يادگاران‌)كتاب‌ خرازي‌(

 

«يادگاران‌» عنوان‌ كتاب‌هايي‌ است‌ كه‌ بنا دارد تصويرهايي‌ از سال‌هاي‌جنگ‌ را در قالب‌ خاطره‌هاي‌ بازنويسي‌شده‌، براي‌ آن‌ها كه‌ آن‌ سال‌هارا نديده‌اند نشان‌ بدهد. اين‌ مجموعه‌ راهي‌ است‌ به‌ سرزميني‌ نسبتاًبكر ميان‌ تاريخ‌ و ادبيات‌، ميان‌ واقعه‌ها و بازگفته‌ها. خواندنشان‌ تنهايادآوري‌ است‌، يادآوري‌ اين‌ نكته‌ كه‌ آن‌ روزها بوده‌اند، آن‌ مردهابوده‌اند و آن‌ واقعه‌ها رخ‌ داده‌اند؛ نه‌ در سال‌ها و جاهاي‌ دور، در همين‌نزديكي‌.

 

سن‌ّ زيادي‌ نداشتند ولي‌ بزرگ‌ بودند. اگر كسي‌ نمي‌شناختشان‌، باورنمي‌كرد كه‌ اين‌ها مرداني‌ باشند كه‌ سرنوشت‌ يك‌ مرحله‌ يا تمام‌ جنگ‌به‌ دست‌ آن‌ها باشد.

حسين‌ خرازي‌ يكي‌ از اين‌ها بود. در اصفهان‌، يك‌ روز جمعه‌ي‌ ماه‌محرّم‌ به‌ دنيا آمد. سر نترسش‌ كه‌ از كودكي‌ داشتش‌، كاري‌ كرد كه‌ سراز تبعيد در بياورد؛ فرستادندش‌ ظفّار؛ عمان‌. فرار كرد. خيلي‌ نگذشته‌بود كه‌ انقلاب‌ شد. با دوستانش‌ سامان‌ دادن‌ اوضاع‌ آشفته‌ي‌ آن‌ روزهارا شروع‌ كردند؛ اصفهان‌، كردستان‌، بعد هم‌ جنگ‌.

نزديكي‌هاي‌ دارخوين‌، توي‌ مزرعه‌اي‌، چند صد متري‌ عراقي‌ها،يك‌ شيار را گود كرد، كردش‌ كانال‌. كاري‌ كه‌ آن‌ روز شروع‌ كرد، تا پنج‌سال‌ ادامه‌ داشت‌، تا وقتي‌ كه‌ نوبتش‌ رسيد. و پيكرش‌ را همان‌جا كه‌نشان‌ داده‌ بود، بين‌ شهيدان‌ بسيجي‌ كربلاي‌ پنج‌ دفن‌ كردند.

 

1

دانشگاه‌ شيراز قبول‌ شده‌ بود. همان‌ موقع‌ دو تا پسرهايم‌ توي‌ اصفهان‌و تهران‌ درس‌ مي‌خواندند. حقوقم‌ ديگر كفاف‌ نمي‌داد.

گفتم‌ «حسين‌، بابا! اون‌ دو تا سربازي‌شونو رفته‌ن‌. بيا تو هم‌ سربازيتوبرو. بعد بيا دوباره‌ امتحان‌ بده‌، شايد اصفهان‌ قبول‌ شدي‌. اين‌ طوري‌خرجمون‌ هم‌ كمتر مي‌شه‌.»

 

2

رفته‌ بودم‌ قوچان‌ به‌ش‌ سر بزنم‌. گفتم‌ يك‌ وقت‌ پولي‌، چيزي‌ لازم‌داشته‌ باشد. دم‌ در پادگان‌ يك‌ سرباز به‌م‌ گفت‌ «حسين‌ تو مسجده‌.»

رفتم‌ مسجد. ديدم‌ سربازها را دور خودش‌ جمع‌ كرده‌، قرآن‌ مي‌خوانند.نشستم‌ تا تمام‌ شود. يك‌ سرهنگي‌ آمد تو، داد و فرياد كه‌ «اين‌ چه‌وضعشه‌؟ جلسه‌ راه‌ انداخته‌ين‌؟»

حسين‌ بلند شد؛ قرص‌ و محكم‌. گفت‌ «نه‌ آقا! جلسه‌ نيس‌. داريم‌ قرآن‌مي‌خونيم‌.»

حظ‌ كردم‌.

سرهنگ‌ يك‌ سيلي‌ محكم‌ گذاشت‌ توي‌ گوشش‌. گفت‌ «فردا خودتومعرفي‌ كن‌ ستاد.»

همان‌ شد. فرستادندش‌ ظفار، عمان‌. تا شش‌ ماه‌ ازش‌ خبر نداشتيم‌. بعداًفهميديم‌.

 

3

از همان‌ اول‌ عادتمان‌ نداد كه‌ نامه‌ بنويسد يا تلفن‌ كند يا چه‌. مي‌گفت‌«از من‌ نخواين‌. اگه‌ سالم‌ باشم‌، مي‌آم‌ سر مي‌زنم‌. اگر نه‌، بدونين‌ سرم‌شلوغه‌، نمي‌تونم‌ بيام‌.»

 

4

رفته‌ بود كردستان‌. يازده‌ ماه‌ طول‌ كشيد. نه‌ خبري‌، نه‌ هيچي‌. هي‌ خبرمي‌آوردند تو كردستان‌، چند تا پاسدار را سر بريده‌اند. راديو مي‌گفت‌يازده‌ نفر را زنده‌ دفن‌ كرده‌اند.

مادرش‌ مي‌گفت‌ «نكنه‌ يكيشون‌ حسين‌ باشه‌؟» ديگر داشت‌ مريض‌مي‌شد كه‌ حسين‌ خودش‌ آمد. با سر و وضع‌ به‌ هم‌ ريخته‌ و يك‌ ساك‌ پراز لباس‌هاي‌ خوني‌.

 

5

ديگر دارد ظهر مي‌شود. بايد برگرديم‌ سنندج‌. اگر نيروي‌ كمكي‌ ديربرسد و درگيري‌ به‌ شب‌ بكشد، كار سخت‌ مي‌شود؛ خيلي‌ سخت‌.كومله‌ها منطقه‌ را بهتر از ما مي‌شناسند.

فقط‌ بيست‌ نفريم‌. ده‌ نفر اين‌ طرف‌ جاده‌، ده‌ نفر آن‌ طرف‌. خون‌ خونم‌را مي‌خورد.

ـ ديگه‌ نمي‌خواد بياين‌. واسه‌ چي‌ مي‌آيين‌ ديگه‌؟ الا´ن‌ ما رو مي‌بينن‌،سر همه‌مون‌ رو مي‌بُرن‌ مي‌ذارن‌ روي‌...

صداي‌ تيراندازي‌ مي‌آيد. از پشت‌ صخره‌ سرك‌ مي‌كشم‌.

حسين‌ و بچه‌هايش‌ درگير شده‌اند.

 مي‌گويد «چه‌قدر بداخلاق‌ شده‌اي‌؟ ديدي‌ كه‌. زديم‌ بي‌چاره‌شون‌كرديم‌.»

داد مي‌زنم‌ «واسه‌ چي‌ درگير شدي‌ حسين‌؟ با ده‌ نفر؟ قرارمون‌ چي‌بود؟»

مي‌خندد. مي‌گويد «مگه‌ نمي‌دوني‌؟ كَم‌ْ مِن‌ْ فئة‌ٍ قليلة‌ٍ غلبت‌ فئة‌ً كثيرة‌ًباذن‌ الله.»

 

6

نگاهش‌ مي‌كردم‌. يك‌ تركه‌ دستش‌ بود، روي‌ خاك‌، نقشه‌ي‌ منطقه‌ راتوجيه‌ مي‌كرد. به‌م‌ برخورده‌ بود فرمان‌ده‌ گردان‌ نشسته‌، يكي‌ ديگردارد توجيه‌ مي‌كند.

فكر مي‌كردم‌ فرمان‌ده‌ گروهان‌ است‌ يا دسته‌. نديده‌ بودمش‌ تا آن‌ موقع‌.

بلند شديم‌. مي‌خواست‌ برود، دستش‌ را گرفتم‌. گفتم‌ «شما فرمان‌ده‌گروهاني‌؟»

خنديد. گفت‌ «نه‌. يه‌ كم‌ بالاتر.» دستم‌ را فشار داد و رفت‌.

حاج‌ حسن‌ گفت‌ «تو اينو نمي‌شناسي‌؟»

گفتم‌ «نه‌. كيه‌؟»

گفت‌ «يه‌ ساله‌ جبهه‌اي‌، هنوز فرمان‌ده‌ تيپت‌ رو نمي‌شناسي‌؟»

 

7

همين‌طور حسين‌ را نگاه‌ مي‌كرد. معلوم‌ بود باورش‌ نشده‌ حسين‌فرمان‌ده‌ تيپ‌ است‌. من‌ هم‌ اول‌ كه‌ آمده‌ بودم‌، باورم‌ نشده‌ بود.

حسين‌ آمد، نشست‌ روبه‌رويش‌. گفت‌ «آزادت‌ مي‌كنم‌ بري‌.»

به‌ من‌ گفت‌ «به‌ش‌ بگو.»

گفتم‌«چي‌ رو بگم‌؟ همين‌ طوري‌ ولش‌ مي‌كنيد بره‌؟»

آرام‌ نگاهم‌ مي‌كرد. دوباره‌ گفت‌ «بگو به‌ش‌.»

ترجمه‌ كردم‌. باز هم‌ معلوم‌ بود باورش‌ نشده‌.

حسين‌ گفت‌ «بگو بره‌ خرمشهر، به‌ دوستاش‌ بگه‌ راه‌ فراري‌ نيس‌،تسليم‌ شن‌. بگه‌ كاري‌ باهاشون‌ نداريم‌. اذيتشون‌ نمي‌كنيم‌.» خودش‌بلند شد دست‌هاي‌ او را باز كرد.

 افسر عراقي‌ مي‌آمد؛ پشت‌ سرش‌ هزار هزار عراقي‌ با زير پيراهن‌هاي‌سفيد كه‌ بالاي‌ سرشان‌ تكان‌ مي‌دادند.

 

8

منطقه‌ كوهستاني‌ بود. با صخره‌هاي‌ بلند و تيز و نفس‌گير.

ديده‌بان‌هاي‌ عراقي‌ از آن‌ بالا گراي‌ ما را مي‌گرفتند، مي‌دادند به‌توپ‌خانه‌شان‌. تمام‌ تشكيلات‌ گردان‌ را ريخته‌ بودند به‌ هم‌.

داد زد «بريد بكشيدشون‌ پايين‌ لامصبارو.»

 چند نفر را فرستاده‌ بودم‌. خبري‌ نبود ازشان‌.

بي‌سيم‌ زدم‌، پرسيدم‌ «چه‌ خبر؟»

با كد و رمز گفتند كه‌ كارشان‌ را ساخته‌اند، حالا خودشان‌ از نفس‌افتاده‌اند و الا´ن‌ است‌ كه‌ از تشنگي‌ بميرند.

 يك‌ ظرف‌ بيست‌ ليتري‌ آب‌ را برداشت‌، گذاشت‌ روي‌ شانه‌اش‌. راه‌ افتادسمت‌ كوه‌. دويديم‌ طرفش‌ «حسين‌ آقا. شما زحمت‌ نكشيد. خودمون‌مي‌بريم‌.»

ظرف‌هاي‌ آب‌ را نشان‌ داد:

ـ هر كي‌ مي‌خواد، برداره‌ بياره‌.

 

9

دور تا دور نشسته‌ بوديم‌. نقشه‌ آن‌ وسط‌ پهن‌ بود. حسين‌ گفت‌ «تايادم‌ نرفته‌ اينو بگم‌، اون‌جا كه‌ رفته‌ بوديم‌ براي‌ مانور؛ يه‌ تيكه‌ زمين‌بود. گندم‌ كاشته‌ بودن‌. يه‌ مقدار از گندم‌ها از بين‌ رفته‌. بگيد بچه‌هاببينن‌ چه‌قدر از بين‌ رفته‌، پولشو به‌ صاحبش‌ بدين‌.»

 

10

بيست‌ سي‌ نفر راننده‌ بوديم‌. همين‌طور مي‌چرخيديم‌ براي‌ خودمان‌.مانده‌ بود هنوز تا عمليات‌ بشود؛ همه‌ بي‌كار، ما از همه‌ بي‌كارتر.

 ـ آخه‌ حسين‌ آقا! ما اومده‌يم‌ اين‌جا چي‌ كار؟ اگر به‌ درد نمي‌خوريم‌بگيد بريم‌ پي‌ كارمون‌.

دورش‌ جمع‌ شده‌ بوديم‌. يك‌ دستش‌ دور گردن‌ يكي‌ بود. آن‌ يكي‌ تودست‌ من‌. خنديد گفت‌ «نه‌! كي‌ گفته‌؟ شما همين‌ كه‌ اين‌جايين‌ ازسرمون‌ هم‌ زياده‌. اين‌ جا، دور از زن‌ و بچه‌تون‌، هر نفسي‌ كه‌ مي‌كشيدواسه‌تون‌ ثواب‌ مي‌نويسن‌. همچي‌ بي‌كارِ بي‌كار هم‌ نيستين‌.»

 راه‌ افتاده‌ بوديم‌ اين‌ طرف‌ آن‌ طرف‌؛ سنگر جارو مي‌كرديم‌، پوتين‌ واكس‌مي‌زديم‌، تانك‌ مي‌شستيم‌.

