برنميگردي.»
گريه
ميكرد و براي
من تعريف ميكرد.
67
ناهيدي
مستأصل شده
بود.
ـ فقط
به اندازهي
شب اولِ
حمله مهمات
داريم.
خونسرد
گفت «مهمات
نداريم يعني
چي؟ چرا
اصلاً اومدي
پيشمن؟
بريد از عراقيا
بگيريد.»
ـ رفتيم،
ولي فقط يه
ايفا گيرمون
اومد.
ـ دوباره
بريد. من كار
ندارم.
خودتون ميدونيد.
هرچي مهمات
داريد،بايد
همون شب اول
حمله مصرف
كنيد.
بچههاي
توپخانه
هيچچيز براي
شليك
نداشتند.
مرحلهي دوم
همقرار بود
شروع شود. يك
گروهان را
فرستاد توپخانهي
عراق
راگرفتند. با
خنده آمد
سراغ بچهها.
ـ برين
هرچي مهمات
لازم دارين،
بردارين.
68
ـ نميدونم
چرا خبري از
محسن وزوايي
نيست.
نگران
شده بود. همت
گوشي را داد
دستش.
ـ الا´ن
پشت خطه.
سريع
گوشي را گرفت.
محسن ميگفت
نميتواند
گردان را جلو
ببرد.
ـ
احمدجان،
نشوني رو گم
كردهيم.
بلدچي
هم گم شده
بود.
ـ
آقامحسن، دو
تا گردان
منتظرتون
هستن. اونجايي
كه اونا هستنالا´ن
درگيريه. دقت
كن. حتماً يه
چيزايي
اطراف ميبيني.
ـ حاج احمد،
ما هيچي اينجا
نميبينيم.
گوشي را
گذاشت زمين.
از سنگر زد
بيرون. چشمهايش
خيس بود
وشانههايش
ميلرزيد.
نشست. سجده
كرد. گريه
كرد.
69
خبر گمشدن
بچههاي
حبيب را تازه
گرفته بود كه
از قرارگاهفرماندهي
تماس گرفتند.
حسن باقري
از وضعيت
گردانهاي
مختلفميپرسيد.
حاج احمد
جواب ميداد
«همهجا وضعيت
خوبه. گفتهن
قضيهي
بلتابه
جاهاي جالبي
رسيده؛ قضيهي
شاوريه هم
همينطور.»
ـ قضيهي
گره زد چهطور؟
سعي كرد
آرام باشد.
ـ ميرسن
ان شاء الله.
اونا هم ميرسن.
الا´ن دارن
ميرن.
70
بچههاي
گردان حبيب
از پشت توپخانه
را محاصره
كرده بودند.
ماهم روي بيسيم
عراقيها
شنود داشتيم.
فرياد ميزدند
«ما داريممحاصره
ميشيم. به
دادمون
برسيد.»
از آن
طرف ميگفتند
«شما كه
جلوتون چند
كيلومتر
نيروهايخودمون
هستن. اونا
كمك نميخوان،
شما ميخواين؟»
بالاخره
فرمانده
توپخانه از
ردهي
بالاترش
اجازهي عقبنشينيگرفت.
حاج احمد
خبردار شد.
گفت بچههاي
شنود بروند
روي خط عراق.
ـ خيلي
جدي بگيد
سپهبد هشام
صباح فخري
دستور مؤكد
دادنعقبنشيني
نكنيد تا
براتون
نيروي كمكي
بفرستيم.
كلي
غنايم از توپخانه
گيرمان آمد.
71
دقيقه
به دقيقه ميآمدند
و ميپرسيدند
«پس اين
حاجي كِي ميآد؟»
حسين ميگفت
«رفته جاي
ديگه سر بزنه،
ميآد.»
ولي ولكن
نبودند.
بالاخره رفت
دنبالش.
كنار
جاده داشت
با حسن باقري
صحبت ميكرد.
حسين
رفت بهش
گفت. لبخند
زد و جواب
داد «خيالت
راحت باشه.حتماً
ميآم.»
ـ همين
حالا بيا. منو
ذله كردهن.
دورش
را گرفتند.
هِي
بوسيدندش و
صلوات
فرستادند. روي
دستبلندش
كردند و
بردند.
