آداب و رسوم جبهه و جنگ

 

 يادگار نوشته

مرمي فشنگ كلاش را از پوكه جدا مي كردند و با باروت روي قطعاتي از چوب عباراتي نظير اسم خود و گردان و لشكر تابعه را مي نوشتند. بعد با كبريت باروت را آتش مي زدند. اثر آن روي چوب باقي مي ماند و يادگار نوشته زيبايي به دست مي آمد.

 ني

در هورالهويزه كه نيزار فراوان بود، بچه ها با دقت ني هاي مناسب را مي بريدند و آن را سوراخ مي كردند و براي دل خود ني مي نواختند.

 لعل شهيد

جنازه دوست شهيدم بين نيروهاي خودي و عراقي مانده بود. داوطلب شدم كه جنازه را عقب بكشم. سيم تلفن زياد داشتيم، سيم را به كمرم بستم و مسافتي را سينه خيز رفتم. قبلاً برادران برانكارد را به سيم بسته بودند. وقتي به جاي امني كه تلي از خاك داشت رسيدم، جنازه شهيد را به آنجا كشاندم و روي برانكارد قرار دادم و با سيم تلفن محكم بستم. بعد علامت دادم و بچه ها از آن سوي خاكريز شروع به كشيدن سيم و برانكارد كردند و به اين شيوه جسد را عقب آورديم و به دست خانواده اش رسانديم.

قرمزته، آبيته

در گردان توپ خانه معمولاً وسايل و ابزار بيشتري نسبت به ساير گردان هاي پياده وجود داشت. از جمله در هر واحدي يكي دو تا ماشين و موتورسيكلت پيدا مي شد. در جريان مسابقه هاي فوتبال بين تيم هاي استقلال و پيروزي، راننده ماشين وقتي توپ به استقلالي ها مي رسيد، فلاشرهاي قرمز رنگ ماشين را روشن مي كرد و فرياد مي زد: «قرمزته» و ديگري هم چراغ ترمز دستي يا روغن را كه آبي است، روشن مي كرد و مي گفت: «آبيته

طاق نصرت

پوكه هاي توپ موارد استفاده فراواني داشت. پوكه توپ ضدهوايي 57 را كه حدوداً 10 سانتي متر قطر و 40 سانتي متر طول دارد، براي بزرگداشت مقام شهدا به جاي گلدان به كار مي بردند. از پوكه هاي طلايي توپ 130 براي ساخت طاق نصرت، تزيين منطقه، نرده كشي، علايم راهنما و... استفاده مي كردند.

سُك سُك

در عمليات والفجر 8 نيروها در حين پيشروي به جايي رسيدند كه خاكريزي جلوي آنها قرار داشت. بايد سريع از خاكريز عبور مي كردند، اما نمي دانستند پشت خاكريز نيروهاي دشمن مستقر است يا نه. امين شريعتي فرمانده لشكر عاشورا به يكي از رزمندگان گفت: «مي تواني بروي دستت را به آن خاكريز بزني و برگردي؟» بسيجي كه از موضوع خبر نداشت سريع دويد و دستش را به خاكريز زد و برگشت. در اين اثنا، چون تيراندازي صورت نگرفت بچه ها فهميدند كه عراقي ها عقب كشيده اند، پس به پيشروي خود ادامه دادند.

زورخانه منطقه اي

قبضه آر.پي.جي. هفت تخته شنا بود و در گود زورخانه در چاله اي كه در كنار سنگر كنده بوديم به ورزش باستاني مي پرداختيم. از ميله چادرها به عنوان ميل هارتل و از قسمت پايين و جداشده شلوارهاي مندرس كه با سنگ آن را پر مي كرديم، وزنه و سنگ هارتل مي ساختيم و به دو سر لوله چادر مي بستيم و به اين ترتيب، صاحب زورخانه جبهه اي شديم.

دور باطل تانك

در خط پدافندي شلمچه بعد از كربلاي 5 دشمن شروع به پاتك كرد. يك تانك آنها به ما نزديك شد و از خاكريز كوچكي كه آنجا بود گذشت. يكي از رزمندگان با شجاعت تمام ميله اي را برداشت و به سرعت به طرف تانك حركت كرد و آن را در زنجير آن قرار داد. تانك با چرخش به دور خودش از حركت بازماند.

تسبيح مشتعل

بچه ها با خرج توپ 130 - كه به قطر مداد معمولي و طول 30 سانتي متر است - تسبيح مي ساختند. وسط اين خرج سوراخي وجود دارد. اين خرج ها به اندازه دانه هاي تسبيح برش مي خورد و با عبور دادن نخ از داخل سوراخ، تسبيح درست مي شد. البته كار خطرناكي بود، چون چند مرتبه تسبيح در دست بچه هاي سيگاري مشتعل شد.

پارچه و رنگ پلاكارد شهادت

مراسم شهادت يكي از دوستان در كردستان برگزار مي شد، اما پارچه و پلاكاردي در كار نبود. پارچه اش را با قانع كردن يكي از دوستان به در گذشتن از ملحفه سفيدي كه براي خود آورده بود تهيه كرديم. براي رنگ نيز يا بايد به شهر مي رفتيم كه وسيله اي در اختيار نداشتيم يا بايد مسير طولاني جاده خاكي محور حسن آباد - سنندج را پياده پشت سر مي گذاشتيم. خطاط به فكر افتاد كه مشكل خود را هر طور مي تواند حل كند. با استفاده از صمغ سبز درختان، رنگ سبز ساخت و با تخليه جوهر خودكار قرمز، رنگ قرمز درست كرد و به اين وسيله عبارت تبريك و تسليت شهادت هم رزم خود را نوشتيم و در پايگاه نصب كرديم.

بلندگوي كهنه و نو

هر چه بلندگو در خاكريز مي گذاشتيم تا نوار گوش بدهيم عراقي ها آن را هدف مي گرفتند. روزي يكي از بچه هاي تبليغات بلندگوي كهنه اي آورد و در معرض ديد دشمن قرار داد و بلندگوي نو و اصلي را جاي ديگري نهاد و نوار جديد آهنگران را پخش كرد و عراقي ها فقط بلندگوي كهنه را مي ديدند و مي زدند.

بُتُول تنهايي

سرپست از تنهايي مي ترسيدم. به فكر چاره افتادم. قوطي كمپوتي را پيدا كردم و يك حشره به نام بُتُول را كه نمي دانم به فارسي به آنچه مي گويند داخل آن انداختم و قوطي را سر بالا قرار دادم. حشره مي خواست از قوطي بالا بيايد ولي به علت صاف و ليز بودن بدنه قوطي نمي توانست و سُر مي خورد، به همين علت صداي عجيبي از خود بيرون مي داد و خيلي محكم جيرجير مي كرد. بچه ها به دستور فرمانده به گمان اينكه صدا از طرف خط دشمن است به آن سو شليك كردند و من هم از تنهايي خلاص شدم.

استخر شناور

در لشكر عاشورا يكي از بسيجيان منطقه ابهر به نام علي داوودي كه دبير تربيت بدني بود، قرار شد به ما آموزش شنا بدهد. استخر نداشتيم. او استخر متحرك را پيشنهاد كرد، به اين طريق كه در قسمتي از سد دز پل هاي شناور نفررو را به صورت استخر كنار هم قرار داد و بچه ها وسط آن به آموزش شنا پرداختند. اين طرح بعداً در جاهاي ديگر هم پياده شد و در امر آموزش ابتدايي شنا بسيار مثمرثمر بود.

استخر اختصاصي

در شيار كوچكي كه در منطقه محل استقرار ما وجود داشت، چشمه اي با آبي خنك و گوارا جريان داشت. با كمك بچه ها و با استفاده از سنگ و نايلون سد محكمي برابر آب بستيم و پشت آن استخر مناسبي براي شنا به وجود آورديم. روزهاي بعد كه براي آب تني به استخر خودساخته رفتيم، متوجه شديم دوستاني از گردان هاي ديگر استخر ما را كشف كرده اند و در آن مشغول شنا هستند. قيافه هايشان نشان مي داد كه از اهالي جنوب كشورند. بايد ثابت مي كرديم كه اين استخر مال ماست. به رفقا سفارش كردم وقتي آنها در آب شيرجه مي زنند، شما در حالي كه تا گردن در آب فرو رفته ايد دو قلوه سنگ را محكم به هم بكوبيد به نحوي كه دست هايتان ديده نشود. با اين كار صداي وحشتناكي زير آب به وجود آمد و همه رزمندگان جنوبي از ترس استخر ما را ترك كردند.

آلودگي صوتي

پدرم براي اينكه سربازها گوششان به صداي توپ و تانك عادت كند، ورق هاي حلب را روي هم مي انداخت و با سنگ روي آن مي كوبيد. صداي وحشتناكي از آن برمي خاست. ابتدا، نيروها كلافه مي شدند، ولي بعد عادت مي كردند و آمادگي بيشتري براي تحمل سر و صداي منطقه در آنها به وجود مي آمد.

آدمك نمايشگاه

بچه ها يك نمايشگاه درست كرده بودند و احتياج به يك آدمك داشتند. با كمك دوستان يك توپ لاستيكي را بر سر ميله اي فرو كرديم و دور آن را باند پيچيديم و روي آن را گچ گرفتيم. با سر نيزه دماغ و گوش و ديگر اعضا را درآورديم، بعد لباسي بر تن ميله كرديم، آن را در برانكارد گذاشتيم و ملحفه سفيدي روي آن كشيديم و به نمايشگاه رفتيم.

نذر زدن معبر بدون انفجار

تخريب، زدن و باز كردن معبر به دست تخريب چي، جز راز و نياز و ذكر و فكر حق نبود. نفسي فرو نمي رفت و فرا نمي آمد كه بوي وصل ندهد. تپشي نبود كه در تدارك تسليم نباشد، نگاهي نبود كه در كار وداع جهان خيره نگردد. با اين وصف، هنگام باز كردن معبر، نام خدا و رسول بدون درنگ گاه چهار ساعت تمام بر زبانشان جاري بود و همه اعضا و جوارحشان با هر سيخكي كه به زمين مي زدند و دانه مرگ و ميني كه از دل خاك بيرون مي كشيدند او را مي خواند؛ قطرات رحمت اشك از ضريح چشمانشان غبار فاصله را مي رُفت و راه رهايي را هموار مي كرد. نذر و نياز براي باز كردن معبر بي آنكه حتي يك انفجار صورت بگيرد و تخريب چي بتواند خطشكنان را به خط اصلي درگيري با دشمن هدايت كند كم كاري نبود و همه براي آن سر و دست مي شكستند. نذر مي كردند كه اگر به چنين توفيق عظيمي دست يابند در جبهه بمانند، تسويه نكنند يا به شكرانه در عمليات بعد معبر ديگري بزنند؛ نذري كه موجب مي شد گاهي شش ماه در منطقه بمانند و از رفتن به مرخصي خودداري كنند. بعضي ديگر با خودشان عهد و نذر مي كردند كه بعد از رسيدن به چنين مقامي تا به چندين رزمنده اعزامي آموزش تخريب مواد منفجره نداده اند به مرخصي نروند، يا تسويه نگيرند و چنين مي شد و چنان نيز مي كردند.

قضا نشدن نماز و سنگ چين كردن راه

فاصله حمام هاي صحرايي تا مقر و نياز بعضي از برادران به استحمام قبل از طلوع آفتاب و تاريكي مطلق در طول راه چند كيلومتري - شب هاي اوايل و اواخر ماه - كمترين نگراني و اضطرابي را كه برادران مقيد به فرايض به وجود مي آورد، گم كردن مسير و در پي آن نرسيدن به موقع به آب و قضاشدن نماز بود كه نزد آنها به سادگي نمي شد از آن چشم پوشي كرد. گاهِ چنين پيش آمدهايي بعضي از برادران چشم به امدادهاي غيبي داشتند و نذر مي كردند كه اگر از آنها توفيق فريضه صبح سلب نشود، همه راه و مسير حمام تا مقر را در فرصتي مقتضي سنگ چين كنند تا از آن پس، برادري به حال و روز ايشان دچار نشود. اينجا بود كه در آن ساعت صبح سر و كله خودرويي پيدا مي شد و مقصود حاصل!

قرآن هاي جيبي

سمت و سوي دفاع در جانبداري از حق تعالي و تلاش براي رسيدن به غايت بندگي و تسليم و رضا، جز به آويزه جان كردن آيات مقدور نبود. قرآن، اين حقيقت نازله، قبله اقبال به دين بود؛ آنكه بچه ها اول و آخر و ظاهر و باطن هر رطب و يابسي را از آن سراغ مي گرفتند؛ محرم همه ناگفته ها و ناشنيده ها، آشناي سابق و لاحق، مبنا و منطق همه حب و بغض ها و جاذبه ها و دافعه ها. هر كس پايش به جبهه مي رسيد، درِ ساكش را كه مي گشود، اول از همه اين قرآن بود كه برمي داشت و مي بوسيد و در دسترس قرارش مي داد؛ همان كه تا كسي غيبش مي زد، ردش را كه مي گرفتي، مي ديدي با اوست، در نقطه اي خلوت و چنان به هم پيچيده و در هم تافته كه گويي آيات بر او نازل مي شود؛ همان كه حتي خانه قبر را بعضي بي او نمي خواستند و وصيت مي كردند كه يار غار و مونس شب هاي تار و تنها رازدارشان، يعني قرآنشان را بالاي سر و بر مزارشان قرار بدهند، قرآني كه پس از شهادت از جست و جو در جيب هايشان به دست مي آمد و بعضاً تير و تركش خورده و آغشته به خاك و خون بود؛ همان قرآن هاي جيبي كيفي و زيپ دار ترجمه استاد الهي قمشه اي كه در جيب لباس هاي خاكي شان جاي مي گرفت يا به هر نحوي جايش مي دادند، با همان حروف به غايت ريز و كوچك؛ قرآن هايي كه گاهي يك گردان از يك نوعش را داشتند، در نذري كه به طمع عملياتي يا توفيقي، برادري كرده بود و بعد بچه ها تو خرجش انداخته بودند! بعضي مي آمدند از باب ارادتي كه به بعضي آيات داشتند يا بيشتر مورد استفاده و مراجعه شان بود مثل آيات مربوط به جهاد و مقابله با دشمن و آيات راجع به تقوا و خودسازي، از متن قرآني كه داشتند استخراج مي كردند و با خط خوش در دفتري به همان قطع جيبي بازنويسي مي كردند. با خودكار سبز كه علامت آرامش و باعث تلطيف روح بود، اِ عراب مي گذاشتند و حواشي صفحات را با سليقه و حوصله تزيين مي كردند. بعد اگر مي خواستند به قرآن مراجعه كنند به آن دفتر رجوع مي كردند. چقدر بعضي ها نقشه مي كشيدند كه بعد از شهادت صاحب آن دفترچه آن را به يادگار بردارند. گاهي هم به شوخي و جدي مي خواستند آن را از چنگشان در بياورند، چون فوق العاده جذاب، دلپذير و منحصر به فرد بود.

عهدنامه شفاعت و شهادت چهل مؤمن

در مجلسي كه همه دوستان در آن حضور داشتند و بيم اين بود كه هيچ وقت ديگر نتوانند اين طور همديگر را ببين ند، فرصت غنيمت شمرده و مطلبي تهيه مي شد كه مضمون آن قبول شفاعت در روز رستاخيز بود، بعد همه آن را دست به دست مي گرداندند و حاضران در جلسه، عباراتي مبني بر قبول و پذيرش اين قول و قرار مي نوشتند و امضا مي كردند. خصوصاً بچه هايي كه مدت ها در پي پيدا كردن برادران و دوستان خود بودند، تا چهل مؤ من گواهي بدهند بر ايمان و اسلام و راستي و درستي آنها؛ در نتيجه چنان كه در خبر است جزو آمرزيدگان باشند و خدا از تقصير آنها در روز قيامت بگذرد.

عهد اخوت

محبت و مودتي كه بين برادران حاكم بود، كار را به جايي مي رساند كه لحظه اي طاقت دوري از يكديگر را نداشتند و همه سعيشان اين بود كه حتي دم آخر هم ديده به ديده هم بدوزند و كنار هم باشند. به همين علت بود كه صيغه برادري خواندن رونق گرفته بود. بعضي براي تحكيم بيشتر اين روابط، مزيد بر برادر صيغه ايِ هم بودن و برخورداري از شفاعت و دعاي خير و گذشتن از حقوق برادري، بين خودشان عهدنامه اي مي نوشتند كه در صحنه نبرد و تا شليك آخرين گلوله و چكيدن آخرين قطره خونشان بر خاك، پشتيبان هم باشند و در مواقع فشار دشمن و هجوم مشكلات، دوشادوش همديگر پايداري كنند و سرسختي نشان بدهند، در خط پدافندي تا آخر بمانند، اگر يكي از ايشان مجروح شد ديگري او را به عقب ببرد و چنانچه به شهادت رسيد به پشت خط برساند؛ كه گاهي اين مسائل را در دفتر يادگاري يكديگر مي نوشتند و امضا مي كردند. عقد اخوت به معني اجتماعي و عمومي آن معمولاً در روز عيد غدير خم و به مناسبت تجديد بيعت حضرت رسول(ص) با مردم صورت مي گرفت. ممكن بود يك نفر در آن واحد با بيش از 20، 30 نفر عهد اخوت داشته باشد و بسا همه يا بعضي از آنها به شهادت رسيده باشند. در اين مراسم از فرماندهان لشكر و مسئولان نيز دعوت مي شد كه در مراسم حضور به هم رسانند. براي خواندن يا نوشتن صيغه عقد اخوت، بچه ها به دو صورت عمل مي كردند؛ بعضي دو تايي به گوشه اي خلوت مي رفتند و آرام به نحوي كه غير از خودشان فقط خدا مطلع باشد صيغه اخوت مي خواندند، عده اي ديگر هم براي محكم كاري از روحاني گردان خواهش مي كردند بين آنها صيغه جاري كند. برادران صيغه اي محرم اسرار هم بودند. با هم شرط مي كردند كه خدا دست هر كدام را گرفت و پيش خود برد، بگويد كه برادري هم دارد؛ بگويد با هم هستيم و تنها نرود؛ يا در صورت شهادت، به اذن خدا از هم شفاعت كنند. مهم تر از همه آنكه، در خواندن صيغه برادري با هم قرار مي گذاشتند و حتي اين قرار را مكتوب مي كردند كه از همه حقوقي كه يك برادر نسبت به برادر خود دارد، صرف نظر كنند و آن را ببخشند؛ جز حق شفاعت را.

شيوه استخاره

از روش هاي رايج استخاره، استخاره با قرآن بود؛ قرآن هاي كوچك زيپ داري كه جزو لوازم اوليه و ضروري شخصي بود و به ندرت رزمنده اي آن را از خود دور مي كرد.مراجعه به روحاني گردان يا مقر به صورت دسته جمعي و انفرادي، وقت و بي وقت براي تقاضاي استخاره و رفع حاجت و از جمله اينكه «حاج آقا بالاخره ما در اين امتحان قبول مي شويم يا نه» معمول منطقه و همه جايي بود و در صورتي كه دسترسي به حاج آقا دشوار بود بچه ها سراغ هم رزمان مخلص تر و مسن تر مي رفتند و به هر نحوي بود گردنشان مي گذاشتند كه براي آنها استخاره كنند.

دعا در دل آتش

بارها پيش مي آمد كه زير چهار، پنج ساعت آتش تهيه سنگين دشمن - طوري كه عده اي تصور مي كردند دشمن در آن منطقه عمليات كرده - افراد طبق معمول بعد از خواندن نماز و تعقيبات آن، مشغول برگزاري دعا و راز و نياز با خدا مي شدند؛ به نحوي كه واقعاً عاشوراي آقا امام حسين(ع)تداعي مي شد. بر اثر اصابت گلوله و لرزش سنگر فانوس بارها به زمين مي افتاد و بچه ها با اين حال دست از توسل به ائمه(ع)برنمي داشتند. در اين ميان، فقط افسوس مي خوردند كه چرا در عمليات شركت نداشته اند اما كمترين تزلزلي در دلشان راه نمي يافت و موجب نيمه كاره رها كردن دعا نمي شد. آنها آماده بودند سنگر، گور دسته جمعي آنها بشود.

خودسازي

كانال خودسازي عبادت بود و عبادت در نماز و نماز در نافله شب و آن مقام محمود تجلي مي يافت؛ جايي كه ممكن بود مسئول دير بجنبد و نيروهاي تحت امرش او را جا بگذارند؛ چنان كه بعضي از مسئولان گاهي آخرين نفري بودند كه به جمع نماز شب گزاران مي پيوستند. آنجا بود كه درمي يافتند مسئول چه دسته يا گروهان و گرداني شده اند! او براي اقامه نماز صبح برخاسته بود و بقيه براي خواندن نماز شب! كه مقدمه واجب و كنكور سراسري و شرط ورود به دانشگاه عشق و ايثار بود. بدون اين لوازم، به قول بعضي33، ترم اول مشروط مي شدي. از عبادات و ارتباطات بندگي و مولايي خاص جبهه و دوره دفاع، تعبيه جايي شبيه قبر و محل دفن بود، دور از چادر و سنگر و پنهان از انظار، بدين طريق كه به نوبت دو برادر صيغه اي داخل آن مي شدند و بعد از پوشاندن روي آن با وسايلي چون مقوا و پارچه از هم سؤ ال و جواب مي كردند و اين كار تداعي كننده شب اول قبر بود؛ تمرين و تجربه ذهني موت و خوف قبر و تنهايي و جدايي از جمعيت و نظير آن؛ چنان كه قبل از عمليات خيبر رايج بود. جاي خالي بچه ها در نيمه هاي شب چادر، كورسوي فانوس در دشت و آفتابه هاي آب پشت چادر و امثال آن از جمله شواهد و عوامل شناسايي اهل تهجد بود. از جمله آتچه موجب آب ديدگي پولاد وجود جامعه رزمنده بود، قناعت در حين قدرت بود؛ در دانستن و نخواستن، ترجيح رنج و ابتلاي خويش براي راحت دوست، خانواده، امت و نظام. چه بسيار كسان كه با دار و ندار جنگ ساختند و به پيام خانواده مبني بر آمادگي براي تأمين حداقل نياز مالي جواب رد دادند و تظاهر كردند به بي نيازي و مراعات كردند همه را غير از خودشان.