 

11

از صبح‌ آفتاب‌ خورده‌ بود توي‌ سرم‌؛ گيج‌ بودم‌. سرم‌ درد مي‌كرد. بابدخلقي‌ گفتم‌ «آقا جون‌! اين‌ رئيس‌ ستاد كجاس‌؟»

حواسش‌ نبود. برگشت‌. گفت‌ «جانم‌؟ چي‌ مي‌گي‌؟»

گفتم‌ «رئيس‌ ستاد.»

گفت‌ «رئيس‌ ستاد رو مي‌خواي‌ چه‌ كني‌؟»

گفتم‌ «آقا جون‌! ما از صبح‌ تا حالا علاف‌ يه‌ متر سيم‌ كابل‌ شده‌يم‌.مي‌خوايم‌ برق‌ بكشيم‌ پاسگاه‌. يه‌ سري‌ دستگاه‌ داريم‌ اون‌جا. يه‌ مترسيم‌ كابل‌ پيدا نمي‌شه‌.»

گفت‌ «آهان‌! برا جاسوسي‌ مي‌خواي‌.»

گفتم‌ «جاسوسي‌ كدومه‌ برادر؟ حالت‌ خوشه‌ها. براي‌ شنود مي‌خوايم‌.»

 رفتيم‌ تو. ديدم‌ رئيس‌ ستاد جلوي‌ پاش‌ بلند شد.

 

12

از كنار آش‌پزخانه‌ رد مي‌شدم‌. ديدم‌ همه‌ اين‌طرف‌ آن‌طرف‌ مي‌دوند.ظرف‌ها را مي‌شويند. گوني‌هاي‌ برنج‌ را بالا و پايين‌ مي‌كنند.

گفتم‌ «چه‌ خبره‌ اين‌ جا؟»

يكي‌ كف‌ آش‌پزخانه‌ را مي‌شست‌. گفت‌ «برو. برو. الا´ن‌ وقتش‌ نيس‌.»

گفتم‌ «وقت‌ چي‌ نيس‌؟»

 توي‌ دژباني‌، همه‌ چيز برق‌ مي‌زد. از در و ديوار تا پوتين‌ها و لباس‌ها.شلوارها گتر كرده‌، لباس‌ها تميز، مرتب‌.

 از صبح‌ راه‌ افتاده‌ بود براي‌ بازديد واحدها. همه‌ اين‌طرف‌ آن‌طرف‌مي‌دويدند.

 

13

ده‌ ماه‌ بود ازش‌ خبري‌ نداشتيم‌. مادرش‌ مي‌گفت‌ «خرازي‌! پاشو بروببين‌ چي‌ شد اين‌ بچه‌؟ زنده‌س‌؟ مرده‌س‌؟»

مي‌گفتم‌ «كجا برم‌ دنبالش‌ آخه‌؟ كار و زندگي‌ دارم‌ خانوم‌. جبهه‌ كه‌ يه‌وجب‌ دو وجب‌ نيس‌. از كجا پيداش‌ كنم‌؟»

 رفته‌ بوديم‌ نماز جمعه‌. حاج‌ آقا آخر خطبه‌ها گفت‌ حسين‌ خرازي‌ رادعا كنيد.

آمدم‌ خانه‌. به‌ مادرش‌ گفتم‌. گفت‌ «حسين‌ ما رو مي‌گفت‌؟»

گفتم‌ «چي‌ شده‌ كه‌ امام‌ جمعه‌ هم‌ مي‌شناسدش‌؟»

نمي‌دانستيم‌ فرمان‌ده‌ لشكر اصفهان‌ است‌.

 

14

داييش‌ تلفن‌ كرد گفت‌ «حسين‌ تيكه‌پاره‌ رو تخت‌ بيمارستان‌ افتاده‌،شما همين‌طور نشسته‌ين‌؟»

گفتم‌ «نه‌. خودش‌ تلفن‌ كرد. گفت‌ دستش‌ يه‌ خراش‌ كوچك‌ برداشته‌،پانسمان‌ مي‌كنه‌، مي‌آد. گفت‌ شما نمي‌خواد بياين‌. خيلي‌ هم‌ سرحال‌بود.»

گفت‌ «چي‌ رو پانسمان‌ مي‌كنه‌؟ دستش‌ قطع‌ شده‌.»

همان‌ شب‌ رفتيم‌ يزد، بيمارستان‌.

 به‌ دستش‌ نگاه‌ مي‌كردم‌. گفتم‌ «خراش‌ كوچيك‌!»

خنديد. گفت‌ «دستم‌ قطع‌ شده‌، سرم‌ كه‌ قطع‌ نشده‌.»


15

رفتيم‌ بيمارستان‌، دو روز پيشش‌ مانديم‌. ديديم‌ محسن‌ رضايي‌ آمد وفرمان‌ده‌هاي‌ ارتش‌ و سپاه‌ آمدند و كي‌ و كي‌. امام‌ جمعه‌ي‌ اصفهان‌ هم‌هر چند روز يك‌ بار سر مي‌زد به‌ش‌. بعد هم‌ با هلي‌كوپتر از يزد آوردندش‌اصفهان‌.

هر كس‌ مي‌فهميد من‌ پدرش‌ هستم‌، دست‌ مي‌انداخت‌ گردنم‌، ماچ‌ وبوسه‌ و التماس‌ دعا.

من‌ هم‌ مي‌گفتم‌ «چه‌ مي‌دونم‌ وال ! تا دو سال‌ پيش‌ كه‌ بسيجي‌ بود.انگار حالاها فرمان‌ده‌ لشكر شده‌.»

 

16

تو جبهه‌ خيلي‌ هم‌ديگر را مي‌ديديم‌. وقتي‌ برمي‌گشتيم‌ شهر، كم‌تر.همان‌ جا هم‌ دو سه‌ روز يك‌ بار را بايد مي‌رفتم‌ مي‌ديدمش‌. نمي‌ديدمش‌،روزم‌ شب‌ نمي‌شد.

 مجروح‌ شده‌ بود. نگرانش‌ بودم‌. هم‌ نگران‌ هم‌ دل‌تنگ‌.

نرفتم‌ تا خودش‌ پيغام‌ داد «بگيد بياد ببينمش‌. دلم‌ تنگ‌ شده‌.»

خودم‌ هم‌ مجروح‌ بودم‌. با عصا رفتم‌ بيمارستان‌.

 روي‌ تخت‌ دراز كشيده‌ بود. آستين‌ خاليش‌ را نگاه‌ مي‌كردم‌. او حرف‌مي‌زد، من‌ توي‌ اين‌ فكر بودم‌ «فرمان‌ده‌ لشكر؟ بي‌دست‌؟»

يك‌ نگاه‌ مي‌كرد به‌ من‌، يك‌ نگاه‌ به‌ دستش‌، مي‌خنديد.

 

17

مي‌پرسم‌ «درد داري‌؟»

مي‌گويد «نه‌ زياد.»

ـ مي‌خواي‌ مسكن‌ به‌ت‌ بدم‌؟

ـ نه‌.

مي‌گويم‌ «هر طور راحتي‌.»

لجم‌ گرفته‌. با خودم‌ مي‌گويم‌ «اين‌ ديگه‌ كيه‌؟ دستش‌ قطع‌ شده‌،صداش‌ درنمي‌آد.»

 

18

گفتند حسين‌ خرازي‌ را آورده‌اند بيمارستان‌. رفتم‌ عيادت‌.

از تخت‌ آمد پايين‌، بغلم‌ كرد. گفت‌ «دستت‌ چي‌ شده‌؟»

دستم‌ شكسته‌ بود. گچ‌ گرفته‌ بودمش‌.

گفتم‌ «هيچي‌ حاج‌ آقا! يه‌ تركش‌ كوچيك‌ خورده‌، شكسته‌.»

خنديد. گفت‌ «چه‌ خوب‌! دست‌ من‌ يه‌ تركش‌ بزرگ‌ خورده‌، قطع‌ شده‌.»

 

19

دكتر چهل‌ و پنج‌ روز به‌ش‌ استراحت‌ داده‌ بود. آورديمش‌ خانه‌.

عصر نشده‌، گفت‌ «بابا! من‌ حوصله‌م‌ سر رفته‌.»

گفتم‌ «چي‌ كار كنم‌ بابا؟»

گفت‌ «منو ببر سپاه‌، بچه‌ها رو ببينم‌.»

بردمش‌.

تا ده‌ِ شب‌ خبري‌ نشد ازش‌. ساعت‌ ده‌ تلفن‌ كرد، گفت‌ «من‌ اهوازم‌.بي‌زحمت‌ داروهامو بديد يكي‌ برام‌ بياره‌.»

 

20

شنيده‌ايم‌ حسين‌ از بيمارستان‌ مرخص‌ شده‌. برگشته‌.

از سنگر فرمان‌دهي‌ سراغش‌ را مي‌گيريم‌. مي‌گويند «رفته‌ سنگرديده‌باني‌.»

ـ اومده‌ طرف‌ ما؟

 توي‌ سنگر ديده‌باني‌ هم‌ نيست‌.

چشمم‌ مي‌افتد به‌ دكل‌ ديده‌باني‌. رفته‌ آن‌ بالا؛ روي‌ نردبان‌ دكل‌.

«حسين‌ آقا! اون‌ بالا چي‌ كار مي‌كني‌ شما؟»

مي‌گويد «كريم‌! ببين‌. با يه‌ دست‌ تونستم‌ چهار متر بيام‌ بالا. دو روزه‌دارم‌ تمرين‌ مي‌كنم‌. خوبه‌. نه‌؟»

مي‌گويم‌ «چي‌ بگم‌ وال ؟»

 

21

وضعيت‌ سختي‌ بود. بيش‌ترِ فرمان‌ده‌هاي‌ گردان‌ و گروهان‌ شهيد شده‌بودند.

گفت‌ «فرمان‌ده‌ گردان‌ خودمم‌. برو هر كي‌ مونده‌ جمع‌ كن‌.»

گفتم‌ «آخه‌ حسين‌ آقا...»

گفت‌ «آخه‌ نداره‌. مي‌گي‌ چي‌ كار كنم‌؟ وقت‌ نيس‌. برو ديگه‌.»

 آتش‌ عراقي‌ها سبك‌تر شده‌ بود. نشست‌ توي‌ يك‌ سنگر، تكيه‌ داد. من‌هم‌ نشستم‌ كنارش‌.

گفت‌ «توي‌ عمليات‌ خيبر، دستم‌ كه‌ قطع‌ شده‌ بود، يكي‌ گفت‌ حسين‌مي‌خواي‌ شهيد شي‌ يا نه‌. حس‌ مي‌كردم‌ هر جوابي‌ بدم‌ همون‌ مي‌شه‌.ياد بچه‌ها افتادم‌، ياد عمليات‌. فكر كردم‌ وقتش‌ نيست‌ حالا، گفتم‌ نه‌.چشم‌ باز كردم‌ ديدم‌ يكي‌ داره‌ زخممو مي‌بنده‌.»

اشك‌هايش‌ جاري‌ شد. بلند شد رفت‌ لب‌ِ آب‌. گفت‌ «چند نفر رو بردار،برو كمك‌ بچه‌هاي‌ امدادگر.»

 

22

با قايق‌ گشت‌ مي‌زديم‌. چند روزي‌ بود عراقي‌ها راه‌ به‌ راه‌ كمين‌ مي‌زدندبه‌مان‌.

سر يك‌ آب‌راه‌، قايق‌ حسين‌ پيچيد روبه‌رويمان‌. ايستاديم‌ و حال‌ واحوال‌. پرسيد «چه‌ خبر؟»

ـ آره‌ حسين‌ آقا. چند روز بود قايق‌ خراب‌ شده‌ بود. خيلي‌ وضعيت‌ناجوري‌ بود. حالا كه‌ درست‌ شده‌، مجبوريم‌ صبح‌ تا عصر گشت‌ بزنيم‌،مراقب‌ بچه‌ها باشيم‌. عصر كه‌ مي‌شه‌، مي‌پريم‌ پايين‌، صبحونه‌ و ناهارو شام‌ رو يك‌جا مي‌خوريم‌.»

پرسيد «پس‌ كي‌ نماز مي‌خوني‌؟»

گفتم‌ «همون‌ عصري‌.»

گفت‌ «بي‌خود.» بعد هم‌ وادارمان‌ كرد پياده‌ شويم‌. همان‌جا لب‌ آب‌ايستاديم‌، نماز خوانديم‌.

 

23

توي‌ عمليات‌ فاو يكي‌ از بچه‌هاي‌ غواص‌ زخمي‌ شده‌ بود.

مدام‌ تماس‌ مي‌گرفت‌ «شفيعي‌ حالش‌ خوبه‌؟»

گفتيم‌ «آره‌ حسين‌ آقا. مطمئن‌.»

گفت‌ «بايد هم‌ خوب‌ باشه‌. حالا حالاها كارش‌ داريم‌. اصلاً گوشي‌ رو بده‌به‌ خودش‌.»

به‌ بچه‌هاي‌ امداد بي‌سيم‌ مي‌زد بروند بياورندش‌ عقب‌. مي‌گفت‌«حتم ها!»

يكي‌ از پيغام‌هاش‌ را نشنيدم‌. از بي‌سيم‌چيش‌ پرسيدم‌ «چي‌ مي‌گفت‌؟»

گفت‌ «بابا! حسين‌ آقا هم‌ ما رو كشت‌ با اين‌ غواصاش‌.»

 

24

با غيظ‌ نگاهش‌ مي‌كنم‌. مي‌گويم‌ «اخوي‌! به‌ كارت‌ برس‌.»

