يادگاران‌)كتاب‌ زين‌الدين‌(

 

 

«يادگاران‌» عنوان‌ كتاب‌هايي‌ است‌ كه‌ بنا دارد تصويرهايي‌ از سال‌هاي‌جنگ‌ را در قالب‌ خاطره‌هاي‌ بازنويسي‌شده‌، براي‌ آن‌ها كه‌ آن‌ سال‌هارا نديده‌اند نشان‌ بدهد. اين‌ مجموعه‌ راهي‌ است‌ به‌ سرزميني‌ نسبتاًبكر ميان‌ تاريخ‌ و ادبيات‌، ميان‌ واقعه‌ها و بازگفته‌ها. خواندنشان‌ تنهايادآوري‌ است‌، يادآوري‌ اين‌ نكته‌ كه‌ آن‌ روزها بوده‌اند، آن‌ مردهابوده‌اند و آن‌ واقعه‌ها رخ‌ داده‌اند؛ نه‌ در سال‌ها و جاهاي‌ دور، در همين‌نزديكي‌.

 

اين‌ كتاب‌ نتيجه‌ي‌ نگاه‌ِ به‌ يك‌ زندگي‌ است‌. و پلك‌ زدن‌هايي‌ كه‌انگار، لحظات‌ را ثبت‌ كرده‌اند، مثل‌ فيلم‌ عكاسي‌.

زين‌الدين‌ بيست‌ و پنج‌ سال‌ زندگي‌ كرده‌ است‌. جاهاي‌ مختلفي‌بوده‌؛ روي‌ پله‌ي‌ خانه‌، در حالي‌ كه‌ مادرش‌ مي‌خواهد بند كفشش‌ راببندد تا او برود مدرسه‌. توي‌ كتاب‌فروشي‌ وقتي‌ پاس‌بان‌ها آمده‌اندپدرش‌ را ببرند، در خانه‌ي‌ كوچك‌ اجاره‌ايش‌، در اهواز، كنار هم‌سرش‌و در خيبر، هور، سوسنگرد، محرّم‌ و بالاخره‌ كردستان‌، هم‌راه‌ برادرش‌كنار جيپ‌ لندكروز با بدن‌ سوراخ‌ سوراخ‌.

و در همه‌ي‌ اين‌ لحظه‌ها، اگر خوب‌ نگاه‌ كني‌ يك‌ آدم‌ عادي‌ رامي‌بيني‌ كه‌ سعي‌ مي‌كند در هر لحظه‌ بهترين‌ كار را بكند، بهترين‌تصميم‌ را بگيرد، بهترين‌ باشد. و اين‌ سعي‌ مدام‌ و طاقت‌فرسا، دلي‌برايش‌ ساخته‌ مثل‌ قلب‌ كوه‌؛ آرام‌ اما جوشان‌.

 

 

پسرك‌، كيفش‌ را انداخته‌ روي‌ دوشش‌. كفش‌ها را هم‌ پايش‌ كرده‌.مادر دول  مي‌شود كه‌ بند كفشش‌ را ببندد.

پاهاي‌ كوچك‌، يك‌ قدم‌ عقب‌ مي‌روند. انگشت‌هاي‌ كوچك‌ گره‌ شُلي‌به‌ بندها مي‌زنند و پسرك‌ مي‌دود از در بيرون‌.

 

 

توي‌ ظل‌ّ گرماي‌ تابستان‌، بچه‌هاي‌ محل‌ سه‌ تا تيم‌ شده‌اند، توي‌كوچه‌ي‌ هجده‌ متري‌. تيم‌ مهدي‌ يك‌ گل‌ عقب‌ است‌. عرق‌ از سر وصورت‌ بچه‌ها مي‌ريزد. چيزي‌ نمانده‌ ببازند. اوت‌ آخر است‌.

مادر مي‌آيد روي‌ تراس‌ «مهدي‌! آق مهدي‌! براي‌ ناهار نون‌ نداريم‌ها.برو از سر كوچه‌ دو تا نون‌ بگير.»

توپ‌ زير پايش‌ است‌. مي‌ايستد. بچه‌ها منتظرند. توپ‌ را مي‌اندازدطرفشان‌ و مي‌دود سر كوچه‌.

 

 

نماينده‌ي‌ حزب‌ رستاخيز مي‌آيد توي‌ دبيرستان‌. با يك‌ دفترِ بزرگ‌ِسياه‌. همه‌ي‌ بچه‌ها بايد اسم‌ بنويسند. چون‌ و چرا هم‌ ندارد. ليست‌را كه‌ مي‌گذارند جلوي‌ مدير، جاي‌ يك‌ نفر خالي‌ است‌؛ شاگرد اول‌مدرسه‌.

 اخراجش‌ كه‌ مي‌كنند، مجبور مي‌شود رشته‌اش‌ را عوض‌ كند.

در خرم‌آباد، فقط‌ همان‌ دبيرستان‌ رشته‌ي‌ رياضي‌ داشت‌. رفت‌تجربي‌.

 

 

قبل‌ انقلاب‌، دم‌ مغازه‌ي‌ كتاب‌فروشيمان‌، يك‌ پاس‌بان‌ ثابت‌ گذاشته‌بودند كه‌ نكند كتاب‌هاي‌ ممنوعه‌ بفروشيم‌.

عصرها، گاهي‌ براي‌ چاي‌ خوردن‌ مي‌آمد توي‌ مغازه‌ و كم‌ كم‌ با مهدي‌رفيق‌ شده‌ بود. سبيل‌ كلفت‌ و از بناگوش‌ در رفته‌اي‌ هم‌ داشت‌.

يك‌ شب‌، حدود ساعت‌ ده‌، داشتيم‌ مغازه‌ را مي‌بستيم‌ كه‌ سر و كله‌اش‌پيدا شد. رو كرد به‌ مهدي‌ و گفت‌ «ببينم‌، اگر تو ولي‌عهد بودي‌، به‌ من‌چه‌ دستوري‌ مي‌دادي‌؟»

مهدي‌ كمي‌ نگاهش‌ كرد و گفت‌ «حالت‌ خوبه‌؟ اين‌ وقت‌ شب‌ سؤال‌پيدا كرده‌اي‌ بپرسي‌؟»

باز هم‌ پاس‌بان‌ اصرار كرد كه‌ «بگو چه‌ دستوري‌ مي‌دادي‌؟»

آخر سر مهدي‌ گفت‌ «دستور مي‌دادم‌ سبيلتو بزني‌.»

 همان‌ شب‌ در خانه‌ را زدند. وقتي‌ رفتيم‌ دم‌ در، ديديم‌ همان‌ پاس‌بان‌ِخودمان‌ است‌. به‌ مهدي‌ گفت‌ «خوب‌ شد قربان‌؟»

نصف‌شبي‌ رفته‌ بود سلماني‌ِ محل‌ را بيدار كرده‌ بود تا سبيلش‌ رابزند. مهدي‌ گفت‌ «اگر مي‌دانستم‌ اين‌قدر مطيعي‌، دستور مهم‌تري‌مي‌دادم‌.»

 

 

قبل‌ از دست‌گيري‌ من‌، براي‌ چند دانشگاه‌ فرانسه‌، تقاضاي‌ پذيرش‌فرستاده‌ بود. همه‌ جوابشان‌ مثبت‌ بود.

 خبر دادند يكي‌ از دوستانش‌ كه‌ آن‌جا درس‌ مي‌خوانْد، آمده‌ ايران‌. رفته‌بود خانه‌شان‌. دوستش‌ گفته‌ بود «يك‌ بار رفتم‌ خدمت‌ امام‌، گفتند به‌وجود تو در ايران‌ بيش‌تر نيازه‌. منم‌ برگشتم‌. حالا تو كجا مي‌خواي‌بري‌؟»

منصرف‌ شد.

 

 

مرا كه‌ تبعيد كردند تفرش‌، بارِ خانواده‌ افتاد گردن‌ مهدي‌. تازه‌ديپلمش‌ را گرفته‌ بود و منتظر نتيجه‌ي‌ كنكور بود. گفت‌ «بابا، من‌ هرجور شده‌ كتاب‌فروشي‌ رو باز نگه‌ مي‌دارم‌. اين‌جا سنگره‌. نبايد بسته‌بشه‌.»

 جواب‌ كنكور آمد. دانشگاه‌ شيراز قبول‌ شده‌ بود. پيغام‌ دادم‌ «نگران‌مغازه‌ نباش‌. به‌ دانشگاهت‌ برس‌.»

نرفت‌. ماند مغازه‌ را بگرداند.

 

 

مهدي‌ بيست‌ساله‌، دست‌ خالي‌، توي‌ خط‌ خرمشهر، گير داده‌ به‌سرهنگ‌ِ فرمان‌ده‌ كه‌ «چرا هيچ‌ كاري‌ نمي‌كنين‌؟ يه‌ اسلحه‌ به‌ من‌بديد برم‌ حساب‌ اين‌ عراقي‌ها رو برسم‌.»

سرهنگ‌، دست‌ مي‌گذارد روي‌ شانه‌ي‌ مهدي‌ و مي‌گويد «صبر كن‌آق جون‌. نوبت‌ شما هم‌ مي‌رسه‌.»

مهدي‌ مي‌گويد «پس‌ كِي‌؟ عراقي‌ها دارن‌ مي‌رن‌ طرف‌ آبادان‌.»

سرهنگ‌ لب‌خندي‌ مي‌زند و مي‌رود سراغ‌ بي‌سيم‌.

 گلوله‌هاي‌ فسفري‌ كه‌ بالاي‌ سر عراقي‌ها مي‌تركد، فكر مي‌كنند ايران‌شيميايي‌ زده‌. از تانك‌هايشان‌ مي‌پرند پايين‌ و پا مي‌گذارند به‌ فرار.

ـ حالا اگه‌ مي‌خواي‌، برو يه‌ اسلحه‌ بردار و حسابشونو برس‌.

 وقتي‌ فرمان‌ده‌ شد، تاكتيك‌ جنگي‌ آن‌قدر برايش‌ مهم‌ بود كه‌ آموزش‌لشكر 17، بين‌ همه‌ي‌ لشكرها زبان‌زد شده‌ بود.

 

 

زمستان‌ پنجاه‌ و نه‌ بود. با حسن‌ باقري‌، توي‌ يك‌ خانه‌ مي‌نشستيم‌.خيلي‌ رفيق‌ بوديم‌.

يك‌ روز، ديدم‌ دست‌ جواني‌ را گرفته‌ و آورده‌، مي‌گويد «اين‌ آق مهدي‌،از بچه‌هاي‌ قُمه‌. مي‌ري‌ شناسايي‌، با خودت‌ ببرش‌. راه‌ و چاه‌ رونشونش‌ بده‌.»

