يادگاران) كتاب كاوه‌(

 

«يادگاران‌» عنوان‌ كتاب‌هايي‌ است‌ كه‌ بنا دارد تصويرهايي‌ از سال‌هاي‌جنگ‌ را در قالب‌ خاطره‌هاي‌ بازنويسي‌شده‌، براي‌ آن‌ها كه‌ آن‌ سال‌هارا نديده‌اند نشان‌ بدهد. اين‌ مجموعه‌ راهي‌ است‌ به‌ سرزميني‌ نسبتاًبكر ميان‌ تاريخ‌ و ادبيات‌، ميان‌ واقعه‌ها و بازگفته‌ها. خواندنشان‌ تنهايادآوري‌ است‌، يادآوري‌ اين‌ نكته‌ كه‌ آن‌ روزها بوده‌اند، آن‌ مردهابوده‌اند و آن‌ واقعه‌ها رخ‌ داده‌اند؛ نه‌ در سال‌ها و جاهاي‌ دور، در همين‌نزديكي‌.

محمود كاوه‌ مرد بزرگي‌ بود، نظامي‌ بزرگي‌ هم‌ بود، با سن‌ كمش‌كارهاي‌ بزرگي‌ كرد. اما آن‌چه‌ در اين‌ كتاب‌ آمده‌ شرح‌ بزرگي‌ او نيست‌.شرح‌ بزرگي‌ او داستاني‌ است‌ به‌ بلنداي‌ يك‌ عمر و اين‌ تنها صدتصوير از اين‌ عمر است‌. تصويرهايي‌ كه‌ بنا دارند خواننده‌شان‌ را بامحمود كاوه‌ كمي‌ و تنها كمي‌ آشناتر كنند. تنها آن‌قدر كه‌ با شنيدن‌ نام‌محمود كاوه‌ به‌ ياد كاوه‌ آهن‌گر نيفتد.

اگر هم‌رزمي‌ از هم‌رزمان‌ او، يا كسي‌ از كسانش‌ در اين‌ چند ورق‌محمودي‌ مي‌يابد كه‌ با محمودي‌ كه‌ مي‌شناخت‌ فرق‌ دارد، بايد گفت‌حق‌ با او است‌. آن‌ مردي‌ كه‌ با نام‌ محمود كاوه‌ زندگي‌ كرده‌ است‌ با اين‌تصاوير روي‌ كاغذ فرق‌هاي‌ زيادي‌ دارد. فرق‌هايي‌ كه‌ هر كسي‌ باآلبوم‌ عكس‌هايش‌ دارد.

 

 

بچه‌ كه‌ بود با خودم‌ مي‌بردمش‌ سر كار. شاطر بودم‌. مي‌نشاندمش‌ درمغازه‌. نمي‌گذاشتم‌ با هر كسي‌ برود و بيايد.

 

 

مي‌گفت‌ «فردا كه‌ شاه‌ مي‌آد، اگه‌ بتونم‌ برم‌ رو پشت‌ بوم‌، دو تا سنگ‌پرت‌ كنم‌ بخوره‌ تو كله‌ش‌، خيلي‌ خوب‌ مي‌شه‌.»

گفتم‌ «همچي‌ كاري‌ نكني‌ها! خونه‌ زندگيمون‌ رو از بين‌ مي‌برن‌ داداش‌.»

گفت‌ «آره‌. نمي‌شه‌. اما اگه‌ مي‌شد، چه‌ خوب‌ مي‌شد. نه‌؟»

 

 

ـ كجا مي‌ري‌ بچه‌؟

ـ مدرسه‌.

ـ اين‌ چيه‌؟

ـ كتابه‌.

پاسبان‌ كتاب‌ را گذاشت‌ كنار و شروع‌ كرد جيب‌هاي‌ محمود را دنبال‌اعلاميه‌ گشتن‌. فكرش‌ نمي‌رسيد كه‌ شايد اين‌ كتاب‌ هم‌ مثل‌ اعلاميه‌ممنوع‌ باشد.

 

 

دو تا طلبه‌ راه‌ افتاده‌ بودند، رفته‌ بودند درِ مغازه‌ي‌ پدر محمود كه‌ «حاج‌آقا! اين‌ دوچرخه‌ چيه‌ خريده‌اي‌ براي‌ بچه‌ت‌؟ ديگه‌ همه‌ي‌ حواسش‌ به‌دوچرخه‌ است‌. مي‌ره‌ دوچرخه‌ سواري‌.»

پرسيده‌ بود «چه‌ طور مگه‌؟ مي‌گه‌ مي‌رم‌ مدرسه‌ كه‌.»

گفته‌ بودند «مدرسه‌ كه‌ مي‌آد.»

پرسيده‌ بود «درسش‌ را نمي‌خواند؟»

گفته‌ بودند «درس‌ هم‌ مي‌خواند. خوب‌ هم‌ بلد است‌. مباحثه‌ هم‌ مي‌كند.مطالعه‌ هم‌ مي‌كند. اما تا كارش‌ تمام‌ مي‌شود، مي‌پرد روي‌ دوچرخه‌ ومي‌رود.»

پرسيده‌ بود «چه‌ كار كنم‌؟ بگيرم‌ ازش‌؟»

گفته‌ بودند «نه‌! فقط‌ نصيحتش‌ كن‌.»

 

 

دختر بي‌حجاب‌ كه‌ مي‌آمد درِ مغازه‌، محمود به‌ش‌ جنس‌ نمي‌داد. يكي‌آمده‌ بود و محمود هم‌ به‌ش‌ جنس‌ نداده‌ بود و خلاصه‌ دعواشان‌ شده‌بود. محمود هم‌ بچه‌ بود. سفت‌ ايستاده‌ بود كه‌ نه‌، به‌ تو جنس‌نمي‌دهم‌. طرف‌ هم‌ رفته‌ بود و شب‌ با پدرش‌ برگشته‌ بود و شكايت‌محمود را به‌ آقا جان‌ كرده‌ بودند و يك‌ سيلي‌ هم‌ توي‌ گوش‌ محمود زده‌بودند. طفلك‌ به‌ ملاحظه‌ي‌ آقاجان‌ صدايش‌ درنيامده‌ بود. سيلي‌ راخورده‌ بود و دم‌ نزده‌ بود. مي‌دانست‌ كه‌ اگر كار به‌ آژان‌ و آژان‌كشي‌بكشد، براي‌ آقاجان‌ بد مي‌شود.

 

 

اخلاق‌ عجيب‌ و غريبي‌ داشت‌. بداخلاقيش‌ هم‌ دل‌نشين‌ بود. مي‌رفت‌لباس‌ عوض‌ كند. اگر لباس‌ تميز و مرتب‌ سر جايش‌ بود كه‌ بود. اگر نبود،نه‌ چيزي‌ مي‌گفت‌ كه‌ مثلاً لباسم‌ كو يا چه‌، نه‌ خودش‌ مي‌رفت‌ دنبالش‌كه‌ اگر كثيف‌ است‌ بشويدش‌ يا اگر جايي‌ ديگر است‌ پيدايش‌ كند. رهامي‌كرد و مي‌رفت‌.

 

 

عاصي‌ كرده‌ بود بچه‌ را. «بدو رو. خيز. برپا. بشين‌. برپا. بشين‌. برپا.خيز. بشين‌...»

آخر توي‌ يكي‌ از خيزها افتاد روي‌ يك‌ كپه‌ سنگ‌ و دستش‌ آش‌ولاش‌شد. هر دوشان‌ بيست‌، بيست‌ و چند سالي‌ از من‌ كوچك‌تر بودند.

رفتم‌ جلو. داد و فرياد كه‌ «اين‌ چه‌ وضعشه‌؟ اين‌ چه‌ طرز آموزش‌ دادنه‌؟شهيدش‌ كردي‌ بچه‌ رو كه‌.»

دستم‌ را گرفت‌ و گفت‌ «آروم‌ باش‌. هر چي‌ اين‌جا مجروح‌ بشه‌، زود خوب‌مي‌شه‌. عوضش‌ اون‌جا ديگه‌ جا نمي‌مونه‌، بي‌هوا زخمي‌ نمي‌شه‌. كم‌نمي‌آره‌. آموزش‌ يعني‌ همين‌ ديگه‌.»

 

 

طبس‌ كه‌ رسيديم‌ محمود گفت‌ «هر چي‌ جا مونده‌ ضبط‌ كنيد و صورت‌برداريد.»

حتا سلاح‌هاي‌ روي‌ هليكوپترها را هم‌ باز كرديم‌. روحاني‌اي‌ بود كه‌ آن‌روزها بسيار مشهور بود. او هم‌ از راه‌ رسيد. آمد توي‌ هليكوپتر. گفت‌«داريد دزدي‌ مي‌كنيد. شما دزديد.»

محمود عصباني‌ شد. داد و فريادش‌ رفت‌ هوا. گفت‌ «ما دزديم‌؟ برده‌يم‌خونه‌مون‌ كه‌ دزد شديم‌؟ همين‌ طوري‌ دهنت‌ رو باز مي‌كني‌ شما و به‌پاسدار تهمت‌ دزدي‌ مي‌زني‌؟ من‌ شرعاً عرفاً قانوناً راضي‌ نيستم‌.اومديم‌ اين‌ وسايلو داريم‌ جمع‌ مي‌كنيم‌، صورت‌برداري‌ مي‌كنيم‌، انتقال‌مي‌ديم‌. اومديم‌ اين‌جا مستقر شديم‌ كه‌ اگر برگشتند، عوض‌ وسايل‌آماده‌شون‌ با ما مواجه‌ بشن‌، بعد شديم‌ دزد؟»

طرف‌ رفت‌ روي‌ آمبولانسي‌ كه‌ آن‌جا بود، گفت‌ همه‌ي‌ پاسدارها رو جمع‌كردند، از همه‌شان‌ عذرخواهي‌ كرد.

