يادگاران‌(كتاب‌ مهدي‌ باكري‌ )

 

«يادگاران‌» عنوان‌ كتاب‌هايي‌ است‌ كه‌ بنا دارد تصويرهايي‌ از سال‌هاي‌جنگ‌ را در قالب‌ خاطره‌هاي‌ بازنويسي‌شده‌، براي‌ آن‌ها كه‌ آن‌ سال‌هارا نديده‌اند نشان‌ بدهد. اين‌ مجموعه‌ راهي‌ است‌ به‌ سرزميني‌ نسبتاًبكر ميان‌ تاريخ‌ و ادبيات‌، ميان‌ واقعه‌ها و بازگفته‌ها. خواندنشان‌ تنهايادآوري‌ است‌، يادآوري‌ اين‌ نكته‌ كه‌ آن‌ مردها بوده‌اند و آن‌ واقعه‌هارخ‌ داده‌اند؛ نه‌ در سال‌ها و جاهاي‌ دور، در همين‌ نزديكي‌.

 

انگار مي‌شناسيش‌. نگاهش‌ آشنا است‌. لب‌خندش‌ هم‌. دستور دادنش‌ وحتا عصباني‌شدنش‌. شايد قبلاً او را ديده‌ باشي‌. با او زندگي‌ كرده‌ باشي‌ ياجنگيده‌ باشي‌. شايد هم‌ از او فقط‌ نامي‌ شنيده‌ باشي‌. چه‌ فرقي‌ مي‌كند؟انگار مي‌شناسيش‌.

مهدي‌ باكري‌ همين‌ نزديكي‌ها، روي‌ همين‌ زميني‌ كه‌ رويش‌ هستي‌ به‌ دنياآمد. درس‌ خواند و بزرگ‌ شد. مبارزه‌ كرد و جنگيد. بعدها فرمان‌ده‌ لشكرعاشورا شد. قرار بود از رود عبور كند و گذشت‌، اما هيچ‌ وقت‌ بازنگشت‌.نمي‌دانم‌ شايد دليل‌ آشناييت‌ همين‌ رفتنش‌ باشد، اگر آب‌ را بشناسي‌ وفرمان‌ده‌ لشكر عاشورا را.

آن‌هايي‌ كه‌ او را ديده‌اند، چيزهايي‌ درباره‌اش‌ مي‌گويند كه‌ شايدباوركردنش‌ ـ اگر نخواهي‌ باورشان‌ كني‌ ـ مشكل‌ باشد. اين‌ها پاره‌اي‌است‌ از همان‌ گفته‌ها.

 

1

سال‌ پنجاه‌ و دو تازه‌ دانش‌جو شده‌ بودم‌. تقسيممان‌ كه‌ كردند، افتادم‌خوابگاه‌ شمس‌ تبريزي‌. آب‌ و هواي‌ تبريز به‌م‌ نساخت‌، بدجوري‌مريض‌ شدم‌. افتاده‌ بودم‌ گوشه‌ي‌ خوابگاه‌. يكي‌ از بچه‌ها برايم‌ سوپ‌درست‌ مي‌كرد و ازم‌ مراقبت‌ مي‌كرد. هم‌اتاقيم‌ نبود. خوب‌نمي‌شناختمش‌. اسمش‌ را كه‌ از بچه‌ها پرسيدم‌، گفتند «مهدي‌ باكري‌.»

 

2

رفتيم‌ توي‌ شهر و يك‌ اتاق‌ كرايه‌ كرديم‌. به‌م‌ گفت‌ «زندگي‌اي‌ كه‌ من‌مي‌كنم‌ سخته‌ها.»

گفتم‌ «قبول‌.»

 براي‌ همه‌ كارش‌ برنامه‌ داشت‌؛ خيلي‌ هم‌ منظم‌ و سخت‌گير. غذا خيلي‌كم‌ مي‌خورد. مطالعه‌ خيلي‌ مي‌كرد. خيلي‌ وقت‌ها مي‌شد روزه‌مي‌گرفت‌. معمولاً همان‌ روزهايي‌ هم‌ كه‌ روزه‌ بود مي‌رفت‌ كوه‌.

به‌ ياد ندارم‌ روزي‌ بوده‌ باشد كه‌ دو نفرمان‌ دو تا غذا از سلف‌ دانشگاه‌گرفته‌ باشيم‌. هميشه‌ يك‌ غذا مي‌گرفتيم‌، دو نفري‌ مي‌خورديم‌. خيلي‌وقت‌ها مي‌شد نان‌ خالي‌ مي‌خورديم‌. شده‌ بود سرتاسر زمستان‌، آن‌ هم‌توي‌ تبريز، يك‌ ليتر نفت‌ هم‌ توي‌ خانه‌مان‌ نباشد. كف‌ خانه‌مان‌ هم‌ نم‌داشت‌، براي‌ اين‌كه‌ اذيتمان‌ نكند چندل چندلا پتو و فرش‌ و پوستين‌مي‌انداختيم‌ زمين‌.

 

3

سال‌ پنجاه‌ و شش‌ پادگان‌ اروميه‌ خدمت‌ مي‌كردم‌. آمدند گفتند «ملاقاتي‌داري‌.»

مهدي‌ بود. به‌م‌ گفت‌ «بايد از اين‌جا دربري‌.»

هر طور بود زدم‌ بيرون‌. من‌ را برد خانه‌ي‌ عمه‌ش‌. كلي‌ شيشه‌ي‌ نوشابه‌آن‌جا بود. گفت‌ «بنزين‌ مي‌خوايم‌.»

از باك‌ ژيانم‌ بنزين‌ كشيدم‌ بيرون‌. شروع‌ كرديم‌ كوكتل‌مولوتف‌ ساختن‌.خوب‌ بلد نبودم‌ اما مهدي‌ وارد بود. چند تايش‌ را برديم‌ بيرون‌ شهر وامتحان‌ كرديم‌.

ازش‌ خبري‌ نداشتم‌. كوكتل‌مولوتف‌هايي‌ را هم‌ كه‌ ساخته‌ بوديم‌ نديدم‌.دو ـ سه‌ روز بعد شنيدم‌ مشروب‌فروشي‌هاي‌ شهر يكي‌ يكي‌ دارد آتش‌مي‌گيرد. حالا مي‌فهميدم‌ چرا ازش‌ خبري‌ نيست‌.

 

4

همان‌ اول‌ انقلاب‌ دادستان‌ اروميه‌ شده‌ بود. من‌ و حميد را فرستاد برويم‌يك‌ ساواكي‌ را بگيريم‌.

 پيرمردِ عصا به‌ دستي‌ در را باز كرد. گفت‌ «پسرم‌ خونه‌ نيست‌.»

 گزارش‌ كه‌ به‌ش‌ مي‌داديم‌، چند بار از حال‌ پيرمرد پرسيد. مي‌خواست‌مطمئن‌ شود نترسيده‌.


5

دخترِ خانه‌ بودم‌. داشتم‌ تلويزيون‌ تماشا مي‌كردم‌. مصاحبه‌اي‌ بود باشهردار شهرمان‌. يك‌ خورده‌ كه‌ حرف‌ زد، خسته‌ شدم‌. سرش‌ راانداخته‌ بود پايين‌ و آرام‌ آرام‌ حرف‌ مي‌زد. با خودم‌ گفتم‌ «اين‌ ديگه‌ چه‌جور شهرداريه‌؟ حرف‌ زدن‌ هم‌ بلد نيست‌.»

بلند شدم‌ و تلويزيون‌ را خاموش‌ كردم‌. چند وقت‌ بعد همين‌ آقاي‌شهردار شريك‌ زندگيم‌ شد.

 

6

بعد از مدت‌ها آمده‌ بود خانه‌ي‌ ما. تعجب‌ كرديم‌. نشسته‌ بود جلوي‌ ماحرف‌هاي‌ معمولي‌ مي‌زد. مادرم‌ هم‌ بود. زن‌داداشم‌ هم‌. همه‌ بودند. يك‌كمي‌ ميوه‌ خورد و بلند شد كه‌ برود. فهميده‌ بودم‌ چيزي‌ مي‌خواهدبگويد كه‌ نمي‌تواند. بلند كه‌ شد. ما هم‌ باهاش‌ پ شديم‌ تا دم‌ِ در. هي‌اصرار كرد نياييم‌. اما رفتيم‌؛ همگي‌. توي‌ راه‌رو به‌م‌ فهماند بيرون‌منتظرم‌ است‌.

 به‌ بهانه‌ي‌ خريد رفتم‌ بيرون‌. هنوز سر كوچه‌ ايستاده‌ بود. به‌م‌ گفت‌«آق مهدي‌ را مي‌شناسي‌؟ مهدي‌ باكري‌؟ مي‌خواد ازت‌ خواست‌گاري‌كنه‌! به‌ش‌ چي‌ بگم‌؟»

يك‌ هفته‌ تمام‌ فكر مي‌كردم‌. شهردار اروميه‌ بود. از سال‌ پنجاه‌ و يك‌ كه‌ساواكي‌ها علي‌شان‌ را اعدام‌ كرده‌ بودند، اسمشان‌ را شنيده‌ بودم‌.

 

7

خواهرش‌ به‌ش‌ گفته‌ بود «آخه‌ دختري‌ رو كه‌ تا حالا قيافه‌ش‌ رونديده‌اي‌، چه‌ جوري‌ مي‌خواي‌ بگيري‌؟ شايد كچل‌ باشه‌.»

گفته‌ بود «اون‌ كچله‌ رو هم‌ بالاخره‌ يكي‌ بايد بگيره‌ ديگه‌!»

 

8

از قبل‌ به‌ پدر و مادرم‌ گفته‌ بودم‌ دوست‌ دارم‌ مِهرم‌ چه‌ باشد؛ يك‌ جلدقرآن‌ و يك‌ اسلحه‌. اين‌ هم‌ كه‌ چه‌ جور اسلحه‌اي‌ باشد، برايم‌ فرقي‌نداشت‌.

 پرسيد «نظرتون‌ راجع‌ به‌ مهريه‌ چيه‌؟»

گفتم‌  «هر چي‌ شما بگين‌.»

گفت‌ «يك‌ جلد قرآن‌ و يك‌ كلت‌ كمري‌. چه‌طوره‌؟»

گفتم‌ «قبول‌.»

 هيچ‌كس‌ به‌ش‌ نگفته‌ بود. نظر خودش‌ را گفته‌ بود. قبلاً به‌ دوست‌هايش‌گفته‌ بود «دوست‌ دارم‌ زنم‌ اسلحه‌ به‌ دوش‌ باشه‌.»

 

9

روز عقدكنان‌ بود. زن‌هاي‌ فاميل‌ منتظر بودند داماد را ببينند. وقتي‌ آمد،گفتم‌ «اينم‌ آق داماد. كت‌ و شلوار پوشيده‌ و كراواتش‌ رو هم‌ زده‌، داره‌مي‌آد.»

مرتب‌ و تميز بود. با همان‌ لباس‌ سپاه‌. فقط‌ پوتين‌هايش‌ كمي‌ خاكي‌بود.

 

10

هر چه‌ به‌ عنوان‌ هديه‌ي‌ عروسي‌ به‌مان‌ دادند، جمع‌ كرديم‌ كنار هم‌. به‌م‌گفت‌ «ما كه‌ اينا رو لازم‌ نداريم‌. حاضري‌ يه‌ كار خير باهاش‌ بكني‌؟»گفتم‌ «مثلاً چي‌؟»

گفت‌ «كمك‌ كنيم‌ به‌ جبهه‌.»

گفتم‌ «قبول‌!»

 بردمشان‌ درِ مغازه‌ي‌ لوازم‌منزل‌فروشي‌. همه‌شان‌ را دادم‌، ده‌ ـ پانزده‌ تاكلمن‌ گرفتم‌.

 

11

مادرم‌ نمي‌گذاشت‌ ما غذا درست‌ كنيم‌. پدرم‌ نسبت‌ به‌ غذا حساس‌ بود؛اگر خراب‌ مي‌شد، ناراحت‌ مي‌شد. تا قبل‌ از عروسي‌ برنج‌ درست‌ نكرده‌بودم‌.

 شب‌ اولي‌ كه‌ تنها شديم‌، آمد خانه‌ و گفت‌ «ما هيچ‌ مراسمي‌ نگرفتيم‌.بچه‌ها مي‌خوان‌ بيان‌ ديدن‌. مي‌توني‌ شام‌ درست‌ كني‌؟»

 كته‌ام‌ شِفته‌ شده‌ بود. همان‌ را آورد، گذاشت‌ جلوي‌ دوست‌هاش‌. گفت‌«خانم‌ من‌ آش‌پزيش‌ حرف‌ نداره‌، فقط‌ برنج‌ اين‌دفعه‌اي‌ خوب‌ نبوده‌وارفته‌.»

