يادگاران
(كتاب باقري)
«يادگاران»
عنوان كتابهايي
است كه بنا
دارد
تصويرهايي
از سالهايجنگ
را در قالب
خاطرههاي
بازنويسيشده،
براي آنها
كه آن سالهارا
نديدهاند
نشان بدهد.
اين مجموعه
راهي است به
سرزميني
نسبتاً
بكرميان
تاريخ و
ادبيات،
ميان واقعهها
و بازگفتهها.
خواندنشان
تنهايادآوري
است،
يادآوري اين
نكته كه آن
روزها بودهاند،
آن
مردهابودهاند
و آن واقعهها
رخ دادهاند؛
نه در سالها
و جاهاي دور،
در هميننزديكي.
وقتي
كه آمد كسي
فكر نميكرد
طفل ضعيف
امروز روزگار
فردا را ازآن
خود خواهد
كرد. تجزيه و
تحليلش از
همه چيز جامع
بود. خوبگوش
ميكرد، ميخواند
و مينوشت؛ و
حرف آخر را
ميزد.
كودكي
كرد؛ جواني،
پدري، و
همسري. كمي
دامپروري
خواند.دانشجوي
ممتاز حقوق
دانشگاه
تهران بود.
روزنامهنگاري
كرد وجنگيد. طبل
جنگ كه
كوبيده شد،
بيهيچ
ادعايي سنگ
زير آسيايجنگ
شد؛ تا با
مردان
روزگارش
سايههاي
وحشت را به
روشناييآرامش
دور كنند.
زمانه مردان
شجاع ميخواست.
درايت و
جسارتباقري
روزگار سخت
جنگ را براي
يارانش آسان
ميكرد، براي
آنانيكه همقدم
و همنفسش
شدند. مهرش
دلنشين
بود؛ قوت كار
و قهرشهمه
لطف. انديشهي
رزم را در
ذهنهاي زينالدين،
خرازي،
باكري،همت
و... هم او جاري
كرد. در
شناساييها
همراهشان
شد؛ گفت،
شنيد
ونشانشان
داد و رفت.
1
بچه را
لاي پنبه
گذاشتند. آنقدر
ضعيف بود كه
تا بيست روز
صداش درنميآمد.
جان نداشت
شير بمكد.
براي ماندنش
نذر امام
حسين
كردند.بهش
گفتند «غلامِ
حسين.»
بايد
نذرشان را
ادا ميكردند.
غلامحسين
دوساله بود
كه رفتند
كربلا.
2
آمده
بود نشسته
بود وسط كوچه.
نميشد بازي
كرد. هرچي چخهكرديم
و با توپ
پلاستيكي و
سنگ زديم،
نرفت. غلامحسين
رفت
جلو.نفهميديم
چي گفت، كه
گذاشت رفت.
3
كلاس
هشتم بود.
سال چهل و
هشت، چهل و
نه. فاميل
دورشان
باچند تا بچهي
قد و نيمقد
از عراق
آواره شده
بود. هيچي
نداشتند؛ نهجايي،
نه پولي.
هفت هشت ماه
پ پيِ صندوقدار
مسجد لُرزاده
شدهبود. ميگفت
«بابا يه وام
بدين به اين
بندهي خدا.
هيچي نداره.
لااقليه
سرپناهي
پيدا كنه.
گناه داره.»
حاجي هم
ميگفت «پسر
جون! وام ميخوايي،
بايد يه
مقدار پولبذاري
صندوق. همين.»
آنقدر
گفت تا فاميل
پول گذاشتند
صندوق. همه
را بدهكار
كرد تا يكيخانهدار
شد.
4
سر راه
مدرسه رفتيم
كتابفروشي.
هرچي پول
داشت كتاب
خريد.ميخواند؛
براي دكور
نميخريد.
5
سال آخر
دبيرستان
بود. شب با
مهمان غريبهاي
رفت خانه.
شام بهشداد
و حسابي
پذيرايي كرد.
ميگفت
«از شهرستان
آمده. فاميلي
تهران نداره.
فردا صبح
ادارهيثبت
كار داره. ميره.»
دلش نميآمد
كسي گوشهي
خيابان
بخوابد.
6
دوستهاي
همدانشگاهيش
را برده بود
باغ دماوند.
تابستانِ
گرم وجوانهاي
شيطان. بايد بودي
و ميديدي چه
بلايي سر
خانه و زندگيآمد.
آببازي
كرده بودند،
همهجا. رختخوابهاي
سفيد و تميز
مامانشده
بود زرد.
7
خيلي
مواظب برادر
كوچكش،
احمد، بود.
نامه مينوشت،
تلفنميكرد،
بيشتر با هم
بودند. حرفهاش
را گوش ميكرد.
گردشميرفتند.
درد دل ميكردند.
هميشه ميگفت
«فاصلهي سني
بابا واحمد
زياده. احمد
بايد بتونه
به يكي
حرفاشو بزنه.
خيلي
بايدحواسمون
به درس و
كاراش باشه.»
8
سرباز كه
بود، دو ماه
صبحها تا ظهر
آب نميخورد.
نماز نخوانده
همنميخوابيد.
ميخواست
يادش نرود كه
دو ماه پيش
يك شب نمازشقضا
شده بود.
9
مامان و
باباش دلشان
ميخواست
پشت سرش
نماز بخوانند.
هرچيميگفتند،
قبول نميكرد.
خجالت ميكشيد.
10
بيست و
دوي بهمن.
پادگان شلوغ
بود. سربازها
قاطي مردم
شدند.اسلحهخانه
به هم ريخته
بود. گلولههاي
خمپاره با
خرج و چاشنيپخش
زمين بود.
دولا شد. جمع
و جورشان كه
كرد، گفت
«اگه يكيشمنفجر
بشه، كلي
آدم تكه تكه
ميشن.»
جعبهها
را كه چيدند،
با بقيه
رفتند طرف
ديگرِ پادگان.
11
از
نمازجمعه
ماجراي طبس
را شنيدم.
حسن توي
سرويس خبرِروزنامه
بود. صبر
نكرده بود؛
صبح زود با
عكاس
روزنامه
رفته بودطبس.
12
روزهاي
اول جنگ كسي
به كسي
نبود. از
سوسنگرد كه
برميگشتم،استاندار
خوزستان را
با حسن ديدم.
نميشناختمش.
هرچي سؤالميكرد،
من رو به
استاندار
جواب ميدادم.
همينطور كه
حرف ميزدم،اسم
بعضي جاها را
غلط ميگفتم.
خودش درستش
را ميگفت.
تند تندهم از
حرفهام
يادداشت
برميداشت.
13
چهار ماه
از جنگ ميرفت.