حسين ميخنديد
و ميگفت
«اين بچهتهرانيا
چهقدر بيكارن.»
72
جمع
شديم. همهي
كساني كه ميخواستند
بروند خانه
آمدند. شايدحق
داشتند. شش
ماه بود كه
خانه نرفته
بوديم.
ـ يه
روزايي بود
كه ساعتها
با بچههاي
كردستان تو
گردنههايباريك
و يخزده
پيادهروي
ميكرديم.
سرما تا مغز
استخون همه
روميسوزوند.
آرزوش به
دلم موند كه
يكي شكايت
كنه.
حاجي
حرف ميزد و
خودش و بچهها
گريه ميكردند.
ـ حالا
تا پنج ـ شيش
روز ديگه ميخوايم
خرمشهر رو
آزاد كنيم.هر كس
ميخواد
برگرده فردا
عازم بشه.
هيچكس
برنگشت. دانشجوها
را حاجي بهزور
فرستاد برايامتحانات.
73
عمليات
كه تمام شد،
گفت همهي
بچههاي تيپ
را ميفرستدمرخصي.
صداي
بچهها بلند
شد.
ـ ما
مرخصي نميخوايم.
ما اومدهيم
بجنگيم.
ديد هيچ
جوري نميتواند
راضيشان كند.
قسمشان داد
به جان امامكه
بروند. قول
هم گرفت كه
سريع
برگردند براي
عمليات بعدي.
74
ـ ترور
اين روزا
زياد شده...
ـ كاش
حداقل
يكيمون
اسلحه برميداشت.
ـ لازم
نيست.
بهشوخي
گفتم «حاجي،
حالا كه
اجازه نميدين
اسلحه
برداريم،
لااقليه
جايي نگه
دارين پياده
شم. يه قرار
فوري دارم،
بايد بهش
برسم.»
برگشت
زل زد توي
چشمهام.
ـ من كه
نميترسم
طوريم بشه...
شما اگه ميترسين،
اسلحهبردارين.
اگر هم دوست
دارين،
پياده بشين...
من از خدا
خواستهم بهدست
شقيترين
آدماي روي
زمين شهيد
بشم،
اسرائيليها.
ميدونمكه
قبول ميكنه.»
75
وسط
درگيري با
عراقيها
باشي، ببيني
تيپي كه
قرار بود
بيايد سمتراست
تيپت را پر
كند نيامده،
جاي آن كلي
نفربر عراقي
آمده.
ـ ما
ديگه نميتونيم
روي جاده
بمونيم. به
حسن بگيد نميتونيم.
بابا،وجدان
هم خوب
چيزيه. چرا
نيومدن اين
طرف؟
همت مانده
بود توي
قرارگاه.
احمد رفته
بود خط.
همت
تماس گرفت.
ـ از
بالا گفتن
بايد تا شب
دوام
بياريد؛
هرجور شده.
ـ آخه
چهطوري؟ من
چيكار كنم؟
تانكاي خودي
دارن عقبميكشن.
فشار هر
لحظه بيشتر
ميشد؛ تعداد
شهدا هم همينطور.
احمد پشت
بيسيم آمبولانس
ميخواست.
همت ميگفت
«به حضرت
عباس هر چي
بود فرستاديم.»
بغض
كرده بود.
دوباره تماس
گرفت.
ـ مهمات
هم داره
تموم ميشه،
همتجان.
76
ـ گفتهم
بچههاي
تداركات
مهمات، آب،
غذا و پتو بار
ماشين كنن،بيارن
جلو.
ته حرفش
لبخند بود.
ـ خلاصه
همتجون،
اين بچهها
با اين فشاري
كه روشون
اومده،رياضياتشون
خيلي قوي
شده. بلد شدهن
مسئلهشون
رو حل كنن.
همت هم
با خنده گفت
«ما هم ميفرستيم
كه مسئله رو
حل كنن.»
77
ما را
برد پاي
ارتفاعات
تينه. فقط
آتش دشمن را
ميديديم.
ازنيروهايش
خبري نبود.
سه ـ چهار
ساعت مداوم
ما ميزديم،
آنهاميزدند.