 

12

شهردار كه‌ بود، به‌ كارگزيني‌ گفته‌ بود از حقوقش‌ بگذارند روي‌ پول‌كارگرهاي‌ دفتر. بي‌ سر و صدا، طوري‌ كه‌ خودشان‌ نفهمند.

 

13

حميد سه‌ ساله‌ بود كه‌ مادرشان‌ فوت‌ كرد. از آن‌ موقع‌ نامادري‌ داشتند.مثل‌ مادر خودشان‌ هم‌ دوستش‌ داشتند.

 رفتيم‌ خانه‌شان‌؛ بيرون‌ شهر. به‌م‌ گفت‌ «همين‌جا بشين‌ من‌ مي‌آم‌.»

دير كرد. پا شدم‌ آمدم‌ بيرون‌، ببينم‌ كجاست‌. داشت‌ لباس‌ مي‌شست‌؛لباس‌ برادر و خواهرهاي‌ ناتنيش‌ را. گفت‌ «من‌ اين‌جا دير به‌ دير مي‌آم‌.مي‌خوام‌ هر وقت‌ اومدم‌، يه‌ كاري‌ كرده‌ باشم‌.»

 

14

شهردار اروميه‌ كه‌ بود، دو هزار و هشت‌صد تومان‌ حقوق‌ مي‌گرفت‌. يك‌روز به‌م‌ گفت‌ «بيا اين‌ ماه‌ هر چي‌ خرج‌ داريم‌ رو كاغذ بنويسيم‌، تا اگه‌آخرش‌ چيزي‌ اضافه‌ اومد بديم‌ به‌ يه‌ فقير.»

همه‌ چيز را نوشتم‌؛ از واكس‌ كفش‌ گرفته‌ تا گوشت‌ و نان‌ و تخم‌مرغ‌.آخر ماه‌ كه‌ حساب‌ كرديم‌، شد دو هزار و شش‌صد و پنجاه‌ تومان‌.بقيه‌ي‌ پول‌ را داد لوازم‌التحرير خريد، داد به‌ يكي‌ از كساني‌ كه‌شناسايي‌ كرده‌ بود و مي‌دانست‌ محتاجند.

گفت‌ «اينم‌ كفاره‌ي‌ گناهاي‌ اين‌ ماهمون‌.»


15

باران‌ خيلي‌ تند مي‌آمد. به‌م‌ گفت‌ «من‌ مي‌رم‌ بيرون‌.»

گفتم‌ «توي‌ اين‌ هوا كجا مي‌خواي‌ بري‌؟»

جواب‌ نداد. اصرار كردم‌. بالاخره‌ گفت‌ «مي‌خواي‌ بدوني‌؟ پاشو تو هم‌بيا.»

با لندرور شهرداري‌ راه‌ افتاديم‌ توي‌ شهر. نزديكي‌هاي‌ فرودگاه‌ يك‌حلبي‌آباد بود. رفتيم‌ آن‌جا. توي‌ كوچه‌ پس‌كوچه‌هايش‌ پر از آب‌ و گِل‌ وشل‌.

آب‌ وسط‌ِ كوچه‌ صاف‌ مي‌رفت‌ توي‌ يكي‌ از خانه‌ها. درِ خانه‌ را كه‌ زد،پيرمردي‌ آمد دم‌ در. ما را كه‌ ديد، شروع‌ كرد بد و بي‌راه‌ گفتن‌ به‌شهردار. مي‌گفت‌ «آخه‌ اين‌ چه‌ شهرداريه‌ كه‌ ما داريم‌؟ نمي‌آد يه‌ سري‌به‌مون‌ بزنه‌، ببينه‌ چي‌ مي‌كشيم‌.»

آق مهدي‌ به‌ش‌ گفت‌ «خيله‌ خُب‌ پدرجان‌. اشكال‌ نداره‌. شما يه‌ بيل‌ به‌ما بده‌، درستش‌ مي‌كنيم‌؟»

پيرمرد گفت‌ «بريد بابا شماهام‌! بيلم‌ كجا بود.»

از يكي‌ از هم‌سايه‌ها بيل‌ گرفتيم‌. تا نزديكي‌هاي‌ اذان‌ صبح‌ توي‌كوچه‌، راه‌ آب‌ مي‌كنديم‌.

 

16

از شهرداري‌ يك‌ بنز داده‌ بودند به‌ش‌. سوارش‌ نمي‌شد. فقط‌ يك‌ بار دادازش‌ استفاده‌ كردند؛ داد به‌ پرورشگاه‌. عروسي‌ يكي‌ از دخترها بود.گفت‌ «ماشينو گل‌ بزنين‌ واسه‌ي‌ عروس‌.»

 

17

عمليات‌ كه‌ شروع‌ شد، تازه‌ فهميديم‌ صد كيلومتر از مرز را داده‌ دست‌نيروهاي‌ اهل‌ سنت‌. بيش‌ترشان‌ هم‌ محلي‌. توي‌ جلسه‌ي‌ توجيهي‌ هم‌هيچ‌ حرفي‌ نزده‌ بود.

عين‌ صد كيلومتر را حفظ‌ كردند؛ با كم‌ترين‌ تلفات‌ و خسارت‌. اگر قبل‌ ازعمليات‌ مي‌گفت‌، خيلي‌ها مخالفت‌ مي‌كردند.

 

18

توي‌ آبادان‌، رفته‌ بود جبهه‌ي‌ فياضيه‌، شده‌ بود خمپاره‌انداز. شهيدشفيع‌زاده‌ ديده‌باني‌ مي‌كرد و گرا به‌ش‌ مي‌داد، او هم‌ مي‌زد. همان‌روزهايي‌ كه‌ آبادان‌ محاصره‌ بود. روزي‌ سه‌ تا گلوله‌ي‌ خمپاره‌ي‌ صد وبيست‌ هم‌ بيش‌تر سهميه‌ نداشتند.

اين‌قدر مي‌رفتند جلو تا مطمئن‌ شوند گلوله‌هايشان‌ به‌ هدف‌ مي‌خورد.تعريف‌ مي‌كردند، مي‌گفتند «يك‌ بار شفيع‌زاده‌ با بي‌سيم‌ گفته‌ بوده‌ يه‌هدف‌ خوب‌ دارم‌. گلوله‌ بده‌.»

آق مهدي‌ به‌ش‌ گفته‌ بوده‌ «سه‌ تامون‌ رو زده‌يم‌. سهميه‌ي‌ امروزمون‌تمومه‌.»

 

19

فكش‌ اذيتش‌ مي‌كرد. دكتر معاينه‌ كرد و گفت‌ «فردا بيا بيمارستان‌.»

بايد عكس‌ مي‌گرفت‌.

عكسش‌ كه‌ آماده‌ شد، رفتيم‌ دكتر ببيند. وسط‌ راه‌ غيبش‌ زد. توي‌راه‌روهاي‌ بيمارستان‌ دنبالش‌ مي‌گشتيم‌. دكتر داشت‌ مي‌رفت‌.

بالاخره‌ پيداش‌ كردم‌. يك‌ نفر را كول‌ كرده‌ بود داشت‌ از پله‌ها مي‌بردبالا. يك‌ پيرمرد را.

 

20

بقال‌ محلشان‌ بود. حاجي‌ را كه‌ مي‌ديد، روبوسي‌ مي‌كرد و برايش‌حديث‌ مي‌گفت‌.

 وقتي‌ فهميد جنسش‌ را ارزان‌تر از جاهاي‌ ديگر به‌ش‌ مي‌فروشد، گفت‌«اگه‌ اين‌دفعه‌ ارزون‌تر از جاي‌ ديگه‌ حساب‌ كني‌، ديگه‌ ازت‌ هيچي‌نمي‌خرم‌.»

پيرمرد گفت‌ «نمي‌خري‌؟ من‌ به‌ هر كي‌ بخوام‌ ارزون‌تر مي‌دم‌. اگه‌ هم‌ازم‌ نخري‌، حلالت‌ نمي‌كنم‌!»

 

21

رفته‌ بوديم‌ سوريه‌. براي‌ دوست‌ و آشنا سوغاتي‌ خريده‌ بوديم‌. يك‌ضبط‌صوت‌ كوچك‌ هم‌ براي‌ خودمان‌. همان‌جا توي‌ سوريه‌ زنگ‌ زده‌بوديم‌ ايران‌. گفته‌ بودند موشك‌ خورده‌ نزديكي‌ خانه‌ي‌ ما و راديومان‌ ازبالاي‌ پنجره‌ افتاده‌ پايين‌. گفتيم‌ حتماً خراب‌ شده‌.

وقتي‌ برگشتيم‌، ديديم‌ راديومان‌ هنوز كار مي‌كند. گفت‌ «راديو وضبط‌صوت‌ دوت دوتا مي‌خوايم‌ چي‌ كار؟ يه‌ دونه‌ هم‌ برامون‌ بسه‌.»

ضبط‌صوت‌ را سوغاتي‌ داديم‌ به‌ پدرش‌.

 

22

بعد از مدت‌ها برگشته‌ بوديم‌ اروميه‌. شب‌ خانه‌ي‌ يكي‌ از آشناها مانديم‌.صبح‌ كه‌ براي‌ نماز پا شديم‌، به‌م‌ گفت‌ «گمونم‌ اينا واسه‌ي‌ نماز پانشدن‌.»

بعدش‌ گفت‌ «سر صبحونه‌ بايد يه‌ فيلم‌ كوچيك‌ بازي‌ كني‌!»

گفتم‌ «يعني‌ چي‌؟»

گفت‌ «مثلاً من‌ از دست‌ تو عصباني‌ مي‌شم‌ كه‌ چرا پا نشدي‌ نمازت‌ روبخوني‌. چرا بي‌توجهي‌ كردي‌ و از اين‌ حرفا. به‌ در مي‌گم‌ كه‌ ديواربشنوه‌.»

گفتم‌ «نه‌، من‌ نمي‌تونم‌.»

گفت‌ «واسه‌ي‌ چي‌؟ اين‌جوري‌ به‌ش‌ تذكر مي‌ديم‌. يه‌ جوري‌ كه‌ ناراحت‌نشه‌.»

گفتم‌ «آخه‌ تا حالا نديده‌م‌ چه‌ جوري‌ عصباني‌ مي‌شي‌. همين‌ كه‌ دهنت‌رو باز كني‌ تا سرم‌ داد بزني‌، خنده‌م‌ مي‌گيره‌، همه‌ چي‌ معلوم‌ مي‌شه‌.زشته‌.»

هر چه‌ اصرار كرد كه‌ لازمه‌، گفتم‌ «نمي‌تونم‌ خُب‌. خنده‌م‌ مي‌گيره‌.»

 بعدها آن‌ بنده‌ي‌ خدا يك‌ نامه‌ از مهدي‌ نشانم‌ داد. درباره‌ي‌ نماز واهميتش‌.

 

23

به‌ش‌ گفتم‌ «توي‌ راه‌ كه‌ برمي‌گردي‌، يه‌ خورده‌ كاهو و سبزي‌ بخر.»گفت‌ «من‌ سرم‌ خيلي‌ شلوغه‌، مي‌ترسم‌ يادم‌ بره‌. روي‌ يه‌ تيكه‌ كاغذ هرچي‌ مي‌خواي‌ بنويس‌، به‌م‌ بده‌.»

همان‌ موقع‌ داشت‌ جيبش‌ را خالي‌ مي‌كرد. يك‌ دفترچه‌ي‌ يادداشت‌ ويك‌ خودكار درآورد گذاشت‌ زمين‌. برداشتمشان‌ تا چيزهايي‌ كه‌مي‌خواستم‌ تويش‌ بنويسم‌. يك‌ دفعه‌ به‌م‌ گفت‌ «ننويسي‌ها!»

جا خوردم‌. نگاهش‌ كه‌ كردم‌، به‌ نظرم‌ كمي‌ عصباني‌ شده‌ بود. گفتم‌«مگه‌ چي‌ شده‌؟»

گفت‌ «اون‌ خودكاري‌ كه‌ دستته‌ مال‌ بيت‌الماله‌.»

گفتم‌ «من‌ كه‌ نمي‌خوام‌ كتاب‌ باهاش‌ بنويسم‌. دو ـ سه‌ تا كلمه‌ كه‌بيش‌تر نيست‌.»

گفت‌ «نه‌.»

 

24

دير به‌ دير مي‌آمد. اما تا پايش‌ را مي‌گذاشت‌ توي‌ خانه‌، بگو و بخندمان‌شروع‌ مي‌شد. خانه‌مان‌ كوچك‌ بود؛ گاهي‌ صدايمان‌ مي‌رفت‌ طبقه‌ي‌پايين‌.