مي‌گويد «مگه‌ غير اينه‌؟ ما اين‌جا داريم‌ عرق‌ مي‌ريزيم‌ تو اين‌ گرما؛ آقا،فرمان‌ده‌ لشكر نشسته‌ن‌ تو سنگر فرمان‌دهي‌، هي‌ دستور مي‌دن‌.»

تحملم‌ تمام‌ مي‌شود. داد مي‌زنم‌ «من‌ خودم‌ بلدم‌ قايق‌ برونم‌ها. گفته‌باشم‌، يه‌ كم‌ ديگه‌ حرف‌ بزني‌، همين‌ جا پرتت‌ مي‌كنم‌ تو آب‌، با همين‌يه‌ دستت‌ تا اون‌ ور اروند شنا كني‌. اصلاً ببينم‌ تو اصلاً تا حالا حسين‌خرازي‌ رو ديده‌اي‌ كه‌ پشت‌ سرش‌ لُغُز مي‌خوني‌؟»

مي‌خندد. مي‌خندد و مي‌گويد «مگه‌ تو ديده‌اي‌؟»

 

25

بايد اول‌ خودش‌ خط‌ را مي‌ديد. مي‌گفت‌ «بايد بدونم‌ بچه‌هاي‌ مردم‌ روكجا مي‌آرم‌.»

 گفت‌ «حالا شما بريد. من‌ اين‌جا نشسته‌م‌. هواتونو دارم‌. بدوين‌ها.»

پريديم‌ بيرون‌. دويديم‌ سمت‌ خط‌. جاي‌ پايمان‌ را مي‌كوبيدند.

 برمي‌گشتيم‌. يكي‌ افتاده‌ بود روي‌ زمين‌. برش‌ گرداند، صورتش‌ رابوسيد. گفت‌ «بچه‌تهرونه‌ها. اومده‌ بوده‌ شناسايي‌.»

دست‌ انداخت‌ زيرش‌، كولش‌ كند. نمي‌توانست‌، به‌ ما هم‌ نمي‌گفت‌.

 

26

گفت‌ «گوشِت‌ با منه‌؟ رسيديد روي‌ جاده‌، يك‌ منطقه‌ي‌ باز باتلاقي‌هست‌ تا جاده‌ي‌ بصره‌. اين‌جا رو بايد لاي‌روبي‌ كني‌. بعد خاك‌ريزبزني‌. نزني‌، صبح‌ تانك‌هاي‌ عراقي‌ مي‌آن‌ بچه‌ها رو درو مي‌كنن‌.»

 خيلي‌ آتششان‌ كم‌ بود، گشتي‌هاشان‌ هم‌ مي‌آمدند، نارنجك‌مي‌انداختند.

بي‌سيم‌چيم‌ دويد، گفت‌ «بيا. حسين‌ آقا كارت‌ داره‌.»

صد متر به‌ صد متر بي‌سيم‌ مي‌زد.

ـ حالا كجايي‌؟

ـ صد متري‌ شده‌.

ـ نشد. برو از اون‌ خاك‌ريز اندازه‌ بگير، بيا.

 گوشي‌ را گرفتم‌.

«حسين‌ آقا! رو جاده‌ايم‌؛ جاده‌ي‌ بصره‌. كنار دست‌ من‌ تيرهاي‌ چراغ‌برقه‌. خاطرتون‌ جمع‌.»

گفت‌ «دارم‌ مي‌بينم‌. دستت‌ درد نكنه‌.»

از پشت‌ خاك‌ريز پيدايش‌ شد.

 

27

جاده‌ مي‌رسيد به‌ خط‌ّ بچه‌هاي‌ لشكر بيست‌ و پنج‌.

فكر مي‌كردم‌ «اينا چي‌جوري‌ از اين‌ جاده‌ي‌ درب‌ و داغون‌ مي‌رن‌ ومي‌آن‌؟»

دو طرف‌ جاده‌ پر بود از تويوتاهاي‌ تو گِل‌ مانده‌ يا خمپاره‌ خورده‌.

حسين‌ رفت‌ طرف‌ يكيشان‌. يك‌ چيزي‌ از روي‌ زمين‌ برداشت‌، نشانمان‌داد «ببين‌. قبلاً كمپوت‌ بوده‌.»

پرت‌ كرد آن‌ طرف‌. گفت‌ «همين‌ امشب‌ دستگاه‌ مي‌آري‌، اين‌ جاده‌ روصاف‌ مي‌كني‌، درستش‌ مي‌كني‌.»

باز گفت‌ «نگي‌ جاده‌ي‌ لشكر ما نيست‌ يا اونا خودشون‌ مهندسي‌دارن‌ها. درستش‌ كن‌؛ انگار جاده‌ي‌ لشكر خودمون‌ باشه‌.»

 

28

بچه‌هاي‌ لشكر خودش‌ هم‌ نبودندها. داد مي‌زدند «حاج‌ آقا، بدوين‌.»

همين‌طور خمپاره‌ بود كه‌ مي‌آمد. حسين‌ عين‌ خيالش‌ نبود. همين‌طورآرام‌، يكي‌يكي‌ دست‌ مي‌كشيد روي‌ سر و صورتشان‌. خاك‌ها را پاك‌مي‌كرد، حال‌ و احوال‌ مي‌كرد، مي‌رفت‌ سنگر بعد؛ آن‌ها حرص‌مي‌خوردند حسين‌ اين‌ قدر آرام‌ بين‌ سنگرها راه‌ مي‌رود.

يك‌جا زمين‌ سياه‌ شده‌ بود. بس‌ كه‌ خمپاره‌ خورده‌ بود. نمي‌گذاشتندحسين‌ برود آن‌جا. مي‌گفتند «نمي‌شه‌. اون‌جا بارون‌ خمپاره‌ مي‌آد.خمپاره‌ شصت‌.»

مي‌گفت‌ «طوري‌ نيس‌. مي‌رم‌ يه‌ نگاه‌ به‌ اون‌ور مي‌كنم‌، زود برمي‌گردم‌.»

نمي‌گذاشتند. مي‌گفتند «اون‌ جا با قناصه‌ مي‌زنندتون‌.»

 

29

مي‌ترسيديم‌، ولي‌ بايد اين‌ كار را مي‌كرديم‌. با زبان‌ خوش‌ به‌ش‌ گفتيم‌جاي‌ فرمان‌ده‌ لشكر اين‌جا نيست‌، گوش‌ نكرد.

محكم‌ گرفتيمش‌، به‌ زور برديم‌ ترك‌ موتور سوارش‌ كرديم‌. داد زدم‌ «يال ديگه‌. راه‌ بيفت‌.»

موتور از جا كنده‌ شد. مثل‌ برق‌ راه‌ افتاد. خيالمان‌ راحت‌ شد.

داشتيم‌ برمي‌گشتيم‌، ديديم‌ از پشت‌ موتور خودش‌ را انداخت‌ زمين‌،بلند شد دويد طرف‌ ما.

فرار كرديم‌.

 

30

هواپيماها مي‌آمدند، بمب‌ مي‌ريختند، مي‌رفتند.

بي‌سيم‌ زد «از فرمان‌ده‌ها كيا اون‌جان‌؟»

گفتم‌ «قوچاني‌ و آقايي‌ و چند نفر ديگه‌.»

گفت‌ «به‌ جز قوچاني‌ بقيه‌ بيان‌ عقب‌. يه‌ مأموريت‌ تازه‌ براتون‌ دارم‌.»

 نشسته‌ بود كنار بي‌سيم‌. ما را كه‌ ديد بلند شد. گفت‌ «همه‌ اومده‌ن‌؟»

گفتيم‌ «همه‌ هستن‌ حسين‌ آقا.»

نشست‌. ما هم‌ نشستيم‌. گفت‌ «مأموريت‌ تازه‌ اين‌ كه‌ همه‌تون‌مي‌شينين‌ اين‌جا، تشريف‌ نمي‌بريد جلو، تا من‌ بگم‌.»

به‌ هم‌ نگاه‌ مي‌كرديم‌. گفت‌ «چيه‌؟ چرا به‌ هم‌ نيگا مي‌كنيد؟ مي‌ريد اون‌جلو، دور هم‌ جمع‌ مي‌شيد؛ اگه‌ يه‌ بمب‌ بشينه‌ وسطتون‌، من‌ كي‌ روبذارم‌ جاي‌ شماها؟ از كجا بيارم‌؟»

 

31

فرقي‌ نمي‌كرد. عمليات‌، تك‌، پاتك‌. هر چي‌ كه‌ بود بايد بعدش‌ جنازه‌هارا جمع‌ مي‌كرديم‌. مي‌آورديم‌ عقب‌. همه‌ را.

 گفت‌ «پس‌ علي‌ كو؟»

علي‌ قوچاني‌ شهيد شده‌ بود. با گلوله‌ي‌ مستقيم‌ تانك‌. جنازه‌ نداشت‌.

 رفت‌ يكي‌ يكي‌ روي‌ جنازه‌ها را زد كنار. پيدايش‌ نكرد. حالا جنازه‌اش‌ را ازمن‌ مي‌خواست‌.

گفت‌ «بايد بري‌ بياريش‌ عقب‌.»

نمي‌توانستم‌ بگويم‌ جنازه‌ ندارد. گفتم‌ «اون‌جا رو عراقي‌ها آب‌ انداخته‌ن‌.نمي‌شه‌ بريم‌ بياريمش‌.»

 

32

پست‌ نگه‌باني‌ ما شب‌ بود. كنار اروند قدم‌ مي‌زديم‌.

يكي‌ رد مي‌شد، گفت‌ «چه‌ طورين‌ بچه‌ها؟ خسته‌ نباشيد.» دست‌ تكان‌داد، رفت‌.

پرسيدم‌ «كي‌ بود اين‌؟»

گفت‌ «فرمان‌ده‌ لشكر.»

گفتم‌ «برو! اين‌ وقت‌ شب‌؟ بدون‌ محافظ‌؟»

 

33

گفت‌ «اتوبوس‌ خوبه‌. با اتوبوس‌ مي‌ريم‌.» مي‌خواستيم‌ برويم‌ مرخصي‌،اصفهان‌.

گفتم‌ «با اتوبوس‌؟ تو اين‌ گرما؟»

گفت‌ «گرما؟ پس‌ اين‌ بسيجي‌ها چي‌ كار مي‌كنن‌؟ من‌ يه‌ دفعه‌ باهاشون‌از فاو اومدم‌ شهرك‌، هلاك‌ شدم‌. اينا چي‌ بگن‌؟ با همون‌ اتوبوس‌مي‌برمت‌ كه‌ حالت‌ جا بياد. بچه‌هاي‌ لشكر هم‌ مي‌بينندمون‌، كاري‌داشتند مي‌گن‌.»

 

34

با هم‌ برگشته‌ بوديم‌ اصفهان‌، ولي‌ دلم‌ تنگ‌ شده‌ بود. رفتم‌ دم‌خانه‌شان‌ ببينمش‌.

پدرش‌ گفت‌ «خدا خيرت‌ بده‌. يه‌ دقيقه‌ تو خونه‌ بند مي‌شه‌ مگه‌؟ خودت‌كه‌ بهتر مي‌دوني‌. نرسيده‌ مي‌ره‌ خونه‌ي‌ بچه‌هاي‌ لشكر كه‌ تازه‌ شهيدشده‌ن‌ يا مي‌ره‌ بيمارستان‌ سر مي‌زنه‌.»

گفتم‌«حالا كجاس‌؟»

گفت‌ «اين‌ دوستتون‌ كه‌ تازه‌ شهيد شده‌، بچه‌ش‌ دنيا اومده‌، رفته‌ اسم‌اونو بذاره‌.»

 گفت‌ «اسمشو گذاشتم‌ فاطمه‌. نبودي‌ ببيني‌. اين‌قدر ناز بود.»


35

گفتم‌ پدرشم‌، با من‌ اين‌ حرف‌ها را ندارد. گفتم‌ «حسين‌، بابا! بده‌ من‌لباساتو مي‌شورم‌.»

يك‌ دستش‌ قطع‌ بود.

گفت‌ «نه‌. چرا شما؟ خودم‌ يه‌ دست‌ دارم‌ با دو تا پا. نيگا كن‌.»

نگاه‌ مي‌كردم‌. پاچه‌ي‌ شلوارش‌ را تا زد بالا، رفت‌ توي‌ تشت‌.لباس‌هايش‌ را پامال‌ مي‌كرد. يك‌ سرِ لباس‌هايش‌ را مي‌گذاشت‌ زيرپايش‌، با دستش‌ مي‌چلاند.

 

36

بَعدِ خواندن‌ِ عقد، امام‌ يك‌ پول‌ مختصري‌ به‌شان‌ داد، بروند مشهد، ماه‌عسل‌.

 پول‌ را داده‌ بود به‌ احمد آقا. گفته‌ بود «جنگ‌ تموم‌ بشه‌، زيارت‌ هم‌مي‌ريم‌.»

با خانمش‌ دو تايي‌ رفتند اهواز.

 

37

داماد شده‌ بود. خيلي‌ فكر كرديم‌ برايش‌ هديه‌ چي‌ ببريم‌.

 هديه‌ي‌ بهتري‌ پيدا نكرديم‌؛ يك‌ مسلسل‌ بود با سيصد تا فشنگ‌.

 

38

من‌ را كشيد يك‌ گوشه‌، گفت‌ «مادر! من‌ باهاش‌ صحبت‌ كرده‌م‌. اين‌جوركه‌ فهميدم‌ چيز مهمي‌ هم‌ نبوده‌. سر يه‌ چيز كوچيك‌ بحثشون‌ شده‌.دلش‌ مي‌خواد برگردن‌ سر خونه‌ زندگيشون‌. تو هم‌ با خانومش‌ صحبت‌كن‌.»