ديگر طاقتم
طاق شده بود
پرسيدم
«حاجي، اصلاً
معلوم هست
ما توي اين
دشت چي كار
داريمميكنيم؟»
گفت
«بعداً ميفهمي.»
خبر
رسيد سايتهاي
چهار و پنج
عراق سقوط
كردهاند.
رو كرد
به من. لبخند
گوشهي لبش
بود.
ـ حالا
ميتونم
جواب سؤالتو
بدم. ما
نيروهاي
زرهي دشمن
رو اينجامشغول
كرديم تا
نتونن برن
طرف سايتها.
78
عمليات
كه پيش ميرفت،
قرارگاه
تاكتيكي
خودبهخود به
خط مقدمنزديكتر
ميشد. بچههاي
مهندسي جهاد
آمدند و براي
فرماندههايك
سري سنگر
مستحكم در
يكي از
شيارهاي دشتعباس
ساختند.
حاج احمد
و حاج همت
هركدام سوار
يك جيپ بيسيمدار
بودند.حاج محمود
هم با يك
موتور توي
منطقه ميگشت.
79
يك مدت
بود عراقيها
تانكهاي
جديد مجهزتري
آورده بودند.
وقتيبچهها
ميزدندشان،
نميدانم
چرا كلاهكشان
ميپريد
بيرون.
حاجي ميخنديد.
ميگفت «به
احترام شما
رزمندهها
كلاهشون
روبرميدارن.»
80
چند روز
بود كه ارتشيها
قرار بود
بيايند خط را
از بچههاي
ما تحويلبگيرند،
نيامده
بودند. حاج احمد
زنگ زد به
قرارگاه.
سؤال كرد
«چرا تاحالا
گردان جلو
نرفته؟»
سرهنگي كه
پشت خط بود
بهانه ميآورد.حاجي
گفت «اگه تا
ظهر خط رو
تحويل نگيري،
هرچي ديدي
ازچشم خودت
ديدي.»
همهي
افسرها و درجهدارهايي
كه توي اتاق
بودند ماتشان
برده بود.توقع
نداشتند. حاجي
باز گفت «اينجا
ميدون جنگه.
بچههاي من
سهروزه
دارن خون ميدن،
اون وقت تو
داري بازي
ميكني؟»
كشاندش
تا آمد خط را
تحويل گرفت.
81
بعد از
صداي خمپاره،
صداي داد و
هوار بچهها
بلند شد.
خورده
بودوسط سنگر
فرماندهي.
بچهها
توي سر و
صورتشان ميزدند
و ميدويدند
طرف سنگر.
حاج احمد
گرد و خاك را
پاك كرد و
بلند شد.
كمربندش را
بست بالايپاش.
ـ چه
خبرتونه؟
چيزي نشده.
تركش نقليش
مال ماست،
داد وفريادش
مال شما؟
ايستاد و
كارش را
ادامه داد.
82
راضيش
كرده بودند
برود
بيمارستان
صحرايي.
ـ حق
نداريد بگيد
فرماندهس.
ميگيد يه
سرباز
معموليه.
ميخواستند
بيهوشش
كنند. نميگذاشت.
ـ بيهوشيه
ديگه. يه
وقت يه چيزي
ميگم، يكي
ميشنوه. اگهنامحرم
باشه،
عمليات لو ميره.
از درد
ميلرزيد.
83
وسط
عمليات،
گفتيم به
بهانهي
خراب شدن
خمپارهاندازمان
برويمحاجي
را ببينيم.
مسئول
ستاد ميگفت
«حاجي وقت
نداره.
گرفتاره.»
هر چه
اصرار كرديم،
قبول نكرد.
ديديم حاجي
از سنگر بيرون
آمد. يكعصا
زده بود زير
بغلش و رنگ
به چهره
نداشت.
پرسيديم «چرانميذاشتي
بريم پيش
حاجي؟»
گفت
«مگه نميبيني؟
پاش تركش
خورده. قبول
هم نميكنه
بره عقب.تازه
داشت يه كم
استراحت ميكرد.»
84
زير تانك
دراز كشيده
بود و با آهنگِ
توپها و
خمپارههايي
كه اطرافميزدند،
پايش را تكان
ميداد.