 

 

شب‌ كه‌ امام‌ مي‌ايستاد به‌ نماز، محمود مي‌رفت‌ از آن‌ بالا امام‌ را نگاه‌مي‌كرد. خيلي‌ دوست‌ داشت‌. تا اين‌ كه‌ دادند آن‌جا را سيم‌ خارداركشيدند. شايد فقط‌ براي‌ اين‌ كه‌ محمود نرود.

 

 

اولين‌ بار كه‌ از بيت‌ امام‌ آمد مرخصي‌، ديديم‌ محمود محمود ديگري‌شده‌. پاك‌ عوض‌ شده‌ بود. نمازهاش‌ هم‌ عوض‌ شده‌ بود. كيف‌ مي‌كردي‌نگاه‌ كني‌.

 

 

گاهي‌ مادر مي‌نشست‌ به‌ تماشاش‌، تا مي‌فهميد كلافه‌ مي‌شد، اخم‌مي‌كرد، حتا بلند مي‌شد مي‌رفت‌. طاقت‌ نگاه‌ نداشت‌. از جبهه‌ هم‌ كه‌مي‌آمد، مي‌رفت‌ توي‌ اتاقش‌ و در را مي‌بست‌. حوصله‌ نمي‌كرد بنشيندو بيايند ديدنش‌.

 

 

گفت‌ «چشمتون‌ روشن‌. محمود آقاتون‌ هم‌ كه‌ به‌ سلامتي‌ اومده‌.»

گفتم‌ «محمود؟ نه‌. نيومده‌.»

گفت‌ «چرا! چهار پنج‌ روز مي‌شه‌ كه‌ اومده‌.»

فرداش‌ از بجنورد زنگ‌ زد كه‌ «آقا جان‌! ببخشيد نيومدم‌ پيشتون‌. اومده‌بودم‌ نيرو ببرم‌. فرصت‌ نشد.»

گفتم‌ «فكر كردم‌ قهر كرده‌اي‌ با ما. برو خدا پشت‌ و پناهت‌. دعات‌مي‌كنم‌.»

 

 

مأموريت‌ داشت‌ تهران‌. درست‌ روز بعد عروسيش‌. گفتيم‌ با هم‌ برويم‌ ماه‌عسلمان‌ هم‌ باشد. رفتيم‌، تهران‌ كه‌ رسيديم‌، خانه‌ي‌ يكي‌ از بستگانش‌،من‌ را گذاشت‌ و رفت‌ دنبال‌ كارهايش‌. اين‌ هم‌ ماه‌ عسلمان‌.

 

 

اوايل‌ يكي‌ دو تا نامه‌ نوشتم‌ برايش‌. تازه‌ عروس‌ بودم‌. اما جوابي‌ نيامد.مي‌فهميدم‌ يعني‌ چه‌. بعد ديگر حتا يك‌ نامه‌ هم‌ ننوشتيم‌ به‌ هم‌. نه‌محمود، نه‌ من‌. قرار بود سد راهش‌ نشوم‌. مي‌ترسيديم‌ از وابستگي‌عاطفي‌. مي‌ترسيديم‌ عقبش‌ بيندازد.

 

 

به‌ش‌ گفته‌ بود «محمود آقا! شما هم‌ ديگه‌ بايد جبهه‌ رفتنتون‌ رو كم‌تركنيد. بالاخره‌ اين‌ بنده‌ي‌ خدا هم‌...»

و با دستش‌ اشاره‌ كرده‌ بود به‌ آن‌ طرف‌ خانه‌، به‌ جايي‌ كه‌ حدس‌ زده‌ بودكه‌ زن‌ محمود آن‌جا است‌، و باقي‌ حرفش‌ را گفته‌ بود «... بنده‌ي‌ خدا هم‌بچه‌ي‌ مردمه‌. امانته‌ دست‌ شما.»

محمود هم‌ گفته‌ بود «فقط‌ اين‌ يكي‌ امانته‌؟ فقط‌ همينه‌ كه‌ بچه‌ي‌مردمه‌؟ اونا كه‌ تو جبهه‌ اند بچه‌ي‌ مردم‌ نيستند؟»

 

 

نصفه‌شب‌ خواب‌ بودم‌ كه‌ مي‌آمد. بعد از هشت‌ ماه‌ نه‌ ماه‌ كه‌ نيامده‌بود. باز صبح‌ كه‌ پا مي‌شدم‌، مي‌ديدم‌ نيست‌. رفته‌. همين‌قدر.

 

 

مادرش‌ مي‌گفت‌ «من‌ دامادش‌ كردم‌ كه‌ شايد عروسم‌ نگه‌ش‌ دارد. تو هم‌كه‌ نتونستي‌ پابندش‌ كني‌.»

اصلاً نخواسته‌ بودم‌ پابندش‌ كنم‌. قرارهامان‌ را از قبل‌ با هم‌ گذاشته‌بوديم‌.

 

 

توي‌ ماشين‌ نشسته‌ بوديم‌. به‌ش‌ گفتم‌ «داداش‌! بيش‌تر بيا و سر بزن‌.به‌ ما. به‌ مادر. به‌ زنت‌.»

گفت‌ «آخرش‌ چي‌؟ وقتي‌ شهيد شدم‌ چي‌؟»

همان‌ يك‌ بار ديدم‌ از شهيد شدن‌ حرف‌ بزند.

 

 

گفتم‌ «مادر! بچه‌ات‌ به‌ دنيا اومده‌. ما هيچي‌. خانواده‌ي‌ زنت‌ خيلي‌دل‌خورن‌. بيا.»

گفت‌ «نمي‌تونم‌. كار دارم‌.»

ده‌ روز بعد آمد.

از راه‌ كه‌ رسيد، گفت‌ «اسمش‌ رو بگذاريد زهرا.»

گفتيم‌ «باشه‌. زهرا. حالا برو ببينش‌.»

 

 

مي‌پرسيديم‌ «زهرات‌ چه‌طوره‌؟»

اسم‌ دخترش‌ رو كه‌ مي‌شنيد، گل‌ از گلش‌ مي‌شكفت‌. مي‌گفت‌ «خوبه‌.»

چه‌قدر دخترش‌ را دوست‌ داشت‌ و چه‌قدر كم‌ ديدش‌.

 

 

خانمش‌ آمده‌ بود اروميه‌ كه‌ ببيندش‌. از مهاباد رفت‌ اروميه‌. كلش‌ يك‌ساعت‌ اروميه‌ بود. سلام‌ و احوال‌پرسي‌ و «مراقب‌ بچه‌ باش‌» وخداحافظ‌. انگار تلفن‌. گفته‌ بود «بايد برم‌. كار دارم‌.»

 

 

آخر شب‌ بود. دلم‌ برايش‌ تنگ‌ شده‌ بود. به‌ خودم‌ گفتم‌ «تو چه‌ طورخواهري‌ هستي‌؟ برادرت‌ توي‌ بيمارستانه‌، برو يه‌ سر به‌ش‌ بزن‌.»

مي‌دانستم‌ ناراحت‌ مي‌شود كه‌ شب‌ برويم‌ بيرون‌. گفتم‌ «علَي‌الله.مي‌روم‌، هر چه‌ باداباد.» رفتم‌. پشت‌ در اتاقش‌ مراقب‌ ايستاده‌ بود و برق‌اتاقش‌ خاموش‌ بود. گفتم‌ «لاي‌ در را باز كنيد، من‌ اين‌ را برايش‌ بگذارم‌تو و يك‌ نظر ببينمش‌ و بروم‌.» يادم‌ نيست‌ چي‌ برايش‌ برده‌ بودم‌، ولي‌يك‌ چيزي‌ برده‌ بودم‌. بيش‌تر بهانه‌ بود. در را كه‌ باز كردند، ديدم‌صدايش‌ مي‌آيد. مناجات‌ مي‌كرد. خواستم‌ بيايم‌ بيرون‌ كه‌ من‌ را ديد.گفت‌ «اين‌جا چه‌ كار مي‌كني‌؟»

گفتم‌ «دلم‌ برات‌ تنگ‌ شده‌ بود، آمدم‌ ببينمت‌.»

گفت‌ «من‌ راضي‌ نيستم‌ اين‌ ساعت‌ شب‌ بيايي‌ اين‌جا.»

گفتم‌ «زود مي‌روم‌.»

گفت‌ «برو.»

 

 

داشتم‌ مي‌رفتم‌ بالاي‌ تپه‌. يك‌باره‌ ديدم‌ از آن‌ بالا تير مي‌آيد. خودم‌ راآماده‌ كردم‌ كه‌ جواب‌ بدهم‌. سمت‌ را پيدا كردم‌ و داشتم‌ اسلحه‌ام‌ راميزان‌ مي‌كردم‌ كه‌ از آن‌ بالا فرياد زد «نزن‌. نزن‌. قبول‌. آمادگيت‌ بيست‌.»

محمود بود. خنديدم‌ و رفتم‌ بالا. تازه‌ بلند شده‌ بود. هنوز ضعيف‌ بود.

 

 

يادم‌ نيست‌ داشتم‌ چه‌ مي‌گفتم‌. شايد داشتم‌ مي‌گفتم‌ «برادر كاوه‌! به‌نظر من‌ توي‌ اين‌ عمليات‌...»

به‌ هر حال‌ برادر كاوه‌ داشت‌ توي‌ حرفم‌. يكي‌ از كشته‌ها تا اسم‌ كاوه‌ راشنيد زنده‌ شد و نارنجك‌ را انداخت‌ سمت‌ كاوه‌. تركش‌ سر و گردنش‌ راگرفت‌. وقتي‌ مي‌بردندش‌، گفت‌ «جون‌ تو و جون‌ اين‌ قله‌.»

گفتم‌ «چشم‌.»

انگار به‌ نظرش‌ رسيد بس‌ نبوده‌. گفت‌ «واي‌ به‌ حالت‌ اگه‌ اين‌ قله‌ ازدست‌ بره‌.»

باز هم‌ گفتم‌ «چشم‌.»