يك‌ روز هم‌سايه‌ي‌ پاييني‌ به‌م‌ گفت‌ «به‌خدا اين‌قده‌ دلم‌ مي‌خواد يه‌ روزكه‌ آق مهدي‌ مي‌ياد خونه‌، لاي‌ درِ خونه‌تون‌ باز باشه‌، من‌ ببينم‌ شمادو تا زن‌ و شوهر به‌ هم‌ديگه‌ چي‌ مي‌گيد، اين‌قدر مي‌خنديد؟»


25

از پنجره‌ يك‌ نگاه‌ به‌ بيرون‌ كرد و گفت‌ «بچه‌ها بسه‌ ديگه‌؛ ديروقته‌.برين‌ دم‌ِ خونه‌ي‌ خودتون‌.»

به‌ش‌ گفتم‌ «چي‌ كارشون‌ داري‌؟ بچه‌ن‌، بذار بازيشون‌ رو بكنن‌. خوبه‌خودت‌ بچه‌ نداري‌! معلوم‌ نبود چي‌ كار مي‌خواستي‌ بكني‌.»

گفت‌ «من‌ بچه‌ ندارم‌؟ من‌ توي‌ لشكر يك‌ عالمه‌ بچه‌ دارم‌. هر روزمجبورم‌ به‌ ساز يكيشون‌ برقصم‌.»

 

26

كم‌تر شبي‌ مي‌شد بدون‌ گريه‌ سر روي‌ بالش‌ بگذارم‌. دير به‌ دير مي‌آمد.نگرانش‌ بودم‌. همه‌ش‌ با خودم‌ فكر مي‌كردم‌ «اين‌دفعه‌ ديگه‌ نمي‌آد.نكنه‌ اسير شه‌. نكنه‌ شهيد شه‌. اگه‌ نياد، چي‌ كار كنم‌؟»

 خوابم‌ نمي‌برد. نشسته‌ بودم‌ بالاي‌ سرش‌ و زار زار گريه‌ مي‌كردم‌. به‌م‌گفت‌ «چرا بي‌خودي‌ گريه‌ مي‌كني‌؟ اگه‌ دلت‌ گرفته‌، چرا الكي‌ گريه‌مي‌كني‌! يه‌ هدف‌ به‌ گريه‌ت‌ بده‌.»

بعدش‌ گفت‌ «واسه‌ي‌ امام‌حسين‌ گريه‌ كن‌. نه‌ واسه‌ي‌ من‌.»

 

27

توي‌ تيپ‌ نجف‌ جانشينم‌ بود.

يك‌ روز محسن‌ رضايي‌ آمد و گفت‌ «مي‌خوايم‌ بذاريمش‌ فرمان‌ده‌ تيپ‌.»

مخالفت‌ كردم‌. حرف‌ خودش‌ را تكرار كرد. باز مخالفت‌ كردم‌. فايده‌نداشت‌. وقتي‌ ديدم‌ با مخالفت‌ كاري‌ از پيش‌ نمي‌رود، التماس‌ كردم‌.

 گذاشتندش‌ فرمان‌ده‌ تيپ‌ عاشورا.

 

28

از توي‌ ماشين‌ داشت‌ اسلحه‌ خالي‌ مي‌كرد؛ با دو ـ سه‌ تا بسيجي‌ديگر. از عرق‌ِ روي‌ لباس‌هايش‌ مي‌شد فهميد چه‌قدر كار كرده‌. كارش‌ كه‌تمام‌ شد همين‌ كه‌ از كنارمان‌ داشت‌ مي‌رفت‌، به‌ رفيقم‌ گفت‌ «چه‌طوري‌مشد علي‌؟»

به‌ علي‌ گفتم‌ «كي‌ بود اين‌؟»

گفت‌ «مهدي‌ باكري‌؛ جانشين‌ فرمان‌ده‌ تيپ‌.»

گفتم‌ «پس‌ چرا داره‌ بار ماشين‌ رو خالي‌ مي‌كنه‌؟»

گفت‌ «يواش‌ يواش‌ اخلاقش‌ مي‌آد دستت‌.»

 

29

ده‌ تا كاميون‌ مي‌برديم‌ منطقه‌؛ پُرِ مهمات‌. رسيديم‌ بانه‌ هوا تاريك‌ِتاريك‌ شده‌ بود. تا خط‌ هنوز راه‌ بود. ديديم‌ اگر برويم‌، خطرناك‌ است‌.توي‌ شهر درِ هر جاي‌ دولتي‌ را كه‌ زديم‌، اجازه‌ ندادند كاميون‌ را توي‌حياطشان‌ بگذاريم‌. مي‌گفتند «اين‌جا امنيت‌ نداره‌!»

مانده‌ بوديم‌ چه‌ كنيم‌. زنگ‌ زديم‌ به‌ آق مهدي‌ و موضوع‌ را به‌ش‌ گفتيم‌.گفت‌ «قل‌ هو الله بخونيد و بياين‌. منتظرتونم‌.»

 

30

به‌مان‌ گفت‌ «من‌ تندتر مي‌رم‌، شما پشت‌ سرم‌ بياين‌.»

تعجب‌ كرده‌ بوديم‌. سابقه‌ نداشت‌ بيش‌تر از صد كيلومتر سرعت‌ بگيرد.غروب‌ نشده‌، رسيديم‌ گيلان‌غرب‌. جلوي‌ مسجدي‌ ايستاد. ما هم‌ پشت‌سرش‌.

 نماز كه‌ خوانديم‌، سريع‌ آمديم‌ بيرون‌. داشتيم‌ تند تند پوتين‌هامان‌ رامي‌بستيم‌ كه‌ زود راه‌ بيفتيم‌. گفت‌ «كجا با اين‌ عجله‌؟ مي‌خواستيم‌ به‌نماز جماعت‌ برسيم‌ كه‌ رسيديم‌.»

 

31

والفجر يك‌ بود. با گردانمان‌ نصفه‌ شبي‌ توي‌ راه‌ بوديم‌. مرتب‌ بي‌سيم‌مي‌زديم‌ به‌ش‌ و ازش‌ مي‌پرسيديم‌ «چي‌ كار كنيم‌؟»

وسط‌ راه‌ يك‌ نفربر ديديم‌. درش‌ باز بود. نزديك‌تر كه‌ رفتيم‌، صداي‌آق مهدي‌ را از توش‌ شنيديم‌. با بي‌سيم‌ حرف‌ مي‌زد. رسيده‌ بوديم‌ دم‌ِماشين‌ فرمان‌دهي‌. رفتيم‌ به‌ش‌ سلام‌ بكنيم‌. رنگ‌ صورتش‌ مثل‌ گچ‌سفيد بود. چشم‌هايش‌ هم‌ كاسه‌ي‌ خون‌. توي‌ آن‌ گرما يك‌ پتو پيچيده‌بود به‌ خودش‌ و مثل‌ بيد مي‌لرزيد. بدجوري‌ سرما خورده‌ بود. تا آمديم‌حرفي‌ بزنيم‌، راننده‌ش‌ گفت‌ «به‌خدا خودم‌ رو كشتم‌ كه‌ نياد؛ مگه‌ قبول‌مي‌كنه‌؟»

 

32

منطقه‌ي‌ پنجوين‌، شب‌ عمليات‌ والفجر چهار، توي‌ اطلاعات‌ عمليات‌لشكر بودم‌. همان‌ موقع‌ خبر آوردند حميد ـ برادر آق مهدي‌ ـ مجروح‌

شده‌، دارند مي‌برندش‌ عقب‌. به‌ آق مهدي‌ كه‌ گفتم‌، سريع‌ از پشت‌بي‌سيم‌ گفت‌ «حميد رو برگردونيد اين‌جا.»

خيلي‌ نگذشته‌ بود كه‌ آمبولانس‌ آمد و حميد را ازش‌ بيرون‌ آوردند.آق مهدي‌ به‌ش‌ گفت‌ «اگه‌ قراره‌ بميري‌، همين‌جا پشت‌ خاك‌ريز بمير،مثل‌ بقيه‌ي‌ بسيجي‌ها.»

 

33

قبل‌ از عمليات‌ رمضان‌، براي‌ شناسايي‌ رفته‌ بود جلو. برگشت‌. تيرخورده‌ بود به‌ سينه‌ش‌. سريع‌ فرستاديمش‌ بيمارستان‌ اهواز.

 يك‌ روپوش‌ پزشكي‌ پيدا كردم‌ و بردم‌ برايش‌. همان‌ را پوشيد و يواشكي‌از بيمارستان‌ زديم‌ بيرون‌. توي‌ راه‌ سينه‌ش‌ را فشار مي‌داد. معلوم‌ بودهنوز جاي‌ تير خوب‌ نشده‌. به‌ش‌ گفتم‌ «اين‌ جوري‌ خطرناكه‌ها. بيابرگرديم‌ بيمارستان‌.»

گفت‌ «راهت‌ رو برو. شايد به‌ مرحله‌ي‌ دوم‌ عمليات‌ رسيديم‌.»

 

34

وقت‌ نماز جماعت‌ كه‌ مي‌شد، اصرار مي‌كرد من‌ جلو بايستم‌. قبول‌نمي‌كردم‌. من‌ يك‌ بسيجي‌ ساده‌ بودم‌ و آق مهدي‌ فرمان‌ده‌ لشكر.نمي‌توانستم‌ قبول‌ كنم‌. بهانه‌ مي‌آوردم‌. اما تقريباً هميشه‌ آق مهدي‌زورش‌ بيش‌تر بود. چند بار شد كه‌ با حرف‌هايش‌ گريه‌م‌ انداخت‌.مي‌گفت‌ «شما جاي‌ پدر و عموي‌ ماهاييد. شما بايد جلو وايستيد.»

بعضي‌ وقت‌ها خودش‌ را از من‌ قايم‌ مي‌كرد، نماز كه‌ تمام‌ مي‌شد، توي‌صف‌ مي‌ديدمش‌ يا بعضي‌ وقت‌ها بچه‌ها مي‌گفتند كه‌ «آق مهدي‌ هم‌بودها!»


35

آق مهدي‌ كه‌ ديدمان‌، گفت‌ «برادرا! برگردين‌ عقب‌. اين‌جا امنيت‌ نداره‌.»رفيقم‌ به‌ش‌ گفت‌ «بيا اين‌جا ببينم‌! تو كي‌ هستي‌ كه‌ به‌ ما مي‌گي‌برگردين‌ عقب‌؟ اصلاً مي‌دوني‌ كي‌ ما رو فرستاده‌ اين‌جا كه‌ حالا توبه‌مون‌ مي‌گي‌ برگردين‌؟»

آق مهدي‌ گفت‌ «كي‌؟»

رفيقم‌ گفت‌ «ما رو آق طيب‌ فرستاده‌. اگه‌ هم‌ قرار باشه‌ برگرديم‌ عقب‌،خودش‌ بايد به‌مون‌ بگه‌. من‌ كه‌ عقب‌ برو نيستم‌.»

به‌ش‌ گفتم‌ «بابا اين‌ آق مهدي‌ بودها. چرا باهاش‌ اين‌جوري‌ حرف‌زدي‌؟»

گفت‌ «آق مهدي‌ ديگه‌ كيه‌؟»

گفتم‌ «مهدي‌ باكري‌. فرمان‌ده‌ لشكر.»

چشم‌هايش‌ گرد شد.

گفت‌ «بگو به‌ حضرت‌ عباس‌.»

 

36

بد وضعي‌ داشتيم‌. از همه‌ جا آتش‌ مي‌آمد روي‌ سرمان‌. نمي‌فهميديم‌تير و تركش‌ از كجا مي‌آيد. فقط‌ يك‌ دفعه‌ مي‌ديديم‌ نفر بغل‌دستيمان‌افتاد روي‌ زمين‌. قرارمان‌ اين‌ بود كه‌ توي‌ درگيري‌ بي‌سيم‌ها روشن‌باشد، اما ارتباط‌ نداشته‌ باشيم‌.

خيلي‌ از بچه‌ها شهيد شده‌ بودند. زخمي‌ هم‌ زياد بود. توي‌ همان‌گير و دار، چند تا اسير هم‌ گرفته‌ بوديم‌. به‌ يكي‌ از بچه‌ها گفتم‌ «مامواظب‌ خودمون‌ نمي‌تونيم‌ باشيم‌، چه‌ برسه‌ به‌ اون‌ بدبختا. برو يه‌بلايي‌ سرشون‌ بيار.»

همان‌ موقع‌ صدا از بي‌سيم‌ آمد «اين‌ چه‌ حرفي‌ بود تو زدي‌؟ زوداسيرهاتون‌ رو بفرستيد عقب‌.»

صداي‌ آق مهدي‌ بود. روي‌ شبكه‌ صدايمان‌ را شنيده‌ بود. خودش‌ پشت‌سرمان‌ بود؛ صد و پنجاه‌ متر عقب‌تر.

 

37

رفته‌ بود شناسايي‌؛ تنها، با موتور هوندايش‌. تا صبح‌ هم‌ نيامد.

 پيدايش‌ كه‌ شد، تمام‌ سر و صورت‌ و هيكلش‌ خاكي‌ بود، حتا توي‌دهانش‌. اين‌ قدر خاك‌ توي‌ دهانش‌ بود كه‌ نمي‌توانست‌ حرف‌ بزند.