 من‌ زن‌ داشتم‌. شب‌ها مي‌آمدم‌ خانه‌. ولي‌ مهدي‌ كسي‌ را توي‌ اهوازنداشت‌. تمام‌ وقتش‌ را گذاشته‌ بود روي‌ كار. شب‌ها تا صبح‌، روي‌نقشه‌ي‌ شناسايي‌ها كار مي‌كرد. زرنگ‌ هم‌ بود. زود سوار كار شد. ازمن‌ هم‌ زد جلو.

 

 

كنار جاده‌ يك‌ پوكه‌ پيدا كرديم‌. پوكه‌ي‌ گلوله‌ي‌ تانك‌.

گفتم‌ «مهدي‌! اينو با خودمون‌ ببريم‌؟»

گفت‌ «بذارش‌ توي‌ صندوق‌ عقب‌.»

سوسنگرد كه‌ رسيديم‌، دژبان‌ جلومان‌ را گرفت‌. پوكه‌ را كه‌ ديد گفت‌«اين‌ چيه‌؟ نمي‌شه‌ ببرينش‌.»

مهدي‌ آن‌ موقع‌ هنوز فرمان‌ده‌ و اين‌ حرف‌ها هم‌ نبود كه‌ بگويي‌ طرف‌ازش‌ حساب‌ مي‌بُرد. پياده‌ شد و شروع‌ كرد با دژبان‌ حرف‌ زدن‌ .

خلاصه‌! آورديم‌ پوكه‌ را. هنوز دارمش‌.

 

 

دو سه‌ روز بود مي‌ديدم‌ توي‌ خودش‌ است‌. پرسيدم‌ «چته‌ تو؟ چرااين‌قدر تُو هَمي‌؟»

گفت‌ «دلم‌ گرفته‌. از خودم‌ دل‌خورم‌. اصلاً حالم‌ خوش‌ نيست‌.»

گفتم‌ «همين‌ جوري‌؟»

گفت‌ «نه‌. با حسن‌ باقري‌ بحثم‌ شد. داغ‌ كردم‌. چه‌ مي‌دونم‌؟ شايدباش‌ بلند حرف‌ زدم‌. نمي‌دونم‌. عصباني‌ بودم‌. حرف‌ كه‌ تموم‌ شدفقط‌ به‌م‌ گفت‌ مهدي‌ من‌ با فرمان‌ده‌هام‌ اين‌ جوري‌ حرف‌ نمي‌زنم‌ كه‌تو با من‌ حرف‌ مي‌زني‌. ديدم‌ راست‌ مي‌گه‌.الا´ن‌ دو سه‌ روزه‌. كلافه‌م‌.يادم‌ نمي‌ره‌.»

 

 

شاگرد مغازه‌ي‌ كتاب‌فروشي‌ بودم‌. حاج‌ آقا گفت‌ «مي‌خواهيم‌ بريم‌سفر. تو شب‌ بيا خونه‌مون‌ بخواب‌.»

بد زمستاني‌ بود. سرد بود. زود خوابيدم‌. ساعت‌ حدود دو بود. در زدند.فكر كردم‌ خيالاتي‌ شده‌ام‌. در را كه‌ باز كردم‌، ديدم‌ آق مهدي‌ و چند تااز دوستانش‌ از جبهه‌ آمده‌اند. آن‌قدر خسته‌ بودند كه‌ نرسيده‌خوابشان‌ بُرد.

هوا هنوز تاريك‌ بود كه‌ باز صدايي‌ شنيدم‌. انگار كسي‌ ناله‌ مي‌كرد. ازپنجره‌ كه‌ نگاه‌ كردم‌، ديدم‌ آق مهدي‌ توي‌ آن‌ سرماي‌ دم‌ِ صبح‌،سجاده‌ انداخته‌ توي‌ ايوان‌ و رفته‌ به‌ سجده‌.

 

 

چند روزي‌ بود مريض‌ شده‌ بودم‌. تب‌ داشتم‌. حاج‌ آقا خانه‌ نبود. ازبچه‌ها هم‌ كه‌ خبري‌ نداشتم‌. يك‌دفعه‌ ديدم‌ در باز شد و مهدي‌، بالباس‌ خاكي‌ و عرق‌ كرده‌، آمد تُو. تا ديد رخت‌خواب‌ پهن‌ است‌ وخوابيده‌ام‌، يك‌راست‌ رفت‌ توي‌ آش‌پزخانه‌.

صداي‌ ظرف‌ و ظروف‌ و باز شدن‌ در يخ‌چال‌ مي‌آمد.

برايم‌ آش‌ بار گذاشت‌. ظرف‌هاي‌ مانده‌ را شست‌، سيني‌ غذا را آورد،گذاشت‌ كنارم‌.

گفتم‌ «مادر! چه‌طور بي‌خبر؟»

گفت‌ «به‌ دلم‌ افتاد كه‌ بايد بيام‌.»

 

 

وقتي‌ رسيديم‌ دزفول‌ و وسايلمان‌ را جابه‌جا كرديم‌، گفت‌ «مي‌روم‌سوسنگرد.»

گفتم‌ «مادر منو نمي‌بري‌ اون‌ جلو رو ببينم‌؟»

گفت‌ «اگه‌ دلتون‌ خواست‌، با ماشين‌هاي‌ راه‌ بياييد. اين‌ ماشين‌ مال‌بيت‌الماله‌.»

 

 

به‌ سرمان‌ زد زنش‌ بدهيم‌. عيالم‌ يكي‌ از دوستانش‌ را كه‌ دو تا كوچه‌ آن‌طرف‌تر مي‌نشستند، پيش‌نهاد كرد. به‌ مهدي‌ گفتم‌. دختر را ديد.خيلي‌ پسنديده‌ بود.

گفت‌ «بايد مادرم‌ هم‌ ببيندش‌.»

مادر و خواهرش‌ آمدند اهواز. زياد چشمشان‌ را نگرفت‌. مادرش‌ گفت‌«توي‌ قم‌، دخترا از خداشونه‌ زن‌ِ مهدي‌ بشن‌. چرا از اين‌جا زن‌بگيره‌؟»

مهدي‌ چيزي‌ نگفت‌. به‌ش‌ گفتم‌ «مگه‌ نپسنديده‌ بودي‌؟»

گفت‌ «آق رحمان‌، من‌ رفتنيم‌. زنم‌ بايد كسي‌ باشه‌ كه‌ خانواده‌م‌ قبولش‌داشته‌ باشن‌ تا بعد از من‌ مواظبش‌ باشن‌.»

 

 

خريد عقدمان‌، يك‌ حلقه‌ي‌ نُه‌صد توماني‌ بود براي‌ من‌. همين‌ و بس‌.

 بعد از عقد، رفتيم‌ حرم‌. بعدش‌ گل‌زار شهدا. شب‌ هم‌ شام‌ خانه‌ي‌ ما.صبح‌ زود، مهدي‌ برگشت‌ جبهه‌.

 

 

مي‌گفت‌ قيافه‌ برايم‌ مهم‌ نيست‌. قبل‌ از عقد، هميشه‌ سرش‌ پايين‌بود. نگاهم‌ نمي‌كرد. هيچ‌ وقت‌ نفهميد براي‌ مراسم‌ دستي‌ توي‌صورتم‌ برده‌ بودم‌.

 

 

مادر گفت‌ «آق مهدي‌! اين‌ كه‌ نمي‌شه‌ هر دو هفته‌ يك‌ بار به‌ منير سربزنين‌. اگه‌ شما نرين‌ جبهه‌، جنگ‌ تعطيل‌ مي‌شه‌؟»

مهدي‌ لب‌خند مي‌زد و مي‌گفت‌ «حاج‌ خانم‌! ما سرباز امام‌ زمانيم‌.صلوات‌ بفرستين‌.»

 

 

خانواده‌ام‌ مي‌خواستند مراسمي‌ بگيرند كه‌ فاميلمان‌ هم‌ باشند، براي‌معرفي‌ دامادشان‌. نشد. موقع‌ عمليات‌ بود و مهدي‌ نمي‌توانست‌ زيادبماند.

 مراسم‌، در حدّ يك‌ بله‌بُرون‌ ساده‌ بود. بعضي‌ها به‌شان‌ برخورد ونيامدند. ولي‌ من‌ خوش‌حال‌ بودم‌.

 

 

همه‌ دور ت دور سفره‌ نشسته‌ بوديم‌؛ پدر و مادر مهدي‌، خواهر وبرادرش‌.

من‌ رفتم‌ توي‌ آش‌پزخانه‌، چيزي‌ بياورم‌. وقتي‌ آمدم‌، ديدم‌ همه‌ نصف‌غذايشان‌ را خورده‌اند، ولي‌ مهدي‌ دست‌ به‌ غذايش‌ نزده‌ تا من‌ بيايم‌.

 

 

اولين‌ عمليات‌ لشكر بود كه‌ بعد از فرمان‌ده‌ شدن‌ حاج‌ مهدي‌ انجام‌مي‌داديم‌. دستور رسيد كنار زبيدات‌ مستقر شويم‌. وقتي‌ رسيديم‌،رفتم‌ روي‌ تپه‌ي‌ كنار جاده‌. قرار بود لشكر كربلا، سمت‌ راست‌ ما را پُركند. عقب‌ مانده‌ بودند و جايشان‌ عراقي‌ها، راحت‌ براي‌ خودشان‌مي‌رفتند و مي‌آمدند. رفتم‌ پيش‌ حاج‌ مهدي‌. خم‌ شده‌ بود روي‌ كالك‌عملياتي‌. بي‌سيم‌ كنارش‌ خش‌ خش‌ مي‌كرد. موضوع‌ را گفتم‌. نگاهم‌كرد. چهره‌اش‌ هيچ‌ فرقي‌ نكرد. لب‌خند مي‌زد.

گفت‌ «خيالت‌ راحت‌. برو. توكل‌ كن‌ به‌ خدا. كربلا امشب‌ راستمونو پُرمي‌كنه‌.»

از چادر آمدم‌ بيرون‌. آرام‌ شده‌ بودم‌.

 

 

عمليات‌ محرّم‌ بود. توي‌ نفربرِ بي‌سيم‌، نشسته‌ بوديم‌. آق مهدي‌، دوسه‌ شب‌ بود نخوابيده‌ بود.

داشتيم‌ حرف‌ مي‌زديم‌. يك‌ مرتبه‌ ديدم‌ جواب‌ نمي‌دهد. همان‌طورنشسته‌، خوابش‌ برده‌ بود. چيزي‌ نگفتم‌. پنج‌ شش‌ دقيقه‌ بعد، ازخواب‌ پريد. كلافه‌ شده‌ بود. بدجوري‌. جعفري‌ پرسيد «چي‌ شده‌؟»جواب‌ نداد. سرش‌ را برگردانده‌ بود طرف‌ پنجره‌ و بيرون‌ را نگاه‌مي‌كرد.

زير لب‌ گفت‌ «اون‌ بيرون‌ بسيجي‌ها دارن‌ مي‌جنگن‌، زخمي‌ مي‌شن‌،شهيد مي‌شن‌، گرفته‌م‌ خوابيده‌م‌.»