بردندش‌ بيمارستان‌.

 

 

تا ديدمش‌ پرسيدم‌ «داداش‌! چرا صورتت‌ اين‌قدر ورم‌ كرده‌؟»

گفت‌ «نه‌. كي‌ مي‌گه‌؟»

گفتم‌ «ايناها.» و آينه‌ را از روي‌ تلويزيون‌ برداشتم‌ دادم‌ دستش‌.

نگاه‌ كرد و گفت‌ «نه‌. ورم‌ نكرده‌.»

رفتم‌ توي‌ آش‌پزخانه‌. مي‌شنيدم‌ كه‌ يواش‌ يواش‌ به‌ آقا جان‌ مي‌گفت‌«مدتيه‌. فكر كنم‌ اثر تركش‌ها است‌.»

توي‌ سرش‌ پر تركش‌ بود.

 

 

زخمي‌ كه‌ شده‌ بود، عشاير برده‌ بودندش‌ خانه‌ي‌ خودشان‌. مي‌گفتند«بايد اين‌جا بماند تا خوب‌ شود.» مي‌گفتند «غذاي‌ سپاه‌ قوت‌ ندارد.بخورد ديرتر خوب‌ مي‌شود. بايد بيايد غذاي‌ خودمان‌ را بخورد تا جان‌بگيرد.»

 

 

گفتم‌ «چي‌ شده‌ بابا جان‌؟ چرا نمي‌ري‌؟ اين‌ بار اومده‌اي‌ ده‌ روزمونده‌اي‌.»

فكر مي‌كردم‌ كه‌ لابد با يكي‌ از فرمان‌ده‌هاش‌ دعواش‌ شده‌ كه‌ نمي‌رود.

گفت‌ «اومده‌م‌ نيرو ببرم‌. طول‌ مي‌كشه‌. بايد تمام‌ استان‌ رو از زير پا دركنم‌.»

 

 

آمدنش‌ را يادم‌ بود. مي‌گفت‌ «نمي‌دونم‌. مادرم‌ اگه‌ اجازه‌ بده‌ مي‌آم‌.»

محمود رو كرد به‌ مادر طرف‌ و پرسيد «شما اجازه‌ مي‌ديد بياد؟»

مادرش‌ گفت‌ «بره‌. اگه‌ با شما مي‌خواد بره‌، خوب‌ بره‌. سپرده‌ است‌ به‌دست‌ شما.»

حالا چهار ماه‌ بعد، طرف‌ توي‌ شناسايي‌ شهيد شده‌ بود. محمود كلي‌اين‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ زد تا توانست‌ جنازه‌ را برگرداند. بعد من‌ را صدا كردو گفت‌ «نمي‌دونم‌ با اين‌ چه‌ كار كنم‌. روم‌ نمي‌شه‌ ببرمش‌ پيش‌ مادرش‌.مادرش‌ به‌ من‌ سپرده‌ بودش‌.»

گفتم‌ «من‌ مي‌برم‌.»

 

 

اولين‌ حضور يگان‌ ويژه‌ي‌ شهدا در كردستان‌ همان‌ راه‌پيمايي‌ در سنندج‌بود. قبل‌ راه‌پيمايي‌ محمود هي‌ آمد و رفت‌ و هي‌ تاي‌ آستين‌ها و گترهاو بند پوتين‌ها و فانسقه‌ها را چك‌ كرد؛ چند بار. تا از همه‌ مطمئن‌ نشدنرفتيم‌ داخل‌ شهر. وارد شهر شديم‌ و تا مقر رفتيم‌. خبر رسيد كه‌ همان‌شب‌ راديوهاي‌ محلي‌ ضد انقلاب‌ اعلام‌ كرده‌اند يك‌ واحد ويژه‌ به‌كردستان‌ آمده‌ كه‌ لااقل‌ شش‌ ماه‌ در اسرائيل‌ آموزش‌ ديده‌ است‌. ما راگفته‌ بود. گفته‌ بود در اسرائيل‌ آموزش‌ ديده‌ايم‌. خيلي‌ ترسيده‌ بودند.

 

 

خيلي‌ وقت‌ها قبل‌ از عمليات‌ بند پوتين‌ها را هم‌ خودش‌ چك‌ مي‌كرد.جيره‌ها را هم‌. مي‌گفت‌ «دنبال‌ طرف‌ داري‌ مي‌دوي‌ با بند پوتين‌ شل‌.اون‌ مي‌ره‌ تا دو تا كوه‌ اون‌طرف‌تر، تو بند پوتينت‌ باز مي‌شه‌، مي‌ره‌ زيرپاي‌ پشت‌ سريت‌، معلقت‌ مي‌كنه‌ ته‌ دره‌. پنج‌ كيلو كمپوت‌ و كنسرو باخودت‌ برمي‌داري‌، بعد مي‌خواهي‌ بدوي‌ توي‌ كوه‌؟ جيره‌ي‌ خشك‌فقط‌. با يك‌ قمقمه‌ آب‌.»

 

 

لباسش‌ هميشه‌ گتر كرده‌ بود و آرم‌دار. وقت‌ خواب‌ هم‌ با لباس‌ گتر كرده‌مي‌خوابيد. چهار سال‌ باش‌ توي‌ يك‌ پادگان‌ بودم‌، يك‌ بار دم‌پايي‌ پاش‌نديدم‌. هميشه‌ پوتين‌. كمرش‌ را اين‌ قدر سفت‌ مي‌كشيد كه‌ توي‌ پادگان‌هيچ‌ كس‌ نمي‌توانست‌ ادعا كند مي‌تواند انگشتش‌ را لاي‌ كمربند او يافانسقه‌ي‌ او كند. نظامي‌ بود. واقعاً نظامي‌ بود.

 

 

مي‌گفت‌ جلسه‌ي‌ فرمان‌ده‌ها ساعت‌ هشت‌ يا نُه‌ مثلاً؛ يك‌ ساعتي‌. سرساعت‌ كه‌ مي‌شد، در را مي‌بست‌. اگر كسي‌ ده‌ دقيقه‌ دير مي‌آمد، راهش‌نمي‌داد. مي‌گفت‌ «همان‌ پشت‌ در بايست‌.»

بعد از جلسه‌ هم‌ با توپ‌ و تشر مي‌رفت‌ سراغش‌؛ عصباني‌. مي‌گفت‌«وقتي‌ توي‌ جلسه‌ ده‌ دقيقه‌ دير مي‌آيي‌، لابد توي‌ عمليات‌ هم‌مي‌خواهي‌ به‌ دشمن‌ بگي‌ ده‌ دقيقه‌ صبر كن‌، برم‌ آماده‌ شم‌، بعد بيام‌بجنگيم‌. اين‌ كه‌ نمي‌شه‌ كه‌. اين‌ نيروها زير دستت‌ امانتند. مي‌خواهي‌اين‌جوري‌ نگه‌شون‌ داري‌؟»

 

 

گفت‌ «آمار! آمار يگان‌!»

گفتم‌ «اجازه‌ بدين‌ تا فردا تكميل‌ مي‌شه‌.»

رفت‌. حالا آمار كجا بود؟ شب‌ تا صبح‌ بچه‌ها را كشيدم‌ به‌ كار. صبح‌آمار حاضر شد. داديم‌ دستش‌. نگاه‌ كرده‌ نكرده‌، سه‌ تا اسم‌ گفت‌. دوتاش‌ توي‌ ليست‌ نبود. پاره‌ كرد ريخت‌ توي‌ آتش‌.

گفتم‌ «ليست‌ مادر بود.»

گفت‌ «فايده‌ نداره‌. از نو.»

باز رفتيم‌ يك‌ شب‌ تا صبح‌ ليست‌ درست‌ كرديم‌. باز چند تا اسم‌ گفت‌.يكي‌ دو تاش‌ نبود. باز پاره‌ كرد ريخت‌ توي‌ آتش‌. گفت‌ «اينم‌ نشد. ازنو.»

بار سوم‌ رفتيم‌ اتاق‌ به‌ اتاق‌ و چادر به‌ چادر از زير سنگ‌ هم‌ كه‌ بود آمارنيرو را نفر به‌ نفر گرفتيم‌. آورديم‌. فقط‌ يك‌ نفر نيروي‌ آزاد رفته‌ بودمرخصي‌ كه‌ توي‌ ليست‌ ما نبود. گفت‌ «اين‌ كو؟»

باز آمد پاره‌ كند. نگاه‌ كرد ديد بچه‌ها دارند گريه‌ مي‌كنند. گريه‌ كه‌ يعني‌اشك‌ آمده‌ بود توي‌ چشم‌هاشان‌. پاره‌ نكرد.

اصلاً حالتش‌ فرق‌ كرد. فقط‌ گفت‌ «بابا! آخه‌ اين‌ها هر كدومشون‌ يه‌آدمن‌. نمي‌شه‌ بگيم‌ حواسمون‌ نبود كه‌ اين‌ اين‌جا بود. جون‌ اينا رو به‌ما سپرده‌ن‌.»

 

 

نقشه‌ را پهن‌ مي‌كرد و مي‌نشست‌ وسط‌ نيروها. بسم‌ الله كه‌ مي‌گفت‌،نفس‌ از كسي‌ در نمي‌آمد. بعد هم‌ مثل‌ بچه‌ كلاس‌ اولي‌ها از همه‌ درس‌مي‌پرسيد. «پاشو بگو اين‌جا چي‌ بود. پا شو اين‌ قسمت‌ رو توضيح‌بده‌.»

اگر كسي‌ اشتباه‌ مي‌كرد، مي‌گفت‌ «بنشين‌. دوباره‌ توضيح‌ مي‌دم‌. گوش‌مي‌كنيد؟»

اين‌قدر توضيح‌ مي‌داد تا ديگر كسي‌ اشتباه‌ نكند. مي‌گفت‌ «اشتباه‌ توي‌اين‌ اتاق‌، خون‌ نيرو است‌ توي‌ عمليات‌.»