 

38

عمليات‌ فتح‌المبين‌ با ارتشي‌ها ادغام‌ شده‌ بوديم‌. تا صبح‌ توي‌ كوه‌ وكمر راه‌ مي‌رفتيم‌. صبح‌ فهميديم‌ گم‌ شده‌ايم‌. هر كسي‌ چيزي‌ مي‌گفت‌ وراهي‌ نشان‌ مي‌داد.

همان‌ موقع‌ يكي‌ را ديديم‌ كه‌ از كوه‌ پايين‌ مي‌آيد. ايست‌ داديم‌. گوش‌نكرد. خواستيم‌ بزنيمش‌، به‌ تركي‌ گفت‌ «نزنيد.»

پايين‌ كه‌ آمد شناختيمش‌. به‌ش‌ گفتيم‌ «گم‌ شده‌يم‌.»

گفت‌ «دنبالم‌ بيايين‌.»

از وسط‌ يك‌ ميدان‌ مين‌ و چند تا مانع‌ ديگر ردمان‌ كرد؛ سالم‌ِ سالم‌.

 

39

هر سه‌ تاشان‌ فرمان‌ده‌ لشكر بودند؛ مهدي‌ باكري‌، مهدي‌ زين‌الدين‌ واسدي‌. مي‌خواستيم‌ نماز جماعت‌ بخوانيم‌. همه‌ اصرار مي‌كردند يكي‌ ازاين‌ سه‌ تا جلو بايستند، خودشان‌ از زيرش‌ در مي‌رفتند. اين‌ به‌ آن‌حواله‌ مي‌كرد، آن‌ يكي‌ به‌ اين‌. بالاخره‌ زور دو تا مهدي‌ها بيش‌تر شد،اسدي‌ را فرستادند جلو.

بعد از نماز شام‌ خورديم‌. غذا را خودشان‌ سه‌ تايي‌ براي‌ بچه‌هامي‌آوردند. نان‌ و ماست‌.

 

40

لباس‌ نو تنش‌ نمي‌كرد. هميشه‌ مي‌شد لااقل‌ يك‌ وصله‌ روي‌لباس‌هايش‌ پيدا كرد، اما هميشه‌ تميز و اتو كرده‌ بود. پوتين‌هايش‌ هم‌هميشه‌ از تميزي‌ برق‌ مي‌زد. يك‌ پارچه‌ي‌ سفيد هم‌ داشت‌ مي‌انداخت‌گردنش‌. يك‌ بار پرسيدم‌ «اين‌ واسه‌ي‌ چيه‌؟»

گفت‌ «نمي‌خوام‌ يقه‌ي‌ لباسم‌ چرك‌ بشه‌!»

 

41

به‌م‌ گفت‌ «خيلي‌ خوش‌ اومدي‌. اما حالا كه‌ اومدي‌، سفت‌ مي‌چسبي‌ به‌كارِت‌. توي‌ گود كه‌ اومدي‌ شوخي‌بردار نيست‌. الا´ن‌ هم‌ برو تبريز وخانواده‌ت‌ را بيار اين‌جا.»

 رسيدم‌ لشكر. تا رفتم‌ توي‌ سنگر، اولين‌ نفري‌ كه‌ من‌ را ديد آق مهدي‌بود. سلام‌ و عليك‌ كه‌ كرديم‌، بلافاصله‌ پرسيد «خُب‌! چي‌ كار كردي‌؟خانمت‌ اينا كوشن‌؟»

سرم‌ را انداختم‌ پايين‌ و گفتم‌ «راستش‌ جور نشد بيان‌.»

گفت‌ «چي‌؟ جور نشد؟»

بعدش‌ گفت‌ «ناهارت‌ رو كه‌ خوردي‌ بيا كارِت‌ دارم‌.»

به‌ يكي‌ از بچه‌ها گفت‌ «دست‌ اين‌ رو مي‌گيري‌، مي‌بريش‌ ترمينال‌. يه‌بليط‌ِ تبريز براش‌ مي‌گيري‌ و راهيش‌ مي‌كني‌ بره‌.»

بعد رو كرد به‌ من‌ گفت‌ «با خانواده‌ت‌ برمي‌گردي‌ها!»

 

42

بعضي‌ از بچه‌ها خسته‌ شده‌ بودند. به‌م‌ گفتند «برو به‌ آق مهدي‌ بگو كارما تموم‌ شده‌. مي‌خوايم‌ برگرديم‌ عقب‌.»

گفتم‌ «كي‌ گفته‌ كارتون‌ كه‌ تموم‌ شد برمي‌گردين‌ عقب‌؟»

گفتند «فرمان‌ده‌ گروهانمون‌. حالا هم‌ خودش‌ زخمي‌ شده‌، برده‌نش‌.»

 با حميد توي‌ يك‌ سنگر نشسته‌ بودند و ديده‌باني‌ مي‌كردند. به‌شان‌گفتم‌ كه‌ بچه‌ها چه‌ پيغامي‌ داده‌ند. گفت‌ «جاده‌ راهش‌ بازه‌. هر كي‌مي‌خواد بره‌ بره‌. من‌ و حميد خودمون‌ دو تايي‌ مي‌مونيم‌.»

 

43

توي‌ قيافه‌ي‌ همه‌ مي‌شد خستگي‌ را ديد. دو مرحله‌ عمليات‌ كرده‌بوديم‌. آق مهدي‌ وضع‌ را كه‌ ديد، به‌ بچه‌هاي‌ فني‌ ـ مهندسي‌ گفت‌جايي‌ درست‌ كنند براي‌ صبحگاه‌. درستش‌ كردند؛ يك‌ روزه‌. همه‌ي‌نيروها هم‌ موظف‌ شدند فردا صبحش‌ توي‌ محوطه‌ جمع‌ شوند.

 صحبت‌هاي‌ آق مهدي‌ جوري‌ بود كه‌ كسي‌ نمي‌توانست‌ ساكت‌ باشد.آن‌ قدر بلند بلند شعار مي‌دادند و فرياد مي‌زدند كه‌ نگو. بعد از صبحگاه‌،وقتي‌ آق مهدي‌ مي‌خواست‌ برود، بچه‌ها ريختند دور و برش‌. هر كسي‌هر جور بود خودش‌ را به‌ش‌ مي‌رساند و صورتش‌ را مي‌بوسيد. بنده‌ي‌خدا توي‌ همين‌ گير و دار چند بار خورد زمين‌. يك‌ بار هم‌ ساعتش‌ ازدستش‌ افتاد. يكي‌ از بچه‌ها برش‌ داشت‌. بعد پيغام‌ داد «به‌ش‌ بگين‌نمي‌دم‌. مي‌خوام‌ يه‌ يادگاري‌ ازش‌ داشته‌ باشم‌.»

 

44

حدود پنج‌ ساعت‌ باهام‌ حرف‌ زد. قبول‌ نمي‌كردم‌. مي‌گفتم‌ «كار من‌نيست‌. نمي‌تونم‌ انجامش‌ بدم‌.»

آخرش‌ گفت‌ «روز قيامت‌ كه‌ شد؛ من‌ رو مي‌كشن‌ پاي‌ ميز محاكمه‌؛پرونده‌م‌ رو باز مي‌كنن‌ و از اول‌ شروع‌ مي‌كنن‌؛ به‌م‌ مي‌گن‌ اين‌ كار روكردي‌. اين‌جا اين‌ اشتباه‌ رو كردي‌. اون‌جا اين‌ كار رو كردي‌. خلاصه‌مي‌گن‌ و مي‌گن‌ تا مي‌رسن‌ به‌ اين‌جا كه‌ من‌ به‌ت‌ گفتم‌.»

بعدش‌ گفت‌ «منم‌ جواب‌ مي‌دم‌ هر چي‌ تا حالا گفتين‌ قبول‌، اما توي‌ اين‌يه‌ مورد، من‌ فلان‌ روز پنج‌ ساعت‌ با فلاني‌ حرف‌ زدم‌. فكر مي‌كردم‌ اگه‌قبول‌ كنه‌، جلوي‌ تمام‌ اين‌ حيف‌ و ميلا كه‌ گفتين‌ گرفته‌ مي‌شه‌، اما اون‌بابا قبول‌ نكرد كه‌ نكرد.»

اين‌ها را كه‌ مي‌گفت‌ دست‌ و پاهام‌ مثل‌ چوب‌ خشك‌ شده‌ بود. بغض‌كرده‌ بودم‌. گفتم‌ «من‌ نمي‌فهميدم‌؛ هر چي‌ شما بگين‌!»

 

45

ـ اَخوي‌؛ بيا يه‌ دستي‌ به‌ چراغاي‌ ماشين‌ بزن‌.

ـ شرمنده‌، كار دارم‌. دستم‌ بنده‌. برو فردا بيا.

ـ بايد همين‌ امشب‌ برم‌ خط‌. بي‌چراغ‌ نمي‌شه‌ كه‌.

ـ مي‌بيني‌ كه‌، دارم‌ لباس‌هام‌ رو مي‌شورم‌. الا´نم‌ كه‌ ديگه‌ هوا داره‌ تاريك‌مي‌شه‌. برو فردا بيا، مخلصتم‌ هستم‌، خودم‌ درستش‌ مي‌كنم‌.

ـ اصلاً من‌ لباس‌هاي‌ تو رو مي‌شورم‌، تو هم‌ چراغ‌ ماشين‌ من‌ رو درست‌كن‌.

 هر چه‌قدر به‌ش‌ گفت‌ «آق مهدي‌! به‌ خدا شرمنده‌م‌. ببخشيد. نمي‌خوادبشوري‌.»

گفت‌ «ما با هم‌ قرارداد بستيم‌. برو سرِ كارِت‌، بذار منم‌ كارم‌ رو بكنم‌.»

 

46

به‌ش‌ گفت‌ «پاشو حميد آقا. پاشو. الا´ن‌ وقت‌ نشستن‌ نيست‌.»بي‌سيم‌چيش‌ گفت‌ «راستش‌ حميد آقا توي‌ كمرش‌ تير خورده‌. اگه‌ اجازه‌بدين‌ استراحت‌ كنه‌.»

آق مهدي‌ خنده‌اي‌ كرد و رو به‌ حميد گفت‌ «دو تا گروهان‌ بايد الحاق‌بشن‌. بايد عراقي‌ها رو بِكِشن‌ پايين‌. مي‌توني‌ راه‌ بري‌؟»

حميد گفت‌ «آره‌.»

گفت‌ «پس‌ ياعلي‌.»

 

47

توي‌ قرارگاه‌ تاكتيكي‌ بوديم‌. دو نفر اسير عراقي‌ آوردند. تا آق مهدي‌ديدشان‌، گفت‌ «به‌خدا اون‌ يكي‌ تيربارچي‌شونه‌. اولين‌ كسي‌ بود كه‌آتيش‌ رو شروع‌ كرد.»

عراقيه‌ هم‌ آق مهدي‌ را شناخت‌. گفت‌ «اين‌ اولين‌ نفرتون‌ بود كه‌ اومدجلو.»

 

48

از موتور افتاده‌ بودم‌. پايم‌ شكسته‌ بود. حاجي‌ كه‌ ديد گفت‌ «مي‌ري‌خونه‌ استراحت‌ مي‌كني‌! هفته‌اي‌ يه‌ بار بيش‌تر نمي‌توني‌ بياي‌اردوگاه‌.»

خانه‌مان‌ اهواز بود؛ نزديك‌ اردوگاه‌.

 مي‌ترسيدم‌ اگر توي‌ جلسه‌ با پاي‌ گچ‌ گرفته‌ ببيندم‌، نگذارد بروم‌عمليات‌. خودم‌ گچ‌ پايم‌ را باز كردم‌. هنوز درد مي‌كرد. يكي‌ از بچه‌هاكمكم‌ كرد تا بروم‌ جلسه‌. همه‌ تعجب‌ كرده‌ بودند. مي‌گفتند «پات‌ زودخوب‌ شده‌!»

آخر جلسه‌ گفت‌ «چرا گچ‌ پات‌ رو باز كردي‌؟»

گفتم‌ «خوب‌ شده‌. مي‌تونم‌ راه‌ برم‌.»

پايم‌ را كه‌ زمين‌ گذاشتم‌، از زور درد چشم‌هام‌ سياهي‌ رفت‌. گفت‌ «مگه‌اين‌ مال‌ خودته‌ كه‌ باهاش‌ اين‌جوري‌ مي‌كني‌؟ اين‌ امانته‌ دست‌ تو. فرداروز بايد باهاش‌ بجنگي‌.»

بعدش‌ گفت‌ «اصلاً نمي‌خواد بياي‌ عمليات‌.»

التماسش‌ كردم‌. گفت‌ «مي‌ري‌ پات‌ رو دوباره‌ گچ‌ مي‌گيري‌.»

 توي‌ اهواز در به‌ در مي‌گشتم‌ پي‌ دكتر تا پايم‌ را دوباره‌ گچ‌ بگيرد.