يك‌ ساعتي‌، كسي‌ حرف‌ نزد.

 

 

نزديك‌ صبح‌ بود كه‌ تانك‌هايشان‌، از خاك‌ريز ما رد شدند. ده‌ پانزده‌تانك‌ رفتند سمت‌ گردان‌ِ راوندي‌. ديدم‌ اسير مي‌گيرند. ديدم‌ از روي‌بچه‌ها رد مي‌شوند. مهمات‌ِ نيروها تمام‌ شده‌ بود.

بي‌سيم‌ زدم‌ عقب‌. حاج‌ مهدي‌ خودش‌ آمده‌ بود پشت‌ سر ما. گفت‌ «به‌خدا من‌ هم‌ اين‌جام‌. همه‌ اين‌جان‌. بايد مقاومت‌ كنين‌. از نيروي‌ كمكي‌خبري‌ نيس‌. بايد حسين‌وار بجنگيم‌. يا مي‌ميريم‌، يا دشمنو عقب‌مي‌زنيم‌.»

 

 

موقع‌ انتخابات‌، مسئول‌ صندوق‌ بودم‌. سر كه‌ بلند كردم‌، آق مهدي‌ راتوي‌ صف‌ ديدم‌. تازه‌ فرمان‌ده‌ لشكر شده‌ بود. به‌ احترامش‌ بلند شدم‌.گفتم‌ بيايد جلوي‌ صف‌. نيامد. ايستاد تا نوبتش‌ شد. موقع‌ رفتن‌، تادَم‌ِ در دنبالش‌ رفتم‌. پرسيدم‌ «وسيله‌ دارين‌؟»

گفت‌ «آره‌.»

هرچه‌ نگاه‌ كردم‌، ماشيني‌ آن‌ دور و بر نديدم‌. رفت‌ طرف‌ يك‌ موتورگازي‌. موقع‌ سوار شدن‌، با لب‌خند گفت‌ «مال‌ خودم‌ نيس‌. از برادرم‌قرض‌ گرفته‌م‌.»

 

 

داشت‌ سخن‌راني‌ مي‌كرد، رسيد به‌ نظم‌.

گفت‌ «ما اگر تكنولوژي‌ جنگي‌ عراق‌ را نداريم‌، اگر آن‌ هواپيماهاي‌بلندپروازِ شناسايي‌ را نداريم‌، لااقل‌ مي‌توانيم‌ در جنگمان‌ نظم‌ داشته‌باشيم‌. امروز كسي‌ كه‌ سپاهي‌ ست‌ و شلوار فرم‌ را با پيراهن‌ شخصي‌مي‌پوشد، يا با لباس‌ سپاه‌ كفش‌ عادي‌ مي‌پوشد، به‌ نظم‌ جنگ‌ اهانت‌كرده‌. از اين‌ چيزاي‌ جزئي‌ بگير بيا تا مهم‌ترين‌ مسائل‌.»

 

 

تهران‌ جلسه‌ داشت‌. سر راه‌، آمده‌ بود اردوگاه‌، بازديد نيروهاي‌ در حال‌آموزش‌. موقع‌ رفتن‌ گفت‌ «نصف‌ِ اين‌ها، به‌ درد جبهه‌ و سپاه‌نمي‌خورن‌.» حرف‌ِ عجيبي‌ بود.

 آموزش‌ دوره‌ي‌ سي‌ و يك‌ كه‌ تمام‌ شد، قبل‌ از اعزام‌، نصفشان‌ تسويه‌گرفتند و برگشتند.

 

 

سال‌ شصت‌ و دو بود؛ پاسگاه‌ زيد. كادر لشكر را جمع‌ كرد تا برايشان‌صحبت‌ كند. حرف‌ كشيد به‌ مقايسه‌ي‌ بسيجي‌ها و ارتشي‌هاي‌خودمان‌ با نظامي‌هاي‌ بقيه‌ي‌ كشورها. مهدي‌ گفت‌ «درسته‌ كه‌بچه‌هاي‌ ما در وفاداري‌ و اطاعت‌ امر با نظامي‌هاي‌ بقيه‌ي‌ جاها قابل‌مقايسه‌ نيستند، ولي‌ ما بايد خودمونو با شيعيان‌ اباعبدالله مقايسه‌كنيم‌. اون‌هايي‌ كه‌ وقت‌ نماز، دور حضرت‌ رو مي‌گرفتند تا نيزه‌ي‌دشمن‌ به‌ سينه‌ي‌ خودشون‌ بخوره‌ و حضرت‌ آسيب‌ نبينه‌.»

 

 

توي‌ خط‌ مقدم‌، داشتم‌ سنگر مي‌كندم‌. چند ماهي‌ بود مرخصي‌ نرفته‌بودم‌.

ريش‌ و مويم‌ حسابي‌ بلند شده‌ بود. يك‌دفعه‌ ديدم‌ دل‌آذر با فرمان‌ده‌لشكر، مي‌آيند طرفم‌. آمدند داخل‌ سنگر. اولين‌ باري‌ بود كه‌حاج‌ مهدي‌ را از نزديك‌ مي‌ديدم‌. با خنده‌ گفت‌ «چند وقته‌ نرفته‌اي‌مرخصي‌؟ لابد با اين‌ قيافه‌، توي‌ خونه‌ رات‌ نمي‌دن‌.» بعد قيچي‌دل‌آذر را گرفت‌ و همان‌جا شروع‌ كرد به‌ كوتاه‌ كردن‌ موهام‌.

وقتي‌ تمام‌ شد، در گوش‌ دل‌آذر يك‌ چيزي‌ گفت‌ و رفت‌.

بعد دل‌آذر گفت‌ «وسايلتو جمع‌ كن‌. بايد بري‌ مرخصي‌.»

گفتم‌ «آخه‌...»

گفت‌ «دستور فرمان‌ده‌ لشكره‌.»

 

 

او فرمان‌ده‌ بود و من‌ مسئول‌ آموزش‌ لشكر. قبلش‌، سه‌ چهار سالي‌ باهم‌ رفيق‌ بوديم‌. همه‌ي‌ بچه‌ها هم‌ خبر داشتند، با اين‌ حال‌، وقتي‌ قرارشد چند روز قبل‌ از عمليات‌ خيبر، حسن‌پور و جواد دل‌آذر براي‌شناسايي‌ بروند جلو، مرا هم‌ با آن‌ها فرستاد؛ سيزده‌ كيلومتر مسيربود روي‌ آب‌. دستورش‌ قاطع‌ بود. جاي‌ چون‌ و چرا باقي‌ نمي‌گذاشت‌.از پله‌ پايين‌ رفتيم‌ و سوار قايق‌ شديم‌. چشمم‌ به‌ش‌ افتاد. بغض‌ كرده‌بود، از همان‌ بغض‌هاي‌ غريبش‌.

 

 

شناسايي‌ عمليات‌ خيبر بود. مسئول‌ محور بودم‌ و بايد خودم‌ براي‌توجيه‌ منطقه‌، مي‌رفتم‌ جلو.

با چند نفر از فرمان‌ده‌ گردان‌ها، سوار قايق‌ شديم‌ و رفتيم‌. موقع‌برگشتن‌، هوا طوفاني‌ شد. باراني‌ مي‌آمد كه‌ نگو. توي‌ قايق‌ پر از آب‌شده‌ بود. با كلي‌ مكافات‌ موتورش‌ را باز كرديم‌ و پاروزنان‌ برگشتيم‌.

وقتي‌ رسيديم‌ قرارگاه‌، از سر تا پا خيس‌ شده‌ بوديم‌. زين‌الدين‌ آمد.ماجرا را برايش‌ تعريف‌ كرديم‌. خنديد و گفت‌ «عيبي‌ نداره‌. عوضش‌حالا مي‌دونين‌ نيروهاتون‌، توي‌ چه‌ شرايطي‌ بايد عمل‌ كنند.»

 

 

پنجاه‌ روز بود نيروها مرخصي‌ نرفته‌ بودند. يازده‌ گردان‌ توي‌ اردوگاه‌سدّ دز داشتيم‌ كه‌ آموزش‌ ديده‌ بودند، تجديد آموزش‌ هم‌ شده‌ بودند،اما از عمليات‌ خبري‌ نبود. نيروها مي‌گفتند «برمي‌گرديم‌ عقب‌. هروقت‌ عمليات‌ شد، خبرمون‌ كنين‌.»

عصباني‌ بودم‌. رفتم‌ پيش‌ آق مهدي‌ و گفتم‌ «تمومش‌ كنين‌. نيروهاخسته‌ن‌. پنجاه‌ روز مي‌شه‌ مرخصي‌ نرفته‌ن‌، گرفتارن‌.»

گفت‌ «شما نگران‌ نباشين‌. من‌ براشون‌ صحبت‌ مي‌كنم‌.»

گفتم‌ «با صحبت‌ چيزي‌ درست‌ نمي‌شه‌. شما فقط‌ تصميم‌ بگيرين‌.»

 توي‌ ميدان‌ صبحگاه‌ جمعشان‌ كرد. بيست‌ دقيقه‌ برايشان‌ حرف‌ زد.

يك‌ ماه‌ ماندند. عمليات‌ كردند. هنوز هم‌ روحيه‌ داشتند.

 بچه‌ها، بعد از سخن‌راني‌ آن‌ روز، توي‌ اردوگاه‌، آن‌قدر روي‌ دوش‌گردانده‌ بودندش‌ كه‌ گرمازده‌ شده‌ بود.

 

 

تا حالا روي‌ آب‌ عمل‌ نكرده‌ بوديم‌. برايمان‌ ناآشنا بود. توي‌ جلسه‌ي‌توجيهي‌، با آق مهدي‌ بحثم‌ شد كه‌ از اين‌جا عمليات‌ نكنيم‌.

 روز هفتم‌ عمليات‌، مجروح‌ شدم‌. آوردندم‌ عقب‌. توي‌ پُست‌ امداد،احساس‌ كردم‌ كسي‌ بالاي‌ سرم‌ است‌. خودِ مهدي‌ بود. يك‌ دستش‌ راگذاشته‌ بود روي‌ شانه‌ام‌ و يك‌ دستش‌ را روي‌ پيشانيم‌.

با صدايي‌ كه‌ به‌سختي‌ مي‌شنيدم‌ گفت‌ «يادته‌ قبل‌ از عمليات‌ مخالف‌بودي‌؟ عمل‌ به‌ تكليف‌ بود. كاريش‌ نمي‌شد كرد. حالا دعا كن‌ كه‌ من‌هم‌ سرشكسته‌ نشم‌.»

 

 

توي‌ خشكي‌، با هر وسيله‌اي‌ بود، شهدا را مي‌آورديم‌ عقب‌. ولي‌تجربه‌ي‌ كار روي‌ آب‌ را نداشتيم‌.