خواندن سوره هاي مستحب

قرائت سوره هاي مستحب قرآن بعد از هر نماز يوميه و خواندن سوره مباركه الرحمن در روز جمعه و سوره واقعه هر شب بعد از نماز مغرب و عشا يا قبل از خواب به صورت گروهي، از سنت هاي جاري جبهه و بچه هاي رزمنده بود.

حفظ حال دعا

رغبت به خواندن ادعيه و ميل به مناجات و زيارت ها كه در گرو تجانس با حال صاحب دعا و مفهوم و منظور بودن معاني و تعابير تعبيه شده در الفاظ بود، باعث مي شد اهل دل و دعا در هيچ وضعي از اين موهبت غافل نباشند. بين خود و خدايشان هم كه هيچ چيز و هيچ كس حايل نبود تا بخواهند ملاحظه و مراعات كنند و كراهتي به خرج بدهند. بنابراين از دعا (ولو در حد آب باريكه) هميشه بهره مند بودند. اگر هم عذري داشتند مؤ انستشان نمي گذاشت جدي بگيرند؛ چنان كه باران و سرما مانع خواندن زيارت عاشوراي بسياري در حسينيه نمي شد. در چنين مواقعي، زيارت را در سنگر و سوله و چادرشان برگزار مي كردند يا وقت رفتن به حسينيه با خودشان پتويي مي بردند كه هم عبايشان مي شد هم زيرانداز محل مرطوبشان. نهايتش اين بود كه ساده تر و سريع تر مي خواندند. حتي اگر از سوراخ حسينيه باران به داخل مي آمد كتري و لگن و پارچي زيرش مي گذاشتند، اما دعا و زيارت را تعطيل نمي كردند، چون جبهه بود و همين ارتباطات، همين خدا خداها و حسين حسين ها؛ كه هر چه بود و نبود و داشتيم و داريم، به بيان آقا، از اين محرم بوده است. اتفاقاً بعضي اوقات، آرام نبودن منطقه و شدت آتش دشمن يا وضعيت خاص طبيعي و تداركاتي، برادراني32 را به دعا وامي داشت كه گويي احساس نياز بيشتري مي كردند به اين رابطه.

چهل شبانه روز عبادت براي شهادت

در فاصله بين دو عمليات كساني بودند كه نذر مي كردند چهل شبانه روز معبودشان را به نحوي خاص عبادت كنند تا به فوز شهادت برسند. در مورد افرادي از ايشان واقعاً اين امر به وقوع مي پيوست؛ درست در روز چهلم و در محلي كه پيش بيني كرده بودند و مورد علاقه شان بود به شهادت مي رسيدند. افراد تازه داماد و متأهل هم اغلب نذر مي كردند كه خداوند به آنها فرزند پسر عنايت كند تا توفيق شهادت در راه خدا را نسل به نسل داشته باشند.

توفيق شركت در عمليات

كمتر رزمنده اي بود كه شش ماه در منطقه باشد و نذري نداشته باشد. از عمومي ترين نذرها اين بود كه بتوانند در عمليات حضور داشته باشند؛ به اين معني كه خداي ناخواسته خلافي از ايشان سر نزند و احياناً نقش منفي در جنگ نداشته باشند كه بين آنها با محبوب فاصله بيندازد. افراد ديگري هم بودند30 كه چهل شب دعاي توسل نذر كرده بودند تا بلكه بتوانند در عمليات آينده شركت كنند و به فيض عظيم شهادت برسند؛ كه موفق هم شدند و تعدادي31 از آنها به حق خود رسيدند. رزمندگاني هم بودند كه وقتي جراحتشان سنگين بود، عافيت خود را از خدايشان به قيمت حضور در عمليات ديگر مي خواستند. چنان كه يكي از برادران وقتي قرار بود دستش را به خاطر صدمه اي جدي كه از اصابت تركش ديده بود قطع كنند، با خداي خود عهد كرد كه اگر چنين نشود در عملياتي كه بنا بود در غرب انجام بشود، با پاي برهنه به عشق حضرت رقيه(س) شركت كند. چنين هم شد و او بعد از كسب صحت كامل به نذر خود عمل كرد.بعضي ها هم درست وقت عسر و حرج (مثل عبور از عرض اروندرود و در تيررس دشمن) نذر مي كردند كه مثلاً 5000 صلوات بفرستند.

تنبيه غيرمستقيم

الف) بوسه زدن بر پاي شاگرد در يكي از كلاس هاي عسكريان مربي آموزش پايگاه مالك اشتر،برادري از نيروهاي آموزشي بود كه بيش از حد شوخي مي كرد؛ ايشان هم مدام تذكر مي داد و او گوش نمي كرد. در حالي كه بعضي تصور مي كردند طاقتش طاق شده است، رو به شخص كرد و گفت: «بيا بيرون» همه بچه ها ساكت و منتظر برخورد تند او بودند. گفت: «پوتينت را دربياور» او هم اين كار را كرد. بعد گفت: «جورابت را هم دربياور» او هم جورابش را در آورد و در حالي كه همه بچه ها مضطرب بودند و سكوت مطلقي حاكم بود، عسكريان خم شد و پاي آن برادر را بوسيد و گفت: «شما را به خدا شوخي نكن!» ب) كادوي دكمه براي يقه باز اگر دكمه بالايي پيراهن كار - فرنج - كسي باز بود و برگ سينه نداشت، به لطايف الحيلي او را متوجه و متنبه مي كردند؛ يكي اينكه دكمه بالايي لباس خود را از قبل باز مي گذاشتند و در ضمن گفت و گوي با شخص آن را مي بستند، به نحوي كه او متوجه بشود و دكمه اش را ببندد. ديگر اينكه دو نفر با هم قرار مي گذاشتند در مقابل آن برادر كم ملاحظه، يكي از ايشان دكمه پيراهنش را باز بگذارد و ديگري رو به وي كند و بگويد: «مگر نگفتم دكمه پيراهنت باز است» يا بدون گفتن چيزي، دكمه هم رزم خود را ببندد تا او متوجه بشود. ديگر اينكه اگر دكمه پيراهن شخص افتاده بود، دكمه اي را كادو مي كردند و دو دستي به او تقديم مي كردند و مي رفتند، او هم متوجه قضيه مي شد. بالاخره اگر سوراخ جاي دكمه اش گشاد شده بود، او را با خود به خياطي مي بردند و به بهانه دوخت و دوز لباس خودشان، به كار او هم مي رسيدند. ج) اول اخلاق، بعد بازي وقتي در حين فوتبال كسي دستش به توپ مي خورد «هند» مي شد و به روي خود نمي آورد يا در واليبال دستش به تور مي خورد و چيزي نمي گفت، بدون آن هياهوهاي پشت جبهه و زد و خوردهاي معمول كه در شأن جبهه و بچه هاي رزمنده نبود كسي كه قضيه را مي دانست و ديده بود كه دست شخص به توپ يا تور خورده، آهسته به نحوي كه فقط او قضيه را بفهمد مي گفت: «اول اخلاق». اگر باز هم شخص اعتنا نمي كرد، ديگري مي گفت: «مثل اينكه دست كسي به تور خورد!» ديگر عبارت را تكرار نمي كرد و بقيه دوستان هم چيزي نمي گفتند؛ اگرچه به ندرت اين نحو برخوردها پيش مي آمد. د) از نگهباني برداشتن ترك كننده پست ساعات نگهباني كه از اول غروب تا سپيده صبح بود، به طور مساوي بين افراد تقسيم مي شد و اين توفيقي بود كه توفيق هاي ديگري را نيز به دنبال داشت؛ از خلوت و تنهايي و تفكر، تا راز و نياز و ذكر و قرآن و ارتباط با خدا. همين امر، پاسداري و نگهباني ساعات نيمه شب را دوست داشتني تر مي كرد و دست مسئولان را باز مي گذاشت تا براي بعضي تذكرها و يادآوري ها از فرصت و موقعيتي كه پست فراهم مي كرد استفاده كنند. در مورد برادري كه در شرايط صد در صد عادي محل نگهباني خود را چند لحظه ترك مي كرد، سخت ترين تنبيه منع از نگهباني بود. وقتي او را براي تنبيه از نوبت برمي داشتند، به مسئولان مراجعه و گريه كنان تقاضا مي كرد اين توفيق را بيش از اين از او سلب نكنند، يعني به اندازه كافي تنبيه شده است. البته فرماندهان هم با پي بردن به متنبه شدن او، نامش را به لوحه بر مي گرداندند. آنچه دست مسئولان را براي اين نوع تنبيه باز مي گذاشت، خيل برادران داوطلبي بود كه يا تا آن زمان نگهباني نداده بودند يا مايل بودند ساعات پست ديگران را هم قبول كنند. مي توان گفت عزيز شدن نگهباني تا حدودي در گرو به تأخير افتادن عمليات هم بود. وقتي بوي عمليات به مشام مي رسيد ديگر به هيچ طريقي نمي شد كسي را در عقب نگه داشت. البته نگهباني هميشه اختصاص به شرايط عادي نداشت. پست هايي هم بود كه اگر غافل مي شدي سرت را روي سينه ات مي گذاشتند! بچه ها گاهي به شوخي به كسي كه سر چنين پستي مي رفت، مي گفتند: «اگر سرت را روي سينه ات گذاشتند التماس دعا، يا شفاعت ما را هم بكن

تفأل به ديوان حافظ

تفأل به ديوان حافظ به اين ترتيب بود كه ابتدا فاتحه اي براي لسان الغيب مي خواندند. بعد يا خودشان فال مي گرفتند و حاصل آن را در صورت تمايل مي خواندند يا يكي از بچه ها مثل بچه هاي تبليغات لشكر براي همه فال مي گرفت و هر چه مي آمد، ثبت و ضبط مي كرد. پيدا بود كه كي رفتني است و كي ماندني. اشعاري كه مي آمد، كاملاً حديث نفس بود: «عروس زهد به وجه خمار ننشيند».يا:«روي بنماي و وجود خودم از ياد ببردخرمن سوختگان را همه گو باد ببر» يا:«روز مرگم نفسي مهلت ديدار بده وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر«كه براي بعضي از بچه ها آمده بود و تا كنون به يادشان مانده است.

پيمان بستن براي استقامت

هر وقت دشمن بعثي پيشروي داشت يا پاتك مي كرد، رزمندگان دست هايشان را روي هم مي گذاشتند و با هم متحد مي شدند و پيمان مي بستند كه تا آخرين قطره خون با دشمن مقابله كنند و در هيچ شرايطي عقب نشيني نكنند. همين قرار را بچه ها در شب عمليات هم مي گذاشتند؛ عهد مي كردند كه تا حد توان استقامت كنند و دشمن را تا نقطه تعيين شده عقب برانند و تا آخرين نفر جلوي پيشروي او را بگيرند.

بي نيازي از غير

به ندرت اتفاق مي افتاد كه كسي از عزيزترين برادران خود درخواست كاري يا چيزي كند. همه مقيد بودند كارهاي شخصي شان را خودشان انجام دهند؛ حتي اگر ديگران براي انجام دادن آن كار داوطلب بودند يا راحت تر از خود شخص آن را انجام مي دادند. بارها ديدده مي شد كه شخص براي انجام دادن كاري معمولي، مثل برداشتن ليوان آب يا وسيله اي در سنگر يا چادر، از جايش بلند مي شد و از اين طرف به آن طرف مي رفت و ديگري را كه نزديك آن نشسته بود به زحمت نمي انداخت. واقعاً سعي مي كردند مانند پيامبر كه توصيه مي فرمايند حتي يك مسواك را از ديگران نخواهيم، عمل كنند. پيامبري كه آن همه فدايي و ملازم داشتند مقيد بودند زانوي شترشان را هم خود ببندند.

استقامت و پيروزي

نذر صلوات براي پيروزي نهايي در عمليات، از جمله نذرهاي معمول واحدهاي تبليغات لشكرها بود؛ به اين نحو كه فرماندهان تعداد زيادي صلوات نذر مي كردند، بعد براي انجام شدن سريع نذر از رزمندگان مي خواستند كه مثلاً هزار صلوات بفرستند. همين كار را بعضي اوقات خود برادران مي كردند؛ يعني مي آمدند يكي يكي چادرها را بالا مي زدند و مي گفتند چهارده هزار صلوات نذر كرده اند براي ماندن بچه ها در خط و پس ندادن مواضع به دست آمده در آن پاتك هاي سنگين دشمن؛ بعد افراد چندتا چندتا اعلام مي كردند كه فلان تعداد از اين صلوات را تقبل مي كنند - مثلاً پانصد صلوات بين ده نفر تقسيم مي شد - و آن برادر همين طور مي رفت به چادرهاي ديگر تا همه در اين امر خير شركت كنند.

استخاره با تسبيح

آنجا كه قرآن و ديوان حافظ در دسترس نبود، در لحظات آخر شب عمليات، افرادي بودند كه شروع مي كردند براي خودشان و ديگران تسبيح انداختن و به اصطلاح «خط رفتن.» تسبيح را دانه دانه مي انداختند و با خود مي گفتند: شهيد، مفقود، مجروح، سالم و به عكس: سالم، مجروح، مفقود، شهيد تا ببينند آخرين سبحه روي كدام اسم مي افتد.

اذان گفتن دسته جمعي

مثل گذشتگان صالح ما اذان گفتن بعد از داخل شدن در وقت بر بالاي بلندي، در مسجد و مزرعه و مدرسه، سنت حسنه بچه هاي جبهه بود. قبل از اذان، بعضي از گردان ها همه با هم - يعني بيش از سيصد رزمنده - در نمازخانه جمع مي شدند و به محض داخل شدن وقت، شروع مي كردند به الله اكبر گفتن. اذان گفتن اختصاص به نمازخانه نداشت. بعد از مانور هم وقتي رزمندگان به صورت ستوني به سمت اردوگاه مي رفتند و وقت نماز مي رسيد، به طور خودكار و هماهنگ با هم شروع مي كردند به اذان گفتن. حتي موقع جابه جايي و در اتوبوس، وقت اذان كه مي شد صداي اذان دسته جمعي بلند بود. اذان گفتن انفرادي هم لطف خاص خودش را داشت. وقت اذان و نماز كه مي شد، هر كس هر جا بود صداي اذانش را بلند مي كرد؛ آن وقت بود كه از هر گوشه صدايي به گوش مي رسيد. اذان گفتن نيروها در خط مقدم هم ترك نمي شد. گاهي اوقات هم يكي از نيروهاي چادر تبليغات لشكر اذان مي گفت و بقيه از روي استحباب عبارات او را با او تكرار و زمزمه مي كردند. در گردان تخريب اذان گفتن رايج تر از ساير گردان ها بود، مخصوصاً در اوقات نماز ظهر و مغرب. اذان صبح را اغلب نماز شب خوان ها مي گفتند. بودند كساني كه حين اذان گفتن و اداي كلمات، آشكارا مي گريستند و عواطفشان برانگيخته مي شد. در نماز جماعت با مؤ ذن زمزمه مي كردند و بعد از هر الله اكبر، «كبيراً كبيراً و الحمدالله بكره و اصيلاً» و بعد از عبارت اشهد ان لااله الا الله دوباره همه با هم مي گفتند: «جل جلاله و عظم شأنه» و پس از نام پيامبر(ص) بلند و با شكوه صلوات مي فرستادند و بعد از نام وصي او علي(ع) «صلوات الله و سلامه عليه» مي گفتند. بعد از شنيدن اذان از زبان بچه ها يا بلندگوي تبليغات، هر كس هر كاري داشت زمين مي گذاشت و سعي مي كرد با دعوت ديگران و به صورت دسته جمعي به نماز بايستد.

ادعيه و زبان حال

از ادعيه منقول از ائمه(ع) كه زبان دل شيعيان ايشان نيز هست، بعد از دعاي شريف كميل بن زياد، دعاي توسل و دعاي ندبه بود كه به ترتيب در شب هاي جمعه، چهارشنبه و صبح جمعه خوانده مي شد؛ دعاي سمات، نزديك غروب آفتاب و دعاي ظهور حضرت حجت(ع) در پايان مناجات صبحگاهي و قبل از قرائت سوره والعصر دسته جمعي خوانده مي شد و دعاي خاص «الهي قلبي محجوب» تا آخر، كه نوعاً در آخر جلسات و هيئت ها خوانده مي شد و به محض شنيدنش، جمله رزمندگان به سجده مي رفتند و در سجده مي خواندند و زيارت حضرت زهرا(س) كه محبوب قلوب آحاد رزمندگان بود و هفته اي يكي، دو بار صبح ها در وقت زيارت عاشوراي آقا امام حسين(ع) خوانده مي شد نيز از دعاهاي مرسوم بود. وقتي عرصه بر نيروها تنگ مي شد و در عمليات دچار عسر و حرج مي شدند، فشار دشمن، نرسيدن مهمات و از دست رفتن هم سنگران ياران طاقت صبوري را طاق مي كرد، بغضشان مي تركيد و غربت و مظلوميت آقا ابي عبدالله(ع) و عاشورايي كه بر خود و اهل بيت و يارانش گذشته بود برايشان تازه مي شد و سنگيني اندوهي بر دلشان مي نشست و شروع مي كردند به ترنم عبارات: «اللهم انا نشكو اليك فقد نبينا و غيبه ولينا و كثره عدونا و قله عددنا و تظاهرالزمان علينا.» تا آخر هنگام غروب آفتاب و وقت خاص استجابت دعا، با چشماني كه خون مي گريست. ديگر مناجات شعبانيه بود كه اظهار ارادت امام نسبت به آن قند در دل همه آب كرده بود و آني از آن و قطعات آن غافل نبودند: «الهي هب لي كمال الانقطاع اليك و انر ابصار قلوبنا بضيأ نظرها اليك حتي تخرق الابصار القلوب حجب النور.».. و ذكرها و دعاهايي كه از شهدا به جا مانده بود و از آن ميان بود، عبارت «پاك كن خاك كن«، «گل كن گلچين كن» و «مخلص كن خلاص كن

ادب و نزاكت

حفظ حرمت به هر صورت ممكن، روش و منش عموم رزمندگان بود از كوچك و بزرگ. هر كس سعي مي كرد با افشا و ابتداي به سلام (قبل از هر كلام) ابراز محبت كند و اعلان صميميت. احترام به كوچك ترها و بزرگ ترها در همه شرايط جلوه اي خاص داشت. واقعاً به بزرگ ترها به چشم پدر و به كوچك ترها به چشم فرزند و به اشخاص هم سن و هم شأن به چشم برادر نگاه مي كردند و آنچه حق هر كدام بود رعايت مي شد. احساس خويشي و علاقه عجيبي بين بچه ها بود. بارها اتفاق مي افتاد كه بزرگ تري در امري اشتباهي مي كرد مثل آنكه يك وقت يكي از برادران بزرگوار نظامي درس مي گفت و «مين والمرا» را كه ضد نفر است، ضد تانك معرفي كرد و بچه ها با آنكه همه موضوع را مي دانستند، به رويش نياوردند و او حرفش را زد و رفت. يا اگر كوچك تري كوچكي مي كرد و شيطنت، بقيه با او مدارا مي كردند. بدين گونه، تمام آداب امر به معروف و نهي از منكر جداً رعايت مي شد. اين طور نبود كه شخص هر حرفي را بزند و راهش را بكشد و برود. واقعاً همه بچه ها برخوردي سازنده مي كردند.