ـ پاشو
تانك رو روشن
كن. حاجي
گفتهن.
ـ حاجي
كيه؟ من
ارتشيام.
بايد فرمانده
خودم بگه.
حاجي
آمد بالاي
سرش. گفت
«بلند شو روشن
كن.»
بيخيال
جواب داد «به
تو مربوط نيس.
بايد فرماندهم
دستور بده.»
صداي
حاجي بلند شد
«ميگم بلند
شو. من فرماندهتم.»
دوباره
گفت «نه،
فرمانده من
تو نيستي.»
حاجي
عصا را انداخت
و اسلحه را
از دست من
گرفت، جلوي
طرفرگبار
بست.
ـ به
خدا قسم اگه
نياي، دومين
رگبار رو ميبندم
تو شكمت.
با ترس
بيرون آمد.
ـ آخه
دارن ميزنن.
نميشه.
حاجي
آرامتر گفت
«كاريت نباشه.
فقط گاز بده.
گاهي هم يه
گلولهشليك
كن.»
يك
بولدوزر آنجا
بود. گفت «كسي
هست كه
بتونه اينو
روشن كنه؟»
يكي جلو
رفت و گفت
«من ميتونم.»
ـ آفرين.
فقط بشين و
گاز بده. نميخواد
كار ديگهاي
بكني.
صداي
بولدوزر مثل
يك تانك
واقعي بود.
آتش عراقيها
كمتر شدهبود.
حاج احمد عصا
به دست راه
ميرفت و
دستور ميداد.
85
جادهي
خرمشهر آزاد
شده بود. يك
عده ميخواستند
بروند تهران،خبر
آزادي را
بدهند. خيال
ميكردند
تمام شده.
صبح
رضا دستواره
خبرش را آورد
براي حاجي.
ـ نميدوني،
برادر من.
پونصد متر صف
بستهن، ميخوان
برن.
حاجي
گفت «آخه
نميشه كه.»
غروب
آمد بين بچهها.
پاش مجروح
بود. روي
صندلي نشست.
گفتچراغها
را خاموش
كنند.
ـ
برادرا، امشب
شب عاشوراست.
هر كس ميخواد
بره، بره.
من پايبرگهي
همه رو امضا
ميكنم.
اصلاً به
دژباني ميگم
جلوي هيچكسرو
نگيره. بريد.
فردا
صبح، يك نفر
هم نرفته
بود.
86
حاجي
رانندهي
جيپ را كه
ديد، بهش
گفت «بشمار
سه ميري
بالايخاكريز
و اون تانك
رو ميزني.»
تانك از
خاكريز دور
بود. فقط با
توپ ميشد
زدش. راننده
معطلميكرد.
ـ چرا
نميري؟
با خجالت
گفت «حاج آقا،
داره با تير
مستقيم ميزنه.»
حاجي با
غيظ گفت «بهت
ميگم برو
بالا بزن.
همينطور
وايساده
دارهبا من
بحث ميكنه.»
راننده
دندهعقب
رفت. گاز داد
و رفت بالاي
دژ. هنوز كاري
نكرده بودكه
با يك تير
مستقيم، جيپ
رفت هوا.
رانندهي
جيپ دوم با
ترس و لرز
آمد جلو و
بدون اينكه
چيزي
بگويدرفت
بالا و تانك
را زد.
نگاه
كردم. خونسرد
و مطمئن با
عصا كنار خاكريز
قدم ميزد.
87
حسابي
عصباني شده
بود. مجال
نداد.
ـ برو پس
گردنشو بگير
بيار اينجا
ببينم.
به هر
مصيبتي بود
دوشكاچي را
آوردند. قبول
نميكرد
بيايد. ميگفت«بايد
با مسئولمون
هماهنگ كنيم.»
حاجي
گفت «اون
هليكوپتر رو
ميبيني يا
نه؟»
چند
دقيقهاي
بود كه اوضاع
خاكريز را به
هم ريخته
بود. دوشكاچيوقتي
قيافهي
حاجي را ديد،
گفت «بله،
ميبينم.»
ـ گوش
كن. هليكوپتر
بايد بيفته
تا من برم.