رفتم‌ پيش‌ آق مهدي‌. گفت‌ «سعي‌ مي‌كنيم‌ يه‌ جاده‌ خاكي‌ براتون‌بزنيم‌. ولي‌ اگه‌ نشد، هر جوري‌ هست‌، بايد شهدا رو برگردونين‌عقب‌.»

چند قدم‌ رفت‌ و رو كرد به‌ من‌ «حاجي‌! چه‌ جوري‌ شهدامونو بذاريم‌ وبيايْم‌؟»

 

 

عمليات‌ كه‌ شروع‌ مي‌شد، زين‌الدين‌ بود و موتور تريلش‌.

مي‌رفت‌ تا وسط‌ عراقي‌ها و برمي‌گشت‌. مي‌گفتم‌ «آق مهدي‌! مي‌ري‌اسير مي‌شي‌ها.»

مي‌خنديد و مي‌گفت‌ «نترس‌. اين‌ها از تريل‌ خوششون‌ مي‌آد. كاريم‌ندارن‌.»

 

 

هور وضعيت‌ عجيبي‌ دارد. بعضي‌ وقت‌ها، ساقه‌هاي‌ ني‌ جدا مي‌شوندو سر راه‌ را مي‌گيرند. انگار كه‌ اصلاً راهي‌ نبوده‌. ساعت‌ ده‌ شب‌ بود كه‌از سنگرهاي‌ كمين‌ گذشتيم‌. دسته‌ي‌ اول‌ وارد خشكي‌ شده‌ بود. ولي‌بقيه‌ي‌ نيروها مانده‌ بودند روي‌ آب‌. وضع‌ هور عوض‌ شده‌ بود؛ معبر راپيدا نمي‌كرديم‌. بي‌سيم‌ زديم‌ عقب‌ كه‌ «نمي‌شود جلو رفت‌،برگرديم‌؟»

آق مهدي‌، پشت‌ بي‌سيم‌ گفته‌ بود «حبيبتون‌ چشم‌ انتظاره‌، گفته‌سرنوشت‌ جنگ‌ به‌ اين‌ عمليات‌ بسته‌س‌، انجام‌ وظيفه‌ كنيد.»

بچه‌ها، تا معبر دسته‌ي‌ اول‌ را پيدا نكردند و وارد جزيره‌ نشدند، آرام‌نگرفتند.

 

 

عراق‌ پاتك‌ سنگيني‌ كرده‌ بود. آق مهدي‌، طبق‌ معمول‌، سوار موتورش‌توي‌ خط‌ اين‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ مي‌رفت‌ و به‌ بچه‌ها سر مي‌زد.

يك‌ مرتبه‌ ديدم‌ پيدايش‌ نيست‌. از بچه‌ها پرسيدم‌، گفتند «رفته‌عقب‌.»

يك‌ ساعت‌ نشد كه‌ برگشت‌ و دوباره‌ با موتور، از اين‌ طرف‌ به‌ آن‌طرف‌. بعد از عمليات‌، بچه‌ها توي‌ سنگرش‌ يك‌ شلوار خوني‌ پيداكردند.

 مجروح‌ شده‌ بود، رفته‌ بود عقب‌، زخمش‌ را بسته‌ بود، شلوارش‌ راعوض‌ كرده‌ بود، انگار نه‌ انگار و دوباره‌ برگشته‌ بود خط‌.

 

 

سرتاسرِ جزيره‌ را دودِ انفجار گرفته‌ بود. چشم‌ چشم‌ را نمي‌ديد.

به‌ يك‌ سنگر رسيديم‌. جلوش‌ پر بود از آذوقه‌. پرسيديم‌ «اينا چيه‌؟»

گفتند «هيچ‌ كس‌ نمي‌تونه‌ آذوقه‌ ببره‌ جلو. به‌ ده‌ متري‌ نرسيده‌،مي‌زننش‌.»

زين‌الدين‌ پشت‌ موتور، جعفري‌ هم‌ تركش‌، رسيدند.

چند تا بسته‌ آذوقه‌ برداشتند و رفتند جلو.

 شب‌ نشده‌، ديگر چيزي‌ باقي‌ نمانده‌ بود.

 

 

شب‌ دهم‌ عمليات‌ بود. توي‌ چادر دور هم‌ نشسته‌ بوديم‌. شمع‌ روشن‌كرده‌ بوديم‌. صداي‌ موتور آمد. چند لحظه‌ بعد، كسي‌ وارد شد. تاريك‌بود. صورتش‌ را نديديم‌.

گفت‌ «توي‌ چادرتون‌ يه‌ لقمه‌ نون‌ و پنير پيدا مي‌شه‌؟»

از صدايش‌ معلوم‌ بود كه‌ خسته‌ است‌. بچه‌ها گفتند «نه‌، نداريم‌.»

رفت‌.

 از عقب‌ بي‌سيم‌ زدند كه‌ «حاج‌ مهدي‌ نيامده‌ آن‌جا؟»

گفتيم‌ «نه‌.»

گفتند «يعني‌ هيچ‌ كس‌ با موتور اون‌طرف‌ها نيامده‌؟»

 

 

جزيره‌ را گرفته‌ بوديم‌. اما تيراندازي‌ عراقي‌ها بدجوري‌ اذيت‌ مي‌كرد.اصلاً احساس‌ تثبيت‌ و آرامش‌ نمي‌كرديم‌.

سرِ ظهر بود كه‌ آمد. يك‌ كلاشينكف‌ توي‌ دستش‌ بود. نشست‌ توي‌سنگر، جلوي‌ ديد مستقيم‌ عراقي‌ها.

نشانه‌ مي‌گرفت‌ و مي‌زد.

يك‌دفعه‌ برگشت‌ طرفمان‌، گفت‌ «هر يك‌ تيري‌ كه‌ زدن‌، دو تاجوابشونو مي‌دين‌.»

همان‌ شد.

 

 

اول‌ من‌ ديدمش‌. با آن‌ كلاه‌خُود روي‌ سرش‌، و آرپي‌جي‌ روي‌ شانه‌اش‌،مثل‌ نيروهايي‌ شده‌ بود كه‌ مي‌خواستند بروند جلو.

به‌ فرمان‌ده‌ گردانمان‌ گفتم‌.

صدايش‌ كرد «حاج‌مهدي‌!»

برگشت‌. گفت‌ «شما كجا مي‌رين‌؟»

گفت‌ «چه‌ فرقي‌ مي‌كنه‌؟ فرمان‌ده‌ كه‌ همه‌ش‌ نبايد بشينه‌ تو سنگر.منم‌ با اين‌ دسته‌ مي‌رم‌ جلو.»

 

 

بعدِ خيبر، ديگر كسي‌ از فرمان‌ده‌ گردان‌ها و معاون‌هاشان‌ باقي‌ نمانده‌بود؛ يا شهيد شده‌ بودند، يا مجروح‌.

با خودم‌ گفتم‌ «بنده‌ي‌ خدا حاج‌ مهدي‌. هيچ‌ كس‌ رو نداره‌. دست‌تنهامونده‌.»

رفتم‌ ديدنش‌. فكر مي‌كردم‌ وقتي‌ ببينمش‌، حسابي‌ تُو لبه‌.

از در سنگر فرمان‌دهي‌ رفتم‌ تُو. بلند شد. روي‌ سر و صورتش‌ خاك‌نشسته‌ بود، روي‌ لبش‌ هم‌ خنده‌؛ همان‌ خنده‌ي‌ هميشگي‌.

زبانم‌ نگشت‌ بپرسم‌ «با گردان‌هاي‌ بي‌فرمان‌دهت‌ مي‌خواهي‌ چه‌كني‌؟»

 

 

ماشين‌، جلوي‌ سنگر فرمان‌دهي‌ ايستاد. آق مهدي‌ در ماشين‌ را بازكرد. ته‌ ايفا يك‌ افسر عراقي‌ نشسته‌ بود. پياده‌اش‌ كردند. ترسيده‌بود. تا تكان‌ مي‌خورديم‌، سرش‌ را با دست‌هايش‌ مي‌گرفت‌.

آق مهدي‌ باهاش‌ دست‌ داد و دستش‌ را ول‌ نكرد. رفتند پنج‌ شش‌ مترآن‌طرف‌تر. گفت‌ برايش‌ كمپوت‌ ببريم‌. چهارزانو نشسته‌ بودند روي‌زمين‌ و عربي‌ حرف‌ مي‌زدند.

تمام‌ كه‌ شد گفت‌ «ببريد تحويلش‌ بديد.»

بي‌چاره‌ گيج‌ شده‌ بود. باورش‌ نمي‌شد اين‌ فرمان‌ده‌ لشكر باشد. تا ايفااز مقر برود بيرون‌، يك‌سره‌ به‌ مهدي‌ نگاه‌ مي‌كرد.

 

 

چند تا سرباز، از قرارگاه‌ ارتش‌ مهمات‌ آورده‌اند. دو ساعت‌ گذشته‌ وهنوز يك‌سوم‌ تريلي‌ هم‌ خالي‌ نشده‌، عرق‌ از سر و صورتشان‌ مي‌ريزد.

يك‌ بسيجي‌ لاغر و كم‌ سن‌ و سال‌ مي‌آيد طرفشان‌. خسته‌ نباشيدي‌مي‌گويد و مشغول‌ مي‌شود.

 ظهر است‌ كه‌ كار تمام‌ مي‌شود. سربازها پي‌ فرمان‌ده‌ مي‌گردند تارسيد را امضا كند. همان‌ بنده‌ي‌ خدا، عرق‌ دستش‌ را با شلوار پاك‌مي‌كند، رسيد را مي‌گيرد و امضا مي‌كند.

 

 

توي‌ تداركات‌ لشكر، يكي‌ دو شب‌، مي‌ديديم‌ ظرف‌هاي‌ شام‌ را يكي‌شسته‌. نمي‌دانستيم‌ كار كي‌ است‌. يك‌شب‌، مچش‌ را گرفتيم‌.آق مهدي‌ بود.

گفت‌ «من‌ روز را نمي‌رسم‌ كمكتون‌ كنم‌. ولي‌ ظرف‌هاي‌ شب‌، با من‌.»

 

 

عمليات‌ كه‌ تمام‌ مي‌شد، نوبت‌ مرخصي‌ها بود. بچه‌ها برمي‌گشتندپيش‌ خانواده‌هايشان‌. اما تازه‌ اول‌ كار زين‌الدين‌ بود. براي‌ تعاون‌شهرها پيغام‌ مي‌فرستاد كه‌ خانواده‌هاي‌ شهدا را جمع‌ كنند. مي‌رفت‌برايشان‌ صحبت‌ مي‌كرد؛ از عمليات‌، از كارهايي‌ كه‌ بچه‌هايشان‌ كرده‌بودند، از شهيد شدنشان‌.