گاهي‌ يكي‌ خيلي‌ پرت‌ بود. بقيه‌ را مي‌فرستاد بروند و خودش‌ باز با اين‌مي‌نشست‌. مي‌شد هفت‌ ساعت‌، هشت‌ ساعت‌.

 

 

بي‌سيم‌ زدم‌ «محمود جان‌! قله‌ فتح‌ شد. خيالت‌ راحت‌.»

گفت‌ «به‌ اين‌ زودي‌ فتح‌ شد؟»

گفتم‌ «كلي‌ اين‌جا جنگيديم‌ها. چي‌ به‌ همين‌ زودي‌؟»

گفت‌ «زمين‌ شيب‌ نداره‌؟ اون‌جا كه‌ هستي‌، روي‌ قله‌، زمين‌ شيب‌ نداره‌؟»

گفتم‌ «حالا يه‌ مختصر شيبي‌ رو به‌ بالا داره‌.»

گفت‌ «مرد حسابي‌! همون‌ مختصر شيب‌ رو بگير و برو. جلوتر كه‌ بري‌بيش‌تر مي‌شه‌. هنوز كو تا قله‌؟»

رفتيم‌. ديديم‌ راست‌ مي‌گفت‌.

 

 

دو نفر واقعاً بريده‌ بودند. پياده‌روي‌ طولاني‌اي‌ بود و تجهيزات‌ هم‌ كامل‌و سنگين‌. بريده‌ بودند. هيچ‌ كار هم‌ نمي‌شد كرد. نيروي‌ متخصص‌بودند. اگر مي‌ماندند، اين‌ مرحله‌ي‌ عمليات‌ انجام‌ نمي‌شد؛ يعني‌ همه‌لو مي‌رفتيم‌، يعني‌ عمليات‌ لو مي‌رفت‌، يعني‌ مي‌فهميدند ما مي‌خواهيم‌سد را بگيريم‌، يعني‌ سد بوكان‌ را مي‌فرستادند هوا كه‌ دست‌ ما نيفتد،يعني‌ هزار تا يعني‌ِ ديگر. اگر هم‌ مي‌ايستاديم‌، صبح‌ مي‌شد و بازعمليات‌ لو مي‌رفت‌.

كوله‌پشتي‌ و اسلحه‌شان‌ را گرفتم‌، دادم‌ بچه‌هاي‌ ديگر بياورند، ولي‌فايده‌ نداشت‌. چشمشان‌ از راه‌ ترسيده‌ بود. آخر به‌ محمود خبر داديم‌.آمد.

گفت‌ «كي‌ نمي‌تونه‌ بياد؟»

تا گفتم‌ «اين‌ دونفر...»

قنداق‌ تفنگش‌ رفت‌ بالا و آمد خورد توي‌ كمر اين‌ دو تا بي‌چاره‌. گفت‌«اگه‌ جايي‌ غير از سر ستون‌ ببينمتون‌، مي‌كشمتون‌.»

دلمان‌ مي‌سوخت‌. چاره‌اي‌ هم‌ نبود. تا صبح‌ هر چه‌ نگاه‌ كردم‌، ديدم‌ سرستون‌ بودند.

 

 

توي‌ اين‌ همه‌ عمليات‌، فقط‌ يك‌ بار ديدم‌ گفت‌ «راه‌ دشمن‌ را از يك‌طرف‌ باز بگذاريد كه‌ بتواند فرار كند.»

توي‌ عمليات‌ آزادسازي‌ سد بود. مي‌گفت‌ «اگر نتوانند فرار كنند، به‌ فكرخراب‌ كردن‌ سد مي‌افتند.»

 

 

وارد تأسيسات‌ سد كه‌ شديم‌، ديديم‌ كف‌ ورودي‌ سد نوشته‌اند محمودكاوه‌؛ كه‌ هر كس‌ آمد، اسم‌ محمود را لگد كند و تو برود. بس‌ كه‌ ازمحمود متنفر بودند.

 

 

رفته‌ بوديم‌ كمين‌ بزنيم‌، دير رسيديم‌. خودمان‌ افتاديم‌ توي‌ كمين‌. شب‌تاريك‌ تاريك‌ بود. ديديم‌ در يك‌ آن‌ از دو طرف‌ گلوله‌ است‌ كه‌ مي‌آيد.همه‌ زمين‌گير شديم‌. صداي‌ كاوه‌ را مي‌شنيدم‌. توي‌ آن‌ تاريكي‌ يك‌سياهي‌ هم‌ مي‌ديدم‌ كه‌ مي‌دويد اين‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ و داد مي‌زد اين‌طوري‌ كن‌، آن‌ طوري‌ كن‌.

ديدم‌ يك‌ نارنجك‌ تفنگي‌ كه‌ معمولاً براي‌ پاك‌سازي‌ سنگر مي‌زنند،كنارش‌ منفجر شد. دودستي‌ زدم‌ تو سرم‌. گفتم‌ تكه‌ تكه‌ شد. دود و آتش‌كه‌ نشست‌، ديدم‌ يك‌ نفر دارد از آن‌ ميان‌ سرم‌ داد مي‌زند كه‌ «تو چرانشسته‌اي‌؟ چرا اسلحه‌ت‌ رو مثل‌ چوب‌ دستت‌ گرفته‌اي‌، كاري‌نمي‌كني‌؟»

صداش‌ را كه‌ شنيدم‌، از خوشي‌ مُردم‌.

 

 

خبر رسانده‌ بودند كه‌ مي‌خواهيم‌ بياييم‌ شهر را بگيريم‌، كسي‌ توي‌شهر نباشد. مردم‌ هم‌ از ترس‌، مغازه‌هاي‌ بازار را بسته‌ بودند و رفته‌بودند خانه‌هاشان‌. در كل‌ّ بازار شايد چند تا مغازه‌ بيش‌تر باز نبود.

به‌ كاوه‌ گفتند كه‌ ضد انقلاب‌ الا´ن‌ است‌ كه‌ بيايد، شهر را هم‌ مردم‌ از ترس‌تعطيل‌ كرده‌اند.

به‌ من‌ گفت‌ «يك‌ قوطي‌ رنگ‌ و يك‌ قلم‌مو بردار و با بچه‌ها بيا.» رفتيم‌بازار. گفت‌ «روي‌ در مغازه‌هاي‌ بسته‌ را شماره‌ بزن‌.» شروع‌ كردم‌ شماره‌زدن‌. هنوز به‌ آخر بازار نرسيده‌، ديديم‌ مردم‌ دارند برمي‌گردند مغازه‌ها راباز مي‌كنند. فكر كرده‌ بودند لابد اعدامشان‌ مي‌كنيم‌ كه‌ مغازه‌شان‌ رابسته‌اند. ترس‌ ترس‌ را از رو برد. آن‌ها هم‌ از خير تصرف‌ شهر گذشتند.خيلي‌ منتظرشان‌ شديم‌، نيامدند. خون‌ از دماغ‌ كسي‌ هم‌ نيامد.

 

 

نشسته‌ بوديم‌ غذا را بياورند كه‌ يك‌ ماشين‌ جلوي‌ غذاخوري‌ ايستاد وچند نفر آمدند و پشت‌ سر من‌ روبه‌روي‌ محمود نشستند. محمود رفت‌توي‌ نخ‌ اين‌ها. كمي‌ كه‌ گذشت‌ من‌ يك‌ آن‌ نگاه‌ كردم‌ ديدم‌ محمود و دوسه‌ تا از بچه‌ها پريده‌اند سر اين‌ها. اسلحه‌ داشتند. اسلحه‌ها را ازشان‌گرفتند و دست‌ و پاشان‌ را بستند و گفتند «كي‌ هستيد و چي‌ هستيد» واز اين‌ حرف‌ها.

گفتند «شنيديم‌ كاوه‌ آمده‌ شهر، توي‌ فلان‌ غذاخوري‌ نشسته‌، آمده‌بوديم‌ ترورش‌ كنيم‌.»

 

 

رفته‌ بود آن‌ بالا و داد مي‌زد «بچه‌ها بياييد. قله‌ فتح‌ شد.»

خودش‌ بود و ژ    سه‌ي‌ قنداق‌كوتاهش‌.

 

 

برگشت‌ سمت‌ من‌ و توي‌ تاريكي‌ گفت‌ «كي‌ هستي‌؟»

ديدم‌ الا´ن‌ است‌ كه‌ بزند. گفتم‌ «نزني‌. منم‌.»

گفت‌ «مگه‌ نگفتم‌ دنبال‌ من‌ راه‌ نيفت‌؟»

گفتم‌ «خُب‌ بابا داري‌ تنها مي‌ري‌.»

گفت‌ «تنها مي‌رم‌. گرگ‌ كه‌ نمي‌خورَدَم‌.»

حالا همه‌ي‌ دور و بر كومله‌ و دمكرات‌ بودند كه‌ من‌ پيش‌ گرگ‌ها راحت‌مي‌تونستم‌ بخوابم‌، اما پيش‌ اين‌ها نه‌. چي‌ به‌ش‌ بگم‌؟ گفتم‌ «مي‌ترسم‌تنها برگردم‌.»

گفت‌ «برو. برو بازي‌ درنيار.»

گفتم‌ «چشم‌.»

 

 

سينه‌خيز تا پيششان‌ رفت‌. كمينشان‌ توي‌ غار بود، اسلحه‌هاشان‌ راهمان‌جا گذاشته‌ بودند و آمده‌ بودند بيرون‌ چايي‌ بخورند. رفت‌ و بي‌صدا كتريشان‌ را برداشت‌. طرف‌ دستش‌ را آورد كتري‌ را بردارد، ديدكتري‌ نيست‌.

بلند شد و خنديد و گفت‌ «يه‌ چايي‌ هم‌ بدين‌ ما بخوريم‌.»

چايي‌ ريختند برايش‌. خورد و دست‌هاشان‌ را بستيم‌ و برديم‌ تا مقرشان‌را پيدا كنيم‌.