فهميدي؟
چند
دقيقه بعد،
يك هليكوپتر
ديگر هم آمد.
نزديك نميشدند.
حاجي
چشمغرهاي
به دوشكاچي
رفت و گفت
«چرا نزديش؟»
ـ گلوله
بهش نميرسيد.
ـ خب،
سر دوشكا رو
بگير بالا و
بزن.
آنقدر
بالاي سرش
ايستاد تا هليكوپترها
در افق گم
شدند.
88
هركداممان
اندازهي ده
ـ پانزده نفر
كار كرده
بوديم. خيليها
همشهيد شده
بودند. بعد از
بيست و پنج
روز ماندن در
منطقه، حاجيآمده
بود برايمان
صحبت كند.
خودش هم
مجروح بود و
روي ويلچر.
ـ بچهها،
ما ديگه نيرو
نداريم. فقط
شماهاييد.
بدونيد كه
امروز هم
روزعاشوراست.
شما بايد
بمونيد
خرمشهر رو
آزاد كنيد.
هيچكس
حتا يك قدم
نرفت عقب؛
مثل خود حاجي.
89
بسيجي
چشم دوخت به
سمتي كه
حاجي ميآمد.
آنقدر خسته
بودكه چشمهايش
را با چوب
كبريت باز
نگه داشته
بود.
حاجي از
آن دور لبخند
ميزد.
ـ خسته
نباشي.
ـ خيلي
ممنون.
ايشالاّ فردا
با يه خواب
ناز تلافي ميكنيم.
حاجي
دستش را گرفت
و از سينهكش
خاكريز
كشيدش بالا.
باانگشت
جايي در آن
دورها را نشان
داد، سمت غرب.
گفت «هر
وقت پرچمت
رو بردي و
اونجا
كوبيدي، ميتوني
بريبخوابي.»
بسيجي
سرش را
برگرداند و
خيره، نگاهش
را نگاه كرد.
پرسيد
«كجا؟»
ـ اونجا.
آخر افق.
90
ناهيدي
از آن دور ميخنديد
و ميگفت
«اين كيه كه
تونسته حاجاحمدرو
گير بندازه؟»
خبرنگارها
داشتند با
حاجي مصاحبه
ميكردند. كمكم
دورشان شلوغميشد.
حاجي بلند شد
و به بچهها
اشاره كرد
«اينا عمليات
كردهن. ماكه
كارهاي
نيستيم. بريد
با اينا صحبت
كنيد.» دوربين
ولكن نبود.
بازهم
دنبالش رفت.
حاجي سوار
جيپ شد و رفت.
91
خرمشهر
كه آزاد شد،
رفت تهران.
وقتي رسيد سر
خاك جهانآرا،نشست
و سير گريه
كرد، گريه
كرد تا بيهوش
شد.
92
از خانهي
امام آمد
بيرون. با
غيظ نگاهي
به عصا كرد و
محكم زدشزمين.
بلند گفت «به
خدا ديگه عصا
دست نميگيرم.»
امام
پرسيده بود
«پات چه شده؟»
جواب
داده بود
«زخمي شده.»
امام
روي پايش
دست كشيده
بود.
ـ ان شاء الله
زود خوب ميشي
و ميري
دنبال
عمليات.
93
ايستاده
بود كنار در
حرم و به
وضوخانه
اشاره ميكرد.
تازه
رسيده بوديم
دمشق و دلمان
ميخواست يك
زيارت ب حال
بكنيم،ولي
وقت اذان
بود.
ـ
برادرا،
زيارت
مستحبه،
نماز واجب.
عجلّوا
بالصلوة قبل الفوت.
94
همه
زيارتنامه
را خوانده
بوديم. بايد
ميرفتيم.
حاج احمد و
حاج همتبچهها
را از حرم
بيرون ميكردند.
بعضيها ولكن
نبودند. حاجييقهشان
را ميگرفت و
كشانكشان
ميبرد بيرون.
خودش به
پهنايصورت
اشك ميريخت.
95
از سوريه
برگشت براي
سركشي به
بچههايي كه
هنوز تهران
بودند.
شب،
خانهشان
مهمان بوديم
كه دو نفر از
بچههاي
سپاه آمدند
دم دردنبالش.