 

 

تازه‌ زنش‌ را آورده‌ بود اهواز. طبقه‌ي‌ بالاي‌ خانه‌ي‌ ما مي‌نشستند.آفتاب‌ نزده‌ از خانه‌ مي‌رفت‌ بيرون‌. يك‌ روز، صداي‌ پايين‌ آمدنش‌ را ازپله‌ها كه‌ شنيدم‌، رفتم‌ جلويش‌ را گرفتم‌. گفتم‌ «مهدي‌ جان‌! تو ديگه‌عيال‌واري‌. يك‌ كم‌ بيش‌تر مواظب‌ خودت‌ باش‌.»

گفت‌ «چي‌ كار كنم‌؟ مسئوليت‌ بچه‌هاي‌ مردم‌ گردنمه‌.»

گفتم‌ «لااقل‌ توي‌ سنگر فرمان‌دهيت‌ بمون‌.»

گفت‌ «اگه‌ فرمان‌ده‌ نيم‌خيز راه‌ بره‌، نيروها سينه‌خيز مي‌رن‌. اگه‌ بمونه‌تو سنگرش‌ كه‌ بقيه‌ مي‌رن‌ خونه‌هاشون‌.»

 

 

خواهرش‌ پيراهن‌ برايش‌ فرستاده‌ بود. من‌ هم‌ يك‌ شلوار خريدم‌، تاوقتي‌ از منطقه‌ آمد، با هم‌ بپوشد.

 لباس‌ها را كه‌ ديد، گفت‌ «تو اين‌ شرايط‌ جنگي‌، وابسته‌م‌ مي‌كنين‌ به‌دنيا.»

گفتم‌ «آخه‌ يه‌ وقتايي‌ نبايد به‌ دنياي‌ ماهام‌ سر بزني‌؟»

بالاخره‌ پوشيد.

 وقتي‌ آمد، دوباره‌ همان‌ لباس‌هاي‌ كهنه‌ تنش‌ بود.

چيزي‌ نپرسيدم‌. خودش‌ گفت‌ «يكي‌ از بچه‌هاي‌ سپاه‌ عقدش‌ بود.لباس‌ درست‌ و حسابي‌ نداشت‌.»

 

 

گاهي‌ يك‌ حديث‌، يا جمله‌ي‌ قشنگ‌ كه‌ پيدا مي‌كرد، با ماژيك‌مي‌نوشت‌ روي‌ كاغذ و مي‌زد به‌ ديوار. بعد راجع‌ به‌ش‌ با هم‌ حرف‌مي‌زديم‌. هر كدام‌، هرچه‌ فهميده‌ بوديم‌ مي‌گفتيم‌ و جمله‌ مي‌ماندروي‌ ديوار و توي‌ ذهنمان‌.

 

 

وضع‌ غذاپختنم‌ ديدني‌ بود.

برايش‌ فسنجان‌ درست‌ كردم‌. چه‌ فسنجاني‌! گردوها را درسته‌انداخته‌ بودم‌ توي‌ خورش‌. آن‌قدر رُب‌ زده‌ بودم‌، كه‌ سياه‌ شده‌ بود.برنج‌ هم‌ شورِ شور.

 نشست‌ سر سفره‌. دل‌ تُو دلم‌ نبود. غذايش‌ را تا آخر خورد. بعد شروع‌كرد به‌ شوخي‌ كردن‌ كه‌ «چون‌ تو قره‌قروت‌ دوست‌ داري‌، به‌ جاي‌ رب‌قره‌قروت‌ ريخته‌اي‌ توي‌ غذا.» چند تا اسم‌ هم‌ براي‌ غذايم‌ ساخت‌؛تُرشكي‌، فسنجون‌ سياه‌. آخرش‌ گفت‌ «خدا رو شكر. دستت‌ دردنكنه‌.»

 

 

ظرف‌هاي‌ شام‌، دو تا بشقاب‌ و ليوان‌ بود و يك‌ قابلمه‌. رفتم‌ سرظرف‌شويي‌. گفت‌ «انتخاب‌ كن‌. يا تو بشور من‌ آب‌ بكشم‌، يا من‌مي‌شورم‌ تو آب‌ بكش‌.»

گفتم‌ «مگه‌ چه‌قدر ظرف‌ هست‌؟»

گفت‌ «هرچي‌ كه‌ هس‌. انتخاب‌ كن‌.»

 

 

سال‌ شصت‌ و سه‌ بود. توي‌ انرژي‌ اتمي‌، آموزش‌ مي‌ديديم‌.

بعد از يك‌ مدت‌، بعضي‌ از بچه‌ها، كم‌ كم‌ شُل‌ شده‌ بودند. يك‌ روزآق مهدي‌، بي‌خبر آمد سر صبحگاه‌. هر كس‌ را كه‌ دير آمد، از صف‌جدا كرد و بعد از مراسم‌، دور اردوگاه‌ كلاغ‌پر داد.

 

 

وقتي‌ از عمليات‌ خبري‌ نبود، مي‌خواستي‌ پيدايش‌ كني‌، بايد جاهاي‌دنج‌ را مي‌گشتي‌. پيدايش‌ كه‌ مي‌كردي‌، مي‌ديدي‌ كتاب‌ به‌ دست‌نشسته‌، انگار توي‌ اين‌ دنيا نيست‌.

 ده‌ دقيقه‌ وقت‌ كه‌ پيدا مي‌كرد، مي‌رفت‌ سروقت‌ كتاب‌هايش‌.

گاهي‌ كه‌ كار فوري‌ پيش‌ مي‌آمد، كتاب‌ همان‌طور باز مي‌ماند تا برگردد.

 

 

جلسه‌ كه‌ تمام‌ شد، ديديم‌، تا وضو بگيريم‌ و برويم‌ حسينيه‌، نمازتمام‌ شده‌ است‌. اما مهدي‌ از قبل‌ فكرش‌ را كرده‌ بود.

سپرده‌ بود، يك‌ روحاني‌، از روحاني‌هاي‌ لشكر، آمده‌ بود همان‌جا؛ اذان‌كه‌ تمام‌ شد، در همان‌ اتاق‌ جنگ‌ تكبير نماز را گفتيم‌.

 

 

حوصله‌ام‌ سر رفته‌ بود. اول‌ به‌ ساعتم‌ نگاه‌ كردم‌، بعد به‌ سرعت‌ماشين‌. گفتم‌ «آق مهدي‌! شما كه‌ مي‌گفتين‌ قم‌ تا خرم‌آباد رو سه‌ساعته‌ مي‌رين‌.»

گفت‌ «اون‌ مال‌ِ روزه‌. شب‌، نبايد از هفتاد تا بيش‌تر رفت‌. قانونه‌.اطاعتش‌، اطاعت‌ از ولي‌ّ فقيهه‌.»

 

 

تازه‌وارد بودم‌.

عراقي‌ها از بالاي‌ تپه‌ ديد خوبي‌ داشتند. دستور رسيده‌ بود كه‌ بچه‌هاآفتابي‌ نشوند.

توي‌ منطقه‌ مي‌گشتم‌، ديدم‌ يك‌ جوان‌ بيست‌ و يكي‌ دو ساله‌، با كلاه‌سبزِ بافتني‌ روي‌ سرش‌، رفته‌ بالاي‌ درخت‌، ديده‌باني‌ مي‌كند.

صدايش‌ كردم‌ «تو خجالت‌ نمي‌كشي‌ اين‌ همه‌ آدمو به‌ خطرمي‌ندازي‌؟»

آمد پايين‌ و گفت‌ «بچه‌ تهروني‌؟»

گفتم‌ «آره‌، چه‌ ربطي‌ داره‌؟»

گفت‌ «هيچي‌. خسته‌ نباشي‌. تو برو استراحت‌ كن‌ من‌ اين‌جا هستم‌.»

هاج‌ و واج‌ ماندم‌. كفريم‌ كرده‌ بود. برگشتم‌ جوابش‌ را بدهم‌ كه‌ يكي‌ ازبچه‌هاي‌ لشكر سر رسيد. هم‌ديگر را بغل‌ كردند، خوش‌ و بش‌ كردند ورفتند.

 بعدها كه‌ پرسيدم‌ اين‌ كي‌ بود، گفتند «مهدي‌ زين‌الدين‌.»

 

 

چند تا از بچه‌ها، كنار آب‌ جمع‌ شده‌ بودند. يكيشان‌، براي‌ تفريح‌،تيراندازي‌ مي‌كرد توي‌ آب‌. زين‌الدين‌ سر رسيد و گفت‌ «اين‌ تيرها،بيت‌الماله‌. حرومش‌ نكنين‌.»

جواب‌ داد «به‌ شما چه‌؟» و با دست‌ هُلش‌ داد.

زين‌الدين‌ كه‌ رفت‌، صادقي‌ آمد و پرسيد «چي‌ شده‌؟» بعد گفت‌«مي‌دوني‌ كي‌ رو هُل‌ دادي‌ اخوي‌؟»

 دويده‌ بود دنبالش‌ براي‌ عذرخواهي‌ كه‌ جوابش‌ را داده‌ بود «مهم‌نيس‌. من‌ فقط‌ امر به‌ معروف‌ كردم‌. گوش‌ كردن‌ و نكردنش‌ ديگه‌ باخودته‌.»

 

 

رفته‌ بوديم‌ بيرون‌ اردوگاه‌، آب‌تني‌.

ديديم‌ دو نفر دارند يكي‌ را آب‌ مي‌دهند. به‌ دوستانم‌ گفتم‌ «بريم‌كمكش‌؟»

گفتند «ول‌ كن‌، باهم‌ رفيقن‌.»

پرسيدم‌ «مگه‌ كي‌اند؟»

گفتند «دل‌آذر و جعفري‌ دارند زين‌الدين‌ رو آبش‌ مي‌دن‌. معاون‌هاي‌خودشن‌.»

 

 

زن‌ و بچه‌ام‌ را آورده‌ بودم‌ اهواز، نزديكم‌ باشند. آن‌جا كسي‌ رانداشتيم‌.يك‌بار كه‌ رفته‌ بودم‌ مرخصي‌، ديدم‌ پسرم‌ خوابيده‌. بالاي‌ سرش‌ هم‌شيشه‌ي‌ دوا است‌.

از زنم‌ پرسيدم‌ «كِي‌ مريض‌ شده‌؟»

گفت‌ «سه‌ چهار روزي‌ مي‌شه‌.»

گفتم‌ «دكتر برديش‌؟»

گفت‌ «اون‌ دوست‌ لاغره‌، قدبلنده‌ت‌ هست‌، اومد بردش‌ دكتر. دواهاش‌رو هم‌ گرفت‌. چند بار هم‌ سر زده‌ به‌ش‌.»

 

 

بچه‌هاي‌ زنجان‌ فكر مي‌كردند، با آن‌ها از همه‌ صميمي‌تر است‌.سمناني‌ها هم‌، اراكي‌ها هم‌، قزويني‌ها هم‌.

 

 

مدتي‌ بود، حساس‌ شده‌ بود. زود عصباني‌ مي‌شد. دو سه‌ بار حرفمان‌شده‌ بود. رفتم‌ پيش‌ رئيس‌ ستاد، گله‌ كردم‌.