ساكش‌ را برداشت‌، در را باز كرد كه‌ برود. گفت‌ «مادر! ببينم‌ چي‌ كارمي‌كني‌ها.»

 

39

يك‌ اتاق‌ كوچك‌ به‌م‌ داده‌ بودند. تويش‌ وسايل‌ بچه‌ها را تعمير مي‌كردم‌؛چراغ‌ والور، كلمن‌، چراغ‌ قوه‌. يك‌ اتاق‌، اتاق‌ كه‌ نه‌، پستويي‌ هم‌گوشه‌اش‌ بود. جاي‌ دنجي‌ بود. حسين‌ آن‌جا را خيلي‌ دوست‌ داشت‌.گاه‌گاهي‌ مي‌آمد مي‌رفت‌ آن‌ تو، در را مي‌بست‌، حالا يا مطالعه‌ مي‌كرد يامي‌خوابيد. يك‌ چاي‌ استكاني‌ قند پهلو هم‌ به‌ش‌ مي‌دادم‌ كه‌ بيش‌تركيف‌ مي‌كرد.

 گفت‌ «منتظرم‌ها.»

مي‌گفت‌ بيا ببرمت‌ قرارگاه‌. فكر مي‌كردم‌ «من‌ پيرمرد چراغ‌ساز رو چه‌ به‌قرارگاه‌.»

 من‌ را نشاند آن‌ بالا، خودش‌ رفت‌ دم‌ در نشست‌.

نشسته‌ بودم‌ كنار محسن‌ رضايي‌ و آقا رحيم‌. خنده‌ام‌ گرفته‌ بود.

 برمي‌گشتيم‌.

دژبان‌، دم‌ در شهرك‌، باهاش‌ حال‌ و احوال‌ كرد. يك‌ نگاه‌ به‌ من‌ كرد،پرسيد «ايشون‌ با شمان‌؟»

گفت‌ «من‌ با ايشونم‌.»

 

40

بيمارستان‌ شلوغ‌ شلوغ‌ بود. عمليات‌ نبود، گرماي‌ هوا همه‌ را از پاانداخته‌ بود.

 دكتر سرم‌ وصل‌ كرده‌ بود به‌ش‌. از اتاق‌ مي‌رفت‌ بيرون‌، گفت‌ «به‌ش‌برسيد. خيلي‌ ضعيف‌ شده‌.»

 گفت‌ «نمي‌خورم‌.»

گفتم‌ «چرا آخه‌؟»

ـ اينا رو براي‌ چي‌ آورده‌ن‌ اين‌جا؟ مريض‌ها را نشان‌ مي‌داد.

ـ گرمازده‌ شده‌ن‌ خب‌.

ـ منو برا چي‌ آورده‌ن‌؟

ـ شما هم‌ گرمازده‌ شده‌ين‌.

ـ پس‌ مي‌بيني‌ كه‌ فرقي‌ نداريم‌.

 گفت‌ «نمي‌خورم‌.»

«حسين‌ آقا به‌ خدا به‌ همه‌ گيلاس‌ داديم‌. اين‌ چند تا دونه‌ مونده‌ فقط‌.»

گفت‌ «هر وقت‌ همه‌ي‌ بچه‌هاي‌ لشكر گيلاس‌ داشتند بخورند، من‌ هم‌مي‌خورم‌.»

 

41

تعريف‌ مي‌كرد و مي‌خنديد «يه‌ نفر داشت‌ تو خيابون‌ شهرك‌ سيگارمي‌كشيد، اون‌جا سيگار كشيدن‌ ممنوعه‌. نگه‌ داشتم‌ به‌ش‌ گفتم‌ يه‌دقيقه‌ بيا اين‌جا. گفت‌ به‌ تو چه‌. مي‌خوام‌ بكشم‌. تو كه‌ كوچيكي‌، خودخرازي‌ رو هم‌ بياري‌ بازم‌ مي‌كشم‌. گفتم‌ مي‌كشي‌؟ گفت‌ آره‌. هيچ‌ كاري‌هم‌ نمي‌توني‌ بكني‌.»

مي‌گفت‌ «دلم‌ نيومد بگم‌ من‌ خرازي‌ام‌. رفتم‌ يه‌ دور زدم‌ برگشتم‌.نمي‌دونم‌ چه‌طور شد. اين‌ دفعه‌ تا منو ديد فرار كرد. حتا كفش‌هاش‌ ازپاش‌ دراومد، برنگشت‌ برشون‌ داره‌.»

 

42

دو ساعتي‌ مي‌شود كه‌ توي‌ آب‌ تمرين‌ غواصي‌ مي‌كنيم‌. فين‌ه كفش‌هاي‌ غواصي‌ ـ توي‌ پايم‌ سنگيني‌ مي‌كند، از بچه‌ها عقب‌مانده‌ام‌. حسين‌، سوار يك‌ قايق‌ است‌. دور مي‌زند مي‌آيد طرف‌ من‌.

ـ يال  بجنب‌ ديگه‌. بچه‌ها رسيده‌ن‌ها.

ناله‌ مي‌كنم‌ «حسين‌ آقا ديگه‌ نمي‌تونم‌ به‌ خدا. نمي‌كشم‌ ديگه‌.»

مي‌گويد «اهه‌. يعني‌ چي‌ نمي‌تونم‌؟ نمي‌تونم‌ و نمي‌كشم‌، نداريم‌. فين‌بزن‌ ببينم‌.»

هنوز پنج‌ كيلومتر تا ساحل‌ مانده‌.

 يك‌ طالبي‌ دستش‌ گرفته‌. نشانم‌ مي‌دهد.

ـ واسه‌ت‌ روحيه‌ آورده‌م‌. فين‌ بزن‌، بيا، تا به‌ت‌ بدم‌.

 

43

آمده‌ بود آش‌پزخانه‌ي‌ لشكر سر بزند.

داشتم‌ تند تند بادمجان‌ سرخ‌ مي‌كردم‌. ايستاده‌ بود كنارم‌، نگاه‌ مي‌كرد.بادمجان‌ها را نشان‌ داد، گفت‌ «اين‌ طرفش‌ خوب‌ سرخ‌ نشده‌. ببين‌. اينارو مثل‌ اون‌ يكي‌ها سرخ‌ كن‌.»

گفتم‌ «چشم‌.»

 

44

آخرين‌ بار تو مدينه‌ هم‌ديگر را ديديم‌. رفته‌ بوديم‌ بقيع‌. نشسته‌ بودتكيه‌ داده‌ بود به‌ ديوار.

گفتم‌ «چي‌ شده‌ حاجي‌؟ گرفته‌اي‌؟»

گفت‌ «دلم‌ مونده‌ پيش‌ بچه‌ها.»

گفتم‌ «بچه‌هاي‌ لشكر؟»

نشنيد. گفت‌ «ببين‌! خدا كُنه‌ ديگه‌ برنگردم‌. زندگي‌ خيلي‌ برام‌ سخت‌شده‌. خيلي‌ از بچه‌هايي‌ كه‌ من‌ فرمان‌دهشون‌ بودم‌ رفته‌ن‌؛ علي‌قوچاني‌، رضا حبيب‌اللهي‌، مصطفي‌. يادته‌؟ ديگه‌ طاقت‌ ندارم‌ ببينم‌بچه‌ها شهيد مي‌شن‌، من‌ مي‌مونم‌.» بغضش‌ تركيد. سرش‌ را گذاشت‌روي‌ زانوهاش‌.

هيچ‌وقت‌ اين‌طوري‌ حرف‌ نمي‌زد.


45

همه‌مان‌ را جمع‌ كرد. سي‌ و هفت‌ هشت‌ نفري‌ بوديم‌؛ پاسدار وبسيجي‌.

گفت‌ «مي‌خوام‌ برم‌ صحبت‌ كنم‌، فردا تو راه‌پيمايي‌، ما رو بذارن‌ اول‌صف‌، جلوتر از همه‌. اگه‌ درگيري‌ شد، ما وايستيم‌ جلوي‌ سعودي‌ها، به‌مردم‌ حمله‌ نكنند.»

 

46

چند نوع‌ غذا داشتيم‌. غذاي‌ عقبه‌، غذاي‌ منطقه‌ي‌ عملياتي‌، غذاي‌ خط‌ّمقدم‌. هر چي‌ به‌ خط‌ نزديك‌تر، غذا بهتر. دستور حاج‌ حسين‌ بود.

 

47

گفت‌ «فلاني‌! نوشابه‌ها رو كه‌ بردي‌، به‌ حاج‌ حسين‌ دو تا نوشابه‌مي‌دي‌. يادت‌ نره‌ها.»

گفتم‌ «دو تا؟ حاجي‌ جون‌ بخواد. نوشابه‌ چيه‌؟»

گفت‌ «نه‌. الا´ن‌ اومده‌ بود پيش‌ من‌. پول‌ يكيش‌ رو داد.»

گفتم‌ «تو هم‌ گرفتي‌؟»

گفت‌ «هه‌. فكر كرده‌اي‌! مي‌ذاره‌ نگيرم‌؟ تازه‌ اولش‌ هم‌ قسم‌ خورده‌م‌ كه‌به‌ همه‌ مي‌رسه‌.»

 

48

در را باز كرد آمد پايين‌. حالا هر دو تايمان‌ زير باران‌ خيس‌ مي‌شديم‌.حرف‌ هم‌ مي‌زديم‌.

در ماشين‌ را باز كرد. گفت‌ «بفرما بالا.»

از بيمارستان‌ برگشته‌ بودم‌. با آن‌ وضعم‌ فقط‌ جاي‌ يك‌ نفر توي‌ ماشين‌بود. من‌ يا حاجي‌.

فكر كردم‌ «حالا يه‌ جوري‌ تا اردوگاه‌ تحمل‌ مي‌كنيم‌ ديگه‌.»

سوار شدم‌. در را بست‌. به‌ راننده‌ گفت‌ «ايشون‌ رو ببر برسون‌.»

راننده‌ فقط‌ گفت‌ «چشم‌.» راه‌ افتاديم‌.

برگشتم‌ نگاه‌ كردم‌. دور مي‌شديم‌ ازش‌. زير باران‌ خيس‌ مي‌شد و مي‌آمد.

 

49

رفتم‌ بيرون‌، برگشتم‌. هنوز حرف‌ مي‌زدند.

پيرمرد مي‌گفت‌ «جوون‌! دستت‌ چي‌ شده‌؟ تو جبهه‌ اين‌طوري‌ شدي‌ يامادرزاديه‌؟»

حاج‌ حسين‌ خنديد. آن‌ يكي‌ دستش‌ را آورد بالا. گفت‌ «اين‌ جاي‌ اون‌يكي‌ رو هم‌ پر مي‌كنه‌. يه‌ بار تو اصفهان‌ با همين‌ يه‌ دست‌ ده‌ دوازده‌كيلو ميوه‌ خريدم‌ براي‌ مادرم‌.»

 

پيرمرد ساكت‌ بود. حوصله‌ام‌ سر رفت‌. پرسيدم‌ «پدر جان‌! تازه‌ اومده‌اي‌لشكر؟»

حواسش‌ نبود. گفت‌ «اين‌، چه‌ جوون‌ بي‌تكبري‌ بود. ازش‌ خوشم‌ اومد.ديدي‌ چه‌طور حرفو عوض‌ كرد؟ اسمش‌ چيه‌ اين‌؟»

گفتم‌ «حاج‌ حسين‌ خرازي‌.»

راست‌ نشست‌. گفت‌ «حسين‌ خرازي‌؟ فرمان‌ده‌ لشكر؟»


50

هر كار كرد نتوانست‌ سوار موتورش‌ شود. موتور روشن‌ مي‌شد، ولي‌ راه‌كه‌ مي‌افتاد، تعادلش‌ به‌ هم‌ مي‌خورد. دور زدم‌ رفتم‌ طرفش‌. پريد ترك‌موتور، راه‌ افتاديم‌. شهرك‌  محل‌ استقرار لشكر ـ را بمباران‌ كرده‌بودند.

 همه‌ جا به‌ هم‌ ريخته‌ بود. همه‌ اين‌طرف‌ آن‌طرف‌ مي‌دويدند. يك‌ جابدجوري‌ مي‌سوخت‌. گفت‌ «برو اون‌جا.»

آن‌جا انبار مهمات‌ بود. نمي‌خواستم‌ بروم‌. داشتم‌ دور مي‌زدم‌. داد زد«نگه‌ دار ببينم‌.»

پريد پايين‌. گفت‌ «تو اگه‌ مي‌ترسي‌، نيا.»

دويد سمت‌ آتش‌.

 فشنگ‌ها مي‌تركيدند، از كنار گوشش‌ رد مي‌شدند. انگار نه‌ انگار. تخته‌هارا با همان‌ يك‌ دست‌ گرفته‌ بود، مي‌كشيد.

گفتم‌ «وايستا خودم‌ مي‌آم‌.»

گفت‌ «بيا ببين‌ زير اينا كسي‌ نيست‌؟ فكر كنم‌ يه‌ صدايي‌ شنيدم‌.»

 مجروح‌ها را يكي‌ يكي‌ تكيه‌ مي‌دادم‌ به‌ ديوار. چپ‌ چپ‌ نگاه‌ مي‌كردند.يكيشان‌ گفت‌ «كي‌ گفته‌ حاج‌ حسين‌ رو بياري‌ اين‌ جا؟»

گفتم‌ «حالا بيا و درستش‌ كن‌.»