بين عراقيهاي
محور بستان و
جفيرارتباطي
نبود. حسن
بعد از
شناسايي گفت
«عراقيها روي
كرخه ونيسان
و سابله پل
ميزنند تا
ارتباط
نيروهاشون
برقرار بشه.
منتظرباشين
كه خيلي زود
هم اين كار
رو بكنن.»
يك هفته
بعد، همانطور
شد. نيروهاي
دشمن در آن
محورها با همدست
دادند.
14
باشگاه
گلف اهواز
شده بود
پايگاه
منتظران
شهادت. يكي
از اتاقهايكوچكش
را با فيبر
جدا كرد؛ محل
استراحت و
كار. روي در
هم نوشت«100%
شناسايي، 100%
موفقيت.»
گفت
«حتا با يه بيسيم
كوچيك هم
شده، بايد بيسيمهاي
عراقي راگوش
كنيد. هرچي
سند و نامه
هم پيدا ميكنيد
بايد ترجمه
بشه.»
از
شناسايي كه
ميآمد، با سر
و صورت خاكي
ميرفت
اتاقش.
اطلاعاترا
روي نقشه مينوشت.
گزارشهاي
روزانه را
نگاه ميكرد.
15
ريز به
ريز اطلاعات
و گزارشها را
روي نقشه مينوشت.
اتاقش كهميرفتي،
انگار تمام
جبهه را ديده
باشي.
چند
روزي بود كه
دو طرف به
هواي عراقي
بودن سمت هم
ميزدند.بين
دو جبهه
نيرويي نبود.
بايد الحاق
ميشد و
نيروها با هم
دستميدادند.
حسن آمد و از
روي نقشه
نشان داد.
16
خرمشهر
داشت سقوط
ميكرد. جلسهي
فرماندهها
با بنيصدر
بود.بچههاي
سپاه بايد
گزارش ميدادند.
دلم
هرّي ريخت
وقتي ديدم
يك جوان كمسن
و سال، با
موهاي تك
وتوكي تُو
صورت و اوركت
بلندي كه
آستينهاش
بلندتر از
دستش
بود،كاغذهاي
لولهشده را
باز كرد و
شروع كرد به
صحبت.
يكي از
فرماندههاي
ارتش ميگفت
«هر كي ندونه،
فكر ميكنه
ازنيروهاي
دشمنه.»
حتا بنيصدر
هم گفت
«آفرين!»
گزارشش جاي
حرف نداشت.
نفسراحتي
كشيدم.
17
ديدم از
بچههاي
گردان ما
نيست، ولي
مدام اين
طرف و آن
طرف سركميكشد
و از وضع خط
و بچهها سراغ
ميگيرد.
آخرسر
كفري شدم.
با تندي گفتم
«اصلاً تو كي
هستي اينقدر
سينجيم ميكني؟»
خيلي
آرام جواب
داد «نوكر شما
بسيجيها.»
18
اولينبار
بود كنارم
خمپاره
منفجر ميشد.
همه از ماشين
پريديم
بيرون.
حسن گفت
«رودخونه را
بگيريد و بريد
عقب، من ميرم
ماشينو بيارم.»تانكهاي
عراقي را
قشنگ ميديديم.
حسن فرز پريد
پشت فرمان
ودور زد.
گلولهي توپ
و خمپاره بود
كه پ به پاي
ماشين ميآمد
پايين.
چند
كيلومتر عقبتر،
حسن با ماشين
سوراخ سوراخ
منتظرمان
بود.
19
سوار
بليزر بوديم.
ميرفتيم خط.
عراقيها همه
جا را ميكوبيدند.صداي
اذان را كه
شنيد گفت
«نگهدار نماز
بخونيم.»
گفتيم
«توپ و
خمپاره ميآد،
خطر داره.»
گفت
«كسي كه
جبهه ميياد،
نماز اول وقت
را نبايد ترك
كنه.»
20
به
رضايي و
باقري گفتم
«نوارهايي كه
داديم تا
مكالمات بيسيمفرماندهها
را ضبط كنند،
پس ندادند.
ميگن
محرمانه ست.
خب نيتما
ثبت لحظه
لحظهي جنگه.»
حسن
همان موقع
گفت «اگه
اينا مورد
اطميناناند،
چرا اين كار
رانكنن؟»
از آن
روز به بعد،
اسناد و مدارك
و نقشهها را
بعد از هر
عملياتميگرفتيم.
21
كنار هم
نشسته بودند.
سلام نماز را
كه دادند،
گفت «قبول
باشه.»
احمد دلش
ميخواست
بيشتر با هم
حرف بزنند.
ناهار را كه
خوردند،حسن
ظرفها را شست.
بعد از چايي،
كلي حرف
زدند.
خنديدند.
گفت
«حسن بيا به
مسئول اعزام
بگيم ما ميخوايم
با هم باشيم.ميآي؟»
ـ باشه.
اينطوري
بيشتر با همايم.
ـ
آق جون مگه
چي ميشه؟ ما
ميخوايم با
هم باشيم.
ـ با كي؟
ـ اون
پسره كه اونجا
نشسته. لاغره.
ريش نداره.
مسئول
اعزام نگاه
كرد و گفت
«نميشه.»
ـ چرا؟
ـ پسر
جون! اوني
كه تو ميگي
فرماندهس.
حسن باقريه.
من كهنميتونم
اونو جايي
بفرستم. اونه
كه همه رو
اينور اونور
ميفرسته.معاون
ستاد عمليات
جنوبه.
22
نزديك
خط دشمن گرا
ميدادم.
گلولهي توپ
و خمپاره بود
كه سوتميكشيد
و تند و يكريز،
مثل باران
بهاري ميباريد.
خاكريز
عراقيهابه
هم ريخته
بود.
با
دوربين نگاه
كردم. دو
نفر، برانكار
به دست، از
خاكريز
عراقيهاسرازير
شدند. حسن را
شناختم. يك
سر برانكار را
گرفته بود،
هي دولاراست
ميشد و به
دو ميآمد.
23
نزديك
ظهر بود. از
شناسايي
برميگشتيم.
از ديشب تا
حالا چشمروي
هم نگذاشته
بوديم. آنقدر
خسته بوديم
كه نميتوانستيم
پا از
پابرداريم؛
كاسه
زانوهامان
خيلي درد ميكرد.
حسن طرف شني
جادهشروع
كرد به نماز
خواندن. صبر
كردم تا
نمازش تمام
شد.
گفتم
«زمين اين
طرف چمنه،
بيا اينجا
نماز بخوان.»
گفت
«اونجا زمين
كسيه، شايد
راضي نباشه.»
24
جلسه
داشتيم. بعضيها
دير رسيدند.
باقري را تا
آن روز نميشناختم.ديدم
جواني بعد از
خواندن چند
آيه شروع
كرد به صحبت.
فكر كردماعلام
برنامه است.