يكيشان‌ مي‌خواست‌ داد و فرياد كند كه‌ توي‌ مقر باخبر شوند. زد زيرگوشش‌ و گفت‌ «كار تو ديگه‌ از اين‌ حرف‌ها گذشته‌. راهت‌ رو برو.»

 

 

خيلي‌ بي‌كله‌ بود. كنارش‌ راه‌ مي‌رفتم‌. كنار گوشم‌ صداي‌ گلوله‌ شنيدم‌،

سرم‌ را دزديدم‌. عصباني‌ شد. گفت‌ «مگه‌ منو نمي‌بيني‌ چه‌ طوري‌مي‌رم‌؟ سرتو چرا مي‌دزدي‌؟ داره‌ با دوربين‌ نگاه‌ مي‌كنه‌ ببينه‌ من‌ و تومي‌ترسيم‌ يا نه‌.»

معاونش‌ از راه‌ رسيد. داد زد «محمود سرتو بدزد.»

بعد هم‌ خيز برداشت‌ و كوبيدش‌ زمين‌. گلوله‌ از بيخ‌ گوششان‌ رد شد وديوار پشت‌ سرش‌ را سوراخ‌ كرد. درست‌ همان‌جا كه‌ يك‌ ثانيه‌ پيش‌سرش‌ بود.

 

 

داشتم‌ دليل‌ و نذير مي‌آوردم‌ كه‌ «تو فرمان‌ده‌ تيپي‌. بايد بموني‌ توي‌مقر، نبايد بياي‌ جلو...»

نگاهم‌ كرد. گفت‌ «من‌ كه‌ مي‌آم‌. اوني‌ كه‌ نبايد بياد تويي‌. نگاه‌ كن‌ ريش‌سفيدتو پيرمرد. مي‌آي‌ تو راه‌ مي‌بُري‌ها.»

گفتم‌ «آقا اصلاً من‌ چيزي‌ نگفتم‌. شما جلو برو من‌ از پشت‌ سر مي‌آم‌.خوب‌ شد؟»

 

 

وقتي‌ راه‌ افتاديم‌ براي‌ عمليات‌، فكر نمي‌كرديم‌ ضد انقلاب‌ باخبر باشد.وسط‌ جاده‌ به‌ يك‌ آمبولانس‌ رسيديم‌ با چراغ‌هاي‌ روشن‌. معلوم‌ بودگذاشته‌اندش‌ كه‌ ما ببينيم‌. جلويش‌ هم‌ جسد دو تا از شهداي‌ ارتش‌ راخوابانده‌ بودند. مثله‌شان‌ كرده‌ بودند. خيلي‌ تهديدآميز بود. با اين‌ كه‌كم‌ از اين‌ چيزها نديده‌ بوديم‌، ولي‌ چند نفر حالشان‌ به‌ هم‌ خورد. همه‌به‌ فكر برگشتن‌ بوديم‌. كاوه‌ گفت‌ «بريم‌.»

گفتم‌ «با اين‌ وضع‌؟»

گفت‌ «اصلاً چون‌ وضع‌ اين‌طوريه‌، حتماً بايد بريم‌.»

 

 

هميشه‌ يكي‌ دو تا ايفاي‌ خالي‌ آخر ستون‌ مي‌گذاشت‌ كه‌ اگر اتفاقي‌افتاد، با ماشين‌هاي‌ ستون‌ تعويض‌ شوند.

زد و يكي‌ از ماشين‌ها پنچر شد. يكي‌ از اين‌ ته‌ ستوني‌ها را گذاشت‌ تاجابه‌جايي‌ كنند. يك‌ عده‌ را هم‌ فرستاد توي‌ دار و درخت‌هاي‌ اطراف‌براي‌ تأمين‌. يك‌ دسته‌ دمكرات‌ يا كومله‌ رسيده‌ بودند و با خودشان‌گفته‌ بودند «خوراك‌ كمين‌.» ريخته‌ بودند پايين‌. پشت‌ سرشان‌ هم‌تأمين‌ رسيده‌ بود و گرفته‌ بودشان‌. بعد از اين‌ قضيه‌ ديگر به‌ نيروهاي‌كاوه‌ جرأت‌ نمي‌كردند كمين‌ بزنند.

 

 

نور سيگارشان‌ را ديده‌ بود. چهار نفر را فرستاد تا ببينند قضيه‌ چيست‌.دو نفر كومله‌ بودند. يكي‌ فرار كرده‌ بود و يكي‌ را گرفته‌ بودند.

ازش‌ پرسيد «اين‌جا چه‌ كار مي‌كرديد؟»

طرف‌ گفت‌ «شنيده‌ بوديم‌ قرار است‌ كاوه‌ بيايد. گفته‌ بودند هر وقت‌رسيد خبر بدهيد كه‌ مقر را خالي‌ كنيم‌.»

در مورد كاوه‌ دستور براي‌ كومله‌ عقب‌نشيني‌ بي‌ درگيري‌ بود. درگيري‌را مدتي‌ امتحان‌ كرده‌ بودند، ديده‌ بودند فايده‌ ندارد.

 

 

اعلاميه‌ داد كه‌ از هر خانه‌اي‌ يك‌ تير كلاش‌ شليك‌ شود، جوابش‌ را باخمپاره‌ شصت‌ مي‌دهيم‌. زيرش‌ هم‌ امضا كرد محمود كاوه‌، فرمان‌ده‌عمليات‌ سپاه‌ مهاباد.

همه‌ مي‌گفتند مردم‌ را با ما دشمن‌ مي‌كني‌. شب‌ كه‌ شد از يك‌ خانه‌چند تير كلاش‌ رسام‌ شليك‌ شد. انگار طرف‌ داشت‌ مي‌گفت‌ «اگه‌ راست‌مي‌گي‌، بزن‌.»

زد. با آرپي‌جي‌ و خمپاره‌ شصت‌ هم‌ زد. همان‌ شد. كومله‌ و دمكرات‌ زدنداز شهر بيرون‌. رفتند به‌ كوه‌.

 

 

پيغام‌ دادند كه‌ اگر مردي‌ بيا فلان‌جا، يك‌ جايي‌ بيرون‌ شهر، آن‌جابجنگ‌. رفتيم‌. سنگر زده‌ بودند. كانال‌ كنده‌ بودند. مهمات‌ حسابي‌ هم‌فراهم‌ كرده‌ بودند. ما را انداخته‌ بودند توي‌ دشت‌ باز و خودشان‌ توي‌كانال‌. اين‌ مردانه‌ جنگيدنشان‌ بود. باور كن‌ قبر هم‌ برامان‌ كنده‌ بودند.

انداخت‌ بچه‌ها را توي‌ دشت‌ و رفتند توي‌ كانال‌. نقشه‌اش‌ را كشيده‌بودند كه‌ قضيه‌ي‌ محمود را آن‌جا مختومه‌ كنند. آخر كار مجبور شدندكانال‌ را ول‌ كنند و در بروند.

 

 

با دوربين‌ نگاه‌ كردم‌، ديدم‌ كف‌ دره‌ يك‌ عده‌ نرم‌ نرم‌ مي‌جنبند. سريع‌صداش‌ زدم‌. گفتم‌ «كمين‌، محمود جان‌.»

دوربين‌ را گرفت‌ و نگاه‌ كرد و گفت‌ «همه‌ بخوابند.» همه‌ خوابيدند.

بعد سينه‌خيز رفت‌ جلو. خيلي‌ رفت‌. كاملاً نزديكشان‌ شد. نگران‌ بوديم‌.برگشت‌. گفت‌ «برويم‌.»

گفتيم‌ «كجا؟»

گفت‌ «توي‌ كمين‌.»

رفتيم‌. ديديم‌ كف‌ رودخانه‌ چوب‌ زده‌اند و روي‌ چوب‌ها كلاه‌ گذاشته‌اند.مترسك‌ درست‌ كرده‌اند. گفت‌ «اين‌جا از اين‌ كلك‌ها زياده‌.»

 

 

صياد، خدا رحمتش‌ كنه‌، دوازده‌ هزار نفر برده‌ بود مستقر كرده‌ بود، اماشروع‌ نمي‌كرد. آخر فرستاد پي‌ محمود. گفت‌ «آقاي‌ كاوه‌، دست‌ و دلم‌مي‌لرزه‌. نمي‌تونم‌ فرمان‌ حمله‌ بدم‌. چي‌ كار كنم‌؟»

محمود عصباني‌ شد. گفت‌ «به‌ قدرت‌ خودت‌ مي‌خواي‌ عمليات‌ كني‌ يابه‌ قدرت‌ خدا؟»

گفت‌ «لااله‌الاالله. خُب‌ به‌ قدرت‌ خدا.»

گفت‌ «پس‌ حلّه‌ ديگه‌.»

 

 

هليكوپتر آمده‌ بود زخمي‌ها را ببرد. يكي‌ هم‌ داشت‌ مي‌رفت‌ سوار شود.ازش‌ پرسيد «تو كجات‌ مجروحه‌؟»

گفت‌ «من‌ مجروح‌ نيستم‌. موج‌ گرفتتم‌.»

زد تو گوشش‌. گفت‌ «چه‌طوري‌ موج‌ گرفتتت‌ كه‌ خودت‌ حاليته‌ ومي‌گي‌؟»

 

 

من‌ قبلاً فقط‌ جبهه‌ي‌ جنوب‌ را ديده‌ بودم‌ و پاتك‌ عراقي‌ها را با تانك‌ ونفربر. پاتك‌ با نيروي‌ پياده‌ برايم‌ اصلاً جا نمي‌افتاد. وقتي‌ ديدم‌ آن‌ همه‌نيروي‌ پياده‌ دارند به‌ سمت‌ ما مي‌آيند، كم‌ دست‌پاچه‌ نشدم‌. پرسيدم‌«چند نفرند؟»

يكي‌ گفت‌ «به‌ استعداد هفت‌ تيپ‌.»