51

گفتم‌ «بيا ببين‌ چه‌طور شده‌؟»

يك‌ قاشق‌ خورد. گفت‌ «اين‌ چيه‌ ديگه‌؟»

گفتم‌ «دم‌پختك‌، مثلاً.»

پريد توي‌ سنگر، گفت‌ «بدبخت‌ شديم‌ رفت‌! مهمون‌ اومده‌ برامون‌.»

گفتم‌ «خوب‌ بياد. كي‌ هست‌ حالا؟»

گفت‌ «حاج‌ احمد كاظمي‌ و يكي‌ ديگه‌.» بعد از ريخت‌ و هيكلش‌ گفت‌ و ازدستي‌ كه‌ ندارد.

حاج‌ حسين‌ خرازي‌ بود؛ فرمان‌ده‌ لشكر امام‌ حسين‌.

 زير چشمي‌ نگاهشان‌ مي‌كردم‌. كاظمي‌ قاشق‌ دوم‌ را خورده‌ نخورده‌گفت‌ «مي‌گن‌ جبهه‌ دانشگاهه‌، يعني‌ همين‌. از وقتشون‌ بهترين‌ استفاده‌رو مي‌كنن‌؛ آش‌پزي‌ ياد مي‌گيرن‌.»

حاج‌ حسين‌ گفت‌ «چه‌ عيبي‌ داره‌؟ اين‌ جا ناشي‌گري‌هاشونو مي‌كنن‌.در عوض‌ مي‌رن‌ خونه‌، غذا مي‌پزن‌، خانوماشون‌ مي‌گن‌ به‌به‌.»


52

گيرش‌ مي‌اندازم‌، مي‌گويم‌ «حاجي‌ پس‌ كِي‌ عمليات‌ مي‌كنيد؟ عراقي‌هادارن‌ منطقه‌ رو آب‌ مي‌اندازن‌ها.»

مي‌گويد «اون‌ جايي‌ كه‌ ما مي‌خوايم‌ رد شيم‌، ارتفاعش‌ بيش‌تره‌، آب‌نمي‌گيره‌.»

 باز هم‌ با دوربين‌ منطقه‌ را نگاه‌ مي‌كنم‌. دشت‌ مثل‌ كف‌ دست‌ صاف‌است‌. مي‌گويم‌ «گمون‌ نكنم‌ اين‌ عمليات‌ به‌ جايي‌ برسه‌.»

 روز عمليات‌ همان‌طور مي‌شود كه‌ گفته‌ بود.

 ـ آخه‌ از كجا فهميدين‌؟ از رو اين‌ نقشه‌ها؟ اينا رو كه‌ من‌ هم‌ ديده‌م‌.

مي‌خندد. مي‌زند روي‌ شانه‌ام‌. مي‌گويد «فكر كرده‌اي‌ فقط‌ خودت‌ديده‌باني‌ بلدي‌؟»

 

53

مرحله‌ي‌ اول‌ عمليات‌ كه‌ تمام‌ مي‌شود، آزادباش‌ مي‌دهند و يك‌ جعبه‌كمپوت‌ گيلاس‌؛ خنك‌، عينهو يك‌ تكه‌ يخ‌. انگار گنج‌ پيدا كرده‌ باشيم‌توي‌ اين‌ گرما.

 از راه‌ نرسيده‌، مي‌گويد «نمي‌خواين‌ از مهمونتون‌ پذيرايي‌ كنين‌؟»

مي‌گويم‌ «چشمت‌ به‌ اين‌ كمپوتا افتاده‌؟ اينا صاحاب‌ دارن‌. نداشته‌باشن‌ هم‌ خودمون‌ بلديم‌ چي‌ كارشون‌ كنيم‌.»

چند دقيقه‌ مي‌نشيند. تحويلش‌ نمي‌گيريم‌، مي‌رود.

 علي‌ كه‌ مي‌آيد تو، عرق‌ از سر و رويش‌ مي‌بارد. يك‌ كمپوت‌ مي‌دهم‌دستش‌. مي‌گويم‌ «يه‌ نفر اومده‌ بود، لاغر مردني‌. كمپوت‌ مي‌خواست‌به‌ش‌ نداديم‌. خيلي‌ پررو بود.»

مي‌گويد «همين‌ كه‌ الا´ن‌ از اين‌جا رفت‌ بيرون‌؟ يه‌ دست‌ هم‌ نداشت‌؟»

مي‌گويم‌ «آره‌. همين‌.»

مي‌گويد «خاك‌! حاج‌ حسين‌ بود كه‌.»

 

54

نشسته‌ بودم‌ روي‌ خاك‌ريز. با دوربين‌ آن‌طرف‌ را مي‌پاييدم‌. بي‌سيم‌مدام‌ صدا مي‌كرد. حرصم‌ درآمده‌ بود.

ـ آدم‌ِ حسابي‌. بذار نفس‌ تازه‌ كنم‌. گلوم‌ خشك‌ شد آخه‌.

گلويم‌، دهانم‌، لب‌هام‌ خشك‌ شده‌ بود همه‌. آفتاب‌ مستقيم‌ مي‌تابيدتوي‌ سرم‌.

يك‌ تويوتا پشت‌ خاك‌ريز ترمز كرد. جايي‌ كه‌ من‌ بودم‌، جاي‌ پرتي‌ بود.خيلي‌ توش‌ رفت‌ و آمد نمي‌شد. گفتم‌ «كيه‌ يعني‌؟»

يكي‌ از ماشين‌ پريد پايين‌. دور بود درست‌ نمي‌ديدم‌. يك‌ چيزهايي‌ را ازپشت‌ تويوتا گذاشت‌ زمين‌. به‌ نظرم‌ گالن‌هاي‌ آب‌ بود. بقيه‌ش‌ هم‌جيره‌ي‌ غذايي‌ بود لابد.

گفتم‌ «هر كي‌ هستي‌ خدا خيرت‌ بده‌. مرديم‌ تو اين‌ گرما.»

برايم‌ دست‌ تكان‌ داد و سوار شد. يك‌ دست‌ نداشت‌. آستينش‌ ازشيشه‌ي‌ ماشين‌ آمده‌ بود بيرون‌، توي‌ باد تكان‌ مي‌خورد.

 

55

هواپيما كه‌ رفت‌، چند نفر بي‌هوش‌ ماندند و من‌ كه‌ تركش‌ توي‌ پايم‌خورده‌ بود و حاج‌ حسين‌، تنها.

رفته‌ بود يك‌ تويوتا پيدا كرده‌ بود. آورده‌ بود. مي‌خواست‌ ما را ببردتويش‌. هي‌ دست‌ مي‌انداخت‌ زير بدن‌ بچه‌ها. سنگين‌ بودند، مي‌افتادند.دستشان‌ را مي‌گرفت‌ مي‌كشيد، باز هم‌ نمي‌شد.

خسته‌ شد. رها كرد رفت‌ روي‌ زمين‌ نشست‌. زل‌ زد به‌ ما كه‌ زخمي‌افتاده‌ بوديم‌ روي‌ زمين‌، زير آفتاب‌ داغ‌.

 دو نفر موتور سوار رد مي‌شدند. دويد طرفشان‌. گفت‌ «بابا! من‌ يه‌ دست‌بيش‌تر ندارم‌. نمي‌تونم‌ اينا رو جابه‌جا كنم‌. الا´ن‌ مي‌ميرن‌ اينا. شما رو به‌خدا بياين‌.»

 پشت‌ تويوتا، يكي‌ يكي‌ سرهامان‌ را بلند مي‌كرد، دست‌ مي‌كشيد روي‌سرمان‌.

- نيگا كن‌. صدامو مي‌شنوي‌؟ منم‌. حسين‌ خرازي‌.

گريه‌ مي‌كرد.

 

56

وسط‌ معبر، كف‌ زمين‌، سنگر كمين‌ زده‌ بودند؛ نمي‌ديديمشان‌.

بچه‌ها تير مي‌خوردند. مي‌افتادند.

حاجي‌ از روي‌ خاك‌ريز آمد پايين‌. دوربين‌ را پرت‌ كرد توي‌ سنگر. گفت‌«ديدمشون‌. مي‌دونم‌ باهاشون‌ چي‌ كار كنم‌.»

 سن‌ و سالي‌ نداشت‌. خيلي‌، شانزده‌ يا هفده‌. حاج‌ حسين‌ دست‌ گذاشت‌روي‌ شانه‌اش‌. گفت‌ «مي‌توني‌؟ خيلي‌ خطرناكه‌ها.»

گفت‌ «واسه‌ي‌ همين‌ كارا اومده‌يم‌ حاج‌ آقا!»

سوار شد. پشت‌ فرمان‌ بلدوزر گم‌ مي‌شد. بيل‌ بلدوزر را تا جلوي‌صورتش‌ آورد بالا. حاج‌ حسين‌ داد زد «گاز بده‌ برو جلو. هر وقت‌ گفتم‌بيل‌ رو بيار پايين‌، سنگرشونو زير و رو كن‌. بايد خيلي‌ تند بري‌.»

 يك‌ دفعه‌ ديديم‌ بلدوزر ايستاد. حاج‌ حسين‌ از روي‌ خاك‌ريز پريد آن‌طرف‌. داد زد «بچه‌ها بدوين‌.»

دويديم‌ دنبالش‌، بدون‌ اسلحه‌.

 خودش‌ نشسته‌ بود پشت‌ فرمان‌، با همان‌ يك‌ دست‌. گاز مي‌داد، سنگرعراقي‌ها را زير و رو مي‌كرد.

 

57

فرمان‌ده‌هاي‌ گردان‌ گوش‌ تا گوش‌ نشسته‌ بودند. آمد تو، همه‌مان‌ بلندشديم‌. سرخ‌ شد، گفت‌ «بلند نشيد جلوي‌ پاي‌ من‌.»

گفتيم‌ «حاجي‌! خواهش‌ مي‌كنيم‌. اختيار داريد. بفرماييد بالا.»

 باز جلسه‌ بود. ايستاده‌ بود بيرون‌ سنگر، مي‌گفت‌ «نمي‌آم‌. شماها بلندمي‌شيد.»

قول‌ داديم‌ بلند نشويم‌.

 

58

هلي‌كوپترهاي‌ عراق‌ مي‌آيند، آتش‌ مي‌ريزند، مي‌روند.

حاجي‌ دارد با دوربين‌ آن‌ طرف‌ خاك‌ريز را نگاه‌ مي‌كند، يك‌ راكت‌مي‌خورد يك‌ متريش‌. بچه‌ها مي‌ريزند رويش‌، همه‌ با هم‌ قل‌ مي‌خورندمي‌آيند پايين‌ خاك‌ريز.

 ـ اين‌ چه‌ كاريه‌؟ چرا همچين‌ مي‌كنيد؟ شماها بريد به‌ فكر خودتون‌باشين‌.

سرهامان‌ را پايين‌ انداخته‌ايم‌. نمي‌دانيم‌ از چه‌، اما خجالت‌ مي‌كشيم‌.چند تا خمپاره‌ به‌ رديف‌ منفجر مي‌شوند. آخري‌ خيلي‌ نزديك‌ ما است‌.بچه‌ها نمي‌خوابند روي‌ زمين‌؛ حاجي‌ را هل‌ مي‌دهند، مي‌خوابند رويش‌.


59

فاصله‌ي‌ خاك‌ريز ما و عراقي‌ها خيلي‌ كم‌ است‌؛ فقط‌ چند متر. درازكشيده‌ايم‌ پشت‌ خاك‌ريز. هوا ابري‌ است‌ و گرم‌. نفسم‌ بند آمده‌.

صداي‌ موتور حاجي‌ مي‌آيد.

بچه‌ها را كنار مي‌زند و مي‌آيد سمت‌ من‌. مي‌پرسد «اين‌جا چه‌ خبره‌؟منتظر چي‌ هستين‌؟»

مي‌گويم‌ «گير كرده‌يم‌ حاجي‌. لامصب‌ دوشكاش‌ يه‌ لحظه‌ خاموش‌نمي‌شه‌ كه‌. نيگا كنيد اون‌جا رو.»

جنازه‌ي‌ چند تا از بچه‌ها افتاده‌ لب‌ خاك‌ريز. مي‌گويم‌ «مي‌خواستن‌خاموشش‌ كنن‌.» نگاهم‌ مي‌كند.

مي‌رود طرف‌ خاك‌ريز. يك‌ نارنجك‌ برمي‌دارد، ضامن‌ نارنجك‌ رامي‌گذارد روي‌ فانسقه‌اش‌، صاف‌ مي‌كند. با دندانش‌ ضامن‌ را مي‌كشد،مي‌دود لب‌ خاك‌ريز. اول‌ صداي‌ انفجار مي‌آيد بعد صداي‌ حاج‌ حسين‌.داد مي‌زند «بچه‌ها بياين‌.»

جان‌ مي‌گيريم‌ انگار. مي‌دويم‌ لب‌ خاك‌ريز. دوشكاچي‌ عراقي‌ فرارمي‌كند. حاج‌ حسين‌ آن‌ پايين‌ ايستاده‌. مي‌خندد.

ـ اين‌طوري‌ مي‌جنگند.

 

60

حق‌ با من‌ بود. هر وقت‌ فكرش‌ را مي‌كردم‌ مي‌ديدم‌ حق‌ با من‌ بوده‌. ولي‌چيزي‌ نگفتم‌. بالاخره‌ فرمان‌ده‌ بود. يكي‌ دو ماه‌ هم‌ بزرگ‌تر بود. فكركردم‌ «بذار از عمليات‌ برگرديم‌، با دليل‌ ثابت‌ مي‌كنم‌ براش‌.»