بعد ديدم قرص
و محكم گفت
«وقتي به
برادراميگيم
ساعت نُه
اينجا باشن،
يعني نُه و
يك دقيقه نشه.»
25
كارهاي
گردان را
سپردم به
معاونم. چند
روزي رفتم
پايگاه، پيش
حسن.مجروح
بودم. حسن
گفت «برو
جبههي شوش،
پيش معاون
عمليات.بگو
باقري
فرستاده.»
چند ماه
بعد پيغام
فرستاد «بيا
ببين حالا ميتوني
يه خط رو با
يه تيپفرماندهي
كني؟»
26
اوج
گرماي اهواز
بود. بلند شد،
دريچهي
كولر اتاقش
را بست.
گفت به
ياد بسيجيهايي
كه زير آفتاب
گرم ميجنگند.
27
رفتن و
ماندن بچههاي
جبهه معلوم
نبود. فقط سهنفرمان
مانديم.
بعد از
آنهمه غذاي
جبهه، شام
مامان حسن
خوشمزه
بود؛ باقاليپلوبا
گوشت. سير كه
شديم، هنوز
كلي غذا باقي
مانده بود.
حسنميخنديد
كه «من نميدونم.
بايد يا
بخوريد، يا
بريزيد تو
جيباتونببريد.»
28
نميشناختمش.
گفت «نوبتي
نگهباني
بدين. يكي
بره بالاي
دكل، يكيپايين،
پشت تيربار.
يكي هم
استراحت كنه.»
بهش
گفتم «نميريم.
اصلاً تو چه
كارهاي؟»
ميخواست
بحث كند.
محلش
نگذاشتيم.
رفتيم.
تا
ديدمش، ياد
قضيهي
نگهباني
افتادم.
معرفي كه ميكردند
بيشترخجالت
كشيدم. بعدها
هر وقت از آن
روز ميگفتم،
انگار نه
انگار. حرفديگري
ميزد.
29
چراغ
اتاقش روشن
بود. نشسته
بود روي زمين.
پاش را جمع
كرده
بودزيرش،
دفتر را
گذاشته بود
روي پاي
ديگرش. اسم
گردانها و
گروهان
وجاهايي را
كه بايد عمل
كنند، جزء به
جزء نوشت؛
طرح عمليات.دودقيقهاي
بالا تا پايين
چند صفحه را
پر كرد.
به من
گفت «طبق
اينا سلاح و
مسئوليت ميدي.»
30
اگر بين
بسيجيها
حرفي ميشد
ميگفت «براي
اين حرفها
به همتهمت
نزنيد. اين
تهمتها فردا
باعث تهمتهاي
بزرگتري ميشه.
اگهاز دست
هم ناراحت
شديد، دو ركعت
نماز بخوانيد
بگوييد خدايا
اينبندهي
تو حواسش
نبود. من
گذشتم، تو هم
ازش بگذر.
اين طوري
مهرو محبت
زياد ميشه.
اون وقت با
اين نيروها
ميشه
عمليات كرد.»
31
سه تا
تيپ درست
كرده بود؛
كربلا، امام
حسين،
عاشورا و چند
گردانمستقل.
پشت بيسيم
به رمز ميگفت
«كربلا! امام
حسين اومد؟عاشورا!
امام حسين
تنهاست.»
براي جابهجايي
نيروها از
منطقهيآهودشت
به گرمدشت
ميگفت
«آهوها رو
بفرستين اونجايي
كه هواشگرمه.»
نيروي
كاركشته كه
ميخواست،
ميگفت
«كنسرو پختهبفرستين،
نه خام.»
32
عمليات
طريقالقدس
بود. بچهها
بيسيم پشت
بيسيم ميزدند
كه«كار گره
خورده. چه
كار كنيم؟»
شب بود
و معلوم نبود
خط خودي كجا
است، خط
دشمن كجا است.منتظر
كسي نشد.
سوار ماشين
شد و رفت طرف
خط.
33
كف اتاق
توي يكي از
خانههاي
گِليِ
سوسنگرد
نشسته بود.
سهنفربهزحمت
جا ميشدند.
نقشه پهن
بود جلوش. هم
گوشي بيسيم
رويشانهاش
به توپخانه
گرا ميداد،
هم روي نقشه
كار ميكرد.
به منسفارش
كرد آب يخ
به بسيجيها
برسانم. به
يكي سفارش
الوار ميدادبراي
سقف سنگرها.
گاهي هم يك
تكه نان
خالي برميداشتميخورد.
34
عصري از
شناسايي
برگشت. ميگفت
«بايد بستان
رو نگه داريم.
اگهاين
ارتفاع رو
نگيريم و
آفتاب بزنه،
اين چند روز
عمليات يعني
هيچ.»
با اين
كه خسته
بود، دوساعته
چهار تا گردان
درست كرد.
خودش همفرمانده
يكي از گردانها.
از سر شب تا
صبح حسابي
جنگيدند.
چهارِصبح
بود كه حسن
را بيحال و
نيمهجان
بردند عقب.
ارتفاع
را كه گرفتند
خيال همه
راحت شد.
35
نصفهشب
خبرهاي جور
واجور از جنوب
سابله ميرسيد.
صبر نكرد.تنها
رفت. تصادفش
هم از بيخوابي
سهروزهاش
بود.
چيزي
ميگفت. گوشم
را بردم دم
دهانش.
ـ كار پل
سابله به
كجا رسيد؟
ـ حسن
جان! حالت
خوب نيست.
استراحت كن.
ـ نه.
بگو چي شد. ميخوام
بدونم.
36
اصرار
داشت كه
پيام
راديويي
بفرستيم.
اعلاميه
بريزيم توي
عراقيها.اثر
داشت. هر روز
توي كرخهكور
كلي عراقي تسليم
ميشد.
37
بعد از
عمليات، يك
سطل گرفته
بود دستش و
فشنگهاي
روي زمين
راجمع ميكرد.
ميگفت «حيفه
اينا روي
زمين بمونه،
بايد عليهصاحباش
به كار بره.»
38
افسر ردهبالاي
ارتش عراق
بود. بيست
روز پيش اسير
شده بود. با
هيچكدام از
فرماندهها
حرف نميزد.
وقتي
حسن آمد،
تمام
اطلاعاتي را
كه ميخواستيم
دوساعته
گرفت.بچهها
بهشوخي ميگفتند
«جادوش كردي؟»
فقط لبخند
ميزد.
ميگفت
«به فطرتش
برگشت.»
39
هي ميرفت
و ميآمد.
براي رفتن
به خانه
دودل بود.
يادش رفته
بود نانبگيرد.
بهش گفتم
«سهميهي
امروز يه
دونه نان و
ماست پاكتيه،
همينوبردار و
برو.»