 

49

مي‌گفت‌ «اطلاعاتي‌ بايد آموزش‌ ببينه‌. جوري‌ كه‌ كار با قطب‌نما ودوربين‌ مادون‌ و گراگيري‌ و از اين‌ حرفا، ملكه‌ي‌ ذهنش‌ بشه‌.»

 بچه‌ها را برديم‌ بيابان‌. بيست‌ كيلومتري‌ قرارگاه‌. خودشان‌ برگشتند.براي‌ اين‌ كه‌ ثابت‌ كنند كارشان‌ را بلدند، دو تا موتور و وسايل‌ تداركات‌ ويك‌ ضبط‌صوت‌ هم‌ از تداركات‌ برداشتند؛ بي‌سر و صدا.

 به‌ مسئول‌ تداركات‌ كارد مي‌زدي‌، خونش‌ در نمي‌آمد. آق مهدي‌ هم‌خوش‌حال‌ بود و مي‌خنديد. گفت‌ «با اينا كاري‌ نداشته‌ باشين‌.»

 

50

كنار جاده‌ي‌ صفي‌ آباد ـ دزفول‌، مزرعه‌هاي‌ كاهو برق‌ مي‌زد. گفت‌«وايسا بخريم‌.»

چند تايش‌ را همان‌جا شستيم‌ و دوباره‌ راه‌ افتاديم‌. چند برگ‌ كاهوخورده‌ بود كه‌ گفت‌ «كسي‌ توي‌ لشكر كاهو نداره‌. يادت‌ باشه‌ رسيديم‌اهواز، به‌ تداركات‌ بگم‌ واسه‌ي‌ همه‌ بخره‌.»

 

51

سر جلسه‌، وقت‌ نماز كه‌ مي‌شد، تعطيل‌ مي‌كرد تا بعد نماز.

 داشتيم‌ مي‌رفتيم‌ اهواز. اذان‌ مي‌گفتند. گفت‌ «نمازِ اول‌ وقت‌ رو بخونيم‌.»

كنار جاده‌ آب‌ گرفته‌ بود. رفتيم‌ جلوتر؛ آب‌ بود. آن‌قدر رفتيم‌، تا موقع‌نماز اول‌ وقت‌ گذشت‌. خنديد و گفت‌ «اومديم‌ اداي‌ مؤمن‌ها رودربياريم‌، نشد.»

 

52

بعد از سخن‌راني‌ ول‌كنش‌ نبودند. اين‌قدر دور و برش‌ مي‌رفتند ومي‌آمدند كه‌ از كارهاي‌ بعديش‌ عقب‌ مي‌افتاد.

 

به‌م‌ گفت‌ «من‌ بعد از اين‌جا يه‌ جاي‌ ديگه‌ كار دارم‌. بايد سر وقت‌ برسم‌.صحبت‌ من‌ كه‌ تمام‌ شد، تندي‌ مي‌آي‌ مداحي‌ رو شروع‌ مي‌كني‌. نكنه‌فاصله‌ بندازي‌ و معطل‌ كني‌ها!»

 

53

سرش‌ را پايين‌ انداخت‌ و گفت‌ «سه‌ ماه‌ منتظر مونده‌يد واسه‌ي‌ همچين‌روزي‌. چي‌ بگم‌؟ شرمنده‌م‌! عمليات‌ لو رفته‌. آب‌ انداخته‌ند توي‌منطقه‌.»

همه‌ توي‌ ميدان‌ صبحگاه‌ داشتند گريه‌ مي‌كردند، او هم‌ مثل‌ بقيه‌.

 

45

گفتند «زير هجده‌ ساله‌ها بروند پرسنلي‌ برگه‌ي‌ تسويه‌ بگيرند.»

برگه‌ها دستمان‌ بود. زار مي‌زديم‌. التماس‌ مي‌كرديم‌ بگذارند برويم‌پيشش‌.

 سر به‌ سرمان‌ گذاشت‌. گفت‌ «بفرماييد خراب‌كارا! تخريب‌چي‌ هر جابره‌، حتماً واسه‌ي‌ خراب‌كاريه‌.»

رفيقم‌ با گريه‌ گفت‌ «قدِ شما كه‌ از ما هم‌ كوتاه‌تره‌.»

خنده‌اي‌ كرد، گفت‌ «برگرديد بريد سر گردان‌ خودتون‌.»

 

55

قرار بود عمليات‌ كنيم‌. با يك‌ بلم‌چي‌ِ محلي‌ رفتيم‌ شناسايي‌.نمي‌دانست‌ چه‌ كاره‌ايم‌. اطلاعات‌ را به‌ رمز روي‌ يك‌ تكه‌ كاغذمي‌نوشتيم‌. جوري‌ رفتار مي‌كرديم‌ كه‌ شك‌ نكند. فكر مي‌كرد همين‌طوري‌ مي‌خواهيم‌ هور را ببينيم‌. حتا بعضي‌ وقت‌ها مي‌گفت‌ «اين‌جاهاخطرناكه‌.»

تمام‌ كارهايمان‌ را توي‌ بلم‌ انجام‌ مي‌داديم‌؛ غذا مي‌پختيم‌، نمازمي‌خوانديم‌، استراحت‌ مي‌كرديم‌.

خيلي‌ كم‌ حرف‌ مي‌زديم‌. بيش‌تر سكوت‌ مطلق‌ بود. چهار روز.

 

65

همه‌ داشتند سوار قايق‌ مي‌شدند. مي‌خواستيم‌ برويم‌ عمليات‌. يكي‌ ازبچه‌ها، چند ماهي‌ دست‌ كوموله‌ها اسير بود. هنوز جاي‌ شكنجه‌ روي‌بدنش‌ بود. وقتي‌ سوار شد، داد زد «پدرشون‌ رو در مي‌آريم‌. انتقام‌مي‌گيريم‌.»

تا شنيد گفت‌ «تو نمي‌خواد بياي‌. ما واسه‌ي‌ انتقام‌ جايي‌ نمي‌ريم‌.»

 

57

شب‌ آخر از خستگي‌ رو پا بند نبوديم‌. قرار شد چند ساعت‌ من‌ بخوابم‌،چند ساعت‌ او. نوبت‌ خواب‌ او بود. بيرون‌ سنگر داشتم‌ كارهايم‌ رامي‌كردم‌ كه‌ بچه‌ها آمدند سراغش‌ را گرفتند. رفته‌ بودند توي‌ سنگرپيدايش‌ نكرده‌ بودند. هر چه‌ گشتيم‌ نبود.

 از خط‌ تماس‌ گرفت‌. گفت‌ «كار خاك‌ريز تمومه‌.»

يك‌ تكه‌ از خاك‌ريز باز بود؛ قبلش‌ هر كه‌ رفته‌ بود، نتوانسته‌ بوددرستش‌ كند.

 

58

بيست‌ روز مانده‌ بود به‌ عمليات‌ خيبر. همه‌ي‌ فرمان‌ده‌ دسته‌ها را جمع‌كرده‌ بود، ازشان‌ گزارش‌ بگيرد. به‌ فرمان‌ده‌ زرهي‌ گفت‌ «چه‌ كاره‌ايد؟»گفت‌ «ما آماده‌ نيستيم‌. تانك‌هامون‌ هم‌ هنوز آماده‌ نيستن‌.»

آق مهدي‌ به‌ش‌ گفت‌ «خيله‌ خُب‌، تو نمي‌خواد بياي‌.»

به‌ فرمان‌ده‌ تخريب‌ گفت‌ «شما چه‌طور؟»

جواب‌ داد «بچه‌هاي‌ ما هنوز آموزش‌ كافي‌ نديده‌ن‌.»

آق مهدي‌ گفت‌ «شما هم‌ نيا. به‌ جاي‌ اين‌كه‌ شماها برين‌ رو مين‌،خودمون‌ مي‌ريم‌.»

سومي‌ كه‌ ديد اوضاع‌ اين‌جوري‌ است‌، گفت‌ «حاجي‌ خيالت‌ از بابت‌بچه‌هاي‌ ما راحت‌.»

 

59

اولين‌ روز عمليات‌ خيبر بود. از قسمت‌ جنوبي‌ جزيره‌، با يك‌ ماشين‌داشتم‌ برمي‌گشتم‌ عقب‌. توي‌ راه‌ ديدم‌ يك‌ ماشين‌ با چراغ‌ روشن‌داشت‌ مي‌آمد. اين‌ طور راه‌ رفتن‌ توي‌ آن‌ جاده‌، آن‌ هم‌ روز اول‌ عمليات‌،يعني‌ خودكشي‌. جلوي‌ ماشين‌ را گرفتم‌. راننده‌ش‌ آق مهدي‌ بود. به‌ش‌گفتم‌ «چرا اين‌جوري‌ مي‌ري‌؟ مي‌زننت‌ها.»

گفت‌ «مي‌خوام‌ به‌ بچه‌ها روحيه‌ بدم‌. عراقي‌ها رو هم‌ بترسونم‌.مي‌خوام‌ يه‌ كاري‌ كنم‌ اونا فكر كنن‌ نيروهامون‌ خيلي‌ زياده‌.»

 

60

برادرش‌ فرمان‌ده‌ يكي‌ از خطوط‌ عمليات‌ بود. رفته‌ بودم‌ پيشش‌ براي‌هم‌آهنگي‌. همان‌ موقع‌ يك‌ خمپاره‌ انداختند. من‌ مجروح‌ شدم‌. ديدم‌ كه‌برادرش‌ شهيد شد.

وقتي‌ برگشتم‌، چيزي‌ از شهادت‌ حميد نگفتم‌؛ خودش‌ مي‌دانست‌.

گفتم‌ «بذار بچه‌ها برن‌ حميد رو بيارن‌ عقب‌.»

قبول‌ نكرد. گفت‌ «وقتي‌ رفتن‌ بقيه‌ رو بيارن‌، حميد رو هم‌ مي‌آرن‌.»

انگار نه‌ انگار كه‌ برادرش‌ شهيد شده‌ بود. فقط‌ به‌ فكر جمع‌ و جور كردن‌نيروهايش‌ بود. تا غروب‌ چند بار ديگر هم‌ گفتم‌؛ قبول‌ نكرد.

خط‌ سقوط‌ كرد و همه‌ي‌ شهدا ماندند همان‌جا.

 

61

داشتيم‌ زخمي‌ها و شهدا را جمع‌ مي‌كرديم‌. يكي‌ رفت‌ جنازه‌ي‌ برادرِحاجي‌ را بردارد. آق مهدي‌ وقتي‌ ديد، نگذاشت‌. گفت‌ «برو به‌ مجروح‌هابرس‌.»

خودش‌ داشت‌ خون‌ صورت‌ يكي‌ از مجروح‌ها را با دست‌ پاك‌ مي‌كرد.

 

62

همه‌ دمغ‌ بوديم‌. خبر شهادت‌ حميد بدجوري‌ حالمان‌ را گرفته‌ بود.آق مهدي‌ وقتي‌ قيافه‌هامان‌ را ديد، مسئول‌ تداركات‌ را صدا كرد. گفت‌«چي‌ به‌ خورد اينا دادي‌ اين‌ ريختي‌ شده‌ن‌؟»

بعدش‌ گفت‌ «امروز روز مبعثه‌. بايد خوش‌حال‌ باشين‌. قيامت‌ چي‌مي‌خواين‌ جواب‌ِ حضرت‌ زهرا رو بدين‌؟»

بعد به‌ همه‌مان‌ كمپوت‌ داد و سر حالمان‌ آورد.

 

63

ده‌ ـ پانزده‌ روز مي‌شد كه‌ حميد و مرتضي‌ ياغچيان‌ شهيد شده‌ بودند.آق مهدي‌ آمد، به‌م‌ گفت‌ «واسه‌ي‌ شهادت‌ اين‌ بچه‌ها نمي‌تونستي‌ يه‌پارچه‌ بزني‌؟»

گفتم‌ «خيلي‌ وقته‌ بچه‌هاي‌ تبليغات‌ پلاكارد آماده‌ كرده‌ن‌، ولي‌ باخودمون‌ گفتيم‌ شايد صلاح‌ نباشه‌ بزنيم‌. بچه‌ها اگه‌ ببينند، روحيه‌شون‌خراب‌ مي‌شه‌.»

يك‌ جوري‌ كه‌ انگار ناراحت‌ شده‌ باشد نگاهم‌ كرد و گفت‌ «يعني‌ مي‌گي‌اين‌ بچه‌ها از شهادت‌ مي‌ترسن‌؟ مگه‌ اين‌ راهي‌ كه‌ دارن‌ مي‌رن‌ غيرشهادت‌ جايي‌ ديگه‌ هم‌ مي‌ره‌؟ وقتي‌ شهادت‌ اينا رو تذكر بديم‌ همه‌مون‌روحيه‌ مي‌گيريم‌.»