هي‌ مي‌گفتم‌ «دستور آتش‌ بدهم‌.»

هي‌ كاوه‌ مي‌گفت‌ «صبر كن‌. بخواب‌. سر و صدا نكن‌.»

آخر رسيدند به‌ فاصله‌ي‌ شش‌ متري‌. كاوه‌ گفت‌ «حالا آتش‌.» به‌ نظرم‌رسيد خيلي‌ بي‌فايده‌ است‌ ديگر. اما هشت‌صد و پنجاه‌ نفر درجاافتادند.

 

 

مي‌رفت‌ جلو. بيست‌ متر، سي‌ متر، چهل‌ متر. همه‌ جا را با دقت‌ نگاه‌مي‌كرد. حتا زير سنگ‌ها را. بعد اشاره‌ مي‌كرد بقيه‌ بيايند جلو. مي‌گفت‌«اين‌ آدم‌ها تحت‌ ولايت‌ منند. خودم‌ بايد اين‌ كار را بكنم‌.»

 

 

گفتم‌ «برو بخواب‌. ما خودمون‌ مي‌ريم‌. توي‌ اين‌ گل‌ و شل‌ و اين‌ شب‌تاريك‌، تو ديگه‌ نيا بالا. مي‌ريم‌ و برمي‌گرديم‌.»

گفت‌ «كردستانه‌. يه‌ ضد انقلاب‌ بي‌پدر و مادر، تنهايي‌ با يك‌ كلاش‌ تار ومارتون‌ مي‌كنه‌. كسي‌ هم‌ نيست‌ كه‌ نيرو رو جمع‌ كنه‌. بچه‌ها خداي‌نكرده‌ توي‌ مخمصه‌ مي‌افتند. بايد خودم‌ باشم‌.»

 

 

زنگ‌ زدم‌ «بابات‌ مي‌خواد بياد كردستان‌. منم‌ بيام‌ با بابات‌؟»

گفت‌ «اگه‌ با بابا مي‌آي‌، بيا.»

از راه‌ كه‌ رسيديم‌ دم‌ غروب‌ بود. آمد. سرش‌ پر از خاك‌ بود. سلام‌ واحوال‌پرسي‌ كرد و گفت‌ «من‌ برم‌ يه‌ دوش‌ بگيرم‌، بعد بيام‌.»

رفت‌ كه‌ برگردد. تا صبح‌ نيامد. يكي‌ دو بار يواشكي‌ سرك‌ كشيدم‌ توي‌اتاقش‌. با يك‌ نفر سرشان‌ توي‌ نقشه‌ بود و صحبت‌ مي‌كردند.

 

 

چهار روز بعد از شروع‌ عمليات‌ بود و يك‌ هفته‌ بود كه‌ محمود حتا يك‌ساعت‌ هم‌ نخوابيده‌ بود. بالاي‌ تپه‌ وسط‌ برف‌ نشسته‌ بود. بادسوزداري‌ هم‌ مي‌آمد. دو تا بي‌سيم‌ دستش‌ بود. مدام‌ بي‌سيم‌ها صدامي‌زدند و كارش‌ داشتند. بين‌ اين‌ صداها سرش‌ شل‌ مي‌شد و چرتي‌مي‌زد. باز تا صداي‌ بي‌سيم‌ مي‌آمد، جواب‌ مي‌داد.

 

 

پول‌ پيش‌ آقا جون‌ داشت‌. سي‌ هزار تومان‌ بود يا چهل‌ هزار تومان‌ ياپنجاه‌ هزار تومان‌. گرفت‌ داد به‌ مادر. گفت‌ «مي‌خواي‌ براي‌ خواهرم‌جهاز بگيري‌، اين‌ را هم‌ بگذار روي‌ پولت‌، جهاز خوب‌ بگير.»

 

 

داشت‌ با حسين‌ بازي‌ مي‌كرد. حسين‌ كوچك‌ بود. به‌ بچه‌ مي‌گفت‌«دايي‌ جون‌! اذيت‌ نكن‌ وگرنه‌ اون‌ بلايي‌ كه‌ قراره‌ سر صدام‌ بيارم‌ سر توهم‌ مي‌آرم‌ها.»

 

 

از وقتي‌ حقوق‌ سپاه‌ را مي‌گرفت‌، ديگر خرج‌ كردنش‌ خيلي‌ با امساك‌شده‌ بود. هر چه‌ هم‌ كه‌ باقي‌ مي‌ماند، مي‌داد براي‌ جبهه‌. كم‌تر پيش‌مي‌آمد براي‌ كسي‌ هديه‌اي‌ چيزي‌ بخرد. فقط‌ يك‌ بار. آمده‌ بود مشهد.دخترم‌ را برد بيرون‌ بگرداند. وقتي‌ برگشت‌، ديدم‌ برايش‌ اسباب‌بازي‌خريده‌.

 

 

تلفن‌ زد «آقا، اين‌ مبلّغي‌ كه‌ فرستاديد، احتياج‌ به‌ش‌ نيست‌. بگيدبرگرده‌.»

پرسيدم‌ «چرا؟ كسي‌ ديگه‌ پيدا شده‌؟»

گفت‌ «نه‌. لازم‌ نيست‌ اصلاً.»

گفتم‌ «يعني‌ چي‌؟»

گفت‌ «اين‌ قراره‌ بياد اون‌جا، توي‌ پادگان‌، تبليغ‌ خدا و پيغمبر و امام‌حسين‌ رو بكنه‌. هنوز از راه‌ نرسيده‌ رفته‌ منبر، منبر اولش‌، داره‌ تبليغ‌ من‌ِمحمود كاوه‌ رو مي‌كنه‌. به‌ چه‌ درد مي‌خوره‌ اين‌؟»

 

 

خيلي‌ خوش‌هيكل‌ بود. كمر باريك‌، سر سينه‌ صاف‌، بدون‌ قوز، بدون‌شكم‌، شاداب‌، سرحال‌، فقط‌ شونه‌ي‌ چپش‌ يك‌ كم‌ بفهمي‌ نفهمي‌مطابق‌ شونه‌ي‌ راستش‌ نمي‌شد.

 

 

يك‌ كلت‌ غنيمتي‌ توي‌ دستش‌ بود. چيز قشنگي‌ بود. گفتم‌ «چه‌قشنگه‌.»

داد دستم‌. ديگر پس‌ نگرفت‌.

 

 

قرار بود مكه‌ برويم‌، سوريه‌ برويم‌. هر بار درست‌ يكي‌ دو روز مانده‌ به‌رفتن‌، زنگ‌ مي‌زد كه‌ نمي‌توانم‌ بيايم‌. مي‌خورد به‌ عمليات‌. نشد. خيلي‌هم‌ دوست‌ داشت‌، اما نشد. نرفتيم‌.

 

 

با خبر شده‌ بودند كه‌ سكه‌ برده‌ كه‌ بفروشد، پول‌ واريز كند براي‌ مكه‌.فرستادند پيِش‌ كه‌ «نمي‌خواهد. از طريق‌ سپاه‌ مي‌بريمت‌. مجاني‌.»

نرفت‌. اصلاً نرفت‌. نه‌ مجاني‌، نه‌ پولي‌، نه‌ هيچ‌ جور.

 

 

اسمش‌ درآمده‌ بود براي‌ مكه‌. نمي‌رفت‌. مادرش‌ دوست‌ داشت‌محمودش‌ حاجي‌ بشود. پرسيد «خب‌ مادر چرا نمي‌ري‌؟»

گفت‌ «من‌ اگر برم‌ و برگردم‌ ببينم‌ توي‌ همين‌ مدت‌ ضد انقلاب‌ حمله‌كرده‌، يه‌ عده‌ رو كشته‌، يه‌ جاهايي‌ رو گرفته‌، كه‌ نبودن‌ من‌ باعث‌ اين‌هاشده‌، چي‌ دارم‌ جواب‌ بدم‌؟ جواب‌ خون‌ اين‌ بچه‌ها رو كي‌ مي‌ده‌؟»

 

 

سر فوتبال‌ كه‌ مي‌شد هميشه‌ مي‌گفت‌ «من‌ تو تيم‌ بسيجم‌. من‌ اصلاًبسيجيم‌. من‌ پاسدار نيستم‌ كه‌، بسيجيم‌.»

 

 

بقيه‌ي‌ تيپ‌ها يا مشمول‌ قبول‌ نمي‌كردند، يا مشمول‌ها را از بسيجي‌هاسوا مي‌كردند. مي‌گفتند «مشمول‌ كه‌ بسيجي‌ نمي‌شه‌.»

كاوه‌ نه‌. با مشمول‌ها بيش‌تر حتا مي‌نشست‌. وقت‌ عمليات‌ ديگرتشخيص‌ نمي‌دادي‌ كي‌ مشمول‌ است‌ كي‌ بسيجي‌. گاهي‌ حتا مشمول‌از بسيجي‌ بهتر عمل‌ مي‌كرد.

 

 

با بچه‌ها كه‌ طرف‌ بود، مي‌گفت‌ «اگه‌ ممكنه‌، اين‌ قسمت‌ رو بيش‌ترتقويت‌ كنيد.» يا مي‌گفت‌ «اگه‌ ممكنه‌، اين‌ نقص‌ها هست‌، لطف‌ كنيدبرطرف‌ كنيد.» به‌ فرمان‌ده‌ها كه‌ مي‌رسيد مي‌گفت‌ «خجالت‌ نمي‌كشي‌؟اين‌ همه‌ وقته‌ داري‌ مي‌جنگي‌، باز وضعت‌ اينه‌؟»

مي‌گفت‌ «نيروي‌ بسيجي‌ اومده‌ براي‌ خدا بجنگه‌. مشكل‌ نداره‌. ازبي‌عرضگي‌ ما است‌ كه‌ نمي‌تونيم‌ سازمان‌دهيش‌ كنيم‌.»