 از عمليات‌ برگشتيم‌. حسش‌ نبود. فكر كردم‌ «ولش‌ كن‌. مهم‌ نيست‌.بي‌خيال‌.»

 پشت‌ بي‌سيم‌ صدايش‌ مي‌لرزيد. مكث‌ كرد. گفتم‌ «بگو حاجي‌. چي‌مي‌خواستي‌ بگي‌؟»

گفت‌ «فلاني‌! دو سال‌ پيش‌ يادته‌؟ توي‌ بدر؟ حق‌ با تو بود. حالا كه‌ فكرمي‌كنم‌، مي‌بينم‌ حق‌ با تو بوده‌. من‌ معذرت‌ مي‌خوام‌ ازت‌.»

 

61

حاج‌ حسين‌ از خط‌ تماس‌ گرفته‌ بود، از من‌ مي‌پرسيد «حاج‌ آقا! مااين‌جا كم‌بود آب‌ داريم‌. تكليفمون‌ چيه‌؟ آب‌ رو بخوريم‌ يا براي‌ وضونگه‌ داريم‌؟»

 

62

بي‌سيم‌چي‌ِ حاجي‌ بودم‌. يك‌ وقت‌هايي‌ خبرهاي‌ خوب‌ از خط‌ مي‌رسيدو به‌ حاجي‌ مي‌گفتم‌.

برمي‌گشتم‌ مي‌ديدم‌ توي‌ سجده‌ است‌. شكر مي‌كرد توي‌ سجده‌اش‌.هر چه‌ خبر بهتر، سجده‌اش‌ طولاني‌تر. گاهي‌ هم‌ دو ركعت‌ نمازمي‌خواند.

 

63

 محسن‌، محسن‌، حسين‌.

گوشي‌ را برمي‌داشتم‌ «جانم‌ حاجي‌! بفرما.»

 وقتي‌ بچه‌ام‌ به‌ دنيا آمد، منطقه‌ بودم‌؛ عمليات‌. اسمش‌ را مسلم‌گذاشتم‌.

 ـ مسلم‌، مسلم‌، حسين‌.

ته‌ دلم‌ يك‌ جوري‌ مي‌شد. گوشي‌ را برمي‌داشتم‌

«جانم‌ حاجي‌!... بفرما.»

مي‌خنديد. «چيه‌؟ باز اسم‌ پسرت‌ رو شنيدي‌ بغض‌ كردي‌؟»

 

64

بي‌سيم‌ زد. پرسيد «چي‌ شد پس‌؟»

صبح‌ِ عمليات‌، نيروها هدف‌ را گرفته‌ بودند، ولي‌ نه‌ آن‌قدر كه‌ حاج‌حسين‌ مي‌خواست‌.

گفت‌ «بي‌سيم‌ بزن‌ به‌ فرمان‌دهشون‌، بگو بكشه‌ عقب‌. بعد بگو محمد وبچه‌هاش‌ برن‌ جاي‌ اونا.»

تير خورده‌ بود. نمي‌توانست‌ بلند شود. سرش‌ را انداخته‌ بود پايين‌.گفت‌ «حاجي‌!»

حاج‌ حسين‌ گفت‌ «جانم‌؟»

گفت‌ «من‌... من‌ سعي‌ خودمو كردم‌، نشد. بچه‌ها خسته‌ بودن‌. ديگه‌نمي‌كشيدن‌.» زد زير گريه‌.

حاج‌ حسين‌ رفت‌ كنارش‌ نشست‌. با آستين‌ خاليش‌ اشك‌هاي‌ او را پاك‌مي‌كرد، ما هم‌ گريه‌ افتاده‌ بوديم‌.


65

«حاجي‌ خير ببيني‌. بيا پايين‌ تا كار دست‌ خودت‌ و ما نداده‌اي‌.بچه‌هاي‌ اطلاعات‌ هستن‌. هر چي‌ بشه‌، به‌ت‌ مي‌گيم‌ به‌ خدا.»

رفته‌ بود بالاي‌ دپو، خط‌ّ عراقي‌ها را نگاه‌ مي‌كرد؛ با يك‌ طرف‌ دوربين‌.آن‌ طرفش‌ رو به‌ بالا بود. گفت‌ «هر موقع‌ خدا بخواد، درست‌ مي‌شه‌.هنوز قسمتمون‌ نيس‌...»

يك‌دفعه‌ از پشت‌ افتاد زمين‌. دوربين‌ هم‌ افتاد جلوي‌ پاي‌ ما. تير خورده‌بود به‌ چشمي‌ بالاي‌ دوربين‌.

خنديد. گفت‌ «ديدين‌ قسمت‌ من‌ نبود؟»

 

66

تركش‌ِ توپ‌ خورده‌ به‌ گلوشان‌؛ خودش‌ و راننده‌اش‌. خون‌ريزيش‌ شديدشده‌، نمي‌گذارد زخمش‌ را ببندم‌. مي‌گويد «اول‌ اون‌!» راننده‌اش‌ رامي‌گويد. با خودش‌ حرف‌ مي‌زند «اون‌ زن‌ و بچه‌داره‌. امانته‌ دست‌ من‌...»

بي‌هوش‌ مي‌شود.

 

67

گفتم‌ «چه‌ خبر از خط‌. اوضاع‌ خوبه‌؟»

يك‌ مدت‌ مي‌ديدم‌ مي‌آيد و مي‌رود. بچه‌ها خيلي‌ تحويلش‌ مي‌گرفتند.نمي‌دانم‌ چرا نپرسيدم‌ اين‌ كي‌ هست‌ اصلاً. همين‌طوري‌ خوشم‌ آمده‌بود ازش‌. گفتم‌ برويم‌ يك‌ گپي‌ بزنيم‌.

با هم‌ رفتيم‌ توي‌ سنگر فرمان‌دهي‌. رفت‌ چاي‌ آورد، چهارزانو نشست‌كنار من‌. دستم‌ را گرفت‌ توي‌ دستش‌، از اصفهان‌ و خانه‌شان‌ وچايي‌هاي‌ مادرش‌ حرف‌ زد.

اصلاً به‌ نظرم‌ نمي‌آمد فرمان‌ده‌ لشكر باشد.

 

68

فكرش‌ را بكن‌. دور ت دور، همه‌ فرمان‌ده‌ لشكر، نشسته‌اند. من‌ فقط‌فرمان‌ده‌ گردان‌ بودم‌ آن‌ وسط‌. همه‌ حرفشان‌ را زدند. مأموريت‌ من‌ را هم‌گفتند. حاج‌ حسين‌ رو كرد به‌ من‌. گفت‌ «خب‌ تو چي‌ مي‌گي‌؟»

گفتم‌ «چه‌ عرض‌ كنم‌؟»

گفت‌ «يعني‌ چي‌ چه‌ عرض‌ كنم‌؟ مي‌گم‌ نظرت‌ چيه‌، چه‌طور مي‌خواي‌عمل‌ كني‌؟»

گفتم‌ «حاجي‌! من‌ مي‌گم‌ اين‌ يگان‌ كنار ما يا زودتر، يا هم‌زمان‌ با گردان‌ما عمل‌ كنه‌ بهتره‌.»

ديگران‌ گفته‌ بودند من‌ با فاصله‌، زودتر بزنم‌ به‌ خط‌. يكي‌ گفت‌ «تو چي‌كار داري‌ به‌ اين‌ حرفا. تو كاري‌ رو كه‌ به‌ت‌ مي‌گيم‌ بكن‌.»

ساكت‌ شدم‌، سرم‌ را انداختم‌ پايين‌. حاجي‌ دست‌ گذاشت‌ روي‌ شانه‌ام‌گفت‌ «نه‌! چرا؟ اتفاقاً نظرش‌ خيلي‌ هم‌ درسته‌. اين‌ مي‌خواد بره‌ اون‌جاعمليات‌ كنه‌، نه‌ ما.»

رو كرد به‌ من‌. گفت‌ «خب‌، مي‌گفتي‌. چي‌ كار كنيم‌ بهتره‌؟»

 

69

بي‌سيم‌چيم‌ گفت‌ «حاج‌ حسين‌ بود. گفت‌ فعلاً توي‌ سنگرها باشيد،آتيششون‌ يه‌ كم‌ بخوابه‌. بعد مي‌ريد جلو.»

گفتم‌ «چشم‌.» بچه‌هاي‌ گردان‌ را فرستادم‌ توي‌ سنگرهاشان‌.

 نمي‌شد براي‌ وضو رفت‌ بيرون‌، تيمم‌ مي‌كرديم‌.

زير چشمي‌ نگاهش‌ مي‌كردم‌. بلند شد رفت‌ بيرون‌. برگشتم‌ بقيه‌ را نگاه‌كردم‌. گفتم‌ «هيچي‌ به‌ش‌ نمي‌گين‌؟»

يكي‌ گفت‌ «چي‌ بگيم‌؟ به‌ فرمان‌ده‌ لشكر بگيم‌ خطرناكه‌، نرو بيرون‌؟»

رفتم‌ جلوي‌ در. داشت‌ جانمازش‌ را پهن‌ مي‌كرد. پرده‌ي‌ سنگرهايكي‌يكي‌ كنار مي‌رفت‌. بچه‌ها سرك‌ مي‌كشيدند، اين‌ طرف‌ را نگاه‌مي‌كردند.

 جمع‌ شده‌ بودند جلوي‌ در سنگر. مي‌گفتند «راه‌ نمي‌افتيم‌؟ هوا روشن‌شد كه‌.» هنوز مي‌كوبيدند.

 

70

فرمان‌ده‌ گردان‌ داد مي‌زد «شيميايي‌. ماسك‌هاتونو بزنيد.» و مي‌دويد.

رفتيم‌ توي‌ يكي‌ از سنگرهايي‌ كه‌ تازه‌ گرفته‌ بوديم‌، حاج‌ حسين‌ آن‌جابود.

 گفته‌ بود ببرندش‌ محورهاي‌ ديگر را هم‌ ببيند. فرمان‌ده‌ گردان‌ گفت‌ «هرچه‌ قدر كه‌ مي‌توني‌ ببرش‌ عقب‌. نگي‌ من‌ گفتم‌ها.»

 ترك‌ موتور ننشسته‌ خوابش‌ برد. سرش‌ افتاد روي‌ شانه‌ام‌.

 دور و برش‌ را نگاه‌ مي‌كرد. زد به‌ پايم‌. گفت‌ «وايستا ببينم‌.»

نگه‌ داشتم‌. گفت‌ «ماسكتو بردار ببينم‌ كي‌ هستي‌؟»

توي‌ دلم‌ گفتم‌ «خدا به‌ خير كنه‌.» ماسكم‌ را برداشتم‌.

گفت‌ «واسه‌ چي‌ منو اين‌قدر آورده‌اي‌ عقب‌؟»

گفتم‌ «ترسيدم‌ شيميايي‌ بشيد حاج‌ آقا!»

گفت‌ «بي‌خود ترسيدي‌. دور بزن‌ برو خط‌.»

گفتم‌ «چشم‌.»

 

71

همه‌مان‌ يك‌ جور فكر كرده‌ بوديم‌؛ حالا كه‌ تو خط‌ خبري‌ نيس‌. بريم‌عقب‌، يه‌ سر بزنيم‌.

 همان‌ شب‌ عمليات‌ شده‌ بود. حاج‌ حسين‌ هم‌ آمده‌ بود خط‌ ديده‌ بود مانيستيم‌. پرسيده‌ بود، گفته‌ بودند رفته‌اند شهرك‌.

 گفتند «نيايي‌ها. ببيندت‌ پوست‌ از سرت‌ مي‌كنه‌.»

كلافه‌ گفتم‌ «آخه‌ فرمان‌ده‌ لشكر رو چه‌ به‌ خط‌ اومدن‌؟ بشين‌ همون‌عقب‌ تو سنگرت‌، فرمان‌دهيتو بكن‌ ديگه‌.»

مي‌خنديدند به‌م‌. مانده‌ بودم‌ چه‌ كار كنم‌.

 بچه‌ها يك‌ قرارگاه‌ عراقي‌ را گرفته‌ بودند، و گرنه‌ تا آخر عمليات‌ جرأت‌نداشتم‌ از جلوي‌ سنگرش‌ رد شوم‌. رفتم‌ تو سلام‌ كردم‌.

گفت‌ «پيدات‌ شد بالاخره‌؟»

دستش‌ را دراز كرده‌ بود. رفتم‌ جلو دست‌ دادم‌ باهاش‌.

 

72

هر جا حاج‌ حسين‌ مي‌رفت‌، من‌ را هم‌ مي‌برد. مشاور توپ‌خانه‌اش‌ بودم‌.

 بي‌سيم‌چي‌ گوشي‌ بي‌سيم‌ را گرفت‌ طرفم‌، گفت‌ «حاج‌ آقا مظاهري‌. كارفوري‌ دارن‌ باهاتون‌.»

مظاهري‌ فرمان‌ده‌ توپ‌خانه‌ي‌ لشكر بود. گوشي‌ را گرفتم‌. گفت‌ «زودِزود بيا عقب‌ كارِت‌ دارم‌. اومدي‌ها.»

 نشسته‌ بود كنار سنگر، بند پوتين‌هايش‌ را مي‌بست‌. گفتم‌ «فرمايش‌؟»

سوار موتور شد. گفت‌ «مي‌گم‌ زياد پيش‌ حاج‌ حسين‌ مونده‌اي‌. بسّته‌.ديگه‌ نوبت‌ ماست‌.»

گاز داد و رفت‌. داد زدم‌ «اي‌ بدجنس‌ حسود. بالاخره‌ كار خودتو كردي‌.»