 

64

از بس‌ با آمبولانس‌ اين‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ رفته‌ بود، يكي‌ از يخ‌چال‌هايش‌شكسته‌ بود. زنگ‌ زد به‌م‌. گفت‌ «خسارت‌ اين‌ يخ‌چال‌ چه‌قدر مي‌شه‌؟»گفتم‌ «براي‌ شما هيچي‌.»

قطع‌ كرد. معلوم‌ بود از حرفم‌ ناراحت‌ شده‌.

 

كلي‌ التماس‌ كردم‌ تا قبول‌ كرد بروم‌ پيشش‌. به‌م‌ گفت‌ «مگه‌ بيت‌المال‌من‌ و تو داره‌ كه‌ اين‌ جوري‌ حرف‌ مي‌زني‌؟»

 

65

يكي‌ از بچه‌ها شب‌ها چشمش‌ جايي‌ را نمي‌ديد. آخرِ شب‌ رفته‌ بوددستشويي‌، نمي‌توانست‌ راه‌ سنگرش‌ را پيدا كند و برگردد. آق مهدي‌ كه‌ديد دارد دورِ خودش‌ مي‌چرخد، به‌ش‌ گفته‌ بود «مال‌ كدوم‌ گروهاني‌؟»گفته‌ بود «بهداري‌.»

آق مهدي‌ دستش‌ را گرفته‌ بود و آورده‌ بودش‌ دم‌ِ سنگرش‌.

 قسم‌ مي‌خورديم‌ «اوني‌ كه‌ ديشب‌ آوردِت‌ آق مهدي‌ بود.»

باور نمي‌كرد.

 

66

اتفاقي‌ آمده‌ بود سنگر ما؛ سرِ ظهر. نماز خوانديم‌. براي‌ ناهار هم‌ نگه‌ش‌داشتيم‌. چند قوطي‌ تن‌ ماهي‌ را باز كرديم‌. نخورد. گفت‌ «روغنش‌واسه‌ي‌ معده‌م‌ خوب‌ نيست‌.»

مي‌دانستم‌ معده‌ش‌ ناراحتي‌ دارد. گفت‌ «اگه‌ لوبيا بود، مي‌خوردم‌.»

پا شدم‌ كنسرو لوبيا پيدا كنم‌. هر چه‌ گشتم‌، نبود. سر سفره‌ كه‌ آمدم‌،ديدم‌ دارد نان‌ِ خشك‌هاي‌ توي‌ سفره‌ را جمع‌ مي‌كند و مي‌خورد. همان‌شد ناهارش‌.

 

67

مسئول‌ تداركات‌ شهيد شده‌ بود. آق مهدي‌ به‌م‌ گفت‌ «تو برو كارهاش‌ رورديف‌ كن‌.»

بعدش‌ گفت‌ «بچه‌ها خرما مي‌خوان‌. يه‌ جوري‌ براشون‌ خرما جور كن‌.»من‌ كه‌ اصلاً از برنامه‌ي‌ خريد و تداركات‌ خبر نداشتم‌، گفتم‌ «چَشم‌،خودم‌ مي‌رم‌ شهر خرما مي‌خرم‌.»

آق مهدي‌ پرسيد «پول‌ داري‌؟»

گفتم‌ «آره‌، چهار هزار تومني‌ هست‌.»

زد زير خنده‌ و گفت‌ «اللهبنده‌سي‌، ما خرما زياد مي‌خوايم‌. پانزده‌ تُن‌،شايدم‌ بيش‌تر.»

 صِدام‌ كردند كه‌ «آق مهدي‌ پشت‌ بي‌سيمه‌.»

وقتي‌ باهاش‌ صحبت‌ كردم‌، از قضيه‌ي‌ خرما پرسيد. گفتم‌ «هنوز كاري‌نكرده‌م‌.»

گفت‌ «عيب‌ نداره‌. باشه‌ بعداً يه‌ كاريش‌ مي‌كنيم‌. خدا بزرگه‌!»

يكي‌ آمده‌ بود جلوي‌ درِ انبار با كاميونش‌. بار برامون‌ آورده‌ بود. يك‌برگه‌ي‌ سبز دستش‌ بود و دنبال‌ مسئول‌ تداركات‌ مي‌گشت‌. به‌ش‌ گفتم‌«فعلاً من‌ كارهاي‌ تداركات‌ رو راست‌ و ريس‌ مي‌كنم‌. مسئولش‌ شهيدشده‌.»

گفت‌ برگه‌ را امضا كنم‌؛ رسيدِ خرما بود.

آق مهدي‌ دوباره‌ كه‌ بي‌سيم‌ زد، قضيه‌ خرما را برايش‌ گفتم‌. گفت‌«نگفتم‌ خدا بزرگه‌؟»

 

68

يك‌ وانت‌ از انبار مهماتشان‌ پر كرده‌ بوديم‌. تا آمديم‌ حركت‌ كنيم‌، آمدجلوي‌ ماشين‌ و نگذاشت‌ رد شويم‌. هر چه‌ گفتيم‌ «بچه‌ها توي‌ خط‌مهمات‌ مي‌خوان‌!»، قبول‌ نمي‌كرد. مي‌گفت‌ «اين‌ زاغه‌ مال‌ بچه‌هاي‌ماست‌. كسي‌ حق‌ نداره‌ ازش‌ چيزي‌ برداره‌.»

كار داشت‌ بيخ‌ پيدا مي‌كرد كه‌ آق مهدي‌ سر و كله‌اش‌ پيدا شد. به‌ش‌ كه‌گفتم‌، رفت‌ سمتش‌ و صورتش‌ را بوسيد و گفت‌ «به‌ فرمان‌ده‌ لشكرتون‌سلام‌ برسون‌، بگو مهدي‌ باكري‌ مهمات‌ مي‌خواست‌، از اين‌جا برداشت‌.اگه‌ قبول‌ نكرد و ناراحت‌ شد، بيا به‌م‌ بگو، عينش‌ رو برمي‌گردونم‌.»

 

69

ـ كسي‌ كه‌ شد مسئول‌ شناسايي‌ يعني‌ شده‌ چشم‌ لشكر. حالا كه‌ داري‌مي‌ري‌، يادت‌ باشه‌ اگه‌ چيز به‌ درد بخوري‌ گيرت‌ نيومد برنگرد.

ـ آخه‌ اگه‌ زياد طولش‌ بدم‌، مي‌ترسم‌ اسير شم‌.

ـ اگه‌ اسير شدي‌، به‌شون‌ مي‌گي‌ اين‌جا بيست‌ تا لشكره‌، با تمام‌تجهيزات‌ مي‌خواد عمليات‌ كنه‌.

 بچه‌ها مرتب‌ با دوربين‌ ديد مي‌زدند، شايد خبري‌ ازش‌ بشود. همه‌مي‌گفتند «ديگه‌ حتماً تا حالا شهيد شده‌.»

هفتاد و دو ساعت‌ بعد سر و كله‌اش‌ پيدا شد. مي‌خنديد. مي‌گفت‌ «كلي‌حرف‌ دارم‌ واسه‌ي‌ آق مهدي‌.»

 

70

كم‌ سن‌ و سال‌ بود. از اين‌ چادر به‌ آن‌ چادر دنبال‌ فرمان‌ده‌ لشكرمي‌گشت‌. به‌ش‌ گفتم‌ «چي‌ كارش‌ داري‌ حالا؟»

گفت‌ «پوتين‌ ندارم‌. مي‌خوام‌ ازش‌ پوتين‌ بگيرم‌.»

گفتم‌ «خُب‌ چرا نمي‌ري‌ تداركات‌؟»

گفت‌ «فقط‌ بايد از خودش‌ بگيرم‌.»

بالاخره‌ پيداش‌ كرد. به‌ آق مهدي‌ گفت‌ «تو كه‌ بلد نيستي‌ لشكر رو اداره‌كني‌، چرا نمي‌ري‌ يكي‌ ديگه‌ جات‌ كار كنه‌؟ يه‌ جفت‌ پوتين‌ هم‌نمي‌توني‌ بدي‌ به‌ نيروهات‌؟»

آق مهدي‌ خنده‌ش‌ گرفته‌ بود. نه‌ حرفي‌ به‌ش‌ زد، نه‌ كاريش‌ كرد. رفت‌يك‌ جفت‌ پوتين‌ آورد، داد به‌ش‌.

 

71

با آق مهدي‌ جلسه‌ داشتيم‌. همه‌مان‌ را جمع‌ كرد توي‌ چادر و كالك‌منطقه‌ را باز كرد و شروع‌ كرد صحبت‌ كردن‌. يك‌ كم‌ كه‌ حرف‌ زد،صدايش‌ قطع‌ شد. اول‌ نفهميديم‌ چه‌ شده‌، ولي‌ دقت‌ كه‌ كرديم‌، ديديم‌ اززور خستگي‌ خوابش‌ برده‌. چند دقيقه‌ همان‌ طور ساكت‌ نشستيم‌ تا يك‌كم‌ بخوابد. بيدار كه‌ شد، كلي‌ عذرخواهي‌ كرد و گفت‌ «سه‌ ـ چهار روزي‌مي‌شه‌ كه‌ نخوابيده‌م‌.»

 

72

چند وقتي‌ مي‌شد كه‌ حميد شهيد شده‌ بود. يك‌ روز با آق مهدي‌ رفته‌بوديم‌ مسجد اعظم‌ قم‌. احسان‌ را هم‌ با خودش‌ آورده‌ بود. به‌م‌ گفت‌«آق دايي‌، من‌ كار دارم‌، مي‌رم‌ چند دقيقه‌ ديگه‌ مي‌آم‌. شما بي‌زحمت‌احسان‌ رو نگه‌ دارين‌.»

رفت‌. پا شدم‌ تا قرآن‌ بردارم‌. آمدم‌ ديدم‌ احسان‌ نيست‌. اين‌ طرف‌ و آن‌طرف‌ را هم‌ گشتم‌؛ نبود. همان‌ موقع‌ مهدي‌ برگشت‌. پرسيد «احسان‌كو؟»

گفتم‌ «رفتم‌ قرآن‌ بيارم‌، اومدم‌ ديدم‌ نيست‌.»

ناراحت‌ شده‌ بود. گفت‌ «آخه‌ من‌ اون‌ بچه‌ رو دادم‌ دست‌ شما، حالامي‌گين‌ نيست‌!»

اولين‌ بار بود كه‌ مي‌ديدم‌ عصباني‌ شده‌. خيلي‌ احسان‌ را دوست‌ داشت‌.


73

به‌ش‌ گفتم‌ «خيلي‌ از بچه‌هاي‌ امداد مرخصي‌ مي‌خوان‌. بعضي‌هاشون‌مي‌خوان‌ تسويه‌ كنن‌. چي‌ به‌شون‌ بگم‌؟»

گفت‌ «از قول‌ من‌ به‌شون‌ سلام‌ برسون‌، بعد بگو اگه‌ رفتيد خونه‌، ازتون‌پرسيدند توي‌ اين‌ مدت‌ كه‌ جبهه‌ بودين‌ خط‌ّمقدم‌ رو هم‌ ديديد يا نه‌،چي‌ به‌شون‌ مي‌گين‌. اگه‌ جواب‌ داشتند كه‌ بسم‌ الله. هر كدومشون‌خواست‌ بره‌، مي‌تونه‌ بره‌. اگه‌ جواب‌ نداشتن‌، بمونن‌.»

 عين‌ صحبت‌هاي‌ آق مهدي‌ را به‌شان‌ گفتم‌. هيچ‌ كدامشان‌ نرفتند.

 

74

توجيهمان‌ مي‌كرد. مي‌گفت‌ كه‌ چه‌ كار كنيم‌ و چه‌ كار نكنيم‌. عراقي‌هاهم‌ يك‌بند مي‌زدند. بعضي‌ وقت‌ها گلوله‌ي‌ توپ‌ مي‌خورد همان‌نزديكي‌. آق مهدي‌ هم‌ عين‌ خيالش‌ نبود و حرف‌هايش‌ را مي‌زد. گاهي‌مي‌گفت‌ «اينا مأمور نيستند.»

يكي‌ از خمپاره‌ها درست‌ خورد دو ـ سه‌ متري‌ بالاي‌ سرمان‌، پشت‌خاك‌ريز. صداي‌ انفجارش‌ خيلي‌ بلند بود؛ كلي‌ گرد و خاك‌ رفت‌ هوا.همه‌ نيم‌خيز شديم‌. سرمان‌ را كه‌ بلند كرديم‌، ديديم‌ آق مهدي‌ ايستاده‌ ودارد مي‌خندد. گفت‌ «اينم‌ مأمور نبود.»


75

يكيشان‌ با آفتابه‌ آب‌ مي‌ريخت‌، آن‌ يكي‌ سرش‌ را مي‌شست‌.

ـ به‌ت‌ مي‌گم‌ كم‌ كم‌ بريز.