 

 

وقتي‌ كسي‌ مجروح‌ مي‌شد، لباس‌هايش‌ را كاوه‌ مي‌شست‌. ردخورنداشت‌. كس‌ ديگر هم‌ اگر مي‌خواست‌ بشويد، نمي‌گذاشت‌.

 

 

سر صف‌ غذا، جلويي‌ها جا خالي‌ مي‌كردند كه‌ او برود جلو غذا بگيرد.عصباني‌ مي‌شد. ول‌ مي‌كرد مي‌رفت‌. نوبتش‌ هم‌ كه‌ مي‌رسيد، آش‌پزهابرايش‌ غذاي‌ بهتر مي‌ريختند. مي‌فهميد. مي‌داد به‌ پشت‌ سريش‌.

 

 

قاشق‌ كم‌ بود. هميشه‌ سر قاشق‌ دعوا مي‌شد. كاوه‌ قاشق‌ برنمي‌داشت‌.با دست‌ لقمه‌ مي‌كرد. اين‌قدر قشنگ‌. همه‌ي‌ بي‌قاشق‌ها كيف‌مي‌كردند.

 

 

فقط‌ شب‌ها با بچه‌ها عكس‌ مي‌انداخت‌. ساعت‌ دو و سه‌ كه‌ مي‌شد،اخم‌هاش‌ مي‌رفت‌، صورتش‌ پر از خنده‌ مي‌شد. مي‌آمد جلوي‌آسايشگاه‌ها. هر كس‌ مي‌خواست‌ باش‌ عكس‌ بيندازد، وقتش‌ همان‌ وقت‌بود. اصلاً براي‌ همين‌ مي‌آمد. مي‌دانست‌ دوست‌ دارند.

 

 

عكس‌ هست‌ ازش‌، مي‌شمري‌، مي‌بيني‌ هجده‌ تا دست‌ روي‌ گردنش‌هست‌. خب‌ بنده‌ي‌ خدا هركول‌ هم‌ كه‌ نبود. اصلاً درشت‌ نبود. ازمحبتش‌، حالا داشته‌ زير فشار اين‌ دست‌ها له‌ مي‌شده‌ها، اما به‌ روي‌خودش‌ نمي‌آورد.

 

 

اين‌ بار هم‌ اولش‌ گفتم‌ نه‌. بعد هم‌ گفتم‌ «تو اصلاً من‌ رو چي‌مي‌شناسي‌؟ من‌ يه‌ مشمول‌ ساده‌ام‌. اول‌ گفتي‌ بيا بشو فرمان‌ده‌ دسته‌.حالا هم‌ مي‌گي‌ بيا بشو معاون‌ گروهان‌. به‌ چه‌ حسابي‌؟»

گفت‌ «من‌ اگر بايد بشناسمت‌، كه‌ شناخته‌ام‌. بعد هم‌، من‌ ازت‌ نظرنخواستم‌، كار خواستم‌.»

 

 

مسجد رفتنش‌ براي‌ خودش‌ مسافرتي‌ بود. تا مسجد فاصله‌ كم‌ نبود،اما هميشه‌ پياده‌ مي‌رفت‌. با همه‌ هم‌ خوش‌ و بش‌ مي‌كرد. پياده‌ مي‌رفت‌كه‌ اگر نيروهاي‌ عادي‌ هم‌ وقت‌ ديگر دستشان‌ به‌ش‌ نمي‌رسيد، آن‌ موقع‌بتوانند بروند پيشش‌.

 

 

گفتم‌ «با برادر كاوه‌ كار دارم‌.»

گفتند «داره‌ فوتبال‌ مي‌زنه‌ با بچه‌ها.»

هر چه‌ نگاه‌ كردم‌، ديدم‌ خب‌ دارند فوتبال‌ بازي‌ مي‌كنند، همه‌ مثل‌ همند.من‌ از كجا بفهمم‌ كاوه‌ كدام‌ است‌؟ صبر كردم‌ بازي‌ كه‌ تمام‌ شد، پيداش‌كنم‌.

 

 

شب‌ تا نصف‌ شب‌ كشتي‌ مي‌گرفتيم‌. وقتي‌ خواستيم‌ بخوابيم‌، محمودگفت‌ «صبح‌ براي‌ نماز بيدارم‌ كنيد. اگه‌ بيدار نشدم‌، آب‌ بريزيد روم‌ كه‌بيدار شم‌.»

صبح‌ هر چه‌ كرديم‌، بيدار نشد. ناچاري‌ با ترس‌ و لرز آب‌ ريختيم‌ روش‌.بلند شد، تشكر هم‌ فكر كنم‌ كرد.

 

 

بي‌سيم‌ زدم‌. گفتم‌ «برادر كاوه‌ ما مي‌خواهيم‌ با توپ‌خانه‌ اين‌ها را بزنيم‌.اين‌جا پر از ضد انقلابه‌.»

گفت‌ «چي‌ رو با توپ‌ بزنيد؟ اون‌جا پر از زن‌ و بچه‌ است‌. مردم‌ كه‌ گناهي‌ندارن‌. تو كه‌ خودت‌ كُردي‌ بايد حواست‌ بيش‌تر جمع‌ اين‌ چيزها باشه‌.»

گفتم‌ «آخه‌ ضد انقلاب‌ خيلي‌ زياده‌.»

گفت‌ «خوب‌ زياد باشه‌. دليل‌ نمي‌شه‌.»

 

 

پدرش‌ را برده‌ بودند كردستان‌، ببيند پسرش‌ كجا است‌ و چه‌ كار مي‌كند.وقتي‌ فهميده‌ بود، گفته‌ بود «بابا! شما از اين‌ امكانات‌ بيت‌المال‌ استفاده‌نكنيدها. چيزي‌ اگر مي‌خوايد بخوريد يا جايي‌ مي‌خوايد بريد، با خرج‌خودتون‌ باشه‌.»

 

 

براي‌ اين‌ كه‌ با هم‌ آشناتر بشويم‌، هر كس‌ اسمش‌ را مي‌گفت‌ و مي‌گفت‌بچه‌ي‌ كجا است‌. نوبت‌ محمود كه‌ رسيد ما مشهدي‌ها منتظر بوديم‌كه‌ چي‌ بگويد. به‌ هم‌ چشمك‌ مي‌زديم‌ كه‌ «يكي‌ به‌ نفع‌ ما.»

گفت‌ «من‌ محمود كاوه‌ هستم‌، فرزند كردستان‌.»

 

 

از مجروح‌هاي‌ شب‌ قبل‌ بود. افتاده‌ بود. كسي‌ نتوانسته‌ بود ببردش‌عقب‌. محمود رفت‌ بالاي‌ سرش‌. باش‌ صحبت‌ كرد. دل‌داريش‌ مي‌داد كه‌برمي‌گرديم‌ و مي‌بريمت‌. ازش‌ پرسيد «منو مي‌شناسي‌؟»

پيرمرد ازش‌ خيلي‌ خون‌ رفته‌ بود. نمي‌توانست‌ درست‌ حرف‌ بزند. گفت‌«آره‌. تو كافه‌اي‌.»

خنديد. گفت‌ «آخر عمري‌ كافه‌ هم‌ شديم‌.»

 

 

اعصاب‌ همه‌ واقعاً خرد بود. همه‌ در حد انفجار سختي‌ كشيده‌ بودند.شش‌ هفت‌ ماه‌ در يك‌ محاصره‌ي‌ نامرئي‌ گير كرده‌ بودند. ديدم‌، يك‌بچه‌ بگويم‌؟ بزرگ‌ به‌ نظر نمي‌آمد آخر، نشسته‌ روي‌ كاپوت‌ جيپ‌ به‌جيپ‌ مي‌گويد برو. دست‌هايش‌ را گذاشته‌ بود روي‌ گوش‌هايش‌ جاده‌ رانگاه‌ مي‌كرد. مي‌گفت‌ «يه‌ ذره‌ بگير به‌ چپ‌. راست‌ مين‌ گذاشته‌ند. خب‌.رد شدي‌. حالا فرمونتو راست‌ كن‌.»

بچه‌ها هم‌ مي‌خنديدند.

پرسيدم‌ «اين‌ بي‌مزه‌ كيه‌؟»

چپ‌چپ‌ نگاهم‌ كردند و گفتند «كاوه‌ است‌.»

 

 

بنده‌ي‌ خدا سر شب‌ كه‌ مي‌خواست‌ بخوابد، يك‌ پتو مي‌گذاشت‌ كناردستش‌ كه‌ سحر كه‌ هوا سرد مي‌شود، بكشد رويش‌. سحر مي‌ديد پتونيست‌. يك‌ شب‌ گفت‌ «بابا كدوم‌ بي‌انصافيه‌ اين‌ پتوي‌ ما رو ورمي‌داره‌؟»

محمود گفت‌ «اِ. پس‌ بگو. اين‌ پتوي‌ توست‌ كه‌ من‌ هر شب‌ برش‌مي‌دارم‌.»

 

 

رفته‌ بوديم‌ خانه‌ي‌ يكي‌ از پيش‌مرگ‌ها؛ مهماني‌. جماعت‌ گوش‌ تا گوش‌نشسته‌ بودند كه‌ ديديم‌ برق‌ خانه‌ قطع‌ شد. حالا همه‌ به‌ هول‌ و ولاافتاده‌ بوديم‌ كه‌ نزنند محمود را، طوريش‌ نشود. هر چه‌ مي‌گشتيم‌محمود را پيدا نمي‌كرديم‌. يك‌ چيزهايي‌ هم‌ مدام‌ مي‌خورد توي‌ سر وكله‌مان‌. نيم‌ ساعتي‌ طول‌ كشيد. بالاخره‌ برق‌ وصل‌ شد. ديديم‌ محموديك‌ گوشه‌ ايستاده‌ هرهر به‌ همه‌ مي‌خندد. زده‌ بود با انار كله‌ي‌ همه‌ راقرمز كرده‌ بود. خودش‌ ايستاده‌ بود آن‌ گوشه‌ مي‌خنديد.