گفت
«اينو دادن
اينجا بخورم،
نميدونم
زنم ميتونه
بخوره يا نه.»
گفتم
«اين سهم
توست. ميتوني
دور بريزي،
يا بخوري.»
يكي
دوباري رفت
و آمد. آخر هم
نان و ماست
را گذاشت و
رفت.
40
خيلي
فرز بند
پوتينش را
بست. نُهِ
شب بود. بايد
ميرفت يكي
ازمحورها.
گفتم «برادر
حسن! فرمانده
يه محور،
خودش مُهر
اعزام
نيرودرست
كرده. حرف
من رو هم
گوش نميده.
چه كار كنم؟»
گفت
«الا´ن ميريم.»
گفتم
«تا دارخوين
سي كيلومتر
راهه. فردا
بريم.»
گفت
«الا´ن ميريم.»
ـ
بيدارش كن.
هنوز گيج
خواب بود كه
حسن با تندي
بهش گفت
«مصطفي!
چراادعاي
استقلال ميكنيد؟
بايد زير نظر
گلف باشيد.
اون مهر رو
بيارببينم.»
مهر را
كه گرفت،
داد به من.
خودش رفت اهواز.
41
رختخوابش
دو تا پتو
سربازي بود.
همينطور كه
دراز كشيده
بود، باصداي
بلند ميخنديد.
ـ يه
كمي يواشتر.
بغل دستتون
اتاق فرماندهيه.
ـ بابا
عراقيها
اومدهند تو
مملكت ما ميخندن،
ما سر جاموننميتونيم
بخنديم؟
42
تركشها
كه به آب
ميخورد،
ماهيها ميآمدند
بالا. تقريباً
هر روزبساط
ماهيكباب
به راه بود.
ماهي درشتي
از سقف سنگر
آويزان
بود.بوي ماهي
كه به گربه
خورد، روي دو
تا پا بلند شد.
بدنش را
حسابيكش
داده بود.
حسن هم
دوربين
عكاسي گردنش
بود، عكسش
راانداخت.
زير شيشهي
ميزش عكسهاي
قشنگي داشت،
همه كار خودش.
انگاركارت
پستال.
43
نوشتن
يادداشت
روزانه را
اجباري كرده
بود. ميگفت
«بنويسيد چهكارهايي
براي گردان،
تيپ، واحد و
قسمتتون
كرديد. اگه
بنويسيد،
نفربعدي كه
ميآد ميدونه
چه خبره.
اونموقع بهتر
ميتونه
تصميمبگيره.»
44
گزارشهاي
شناسايي
رفتن بچهها
را با دقت ميخواند.
يك جاهاييخط
ميكشيد و
چيزهايي مينوشت.
گفت
«اينجا نوشتي
از دست چپ
تيراندازي
شد. يعني چپ
خودت يادشمن؟
شما روبهروي
همديگهايد،
بايد از قطبنما
استفاده كنيد.
سعيكنيد جهتها
را از روي
قطبنما
بنويسيد.»
45
تعداد
نفرات هر تيپ،
گردان،
گروهان و
دسته را نوشت.
با توپ و
تانكغنيمتي
هم گردان
زرهي درست
كرد. ده
دوازده تا
گردان، شد
بيست تاتيپ.
ميگفت
«براي تازهواردهاي
جنگ هم جزوهي
آموزشي ميخواهيم.نيروها
بايد
تشكيلاتي
فكر كنند.
بسيجيهايي
كه برميگردند
شهربايد
گروهان و
گردان هر
مسجد را درست
كنند. اعزام
مجددها هم
بايدبرگردند
به يگانهاي
خودشان، مثل
مسافري كه
برميگردد بهخانهش.
اينطوري
سازمان رزم
درست و حسابي
داريم.»
46
فرمانده
يكي از
لشكرهاي
ارتش بود.
طرحهاي حسن
را كه ميديد،ميگفت
«اين باقري
انگار چند سال
دانشكدهي
افسري بوده.طرحهاش
كلاسيكه. حرف
نداره.»
47
چند تا
بسيجي كنار
جاده منتظر
ماشين بودند.
حسن گفت
«ماشينونگه
دار اينا رو
سوار كنيم.»
بهشان
گفت «اگه
الا´ن فرماندهتون
رو ميديديد،
چي ميگفتيد؟»
يكيشان
گفت «حالا كه
دستمون نميرسه،
اما اگه ميرسيد
ميگفتيمآخه
خدا رو خوش
ميياد تو اين
گرما پياده
بريم؟ تازه
غذاهايي كهبرامون
ميآرن
اصلاً خوب
نيست و...»
حسن با خنده
گفت «ميگم
رسيدگي كنن.
ديگه؟»
آنها هم
ميگفتند و ميخنديدند.
به مقرشان
كه رسيديم،
پياده
شدندرفتند.
48
مقدمات
عمليات فتحالمبين
را ميچيد. از
بس ضعيف شده
بود زود ازحال
ميرفت. سرُم
كه ميزدند،
كمي جان ميگرفت
و پا ميشد.
كميبعد
دوباره از
حال ميرفت،
روز از نو
روزي از نو.
49
بچهها
خسته بودند،
خط هم شلوغ.
بسيجي سن و
سالداري
بود. بهبهانهي
بردن مجروح،
راه افتاد
برود عقب.
حسن سرش
داد زد «هي
حاجي! كجا؟
ننهات را ميخواي؟
اگر دلتشير
ميخواد، بگم
برات بيارن.»
طرف
خندهاش
گرفت. حسن
را بغل كرد و
برگشت خط.
50
از خستگي
هر كس طرفي
ولو بود. از خط
برگشته
بودند و
منتظربرگههاي
مرخصي. حسن
وسط
آسايشگاه با
صداي بلند
گفت«برادرا!
فرمانده
عمليات جنوب
اومده، ميخواد
صحبت كنه.
همه تومحوطه
جمع شيد!»
به هم
ميگفتند «اين
همونيه كه
بيدارمون
كرد. پس كو
فرماندهعمليات
جنوب؟»
بعد از
حرفهاش،
بچهها قيد
مرخصي رفتن
را زدند و
شدند نيروياحتياط.
51
زمين
زير گلولههاي
توپ ميلرزيد.
روبهرو؛
رديف تانكهاي
عراقي.گوشهي
خاكريز با چند
تا بسيجي
نشست دعاي
توسل خواند.
52
ـ امام
صادق اشاره
ميكرد،
اصحابش ميرفتند
توي تنور داغ.بسيجيها
هم اينجورياند.
منطقهي
دشمنه،
تاريكه، سي
كيلومترپيادهروي
داره، با همهي
موانع. اما
بسيجيها ميرن.
هرجا حرف
بسيجيها
بود، ميگفت
«اينها پديدهي
جديد خلقتند.»