ديدم‌ حاج‌ مهدي‌ را صدا كرد و برد توي‌ سنگر. يك‌ساعت‌ آن‌جا بودند.وقت‌ِ بيرون‌ آمدن‌، چشم‌هاي‌ مهدي‌ پُف‌ كرده‌ بود.

برگشتم‌ پيش‌ رئيس‌ ستاد. گفت‌ «دلش‌ پُر بود. فرمان‌ده‌هاش‌،نيروهاش‌، جلوي‌ چشمش‌ پَرپَر مي‌شن‌. چه‌ انتظاري‌ داري‌؟ آدمه‌.سنگ‌ كه‌ نيس‌.»

بعد از آن‌، انگار كه‌ خالي‌ شده‌ باشد، دوباره‌ مثل‌ قبل‌ شده‌ بود؛ آرام‌،خنده‌رو.

 

 

يك‌روز زين‌الدين‌، با هفت‌ هشت‌ نفر از بچه‌ها، مي‌آمدند خط‌. صداي‌هلي‌كوپتر مي‌آيد. بعد هم‌ صداي‌ سوت‌ِ راكتش‌.

بچه‌ها، به‌ جاي‌ اين‌ كه‌ خيز بروند، ايستاده‌ بودند جلوي‌ زين‌الدين‌.

اكثرشان‌ تركش‌ خورده‌ بودند.

 

 

قبل‌ از عمليات‌، مشورت‌هايش‌ بيرون‌ سنگر فرمان‌دهي‌، بيش‌تر بود تاتوي‌ سنگر.

جلسه‌ مي‌گذاشت‌ با تيربارچي‌ها؛ امدادگرها را جمع‌ مي‌كرد ازشان‌نظر مي‌خواست‌. مي‌فرستاد دنبال‌ مسئول‌ دسته‌ها كه‌ بيايندپيش‌نهاد بدهند.

 

 

امكان‌ نداشت‌ امروز تو را ببيند، و فردا كه‌ دوباره‌ ديدت‌، براي‌ روبوسي‌،نيايد جلو.

اگر مي‌خواستي‌ زودتر سلام‌ كني‌، بايد از دور، قبل‌ از اين‌ كه‌ ببيندت‌،برايش‌ دست‌ بلند مي‌كردي‌.

 

 

روي‌ بچه‌هاي‌ متأهل‌ يك‌ جور ديگر حساب‌ مي‌كرد.

مي‌گفت‌ «كسي‌ كه‌ ازدواج‌ كرده‌، اجتماعي‌تر فكر مي‌كند تا آدم‌ مجرد.»

 بعد از عقد كه‌ برگشتم‌ جبهه‌، چنان‌ بغلم‌ كرد و بوسيد كه‌ تا آن‌ موقع‌اين‌طور تحويلم‌ نگرفته‌ بود. گفت‌ «مباركه‌، جهاد اكبر كردي‌.»

 

 

نزديك‌ عمليات‌ بود. مي‌دانستم‌ دختردار شده‌. يك‌روز ديدم‌ سرِ پاكت‌نامه‌ از جيبش‌ زده‌ بيرون‌.

گفتم‌ «اين‌ چيه‌؟»

گفت‌ «عكس‌ دخترمه‌.»

گفتم‌ «بده‌ ببينمش‌.»

گفت‌ «خودم‌ هنوز نديده‌مش‌.»

گفتم‌ «چرا؟»

گفت‌ «الا´ن‌ موقع‌ عملياته‌. مي‌ترسم‌ مِهر پدر و فرزندي‌ كار دستم‌ بده‌.باشه‌ بعد.»

 

 

ساعت‌ ده‌ يازده‌ بود كه‌ آمد، حتا لاي‌ موهايش‌ پُر از شن‌ بود. سفره‌ راانداختم‌. گفتم‌ «تا تو شروع‌ كني‌، من‌ ليلا رو بخوابونم‌.»

گفت‌ «نه‌، صبر مي‌كنم‌ با هم‌ بخوريم‌.»

وقتي‌ برگشتم‌، ديدم‌ كنار سفره‌ خوابش‌ برده‌. داشتم‌ پوتين‌هايش‌ رادرمي‌آوردم‌ كه‌ بيدار شد. گفت‌ «مي‌خواي‌ شرمنده‌م‌ كني‌؟»

گفتم‌ «آخه‌ خسته‌اي‌.»

گفت‌ «نه‌، تازه‌ مي‌خوايم‌ با هم‌ شام‌ بخوريم‌.»

 

 

عروسم‌ كه‌ حامله‌ بود، به‌ دلم‌ افتاده‌ بود اگر بچه‌ پسر باشد، معنيش‌اين‌ است‌ كه‌ خدا مي‌خواهد يكي‌ از پسرهايم‌ را عوضش‌ بگيرد.

خد خدا مي‌كردم‌ دختر باشد.

وقتي‌ بچه‌ دختر شد، يك‌ نفس‌ راحت‌ كشيدم‌. مهدي‌ كه‌ شنيد بچه‌دختر است‌، گفت‌ «خدا رو شكر. درِ رحمت‌ به‌ روم‌ باز شد. رحمت‌ هم‌كه‌ براي‌ من‌ يعني‌ شهادت‌.»

 

 

رفته‌ بود شمال‌غرب‌، مأموريت‌ فرستاده‌ بودندش‌. بعد از يك‌ ماه‌ كه‌برگشته‌ بود اهواز، ديده‌ بود ليلا مريض‌ شده‌، افتاده‌ روي‌ دست‌مادرش‌. يك‌ زن‌ تنها با يك‌ بچه‌ي‌ مريض‌.

باز هم‌ نمي‌توانست‌ بماند و كاري‌ كند. بايد برمي‌گشت‌. رفت‌ توي‌اتاق‌. در را بست‌. نشست‌ و يك‌ شكم‌ سير گريه‌ كرد.

 

 

وقتي‌ براي‌ خريد مي‌رفتيم‌، بيش‌تر دنبال‌ لباس‌هاي‌ ساده‌ بود بارنگ‌هاي‌ آبي‌ آسماني‌ يا سبز كم‌رنگ‌. از رنگ‌هايي‌ كه‌ توي‌ چشم‌مي‌زد، بدش‌ مي‌آمد. يك‌ بار لباس‌ سُرخ‌آبي‌ پوشيدم‌؛ چيزي‌ نگفت‌،ولي‌ از قيافه‌اش‌ فهميدم‌ خوشش‌ نيامده‌.

مي‌گفت‌ «لباس‌ بايد ساده‌ باشه‌ و تميز.» از بوي‌ تميزي‌ِ لباس‌خوشش‌ مي‌آمد.

از آرايش‌ هم‌ خوشش‌ نمي‌آمد. مي‌گفت‌ «اين‌ مربّاها چيه‌ زن‌ها به‌ سرو صورتشون‌ مي‌مالن‌؟»

 

 

ازش‌ گله‌ كردم‌ كه‌ چرا دير به‌ دير سر مي‌زند.

گفت‌ «پيش‌ زن‌هاي‌ ديگه‌م‌ ام‌.»

گفتم‌ «چي‌؟»

گفت‌ «نمي‌دونستي‌ چهار تا زن‌ دارم‌؟»

ديدم‌ شوخي‌ مي‌كند. چيزي‌ نگفتم‌.

گفت‌ «جدي‌ مي‌گم‌. من‌ اول‌ با سپاه‌ ازدواج‌ كردم‌، بعد با جبهه‌، بعد باشهادت‌، آخرش‌ هم‌ با تو.»

 

 

يكي‌ دو بار كه‌ رفت‌ ديدار امام‌، تا چند روز حال‌ عجيبي‌ داشت‌. ساكت‌بود. مي‌نشست‌ و خيره‌ مي‌شد به‌ يك‌ نقطه‌.

مي‌گفت‌ «آدم‌ وقتي‌ امام‌ رو مي‌بينه‌، تازه‌ مي‌فهمه‌ اسلام‌ يعني‌ چه‌.چه‌قدر مسلمون‌ بودن‌ راحته‌. چه‌قدر شيرينه‌.»

مي‌گفت‌ «دلش‌ مثل‌ درياست‌. هيچ‌ چيز نمي‌تونه‌ آرامششو به‌ هم‌بزنه‌. كاش‌ نصف‌ اون‌ صبر و آرامش‌، توي‌ دل‌ ما بود.»

 

 

شب‌، ساعت‌ ده‌ و نيم‌ از اهواز راه‌ افتاديم‌. من‌ و آق مهدي‌ و اسماعيل‌صادقي‌. قرار بود برويم‌ خدمت‌ امام‌. حرف‌ِ ادغام‌ِ گردان‌هاي‌ ارتش‌ وسپاه‌ بود. تا صبح‌ نخوابيديم‌. صادقي‌ تو پوست‌ خودش‌ نمي‌گنجيد.دائم‌ حرف‌ مي‌زد. مهدي‌ هم‌ پايش‌ را گذاشته‌ بود روي‌ گاز و مي‌آمد.همان‌ آدمي‌ كه‌ شب‌ با ماشين‌ سپاه‌ هشتاد تا تندتر نمي‌رفت‌، حالارسانده‌ بود به‌ صد و شصت‌ و پنج‌.

 جماران‌ كه‌ رسيديم‌، ساعت‌ ده‌ بود. آقاي‌ توسلي‌ گفت‌ «دير آمديد.قرار ملاقاتتون‌ ساعت‌ هشت‌ بود. امام‌ رفته‌اند.»

 

 

اهل‌ ريا و تعارف‌ و اين‌ حرف‌ها نبود. گاهي‌ كه‌ بچه‌ها مي‌گفتند«حاج‌ آقا! التماس‌ دعا»، مي‌گفت‌ «باشه‌، تو زيارت‌ عاشورا، جاي‌ نفردهم‌ ميارمت‌.»

حالا طرف‌، يا به‌ فكرش‌ مي‌ رسيد كه‌ زيارت‌ عاشورا تا شمر، نُه‌ تالعنت‌ دارد يا نه‌.

 

 

وقتي‌ منطقه‌ آرام‌ بود، بساط‌ فوتبال‌ راه‌ مي‌افتاد. همه‌ خودشان‌ رامي‌كشتند كه‌ توي‌ تيم‌ِ مهدي‌ باشند. مي‌دانستند كه‌ تيم‌ مهدي‌، تاآخرِ بازي‌، توي‌ زمين‌ است‌.

 

 

رسيدم‌ سرِ پل‌ شناور. يك‌ تويوتا راه‌ را بسته‌ بود. پياده‌ شدم‌. درهاي‌ماشين‌ قفل‌ بود. خبري‌ هم‌ از راننده‌اش‌ نبود.

زين‌الدين‌ پشتم‌ رسيد. گفت‌ «چرا هنوز نرفته‌ين‌؟»

تويوتا را نشانش‌ دادم‌.