آداب نماز شب

كساني كه بيشتر مراقب بودند تا فرصت نافله شب و تهجد و شب زنده داري را از دست ندهند و ارتباط و انس و الفتشان با دوست قطع نشود، غير از مراقبت از اعضا و جوارح خود در شبانه روز، براي به موقع بيدار شدن معمولاً موقع خواب چيزي زير سرشان نمي گذاشتند، حتي لباسشان را؛ چيزي زيرشان پهن نمي كردند و رويشان نمي كشيدند تا سختي و سرما مانع از خواب عميقشان بشود؛ گاهي دستشان را زير سرشان مي گذاشتند يا به صورت نشسته در ماشين مي خوابيدند و اگر هوا گرم بود، بيرون مي رفتند و روي زمين يا «تراورس«هاي پراكنده در دشت، كه بسيار سخت و كم عرض اند، دراز مي كشيدند يا داخل چاله هاي قبرمانندي مي افتند كه قبلاً در اطراف مقر تدارك ديده بودند. برادران صيغه اي به هم مي سپردند كه همديگر را بيدار كنند، اگرچه معمولاً نوبت نگهباني و پستشان را با هم و در ساعات نيمه شب مي انداختند تا بيدار باشند و بتوانند نوبتي اين توفيق را براي خودشان حفظ كنند. كم نبودند كساني كه خواندن نماز شب را بر خودشان واجب مي دانستند و در نتيجه اگر احياناً خواب مي ماندند، قضاي آن را به جا مي آوردند و آن روز را براي تنبيه، روزه مي گرفتند. اين البته اختصاص به افراد پخته تر داشت، مخصوصاً فرماندهان كه نافله شب را مثل ساير فرايض به پا مي داشتند و يكديگر را دعوت به آن مي كردند. اما كار نيروهاي جديدتر به اين نحو نبود، هزار و يك بهانه بايد پيدا مي كردند. اول اينكه شب معمولاً آفتابه را آب مي كردند و با خود مي بردند و جايي پنهان مي كردند تا موقع نماز شب مجبور نباشند براي وضو گرفتن كنار منبع آب بروند و با كسي مواجه شوند. بعد سعي مي كردند نزديك در سنگر يا چادر بخوابند تا كسي را وقت برخاستن بيدار نكنند. ديگر اينكه شب بلند مي شدند و به كف پاي بعضي از هم سنگران دست مي كشيدند و خوب مطمئن مي شدند كه كسي بيدار نيست يا گر هوا بسيار سرد بود، موقع نماز شب پتوهاي سربازي يك رنگ و بي نشان را به سر مي كشيدند، بعد هم بلافاصله نماز صبحشان را مي خواندند و مي خوابيدند تا كسي متوجه نشود، چون خاصيت اين كار در پنهان داشتن آن است. با اين حال،شادابي و سرحالي نماز شب خوان ها در روز بعد همه چيز را لو مي داد. بچه هاي يك گروهان وقتي به رزم مي رفتند، در راه بازگشت با ناله ها و ندبه ها و مناجاتي مواجه بودند كه از گوشه و كنار مقر به گوش مي رسيد و خستگي و خواب را از تن و چشم بچه ها مي گرفت و روز وقتي روشنايي بساط مي كرد - اگر اردوگاه در منطقه خوش آب و هوايي قرار داشت - زير سايه درختان و كنار تخته سنگ هاي بزرگ و كنار آب رودخانه مي توانستي آثار به جاي مانده و ردپاي نماز شب خوان ها را پيدا كني. براي آنها كه نماز شب ملكه و جزو سرشت و طبيعتشان بود، خط مقدم و عقبه و اردوگاه و شهر و محل توفيري نمي كرد. با اين حال خواندن نماز شب در پناه خاكريز و در خط آتش و در حين رويارويي با دشمن بعثي، جايگاه ديگري داشت. كمتر چادر و سنگري بود كه نماز شب خوان نداشته باشد. در عين حال، تعداد شب زنده داران در گردان هاي رزمي و پياده، به خصوص گردان تخريب، نزديك به صد در صد مي رسيد. كساني كه در خواندن نماز شب صاحب تجربه بيشتري بودند (مثل روحاني گردان) ابتدا برادران را به خواندن دو ركعت نماز شب دعوت مي كردند و همه ماجرا را يك مرتبه نمي گفتند و همه مقدمات و مقارنات را مطرح مي كردند تا نكند كه شخص جا بزند و احياناً زده بشود. البته جايي نبود كه آيات و روايات مربوط به فضيلت اين فريضه و اهميت آن به چشم نخورد، از تانكرهاي آب و در و ديوار حسينيه و چادر و سنگر گرفته تا سجاده رزمندگان. كار برخي از اين بزرگان در برپايي اين سنت حسنه به جايي رسيده بود كه مي شد آنان را مخاطب كلام امام صادق(ع) دانست كه فرمود: «كسي كه نماز شب نخواند شيعه ما نيست.» گاهي روحاني گردان به فراخور حال بچه ها اين معنا از نماز را دامن مي زد و يك پارچه هست و نيست جمع را مي سوزاند به نحوي كه بعد از آن برادران اين عبارت و فضايل را براي خودشان به چيزي نمي گرفتند و آن چنان چهارنعل مي تاختند تا سابقون و مقربون را جا بگذارند. تهجد و شب خوش كردن، مثل بسياري از فضايل و مكارم در منطقه، به افراد و اشخاص معين و ممتازي اختصاص نداشت. وقت اذان و موقع نماز صبح اگر به حسينيه لشكر مي آمدي و به جاي متولي آن برق ها را روشن مي كردي، مي ديدي كه چه خبر است! در گوشه و كنار و يمين و يسار جواناني در حال ركوع و سجود و نيايش بودند كه در شهر، امثال آنها لااقل در بعضي خانواده ها - اگر به نماز يوميه تقيد داشتند، والدين كلاهشان را مي انداختند هوا! حسينيه اي كه آرزو به دلت مي ماند، يك بار هم كه شده، با همه سحرخيزي و عجله اي كه به خرج مي دادي بروي و آن مكان ملكوتي را خالي از غير خود بيابي. چه شگردهايي كه براي اين بيداري و بي قراري و حضور به هم رسانيدن به كار نمي بردند، مثلاً سعي مي كردند ساعت پست و نگهباني شان را نزديك صبح بيندازند و مسئول شب كه از روي اصرار و الحاحشان پي به ماجرا مي برد، وسط دعوا به اصطلاح نرخ تعيين مي كرد و مي گفت: «قبول مي كنم، به شرط اينكه در دعا ما را فراموش نكني» و اطرافيان اگر مطلع مي شدند مزاح مي كردند كه: «برادر، ريا نشود!» و چنانچه نوبت نگهباني شان نبود، دست به دامان نگهبان ها مي شدند كه در موقع مناسب بيدارشان كنند، البته به بهانه اينكه مي خواهم زودتر بيدار شوم تا در صف دست شويي صبح معطل نشوم. افراد اگر مي توانستند، به دور دست ها مي رفتند و در ظاهرسازي و رد گم كردن چيزي فرو نمي گذاشتند.28 نگاه جمله شب زنده داران به نماز شب فراتر از توجه به امري استحبابي بود. اگر چنين نبود، وقتي خواب مي ماندند قضاي آن را به جا نمي آوردند. آن روز خود را از خوردن صبحانه منع نمي كردند و پس از رزم هاي شبانه (خشم شب) كه همه به خدا مي رسيدند، از فرط رنج و فشار خستگي - كه بعضاً نماز صبحشان هم قضا مي شد - در برپا داشتن آن صبوري به خرج نمي دادند و در مناطقي چون ماووت در عمليات بيت المقدس 2 كه در چادر و سنگر با وجود روانداز و روشن بودن مداوم چراغ، سرما رعشه بر اندام انسان مي انداخت، بر اقامه آن روي ارتفاعات اصرار نمي ورزيدند. حتي در شب هاي عمليات، اگر هنگام رفتن موفق به اداي اين فريضه نمي شدند، همان چند لحظه انتظار پاي كار تا هماهنگي همه يگان ها، به صورت نشسته و خوابيده و در حال راه رفتن و به هر نحو ممكن و مقتضي، اين توفيق را كسب مي كردند.غسل با آب سرد براي فوت نشدن نافله شب از جمله شواهدي است بر فرض و واجب گرفتن آنكه در فصل سرما اشك فرماندهاني را كه به چشم خويش اين صحنه ها را ديده بودند در مي آورد.

آداب نماز

تقيد به خواندن نماز يوميه در اول وقت و سعي در پنج نوبت به جا آوردن اين فريضه را مثل اينكه همه بر خودشان فرض گرفته بودند و واجب مي دانستند. حتي وقتي به صورت ستوني به سمت دشمن مي رفتند و وقت نماز مي رسيد، يكي از برادران وقت را اعلام مي كرد و بقيه كه بايد قبل از روشن شدن هوا به صف خصم مي زدند، در حال حركت نماز شان را مي خواندند. توجه نماز در اوقات خاص خودش، درست مانند بيداري قبل از نماز صبح و نخوابيدن بعد از آن بود. حتي كساني كه موفق به تهجد نبودند معمولاً بعد از اين فريضه نمي خوابيدند و اين دو حكمت داشت؛ يكي اينكه در اخبار و احاديث آمده است كه شيطان رجيم در همين فاصله بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب است كه به روح و جسم انسان حمله مي كند27 و ديگر اينكه رزمندگان به تجربه دريافته بودند كه دشمن بعثي نوعاً پاتك هايش را تا قبل از طلوع آفتاب به انجام مي رساند و - واقعاً مهاجمان را اعوان و انصار شيطان مي دانستند - تا جايي كه ممكن بود از خوابيدن در اين فرصت خودداري مي كردند.واحدها بعد از اقامه نماز صبح به خواندن زيارت عاشورا و قرائت سوره الرحمن و... مي پرداختند.

آداب قرآن

شروع كردن امور به نام و كلام خدا يكي از آداب مستحسن و رايج جبهه بود، تا آنجا كه جمعي از بچه هاي گشت و تأمين در كردستان، بعد از آنكه در حياط يا بيرون آسايشگاه به خط مي شدند و اسامي شان خوانده مي شد با خواندن يك سوره از قرآن كار خويش را در آن روز آغاز مي كردند. به علاوه، بعد از وضو داشتن در لمس كلام الله و موقع آموزش و قرائت، تواضع ظاهر و باطن در نشستن و برخاستن وتوجه و طمأنينه در حضور آن نيز بسيار رعايت مي شد. ادب چنان بود كه وقتي بعضي ها در سنگر مشغول شنيدن نوار سرود و نوحه و سخنراني بودند و در همان حال بلندگوي تبليغات، برنامه جلسه قرآن را مستقيم از حسينيه پخش مي كرد، جمله برادران برمي خاستند و با خاموش كردن ضبط به آن جلسه مي رفتند و به ديگران مي پيوستند.

آداب روزه

در ايام ماه مبارك رمضان، بعد از غسل و احكام شب اول ماه و عبادات معمول، همه سعي مي كردند واقعاً شب قدر را با بيداري و ادعيه و تنهايي قدر بدانند. كساني هم كه عذري داشتند براي روزه گرفتن، با افطاري دادن به بچه هاي روزه دار به خرج خودشان، خدمت كردن به ايشان، كم خوردن و كم خفتن سعي داشتند وضع روزه داران را به خود بگيرند. روزه هاي دوشنبه و پنج شنبه هم كه جاي خود را داشت.

معبر شدن و پيش مرگي

رسم بر اين بود كه شب عمليات، چند ساعت قبل از حركت، مسئول دسته بچه ها را گوشه اي جمع مي كرد و مي پرسيد چه كساني براي خاموش كردن كمين دشمن و پاك سازي كانال و سنگر و امور غير مترقبه داوطلب است. در اين جور مواقع، تعدادي ثبت نام مي كردند و مجردها معمولاً فرصت را از متأهل ها مي گرفتند و واقعاً هنگامه اي بر پا بود. در حين عمليات گاهي وقت ها كه معبر و محل تردد بچه ها لو مي رفت يا پاي يكي از برادران به مين اصابت مي كرد و دشمن متوجه نيروهاي ما مي شد و ديگر فرصت بريدن سيم هاي خاردار و خنثي كردن مين ها نبود، بچه هايي كه جلو بودند، خودشان را به صورت «دمر» روي سيم هاي خاردار مي انداختند تا گردان هاي رزمي از روي آنها رد بشوند و به پاي كار و نقطه مورد نظر برسند كه چشم از ديدن آن سخت حيا مي كرد و زبان در بيان اين استقامت گنگ مي شد و قلم در تحرير اين واقعه قلم مي گرديد.

فضيلت عمليات

هيچ چيز نمي توانست دل رزمندگان را خوش كند، جز شركت در عمليات. از اين رو كساني كه منعي داشتند براي شركت در عمليات انواع و اقسام شروط را به جان و دل مي پذيرفتند و هيچ امري مانعي جدي تلقي نمي شد و اين جز مواظبت و مراقبتي بود كه حوالي عمليات افراد از خود نشان مي دادند، در سلامت جسمي و ملاحظه اوضاع خانوادگي خود. باشكوه ترين لحظات، لحظه شروع عمليات و ريختن آتش بر سر دشمن بود. يكي از ارزش هاي مسلم براي همه در جبهه شركت مكرر در عمليات بود. فرماندهان براي كساني كه در عمليات شركت كرده و جنگ ديده بودند، حرمت بيشتري قايل مي شدند و به آنها بيشتر از همه چشم اميد داشتند. در مواردي ديده مي شد كه شركت در مجموعه عمليات مختلف، ملاك و ميزان دادن مسئوليت به برادران بود. اگر بعد از تسويه حساب كسي، عمليات شروع مي شد، آن بنده خدا احساس مي كرد بزرگ ترين فضيلت از او سلب شده است؛ مرتب خودش را سرزنش مي كرد و مغبون مي دانست.

طهارت صورت و سيرت در آستانه عمليات

همه هم و غم افراد در فرصت بين عمليات اين بود كه با مواظبت از قول و فعل و حال خود، مقدمات آن سفر روحاني و عروج رباني را فراهم كنند تا وقتي به ديدار دوست مي شتابند، مقبول حضرتش باشند. براي رسيدن به اين مقصد و مقصود، تمام موارد مستحب و مكروه را نيز رعايت مي كردند و از آن جمله بود اندرون از طعام خالي نگه داشتن براي راز و نياز، در خط مقدم بدون وضو تردد نكردن، برنامه خودسازي داشتن و محاسبه و مراقبه و اين رفتار بر عام و خاص معلوم و مسلم مي كرد كه آنها رفتني هستند. شايد بتوان گفت هميشه و بدون استثنا بيشترين شهدا و مجروحان از همين افراد خودساخته بودند. معقول و ممكن نبود كه «تصادفاً» كسي شهيد بشود. بر اثر همين تجربه مكرر بود كه وقتي آتش سنگين مي شد، بچه ها به شوخي به هم مي گفتند: «غيبت كن، دروغ بگو، تهمت بزن!» و منظورشان اين بود كه با چنين شرايطي خدا كسي را به حضور نمي پذيرد و به قول حافظ:«بس نكته غير حسن ببايد كه تا كسي مقبول طبع مردم صاحب نظر شود« به همين جهت، وقتي بنا به هر دليل، مدتي عمليات به تعويق مي افتاد، بچه ها دسته اي يا گروهاني سر به بيابان مي گذاشتند و با هم ناله و استغاثه مي كردند و مي گفتند: بچه ها ببينيد چه كرده ايم كه خدا اين نعمت را از ما سلب كرده است.از نشانه هاي قطعي نزديك شدن عمليات رواج برپايي نماز شب بود كه اينجا و آنجا به چشم مي خورد و فضا را بيش از پيش تلطيف و آماده مي كرد.

شوخي رعب آور نكردن با اسير

در عين حال كه رزمندگان مسائل نظامي را رعايت مي كردند و نمي گذاشتند دشمن از رفتار خوب آنها سوءاستفاده كند، از شوخي هايي كه باعث ترس و وحشت آنها مي شد هم پرهيز مي كردند. مثل اينكه بالاي سر اسير يا جلو پاي او تير نمي زدند. غرور ناشي از فتح و پيروزي را به جاي سبك سري، با تواضع و محبت و رفتار پسنديده حفظ مي كردند و اين موجب سرافكندگي بيشتر دشمن مي شد و جسارت برخورد غلط را از آنها مي گرفت.

زندگي اجتماعي

همه با هم بودند. هيچ كس نمي دانست فرمانده كيست و فرمانبر كدام است. فرماندهان با بچه ها غذا مي خوردند، با هم در يك سنگر و چادر مي خوابيدند. كشتي مي گرفتند، شنا مي كردند، فوتبال مي كردند، مزاح و مطايبه مي كردند. مثل همه لباس مي پوشيدند، حرف مي زدند، راه مي رفتند. نوبتشان كه مي شد «خادم الحسين» (شهردار) مي شدند و براي بقيه بچه هاي سنگر غذا مي گرفتند، ظرف غذايشان را مي شستند، سنگر را جارو مي كردند، پتو مي تكاندند و مي شستند، خودشان رانندگي مي كردند، پيغام مي بردند و مي آوردند... و خود را هميشه نيروي معاون (اشخاصي كه بچه ها عموماً به نام معاون آنها را مي شناختند) معرفي مي كردند و در نتيجه وقتي هم شهيد هم مي شدند هنوز خانواده شان نمي دانستند او فرمانده تيپ است24 و ايشان را نمي شناختند

رزم و راه پيمايي هاي شبانه

بُعد و شعاع داشتن، ذاتي قول و فعل و حال در منطقه بود؛ يك ظاهر بود و هزار باطن، مثل يك نگاه افسونگر و يك سخن سحرآميز و يك كلمه كه تركيبي از حروفي بيش نيست و به مقام ذكر مي رسد و عالم و آدمي آن را زمزمه مي كنند. رزم و راه پيمايي شبانه، در نگاه نخست، چيزي جز ايجاد و حفظ آمادگي بدني و رزمي براي مقابله اي بهتر نبود! پس از انجام دادن مقدمات، ستون نيروها به خط مي شدند و راه مي افتادند؛ حداقل يكي، دو ساعت در مسيرهاي از پيش تعيين شده راه مي رفتند اما خيلي از محوطه گردان و واحد دور نمي شدند و طوري زيگزاگي مي رفتند كه همان راه را، در صورت اضطرار و پيش آمد در يك چهارم زمان رفتن بازگردند. در ناب ترين ساعات شب، تاريكي، غربت، خلوت خالي از غير و مهاجر مجاهدي كه بسا اين آخرين شب هاي حيات دنيايي او بود؛ پيام هاي فرمانده در طول راه پيمايي اين بود: «ذكر خدا يادت نره، به كمين نزديك مي شويم، شادي روح شهدا صلوات! براي آمرزش گناهان صلوات!» كه پله پله اين پيام مي رفت تا آخرين يا اولين نفر و آنچه خود بچه ها به اين پيام ها مي افزودند. چون: «از ما راضي باش!» يا بوسيدن پيشاني برادر پشت سر يا پيش رو كه رد مي شد و مي رفت تا مي رسيد به سر يا ته ستون، ستوني كه در روشنايي اگر از كنارش مي گذشتي كرور كرور، چهره هايي افروخته و چشم هايي اشك آلود مي ديدي كه جرئت نگاه كردن را از تو سلب مي كردند؛ كساني كه پايشان با جماعت به راه بود و دلشان جاي ديگر، جمعيتي كه اگر با مشكل آب روبه رو نبودند، بدون استثنا وضو داشتند و همه راه رفت و برگشت را به راز و نياز و عبادت طي مي كردند و در همان حال، همراه بقيه به تمرين هاي نظامي و رزمي مي پرداختند. رزم هاي شبانه اي كه وقتي با تيراندازي و انفجار توأم بود، تعدادي مجروح به جاي مي گذاشت، زيرا در تپه ها و جابه جايي محل مانور و عمليات آموزشي، شب زنده داران پراكنده بودند و شناسايي و دسترسي به آنها قبل از رزم غيرممكن بود. اكثر وقت و برنامه نيروهاي پياده و رزمي در فاصله دو عمليات، به همين رزم هاي شبانه و اردوهاي آمادگي و بازسازي مي گذشت و اين كار يك شب و دو شب نبود. رزم شبانه كه به آن «خشم شب» هم مي گفتند، با انفجار مين، فوگاز و تيراندازي هاي هوايي شروع مي شد و بچه ها با شنيدن اين صداها از چادر بيرون مي ريختند و به سرعت در ميدان صبحگاه جمع مي شدند. فرماندهان گروهان كه وظيفه جمع و جور كردن نيروها را به عهده داشتند، فرمان هاي نظام جمع را بايد با حالات و حركات و اشاره مي دادند و همه موظف بودند تا جايي كه ممكن است سكوت را رعايت كنند و بچه ها به عادت مألوف، گاهي در پاسخ «از جلو نظام» از موقع اعزام عادت كرده بودند كه به جاي «اسلام پيروز است» بگويند «لبيك يا خميني» كه تا «لب» اش را مي گفتند متوجه مي شدند و لب فرو مي بستند و خنده حاضران و ناراحتي فرمانده كه: «بابا چند دفعه بگويم؛ لااله الاالله» و گاهي همين بهانه مي شد تا مدت ها هر وقت بچه ها يادشان مي آمد در نظام جمع ها با شنيدن اين عبارت - كه بعضي تعمداً مي گفتند - خوش و بش كنند.

دم آخر

در لحظاتي كه تن به روي خاك قرار مي گرفت و جان آماده بيرون آمدن، برخاستن و بريدن از ماسوي الله بود، به اندازه جمله اي زبان مجال جولان داشت، چه با ديگران در جمع و چه با خودش در تنهايي و بي كسي و آن كلمات قصار و لب اللباب و سخن چه بود جز: «يا مهدي(عج) ادركني؛ خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار، السلام عليك يا بن رسول الله، يا مظلوم كربلا؛ وقت آن رسيده كه پرواز كنيم؛ الله اكبر خميني رهبر.»22 بعضي كه فرصت بيشتري داشتند به چه سفارش مي كردند جز امام، شهدا، پيشروي و گرم نگه داشتن جبهه و سلامي كه براي ياران يك دل داشتند و اظهار ارادت خاص نسبت به معصومان(ع)؟

دل جويي دژبان

هنگام ورود به منطقه و خروج از آن، منزل اول و آخر دژباني بود و تأمين نيروهاي آن بستگي داشت به اينكه كدام لشكر و چه شهرستاني عهده دار امر در آن منطقه بود. اما ترديدي نيست كه صميميت و مهرباني دژبان در خير مقدم و خدا قوت گفتن به رزمندگان نقش اول را داشت كه بچه ها اول مرتبه با ايشان روبه رو مي شدند و يك «خسته نايي براكم» البته اگر نيروهاي استان لرستان بودند- كافي بود تا گل از گلشان بشكفد.