53
ديشب
رفته بودند
شناسايي.
امشب ميگفتند
«ديگه نميريم.فرمانده
گردان گفته
يه شب بريد،
اونم برا اينكه
شبِ حمله
گردان
روببريد.»
سرشان
داد كشيد «پسفردا
عمليات
داريم. حرف
گردان و تيپ
نيست،حرف
اسلامه. شما
شرعاً
مسئوليد. امشب
هم خلاف
كرديد
نرفتيد.بريد
واقعاً
استغفار كنيد.
حالا پاشيد
زودتر راه
بيافتيد، به
بچههابرسيد!»
54
حسن بهش
گفته بود
برود خط، ولي
تازه بيدار
شده بود و
خوابآلودحرف
ميزد. از
دستش عصباني
بود. ميگفت
«چي بهت
بگم؟ اعدامتكنم؟
يا گوشِت رو
بگيرم بگم
آقا برو گم
شو؟ چهقدر
بگم فلاني
برودنبال
فلان كار؟
وقتي نميريد،
خودم مجبورم
برم. هي
بايد بگم
آقايايكس
برو با آقاي
ايگرگ
هماهنگي كن.
تو رو به
امام زمان
با همبسازيد!
تو كوتاه
بيا. بذار بگن
فلاني كوتاه
اومد. اصلاً
بابا ما به
بهانهيجنگ
و گردان و
خاكريز با هم
رفيق شديم
تا همديگه
رو بسازيم.»
55
پشت بيشتر
نامههايي
كه ميرسيد
نوشته بود
«اهواز ـ گلف
ـ حسنباقري.»
بچههايي
كه مرخصي ميرفتند
خيلي براش
نامه مينوشتند.
56
ميگفت
«فرمانده
تيپ گفته
توپ صد و هفت
نداريم كه
بديم. حالا
چهكار كنيم؟»
تند گفت
«يعني چي كه
نداريم؟ اگه
ميخوان
گربه
برقصونن، ما
همبلديم.
بابا جنگه،
سمج باشين.
برو به اون
فرمانده
پدرسوخته
بگو اگهندي،
گردان براي
عمليات نميآرم.
اون وقت
ببين داره
بده يا نه؟»
57
تيربار
عراقيها همه
را كلافه
كرده بود.
آمده بود پشت
خاكريز،
نقشهرا پهن
كرده بود و
فكر ميكرد.
كسي باور نميكرد
فرمانده
لشكر آمدهباشد
خط.
58
برگشتني
موتورش خراب
شد. بيابان و
گرما كلافهش
كرده بود. بايدزودتر
فرمهاي
شناساييش را
مينوشت.
حسن
گزارش را كه
ميخواند،
زيرچشمي
نگاهش كرد.
برگهها را پسداد
و گفت
«معلومه خسته
بودي. دوباره
بنويس، ولي
اين دفعه
باحوصله، با
دقت.»
59
از سنگرش
خوب ميشد
عراقيها را
شناسايي كرد.
ولي دو پاش را
كردهبود توي
يك كفش كه
«نه، نميشه.»
جوشي
شدم. داشتم
ميگفتم
«بابا! اين
فرماندهته،
حسن...»، كهآستينم
را كشيد و گفت
«ولش كن! ميريم
يه جا ديگه.
بذار راحتباشه.»
60
عصر بود
كه از
شناسايي آمد.
انگار با خاك
حمام كرده
بود. از غذاپرسيد.
نداشتيم. يكي
از بچهها
تندي رفت،
از نزديكي
شهر چند سيخكوبيده
گرفت. كبابها
را كه ديد،
داد زد «اين
چيه؟»
زد زير
بشقاب و گفت
«هرچي بسيجيها
خوردهن، از
همون
بيار.نيست،
نونخشك
بيار.»
61
از
كردستان
آمده بودند.
حسن نقشه را
به ديوار زد
و شروع كرد
«اينجابِلِتّاي
پايين، اين
بِلِتّاي
بالا، اينم
دهليز شاوريه...»
متوسليان
با دست يواش
به همت زد و
جوري گفت كه
باقريبشنود
«حاجي! اينا
رو نقشه ميجنگن
يا رو زمين؟»
بردشان
منطقه و گفت
«اينجا غرب
نيست. تپه و
قله هم
نداره. زمينصافه.
بچههاي
شناسايي چند
ماه وقت
گذاشتن تا
اين نقشههاييك
پنجاه هزارم
رو درست كردن.»
حساب
كار دستشان
آمد كه جنوب
چهطوري است.
62
ده روز
پيش گفته
بود جزيره را
شناسايي
كنند، ولي
خبري
نبود.همهش
ميگفتند
«جريان آب تنده،
نميشه رد
شد. گرداب كه
بشه، همهچيز
رو ميكشه تو
خودش.»
ـ خُب
چه بكنيم؟
ميخوايد
بريم سراغ
خدا بگيم
خدايا آب رو
نگه
دار؟شايد خدا
روز قيامت
جلوت رو گرفت،
پرسيد تو
اومدي؟ اگه
مياومدي،كمك
ميكرديم.
اون وقت چي
جواب ميدي؟
ـ آخه
گرداب كه
بشه...
ـ همهش
عقلي بحث ميكنه.
بابا تو بفرست،
شايد خدا كمك
كرد.
63
بهانه
ميآورد.
امروز و فردا
ميكرد. ميگفت
«من كه
الفباي توپ
رونميدونم،
نميتونم
ادعا كنم توپ
راه مياندازم.»
حسن از
دستش كلافه
شده بود.
عصباني گفت
«برو ببين
اينايي كهالفباي
توپ رو
بلدند، از كجا
ياد گرفتند.
الفبا نداره
كه تو هم.
گلوله
روبنداز توش،
بزن ديگه.
حالا فكر كرده
قضيهي
فيثاغورثه!»
ـ آخه
بايد بدونم
مكانيسمش
چيه؟
چند نفري
كه بودند
خندهشون
گرفت.
حسن ريز
خنديد
«مكانيسم مال
شيرينيه،
بابا. قاطي
نكن.»
64
تُو يكي
از اتاقهاي
سه در چهار
تاريك گلف
جلسه
داشتند؛
متوسليان،خرازي،
ردانيپور و
همت و... خيلي
سر و صدا ميكردند.
از تداركاتبگير
تا طرح
عمليات و گله
از آموزش
بسيجيها.
حسن بهشان
گفت «ميخوايد
بريم آمريكا
از تكاوراي
آموزشديدهيقويهيكلشون
براتون
بياريم؟
بابا بايد با
همين بچه
بسيجيهايشهري
و دهاتي كار
كنيد. اگه ميتونيد،
اينها را
بسازيد.»
فقط حسن
حريفشان بود.
65
بچهها
از اين همه
جابهجايي
خسته بودند.