ـ خيله‌ خُب‌. حالا چرا اين‌قدر مي‌گي‌؟

ـ مي‌ترسم‌ آب‌ آفتابه‌ تموم‌ بشه‌.

ـ خُب‌ بشه‌ مي‌رم‌ يه‌ آفتابه‌ ديگه‌ آب‌ مي‌آرم‌.

 رفته‌ بود برايش‌ آب‌ بياورد كه‌ به‌ش‌ گفتم‌ «خوبه‌ ديگه‌! حالا فرمان‌ده‌لشكر بايد بيان‌ سرِ آقا رو بشورن‌!»

گفت‌ «چي‌ مي‌گي‌؟ حالت‌ خوبه‌؟»

گفتم‌ «مگه‌ نشناختيش‌؟»

گفت‌ «نه‌.»

 

76

يكي‌ را مي‌خواستيم‌ براي‌ فرمان‌دهي‌ِ گردان‌. آق مهدي‌ به‌م‌ گفت‌ «آدم‌داري‌؟»

گفتم‌ «يكي‌ از بچه‌ها بد نيست‌؛ فرمان‌ده‌ گروهانه‌. مي‌گم‌ بياد پيشت‌.»

 توي‌ راه‌ باهاش‌ صحبت‌ كردم‌. توجيهش‌ كردم‌. مي‌ترسيدم‌ قبول‌ نكند.بنده‌ي‌ خدا اخلاق‌ خاصي‌ داشت‌؛ يك‌ كمي‌ تند بود. ديده‌ بودم‌ قبلاً بافرمان‌ده‌ گردانش‌ جر و بحث‌ كرده‌ بود.

 دو تايي‌ نشسته‌ بودند توي‌ نفربر. آق مهدي‌ حرف‌ مي‌زد و او سرش‌ راانداخته‌ بود پايين‌ و فقط‌ گوش‌ مي‌كرد. حرف‌هاي‌ آق مهدي‌ كه‌ تمام‌شد، فقط‌ يك‌ جمله‌ گفت‌. گفت‌ «روي‌ چشم‌. هر چي‌ شما بگين‌.»

از ماشين‌ كه‌ مي‌آمد بيرون‌، داشت‌ گريه‌ مي‌كرد.

 

77

توي‌ بهداري‌ كار مي‌كردم‌. معاون‌ بودم‌. مسئولمان‌ رفته‌ بود مرخصي‌،من‌ به‌ جايش‌ رفتم‌ جلسه‌ي‌ مسئولين‌ دسته‌ها. يك‌ چيزهايي‌ در موردآق مهدي‌ شنيده‌ بودم‌. يكي‌ ـ دو بار هم‌ از دور ديده‌ بودمش‌، ولي‌ اصلاًنمي‌شناختمش‌. حتا چهره‌اش‌ هم‌ در خاطرم‌ نبود. توي‌ چادر كه‌نشسته‌ بوديم‌، به‌ يكي‌ از بچه‌ها گفتم‌ «اين‌ آق مهدي‌ كيه‌؟»

گفت‌ «مگه‌ نمي‌شناسيش‌؟»

گفتم‌ «چرا، مي‌خوام‌ بيش‌تر بشناسمش‌.»

گفت‌ «بغل‌ دستت‌ نشسته‌.»

 

78

يكي‌ از برادرهام‌ شهيد شده‌ بود. قبرش‌ اهواز بود. برادر دوميم‌ توي‌اسلام‌آباد بود. وقتي‌ با خانواده‌ام‌ از اهواز برمي‌گشتيم‌، رفتيم‌ سمت‌اسلام‌آباد. نزديكي‌هاي‌ غروب‌ رسيديم‌ به‌ لشكر. باران‌ تندي‌ هم‌ مي‌آمد.من‌ رفتم‌ دم‌ چادر فرمان‌دهي‌، اجازه‌ بگيرم‌ برويم‌ تو. آق مهدي‌ توي‌چادرش‌ بود. به‌ش‌ كه‌ گفتم‌؛ گفت‌ «قدمتون‌ روي‌ چشم‌. فقط‌ بايد بياين‌توي‌ همين‌ چادر، جاي‌ ديگه‌اي‌ نداريم‌.»

صبح‌ كه‌ داشتيم‌ راه‌ مي‌افتاديم‌، مادرم‌ به‌م‌ گفت‌ «برو آق مهدي‌ رو پيداكن‌، ازش‌ تشكر كنم‌.»

توي‌ لشكر اين‌ ور و اون‌ ور مي‌رفتم‌ تا آق مهدي‌ را پيدا كنم‌. يكي‌ به‌م‌گفت‌ «آق مهدي‌ حالش‌ خوب‌ نيست‌؛ خوابيده‌.»

گفتم‌ «چرا؟»

گفت‌ «ديشب‌ توي‌ چادر جا نبود. تا بخواد يه‌ جاي‌ ديگه‌ پيدا كنه‌، زيربارون‌ موند، سرما خورد.»

 

79

دست‌ بُرد يك‌ قاچ‌ خربزه‌ بردارد، اما دستش‌ را كشيد؛ انگار ياد چيزي‌افتاده‌ بود. گفتم‌ «واسه‌ي‌ شما قاچ‌ كرده‌م‌ بفرماييد!»

نخورد. هر چه‌ اصرار كردم‌، نخورد. قسمش‌ دادم‌ كه‌ اين‌ها را با پول‌خودم‌ خريده‌م‌ و الا´ن‌ فقط‌ براي‌ شما قاچ‌ كرده‌ام‌. باز قبول‌ نكرد. گفت‌«بچه‌ها توي‌ خط‌ از اين‌ چيزا ندارن‌.»

 

80

پيرمرد نگذاشت‌ آق مهدي‌ برود توي‌ حمام‌. به‌ش‌ گفت‌ «بازديدبي‌بازديد. لازم‌ نكرده‌ نيگا كني‌. اگه‌ مي‌خواي‌ بري‌ تو، مي‌ري‌ مثل‌ بقيه‌توي‌ صف‌ وامي‌ستي‌ تا نوبتت‌ بشه‌.»

رفت‌ توي‌ صف‌ تا نوبتش‌ بشود.

 

81

پشت‌ وانت‌، پر گلوله‌ي‌ آرپي‌جي‌ بود. نفهميدم‌ چي‌ شد كه‌ چپ‌ كردم‌.مي‌دانستم‌ همان‌ نزديكي‌ها عراقي‌ها هستند؛ همان‌ جايي‌ كه‌ خاك‌ريزدرست‌ و حسابي‌ نداشت‌. هر چه‌قدر قبلاً گفته‌ بوديم‌ «يه‌ فكري‌ براي‌اين‌جا بكنين‌»، كسي‌ جرأت‌ نكرده‌ بود خاك‌ريز بزند.

ازم‌ صدا در نمي‌آمد. مي‌ترسيدم‌. توي‌ كابين‌ ماشين‌ هم‌ بدجوري‌ گيركرده‌ بودم‌. همان‌ موقع‌ صداي‌ يك‌ ماشين‌ آمد؛ يك‌ ماشين‌ سنگين‌.اشهدم‌ را هم‌ گفتم‌.

باز نفهميدم‌ چي‌ شد كه‌ ماشين‌ چرخي‌ زد و برگشت‌ سرجايش‌.

 آق مهدي‌ بود. با لودر آمده‌ بود خاك‌ريز بزند. همه‌ي‌ آرپي‌جي‌ها راريختيم‌ توي‌ بيل‌ ماشينش‌ و برديم‌ براي‌ بچه‌ها.

 

82

خيلي‌ اصرار كردم‌ تا بگويد. گفت‌ «باشه‌ وقتي‌ رفتيم‌ بيرون‌.»

گفتم‌ «امكان‌ نداره‌. بايد همين‌جا توي‌ حموم‌ به‌م‌ بگي‌.»

قسمم‌ داد و گفت‌ «تا من‌ زنده‌م‌ نبايد واسه‌ي‌ كسي‌ تعريف‌ كني‌ها!»

 زخم‌ طناب‌ بود. روي‌ هر دو شانه‌اش‌. از بَس‌ جنازه‌ي‌ شهدا را آورده‌ بودعقب‌.

 

83

تا سنگرش‌ پنجاه‌ متر بيش‌تر نبود. دويدم‌ طرف‌ سنگر. زمين‌ گِل‌ بود.پوتين‌هايم‌ ماند توي‌ گِل‌. پابرهنه‌ رفتم‌ تا سنگرش‌. گفتم‌ «تانك‌هاشون‌از كانال‌ رد شدن‌. دارن‌ ميان‌ توي‌ جزيره‌. چي‌ كار كنيم‌؟»

با خون‌سردي‌ خم‌ شد، از روي‌ زمين‌ يك‌ موشك‌ آرپي‌جي‌ برداشت‌. داددستم‌. گفت‌ «اللهبنده‌سي‌، جنگ‌ جنگ‌ تا پيروزي‌.»

 

84

وقتي‌ به‌م‌ گفت‌ «ازت‌ راضي‌ نيستم‌»، انگار دنيا روي‌ سرم‌ خراب‌ شده‌بود. پرسيدم‌ «واسه‌ي‌ چي‌؟»

گفت‌ «چرا مواظب‌ بيت‌المال‌ نيستي‌؟ مي‌دوني‌ اينا رو كي‌ فرستاده‌؟مي‌دوني‌ اينا بيت‌المال‌ مسلموناس‌؟ شهيد داديم‌ واسه‌ي‌ اينا! همه‌ش‌امانته‌!»

گفتم‌ «حاجي‌ مي‌گي‌ چي‌ شده‌ يا نه‌؟»

دستش‌ را باز كرد. چهار تا حبّه‌ِ قند خاكي‌ توي‌ دستش‌ بود. دَم‌ِ در چادرتداركات‌ پيدا كرده‌ بود. بعدش‌ شروع‌ كرد به‌ بازديد. ترس‌ برم‌ داشته‌ بود.

وضع‌ ماشين‌ را كه‌ ديد، كلي‌ شرمنده‌ شدم‌. آخر سر گفت‌ «يكي‌ ازدسته‌هات‌ با تمام‌ تجهيزات‌ به‌ خط‌ شَن‌.»

 گفت‌ «از آمادگي‌ نيروهات‌ راضي‌ام‌.»

راه‌ افتاد برود. دلم‌ شور مي‌زد. فكر كردم‌ دل‌داريم‌ داده‌. با اين‌ حرفش‌آرام‌ نشدم‌. وقتي‌ داشت‌ مي‌رفت‌، كشيدمش‌ كنار. گريه‌ام‌ گرفته‌ بود.گفتم‌ «بگو به‌ خدا ازت‌ راضي‌ام‌.»

خنديد و رفت‌.

 

85

توي‌ خانه‌ افتاده‌ بودم‌؛ يك‌ پاي‌ شكسته‌، دو دست‌ِ شكسته‌، فك‌ِتركش‌خورده‌. پدرم‌ اَزَم‌ دل‌خور بود. مي‌گفت‌ «ببين‌ خودت‌ رو به‌ چه‌روزي‌ انداختي‌!»

 آق مهدي‌ آمده‌ بود عيادت‌. با پدرم‌ حرف‌ مي‌زد. سير تا پيازِ شب‌عمليات‌ را برايش‌ گفت‌. نيم‌ ساعت‌ هم‌ بيش‌تر خانه‌مان‌ نماند.

 پدرم‌ مي‌گفت‌ «اومده‌ي‌ اين‌جا تعميرگاه‌. زود بازسازي‌ مي‌شي‌، مي‌ري‌پيش‌ آق مهدي‌. اون‌ بنده‌ي‌ خدا دست‌ تنهاس‌.»

 

86

يخ‌ نمي‌رفت‌ توي‌ كلمن‌. با مشت‌ كوبيدم‌ روش‌.

به‌م‌ گفت‌ «اللهبنده‌سي‌، توي‌ خونه‌ي‌ خودت‌ هم‌ اين‌جوري‌ كلمن‌ رو يخ‌مي‌ريزي‌؟ اگه‌ مادرت‌ بفهمه‌ اين‌ بلا رو سركلمن‌ مي‌آري‌ چي‌ مي‌گه‌؟»

 

87

وسط‌ جلسه‌ي‌ فرمان‌دهي‌، مسئول‌ دفترش‌ آمد و گفت‌ «دو تا بسيجي‌دم‌ در معطلند. هر چي‌ مي‌گم‌ شما جلسه‌ دارين‌، نمي‌رن‌. مي‌خوان‌باهاتون‌ عكس‌ بندازن‌.»

حاجي‌ نگاهي‌ كرد و گفت‌ «ببخشيد!»

 وقتي‌ برگشت‌ توي‌ اتاق‌، گفت‌ «دو دقيقه‌ بيش‌تر كار نداشت‌. ديدم‌انصاف‌ نيست‌ دلشون‌ رو بشكنم‌.»