در حال فرار نزدن

جزو آداب حرب و شجاعت است كه دشمن در حال فرار را تعقيب نكنيد، لذا بچه ها هرگز از پشت سر به نيروهاي بعثي در حال فرار تيراندازي نمي كردند؛ چون هيچ كس بيشتر از آنها شايسته نبود كه آداب شرع را مراعات كند.

خلوت شب آخر

در لحظاتي هيچ كس، هيچ كس را نمي شناخت. همه از يكديگر فرار مي كردند. هر كس درون شياري، پشت صخره اي (در غرب) يا در پناه خاكريزي (در جنوب) پنهان مي شد. همه غيبشان مي زد؛ به نحوي كه يك نفر را نمي شد داخل چادر يا سنگر پيدا كرد. خدا مي داند كه در اين آخرين دقايق چه مي گفتند و چه مي كردند. سكوت مي كردند و به آسمان خيره مي شدند؟ به خاك مي افتادند و به پيشگاه حضرت احديت استغاثه مي كردند؟ از شور و شعف رسيدن شب موعود از خود بي خود مي شدند؟ احساس مي كردند تا دقايقي ديگر به شهيدان عزيز و عزيزان شهيد خود، به جمع احبا و اولياي خدا، مي پيوندند؟ به لقأالله مي انديشيدند؟ به نحوه ارتزاق و زندگي ابدي و جوار حق فكر مي كردند؟ به غربت و مظلوميت آقا حسين(ع) و اهل بيت ايشان توجه داشتند؟... خدا مي داند و بس. اما همه وقتي پيشاني به خاك مي نهادند از خدا مي خواستند كه: «خدايا! در اين عمليات شهادت را نصيب ما ساز

خصوصيات فرماندهي

فرماندهان در جبهه، اعم از فرمانده لشكر و تيپ و گردان و گروهان و دسته و حتي فرمانده سنگر را پيش از آنكه به نشان و امتياز و تحكم بشناسند، به خصوصيات علمي و عملي و اخلاقي و نظامي و شرعي مي شناختند. معمولاً فرماندهان از مقيدترين و پاي بندترين اشخاص به اصول و فروع و واجبات و مستحبات دين بودند؛ به نحوي كه بارزترين خصوصيات فرماندهان، تهجد و شب زنده داري بود كه نه كار زياد و نه كم خوابي، هيچ كدام موجب غفلت از آن نمي شد و هميشه در دشوارترين كارها و خطرناك ترين موقعيت ها اين عبادت ها را به جا مي آوردند. آنان كساني بودند كه جز قول خدا و رسول و رهبر خود نمي گفتند؛ كساني كه آيات صبر و استقامت و نماد شجاعت و غيرت بودند؛ نه خلوتشان خالي از تفكر بود و نه جلوتشان پر از تظاهر. بچه ها سختي را با وجود ايشان آسان مي يافتند و خودشان را در آنها گم مي كردند. در نظافت ظاهر و باطن و نظم در خوردن و خفتن و آرايش لباس و سلاح شاخص بودند. هميشه خود را بدهكار و مديون خدا و بندگان صالح او مي دانستند و آنچه در اين ميان جايي نداشت، خودشان بودند. مثل پيامبرشان رسول خدا(ص) واقعاً در ميان جمع از سايران ممتاز نبودند. بسيار اتفاق مي افتاد كه امثال حاج حسين خرازي فرمانده لشكر را به داخل قرارگاه و لشكر راه نمي دادند و آنها با كمال ميل، مثل بقيه برگه ملاقات مي گرفتند و داخل مي شدند. هيچ مشخصه اي در لباس و سلاح و تجهيزات نداشتند. با اين حال كافي بود يكي از بچه ها نسبت به وسايل جنگي آنها ابراز علاقه كند، همان جا سلاح را باز مي كردند و كنار مي گذاشتند؛ چنان كه حاج ابراهيم همت كلت و فانوسقه خود را باز كرد و ديگر هرگز آنها را نبست.

حسينيه

اهميت دادن به جمع و جماعت و ايجاد و حفظ وحدت و نياز به انس و الفت و هم دلي و خويشي مخصوصاً در كوران مبارزه، در همه حال و همه جا، مكان و موقعيتي مي خواست مثل حسينيه. حسينيه ها هر چقدر به خط مقدم نزديك تر بودند توفير مي كردند. چه از حيث مواد و مصالح و طرز بنا و ساختمان و تأسيسات و چه از نظر برنامه و محتوا و محيط، اما معمولاً محل آنها وسط محوطه بود تا هم به منابع آب و دست شويي و جاده نزديك تر باشد و هم بتوان از آنها محافظت كرد. حسينيه را در زمين مسطح يا كوبيده شده بنا مي كردند؛ البته اگر قرار بود چند گردان مدتي كنار هم باشند؛ غير از اين شرايط، از يك سنگر يا چادر نسبتاً بزرگ تر يا «سوله» در حكم حسينيه استفاده مي كردند. اما در هر نقطه و به هر نحوي بدون استثنا، هميشه محكمترين بنا از حيث مصالح و نحوه ساختمان، بناي حسينيه ها بود، نه سنگر و محل اقامت فرماندهان، درست بر خلاف جبهه دشمن كه نقطه مقابل اين وضع حاكم بود. اين مسئله مثل بسياري مسائل ديگر درخور تأمل است. «حسينيه» را به چند اعتبار حسينيه مي گفتند. يكي به اعتبار نام سالار شهيدان آقا ابي عبدالله(ع)؛ وجه تسميه اين مكان عشق و ارادت و وابستگي رزمندگان به آقا بود. يعني محلي كه به نام آن بزرگوار برپا شده تا حماسه عاشوراي حضرتش را هميشه تازه كند. واقعاً هم خواب و خوراك و حرف و بحث و مجهز شدن براي عمليات و عزاداري و خلاصه آنچه در آنجا زير سقف مي گذشت، با اعتنا به اين نام مقدس رنگ و بوي ديگري داشت. براي بچه هايي كه با نام آقا گام برداشته و قدم خود را با تربت آن شهيد مظلوم عطرآگين كرده بودند، مخصوصاً وقتي اين حسينيه همچون خيمه هاي حسيني در دشت و صحرا برپا مي شد، همه آن غربت و مظلوميت و هجرت و شهادت يك جا تداعي مي شد و بچه ها احساس مي كردند در ركاب آقا و اصحاب ايشان هستند و واقعاً اهل بيت عصمت و طهارت را كنار خود مي ديدند و دشمن را در مقابل. حسينيه در پادگان براي نيروها همه چيز بود؛ هم مسجد و مدرسه بود، هم غذاخوري و خوابگاه (در صورت اضطرار) هم محل سازمان دهي و تعيين گردان و اعزام نيرو به خط، هم محل برگزاري جلسات و كلاس هاي عقيدتي و رزمي و اخلاقي و علمي؛ در آن هم سينه مي زدند و هم مرثيه مي خواندند، هم مولودي؛ هم محراب داشت، هم كتاب خانه؛ مثل حسينيه حاج ابراهيم همت در پادگان دوكوهه انديمشك، با ظرفيت تقريبي هشت هزار نفر. در و ديوار حسينيه، پوشيده بود از كلمات قصار ائمه(ع) و شعار و رجز. شور و نشاط حسينيه هايي كه با ملاط صلوات ساخته شده بودند، بستگي به طراوت و سرزندگي رزمندگان داشت؛ با حضور آنها حسينيه هستي مي گرفت؛ با هر اعزام و آغاز و انجام هر عمليات حسينيه جان مي گرفت و جان مي داد. حسينيه ها بيش از هر مكان و محل و موقعيتي، محرم اسرار و شاهد صادق حضور بچه ها بودند.حسينيه ها تماشاچي همه آن ناله ها و ندبه ها و گريه هاي گرم و جان گداز و دوستي ها و برادري هاي زودپيوند و ديرگسستني بودند. هنوز هم مي توان كنار ستون ها نشست، به ديوارها تكيه داد و آواي شهدا و طنين «هذا مقام العائذ بك من النار» نماز شب خوان ها را شنيد و خلوت و تنهايي هاي سرشار از حضور خدايشان را پاييد. جاي پاي «چوبي» بچه ها را كه آمده بودند با عصا فرق دشمن را به دو نيم كنند شناسايي كرد و ردپايشان را گرفت و رفت و رسيد. حسينيه جايي است كه جگرگوشه هاي اين امت به آنجا رفتند و بعد از خامي، پخته شدند و سوختند.

چادر فرماندهي

چادر فرماندهي را نمي شد از نوع چادر و ترتيب برپايي يا محل نصب آن شناخت چون از اين حيث مثل بقيه چادرها بود. چادر فرماندهي را با تابلويي مي شناختند كه جلويش نصب شده بود با عبارت «چادر خادمين گردان» و پلاكاردي كه روي آن نوشته بود: «يا حسين(ع) فرماندهي از آن توست» و در اين تابلوها كلمه «فرماندهي» درشت تر نوشته مي شد تا از فاصله صد متري به خوبي خوانده شود. از علايم ديگر آن تويوتا لندكروزي بود كه جلوي چادر متوقف بود يا حداقل يك موتور هونداي 125 يا 250. سعي مي شد چادر فرماندهي كمي با ساير چادرها فاصله داشته باشد، به ملاحظه حدودي كه رعايتش ضروري مي نمود. به چادر فرماندهي، «گردان» هم مي گفتند و در اين تعبير كه: «برو گردان كارت دارند» كنايه از چادر فرماندهي گردان. طرز زندگي در چادر فرماندهي از هر حيث الگو بود براي همه، مخصوصاً نظافتش.

جنازه دشمن را لگد نكردن

در غير از شرايطي مثل قلب عمليات و داير بودن معركه نبرد كه سرعت عمل شرط اول بود، در برخورد به موقع با دشمن، در كانال ها و تنگه ها و نقاط صعب العبور كه راهي جز لگدمال كردن جنازه هاي دشمن نبود، بچه ها به ملاحظه ادب و رأفت به ندرت از روي جنازه هاي دشمن رد مي شدند؛ شايد هم اصلاً قابل پاي كوبيدن نمي دانستند اجساد اين مزدوران را؛ چه مي دانيم!

جعبه مهمات شخصي

كمد و كشو و صندوق وسايل بچه ها چيزي جز جعبه هاي مهمات نبود؛ جعبه هاي نو و تميزي كه كف و ديواره آن را با روزنامه و مشمع عايق بندي مي كردند و دور تا دور لبه هاي آن را با پلاستيك تيوپ دوچرخه واشر مي گذاشتند تا آب و حشرات موذي به داخل آن راه نيابند. بعد آن را رنگ مي زدند تا از جعبه ديگران مشخص باشد. در گوشه اين جعبه شيشه مربا يا قوطي نارنجكي بود مخصوص خرده ريزها و وسايلي مثل ناخن گير، پلاك، كليد، دكمه، نخ و سوزن و خودكار و غير آن. درِ جعبه را كه مي گشودي با عكس دوستان شهيد صاحب جعبه، تصوير حضرت امام و پوسترهاي مورد توجه شخص مواجه مي شدي و پيشاني بندهايي كه يادگار شهدا بودند؛ به علاوه آينه اي كه از داخل به در چسبانده بودند. روي اين جعبه ها نام خود يا جملاتي چون «جنگ، جنگ تا پيروزي» و نظير آن را مي نوشتند و برايشان چفت و قفل تهيه مي كردند و كليد آن را مثل مادربزرگ ها! با پلاك به گردن مي آويختند.

جشن حنابندان

قبل از عمليات، حنا بستن كف دست و پا و سرانگشتان و موي سر، ادامه همان سنت حسنه پشت جبهه بود كه بيشتر هم بين نيروهاي شهرستاني شايع است؛ اما حنا بستن در شب عمليات چيز ديگري بود. آخر شب قبل از عمليات، وقتي عده اي خوابيده بودند، بچه ها مقداري آب جوش مي آوردند و بعد از حل كردن حنا در آن و اضافه كردن مقداري چاي براي پررنگ تر شدن آن، مي نشستند و سر يكديگر را حنا مي گذاشتند. نماز شب خوان ها قبل از حنا گذاشتن وضو مي گرفتند و بعد از همه حنا مي گذاشتند تا بتوانند بلافاصله به نماز آخرين شب برسند. حنابندان قبل از عمليات، در واقع، نوعي اعلام آمادگي براي به شهادت رسيدن و به اصطلاح «داماد خدا» شدن بود. بعضي آن قدر به اجراي اين مراسم پاي بند بودند كه اگر ظرف نداشتند حنا را در كلاه كاسكت آب مي گرفتند و بعضي با حنا روي دستشان مي نوشتند: تقديم به ابوالفضل(ع)، يا حسين(ع) و يا كربلا. در حنابندان رزمندگان مجرد و ازدواج نكرده در اولويت بودند. اين مراسم گاهي با شكر خداوند و سرودخواني توأم بود. گاهي سلاح هاي رزمي سبك و سنگين (ميني كاتيوشا) نيز از اين حنا بي نصيب نبودند.

پست دادن به جاي همه

نگهباني دادن و سر پست ايستادن به جاي ديگر برادران، ادبي بود از آداب جبهه. گاه به مدت هشت تا دوازده ساعت يكسره براي جبران كمبود نيرو و در غير اين شرايط بيدار نكردن نفر نوبت بعد و لابد، به طريق اولي، اطلاع ندادن به هم پستي اي كه بيمار بود يا ملالي داشت و يادآوري نكردن موقع پست به برادري كه نوبت را فراموش كرده و احياناً تازه از عمليات آمده و خسته و كوفته بود؛ همچنين تقيد به زودتر از وقت مقرر سر پست حاضر شدن و ديرتر از موعد بازگشتن و به چادر آمدن از آداب رايج و ساري آن ديار بود.

 

پست آخر

آخرين نگهبان شب، از شركت در مراسم صبحگاه و ملحقات آن معاف بود. رسم بر اين بود كه پست آخر را به افرادي بدهند كه در روز بيشتر از ديگران كار كرده و خسته شده بودند تا بتوانند با استراحت بيشتر، خستگي روزانه را از تن به در كنند. البته بيشتر وقت ها پست آخر حالت داوطلبانه داشت؛ زيرا شخص ضمن نگهباني مي توانست به آماده كردن چاي و فراهم كردن مقدمات بيدار شدن بچه ها براي وضو گرفتن و نماز خواندن و اجراي صبحگاه و خوردن صبحانه بپردازد؛ در واقع، نگهبانان هم انجام وظيفه مي كردند و هم خدمتي به برادران هم رزم خود.

پاس دادن امدادگر به هم

گرد و غبار كه فرو مي نشست، سر و صدا كه مي خوابيد و سكوت همه جا را فرا مي گرفت، وقت آن بود كه هر كس مي توانست از جايش بلند شود و سراغ بچه ها را بگيرد. غير از آنها كه «پريده» و رفته بودند و تنها پر و پوش سوخته شان بر خاك ريخته بود، مجروحاني بودند كه بعضي خموش و بعضي از شدت درد به خود مي پيچيدند. يكي شكم و پهلويش را گرفته بود، يكي سرش را، ديگري پاي جدا شده اش را؛ با اين وصف اگر كسي به آنها نزديك مي شد بعضي خودشان را كنار مي كشيدند و مي گفتند: «اگر دست به من بزني فرداي قيامت بايد جواب بدهي، برو دشمن را بگير» و اگر دور از چشم ديگران مجروح مي شدند (مثل ديدبانان) از ترس عقب رفتن زخم خود را پنهان مي كردند. اگر اوركت داشتند روي دوش زخمي خود مي انداختند. امدادگر سر وقت هر كدام كه مي رفت او را سراغ ديگري مي فرستاد و پافشاري مي كرد كه من حالم خوب است. خدا پشت و پناهت، برو به من كار نداشته باش. حال آنكه بعد از خدا، امدادگران مي دانستند كه چنين نيست و تك تك آن ايثارگران نيازمند امداد فوري هستند و اگر لحظه اي دير بجنبند.. كه اغلب هم چنين مي شد. وقتي او را به بالين برادران ديگر مي فرستادند، خودشان در همين فاصله قالب تهي مي كردند، خرقه خاكي را از دوش مي افكندند و به جمع احبا و اوليا مي پيوستند. همين بچه ها شب عمليات با جراحت هاي سخت حاضر نبودند خط را ترك كنند يا كسي دست از كار بكشد تا آنها را به عقب ببرد. اگر زخم و جراحتشان عميق بود، گاهي خود را از روي برانكارد زمين مي انداختند و اين فرصت و امكان را در اختيار بقيه رزمندگان قرار مي دادند. اگر هم حالشان خيلي وخيم نبود، بدون كمك گرفتن از نيروهاي حمل مجروح خودشان عقب مي رفتند. نيروهاي حمل مجروح هم در عوض سلاح به دست مي گرفتند و جاي ايشان را پر مي كردند. بسيار ديده مي شد كه در كوران جنگ و آتش شديد دشمن، امدادگر كه ديگر فرصت كمك نداشت خودش را روي بدن نيمه جان مجروح مي انداخت و به قيمت شهادت خود از او محافظت مي كرد.

بهترين لباس براي بهترين شب

همه سعي مي كردند هنگام گشت و شناسايي و به خصوص شب عمليات، بهترين و زيباترين لباس هاي خود را بپوشند، مثل لباس هاي كره اي و پيراهن هاي چيني كه معمولاً تر و تازه تر و خوش اتوتر بودند. اكثر بچه ها از مدت ها قبل يك دست لباس تميز و خوش رنگ را معطر مي كردند و براي شب عمليات كنار مي گذاشتند.

بستن پاي گريز از معركه

در شرايطي كه جنگ تن و تانك بود يا دشمن پاتك سنگين مي زد و از كثرت ريختن آتش «موقعيت» را جهنم مي كرد و ياران يكي پس از ديگري به شهادت مي رسيدند و شرايط، استقامت بيشتري مي طلبيد، افرادي خودشان دو تا، دو تا يا سه نفري با چفيه و سيم تلفن و طناب، پاي خود را به سلاحشان يا به پاي هم مي بستند تا مبادا شيطان وسوسه شان كند و لحظه اي ترس بر آنها غلبه كند و در نتيجه، به قدر قدمي عقب نشيني كنند. وقتي بناي ايستادگي بود، تا آخرين نفر مي ايستادند و حاضر به ترك معركه نبودند و هر كس به تنهايي بنايش بر مقاومت بود، ولو با دست خالي. چنين بود كه گاه يك يا چند نفر منطقه را پدافند مي كردند.

اول زخم دشمن، بعد زخم من

وقتي مجروحان ما را همراه اسراي زخمي به اورژانس و پست امداد مي بردند و هر دو در حال خون ريزي بودند و وضع وخيمي داشتند، بسيار پيش مي آمد كه برادران مجروح كلي با امدادگر جر و بحث مي كردند تا او را متقاعد كنند كه اول زخم اسير را ببندد. البته وقتي خودشان شرايط خوبي نداشتند، امدادگران به اصرار ايشان توجهي نمي كردند و كار خودشان را انجام مي دادند.

انتخاب هم پست و نوبتي نماز شب خواندن

نوبت هاي نگهباني در شب طوري تعيين مي شد كه بچه ها از هر حيث راحت باشند و در مضيقه قرار نگيرند؛ انتخاب هم پست هم آن قدر اهميت داشت كه يكي از انگيزه هاي دوست خاص داشتن و خواندن صيغه برادري در جبهه همين بود؛ فردي كه بتوانند با او راز دل بگويند و مهم تر از همه اينكه اگر به فوز عظيم شهادت رسيد بتوانند از شفاعت او برخوردار شوند. برادران صيغه اي بيشتر با هم پست مي دادند و براي اينكه نافله شب و تهجدشان ترك نشود، به نوبت يكي نگهباني مي داد و ديگري مشغول نماز مي شد، سپس او به نگهباني مي آمد و برادر هم پستش نماز مي خواند؛ نماز شبي كه همه خاصيتش به اختفاي آن بود و بچه ها بر سر به مهر بودن اين راز اصرار داشتند! ديگران هم متقابلاً تلاش مي كردند ايشان را بشناسند؛ تا جايي كه بعضي مي گفتند كمترين لطف نگهباني شب شناختن بچه هاي نماز شب خوان است! و اگر موفق مي شدند، لحظه اي آنها را به حال خودشان وانمي گذاشتند و دست از سرشان برنمي داشتند. وقت راز و نياز و نماز شب را اغلب بچه ها مي دانستند و آنچه موجب قطع و يقينشان مي شد عجز و لابه و التماس بعضي ها براي عوض كردن ساعت پستشان با بچه هايي بود كه نوبت نگهباني شان قبل از نماز صبح بود. آن وقت بود كه بچه ها كمين مي نشستند و آنها را غافلگير مي كردند؛ چون هيچ كس به اقامه نماز شب اقرار نمي كرد و به شوخي و جدي سعي مي كرد به همه بقبولاند كه اهل اين مسائل نيست.