من هم از
دست بالاييهاخيلي
عصباني بودم.
به حسن گفتم
«ديگه از
جامون تكوننميخوريم،
هرچي ميشه،
بشه. بالاتر
از سياهي كه
رنگي نيست.»
حسن
خيلي شمرده
گفت «بالاتر
از سياهي
سرخي خون
شهيده كه
روزمين ميريزه.»
گفتم
«خسته شديم،
قوهي محركه
ميخوايم.»
دوباره
گفت «قوهي
محركه خون
شهيده.»
66
خرمشهر
روبهرومان
بود. نصفههاي
شب با حسن
از كارون رد
شديم.به چند
قدمي گشتيهاي
عراقي
رسيديم. حسن
با دقت
سنگرها وجابهجايي
دشمن را ديد.
گفت «مثل
اين كه هيچ
تغييري
ندادهن.»
گفتم
«پس بار اولت
نيست كه ميآيي
اينجا؟»
گفت «نه.
از عمليات
فتحالمبين
دارم ميآم
و ميرم.
الا´ن خيالم
راحتشد،
معلومه هنوز
متوجه جابهجاييهاي
ما نشدند.
عملياتبيتالمقدس
را بايد زودتر
شروع كنيم.»
67
با اينكه
بچههاي
شناسايي تيتيش
ماماني
نبودند، اما
تاول
پاهاخيلي
اذيتشان ميكرد.
حسن با سوزن
تاولهاشان
را تركاند.
گفت
«باندپيچي
كنيد. شب
دوباره بايد
بريد شناسايي.»
68
پيشنهادشان
براي آزادي
خرمشهر، جنگ
شهري و كوچه
به كوچهبود.
حسن گفت
«نه. اول شهر
را محاصره ميكنيم،
بعد عراقيها
را توخواب
اسير ميكنيم.»
صف
طولاني اسرا
رد ميشد؛ روي
دستهاشان
زيرپوشهاي
سفيد.
69
تكِ
عراقيها
نزديك پل
خرمشهر شديد
بود و فرمانده
خط با حسنچند
متر عقبتر،
توي يك
گودال، گرم
بحث.
ـ آقا من
ميگم همه
برگردند عقب.
ـ بابا
تو برو قرارگاه،
جاي من.
فرماندهي
تيپ با خودم.
همه همينجاميمونيم.
جنگ خلاصه
شده تُو همين
محور. اگه
عقب بياييم
كه يعنيشكست
عمليات.
70
گنبد
سوراخ سوراخ
مسجد جامع
خرمشهر ديده
ميشد. تانك
ونفربرهاي
عراقي سالم
تو بيابان جا
مانده بود.
بچهها ميخواستندغنيمت
بگيرندشان،
حسن پشت بيسيم
گفت «همهشو
آتيش
بزنيد.دود و
آتيش ترس
عراقيها را
چند برابر ميكنه.
زودتر عقبنشينيميكنند.»
71
به دو
ميآمد
قرارگاه، بيسيم
را برميداشت،
وضعيت را ميپرسيد
وميرفت.
موقع عمليات
خواب و خوراك
نداشت. گرسنه
كه ميشد،هرچه
دم دست بود
ميخورد؛
برنج سرد يا
نصف كنسروي
كه يكگوشه
مانده، يا
نان خشك و
مربا.
72
همهمهي
فرماندهها
در قرارگاه
بلند بود كه
«عمليات
متوقف بشه.»حسن
يكدفعه
قرمز شد و با
عصبانيت داد
زد «خجالت
نميكشيد؟بيست
روزه كه به
مردم قول
داديم
خرمشهر آزاد
ميشه. ما تا
آزاديخرمشهر
اينجاييم.»
پسفردا
خرمشهر آزاد
شده بود.
73
يك روز
قبل از اذان
صبح رفتم
وضو بگيرم.
ديدم تنهايي
دستشويي
ـهاي مقر را
ميشست.
گاهي هم،
دور از چشم
همه، حياط
را آب و جارو
ميزد.
74
فرم
گزارش را كه
خواند، گفت
«آق جون وقتي
ميگم خودت
بروشناسايي،
بايد خودت
بري، نه كس
ديگهاي رو
بفرستي.»
نميدانم
از كجا فهميده
بود كه خودم
نرفتهام
شناسايي.
75
بعضيها
خسته كه ميشدند،
جا ميزدند.
از محل
خدمتشان شاكيبودند.
حسن بهشان
ميگفت «ميخواي
تو بيا جاي
من فرماندهي،من
ميرم جاي
تو. خوبه؟»
طرف
ديگر جوابي
نداشت. سرش
را ميانداخت
ميرفت.
76
من تُو
اعزام نيرو
بودم. دم
وضوخانه.
خيلي وقتها
موقع اذان
ميديدمآستينهاش
را بالا زده
و روي صندلي
كنار در نشسته.
ميگفت
«بچهها مواظب
باشيد! مشتريهاي
شما همه
بسيجياند. يهوقت
تند باهاشون
حرف نزنيد.»
77
ـ «نميشه»
تُو كار
نياريد. زمين
باتلاقيه كه
باشه، بريد
فكر كنيدچهطور
ميشه ازش
رد شد. هر كاري
راهي داره.
78
حرفشان
اين بود كه
قرارگاه
برنامهريزي
درست و حسابي
ندارد. نيرورا
مثل مهرهي
شترنج جابهجا
ميكند.
ميگفتند
«نيرو مگر چهقدر
توان داره،
بچهها مرخصي
ميخوان.منطقه
بايد تعيين
تكليف كنه.»
از
دستشان
عصباني بود.
ـ تيپ و
لشكر مگه
وزارتخونه
ست؟ بابا هيچكس
غير از خودتونجنگ
رو پيش نميبره.
اگه فكر ميكنين
منطقه ميگه
قضيه رو
بررسيميكنيم
و كادر ميفرستيم،
نهخير هيچ
چي نميشه.
محكم ميگم
بايدبرگرديد
و خودتون
كارها رو درست
كنيد. همين.»
79
ساعت دو
سه نصفهشب
بود. كالك را
گذاشت و گفت
«تا صبح
آمادهشكنيد.»
كمي مكث
كرد و پرسيد
«چيزي برا
خوردن
داريد؟»
گوشهي
سنگر كمي نان
خشك بود.
همانها را آب
زد و خورد.
80
همهي
كارهاش تند و
تيز بود. حتا
رانندگي
كردنش. به
دژباني كهرسيديم،
به من اشاره
كرد و خيلي
جدي گفت «فرمانده
عملياتجنوبه.»
دژبانها
در را باز
كردند. وقتي
رد شديم، باز
شوخي و خندهاش
شروعشد.
«فرماندهِ
عمليات جنوب.»