 

73

«اين‌ چه‌ وضعشه‌. مرديم‌ آخه‌ از سرما. نيگا كن‌. دست‌هام‌ باد كرده‌.آخه‌ من‌ چه‌طوري‌ برم‌ تو آب‌؟ اين‌ طوري‌؟ يه‌ دستكش‌ نمي‌دن‌ به‌ ما.»

علي‌ گفت‌ «خودشو ناراحت‌ نكن‌. درست‌ مي‌شه‌.»

همان‌ وقت‌ حاج‌ حسين‌ با فرمان‌ده‌هاي‌ گردان‌ آمده‌ بودند بازديد. گفتم‌«حالا مي‌رم‌ به‌ خود حاجي‌ مي‌گم‌.»

علي‌ آمد دنبالم‌. مي‌خواست‌ نگذارد، محلش‌ نگذاشتم‌. رفتم‌ طرف‌ حاج‌حسين‌. چشم‌ حاجي‌ افتاد به‌ من‌، بلند گفت‌ «برا سلامتي‌ غواصامون‌صلوات‌.»

فرمان‌ده‌ها صلوات‌ فرستادند. لال‌ شده‌ بودم‌ انگار. سرما و همه‌ چي‌يادم‌ رفت‌. برگشتم‌ سر جايم‌ ايستادم‌؛ علي‌ مي‌خنديد.

 

74

گفت‌ «امشب‌ من‌ اين‌جا بخوابم‌؟»

گفتم‌ «بخواب‌. ولي‌ پتو نداريم‌.»

يك‌ برزنت‌ گوشه‌ي‌ سنگر بود. گفت‌ «اون‌ مال‌ كيه‌؟»

گفتم‌ «مال‌ هيشكي‌. بردار بخواب‌.»

همان‌ را برداشت‌ كشيد رويش‌. دم‌ در خوابيد.

 صبح‌ فردا، سر نماز، بچه‌ها به‌ش‌ مي‌گفتند «حاج‌ حسين‌ شما جلوبايستيد.»


75

زد روي‌ شانه‌ام‌. گفت‌ «چه‌طوري‌ پهلوون‌؟ شنيده‌م‌ چاق‌ شده‌اي‌، قبراق‌شده‌اي‌.»

گفتم‌ «پس‌ چي‌ حاجي‌؟ ببين‌.»

آستينم‌ را زدم‌ بالا. دستم‌ را مشت‌ كردم‌، آوردم‌ تا روي‌ شانه‌ام‌. گفت‌«حالا بازوتو به‌ رخ‌ من‌ مي‌كشي‌؟»

خم‌ شد. بند پوتين‌هايش‌ را باز كرد. گفت‌ «ببينم‌ دستاي‌ كي‌ بهتر كارمي‌كنه‌؟ بايد با يه‌ دست‌ بند پوتينت‌ رو ببندي‌. هر دو تاشو.»

گفتم‌ «اين‌ كه‌ چيزي‌ نيس‌.» بند پوتين‌هايم‌ را باز كردم‌.

گفت‌ «يك‌، دو، سه‌... حالا.»

تند تند بند پوتينم‌ را مي‌بستم‌. آن‌ يكي‌ را مي‌خواستم‌ ببندم‌ كه‌ گفت‌«كاري‌ نداري‌ با ما؟»

سرم‌ را بالا آوردم‌. نگاهش‌ كردم‌. خنديد. گفت‌ «يا علي‌!» رفت‌.

 

76

از اصفهان‌ يك‌ ماشين‌ آورده‌ بوديم‌ براي‌ كارهاي‌ مهندسي‌. صداي‌واحدهاي‌ ديگر درآمده‌ بود. حاج‌ حسين‌ هم‌ گفت‌ «يا همه‌ي‌ واحدهابايد يك‌ ماشين‌ داشته‌ باشند يا هيچ‌ كدام‌.»

 مي‌گفتم‌ «حسين‌ جان‌! مي‌خوايم‌ اين‌ ماشينو. لازمش‌ داريم‌.» گوش‌نمي‌داد اصلاً.

اوقاتم‌ تلخ‌ شد. گفتم‌ «بيا آقا! اينم‌ سوييچ‌.» سوييچ‌ را دادم‌ و آمدم‌.

صدا كرد «محسن‌! حاج‌ محسن‌!»

برگشتم‌. نگاهش‌ نمي‌كردم‌. گفتم‌ الا´ن‌ از لشكر بيرونم‌ مي‌كند.

آمد جلو، دستم‌ را گرفت‌. گفت‌ «قهر مي‌كني‌؟ اين‌ همه‌ مدت‌ تو جبهه‌زحمت‌ كشيده‌اي‌ مي‌خواي‌ همه‌ رو به‌ باد بدي‌؟ به‌ خاطر يه‌ ماشين‌؟»

به‌ مسئول‌ تداركات‌ گفت‌ «سوييچ‌ رو بده‌ به‌ش‌.»

 

77

تو خط‌ غوغايي‌ بود. از زمين‌ و هوا آتش‌ مي‌باريد.

علي‌ گفت‌ «نمي‌دونم‌ چي‌ كار كنم‌.»

گفتم‌ «چي‌ شده‌ مگه‌؟»

گفت‌ «حاجي‌ سپرده‌ يه‌ كاليبر ببرم‌ خط‌. با اين‌ آتيشي‌ كه‌ اونا مي‌ريزن‌،دو دقيقه‌ نشده‌ كاليبر رو مي‌فرستن‌ رو هوا.»

بالاخره‌ نبُرد.

 از موتور پياده‌ شد يك‌ راست‌ رفت‌ سراغ‌ علي‌. يك‌ سيلي‌ گذاشت‌ توگوشش‌. داد زد «اون‌جا بچه‌هاي‌ مردم‌ دارن‌ جون‌ مي‌دن‌ زير آتيش‌، دلت‌نمي‌سوزه‌؟ واسه‌ي‌ يه‌ كاليبر دلت‌ مي‌سوزه‌؟»

 مي‌خواستم‌ مثلاً دل‌داريش‌ بدهم‌. گفتم‌ «اگه‌ من‌ جاي‌ تو بودم‌ يه‌ دقيقه‌هم‌ نمي‌ايستادم‌ اين‌جا.»

گفت‌ «چي‌ داري‌ مي‌گي‌؟ مي‌خواستم‌ دستشو ببوسم‌، روم‌ نشد.»

 

78

گفته‌ بودم‌ «تا حالا بوده‌م‌، از اين‌ به‌ بعد ديگه‌ نيستم‌. بگين‌ يكي‌ ديگه‌ روبذاره‌ فرمان‌ده‌ گردان‌. چرا من‌؟ يه‌ گردان‌ بردارم‌ ببرم‌ جايي‌ كه‌نمي‌شناسم‌، گردانم‌ نصف‌ شه‌، بعد هم‌ چشمم‌ تو چشم‌ دوستاشون‌باشه‌، تو چشم‌ برادراشون‌، مادراشون‌؟ من‌ نيستم‌.»

 به‌ ستون‌ توي‌ كانال‌ حركت‌ مي‌كرديم‌. يكي‌ توي‌ گوشم‌ گفت‌ «حاجي‌دنبالت‌ مي‌گرده‌. خيلي‌ هم‌ عصبانيه‌.»

توي‌ دلم‌ گفتم‌ «چَكه‌ رو خورده‌يم‌.»

 گفت‌ «كجا بودي‌ تا حالا؟»

گفتم‌ «به‌ گوش‌ بودم‌.»

گفت‌ «چرا نيومدي‌؟»

گفتم‌ «دوست‌ نداشتم‌. گفتم‌ بيام‌ خُلقت‌ تنگ‌ مي‌شه‌.»

داد زد «تو كسي‌ نيستي‌ كه‌ خلق‌ منو تنگ‌ كني‌. گردان‌ رو ببر عقب‌ تابيام‌ حسابتو برسم‌.»

گفتم‌ «اين‌دفعه‌ ديگه‌ مي‌زنه‌.»

 بي‌سيم‌ زد كه‌ «گردان‌ رو بردار بيار. بايد بري‌ عمليات‌.»

 گفت‌ «بايد بريد جلو؛ با تانك‌ و نفربر. برو بچه‌هاتو سوار كن‌.»مي‌خواستم‌ بيايم‌ دستم‌ را گرفت‌. گفت‌ «اون‌ حرفا چي‌ بود زدي‌؟»ساكت‌ بودم‌. دستم‌ را گرفت‌ كشيد توي‌ بغلش‌. سرم‌ را گذاشتم‌ روي‌شانه‌اش‌.

 

79

با بچه‌ها سنگر درست‌ مي‌كرديم‌. فايده‌ نداشت‌ ولي‌ درست‌ مي‌كرديم‌.آتش‌ِ بالاي‌ سرمان‌ خيلي‌ بيش‌تر از آتش‌ِ روبه‌رو بود.

اول‌ صداي‌ موتورش‌ آمد، بعد صداي‌ خودش‌. داد مي‌زد «چرا كلاه‌سرتون‌ نيس‌؟»

همين‌طور نگاهش‌ مي‌كردم‌. فكر كردم‌ «اين‌ حاجيه‌ داد مي‌زنه‌؟»

دوباره‌ داد زد «اهه‌. وايستاده‌ منو نيگا مي‌كنه‌. مي‌گم‌ اين‌ بچه‌ها چراكلاه‌ ندارن‌؟»

ترس‌ برم‌ داشته‌ بود. با دست‌ اشاره‌ كردم‌ كلاه‌هايشان‌ را بگذارندسرشان‌.

 

80

گفت‌ «حاجي‌ بلدوزرها رو آورديم‌. امر ديگه‌اي‌؟»

سر تا پايش‌ خاكي‌ بود. از زير خاك‌ها موهاي‌ مشكيش‌، بور مي‌زد.چفيه‌ي‌ دور گردنش‌ خوني‌ بود. نگاه‌ حاجي‌ مانده‌ بود روي‌ چفيه‌،ساكت‌ بود.

گفت‌ «حاجي‌ شما كارت‌ نباشه‌ به‌ اين‌. طوري‌ نيست‌. شما امرتونوبگين‌.»

سرش‌ پايين‌ بود. گفت‌ «مي‌خوام‌ بلدوزرها را ببري‌ سمت‌ سه‌راهي‌. بايدخاك‌ريز بزنيم‌ برا بچه‌ها.»

سه‌راهي‌ را مي‌كوبيدند.

 تا از سه‌ راهي‌ برگردند، ده‌ بار سراغشان‌ را گرفت‌.

 

81

گفتم‌ «يادتون‌ نره‌ها! من‌ رو نديده‌ين‌، نمي‌دونين‌ كجام‌.»

رفتم‌ توي‌ كيسه‌ خواب‌؛ سر و ته‌.

از سر شب‌ شوخيش‌ گرفته‌ بود. بي‌سيم‌ مي‌زد، از خواب‌ بيدارم‌ مي‌كرد؛از خواب‌ِ بعدِ چند شب‌ بيداري‌. مي‌پرسيد «خُب‌! حالت‌ خوب‌ هست‌؟»بعد مي‌گفت‌ «برو بگير بخواب‌.» حالا هم‌ كه‌ پيك‌ فرستاده‌ بود.

 

82

نصفه‌شب‌، چشم‌ چشم‌ را نمي‌ديد؛ سوار تانك‌، وسط‌ دشت‌.

كنار برجك‌ نشسته‌ بودم‌. ديدم‌ يكي‌ پياده‌ مي‌آيد. به‌ تانك‌ها نزديك‌مي‌شد، دور مي‌شد. سمت‌ ما هم‌ آمد. دستش‌ را دورِ پايم‌ حلقه‌ كرد.پايم‌ را بوسيد. گفت‌ «به‌ خدا سپرده‌متون‌.»

گفتم‌ «حاج‌ حسين‌؟»

گفت‌ «هيس‌! اسم‌ نيار.»

رفت‌ طرف‌ تانك‌ بعدي‌.

 

83

يكي‌ از بچه‌ها شيريني‌ تولد بچه‌اش‌ را آورده‌ بود. تعارف‌ كرديم‌ حاجي‌يكي‌ برداشت‌.

گفتم‌ «خب‌ حاجي‌. شما كي‌ شيريني‌ تولد بچه‌تون‌ رو مي‌آريد؟»

گفت‌ «من‌ نمي‌بينمش‌ كه‌ شيريني‌ هم‌ بيارم‌.»

 

84

قبل‌ از عمليات‌، قرآن‌ كه‌ مي‌خوانديم‌، حاجي‌ گريه‌ مي‌كرد. دوست‌داشت‌.

بعد از كربلاي‌ چهار هم‌ قرآن‌ خوانديم‌ و حاجي‌ گريه‌ كرد؛ بيش‌تر ازدفعه‌هاي‌ قبل‌. خيلي‌ بيش‌تر.

 

85

اين‌ آخرها زياد بحث‌ مي‌كردم‌ باهاش‌. قبلاً نه‌. گفته‌ بود گردان‌ را براي‌عمليات‌ حاضر كن‌، خودت‌ برگرد عقب‌. گردان‌ را آماده‌ كردم‌. خودم‌نرفتم‌. به‌ش‌ گفته‌ بودند.

 گفتند حاجي‌ كارت‌ دارد.

رفتم‌. تا من‌ را ديد، گفت‌ «تو چه‌ت‌ شده‌؟ قبلاً حرف‌ گوش‌ مي‌كردي‌.»

ته‌ دلم‌ خالي‌ شد.

 گفتم‌ «حاجي‌!»

گفت‌ «جانم‌!»

گفتم‌ «از من‌ راضي‌ هستي‌؟ ته‌ دلت‌ها؟»

گفت‌ «اين‌ چه‌ حرفيه‌؟ نباشم‌؟» رويش‌ را برگردانده‌ بود.