 

 

دور آتش‌ نشسته‌ بوديم‌ و گپ‌ مي‌زديم‌. ناصر كاظمي‌ گفت‌ «من‌ اگه‌شهيد هم‌ بشم‌، خجالت‌ نمي‌كشم‌. قبلاً از خجالت‌ جمهوري‌ اسلامي‌دراومده‌م‌. من‌ با كشف‌ كردن‌ كاوه‌ يك‌ خدمت‌ اساسي‌ به‌ اين‌ نظام‌كرده‌م‌.»

با خودمان‌ مي‌گفتيم‌ «چي‌ مي‌گه‌ ناصر؟»

 

 

قرار بود زين‌الدين‌ بيايد مهاباد. هنوز چند روز مانده‌ به‌ رسيدنش‌، ازخوش‌حالي‌ روي‌ پا بند نبود. بعد خبر رسيد كه‌ توي‌ كمين‌ ضد انقلاب‌گير كرده‌اند و زين‌الدين‌ هم‌ شهيد شده‌. بچه‌ها را جمع‌ كرد كه‌ به‌شان‌خبر بدهد كه‌ عمليات‌ مشترك‌ لغو شده‌. يك‌ جمله‌ي‌ نصفه‌ گفت‌. گفت‌«عمليات‌ لغو شده‌»، اما تمامش‌ نتوانست‌ كند. گريه‌ افتاد. همه‌ گريه‌افتادند.

 

 

كاظمي‌ داشت‌ زمين‌ و زمان‌ را به‌ هم‌ مي‌دوخت‌ كه‌ «محمود كاوه‌ كجااست‌ پس‌؟»

چه‌ مي‌دانستيم‌؟ فقط‌ شنيده‌ بوديم‌ توي‌ محاصره‌ است‌. كجا؟نمي‌دانستيم‌. با همه‌ دعوا داشت‌ كه‌ چرا تنهاش‌ گذاشته‌ايد.

بالاخره‌ محمود با چهار نفر ديگر از يك‌ كانال‌ زدند بيرون‌. سه‌ تا شان‌مجروح‌ شده‌ بودند، اما محمود سالم‌ بود. كاظمي‌ از اين‌ رو به‌ آن‌ رو شد.لب‌هاش‌ از خنده‌ باز شد. چشم‌هاش‌ از شادي‌ برق‌ مي‌زد. با همه‌ بگوبخند مي‌كرد. دم‌ غروب‌ هم‌ بود. گفت‌ «حالا كه‌ محمود پيدا شد، برم‌ يه‌سر به‌ بچه‌ها بزنم‌ تا تاريك‌ نشده‌ و برگردم‌.»

يك‌ ربع‌ نكشيد كه‌ خبر آوردند كاظمي‌ كمين‌ خورده‌ و مجروح‌ شده‌. ما به‌مجروح‌ بودنش‌ هم‌ نرسيديم‌. تا رسيديم‌ شهيد شده‌ بود. محمود چه‌اشكي‌ مي‌ريخت‌. تمام‌ پهني‌ صورتش‌ اشك‌ بود.

 

 

پرسيد «حال‌ مادره‌ چه‌طور بود؟ خيلي‌ سر و صدا مي‌كرد؟ خيلي‌بي‌تابي‌ مي‌كرد؟»

گفتم‌ «نه‌. خيلي‌ هم‌ بي‌تاب‌ نبود. معمولي‌ بود.»

گفت‌ «دو تا بچه‌اش‌ شهيد شده‌، معمولي‌ بود؟»

گفتم‌ «ها.»

داشت‌ يادم‌ مي‌داد انگار.

 

 

ناكار شده‌ بود، مجبور بود عصا دست‌ بگيرد. گفتم‌ «مادر، با اين‌ حال‌كجا مي‌خواي‌ بري‌؟»

گفت‌ «بچه‌هاي‌ مردم‌ اون‌جا بي‌پشت‌ و پناه‌ دارن‌ از بين‌ مي‌رن‌. بمونم‌اين‌جا چه‌ كار كنم‌؟ بايد برم‌ مادر.»

با همون‌ عصا راه‌ افتاد و رفت‌.

 

 

هيچ‌ وقت‌ نمي‌گذاشت‌ ببوسمش‌. اين‌ بار خودش‌ آمد دست‌ انداخت‌گردنم‌، من‌ را بوسيد. همه‌ تعجب‌ كردند. من‌ فهميدم‌ كه‌ كار تمام‌ است‌،اما به‌ مادرش‌ چيزي‌ نگفتم‌.

 

 

به‌ هم‌سايه‌ها گفته‌ بود «به‌ خواهرم‌ بگوييد دو بار آمدم‌ باش‌ خداحافظي‌كنم‌، نبود.» خيلي‌ دلم‌ گرفت‌.

يك‌ هفته‌ نگذشته‌ بود كه‌ شب‌ خواب‌ ديدم‌ دارد به‌ من‌ مي‌گويد «تيپ‌شكست‌ خورد. من‌ هم‌ رفتم‌.»

 

 

داشتيم‌ از طراحي‌ عمليات‌ برمي‌گشتيم‌. محمود رفت‌ عقب‌ تويوتا.گفتم‌ «جلو كه‌ جا هست‌.»

گفت‌ «راحتم‌. اين‌جا راحت‌ترم‌.»

من‌ هم‌ رفتم‌ پيشش‌ نشستم‌. از سر شب‌ ديده‌ بودم‌ كه‌ تو حال‌ خودش‌نيست‌. اول‌ جلسه‌ كه‌ قرآن‌ خواند گريه‌ افتاد. بقيه‌ هم‌ از گريه‌اش‌ گريه‌افتادند. ماشين‌ كه‌ كمي‌ حركت‌ كرد گفت‌ «دلم‌ گرفته‌.»

گفتم‌ «چرا خب‌؟»

گفت‌ «بروجردي‌ رفت‌. كاظمي‌ رفت‌. قمي‌ رفت‌...»

يكي‌ يكي‌ همه‌ را اسم‌ برد. بيرون‌ ماشين‌ را نگاه‌ كردم‌.

 

 

سوار شد برود. گفتم‌ «مي‌ري‌؟ پس‌ ما چي‌؟»

گفت‌ «شما هم‌ بياييد.» رفت‌.

صبح‌ نشده‌، ديدم‌ بي‌سيم‌ مي‌گويد «ملخ‌ بيايد كاوه‌ را ببرد.»

شب‌ بود. هليكوپتر نمي‌پريد. تا صبح‌ صبر كرديم‌.

 

 

مچ‌ بادگيرم‌ كش‌ داشت‌. كش‌ را كه‌ با دست‌ باز كردم‌ خون‌ ريخت‌ بيرون‌.محمود گفت‌ «گلوله‌ خوردي‌.»

گفتم‌ «آره‌ انگار.»

برم‌ گرداندند عقب‌. توي‌ بيمارستان‌ بودم‌ كه‌ گفتند «يكي‌ ازفرمان‌ده‌هاي‌ رده‌ بالا آمده‌ عيادتت‌.» تا رسيد، پرسيد «چي‌ شد؟»

تعريف‌ كردم‌ براش‌ كه‌ تيراندازي‌ كردند سمتمان‌ و من‌ زخمي‌ شدم‌.عصباني‌ شد. گفت‌ «مگر من‌ هزار بار نگفتم‌ نگذاريد محمود جايي‌ بره‌كه‌ درگيري‌ باشه‌؟ چرا رفتيد يه‌ همچي‌ جايي‌؟»

گفتم‌ «شما يه‌ چيزي‌ مي‌گيد. مگه‌ مي‌شه‌ جلوش‌ رو گرفت‌؟ شماخودتون‌ يه‌ بار بيايد، ببينيد مي‌تونيد جلوش‌ رو بگيريد؟»

گفت‌ «نه‌. ديگه‌ كسي‌ نمي‌تونه‌. تموم‌ شد. رفت‌.»

 

 

رفته‌ بودم‌ پيش‌ يكي‌ از دوست‌هام‌، با هم‌ براي‌ امتحان‌ فرداش‌ درس‌بخوانيم‌. مادرم‌ و برادرم‌ آمدند سراسيمه‌ كه‌ بدو بيا، محمود مجروح‌شده‌. ديدم‌ مجروح‌ شدنش‌ كه‌ تازگي‌ ندارد. اين‌ قدر دست‌پاچگي‌ مال‌چيز ديگري‌ است‌. گفتم‌ «راستشو بگيد، شهيد شده‌. نه‌؟»

 وقتي‌ خودش‌ را ديدم‌، مطمئن‌ شدم‌. گفتم‌ «خدايا! من‌ كه‌ از محمودگذشته‌ بودم‌. گذشته‌ بودم‌ كه‌ در خدمت‌ تو باشه‌. سالم‌ باشه‌ و فقط‌ به‌تو خدمت‌ كنه‌. اين‌ طور صلاح‌ دونستي‌؟»

 

 

ما توي‌ مشهد توي‌ پادگان‌ بوديم‌. يكي‌ از در آمد، صبح‌ زود بود، گفت‌«شنيديد كه‌ چي‌ شده‌؟»

گفتيم‌ «چي‌ شده‌؟»

گفت‌ «محمود شهيد شده‌.»

گفتم‌ «برو دنبال‌ كارت‌. همچين‌ چيزي‌ جنسش‌ نشده‌. مگه‌ مي‌شه‌؟»

 

 

وقتي‌ محمود شهيد شد، فكر مي‌كرديم‌ مهاباد جشن‌ بگيرند. رسيديم‌به‌ مهاباد. همه‌ جا عزا بود و ختم‌ و فاتحه‌.

مي‌گفتند «براي‌ ما امنيت‌ و آسايش‌ آورده‌ بود.»

 


مآخذ

مأخذ خاطره‌هاي‌ اين‌ كتاب‌ نوارهاي‌ تصويري‌ و صوتي‌ مؤسسه‌ي‌ روايت‌ فتح‌است‌.