 

88

توي‌ جزيره‌ سنگر ساختن‌ خيلي‌ سخت‌ بود. سوله‌ها را مي‌گذاشتيم‌روي‌ پَد، كاميون‌ كاميون‌ خاك‌ رويش‌ مي‌ريختيم‌ تا مي‌شد سنگر.

دو تا سوله‌ي‌ شش‌متري‌ به‌مان‌ دادند كه‌ بكنيمشان‌ اورژانس‌. قبل‌عمليات‌ بدر، چند روز پشت‌ سر هم‌ با كاميون‌ خاك‌ مي‌آورديم‌،مي‌ريختيم‌ رويشان‌.

روز آخر آمد بازديد. كار هم‌ تقريباً تمام‌ بود. وقتي‌ سنگرها را ديد، گفت‌«يكي‌ از شش‌متري‌ها را بدين‌ يگان‌ دريايي‌.»

با اين‌ حرفش‌ خستگي‌ به‌ تنم‌ ماند. قبول‌ نكردم‌.

هر چه‌ كردم‌ تا منصرفش‌ كنم‌، نشد. رو كرد به‌ من‌ گفت‌ «بيا جلوتركارِت‌ دارم‌.»

جلو كه‌ رفتم‌، صورتم‌ را بوسيد و گفت‌ «سنگر رو مي‌دي‌؟»

 

89

يك‌ ماه‌ بعدِ عمليات‌، تقريباً همه‌ چيزمان‌ تمام‌ شده‌ بود. عراقي‌ها تك‌زده‌ بودند و دويست‌ متريمان‌ بودند.

 گفت‌ «سه‌ راه‌ بيش‌تر نداريم‌. يا همين‌ امشب‌ بريزيم‌ سرشون‌ و كارشون‌رو يك‌سره‌ كنيم‌، يا فردا لباس‌هاي‌ سفيدمون‌ رو براشون‌ تكون‌ بديم‌، يااين‌كه‌ راه‌ بيافتيم‌ توي‌ هور و يكي‌يكي‌ غرق‌ بشيم‌.»

 

90

دو نفري‌، چند تا گلوله‌ي‌ آرپي‌جي‌ برايش‌ برديم‌. گفت‌ «چرا يكي‌ ديگه‌رو آورده‌ي‌؟ زود بَرش‌ گردون‌ سر پستش‌.»

بعد گفت‌ «امام‌ پيام‌ داده‌ هر جوري‌ شده‌ جزيره‌ رو حفظ‌ كنيد. برگردعقب‌ هر چي‌ نيرو داري‌ وردار بيار.»

 بچه‌ها پخش‌ و پلا بودند. نمي‌شد جمعشان‌ كرد. مانده‌ بودم‌ چه‌ كنم‌.

از بلندگوي‌ ماشين‌ شروع‌ كردم‌ اذان‌ گفتن‌؛ وقتش‌ نبود. از هر گوشه‌ چندنفري‌ آمدند؛ به‌ اندازه‌ي‌ يك‌ گروهان‌. پيام‌ حاجي‌ را به‌شان‌ گفتم‌.خودشان‌ به‌ ستون‌ شدند و رفتند جلو، پيش‌ او.

 

91

توي‌ سنگر نشسته‌ بوديم‌ كه‌ صداي‌ هواپيما آمد. پشت‌ بندش‌ هم‌صداي‌ انفجار. از توي‌ سنگر پريد بيرون‌ و رفت‌ بالاي‌ يك‌ تپه‌.

پايين‌ كه‌ آمد، مي‌خنديد. صورتش‌ گل‌ انداخته‌ بود. مي‌گفت‌ «اينا رو نيگاكن‌، عين‌ خود صدام‌ بي‌عقلند. بي‌چاره‌ نيروهاشون‌. هر چي‌ بمب‌داشتند ريختند روي‌ سر خودشون‌.»

 

92

از تداركات‌، تلويزيون‌ برايمان‌ فرستاده‌ بودند. گذاشتيمش‌ روي‌ يخ‌چال‌.يك‌ پتو هم‌ انداختيم‌ رويش‌. هر وقت‌ مي‌رفت‌، تماشا مي‌كرديم‌.

 يك‌ بار وسط‌ روز برگشت‌. وقتي‌ ديد گفت‌ «اين‌ چيه‌؟»

گفتم‌ «از تداركات‌ فرستاده‌ند.»

گفت‌ «بقيه‌ هم‌ دارند؟»

گفتم‌ «خب‌ نه‌!»

فرستادش‌ رفت‌؛ مثل‌ كولر و راديو.

 

93

لودر گير كرده‌ بود؛ بقيه‌ي‌ ماشين‌ها پشتش‌. راننده‌ هر كاري‌ كرد،نتوانست‌ دربيايد.

گفت‌ «برادر من‌، اگه‌ گاز كم‌تري‌ بِدي‌ خودش‌ در مي‌آد.»

راننده‌ عصباني‌ شد و گفت‌ «من‌ دو ساعته‌ با اين‌ لكنتي‌ ور مي‌رم‌نتونسته‌م‌ درش‌ بيارم‌. حالا تو از راه‌ نرسيده‌، مي‌گي‌ اين‌ كار رو بكن‌، اين‌كار رو نكن‌؟ اگه‌ راست‌ مي‌گي‌ خودت‌ بيا درش‌ بيار.»

 حاجي‌ اللهاكبر كه‌ گفت‌ ماشين‌ درآمد. راننده‌ از خوش‌حالي‌ نمي‌دانست‌چه‌ كار كند. به‌ش‌ كه‌ گفتند كي‌ بوده‌، از خجالت‌ سرخ‌ شد.

 

94

قبول‌ نمي‌كرد. مي‌گفت‌ «قبل‌ از عمليات‌ ممنوعه‌.»

يكي‌ گفت‌ «ما كه‌ تا بعد از عمليات‌ نمي‌تونيم‌ ظاهرش‌ كنيم‌.»

فكر كرد و گفت‌ «قبول‌!»

 همان‌ آخرين‌ عكسش‌ شد.

 

95

وسط‌ عمليات‌ يك‌ راديوي‌ كوچك‌ هم‌راهش‌ بود.

 بي‌سيم‌ زد «بيا پيش‌ِ من‌.»

از هر طرف‌ آتش‌ مي‌آمد. وقتي‌ رسيدم‌، راديو را روشن‌ كرد. به‌م‌ گفت‌«اين‌ رو گوش‌ كن‌!»

داشت‌ پيام‌ امام‌ را پخش‌ مي‌كرد.

 

96

قرار بود قايق‌ها را آماده‌ كنم‌، بفرستم‌ آن‌ طرف‌ دجله‌. كارم‌ كه‌ تمام‌ شد،بدون‌ اجازه‌ي‌ آق مهدي‌ رفتم‌ آن‌ طرف‌ آب‌. من‌ را كه‌ ديد گفت‌ «بااجازه‌ي‌ كي‌ اومدي‌ اين‌جا؟»

گفتم‌ «بابا اون‌ ور پوسيديم‌. گفتيم‌ يه‌ بارم‌ بيايم‌ اين‌ ور.»

به‌م‌ گفت‌ «حالا كه‌ اومدي‌ ببين‌ به‌ت‌ چي‌ مي‌گم‌؛ مي‌ري‌ اون‌ ور و هر چي‌پل‌ شناور خيبر داري‌ ورمي‌داري‌ مي‌آري‌ اين‌جا. مي‌خوام‌ يه‌ پل‌ بزني‌ رودجله‌. يه‌ جوري‌ كه‌ با تويوتا بشه‌ از روش‌ رد شد.»

گفتم‌ «چي‌ مي‌گي‌ حاجي‌؟ پل‌ خيبر مگه‌ يه‌ ذره‌ ـ دو ذره‌ است‌ وردارم‌بيارم‌؟ چه‌ جوري‌ بيارمشون‌ اين‌جا؟»

گفت‌ «يه‌ جرثقيل‌ هست‌؛ منتها راننده‌ش‌ نمي‌آد. مي‌ري‌ پيداش‌ مي‌كني‌و هر طوري‌ شده‌ مي‌آريش‌ تا پل‌ رو برات‌ سرهم‌ كنه‌. اگه‌ شده‌ به‌ زوراسلحه‌ بيارش‌. باهاش‌ حرف‌ بزن‌. راضيش‌ كن‌. چه‌ مي‌دونم‌؟ يه‌ كارتن‌تن‌ ماهي‌ به‌ش‌ بده‌. فقط‌ بيارش‌.»

 

97

قبل‌ از عمليات‌ بدر بود. يكي‌ ـ دو روز مانده‌ بود به‌ عمليات‌. به‌ش‌ گفتم‌«اين‌ عمليات‌ كارِت‌ خيلي‌ سخته‌ها!»

گفت‌ «چه‌طور؟»

گفتم‌ «آخه‌ اين‌ اولين‌ عملياتيه‌ كه‌ حميد كنارت‌ نيست‌. بايد تنهايي‌فرمان‌دهي‌ كني‌.»

گفت‌ «حميد نيست‌، خداش‌ كه‌ هست‌.»

 

98

چند روز مانده‌ بود تا عمليات‌ بدر. جايي‌ كه‌ بوديم‌ از همه‌ جلوتر بود.هيچ‌ كس‌ جلوتر از ما نبود، جز عراقي‌ها. توي‌ سنگر كمين‌، پشت‌پدافند تك‌ لول‌، نشسته‌ بودم‌ و ديده‌باني‌ مي‌كردم‌. ديدم‌ يك‌ قايق‌ به‌طرفم‌ مي‌آيد. نشانه‌ گرفتم‌ و خواستم‌ بزنم‌. جلوتر آمد، ديدم‌ آق مهدي‌است‌.

نمي‌دانم‌ چه‌ شد، زدم‌ زير گريه‌.

از قايق‌ كه‌ پياده‌ شد، ديدم‌ هيچ‌ چيزي‌ هم‌راهش‌ نيست‌؛ نه‌ اسلحه‌اي‌،نه‌ غذايي‌. نه‌ قمقمه‌اي‌؛ فقط‌ يك‌ دوربين‌ داشت‌ و يك‌ خودكار. ازشناسايي‌ مي‌آمد. پرسيدم‌ «چند روز جلو بودي‌؟»

گفت‌ «گمونم‌ چهار ـ پنج‌ روز.»

 

99

جاهايي‌ را كه‌ بايد مي‌گرفتيم‌، گرفتيم‌. حتا رفتيم‌ آن‌ طرف‌ دجله‌. دشمن‌توي‌ جبهه‌هاي‌ ديگر فشار آورده‌ بود، اما جاي‌ ما خوب‌ بود.

 گودالي‌ پيدا كرديم‌ و كرديمش‌ سنگر. ناهار و نماز هم‌ همان‌جا. از دورگرد و خاك‌ بلند شده‌ بود. قبلش‌ بي‌سيم‌ زده‌ بودند كه‌ آماده‌ باشيد،مي‌خواهند تك‌ بزنند. تانك‌هايشان‌ را كم‌كم‌ مي‌ديديم‌. همان‌ موقع‌ باز ازقرارگاه‌ بي‌سيم‌ زدند كه‌ جلسه‌ است‌. گفتم‌ برود؛ قبول‌ نكرد. گفت‌ «توي‌اين‌ وضع‌ صلاح‌ نيست‌. شما برو خبرش‌ رو به‌ من‌ بده‌.»

 مرتب‌ بي‌سيم‌ مي‌زد «خودتو برسون‌. خيلي‌ فشار زياده‌.»

وقتي‌ رسيدم‌ كنار دجله‌، هيچ‌ قايقي‌ سالم‌ نمانده‌ بود. مي‌گفت‌ «اين‌جاخيلي‌ قشنگه‌، اگه‌ بياي‌ اين‌ ور پيش‌ هم‌ مي‌مونيم‌ها.»

قايق‌ پيدا نمي‌كردم‌. هيچي‌ نبود تا باهاش‌ بروم‌ آن‌ طرف‌.

 عراقي‌ها را ديدم‌ آمده‌اند لب‌ ساحل‌.

 

100

يكي‌ از بچه‌ها خواب‌ ديده‌ بود رفته‌ بهشت‌. كلي‌ فرشته‌ هم‌ دارند تندتنديك‌ قصر مي‌سازند به‌ چه‌ بزرگي‌. به‌شان‌ گفته‌ بود «اين‌ مال‌ِ كيه‌؟»

گفته‌ بودند «مهدي‌ باكري‌. همين‌ روزا قراره‌ بياد.»

 

مآخذ

مأخذ تمام‌ خاطره‌هاي‌ اين‌ كتاب‌، جز موارد مشخص‌شده‌، نوارهاي‌ تصويري‌ وصوتي‌ مؤسسه‌ي‌ روايت‌ فتح‌ است‌:

*كنگره‌ي‌ سرداران‌ شهيد استان‌ آذربايجان‌غربي‌ (خاطره‌هاي‌ 3  1، 5، 10، 12، 16،47  28، 54  50، 55، 58، 59، 81  61، 94  87، 98  96، 100)