گشت‌ آن‌ دور و برها، يك‌متر سيم‌ پيدا كرد. سرش‌ را گرد كرد و از لاي‌پنجره‌ انداخت‌ تو. قفل‌ كه‌ باز شد، خنديد و گفت‌ «بعضي‌ وقتا از اين‌كارام‌ بايد كرد ديگه‌.»

 

 

جاده‌ را آب‌ برده‌ بود. ماشين‌ها، مانده‌ بودند اين‌ طرف‌. بي‌سيم‌ زديم‌جلو كه‌ «ماشين‌ها نمي‌توانند بيايند.»

آق مهدي‌ دستور داد، بلدوزرها چند تا تانك‌ سوخته‌ي‌ عراقي‌انداختند كنار جاده‌. آب‌ بند آمد. ماشين‌ها رفتند خط‌.

 

 

وقتي‌ رسيدم‌ دستشويي‌، ديدم‌ آفتابه‌ها خالي‌اند. بايد تا هور مي‌رفتم‌.زورم‌ آمد.

يك‌ بسيجي‌ آن‌ اطراف‌ بود. گفتم‌ «دستت‌ درد نكنه‌. اين‌ آفتابه‌ رو آب‌مي‌كني‌؟»

رفت‌ و آمد. آبش‌ كثيف‌ بود. گفتم‌ «برادر جان‌! اگه‌ از صدمتر بالاتر آب‌مي‌كردي‌، تميزتر بود.»

دوباره‌ آفتابه‌ را برداشت‌ و رفت‌.

 بعدها شناختمش‌. طفلكي‌ زين‌الدين‌ بود.

 

 

از رئيس‌بازي‌ بعضي‌ بالادستي‌ها دل‌خور بود.

مي‌گفت‌ «مي‌گن‌ تهران‌ جلسه‌س‌. ده‌ پانزده‌ نفر كارهامونو تعطيل‌مي‌كنيم‌ مي‌آييم‌. سيزده‌ چهارده‌ ساعت‌ راه‌، براي‌ يك‌ جلسه‌ي‌دوساعته‌؛ آخرشم‌ هيچي‌. شما يكي‌ دو نفريد. به‌ خودتون‌ زحمت‌بدين‌، بياين‌ منطقه‌، جلسه‌ بگذارين‌.»

 

 

زنش‌ رفته‌ بود قم‌. شب‌ بود كه‌ آمد، با چهار پنج‌ نفر از بچه‌هاي‌ لشكربود. همين‌ طور كه‌ از پله‌ها مي‌رفت‌ بالا، گفت‌ «جلسه‌ داريم‌.»

يك‌ ساعت‌ بعد آمد پايين‌. گفت‌ «مي‌خوايم‌ شام‌ بخوريم‌. تو هم‌ بيا.»

گفتم‌ «من‌ شام‌ خورده‌م‌.» اصرار كرد. رفتم‌ بالا.

زنش‌ يك‌ قابلمه‌ عدس‌پلو، نمي‌دانم‌ كِي‌ پخته‌ بود، گذاشته‌ بود تويخ‌چال‌. همان‌ را آورد سر سفره‌. سرد بود، سفت‌ بود، قاشق‌ توش‌نمي‌رفت‌. گفتم‌ «گرمش‌ كنم‌؟»

گفت‌ «بي‌خيال‌، همين‌ جوري‌ مي‌خوريم‌.»

قاشق‌ برداشتم‌ كه‌ شروع‌ كنم‌. هر چه‌ كردم‌ قاشق‌ توي‌ غذا فرونمي‌رفت‌. زور زدم‌ تا بالاخره‌ يك‌ تكه‌ از غذا را با قاشق‌ كندم‌ و گذاشتم‌دهنم‌. همه‌ داد زدند «اللهاكبر!»

 

 

توي‌ پله‌ها ديدمش‌. دمغ‌ بود. گفتم‌ «چي‌ شده‌؟»

گفت‌ «بي‌سيم‌ زدند زود بيا اهواز، كارِت‌ داريم‌. هوا تاريك‌ بود، سرعتم‌هم‌ زياد. يه‌ دفعه‌ ديدم‌ يه‌ بچه‌ الاغ‌ جلومه‌. نتونستم‌ كاريش‌ كنم‌. زدم‌به‌ش‌. بي‌چاره‌ دست‌ و پا مي‌زد.»

 

 

شايد هيچ‌ چيز به‌ اندازه‌ي‌ سيگار كشيدن‌ بچه‌ها ناراحتش‌ نمي‌كرد.اگر مي‌ديد كسي‌ دارد سيگار مي‌كشد، حالش‌ عوض‌ مي‌شد. رگ‌هاي‌گردنش‌ بيرون‌ مي‌زد.

جرأت‌ مي‌كردي‌ توي‌ لشكر فكر سيگار كشيدن‌ بكني‌؟

 

 

نديدم‌ كسي‌ چيزي‌ بپرسد و او بگويد «بعداً.» يا بگويد «از معاونم‌بپرسيد.» جواب‌ سر بالا تو كارش‌ نبود.

 

 

گفتند فرمان‌ده‌ لشكر، قرار است‌ بيايد صبحگاهمان‌ بازديد.

ده‌ دقيقه‌ دير كرد، نيم‌ ساعت‌ داشت‌ به‌ خاطر آن‌ ده‌ دقيقه‌ عذرخواهي‌مي‌كرد.

 

 

توي‌ صبحگاه‌، گاهي‌ بچه‌ها تكان‌ مي‌خوردند يا پا عوض‌ مي‌كردند،تَشَر مي‌زد «رزمنده‌، اگر يك‌ ساعت‌ هم‌ سرپا ايستاد، نبايد خسته‌بشه‌. شما مي‌خواهيد بجنگيد. جنگ‌ هم‌ خستگي‌بردار نيست‌.»

 

 

از همه‌ زودتر مي‌آمد جلسه‌. تا بقيه‌ بيايند، دو ركعت‌ نماز مي‌خواند.

يك‌بار بعد از جلسه‌، كشيدمش‌ كنار و پرسيدم‌ «نماز قضامي‌خوندي‌؟»

گفت‌ «نماز خواندم‌ كه‌ جلسه‌ به‌ يك‌ جايي‌ برسد. همين‌طور حرف‌روي‌ حرف‌ تل‌انبار نشه‌. بد هم‌ نشد انگار.»

 

 

اگر از كسي‌ مي‌پرسيدي‌ چه‌ جور آدمي‌ است‌، لابد مي‌گفتند«خنده‌روست‌.» وقت‌ كار اما، برعكس‌؛ جدي‌ بود. نه‌ لب‌خندي‌، نه‌خنده‌اي‌. انگار نه‌ انگار كه‌ اين‌، همان‌ آدم‌ است‌.

 توي‌ بحث‌، نه‌ كه‌ فكر كني‌ حرفش‌ را نمي‌زد، مي‌زد. ولي‌ توي‌ حرف‌كسي‌ نمي‌پريد. هيچ‌ وقت‌. من‌ كه‌ نديدم‌.

 مي‌دانستم‌ پايش‌ تازه‌ مجروح‌ شده‌ و درد مي‌كند. اما تمام‌ جلسه‌ را،دوزانو نشست‌. تكان‌ نخورد.

 

 

بالاي‌ تپه‌اي‌ كه‌ مستقر شده‌ بوديم‌، آب‌ نبود. بايد چند تا از بچه‌ها،مي‌رفتند پايين‌، آب‌ مي‌آوردند. دفعه‌ي‌ اول‌، وقتي‌ برگشتند، ديديم‌آق مهدي‌ هم‌ هم‌راهشان‌ آمده‌.

از فردا، هر روز صبح‌ زود مي‌آمد. با يك‌ دبه‌ي‌ بيست‌ليتري‌ آب‌.

 

 

اگر با مهدي‌ نشسته‌ بوديم‌ و كسي‌ قرآن‌ لازم‌ داشت‌، نمي‌رفت‌ اين‌طرف‌ و آن‌ طرف‌ را بگردد. مي‌گفت‌ «آق مهدي‌! بي‌زحمت‌ اون‌ قرآن‌جيبيت‌ را بده‌.»

 

 

رُك‌ بود. اگر مي‌ديد كسي‌ مي‌ترسد و احتياج‌ به‌ تشر دارد، صاف‌ توي‌چشم‌هايش‌ نگاه‌ مي‌كرد و مي‌گفت‌ «تو ترسويي‌.»

 

 

اگر جلوي‌ سنگرش‌ يك‌ جفت‌ پوتين‌ كهنه‌ و رنگ‌ و رو رفته‌ بود،مي‌فهميديم‌ هست‌، وَاِل  مي‌رفتيم‌ جاي‌ ديگر دنبالش‌ مي‌گشتيم‌.

 

 

جاده‌هاي‌ كردستان‌ آن‌قدر ناامن‌ بود كه‌ وقتي‌ مي‌خواستي‌ از شهري‌به‌ شهر ديگر بروي‌، مخصوصاً توي‌ تاريكي‌، بايد گاز ماشين‌ رامي‌گرفتي‌، پشت‌ سرت‌ را هم‌ نگاه‌ نمي‌كردي‌.

اما زين‌الدين‌ كه‌ هم‌راهت‌ بود، موقع‌ اذان‌، بايد مي‌ايستادي‌ كنار جاده‌تا نمازش‌ را بخواند. اصلاً راه‌ نداشت‌.

 بعد از شهادتش‌، يكي‌ از بچه‌ها خوابش‌ را ديده‌ بود؛ توي‌ مكه‌ داشته‌زيارت‌ مي‌كرده‌. يك‌عده‌ هم‌ هم‌راهش‌ بوده‌اند. گفته‌ بود «تو اين‌جاچي‌ كار مي‌كني‌؟»

جواب‌ داده‌ بوده‌ «به‌ خاطر نمازهاي‌ اول‌ وقتم‌، اين‌جا هم‌ فرمان‌ده‌ام‌.»

 

 

شب‌هاي‌ جمعه‌، دعاي‌ كميل‌ به‌ راه‌ بود. زين‌الدين‌ مي‌آمد مي‌نشست‌.يكي‌ از بچه‌هاي‌ خوش‌صدا هم‌ مي‌خواند.

آخرين‌ شب‌ جمعه‌، يادم‌ هست‌، توي‌ سنگر بچه‌هاي‌ اطلاعات‌سردشت‌ بوديم‌. همه‌ جمع‌ شده‌ بودند براي‌ دعا. اين‌ بار خودزين‌الدين‌ خواند. پُرسوز هم‌ خواند.

 

 

اين‌ بار هم‌ مثل‌ هميشه‌، يك‌ ساعت‌ بيش‌تر توي‌ خانه‌ بند نشد. گفت‌«بايد بروم‌ شهرستان‌.»

تا ميدان‌ شهدا هم‌راهش‌ آمدم‌. يك‌دفعه‌ نگاهم‌ به‌ نيم‌رُخش‌ افتاد؛ يك‌جور غريبي‌ بود. نمي‌دانم‌ چي‌ شد كه‌ دلم‌ رفت‌ پيش‌ پسر كوچيكه‌.