 برگشتم‌ اصفهان‌. ديگر نديدمش‌، هيچ‌ وقت‌.

 

86

گفت‌ «بشين‌ بريم‌ يه‌ دور بزنيم‌.»

رفتيم‌.

ـ من‌ كارامو كرده‌م‌. ديگه‌ كاري‌ توي‌ اين‌ دنيا ندارم‌. دعا كن‌ برم‌ ديگه‌.بسه‌ هر چي‌ مونده‌م‌.

يك‌ريز مي‌گفت‌. پريدم‌ وسط‌ حرفش‌. گفتم‌ «ما رو آورده‌اي‌ اين‌ حرفا روبزني‌؟ كي‌ بود مي‌گفت‌ هواي‌ خودتونو داشته‌ باشين‌؟ مراقب‌ باشيدالكي‌ از دست‌ نريد؟ مگه‌ جنگ‌ تموم‌ شده‌ كه‌ مي‌گي‌ كار ديگه‌اي‌ ندارم‌؟ما همه‌مون‌ به‌ت‌ احتياج‌ داريم‌...»

من‌ حرف‌ مي‌زدم‌، او گريه‌ مي‌كرد.

 

86

نشسته‌ بود، زانوهايش‌ را گرفته‌ بود توي‌ بغلش‌.

هيچ‌ وقت‌ اين‌طوري‌ نديده‌ بودمش‌؛ ساكت‌ شده‌ بود. ناراحت‌ بودم‌. دلم‌مي‌خواست‌ مثل‌ هميشه‌ باشد؛ وقتي‌ مي‌ديديمش‌ غصه‌هامان‌ از يادمان‌مي‌رفت‌.

گفتم‌ «چه‌قدر مظلوم‌ شده‌اي‌ حاجي‌.»

سرش‌ را برگرداند، فقط‌ لب‌خند زد.

 

87

گفت‌ «بگو نمي‌آد.» قطع‌ كرد.

گوشي‌ را گذاشتم‌. گفتم‌ «مي‌گه‌ نمي‌آم‌.»

گفتند «بي‌خود. يعني‌ چي‌ نمي‌آم‌؟ دور بزن‌ ببينم‌.»

 از دو طرف‌ گرفته‌ بودندش‌، همين‌طور آوردند توي‌ ماشين‌.

گفتم‌ «خدا خيرتون‌ بده‌. مگه‌ اين‌كه‌ حرف‌ شما رو گوش‌ كنه‌.»

 توي‌ جلسه‌، همه‌ حرف‌ زدند، نظر دادند، بحث‌ كردند. حاج‌ حسين‌ساكت‌ نشسته‌ بود. گوش‌ مي‌كرد فقط‌. يكي‌ گفت‌ «حاجي‌ نظر شماچيه‌؟»

گفت‌ «هر چي‌ شما بگين‌.»

 

88

فرمان‌ده‌ها شلوغ‌ مي‌كردند، سر به‌ سرش‌ مي‌گذاشتند. باز ساكت‌ بود.كاظمي‌ گفت‌ «حاجي‌! حالا همين‌جا صبحونه‌مونو مي‌خوريم‌، يه‌ساعتي‌ مي‌خوابيم‌، بعد هم‌ هر كسي‌ كار خودش‌.»

گفت‌ «من‌ بايد برم‌ خط‌. با بچه‌هاي‌ مهندسي‌ قرار گذاشته‌م‌.»

زاهدي‌ بلند شد رفت‌ بيرون‌. سوار ماشين‌ حاج‌ حسين‌ شد، برد فروكردش‌ توي‌ گِل‌. چهار چرخ‌ِ ماشين‌ توي‌ گِل‌ بود.

گفت‌ «حالا اگه‌ مي‌توني‌ برو!»

لب‌خندش‌ از روي‌ صورتش‌ پاك‌ شد. بي‌حرف‌، رفت‌ سوار شد. دنده‌عقب‌ گرفت‌. ماشين‌ از توي‌ گِل‌ درآمد. رفت‌.

 

89

خوابيده‌ بود. بحث‌ مي‌كرديم‌. اين‌قدر داد و فرياد كرديم‌ كه‌ از خواب‌پريد.

«چيه‌؟ چي‌ شده‌؟»

گفتم‌ «اين‌ مي‌گه‌ واسه‌چي‌ خاك‌ريز نزدي‌ برامون‌.»

گفت‌ «خُب‌ چرا نزدي‌؟»

گفتم‌ «آقا جون‌! وسط‌ روز كه‌ نمي‌شه‌ خاك‌ريز زد.»

بلند شد، نشست‌. «روز و شب‌ نداره‌. پاشو بريم‌، ببينم‌ مي‌شده‌ خاك‌ريزبزني‌ و نزده‌اي‌.»

 

90

از سنگر دويد بيرون‌. بچه‌ها دور ماشين‌ جمع‌ شده‌ بودند. رفت‌ طرفشان‌.

گفتم‌ «بيا پدر جان‌. اينم‌ حاج‌ حسين‌.»

پيرمرد بلند شد، راه‌ افتاد. يك‌ دفعه‌ برگشت‌ طرف‌ من‌. پرسيد «چي‌صداش‌ كنم‌؟»

«هر چي‌ دلت‌ مي‌خواد.»

تماشايشان‌ مي‌كردم‌.

حاج‌ حسين‌ داشت‌ با راننده‌ي‌ ماشين‌ حرف‌ مي‌زد. پيرمرد دست‌گذاشت‌ روي‌ شانه‌اش‌. حاجي‌ برگشت‌، هم‌ديگر را بغل‌ كردند. پيرمردمي‌خواست‌ پيشانيش‌ را ببوسد، حاجي‌ مي‌خنديد، نمي‌گذاشت‌. خمپاره‌افتاد. يك‌ لحظه‌، همه‌ خوابيدند روي‌ زمين‌. همه‌ بلند شدند؛ صحيح‌ وسالم‌. غير از حاجي‌.

 

91

قرار بود خط‌ را به‌ بچه‌هاي‌ لشكر هفده‌ تحويل‌ بدهيم‌، بكشيم‌ عقب‌.گفت‌ «برو فرمان‌ده‌هاي‌ گردان‌ رو توجيه‌ كن‌، چه‌طور جابه‌جا بشن‌.»

رفت‌ توي‌ سنگر.

 نيم‌ ساعت‌ خوابيدم‌. فقط‌ نيم‌ ساعت‌. بيدار كه‌ شدم‌ هر كس‌ يك‌ طرف‌نشسته‌ بود، گريه‌ مي‌كرد. هنوز هم‌ فكر مي‌كنم‌ خواب‌ ديده‌ام‌ حاجي‌شهيد شده‌.

 

92

بي‌سيم‌ صدا مي‌كند:

ـ محمد، محمد، حسين‌... محمد، محمد، حسين‌.

اسم‌ حاج‌ حسين‌ شش‌ سال‌ كُدِ فرمان‌دهي‌ لشكر بوده‌. حالا هم‌ كه‌حاجي‌ شهيد شده‌، كد را عوض‌ نكرده‌اند. ولي‌ صدا ديگر صداي‌ حاج‌حسين‌ نيست‌. مي‌زنم‌ زير گريه‌. حسن‌ آقايي‌ مي‌گويد «چرا گريه‌مي‌كني‌؟ گوشي‌ رو بردار.»

 

93

جاي‌ كابل‌ها روي‌ پشتم‌ مي‌سوخت‌. داشتم‌ فكر مي‌كردم‌ «عيب‌ نداره‌.بالاخره‌ برمي‌گردي‌. مي‌ري‌ اصفهان‌. مي‌ري‌ حاج‌ حسين‌ رو مي‌بيني‌.سرت‌ رو مي‌گيره‌ لاي‌ دستش‌، توي‌ چشم‌هات‌ نگاه‌ مي‌كنه‌ مي‌خنده‌،همه‌ي‌ اين‌ غصه‌ها يادت‌ مي‌ره‌...»

 

94

در را باز كردند، هلش‌ دادند تو. خورد زمين‌؛ زود بلند شد. حتا برنگشت‌عراقي‌ها را نگاه‌ كند. صاف‌ آمد پيش‌ من‌ نشست‌. زانوهايش‌ را گرفت‌توي‌ بغلش‌. زد زير گريه‌. گفتم‌ «مگه‌ دفعه‌ اولته‌ كه‌ كتك‌ مي‌خوري‌؟»

نگاهم‌ كرد. گفت‌ «بزن‌ و بكوبشونو كه‌ ديدي‌.»

گفتم‌ «خب‌؟»

گفت‌ «حاج‌ حسين‌ شهيد شده‌.»


95

ما را به‌ خط‌ كردند. از اول‌ صف‌ يكي‌ يكي‌ اسم‌ و مشخصات‌مي‌پرسيدند، مي‌آمدند جلو.

نوبت‌ من‌ شد. اسمم‌ را گفتم‌. مترجم‌ پرسيد «مال‌ كدوم‌ لشكري‌؟»

گفتم‌ «لشكر امام‌ حسين‌.»

افسر عراقي‌ يك‌ دفعه‌ پريد. موهايم‌ را گرفت‌ به‌ طرف‌ خودش‌ كشيد.داد زد «حسين‌؟ حسين‌ خرازي‌؟»

چشم‌هاش‌ انگار دو تا گلوله‌ي‌ آتش‌؛ سرم‌ را انداختم‌ پايين‌، گفتم‌ «نه‌.»

 

96

نصفه‌ شب‌ بود كه‌ زنگ‌ زدند، خبر حاجي‌ را دادند. تا صبح‌ نخوابيديم‌؛من‌ و خانمم‌ و بچه‌هايم‌. نشستيم‌، گريه‌ كرديم‌.

 

97

گفت‌ «بيا اول‌ بريم‌ يكي‌ از دوستان‌ حسين‌ رو ببينيم‌. بعد مي‌ريم‌بيمارستان‌.»

دستم‌ را گرفته‌ بود، ول‌ نمي‌كرد. نگاهش‌ كردم‌، از نگاهم‌ فرار مي‌كرد.گفتم‌ «راستشو بگو. تو چه‌ت‌ شده‌؟ خبريه‌؟ حسين‌ ما طوريش‌ شده‌؟»

حرفي‌ نزد. ديگر دستم‌ را رها كرده‌ بود. گفتم‌ «حسين‌، از اول‌ جنگ‌ديگه‌ مال‌ ما نيست‌. مال‌ جنگه‌، مال‌ شماها. ما هر روز منتظريم‌ خبرشوبه‌مون‌ بدن‌. اگه‌ شهيد شده‌ بگو كه‌ من‌ يه‌ طوري‌ به‌ خانمش‌ بگم‌.»

زد زير گريه‌.

 

98

توي‌ خانه‌شان‌ يك‌ وجب‌ جا بود فقط‌. اين‌قدر كه‌ خودشان‌ تويش‌بنشينند. نمي‌دانم‌ اين‌همه‌ آدم‌ چه‌طور مي‌رفتند تو و مي‌آمدند بيرون‌.پدرش‌ ايستاده‌ بود دم‌ در. دست‌ انداختم‌ گردنش‌. ساكت‌ بود. بغلم‌ كردو گذاشت‌ حسابي‌ گريه‌ كنم‌. همان‌جا دم‌ در ازمان‌ پذيرايي‌ كردند.

 

99

موقعي‌ كه‌ بچه‌ بود، مكبّر بود؛ تو همين‌ مسجد سيّد كه‌ ختمش‌ راگرفتيم‌، سوم‌ و هفتم‌ و چهلمش‌ را هم‌ گرفتيم‌.

 

100

تو وصيت‌نامه‌اش‌ نوشته‌ بود «اگر بچه‌م‌ دختر بود اسمش‌ زهراست‌،پسر بود، مهدي‌.»

مهدي‌ خرازي‌ الا´ن‌ مردي‌ شده‌ براي‌ خودش‌.

 

مآخذ

مأخذ تمام‌ خاطره‌هاي‌ اين‌ كتاب‌، جز موارد مشخص‌شده‌، نوارهاي‌ تصويري‌ وصوتي‌ مؤسسه‌ي‌ روايت‌ فتح‌ است‌:

* هزار قله‌ي‌ عشق‌؛ كنگره‌ شهداي‌ اصفهان‌ (خاطره‌هاي‌ 5، 7، 39)

* فرشتگان‌ نجات‌؛ كنگره‌ي‌ شهداي‌ اصفهان‌ (خاطره‌هاي‌ 17، 18، 40، 66)

* ديده‌بان‌؛ كنگره‌ي‌ شهداي‌ اصفهان‌ (خاطره‌هاي‌ 20، 52)

* سيماي‌ سرداران‌ شهيد ـ حاج‌ حسين‌ خرازي‌؛ دفتر حفظ‌ آثار و انديشه‌هاي‌ دفاع‌مقدس‌ ـ وزارت‌ ارشاد (خاطره‌هاي‌ 24، 37، 53)

* دژآفرينان‌؛ كنگره‌ي‌ شهداي‌ اصفهان‌ (خاطره‌هاي‌ 32، 75، 49)

* شوق‌ وصال‌؛ كنگره‌ي‌ شهداي‌ اصفهان‌ (خاطره‌هاي‌ 42، 51، 70، 72)

* روزهاي‌ امتحان‌؛ كنگره‌ي‌ شهداي‌ اصفهان‌ (خاطره‌هاي‌ 56 و 69)

* آتش‌ و عشق‌؛ كنگره‌ي‌ شهداي‌ اصفهان‌ (خاطره‌ي‌ 72)