81
خودش
رفته بود
سركشي خط.
خاكريز بالا
نيامده،
لودر پنچر شدهبود.
سراغ فرمانده
گردان را هم
از ستاد لشكر
گرفت. خواب
بود.
ـ
يعني چي كه
فرمانده
گردان هفت
كيلومتر عقبتر
از نيروهاشه؟
اگهقراره
گردان با بيسيم
هدايت بشه،
از مقر تيپ
اين كار رو
ميكرديم.وقتي
فرمانده
گروهان از
پشت بيسيم
ميگه سمت
راست فشاره،فرمانده
گردان بايد
با گوشت و
خونش بفهمه
چي ميگه.
باز توقعداريم
خدا كمك كنه.
اينجوري
نميشه.
فرمانده
گردان بايد
جلوتر ازهمه
باشه.»
82
از پشت
خط بايد
فرماندهي
ميكرد. اما
قرارگاه را
برده بود توي
خط.بچهها
نرسيده
بودند. پشت
خاكريز، يك
گردان هم
نميشديم. هم
باكلاش
تيراندازي
ميكرد، هم
با بيسيم
حرف ميزد.
83
تانكهاي
عراقي
داشتند بچهها
را محاصره ميكردند.
وضع آنقدرخراب
بود كه
نيروها به
جاي فرمانده
لشكر
مستقيماً به
حسنبيسيم
ميزدند.
ـ
همين الا´ن
راه ميافتي،
ميري طرف
نيروهات، يا
شهيد ميشي
يا بااونا
برميگردي.
خيلي
تند و محكم
ميگفت.
ـ اگه
نري باهات
برخورد ميكنم.
به همهي
فرماندهها
هم ميگيآرپيجي
بردارند
مقاومت كنن.
فرمانده
زندهاي كه
نيروهاش
نباشننميخوام.
84
اگر هوا
روشن ميشد،
بچهها درو ميشدند.
همهشان از
خستگي خواببودند.
با سر و صدا
بچهها را
بيدار كردند.
باقري و رشيد
دست و پايبعضيشون
رو ميگرفتند
كه از سنگر
بذارن بيرون.
بيدار كه
ميشدند ميگفتند
«وسايلمون؟»
حسن ميگفت
«شما برين
عقب، يه
كاريش ميكنيم.»
رنگ
صورتش پريده
بود. اشك ميريخت.
مدام ميگفت
«من فرداجواب
مادراي اينا
رو چي بدم؟»
85
توپش پر
بود. همهش
ميگفت «من
با اينا كار
نميكنم.
اصلاً هيچكدومشون
رو قبول
ندارم. هرچي
نيروي
باتجربه ست،
گذاشتن
كنار.جواب
سلام نميدن
به آدم.»
آرام كه
شد حسن بهش
گفت «نميتوني
همچين حرفي
بزني. يا بگيحالا
كه آقاي
ايكس
شده فرمانده،
ما نيستيم.
اگه ميخواي
خداتوفيق
كارهات رو
حفظ كنه،
هيچ كاري به
اين كارا
نداشته باش.
اگهگفتن
بريد كنار، ميريم.
خدا گفت چرا
رفتي؟ ميگيم
آقاي ايكسمسئول
بود گفت برو،
رفتيم.»
ديگه
عصباني نبود.
چيزي نگفت.
پا شد و رفت.
86
گردان
محاصره شده
بود. تانكها
از روي بچهها
رد شدند. فقط
هشتادنفر
برگشتند.
عصباني
عصباني بود.
ميگفت «مگه
نگفتم اون
گرداني كه
هشتكيلومتر
پيشروي
كرده، سريع
بگين بياد عقب؟
گفتيد اومده.
چرافرمانده
لشكر و گردان
اجتهاد ميكنن
گردان بمونه؟
عمليات تموم
شد،يه كلمه
به ما نگفتيد
بابا اين
گردان
محاصرهس. ما
ميگيم ساعتنُه
و نيم اسم
رمز رو ميگيم.
نگو دوساعت و
نيم گذشته،
نيرو حركتنكرده؛
شما هم لازم
نميبيني يه
اطلاع بدي.
چهقدر تا
حالا گفتيمگزارش
اشتباه
برامون
مسئله داره؟»
چند لحظهاي
هيچكس حرفي
نميزد. همه
ساكت بودند.
گفت «از
وقتي اين
خبر رو شنيدم،
به خدا كمرم
شكسته.»
87
عمليات
رمضان تازه
تمام شده
بود. همه
خسته بودند.
حسن وسايلشرا
ميگشت؛
دنبال چيزي
بود.
گفتم
«چي ميخوايي؟»
گفت
«واكس. ميخوام
كفشامو واكس
بزنم، بايد
بريم جلسه.»
88
سي چهل
درصد نيروهاي
تيپ شهيد شده
بودند؛ بقيه
همميخواستند
برگردند. اين
جوري همه
بايد عوض ميشدند؛
چه ستاد،چه
طرح و برنامه
و چه مهندسي.
حسن گفت «خب،
كي ميمونه
توتيپ؟ اين
طوري بايد هر
سه ماه يك
تيپ درست
كنيم، كه
فقط اسمشتيپه.
بابا! جنگيدن
موقتي نيست.
بايد با جنگ
اُخت شد.
جنگيدن برايسپاه
واجب عيني
صد در صده. به
تك تك شما
هم احتياجه.
كادر تيپبايد
ثابت باشه.
غير از اين
راه ديگهاي
نيست.»
89
رفته
بوديم
شناسايي.
فاصلهي ما
با نفربرهاي
عراقي كمتر
از صد متربود.
از بالاي خاكريز
خط عراقيها
را نگاه ميكردم.
هرچه ميديدم،ميگفتم.
يكدفعه حسن
گفت «زود بيا
پايين بريم.»
شصت
هفتاد متر دور
نشده بوديم
كه يك
خمپاره خورد
همانجا.
90
بايد ميرفت
تهران. فرماندهها
جلسه داشتند.
خانمش را
بردندبيمارستان.
هرچه گفتم
«بمان، امروز
پدر ميشي.
شايد تو
راخواستند.»
گفت
«خدايي كه
بچه داده،
خودش هم
كاراش رو
انجام ميده.»
91
طرف
وقتي رسيد كه
دفتر مخابرات
بسته بود.
حالش گرفته
شد. بااخم و
تخم نشست يك
گوشه.
ـ چرا
اينقدر
ناراحتي. چي
شده؟
ـ اومدم
تلفن بزنم.
ميبيني كه
بستهاس.
ـ خوب
بيا بريم از
دفتر فرماندهي
تلفن كن.
ـ فرماندهت
دعوا نكنه.
برات مشكل
درست ميشهها.
ـ نه،
تو بيا. هيچي
نميگه.