پرسيدم‌ «كجاست‌؟ خوبه‌؟»

گفت‌ «پريروز ديدمش‌.»

گفتم‌ «بابا، به‌ من‌ راستشو بگو، آمادگيشو دارم‌.»

لب‌خند زد. گفت‌ «استغفرالله.»

ديدم‌ انگار كنايه‌ زده‌ام‌ كه‌ اتفاقي‌ افتاده‌ و او مي‌خواهد دروغي‌ دلم‌ راخوش‌ كند.

خودم‌ هم‌ لب‌خند زدم‌. دلم‌ آرام‌ شده‌ بود.

 

 

چند روز قبل‌ از شهادتش‌، از سردشت‌ مي‌رفتيم‌ باختران‌. بين‌حرف‌هايش‌ گفت‌ «بچه‌ها! من‌ دويست‌ روز روزه‌ بده‌كارم‌.» تعجب‌كرديم‌. گفت‌ «شش‌ ساله‌ هيچ‌جا ده‌ روز نمونده‌م‌ كه‌ قصد روزه‌ كنم‌.»

 وقتي‌ خبر رسيد شهيد شده‌، توي‌ حسينيه‌ انگار زلزله‌ شد. كسي‌نمي‌توانست‌ جلوي‌ بچه‌ها را بگيرد. توي‌ سر و سينه‌شان‌ مي‌زدند.

چند نفر بي‌حال‌ شدند و روي‌ دست‌ بردندشان‌.

 آخر مراسم‌ عزاداري‌، آقاي‌ صادقي‌ گفت‌ «شهيد، به‌ من‌ سپرده‌ بود كه‌دويست‌ روز روزه‌ي‌ قضا داره‌. كي‌ حاضره‌ براش‌ اين‌ روزه‌ها رو بگيره‌؟»

همه‌ بلند شدند. نفري‌ يك‌ روز هم‌ روزه‌ مي‌گرفتند، مي‌شد ده‌هزار روز.

 

 

من‌ توي‌ مقر ماندم‌. بچه‌ها رفتند غرب‌، عمليات‌. مجبور بودم‌ بمانم‌ به‌يك‌عده‌ آموزش‌ بدهم‌.

قبل‌ از رفتن‌، مهدي‌ قول‌ داد كه‌ موقع‌ عمليات‌ زنگ‌ بزند كه‌ بروم‌. يك‌شب‌ زنگ‌ زد و گفت‌ «به‌ بچه‌هايي‌ كه‌ آموزششون‌ مي‌دي‌، بگو اگه‌دعوتشون‌ كرده‌ن‌، اگه‌ تحريكشون‌ كرده‌ن‌ كه‌ بيان‌ منطقه‌، اگه‌ پشت‌جبهه‌ مشكل‌ دارن‌، برگردن‌. فقط‌ اون‌هايي‌ بمونن‌ كه‌ عاشقن‌.»

شب‌ِ بعدش‌، باز هم‌ زنگ‌ زد و گفت‌ «زنگ‌ زدم‌ براي‌ قولي‌ كه‌ داده‌ بودم‌.ولي‌ با خودم‌ نمي‌برمت‌.»

اسم‌ خيلي‌ از بچه‌ها را گفت‌ كه‌ يا برگردانده‌ يا توي‌ كرمانشاه‌ جاگذاشته‌.

گفت‌ «شناسايي‌ اين‌ عمليات‌ رو بايد تنها برم‌. به‌ خاطر تكليف‌ ومسئوليتم‌. شما بمونين‌.»

فردا غروب‌ بود كه‌ خبر دادن‌ مهدي‌ و برادرش‌، تو كمين‌، شهيدشده‌اند. نفهميدم‌ چرا هيچ‌كس‌ را نبرد جز برادرش‌.

 

 

نزديك‌ ظهر، مجيد و مهدي‌ به‌ بانه‌ مي‌رسند.

مسئول‌ِ سپاه‌ بانه‌، هرچه‌ اصرار مي‌كند كه‌ «جاده‌ امن‌ نيست‌ و نرويد»،از پسشان‌ برنمي‌آيد.

آق مهدي‌ مي‌گويد «اگر ماندني‌ بوديم‌، مي‌مانديم‌.»

وقتي‌ مي‌روند، مسئول‌ سپاه‌، زنگ‌ مي‌زند به‌ دژباني‌، كه‌ «نگذاريد بروندجلو.»

به‌ دژبان‌ها گفته‌ بودند «همين‌ روستاي‌ بغلي‌ كار داريم‌. زودبرمي‌گرديم‌.»

 بچه‌هاي‌ سپاه‌، جسدهايشان‌ را، كنار هم‌، لب‌ شيار پيدا كردند. وقتي‌گروهكي‌ها، ماشين‌ را به‌ گلوله‌ مي‌بندند، مجيد در دم‌ شهيد مي‌شود،و مهدي‌ را كه‌ مي‌پرد بيرون‌، با آرپي‌جي‌ مي‌زنند.

 

 

هفت‌ صبح‌، بي‌سيم‌ زدند دو نفر تو جاده‌ي‌ بانه‌ ـ سردشت‌، به‌ كمين‌گروهك‌ها خورده‌اند. برويد، ببينيد كي‌ هستند و بياوريدشان‌ عقب‌.

 رسيديم‌. ديديم‌ پشت‌ ماشين‌ افتاده‌اند. به‌ هردوشان‌ تير خلاص‌ زده‌بودند. اول‌ نشناختيم‌. توي‌ ماشين‌ را كه‌ گشتيم‌، كالك‌ عملياتي‌ و يك‌سررسيد پيدا كرديم‌. اسم‌ فرمان‌ده‌ گردان‌ها و جزئيات‌ عمليات‌ راتويش‌ نوشته‌ بودند.

بي‌سيم‌ زديم‌ عقب‌. قضيه‌ را گفتيم‌. دستور دادند باز هم‌ بگرديم‌. وقتي‌قبض‌ خمسش‌ را توي‌ داشبرد پيدا كرديم‌، فهميديم‌ خود زين‌الدين‌است‌.

 

 

سرِ كار بودم‌. از سپاه‌ آمدند، سراغ‌ پسر كوچيكه‌ را گرفتند. دلم‌ لرزيد.گفتم‌ «يك‌ هفته‌ پيش‌ اين‌جا بود. يك‌ روز ماند، بعد گفت‌ مي‌خوام‌ برم‌اصفهان‌ يه‌ سر به‌ خواهرم‌ بزنم‌.»

اين‌ پا آن‌ پا كردند. بالاخره‌ گفتند «كوچيكه‌ مجروح‌ شده‌ و مي‌خواهندبروند بيمارستان‌، عيادتش‌.» هم‌راهشان‌ رفتم‌. وسط‌ راه‌ گفتند «اگرشهيد شده‌ باشد چي‌؟»

گفتم‌ «اِنّا لله و اِنّا اِلَيه‌ راجِعون‌.»

گفتند عكسش‌ را مي‌خواهند. پياده‌ شدم‌ و راه‌ افتادم‌ طرف‌ خانه‌.

حال‌ خانم‌ خوب‌ نبود. گفت‌ «چرا اين‌قدر زود اومدي‌؟»

گفتم‌ «يكي‌ از هم‌كارا زنگ‌ زد، امشب‌ از شهرستان‌ مي‌رسند، ميان‌اين‌جا.»

گله‌ كرد. گفت‌ «چرا مهمان‌ سرزده‌ مي‌آوري‌؟»

گفتم‌ «اين‌ها يه‌ دختر دارن‌ كه‌ من‌ چند وقته‌ مي‌خوام‌ براي‌ پسركوچيكه‌ ببينيدش‌، ديدم‌ فرصت‌ مناسبيه‌.»

رفت‌ دنبال‌ مرتب‌ كردن‌ خانه‌. در كمد را باز كردم‌ و پي‌ عكس‌ گشتم‌ كه‌يك‌ دفعه‌ ديدم‌ پشت‌ سرمه‌. گفتم‌ «مي‌خوام‌ يه‌ عكسشو پيدا كنم‌بذارم‌ روي‌ طاق‌چه‌ تا ببينند.»

پيدا نشد. سر آخر مجبور شدم‌ عكس‌ ديپلمش‌ را بكَنم‌. دم‌ِ در، خانم‌گفت‌ «تلفنمون‌ چند روزه‌ قطعه‌، ولي‌ مال‌ همسايه‌ها وصله‌.» وقتي‌رسيدم‌ پيش‌ بچه‌هاي‌ سپاه‌ گفتم‌ «تلفنو وصل‌ كنين‌. ديگه‌ خودمون‌خبر داريم‌.»

گفتند «چشم‌.» يكي‌ دو تا كوچه‌ نرفته‌ بوديم‌ كه‌ گفتند «حالا اگر پسربزرگه‌ شهيد شده‌ باشد؟»

گفتم‌ «لابد خدا مي‌خواسته‌ ببينه‌ تحملشو دارم‌.»

خيالشان‌ جمع‌ شد كه‌ فهميده‌ام‌ هم‌ بزرگه‌ رفته‌، هم‌ كوچيكه‌.

 

 

خيلي‌ وقت‌ها كه‌ گير مي‌كنم‌، نمي‌دانم‌ چه‌ كار كنم‌. مي‌روم‌ جلوي‌عكسش‌ و مي‌نشينم‌ و باهاش‌ حرف‌ مي‌زنم‌. انگار كه‌ زنده‌ باشد. بعدجوابم‌ را مي‌گيرم‌. گاهي‌ به‌ خوابم‌ مي‌آيد يا به‌ خواب‌ كس‌ ديگر.بعضي‌ وقت‌ها هم‌ راه‌ حلي‌ به‌ سرم‌ مي‌زند كه‌ قبلش‌ اصلاً به‌ فكرم‌نمي‌رسيد. به‌ نظرم‌ مي‌آيد انگار مهدي‌ جوابم‌ را داده‌.

 

 

اولين‌بار كه‌ ليلا پرسيد «مامان‌! چند سال‌ با هم‌ زندگي‌ كرديد؟» توي‌دلم‌ گذشت‌ «سي‌ سال‌، چهل‌ سال‌.»

ولي‌ وقتي‌ جمع‌ و تفريق‌ مي‌كنم‌، مي‌بينم‌ دو سال‌ و چند ماه‌ بيش‌ترنيست‌.

باورم‌ نمي‌شود.

 

 

مآخذ

مأخذ تمام‌ خاطره‌هاي‌ اين‌ كتاب‌، جز موارد مشخص‌شده‌، نوارهاي‌ تصويري‌ وصوتي‌ مؤسسه‌ي‌ روايت‌ فتح‌ است‌:

* حفظ‌ و آثار نيروي‌ زميني‌ سپاه‌ (خاطره‌هاي‌ 7  4، 11، 26  24، 33، 41  35،45  43، 51، 52، 57  55، 61، 62، 64، 68، 77  72، 92  81، 94، 96، 97)