وقتي برگشت،
بيتاب شده
بود. توي
اتاق قدم ميزد
و گريهميكرد.
ـ
برادرايي كه
نوبت اول
رفتهن
سوريه مشكل
براشون پيش
اومده.اسرائيليها
چند نفر رو
اسير گرفتهن.
چرا تيپ اين
طوري شده؟
يهعده
سوريه، يه
عده جنوب،
يه عده
تهران. من
كه لبنان برم،
ديگهبرنميگردم.
اينا بايد به
فكر خودشون
باشن.
96
آخرين
روز كه ديدمش،
دوستانش را
آورده بود
خانه. فرداي
آن روزبرميگشتند
سوريه. هيچكس
خانه نبود.
املت
برايشان
درست كردم.بعدها
شنيدم دوستهاش
ميگفتند
«حاجي خودش
غذا درست
كرد.»
نخواسته
بود بگويد
خواهرش توي
خانه است.
97
خيليها
تا حاجي را
ميديدند،
سيگارشان را
خاموش ميكردند.
بعضي
وقتها كه
عصباني ميشد،
غلامرضا براي
شوخي
سيگارتعارفش
ميكرد. لبخند
ميزد.
شب
آخري كه
خانهشان
بوديم، بعد
از شام، يكي
از بچههاميخواست
سيگار بكشد.
برايش
جاسيگاري
برد، گذاشت
رويتاقچه.
خودش رفت
بيرون.
98
مثل يك
تعزيهخوان
دور حرم ميچرخيد
و بلندبلند
گريه ميكرد
وميخواند؛
با جملههاي
ساده و كوتاه.
ـ ... اينجا
رأس حسينو به
نيزه زدن.
عمهي
ساداتو به
اسيري آوُردن.شاميا
با اهلبيت
امامحسين
كاري كردن
كه روي
ظالماي عالم
سفيدشد.
مثل
هميشه نبود.
توي حال
خودش بود.
99
يك خانم
مسن اشكش
قطع نميشد.
به عربي
چيزهايي ميگفت.خودش
را رساند
نزديك حاجي.
ـ اين
خانم چي ميگه؟
مترجم
با گريه گفت
«ميگه ما
تنها اميدمون
لشكر محمده.
فقطلشكر
محمد ميتونه
ما رو نجات
بده.»
زد زير
گريه و چشم
دوخت به
پيرزن.
100
يك گوشهي
حرم نشست و
تا صبح نماز
خواند و
مناجات كرد.
دماذان آمد
از ما پرسيد
«اين پاسداري
كه اينجا
بود نديديد؟»
ـ نه.
چشمهايش
سرخ شده
بود.
ـ
ياد محمد
توسلي كرده
بودم. خيلي
دلم گرفت.
متوسل شدم
بهحضرت
زينب. گفتي
اون پاسدارو
نديدي؟
ـ كدوم
پاسدار؟
ـ آهان!
نديديش. اومد
بالاي سرم
گفت «فردا
روز موعوده.
انتظارتموم
شد.»
مآخذ
* حفظ
آثار نيروي
زميني سپاه؛
(خاطرههاي
22، 43، 44، 55، 58، 73، 80،
81،83، 84، 89، 92)
* سازمان
حفظ و نشر
آثار و ارزشهاي
دفاع مقدس؛
(خاطرههاي
10، 23، 54)
*
روزنامهي
جبهه؛ (خاطرههاي
11، 47)
* در
انتهاي افق؛
(خاطرهي 3)
* كنگرهي
شهداي
دانشگاه علم
و صنعت؛
(خاطرههاي
5، 8، 18 16، 28 25،30، 32،
33، 40، 45، 46، 86)
* گمشدهاي
در افق؛
كنگرهي
بزرگداشت
شهداي تهران
(خاطرههاي
2، 4، 9، 15،21 19، 24، 36،
37، 39، 41، 52، 54، 56، 57، 65،
67، 68، 72، 75، 82، 85،87، 88،
90، 91، 93)
* همپاي
صاعقه؛ حوزهي
هنري (خاطرههاي
48، 50، 53، 60، 61، 63، 64،
66،69، 70، 71، 74، 79 76، 95،
96، 100 98)