اطاعت محض

اطاعت محض و مخلصانه رزمندگان از مسئولان و فرماندهان خود در همه مراتب، از روي علم و ايمان و همراه عقل و عشق بود و براي بسياري واجب شرعي محسوب مي شد و آن قدر همه جانبه و فراگير بود كه گاهي بچه ها از خود مي پرسيدند: «بالاخره حد اين اطاعت كجاست؟» و در صورتي كه عملاً از آنها سهوي سر مي زد، هرگز به خود اجازه نمي دادند براي موردي موجب اغتشاش در نظم بشوند و كليت فرماندهي را مخدوش كنند. اين بود كه به راحتي و بدون چون و چرا از كنار آنها مي گذشتند و ذره اي در ارادت و محبتي كه نسبت به آنها داشتند كم نمي شد. چنانچه در حين آموزش فرمانده از آنها مي خواست كه خودشان را به زمين بيندازند و روي خار و خاشاك و سنگ هاي دشت در سرما و گرما سينه خيز بروند كسي نمي گفت: «حالا نمي شود...» صرف نظر از اينكه عادت و اخلاق فرماندهان چنين بود كه نخست خودشان شروع مي كردند و بعد از نيروها همان كار را مي خواستند. گاهي بچه ها براي نشان دادن ميزان متابعت و قبول فرماندهي و اظهار تسليم و تمكين اوامر آنها دست به راه پيمايي مي زدند، خصوصاً پيش از عمليات. با پاي برهنه، در تابستان روي رمل هاي آتش گرفته جنوب به سمت سنگر فرماندهي راه مي افتادند و با حالت تضرع و تأثر ابراز مي كردند كه تا آخرين نفر و آخرين گلوله و قطره خون آماده اند در اجراي فرمانشان جان بدهند و اگر پاي فرستادن بچه ها به مرخصي - قبل از علميات، يا به لحاظ عقب افتادن عمليات - در ميان بود از آنها مي خواستند كه در تصميم خود تجديدنظر كنند.

اسم و رسم

رسم بر اين بود كه معمولاً برادران فرماندهي يا مسئولان كارگزيني يگان، فرماندهان گردان و گروهان را معرفي مي كردند و در مراسم معارفه كه جايي براي تعارف هاي معمول نبود، رو به رزمندگان مي گفتند: برادر (اسم شخص) از اين پس «در خدمت شماست» يا «خدمت گزار برادران، برادر (فلاني) و عبارات ديگري مثل: «خادم سربازان امام زمان(عج») يا «خادم سربازان امام» را به كار مي بردند. فرماندهان گردان و رده هاي پايين تر هم به تبع آنها در معرفي معاونان خود و مسئولان امور از عبارات: «خادم» و «خدمت گزار» و «در خدمت شما هستيم» استفاده مي كردند و گاهي اوقات، با زبان عاميانه مي گفتند: «ما نوكر شما هستيم.» رزمندگان هم در جواب اين بزرگواران و تواضع آنها نسبت به خودشان مي گفتند: «در خدمت امام باشيد» و «در خدمت اسلام باشيد» و «ما همه خدمت گزار امام زمان(عج) هستيم» كه به اين طريق تشكر و ابراز صميميت مي كردند.

آموزش

قداست دفاع و طمع تقربي كه همه هستي جنگ و جنگجويان سرشار از آن بود، باعث مي شد خود به خود رفتار و اعمال ميل به جانب او داشته باشد و رجوع به رب، چاشني منتشركننده و منفجركننده وجود رزمندگان بشود، وجودي كه منشأ و مصدر خير و بركت است. وقتي چنين بود و چنين شد، فرمانده گروهان بدون وضو به گروهان از جلو نظام و خبردار21 نمي داد و نيروهايش بدون وضو سر كلاس حاضر نمي شدند و آموزش نمي ديدند، براي اجر بيشتر و نشان دادن وفاداري و عاشق صادق بودن به استقبال مشقات مي رفتند. وقتي مسئولان آموزش در سنگر و محل تجمع برادران گاز اشك آور مي انداختند، هيچ كس از ماسكش استفاده نمي كرد، همه لباس هايشان را از تن بيرون مي كردند و شروع مي كردند به سينه زدن. آن قدر كه بايد آنها را به زور از سنگر خارج مي كردند، گويي واكسينه شده بودند در مقابل گاز و آنجا كه فرمانده گردان پابرهنه از ميان باتلاق و لجنزار عبورشان مي داد، زخمي و خون آلود، يك نفر لب به اعتراض نمي گشود و ابرو درهم نمي كشيد كه مبادا آداب بندگي به جاي نياورده باشد. ارتباط، انس و علاقه متقابل نيروهاي «صدر اسلامي» جبهه با برادران تازه كار، اوقات فراغت و غيرآموزشي آنها را نيز بارور مي كرد؛ وقتي دور هم مي نشستند، در لابه لاي نقل قول ها تمام ظرايف امور را جاسازي مي كردند و به گوش دوستان خدا مي رساندند. از آداب خوردن و آشاميدن تا سنگر كندن، آتش ريختن، راه بردن تانك و نفربرهاي از پاافتاده، خنثي كردن تله هاي دشمن، برخورد با اسرا و بالاخره چگونگي از كار انداختن بي سيم و اسلحه و ساير وسايل در عقب نشيني هاي ضروري و اجتناب ناپذير. اين خودجوشي و خلاقيت در وجدان جامعه رزمنده تعبيه شده بود، كه هر گرداني و يگاني به اقتضاي نوع مسئوليت و موضع جغرافيايي اش، به ظرفيت آموزش رسمي اي كه در بسياري از امور، مخصوصاً در سال هاي اول و حتي مياني جنگ وجود خارجي نداشت توجهي نمي كرد و خود به بهانه برگزاري مسابقه، با تحريك انگيزه هاي روان شناسانه ديني و مغتنم شمردن فرصت ها و فشارهايي كه دشمن به وجود مي آورد، بنيه علمي، رزمي و جسمي خود را با آموزش احكام، اخلاق عملي، شنا و تيراندازي و... افزايش مي داد. كوره جنگ چنان افراد را در گرايش هاي مختلف و استعدادهاي گوناگون پخته بود كه ديگر مربي و معلم به معني استاد در مقابل شاگرد كمتر وجود داشت؛ يعني با همه به نحوي و در هر امري مي شد مشاوره كرد و از تجاربشان سود برد؛ چون اغلب برادران رزمنده جزو نيروهاي اعزام مجددي بودند و سرد و گرم روزگار را در ميدان و معركه نبرد چشيده بودند. واقعاً فرماندهان، خاصه در رده فرمانده دسته و گروهان و گردان، از نظرها و پيشنهادهاي بچه ها بعد از هر مانور و عملياتي استفاده مي كردند؛ كارايي و قدرت تجزيه و تحليل بعضي از برادران به حدي بود كه مشكل كسي مي توانست فرماندهي آنها را عهده دار بشود؛ غير از وجوه اخلاص و ايمان كه همه سعي در كتمان آن داشتند. اما وقتي مدت آموزش طول مي كشيد و مسئولان در سازمان رزم آمادگي جذب و سازمان دهي نيروهاي جديد را نداشتند، بچه ها شعار مي دادند: فرماندهان حرف حساب/ يا حمله يا تسويه حساب. در بي خبري نيروها براي هر چه سريع تر به خط رفتن اين بس كه وقتي مدت آموزش از چند ماه به 45 روز يا كمتر مي رسيد از شادي بزن و بكوب راه مي انداختند.

آب تني كردن با لباس

بعد از مدت ها، وقتي زخم و جراحت مجروحان بهبود مي يافت و مي توانستند تن به آب بزنند يا استحمام كنند، عادت و ادبشان اين بود كه هرگز با بچه ها به حمام عمومي گردان نمي رفتند و به اين نحو، جاي تير و تركش را در بدن خود از انظار دور نگه مي داشتند. اگر فصل تابستان بود و دسترسي به رودخانه داشتند و مي خواستند با ساير برادران آب تني كنند، معمولاً با زيرپيراهن و گرم كن به آب مي زدند و شنا مي كردند؛ درست مثل كسي كه بدنش «خال كوبي» شده - با اين همه تفاوت معني - شرم و حيا مي كردند از اينكه كسي بدنشان را ببيند و در نتيجه واكنش ديگران، در اخلاص عمل و قصد تقربشان خللي وارد شود.

آب بر آب ريختن

در عمليات بدر كه با رمز يازهرا(س) شروع شده بود، در برزگراه بغداد - بصره وقتي بچه ها به رودخانه دجله رسيدند، در نهايت تشنگي، كف بر آب زدند اما به ياد ابوالفضل العباس(ع)، سردار سپاه آقا امام حسين(ع) آب را بر آب ريختند و ننوشيدند و همه با هم اين شعار را كه زبان حال قمربني هاشم(ع) بود سر دادند: «تشنه آب فراتم اي اجل مهلت بده» و بعد قمقمه هاي خود را براي تبرك پر از آب كردند و به ياد حماسه آفريني هاي عاشوراي حسيني از آنجا گذشتند. همين ادب را فرزندان امام در عمليات كربلاي 1 نيز از خود نشان دادند؛ عملياتي كه رمز آن نام مقدس كسي بود كه وقتي از اسب به زمين افتاد، آقا ابي عبدالله(ع) فرمود: «الان انكسر ظهري.» بعضي از بچه ها در اين عمليات تنها قمقمه آب و آذوقه حيات خويش را به نام نامي آن سردار بر زمين ريختند و با لب تشنه به مقابله با كفار بعثي رفتند. اين سنت را در مانورها و راه پيمايي ها نيز حفظ مي كردند و با خالي كردن آب قمقمه خود سعي مي كردند هم توان رزمي خود را در برخورد با دشمن افزايش دهند و هم ياد سردار سپاه امام حسين(ع) را زنده نگه دارند.

نامه نانوشته و ناخوانده

بعضي نامه كه مي نوشتند - به خانواده يا دوستان عيالوار - بخشي از نامه را سفيد مي گذاشتند يا كاغذي جداگانه لاي نامه قرار مي دادند خطاب به بچه ها. يعني الكي برايشان نامه مي نوشتند و به اين طريق اسباب دل خوشي آنها را فراهم مي كردند. براي بزرگ ترهايشان، روي همين كاغذها با آب پياز يا ساولون مي نوشتند كه خط طبيعتاً نامرئي و با حرارت دادن خوانا و خوانده مي شد. در شرايط خاص منطقه اي بعضي نامه هاي رسيده را باز نمي كردند و توضيح مي دادند كه در نهايت، خبر فوت يا تولد و ازدواج و اين جور مطالب است كه نسبت به جنگ اهميت چنداني ندارد. گاهي به فاصله دو هفته و يك ماه بعد اين نامه ها خوانده مي شد و بعضي پا را فراتر مي گذاشتند و نامه حاوي عكس را در چراغ مي انداختند يا پاره مي كردند تا احياناً تحت تأثير قرارنگيرند.

ميهماني معارفه

نوعي از ميهماني در منطقه، ميهماني معارفه نيروهاي رزمنده به هم بود و اين مختص زماني بود كه بچه ها تازه سازمان دهي شده و در تقسيم بندي جديد هر يك به قسمتي افتاده بودند و همديگر را در آن جمع خوب نمي شناختند. در چنين شرايطي، طي چند ميهماني كه در آنها تك تك دسته ها ميزبان كل گروهان بودند، با هم و مسئوليت فعلي هم آشنا مي شدند. اين ميهماني ها طبعاً بعد از اقامه فريضه نماز بود. بعد از خوردن غذا هم جمع مي شدند و يكي يكي خود را معرفي مي كردند؛ با گفتن شغل و رسته و گاه سابقه حضورشان در جبهه. بعد نوبت مسئولان بود؛ مسئولان دسته ها و در آخر، مسئول گروهان. معارفه گاهي در حضور مسئول يا معاون گردان انجام مي شد. اين ميهماني ها در ايجاد ارتباط و روحيه جمعي فوق العاده مؤ ثر بود و در همين حد هم باقي نمي ماند. ميهماني هاي دسته اي بر اثر انس و الفت نيروها به هم به ميهماني هاي گروهاني تبديل مي شد و تا مرحله گرداني پيش مي رفت. پس از دو سه ماه، آن قدر بچه ها به هم دلبستگي پيدا مي كردند كه به كلي همان مختصر تشريفات هم در رفت و آمدها از بين مي رفت؛ همان غذايي را كه لشكر مي داد مي گرفتند و مي آوردند به حسينيه گردان و مي خوردند. هر روز هم يك گروهان زحمت خدمات و توزيع آن را به عهده مي گرفت. به اين وسيله، همه ميهمان و ميزبان هم بودند و كل گردان به مثابه يك خانواده كنار هم زندگي مي كردند. گاهي اوقات ميهماني رسته اي بود، يعني بين دو گروهان - مثلاً زرهي با تداركات - براي ايجاد اخوت و صميميت بيشتر برادران با هم.

ميزباني ميهمانان

در مورد ميهماني دادن و ميهمان بودن در منطقه، هرگز تلقي اي كه در پشت جبهه وجود دارد، وجود نداشت. نه مدعوين احساس ميهمان بودن داشتند، نه ميزبان به چشم ميهمان به آنها نگاه مي كرد تا خود را به تكلف بيندازد. بعضي پا به پاي صاحب خانه از اول تا آخر ميهماني بشين و پاشو مي كردند؛ از آماده كردن چاي و گرفتن غذا از تداركات و گستردن سفره و چيدن ظروف گرفته تا شستن آنها. البته اگر ميزبان اجازه مي داد. در غير اين صورت، به بهانه قضاي حاجت بيرون مي رفتند و يك وقت ميزبان متوجه تأخيرشان مي شد كه ديگر كار از كار گذشته بود و ظرف ها را براي اينكه تقاضاي مايع ظرف شويي نكرده باشند با خاك گِل مال كرده و شسته و آب كشيده بودند!

موش ها، سرقباله جنگ

موش ها، اين حيوانات موذي و آزاردهنده، تنها موجوداتي بودند كه در همه فصل ها و همه نقاط جبهه حضور داشتند، از سنگر تداركات گرفته تا دكل ديدباني؛ به نحوي كه ديگر جزئي از جبهه و جنگ محسوب مي شدند؛ موجوداتي كثيف، بيماري زا و بدتر از همه نجس كه با تقيد بچه ها به پاكي و طهارت و بهداشت، هميشه اسباب دردسر بودند. هر جا كه موش پيدا مي شد بچه ها همه چيز را بيرون مي ريختند و آب مي كشيدند. لذا براي اينكه موش ها به ظروف غذا و خوردني هاي موجود آسيبي نرسانند، آنها را در جعبه هاي چوبي با قفل و بست محكم پنهان مي كردند. بعد كاشف به عمل مي آمد كه موش جعبه را جويده و همه چيز را برده و بقيه را هم بچه ها از ترس نجس بودن، بيرون مي ريختند و دفن مي كردند؛ هر چند موش ها از طريق كانال ها و حفره هاي زيرزميني همان دور ريخته ها را نيز به تدريج مي بردند. البسه، پتوها، يخچال هاي كائوچويي، ظروف پلاستيكي، طناب هاي مهاركننده و سيم تلفن، پوتين و دمپايي، وسايل برزنتي و خلاصه هيچ چيز از دست آنها در امان نبود؛ موش هاي گوشت خواري كه از اجساد تغذيه مي كردند و همين عادت شوم موجب مي شد سراغ اشخاصي بروند كه معلوليت جسمي داشتند؛ برادراني كه به سبب قطع بودن عصب عضوشان، تا خون به ساير نقاط بدنشان سرايت نمي كرد و احساس خيسي و رطوبت نمي كردند، متوجه نمي شدند و راهي جز اين نداشتند كه موقع خواب، آن عضو را ميان پتو يا دستمالي آغشته به سم بپيچند. موش هايي كه نسبت نيروهاي «اطلاعات عمليات دشمن» به آنها مي دادند، چون در گرم ترين نقاط نظير فاو و سردترين جاها مثل پيرانشهر حضور مداوم داشتند، اما بچه ها به كشتن آنها، كه براي سلامتي و پاكي محيط زيست ضروري مي نمود، اقبالي نشان نمي دادند و بيشتر براي نابودي آنها از سم، دود، محلول آب و پودر رخت شويي كه درون لانه شان مي ريختند، تله و چوب و ديگر آلات استفاده مي كردند و كمتر به گلوله و مواد منفجره متوسل مي شدند و در حين كشتن آنها بسيار مواظب بودند كه به ساير حيوانات آسيبي نرسد. بگذريم كه بعضي از همين تله ها را برمي داشتند تا به موش هاي موذي آزاري نرسد! استدلالشان هم اين بود كه ما نبايد به خاطر زندگي خودمان زندگي حيوانات را به خطر بيندازيم.

مزاح مكاتبه اي

گرم بودن بازار شهادت و به چيزي نگرفتن مرگ و تنزل آن در حد بسياري از امور عادي ديگر، كه خود به خود و خواه ناخواه سپري مي شد، كار را به آنجا رساند كه شوخي هايي در اين مورد باب شد، چون تهيه اعلاميه فوت و مجلس ترحيم، براي كسي كه حي و حاضر بود با امثال اين نسبت ها كه چون: «بر اثر پرخوري به درجه انفجار رسيده است!» و اعلام تاريخ مجالس ختم و ترحيم سوم و هفتم و چهلم به نحو واقعي و چسباندن آن به در و ديوار محل استقرار، و حتي فرستادن تعدادي از آنها براي بسيج مسجد محل و دوست و آشنا.اين كار با استفاده از اعلاميه اي واقعي و مونتاژ عكس بچه هاي مورد نظر و استفاده از حروف چاپي با جابه جايي اعداد و خلاصه نظيرسازي، خبرگان را هم به تأمل وامي داشت! مزاح و مطايباتي گاه به غايت معنادار! در اين نمونه و نظير آنكه: وقتي كسي از آنها در نامه اش تقاضاي عكس مي كرد و تصوير از آنها مي خواست و لابد بيشتر روي جنبه منطقه اي آن نظر داشت، مي آمدند نقاشي كودكانه اي مي كشيدند از يك صحنه درگيري در جنگ و بعد روي نقش اشخاصي كه مي شناختندشان اسم مي گذاشتند. در حالي كه لابد يكي پوتين هايش را درآورده بود و به سمت خانه فرار مي كرد و ديگري آن قدر خورده بود كه نمي توانست تكان بخورد و سومي از ترس خودش را... اگر دستشان به مجلات و جرايد مي رسيد، تصاويري از حيوانات را مي بريدند و زير آن مي نوشتند: «ببخشيد! چون تصوير دنيايي نداشتم، نمونه هايي از عكس هاي آخرتم را برايت فرستادم!» گاهي هم در پاسخ درخواست عكس دسته جمعي، تصويري از چند شاخه يا دسته اي گل را ارسال مي كردند. با همين روحيه بود كه نمي گذاشتند كسي لحظه اي در مورد مسائل عادي مندرج در نامه اي كه برايش آمده و خبر ناگواري را به او رسانده بود به فكر فرو رود كه شرط اول مقابله، حفظ آمادگي رزمي و روحي بود و اين، در سايه نشاط و خرم دلي و دوري از پريشاني و افسردگي ميسر مي گشت.

مراعات حال هم در خودرو

عشق و علاقه رزمندگان به هم به قدري بود كه اگر مي خواستند هم نمي توانستند موجبات اذيت و آزار يكديگر را فراهم كنند. ادب و تواضع و حس خدمت گزاري گويي ذاتي جبهه و جنگ و رزمندگان بود، با همه اختلاف طبايع. چنان كه اگر كسي مي خواست پنجره را باز كند يا پرده را كنار بزند، قبلاً رضايت بغل دستي و كساني را كه پيش و پسش نشسته بودند جلب مي كرد؛ در طول راه وقتي مي ديد دوستش چرت مي زند از او خواهش مي كرد سرش را روي شانه و يا پاي او بگذارد و بخوابد، يا خودش به آرامي مي رفت زير سر او و گاه دو سه ساعت بدون كمترين حركتي! بالش او مي شد. در شرايطي كه جا به اندازه كافي نبود، روي صندلي هاي دو نفره، سه نفري مي نشستند و مدت مديدي را با هم سر مي كردند. وقت استراحت و خواب، به سبب راحتي كف اتوبوس با زيراندازي از پتو و لباس، همه به نحوي تلاش مي كردند تا ديگري را بلند كنند و بفرستند وسط و وقتي با وسايلي نظير «ايفا» در رفت و آمد بودند، جلوي ماشين را براي بزرگ ترها، ريش سفيدها و پيش كسوت ها خالي مي گذاشتند. موقعي كه در مسير به آنها برمي خوردند، سريع پياده مي شدند و با اصرار و الحاح آنها را جلو مي فرستادند و خود بلافاصله مي پريدند بالا و فرصت سر باز زدن را از ايشان مي گرفتند و راننده هم كه در جريان بود گازش را مي گرفت و خلاصه راهي جز سوار شدن باقي نمي ماند.