دوستيم با هم.
ميگفت
«مسئول
تداركاتم.
اگه نروم
بچهها
كارشون لنگ
ميمونه.»
ـ نگران
نباش. ميرسونمت.
ـ تو چه
كار ميكني
اينجا؟ اسمت
چيه؟
ـ باقر.
رانندهي
فرماندهام.
بچهي ميدون
خراسونم.
ـ اسم
تو چيه؟ بچهي
كجايي؟
ـ مهدي.
منم بچهي
هفده
شهريورم.
ـ پس
بچهمحليم.
كلي حرف
زدند،
خنديدند. وقتي
ميخواست
پياده بشه،
بهش گفت«اخوي،
دعا كن ما هم
شهيد بشيم.»
92
حسن مزه
ميريخت. با
بگو و بخند
صبحانه ميخوردند.
ميخواستعكس
بگيره. به
جعفر گفت
«بذار ازت يه
عكس بگيرم،
به درد سر
قبرتميخوره.»
بعد گفت
«ولي دوربين
كه فيلم
نداره.»
ـ آخه
ميگي فيلم
نداره. اون
وقت ميخواي
ازم عكس
بگيري؟
گفت
«خوب اسلايد
ميشه براي
جلو تابوتت.
خيلي هم
قشنگميشه.»
93
داشتم
براي نماز
ظهر وضو ميگرفتم،
دستي به
شانهام زد.
سلام وعليك
كرديم. نگاهي
به آسمان
كرد و گفت
«علي! حيفه
تا موقعي كهجنگه
شهيد نشيم.
معلوم نيست
بعد از جنگ
وضع چي بشه.
بايد يهكاري
بكنيم.»
گفتم
«مثلاً چي
كار كنيم؟»
گفت «دو
تا كار؛ اول
خلوص، دوم
سعي و تلاش.»
94
دير ميآمد،
زود ميرفت.
وقتي هم كه
ميآمد، چشمهاش
كاسهي خونبود.
نرگس
براي باباش
ناز ميكرد.
تا دير وقت
نخوابيد.
گذاشتش روي
پاشو لالايي
خواند. تا ميخواست
بگذاردش
زمين، گريه
ميكرد. هرچياصرار
كردم بچه را
بده، نداد.
پدر و دختر
سير همديگر
را ديدند.
95
فرماندههاي
تيپها
بودند؛ خرازي،
زينالدين،
بقايي و... حرفهايآخر
را زدند و شب
حمله مشخص
شد.
حسن
شروع كرد به
نوحه خواندن.
وقتي
گفت «شهادت
از عسل شيرينترست»
هقهقش بلند
شد.نشست روي
زمين و زار
زد.
از اول
روضه رفته
بود سجده. كف
سنگر سه تا
پتو انداخته
بودند. سركه
برداشت از
اشك، تا پتوي
سوم خيس شده
بود.
96
باران
تندي ميباريد.
خيس آب شده
بود. آب
رودخانه تا
روي پل
بالاآمده
بود. بچهها
بايد براي
عمليات رد ميشدند.
خودش
آمده بود پاي
پل، بچهها
را يكي يكي
رد ميكرد.
97
تا ركعت
دوم با جماعت
بود. نماز
تمام شد، اما
حسن هنوز وسط
قنوتبود.
98
مثل
هميشه صبح
زود نرفت.
ناخنهاي
نرگس را گرفت.
سربهسرشگذاشت
و بازي كرد.
ميگفت «ببين
پدرسوخته چهقدر
شيرين شده.خودشو
لوس ميكنه.»
يكي
دوبار رفت
بيرون،
دوباره
برگشت. چند
نوار كاست
داد و گفت«حرفهاي
خوبي داره.
گوش كن،
حوصلهات سر
نميره.»
هميشه
ميگفتم «به
دوستات بگو
اگه شهيد شدي،
من اولين
نفريباشم
كه باخبر ميشم.»
از صبح
اخبار گوش
نكرده بودم.
دوستم تلفن
كرد و گفت
«اخبار گفتهچند
نفر شهيد
شدند. اسم
مجيد بقايي
رو هم گفتن.
نفر اول را
نشنيدمكيه.»
نخواستم
باور كنم نفر
اول غلامحسين
است.
99
روزهاي
آخر بيشتر
كتاب «ارشاد»
شيخ مفيد را
ميخواند. به
صفحاتمقتل
كه ميرسيد،
هايهاي
گريه ميكرد.
هر چه
گفتند «تو هم
بيا بريم
ديدن امام»
گفت «نه،
بيام برم به
امام بگمجنگ
چي؟ چيكار
كرديم؟ شما
بريد، من
خودم تنها ميرم
شناسايي.»
گلولهي
توپ كه خورد
زمين، حسن
دستي به صورتش
كشيد.دوساعتي
كه زنده
بود، دائم
ذكر ميگفت.
فكر نميكردم
كه ديگه اينصدا
را نشنوم.
100
بلند
بلند گريه ميكردند.
دخترش را كه
آوردند، گريهها
بلندتر
شد.شانههاي
فرمانده
سپاه ميلرزيد.
بازوش را
گرفتم. گفتم
«شما با بقيهفرق
دارين. صبور
باشين.»
طاقتش
طاق شد. گفت
«شما نميدونين
كي رو از دست
داديم. باقرياميد
ما بود، چشم
دل و اميد ما...»
مآخذ
*
حفظ و آثار
نيروي زميني
سپاه (خاطرههاي
16، 17، 19، 25 22، 28، 30،
36،39، 43، 44، 46، 49، 54 51،
56، 62، 63، 73 71، 78، 85، 86،
88، 89، 93،96)
*
سازمان حفظ
و نشر آثار و
ارزشهاي
دفاع مقدس سپاه
(خاطرههاي
2، 3، 7 5،9، 11، 12، 14،
15، 21، 26، 27، 29، 31، 35 33،
42 40، 45، 48، 50، 55،60 57،
64، 66، 67، 69، 70، 77 74، 82
80، 91، 92، 99)
*
مؤسسهي
روايت فتح
(خاطرههاي
68، 94)
*
چشم بيدار
حماسه؛
كنگرهي
بزرگداشت
سرداران
شهيد استان
تهران (خاطرههاي4،
13، 18، 20، 32، 37، 38، 65، 79،
83، 84، 87، 90، 95، 97)
*
چشم جبههها؛
كنگرهي
بزرگداشت
سرداران
شهيد استان
تهران (خاطرههاي
8،47)
*
در پرتو عشق؛
معاونت انتشارات
سپاه
پاسداران
(خاطرههاي
1، 10، 100)
*
نشريهي
كمان؛ (خاطرهي
98)
*
همپاي صاعقه؛
حوزهي هنري
سازمان
تبليغات
اسلامي
(خاطرهي 61)