محاسبه نفس قبل از سفر عشق

بانگ رحيل كه به گوش مي رسيد، مثل سفر آخرت بچه ها به خودشان مي پرداختند؛ سر در گريبان فرو مي بردند به دفتر و جدولي كه زمان ورودشان به آن منطقه در آن درج شده بود؛ بعد به مقايسه روزهاي اول و آخر مي نشستند. براي توفيق هاي الهي كه نصيبشان شده بود و خودسازي هايي كه در اين مدت داشتند، حق تعالي را سپاس مي گفتند و براي فرصت هاي فوت شده و اوقات بي خبري - البته با حساب سخت گيراي كه از حيث كمي توفيق در نيل به توقعات مثبت اخلاقي خود داشتند - تأسف مي خوردند و اندوهگين محل را ترك مي كردند.

لباس شب عمليات

شب عمليات آنها كه پاسدار رسمي بودند لباس فرم و آنها كه هنوز كادر نبودند، لباس كره اي مي پوشيدند. بودند برادراني كه قبل از عمليات پيراهني مخصوص را به امضاي حاضران مي رساندند تا در آن دنيا از شفاعتشان بهره مند باشند.20 از عادات رزمندگان اين بود كه يك دست لباس خاكي شسته شده را برمي داشتند آن را با كتري آب جوش اتو مي كردند و عطر و گلاب مي زدند و همراه پيشاني بندي سرخ با نوشته هايي چون: «يا زهرا(س»)، «يا حسين»، «يا زيارت، يا شهادت»، «لبيك يا خميني»، «سپاه محمد»، «مسافر كربلا»، شال سبز يا سياه ذكر دوزي شده اي را به طول و عرض يك متر در هفت، هشت سانتي متر با تزيين دو سر آن به اضافه آينه كوچك و شانه و كلاه سياه نخي (كلاه اخلاص) برمي داشتند و به نام «لباس شهادت» كنار مي گذاشتند و روز موعود مي پوشيدند؛ با پوتين هاي واكس زده و آنچه جزء زينت و زيبايي و حاكي از آمادگي عاشقانه بود.

لباس خاكي

لباس هاي خاكي يا لباس هاي كار با دوخت و دوز و فرم و شكل يكساني كه داشتند، هر گونه تمايز و تشخيص را از بين مي برد و همه مُصر بودند به همين بي رنگي و بي نام و نشاني و بي تكلفي و به زحمت نينداختن خود و ديگران؛ آن چنان كه وقتي فرماندهي با بقيه برادران مشغول كار و گفت و گو و آمد و شد بود، هيچ دلالت پيدا و پنهاني در مرتبه و مسئوليتش وجود نداشت. جز روحانيت و عشق و عرفان كه ديدني ترين صحنه ها را پديد مي آورد.

لباس اتوكرده پوشيدن

بعد از نظافت و پاكي، توجه به ظاهر و زيبايي لباس و آراستگي آن موجب مي شد بعضي براي لباس هاي شسته و چين و چروك دار خود فكري بكنند. حداقل كاري كه در آن شرايط و با آن امكانات مي شد كرد و معمول بود صاف كردن لباس هاي رو بود - بعد از خشك شدن - به اين ترتيب كه آن را لاي پتويي كه موقع خواب زير سر يا زير بدن خود مي انداختند مي گذاشتند. بعضي پا را از اين فراتر مي گذاشتند و براي حفظ اتوي لباس، يقه و لبه جيب پيراهن خود را مي خواباندند و به لباس مي دوختند و البته از داشتن جيب صرف نظر مي كردند. بعضي هم با درآوردن و بريدن يقه، يعني آخوندي كردن يقه لباس، كاري مي كردند كه ديگر پيچ و تاب داشتن و كج و معوج شدن يادش برود!

كمبودها و بلندنظري ها

نظير بسياري از امور ديگر در جنگ، وضع تداركات و خورد و خوراك نيروها هميشه به يك منوال نبود و در، روي يك پاشنه نمي چرخيد. نبود يا كمبود آذوقه يك طرف، رساندن آن به نقاط صعب العبور يا زير آتش دشمن و احياناً در محاصره هم به قول بعضي ها همان طرف! مي ماند نحوه برخورد بچه ها با اين وضع؛ وضعي كه در واقع خودشان با طيب خاطر و عاشقانه با حضور در منطقه براي خودشان ساخته بودند. با اين وصف، ناگفته پيداست كه چه واكنشي در قبال اين كمبودها و كاستي ها داشتند. برادراني كه در حجب و حيا كار را به جايي رسانده بودند كه سر سفره هاي شلوغ گروهان، اگر از چشم توزيع كننده پنهان مي ماندند سرشان را بلند نمي كردند تا آنكه بغل دستي شان متوجه مي شد و خدمت گزاران را صدا مي كردند كه مثلاً «به فلاني غذا نداده ايد» چه برسد به اينكه اهل تقاضا و بهانه آنچه را نيست بگيرند. كساني كه در ابتلائات جمعي پيش مرگ بودند و اجازه نمي دادند كه كسي در قبول مشقات پيشي بگيرد، در راحت و نعمت و موقع پذيرايي شدن، از آخر اول بودند! يعني همه را در گرفتن غذا و ميوه و تنقلات و جاي خواب و... بر خود مقدم مي داشتند، تا اگر در تقسيم چيزي كم و كسر آمد نصيب خودشان بشود نه ديگران. مراعات اين اخلاق در مورد غايبان به خوبي مشهود بود. غذا كه به آشپزخانه مي رفت، سرگروه غذاي بچه هاي سنگر را كه هميشه برخي از آنها مشغول نگهباني بودند مي گرفت و اغلب حاضران چنان در برداشتن سهم خود صرفه جويي مي كردند كه معمولاً برادراني كه سر پست بودند بيشتر از بقيه (هر چه بود) گيرشان مي آمد و در كمبودها، مواقعي كه براي بيست نفر به اندازه سه سهم غذا مي آمد، گاهي چراغ را خاموش مي كردند كه: «ابوالفضلي هر كس گرسنه تر است بيايد جلو و غذا بخورد» و بعد كه چراغ روشن مي شد، سفره و غذاي دست نخورده اشك همه را در مي آورد. از ديگر عادت ها، گذشتن از تنها سهم خوردني و نوشيدني خود در پاتك ها و محاصره ها بدون تظاهر به گذشت و فداكاري با جا دادن آنها در كلاهخود و ساير لوازم رادران از پا افتاده و بي رمق؛ اين كار بيشتر بين مسئولان و برادراني كه شهادت حقشان بود و با اين روش ها زودتر به آن مي رسيدند معمول بود. برگزار كردن يك وعده ناهار - وقتي بنا بود به هر دليل غذا نمي رسيد - با فرستادن صلوات؛ چنان كه براي رفع عطش، در محاصره به ياد عاشوراي آقا ابي عبدالله الحسين(ع) و فرزندان و ياران وفادارش سينه مي زدند15 و اشك مي ريختند و خود را دعوت به صبر و بردباري مي كردند و در شرايط عادي تر شهدايي16 كه تا در قيد حيات مادي بودند لب به آب خنك نمي زدند و تأسي مي كردند به آنچه در شب و روز تاسوعا و عاشورا بر اهل بيت عصمت و طهارت و آل الله گذشت و... در جبهه معروف بود كه اگر غذاي يك نفر را براي ده نفر مي آوردند باز هم ولو به اندازه يك لقمه دست نخورده باقي مي ماند. از بس بچه ها ملاحظه مي كردند و جانب احتياط را نگه مي داشتند و با بهانه هاي مختلف مثل شكم درد، ترجيح خواب به غذا، بي اشتهايي و بي ميلي و دوست نداشتن غذا از خوردن آن امتناع مي كردند. گاه پيش مي آمد كه مقسم بعد از توزيع غذا بر سر قابلمه مي نشست و ديگران به خيال اينكه ته ظرف چرب تر است و مطبوع تر وقتي به خود مي آمدند مي ديدند كه او دستش را در ظرف خالي مي برد و لقمه از هيچ مي گيرد! كم نبودند برادراني كه در نوبت «شهرداري»شان وقتي احساس مي كردند غذا به همه نمي رسد، پشت پرده سنگر مي ماندند و با نان خورده ها خود را مشغول مي كردند17 و تداركات چي هايي كه سهمشان از كمپوت هاي اهدايي، قوطي هاي خالي بچه ها بود و آبي كه در قوطي ها مي كردند و با عطر آن ميوه ها مي آميختند. بسيار پيش مي آمد كه بر اثر جاري شدن سيل و سد شدن راه عبور و مرور حتي نان هم به رزمندگان نمي رسيد و آن روزها را به روزه داشتن شب مي كردند. كساني كه سرگرم كار بودند، چنان كه از غذا و وقت آن غفلت مي كردند، مانده غذا و چاي18 را با اشتهاي تمام مي خوردند و هيچ شكايتي نداشتند؛ يا بچه هايي كه سهم يك وعده شام و ناهار خود را مجبور مي شدند براي روستاييان اطراف مقر ببرند و آنها را در غذاي گرم خود شريك كنند. بعضي ها هم از خوردن كباب و مرغ طفره مي رفتند؛ به صرف اينكه نمي توانند همان غذا را بر اهل و عيال خود در پشت جبهه تهيه كنند!

كليشه نويسي نسخه ها

روي نسخه هاي دارو را طبق سنت حسنه و ادبي كه در پزشكي قديم14 رايج بود، با آيات قرآن مثل «فالله خير حافظاً و هو ارحم الراحمين» يا عباراتي از ادعيه نظير «يا من اسمه دوأ و ذكره شفأ» زينت مي دادند و در پايان دستور مصرف داروها مي نوشتند: «ان شأالله» يعني اگر خدا بخواهد اين طبابت و نسخه افاقه مي كند و نتيجه مي بخشد.

قسم نخوردن

باور احكام و اوامر و نواهي شارع مقدس و آنچه موجب خشنودي و خشم و سخط حضرتش را فراهم مي آورد، چنان بر جان و بندبند وجود بندگان خاصش نشسته بود كه گويي نمي توانستند غير از آن بكنند. در جزئي ترين امور، مثل بسياري از ما بودند در كلي ترين امور. از آن جمله بود پرهيز از سوگند خوردن، حساسيت داشتن نسبت به بر زبان آوردن نام مقدس حق تعالي و ائمه اطهار(ع)، آن هم براي پيش پا افتاده ترين مسائل، و از جهتي شايد عادت به اين امر در پشت جبهه، ناخودآگاه آنها را به اين وضع وامي داشت. چاره اش چيزي نبود جز جايگزيني عبارات - البته همچنان با چاشني مزاح - همچون «جان دلاك» به جاي «جان مولا»، «ملا وكيلي» به جاي «خدا وكيلي»، «جان مرتضي عقيلي» (اسم شخص) به جاي «جان مرتضي علي(ع»)، «ارواح خاك فرشامون» و نظير آنها13 در مواقعي كه ناچار مي شدند براي اثبات مدعايشان قسم بخورند.

قرائت سوره واقعه

خواندن سوره واقعه از جمله آداب عمومي قبل از خواب بود كه اكثر مواقع همه با هم آن را مي خواندند. گاهي، نيروهاي يك چادر از افراد مستقر در چادر بغلي دعوت مي كردند كه به چادر آنها بيايند و اين برنامه را با هم اجرا كنند. تقيد بعضي ها به قرائت جمعي سوره واقعه قبل از خواب به حدي بود كه اگر به مأموريت مي رفتند سعي مي كردند تا حد امكان خودشان را سر ساعت 8:30 به سنگر محل برگزاري مراسم برسانند. بعد از تمام شدن سوره، كه اغلب بچه ها آن را از حفظ بودند، نوبت دعا مي رسيد و آمين گفتن، كه عباراتي از آن تحت تأثير آيات همين سوره مباركه بود، چون: «خداوندا! ما را جزو سابقين قرار بده» يا «خداوندا! ما را از اصحاب شمال محسوب مكن» و يا «بارالها! نصيب همه برادران حورالعين بفرما!» بعضي جاها رسم بود كه ريش سفيد چادر، بعد از اينكه همه حاضران دعا مي كردند مناسب با روحيه بچه ها چند مسئله از احكام را مطرح مي كرد تا وقت خواب مي رسيد.

غذاي وحدت

انزوا و گوشه گيري و گريز از جمع، جز براي راز و نياز و خلوت كردن با خدا چنان از ساحت منطقه به دور بود كه اگر بعضي مي خواستند خلوت كنند نمي توانستند. اين طور هم نبود كه براي رسيدن به اين خويشي و صميميت و يك دلي راه درازي در پيش باشد. به نگاهي، اشاره اي، سخن و سكوت و حتي دست خطي اين وحدت حاصل مي شد. غذاي وحدت - طعام دسته جمعي خوردن - يكي از نشانه هاي اين هم بستگي بود. معمولاً شب هاي جمعه و بعد از خواندن نماز و متعلقات آن، سر و كله بچه هاي خدمات با سفره هاي سفيد و درازي پيدا مي شد. سفره ها كه انداخته مي شد نخست نمك و آب ليمو بود كه مثل رسم آينه و قرآن بردن به منزل جديد، پيش درآمد محتويات و زينت بخش سفره بود. هر غذايي كه فكرش را بشود كرد با اين آب ليمو خورده مي شد، حتي آب نوشيدني به ملاحظه وجه بهداشتي آن. جايي كه دسترسي به اين نوع سفره ها دشوار بود، همه سفره ها را به خواسته مسئول گردان يكي مي كردند و آن را در شرايطي مناسب در محوطه گردان پهن مي كردند و هر روز بچه هاي يك دسته يا يك واحد «خادم الحسين» مي شدند، حتي برادران فرمانده. در سفره هاي وحدت، موقع صبحانه يكي نان پخش مي كرد، يكي پنير را جلو بچه ها مي گذاشت و يكي ترتيب چايي را مي داد. موقع غذاي ظهر هم همگي وسط سفره مي ايستادند و ظروف غذا را دست به دست بين برادران پخش مي كردند. اين سفره بيشتر به منظور تحكيم انس و الفت بين گروه هاي مختلف رزمنده و فرماندهان گسترده مي شد. قبل از خوردن غذا همه به اتفاق دست ها را بالا مي بردند و دست در دست يكديگر، دعاي وحدت سر مي دادند: لااله الاالله، و لا نعبد الا اياه، مخلصين له الدين... تا آخر.

عيد نوروز

آغاز سال نو و جشن عيد نوروز با ديد و بازديد و تبريك و تهنيت و عيدي دادن و عيدي گرفتن ها كم و بيش در منطقه نيز جريان داشت. منتها با همان رنگ و روي منطقه اي. موقع تحويل سال، بعضي سفره هفت سين مي انداختند كه سين هاي آن بسته به نوع رسته بچه ها توفير مي كرد. در تخريب كه بيشتر با مين سر و كار داشتند، به نحوي بود و در زرهي به نحو ديگر. به همين ترتيب بود در ساير واحدها. سلاح هايي از قبيل سيمينوف و سام - هفت (نوعي موشك) و وسايلي نظير سمبه و سرنيزه و بقيه آنچه را كه از لوازم جنگي بود و حرف اول اسم آنها «سين» در هفت سين جا مي دادند. مثل هفت سين واحد تخريب كه عبارت بود از: سرنيزه، سيم خاردار، مين سوسكي، مين سبدي، سيم تله انفجاري و در ساير واحدها: سمبه، سيمينوف، سرب، ساچمه. اگر موقع نوروز و حلول سال نو بعد از عمليات بود، قضيه صورت ديگري داشت: عكس شهداي عمليات را سر سفره مي چيدند، به سر لوله تفنگ ها پرچم سرخ مي زدند، وصيت نامه ها يا نوار صداي دوستان در لحظات قبل از شهادت را سر سفره مي گذاشتند، جاي شهدا و مفقودالاثرها را خالي مي كردند،... بعد كه دل هاي داغدار جمع مي شدند، برادراني كه جراحت سطحي تري داشتند و مي توانستند روي پاي خود بايستند مي آمدند و با حضور فرمانده، روحاني و طلبه گردان شروع مي كردند به نوحه خواني و راه انداختن سينه زني، سپس دعاي توسل، كه با سوز و گدازي خاص برگزار مي شد و شب عيد و تازگي زخم گويي بيشتر كبابشان مي كرد. لحظه آغاز سال نو، بعضي ها كه در خط بودند با شليك گلوله اي به سمت دشمن ابراز احساسات مي كردند. ناهار روز عيد هم بچه ها با چلوكباب و نوشابه پذيرايي مي شدند. سكه هايي كه به دست امام متبرك شده بود و معمولاً حاجي بخشي آنها را توزيع مي كرد هم جاي خود را داشت؛ همچنين بود آنچه كه از تبليغات گردان مي رسيد، از قبيل پيام رئيس جمهور، نخست وزير، اسكناس هاي صد ريالي و مثل آن. نوعي عيدي دادن هم بين خود بچه ها معمول بود كه بعضي خودشان طلب مي كردند و نوعش را معين، چنان كه يكي از ديگري دست خطي مي خواست و چيز ديگري را قبول نمي كرد و او بعد از مهلتي، عبارت «كتب عليكم القتال» را مي نوشت و در پاكتي تقديمش مي كرد كه تا سرحد شهادت نصب العين هم رزمش بود. ديد و بازديد از گردان هاي هم جوار و رفتن سراغ فرماندهان و روبوسي با آنها هم از جمله سنت هاي حسنه اي بود كه در ايام سال نو به ندرت ترك مي شد. بچه هايي بودند كه چهار پنج سال سابقه حضور در منطقه را داشتند و همين امر ايجاب مي كرد كه مثل خانه خود، نسبت به آغاز بهار و جشن نوروز بي توجه نباشند. مراسم نوروز در جبهه به هر نحو ممكن اجرا مي شد. تهيه شيريني و كمپوت و ميوه از شهر و آوردن آن به خط اول و خواندن شعر و شوخي و وقت خوش كردن با يكديگر، گستردن سفره عيد و نو كردن زيرانداز ولو در تبديل گوني به پتو، برگزاري مراسم عيد حتي در ساختماني نيمه مخروبه در شهري خالي از سكنه و بدون آب و برق (مثل پيرانشهر سال 63) و تزيين در و ديوار و تهيه تنگ ماهي و انداختن قورباغه درون آب! و بالاخره دست برداشتن از دفاع و دست به قبضه سلاح نبردن مگر از روي ناچاري و به ناگزير و چيدن گل و گياه صحرايي و آوردن باغ و بهار به سنگر و سوله و ريختن اشك در فراق ياران يك دل.

عيادت بيمار و رعايت حال او

بچه ها لحظه اي از ياد دوستان بيمار و پريشان حال خود غافل نبودند؛ مخصوصاً در دعا و مواقع استجابت آن. دسته جمعي به عيادت مريض مي رفتند و هر كس با خودش چيزي مي برد؛ كمپوت، آب ميوه و گاه سيگار كه در واقع سهميه خودشان بود (البته در بسياري از موقعيت ها اصلاً سيگار توزيع نمي شد). بعضي وقت ها براي بيمار شربت درست مي كردند. به مرخصي شهري كه مي رفتند، وسايل مورد نيازش و هر چيزي را كه احتمال مي دادند در بهبود حالش مؤ ثر باشد تهيه مي كردند. در چادر مريض، بچه ها به احترام او بلند حرف نمي زدند و شلوغ نمي كردند و مثل مادر به او مي رسيدند. بعضي از بچه ها براي اينكه درد بيمار را تسكين بدهند و لبخندش را ببينند، با او شوخي مي كردند و چيزهايي مي گفتند. يكي مي گفت: «از عشق خدا به اين روز افتاده» ديگري مي گفت: «براي ما هم دعا كن، دعاي مريض مستجاب مي شود» سومي طوري كه همه بشنوند صدا مي زد كه: «بسوزد پدر عشق» يا «دلت براي خانه تنگ شده؟»، «براي من تب كردي؟» و امثال اين عبارات. واقعاً هم بعضي براي يكديگر تب مي كردند، آنهايي كه برادر صيغه اي بودند و عاشق جان جاني هم! با هم مريض مي شدند و با هم خوب مي شدند. حتي نوع بيماري هم گاهي همانند و نزديك به هم بود. عيادت از بيمار در جبهه محدود به حدودي نبود. كافي بود بچه ها بفهمند دوستي، برادري، بچه محلي حالش خوب نيست و بيمار است. بلند مي شدند چند نفري از يگان خود راه مي افتادند و مي رفتند سراغش. طول راه و زمان رفت و برگشت هم در شرايط عادي مسئله اي نبود. پيش مي آمد كه از اهواز به انديمشك مي رفتند و تا محل و مقر مريض را پيدا كنند دو روز اين طرف و آن طرف مي زدند. بچه ها گاهي نمي توانستند براي برادر بيمارشان چيزي هديه ببرند جز سهميه كمپوت خود كه زودتر از موعد از تداركات مي گرفتند. اگر دستشان خالي بود دلشان لبريز از عشق و ارادت بود؛ همان هايي كه در فاصله سنگر تا بهداري عزيزشان را اگر فرغون نبود، به دوش مي گرفتند و در طول راه دست به دست مي كردند و به پست امداد مي رساندند و اگر نوبت پست و نگهباني مريض بود، نوبت او را بين خود تقسيم مي كردند. در جوي كه تا كسي دو تا عطسه مي كرد و اندكي سرما مي خورد، همه پتوي دومشان را كه حتي با وجود آن، شب از سرما به خود مي لرزيدند به او مي دادند كه البته به ندرت قبول مي كرد. ناگزير شب آن را آهسته رويش مي انداختند و آنها بعد از بهبود، پتو را جلوي آفتاب مي گذاشتند و ضدعفوني مي كردند و به صاحبش برمي گرداندند. در سرماخوردگي كه رايج ترين بيماري فصل بود، هر كس به نحوي از گرفتن سهميه ميوه خود، به ويژه پرتقال، طفره مي رفت، يا اگر دو تا بود حداقل يكي را نمي گرفت تا بيماران از آن استفاده كنند. اگر كسي به مرخصي چند ساعته شهري مي رفت، بدون اينكه به او سفارشي كرده باشند، مقداري ليموشيرين و آنچه براي مريض مناسب بود تهيه مي كرد و با خود به منطقه مي برد.

عادت دست گرداني

سفره غذا نواري بلند و كم عرض بود، تا تعداد بيشتري از برادران بتوانند بر سر آن بنشينند. همين ملاحظه بود كه موجب مي شد بچه ها دو زانو و چسبيده به هم بنشينند. در نتيجه، آنهايي كه در انتهاي سفره بودند فاصله زيادي با غذا داشتند، كه اين دوري را محبت و عادت دست گرداني غذا به نحو احسن جبران مي كرد؛ به اين ترتيب كه آخرين نفر به بركت غذايي كه دست به دست مي شد و به او مي رسيد عملاً حكم نفر اول را پيدا مي كرد. اين ادب و اخلاق زماني بيشتر معنا پيدا مي كرد كه هم غذا به اصطلاح «پرملات» بود و هم اشخاص در نهايت گرسنگي.

شهرداري يا خادم الحسيني

تهيه غذا و مخلفات آن به عهده «شهردار» يا «خادم الحسين» بود كه حداقل به مدت بيست و چهار ساعت همه ميهمان او بودند؛ انداختن و جمع كردن سفره، شستن ظروف صبحانه و ناهار و شام - كه به شهردار نوبت بعد مي افتاد اما معمولاً شبانه مي شستند و آن را براي صبح نمي گذاشتند - از ديگر وظايف شهردار بود. البته «غذاي وحدت» كه مي دادند اين طور نبود كه بچه ها از آن جهت كه نوبتشان نيست دست روي دست بگذارند و مثل ميهمان بنشينند و بخورند و بروند پي كارشان، بلكه در پهن كردن سفره، چيدن لوازم، آوردن خوراكي ها و جمع كردن و شستن وسايل به ديگران كمك مي كردند. وقتي هم كه قرار بود خودشان غذا درست كنند، مثل وقتي كه در عمليات به سنگرهاي پر از آذوقه بعثيان مزدور مي رسيدند، گويي آمده اند سفر و صفا! يكي رو مي كرد به بقيه: «برادرا چي ميل دارند؟» و اگر بنا مي شد ناهار سبزي پلو داشته باشند با ماهي، كارشناسان سبزي بياباني سراغ سبزي مي رفتند، يكي، دو نفر سراغ هيزم و آشپز و هم دستانش هم وسايل پخت و پز را تهيه و تدارك مي ديدند. چنانچه شهردار در نوبت وظيفه اش خوب عمل مي كرد و سليقه به خرج مي داد و سنگ تمام مي گذاشت، مدام براي سلامتي اش صلوات مي فرستادند و براي اينكه او را تشويق كرده باشند از او مي خواستند در پُستش! باقي بماند. گاهي اين رفتار را با برادري مي كردند كه به نظر آنها از عهده مسئوليتش خوب برنيامده بود و لابد مي بايد نوبت ديگري همان كارها را مي كرد تا استاد بشود! و گاهي سر به سرش مي گذاشتند كه: «ننه چرا غذا سرد است، كم نمك است» و از اين حرف ها. در انتخاب «شهردارها» و نوبت بندي خدمت گزاران سعي مي شد در كنار برادران با سن و سال تر جوان ترها قرار بگيرند و به اين ترتيب بار مسئوليت از روي دوش آنها برداشته شود. خصوصاً در اموري چون شستن ظروف و نظافت كه بچه ها سخت كراهت داشتند بنشينند و شاهد دولا و راست شدن ايشان باشند.

شوخي و مباحثه

وقتي دو نفر در حضور بقيه حرف و بحثشان بالا مي گرفت و تند با يكديگر صحبت مي كردند و از حدود خوش خلقي خارج مي شدند، احساس شرمندگي به آنها دست مي داد. دوستان براي اينكه اين گفت و گو تبعاتي نداشته باشد، آن دو را زير پتو مي كردند و به روش خودشان آشتي مي دادند. اگر در حين مجادله و شوخي يكي از فرماندهان از راه مي رسيد معمولاً اشخاص به كار خود ادامه مي دادند، با اين قصد كه ملاحظه خلق را بر خالق ترجيح نداده باشند.

شانه، آينه و مسواك

اگر قرار بود رزمندگان در همه احوال، مخصوصاً شب هاي عمليات سه چيز با خود داشته باشند، بي شك آن سه قلم عبارت بود از: شانه و آينه و مسواك؛ مسواكي با دسته كوتاه تا با آن دو تاي ديگر به نحوي در جيب پيراهن جاي بگيرد كه بشود دكمه آن را بست؛ چون آخرين لحظات هم بنا به آن حس حضوري كه داشتند براي اينكه آراسته و پيراسته به مشهد منطقه مشرف بشوند، مرتب به خودشان مي رسيدند، خودشان را در آينه خوب ورانداز مي كردند، بنايشان بر اين بود كه در لحظه مفارقت روح از بدن آمادگي خود را نشان بدهند. كه با آتش جنوني كه خصم، در شب و روز از خوف مي ريخت و خاموشي بردار نبود هر آن ممكن بود هماي سعادت بر سرشان بنشيند.

ساده و مفهوم گويي

بازي با اصطلاحات و عبارت هاي خاص و لفاظي، جايي در جبهه نداشت. آن قدر افراد ساده و روان و بي تكلف مطالبشان را بيان مي كردند كه اگر كسي ندانسته هم اصطلاح و عبارت خاصي را در موضوعي به كار مي برد، خودش خجل و شرمنده مي شد. بزرگ ترها و باسوادترها و مديران و مسئولان، به اين طرز برخورد و داشتن زبان گفت و گو زبانزد بودند؛ از بسيجي گرفته تا فرمانده كل قوا، يعني امام كه عموم در اين ادب به او مؤ دب بودند. امكان نداشت در سخنراني هاي عمومي و طرح مسائل رزمندگان و جبهه، كلمه و تركيبي مطرح بشود كه روستاييان درك نكنند.

عنوان : زبان سكوت

سكوت كردن براي همه مرجح بود، به ويژه در جمع كه سكوت را جمال مؤ من مي دانستند و اگر بنا بود باب سخن باز بشود، اين حق ريش سفيدان و بزرگ ترها بود، هر چند احترام ايشان به جوانان بسيجي هم مانع از آن مي شد كه از اين فرصت استفاده كنند. البته در صورت اصرار، از پند و اندرز و توصيه دريغ نداشتند. اصل مسلم آن بود كه تا سؤ الي نمي شد جوابي نمي دادند و سخن گوي جلسه نمي شدند. اين سكوت را جز زمزمه ذكر و ياد او در دل نمي شكست. و چه خوب مي شد شهداي عمليات آينده را در ميان اين خيل سر به جيب تفكر فرو برده پيدا كرد! كه كمترين نشانشان بي نشاني بود و هياهو نداشتن؛ كساني كه تا اطمينان نمي يافتند كه سود سخنشان بيش از سكوتشان است لب از لب نمي گشودند. بسيار بعيد بود كسي وسط حرف و نقل ديگري بپرد. كمترين حاصل اين بي زباني، به زبان آمدن برادراني بود كه در علم و عمل و اخلاص جزو مقربون بودند، مخصوصاً در شب هاي عمليات كه خيلي مثمر ثمر بود.

روش نگارش

بعضي به روش مكاتبات علما و كتب درسي قديم، به كلمات و حروف و سطور نامه شكل مي دادند. گاهي متن نامه را به شكل دايره و حلقه مي نوشتند. بعضي با كلمات نقاشي مي كردند و نامه شان نقاشي خط مي شد. عمومي ترين روش، نوشتن متن و حاشيه زدن اطراف آن بود. كارهاي ديگري هم معمول بود، مثل وارونه نوشتن مطالب و انواع و اقسام كارهاي هنري كه خواننده نامه را به تعجب و تحسين وا مي داشت.

رو به قبله و به پشت خوابيدن

زندگي كردن زير يك سقف و يك چادر و در يك سنگر كه هر لحظه ممكن بود بر سر همه آوار شود، موجب مي شد بچه ها در خواب و بيداري و سخن و سكوت و حركات و سكنات، رعايت حقوق يكديگر را كاملاً مد نظر داشته باشند. در اين بين، همه به رو به قبله و به پشت و درست خوابيدن توجه مي كردند. با اين وصف، عادات و خستگي و وضع جاي خواب هم بي تأثير نبود؛ در نتيجه هر كس به حالتي به خواب مي رفت كه بچه ها او را بيدار مي كردند و درست مي خواباندندش. مثلاً اگر كسي به شكم خوابيده بود يا او را صدا مي كردند تا درست بخوابد يا خودشان او را به پشت مي خواباندند. اگر كسي بد خوابيده بود يا لباس و پتو و رواندازش كنار رفته بود او را مي پوشاندند. اگر پشت به قبله بود، رو به قبله اش مي كردند و خلاصه هر چه را كه موجب سبكي و بي حرمتي او مي شد و وقار او را كه برادري مؤ من بود خدشه دار مي كرد، رفع مي كردند. بودند برادراني كه بالش زير سرشان نمي گذاشتند و پاهايشان را وقت خواب جمع مي كردند و درازكردن آن را در محضر خدا سبك مي شمردند. در شرايطي كه آتش دشمن روي مواضع خودي جدي تر بود غسل شهادت قبل از خواب بسيار معمول بود.

ذكر خوش صلوات

صلوات، مكررترين، همه جايي ترين و همگاني ترين ذكري بود كه بعد از ياد و نام خدا در جبهه گفته و شنيده مي شد، در رنج و راحت، جمع و خلوت، پيشروي و عقب نشيني، عيد و عزا، سفر و حضر و پنهان و آشكار؛ در آن مقياس و ميزان پاي بندي كه شايد بتوان گفت كسي نديده و نشنيده كه اسم احمد(ص) بر زبان جاري شده و به روان قدسي اش درود و تحيت فرستاده نشده باشد. چنان كه جان نثارانش در لشكر 27 حضرت رسول الله(ص) كه به نام حضرتش متبرك بود، نام لشكر را به ضرورت «حضرت رسول» مي گفتند تا خود و شنونده احياناً از روي سهو و نسيان، با نفرستادن صلوات به ساحت پيامبر اسائه ادب نكرده باشند. ذكر خوش صلوات را بهانه اي مي بايست، چون وقتي كه بچه ها با اتوبوس عازم خط بودند و از ذوق در پوست خود نمي گنجيدند و پيوسته سروصدا مي كردند، مي گفتند: «بياييم در مسير جاده جابه جا صلوات بفرستيم.» شروع مي كردند از نقطه اي تا نقطه ديگر همه با هم صلوات فرستادن، از آنجا تا نقطه بعد و همين طور تا مقصد يا جايي كه معلوم بشود ديگر خسته شده اند، حتي افتادن و شكستن ليوان و استكاني براي يك صلوات محمدي(ص)پسند دسته جمعي كافي بود. گاهي جوابي واقع مي شد براي بي جوابي و فيصله دادن به بحث. حالت ديگر، به مزايده گذاشتن لباس و خوراكي و امثال آن بود؛ از اين قرار كه موقع پخش ميوه، كه نوعاً در هم بود و ريز و درشت، پخش كننده مي گفت: «انار بزرگ به دويست صلوات» يكي مي آمد جلو كه: «من سيصد صلوات مي فرستم» و ديگري رقم بالاتري مي گفت تا آخر؛ و بالاخره صلوات هايي كه بر منبرها و حسينيه لشكر موقع سخنراني روحاني گردان باب مي شد، تا جايي كه گاه اصل صحبت را تحت تأثير قرار مي داد.

دعاهاي قبل و بعد از غذا

بر آنچه در باب دعاهاي مخصوص سفره غذا و سوابق آن ذكر شد مي توان اين موارد را افزود: تقيد به خواندن اوراد و اذكار پيش از دست بردن به سوي طعام تا جايي كه بسياري از برادران، ولو شده بود لقمه به دهان برده را نگه دارند يا قاشق پر از غذا را به ظرف برگردانند، دعا و ثنا و استغاثه مخصوص غذايشان ترك نمي شد. دعاهاي قبل از غذا بيشتر همان عبارات معروف بود: «اللهم ارزقنا رزقاً حلالاً طيباً واسعا» و نظير آن، كه گاهي جمله هاي كوتاهي چون: «و زوجنا من الحورالعين» را هم بدان اضافه مي كردند و به شوخي و جدي با صداي بلند آن را تكرار مي كردند، يا آنچه در نيات و اغراضشان بود و بعضي اظهار مي كردند؛ از جمله اينكه: «خدايا به قوت و غذا براي كسب بنيه دفاعي و حفاظت از حريم و حدود تو روي مي آوريم.» بخش عمده دعا بعد از غذا خوردن خوانده مي شد، به شكرانه نعمت هاي رب و ذكر و ياد شهدا - پاره هاي تن دوستان كه بينشان با هم به اندازه قيامتي بعد از آن همه خلوت و جلوت فاصله افتاده بود - به بهانه صلواتي كه تك تك بچه ها با بر زبان آوردن نام آنها از جمع مي گرفتند؛ بچه هايي كه قبل از عمليات شانه به شانه هم سر سفره مي نشستند و نمي توانستند جنب بخورند، اما بعد از عمليات، وقتي همان سفره پهن مي شد صداي شيون و واويلاي سه چهار نفري كه باقي مانده بودند، آه از نهاد جن و انس برمي آورد. بيشتر بعد از دور زدن دعا - رسم بود نفر به نفر چيزي بگويند و حاضران با آمين جواب بدهند - نوبت به شوخ طبعي هايي مي رسيد كه به نسبت آمادگي روحي بچه ها گل مي كرد، چون خواندن دعاي آغازين سفره در آخر غذا. كنايه از اينكه ما سير نشده ايم آقاي شهردار و اين غذا به جايي مان نرسيد! فكري بكن و چون همه بايد بدون استثنا در آخر دعا مي كردند، بنابراين ديگر فرقي نمي كرد كه چه بگويند و چه نگويند. از آن جمله است: «الهي به حق سيد عرب و عجم كه اين سفره معمور باد، هميشه پر از نعمت و نور باد، صدام از دو چشم كور باد» و اگر بنا به هر دليلي دعايي در كار نبود، همه چيز مهيا مي شد و برادران سرسفره حاضر مي شدند و شهردار مي پرسيد: «همه آمده اند؟» كه يكي مي گفت: «نه» ديگري مي گفت: «بله» و بعد شهردار دستور مي داد: «افراد! آماده؟ شروع كنند!» خلاصه همه چيز در جبهه به اسم رب شروع مي شد و به اسم رب خاتمه مي يافت. وقتي همه چيز آماده بود، هم غذا و هم بچه ها، «خادم الحسين» و «شهردار» كه توفيق پذيرايي از دوستان را داشت، شروع مي كرد به خواندن دعا. معروف ترين عبارت، چنان كه ذكر شد عبارت: «اللهم ارزقنا رزقا...» بود كه كلمه به كلمه بچه ها با او تكرار و به خود تلقين مي كردند. عبارات ديگري هم بود مثل: «اللهم ارزقنا نعمه المشكروه تصل بها نعمه الجنه و جعلنا من الشاكرين و زوجناهم به حورالعين» و بعد از صرف غذا: «الحمدلله الحمدالحامدين، شكر الشاكرين، زادالله النعم، دفع الله النقم به حرمت سيد عرب و عجم... صلوات.» به آخر عبارت اول (طيبا واسعاً) گاهي عبارت: «و طهر بطوننا من الحرام و الشبهه» را نيز مي افزودند و گاهي به مزاح عبارت طيب آميز «با سر برويد توي كاسه ها» را مي گفتند و سپس مشغول خوردن غذا مي شدند و پس از اتمام آن، نوبت دعاي اختتاميه بود و اوج شوخي ها. تك تك برادران بايد چيزي مي گفتند تا حاضران آمين بگويند. يكي مي گفت: «خدايا! ما كه سير نشديم، ديگران را سير كن.» ديگري مي گفت: «خدايا ما سير شديم، گرسنه هاي مال دنيا را بكش» و بعضي هم جداً دعا مي كردند و مي گفتند: «خدايا! ما را آدم كن» يا «خدايا! مرا شهيد مفقودالجسد قرار بده.» وقتي دعا دور مي زد و نوبت به آخرين نفر مي رسيد و او به رغم توقع ديگران آماده گفتن بديع و تازه اي نبود و از طرفي مايل بود قضيه را به اصطلاح به خوبي و خوشي تمام كند، مي گفت: «خدايا خدايا (و در حالي كه همه منتظر بقيه دعا بعد از اين تأكيد بودند) ادامه مي داد: تا انقلاب مهدي... ساير دعاها عبارت بود از: «خدايا ما را نسبت به هم رئوف و مهربان بگردان»، «خدايا! ما را شرمنده شهدا نكن»، الهي! ما كم كرديم تو زياد كن»، «خدايا! ما كه خورديم سير و پر، صداميان بميرند گُرگُر» و نيز «الهي اين سفره ما دور باد از آفات ارض و سما، صاحبش دائماً درسرور»، «چشم شيطان و شيطان صفتان كور»، «رهبر انقلاب پيروز و منصور، روح شهيدان شاد، فاتحه مع الصلوات.» رسم بود كه در دعاي آخر سفره از سادات بني زهرا(س) شروع مي كردند. در بعضي از واحدها با يك صلوات به استقبال غذا مي رفتند يا دسته جمعي عبارت: «بسم الله الرحمن الرحيم/ هست كليد در گنج حكيم10» را مي گفتند. گاهي به جاي دعاي قبل از غذا، دعاي فرج (اللهم كن لوليك...) خوانده مي شد. در گردان تخريب براي دعاي شروع غذا بعد از اينكه همه سر سفره حاضر مي شدند، بچه ها ناغافل دست مي گذاشتند روي شانه كسي كه مثلاً سرحال نبود؛ بعد همه يك صدا مي گفتند ما براي خوردن غذا منتظر دعاي تو هستيم، آن وقت او ناگزير بود به ملاحظه بقيه هم كه شده به جمع بپيوندد و هر چه زودتر دعا كند.

خواب نامه ها

عالم خواب، چون عالم بيداري و واقع در جبهه، ديدني و شنيدني، سرشار از هوشياري، حضور، انس و ارادت و ارتباط و راز و رمز بود و ميان بري بود در موانع زمان و مكان و بُعد و حجم و... به سوي اصل و وصل و ناپيدا. رؤ ياي صادقه و مكاشفات و خلوت هاي عميق و متعالي در جبهه، موجب تهيه و تدارك دفترچه ها و خواب نامه هايي شده بود كه برادران خواب هاي بااهميت و خاص خود را در آن مي نوشتند؛ خواب هايي چون واقعه شهادت خود و دوستانشان، مصاحبت با معصومان، اوليا و اوصيا و آنچه حكايت از مقام و منزلتشان نزد خداوند منان داشت. از همين روي بود كه اين يادداشت ها را محرمانه قلمداد مي كردند، به گونه اي كه تا زنده بودند دست احدي به آنها نمي رسيد. چه بسيار اتفاق مي افتاد كه پس از عمليات، همان شب اول در خواب از وضع دوستان خود مطلع مي شدند؛ اينكه كي شهيد و كي اسير و كي مجروح شده است. اين خواب ها اغلب هم درست از آب درمي آمد.

عنوان : ختم و اتمام نامه

ختم كلام و خداحافظي با خواننده نامه ها، بر خلاف آغاز مكتوبات، به قاعده نبود. هر كس عادت و اخلاق خود را داشت و دلش مي خواست عبارتي بيافريند و سخن نو و تازه اي بگويد. حداقل اين بود كه مي نوشتند: «خداحافظ شما و امام» يا نام خودشان را به عربي و با نسبت هاي خاص مي آوردند، چون: «العبد العاصي» فلان يا «العبد المشتاق الي رحمه ربه» بَهمان و امثال آن. تازه واردها هم با عبارت «عبدم، عبيدم، رزمنده جديدم» امضا مي كردند؛ در تأكيد بر فوريت جواب دادن به نامه شان مي نوشتند: «نه شرقي، نه غربي، جواب نامه مشدي»، كنايه از اينكه ننشيني سرسري چيزي بنويسي! يك نامه حسابي از تو توقع دارم، آن هم در اسرع وقت. براي امضا عبارتي چون «نه شرقي، نه غربي، جواب نامه برقي» يا «لا شرقيه، لا غربيه، جواب نامه برقيه.» برادراني هم بودند كه خيلي جدي و قطعي به خانواده شان مي نوشتند نشاني نامه بعدي: «كربلا، صحن ابي عبدالله» يا «بهشت، منزل سيدالشهدا» و «آخرت، برسد به دست خادم الحسين (اسم شخص») و به جاي امضاي پايان نامه بعضي - مثل مسئول گروهان سيدالشهدا(ع) در گردان تخريب (شهيد)- مخصوصاً مي نوشتند «حسين جان

حيوان نوازي

حيوانات و حشرات نزد قاطبه رزمندگان شأن موجودات داراي حقوق حيات را داشتند. با توجه به چنين تلقي اي بود كه از پماد زخم پاي خودشان براي مجروح قاطر نيز استفاده مي كردند. جراحت يك گربه تركش خورده در منطقه را مثل انسان ضدعفوني مي كردند و با همان حوصله حيوان صدمه ديده را مي بستند. بسيار پيش مي آمد كه از سر شيطنت، جوان رزمنده اي قصد پرنده اي را مي كرد و رزمنده ديگر سينه اش را سپر مي كرد كه: «مرا بزن«9 و اين غير از تكاندن ته سفره و پاشيدن خرده نان و شيريني در مسير تردد مورچگان و كبوتران بود. امري كه در پشت جبهه نيز رواج دارد. آنها با حشرات موذي (مثل پشه) برخورد حذفي نداشتند بلكه شرايطي را فراهم مي كردند كه از پيرامونشان دور بشوند.

حيوانات مزاحم

نحوه برخورد اغلب برادران با حيوانات مزاحم چنين بود كه اگر از طرف اين حيوانات خطري متوجهشان نبود سعي مي كردند آنها را از اطراف مواضع و مقرهاي خود دور كنند و چنانچه به آنها حمله ور مي شدند، تا حد امكان از كشتن آنها طفره مي رفتند و به ترساندنشان با شليك تير هوايي بسنده مي كردند؛ يا اگر مي توانستند آنها را مي گرفتند و در محلي دورتر رها مي كردند و در صورت وجود داشتن خطر جدي، ترتيبي مي دادند كه زجركش نشوند. تنها وقتي كه حمله اين حيوانات - نظير سگ ها- گله اي انجام مي گرفت، به آنها شليك مي كردند. گاهي به ناچار گروه هايي براي معدوم كردن اين قبيل حيوانات تشكيل مي شد كه آنها را تعقيب مي كردند و بعد از كشتن دفنشان مي كردند. در اين بين، بعضي از برادران براي اينكه كشتن حيوان قسي القلبشان، نكند مبلغي را براي كفاره كنار مي گذاشتند و با نماز و ساير عبادات عذر تقصير مي خواستند. بعضي از اين حيوانات در مناطقي خاص و زماني معين سر و كله شان پيدا مي شد و بيشتر مزاحم بودند تا آزاردهنده؛ حيواناتي چون گرگ و گراز و شغال، مار و عقرب و رتيل و جوجه تيغي و در عمليات آبي خاكي، لاك پشت و سگ ماهي، كه بخشي از خاطرات و حوادث به ياد ماندني بچه ها هستند.

 

 

حفظ محيط زيست

سعي مي شد تا حد امكان همه وسايل و امكانات و لوازم موجود در جابه جايي منتقل بشود. بنابراين عموماً از دور ريختن وسايل خراب، كثيف و مستعمل كه مي شد آنها را اصلاح و تعمير و نظافت كرد، خودداري مي كردند. اگر دخل و تصرفي هم در شرايط طبيعي محيط بنا به ضرورت ايجاد كرده بودند آن را قبل از رفتن از محل به حال اول بازمي گرداندند.

چهل شب و يك خواب

اقامه نافله شب به مدت چهل شب و با وضو به بستر رفتن در اين مدت از جمله اعمال و آدابي بود كه بعضي از برادران براي رؤ يت جمال فرزند حضرت زهرا(س)، آقا امام زمان(عج) در عالم رؤ يا به آن روي مي آوردند و تا رسيدن به مقصود از هيچ مواظبت و مراقبتي فروگذار نمي كردند.

چفيه و اهميت آن در جبهه

«چفيه» كه به آن «چپي» هم مي گفتند، دستمالي است نخي به طول و عرض تقريبي يك متر كه قدرت جذب رطوبت آن زياد است. چفيه در جبهه براي عموم هم حوله حمام بود، هم سفره نان. در كارهاي سنگين آن را مثل شال به كمر مي بستند و موقع گرد و غبار - خصوصاً در مناطق رملي - و وزيدن بادهاي تند به سر و صورت مي پيچيدند. همچون بغچه و ساك دستي، وسايلشان را در آن مي گذاشتند و به حمام و خريد مي رفتند. وقتي از آسمان آتش مي باريد و هوا فوق العاده گرم بود، آن را خيس مي كردند و جلو صورت در خلاف جهت باد مي گرفتند كه با وزيدن نسيمي شبيه كولر مي شد و هوا را مطبوع و دلپذير مي كرد؛ منتها به خاطر شدت گرما، خيلي زود خشك مي شد. وقتي آن را خيس مي كردند و باد مي دادند و به صورت فرد گرمازده مي انداختند، او در هواي پنجاه درجه شلمچه از مرگ حتمي نجات مي يافت. چفيه در اوقات فراغت كنار رودخانه ها، سدها، هورها و كانال ها تور ماهي گيري بود. شب چهارشنبه سوري براي بعضي دستمالي بود كه با آن به «قاشق زني» مي رفتند و آن را به چادر فرماندهان و تداركات مي انداختند و تا سنگين نمي شد آن را بيرون نمي كشيدند. هر وقت رزمندگان از عمليات برمي گشتند و تداركات گردان مي خواست به آنها شربت بدهد، نو و تميز آن صافي شربت بود. در عمليات، براي بستن زخم مجروحان بهترين و در دسترس ترين باند و شريان بند بود و موقع پاتك هاي شيميايي در نبود ماسك ضد گاز، بهترين وسيله، چفيه خيس بود. در جابه جايي مهمات سبك، فشنگ و نارنجك و خمپاره 60 خصوصاً از نوع غنيمتي آن مثل بغچه بود. چفيه را هنگام نماز مثل شال به كمر مي بستند يا دور گردن مي انداختند و بعضي هم آن را مانند عمامه به سر مي پيچيدند. يا مثل سجاده پهنش مي كردند و روي آن به نماز مي ايستادند. چفيه سربند پيك هاي موتورسوار گردان بود؛ مخصوصاً در هواي سرد و براي جلوگيري از سينوزيت. چفيه وسيله خوبي بود براي گريستن در عزا و مصيبت اهل بيت عصمت و طهارت(علیهم السلام) چفيه مشخص ترين وسيله در لباس بسيجي بود و يادگار سال هاي رزم و مقاومت وي و تنها چيزي كه رزمنده مي توانست موقع به شهادت رسيدن به هم رزمش ببخشد كه نشاني از همه بي نشاني ها بود. چفيه بهترين وسيله اي بود و هست كه وقتي در حجله شهيد و تابلوي مزار او قرار مي گيرد، به تنهايي رنگ و بوي همه آن شجاعت ها و غربت ها و مظلوميت ها، ناله ها و ندبه ها و استغاثه ها و شهادت ها و پايمردي ها را با خود دارد. چفيه وسيله اي همه كاره بود. علاوه بر آنچه پيش تر ذكر شد، در دسترس ترين كفن براي پيكر قطعه قطعه شده شهدايي بود كه هم رزمانشان مي توانستند با خود به عقب ببرند. وسيله اي براي پوشاندن چهره «پا لگدكن» (نماز شب خوان)ها، دور كننده حشرات سمج و موذي، دستمال مرطوب براي پيشاني برادران تب دار، عرق گير چهره هاي سوخته گرمازده در پشت تويوتا و موقع راه پيمايي هاي طولاني، هديه اي كه روز عيد غدير به بچه سيدها مي دادند، دستگيره اي براي برداشتن ظرف غذاي داغ، لنگ و حوله حمام و بالاخره جايگزيني براي دستمال ابريشمي كه در گذشته بعضي با پرتاب آن به جلو و ايجاد صدا مزاح مي كردند.

تكيه كلام ها

تكيه كلام رزمندگان معمولاً دور بود از بيهودگي و بي پروايي. به علاوه، آن قدر دستشان بسته نبود كه به دامان مهملات و بعضي كلمات بي بو و خاصيت پشت جبهه بياويزند. كمتر كسي بر خود مي پسنديد كه در تشكر و قدرداني و ابراز ارادت و دعا به جان دوستان، به جاي «خدا خيرت بده» يا «اجرت با حسين(ع») عبارت سست «دمت گرم» را به زبان بياورد؛ يا همان حداقل مقبول مردم متدين در شهر چون تعابير «خدا قوت» - كه جوابش «نصر من الله و فتح قريب بود» - و «ان شأالله» يا «به اميد خدا» را فروبگذارد و چيز ديگري بگويد. منطقه محل تفوق بود نه جاي تنزل، جاي افزودن و نه كاستن؛ چنان كه وقت وداع و جدايي حضوري، مكالمه اي و مكاتبه اي، به تعبير «خداحافظ» رايج در شهر «امام» را مي افزودند و تركيب مخلصانه «خداحافظِ امام» را به وجود مي آوردند و هنگام خوف و خطر «لاحول و لاقوه الابالله» مي گفتند و ذكر رب كه باعث اطمينان قلب بود در همه فراز و فرودها و بيم و اميدها بر لبانشان جاري بود.

تك زدن به تشت رخت بچه ها

غير از بچه هايي كه هر روز لباس مي شستند، عادت بقيه اين بود كه لباس هاي كثيف خود را به تدريج در تشت رخت كنار چادر و سنگر جمع مي كردند تا سر فرصت و بعد از انباشته شدن بشويند؛ اما اشخاصي هم بودند كه نمي گذاشتند هرگز اين لباس ها جمع شوند - مثل همان فرشتگان و پرياني كه در افسانه ها خوانده ايم كه نيمه شب مي آيند و گندم هاي آسيابان را آرد مي كنند - نيمه شب خواب را بر خويش حرام مي كردند، پاورچين پاورچين تشت رخت را مي بردند و رخت ها را مي شستند و به جاي اول خود بازمي گرداندند؛ يا به حمام مي رفتند، شورت هاي زير دوش مانده را جمع مي كردند و مي شستند و خشك مي كردند و تحويل تداركات مي دادند؛ رزمندگاني كه بسياري از آنها - حسب نقل - شهيد شده اند و مثل فرشتگان به آسمان بازگشته اند.8غير از اين صورت باطني - كه گاهي بعضي ها مي دانستند اين كار چه كساني است؛ براي همين سر به سرشان مي گذاشتند و در ميان جمع مي گفتند: «لباس هاي ما فلان جاست، برادرا بعد از شستن بگذارند آنجا» صورت ظاهري هم در حكم ادب و اخلاق فداكاري بين بچه ها رواج داشت؛ هر كس مي خواست بنشيند به شستن لباس هاي جمع شده خودش، سراغ ديگران مي رفت و گفته و ناگفته، لباس آنها را هم جمع مي كرد و به لباس هاي خود مي افزود و مي شست و بعد از پهن كردن و خشك كردن - مثل همسايه هاي صميمي- آنها را برمي گرداند. اين البته اختصاص به لباس نداشت و شامل حوله و ملحفه و ساير وسايل شستني هم بود.

تقاضاي نصيحت از ميهمان

اكرام را بر ميهمان تمام مي كردند و سفره غذا را كه برمي چيدند متواضعانه از او مي خواستند تا آنها را كلمه اي نصيحت كند. به آيتي، روايتي، حكايتي از شهدايي كه توفيق مصاحبتشان را داشتند، از آنچه خود ديده و شنيده و بر سرش آمده در منطقه و عمليات و خاطرات تلخ و شيرين آن، كه بعد از اصرار زياد، ميهمان مي پذيرفت و آنها هم به آن گوش دل مي دادند.

تسويه ندادن به دوستان

وقتي مدت مأموريت يكي از رزمندگان تمام مي شد و مي خواست تسويه بگيرد و مدتي جبهه را ترك كند، فرمانده گردان براي اينكه نشان بدهد چقدر به او علاقه دارد و وجود او در جبهه مغتنم است، با تسويه حساب مخالفت مي كرد تا واقعاً احساس كنند كه به آنها احتياج است و در نتيجه زود بازگردند. اگرچه افراد عموماً در پايان مدت مأموريت با چشم گريان جبهه و هم رزمان خود را ترك مي كردند.

تخلي، مسواك، وضو

با فرا رسيدن وقت خواب، برادران پتوهايي را كه تا آن ساعت پشتي و تكيه گاهشان بود مي گستراند. بعد يكي، يكي و دو تا، دو تا و گاه دسته جمعي به سمت دست شويي مي رفتند و بعد از تخلي، مسواك مي زدند و وضو مي گرفتند و بازمي گشتند.

تحمل سفر در گرم خانه اتوبوس

در جابه جايي هايي كه ملاحظاتي در آن وجود داشت و نبايد جنبه علني پيدا مي كرد، در اتوبوس يا ايفا و وسايل ديگر استتار شده با گل، پرده هاي كشيده، در هوايي با چهل تا پنجاه درجه گرما، گاه بچه ها ساعت ها مي ماندند بي آنكه نُطُق بكشند. فرماندهان كه براي توجيه از ماشين پياده مي شدند بعد از عذرخواهي و تواضع، از برادران مي خواستند كه در اين مدت به ذكر مشغول بشوند. آنها هم همين كه مسئول پا در ركاب مي گذاشت و بالا مي رفت و مي خواست چيزي بگويد، همه يك صدا و آهسته در كمال بردباري مي گفتند: «مي دانيم؛ بايد ذكر بگوييم تا شما برگرديد» او لبخندي مي زد و مي رفت. در موارد اضطراري نيز كم و بيش همين وضع حاكم بود. يعني بچه ها شام و ناهار و صبحانه را بايد در خودرو صرف مي كردند و فقط مي توانستند براي دست شويي و نماز پياده شوند كه خودشان را كاملاً با اين وضع وفق داده و خود خواسته بودند و جاي شكوه اي نبود!

تاسوعا و عاشورا

روز تاسوعا، لشكرهايي7 به صورت هيئت راه مي افتادند به طرف پادگان ابوذر سر پل ذهاب. در آنجا بود كه بچه ها سينه زني مفصلي انجام مي دادند. نوحه خوانان پابرهنه مي شدند و بعضي از برادران سر تا پاي خود را گل اندود مي كردند و با چنين وضعي سينه مي زدند. عزاداري در اين دو روز محدوديت بردار نبود و عاشورا اوج همه عزاداري ها بود و بي تابي ها. در محوطه قرارگاه، برادران تبليغات لشكر، چادرها و خيمه هايي را كه تداعي كننده خيمه هاي اهل حرم بود برپا مي كردند و درست هنگام ظهر عاشورا در كنار تعزيه خوانان اسب سوار با مشعل هاي افروخته آنها را به آتش مي كشيدند و حالتي را در عزاداران پديد مي آوردند كه وصف ناپذير است.

بي ميلي به مكاتبه

دوگانگي وضع جبهه و پشت جبهه، همان كه رزمندگان را هنگام مرخصي از شهر فراري مي داد و موجب مي شد آمده و نيامده و هنوز عرق تنشان خشك نشده بود به منطقه برگردند، تأثيرش را در مكاتبه و نامه نويسي هم گذاشته بود، به نحوي كه خيلي ها به اين كار راغب نبودند، خصوصاً در سال هايي كه هنوز جنگ فرسايشي نشده بود. گويي حال و حوصله اين را نداشتند كه بنشينند و بخشي از وقتشان را صرف غير منطقه بكنند. ابايي هم نداشتند كه بگويند: «مي ترسيم دو هوايي بشويم و تحت تأثير قرار بگيريم و دوباره مسائل برايمان تازه بشود!» اينكه: «مي ترسم برگردم، ولي نمي ترسم جبهه باشم.» و از پس پنج ماه مرخصي نرفتن در پاسخ اينكه پدر و مادرت مريض و بستري هستند مي نوشتند: «من از دوستان و هم رزمان مي خواهم كه در نماز شب خود براي آنها دعا و طلب شفاعت كنند

بيماران غايب و سراغ گرفتن فرمانده

سراغ گرفتن از يكايك بچه ها در همه حال امري بود محال. حضور و غياب منشي گردان در مراسم صبحگاه و ذكر اسامي غايبان و نوع عذرشان تنها راه بود كه فرمانده مي توانست صبح به صبح از وضع نيروهايش اطلاع پيدا كند. اگر دو روز پي در پي نام برادري جزو غايبان مريض ذكر مي شد، فرمانده به صرافت مي افتاد و با پرس و جو از بچه ها بر بالينش حاضر مي شد و متواضعانه از او مي خواست تا اگر نياز به بستري شدن در شهر دارد، مقدماتش را فراهم آورد. فرمانده آنچه مي توانست و در وسعش بود انجام مي داد كه در رأس همه آنها همين احساس خويشي بود و خودماني بودن كه روحيه بيمار را به كلي عوض مي كرد.

بيدارگري

صبح ها قبل از اذان، پخش زيارت عاشورا از بلندگوي تبليغات، از روش هايي بود كه براي بيدار كردن بچه ها به كار مي رفت و تقريباً همه جايي بود، چون باعث و باني اش تبليغات بود. جز آن، در نقاط تجمع و پراكندگي نيروها راه و رسم خاصي وجود داشت؛ نظير پيرمردي در لشكر 27 حضرت رسول(ص) كه صبح به صبح بانگ مي زد: كم ز خروسي مباش مشت پري بيش نيست / از سر صبح تا به شب خدا خدا مي كند؛ يا برادري كه صبح وقتي براي نماز برمي خاست، بالاي خاكريز مي رفت و شعر مي خواند و ني مي زد و با صداي ني و آواز او ديگران بيدار مي شدند. بعضي بانگ عجلوا بالصلوه الليل سر مي دادند و بسياري ساعت بيداري خود را با اندكي اختلاف به پاس بخش مي گفتند و او از روي فهرست بلند بالايي كه به اين منظور تدارك ديده بود آنها را به موقع صدا مي زد. اينكه بالاي سر هم حاضر مي شدند و پتو را از روي هم پس مي زدند و يكديگر را به خواندن نماز صبح فرامي خواندند. چه بسيار برادراني كه نماز شب را به نماز صبح مي رساندند و قبل از بيداري ديگران مي خفتند و برخي تصور مي كردند كه نماز صبحشان قضا شده است. برخي6 نيز برمي خاستند و پتويي را به جاي خويش مي نهادند تا بچه ها به شب زنده داري آنها پي نبرند.

بي آبي و بيماري

كمبود آب براي استحمام و اكتفا به تعويض لباس آن هم در تابستان جنوب، باعث شيوع بيماري هاي پوستي فراواني شده بود؛ بيماري هايي مثل ريزش موي سر و كچلي، قارچ، سالك و امثال آن، آن هم درست در وضعيتي كه با در پيش بودن عمليات كسي نمي توانست از لشكر خارج شود و به بهداري برود. مزيد بر بي آبي، وجود پشه هايي بود در بعضي از مناطق كه از خون و مردار تغذيه مي كردند و بيش از هر چيز عامل اشاعه مالاريا و ساير بيماري ها بودند و در نقاطي كه دشت پوشيده از اجساد دشمن بود و به هيچ وجه امكان خاك كردن همه آنها وجود نداشت، اينجانوران تا حد مرگ و شهادت از تعقيب و تهديد بچه ها دست نمي كشيدند. در روزهايي كه از توالت و حمام صحرايي خبري نبود و هفته ها كسي نمي توانست به پشت جبهه برود و آب براي طهارت و وضو وجود نداشت، وقتي بچه ها بعد از عمليات پايشان را از پوتين بيرون مي آوردند، جورابشان در پوتين جا مي ماند. در واقع، پوسيده بود و جورابي وجود نداشت. بعد كه به آب مي رسيدند، صابون بر سر و رويشان كارگر نبود؛ آب كه مي ريختند همه چيز فرود مي آمد جز كف صابون.

بهداري رزمي

واحدي بود به نام «بهداشت» در بهداري رزمي لشكرها كه از وظايفش سم پاشي و ضدعفوني كردن چادرها و سنگرهاي اجتماعي، آفت زدايي از دست شويي ها، اطرف فاضلاب ها، حمام ها، نظارت بر رعايت بهداشت در آشپزخانه ها و توصيه هاي بهداشتي به مسئولان، واكسينه كردن نيروها در برابر امراض مسري با به خط زدن بچه ها و فرار ترسوها! از تزريق و گرفتن و تحويل دادنشان به سنگر بهداشت بود كه تماشايي بود و بامزه و از ياد نرفتني. البته خود نيروها اگر شرايط مهيا بود و موانع برطرف، همه همت مي كردند و منتظر توصيه و تذكر نمي ماندند. اما وقتي آب به اندازه كافي حتي براي خوردن در خط موجود نبود، سركشي برادران بهداري لشكر به خط و يادآوري شفاهي و كتبي آنچه جزو ضروري زندگي پايدار و مولد در جنگ بود هيچ چيز را عوض نمي كرد؛ مي شد حكايت نيرويي كه فرمانده از او پرسيد: «چرا در آن نقطه كه دشمن در مشت تو بود او را از پا درنياوردي؟» و او جواب داده بود: «به هزار و يك دليل. اول اينكه فشنگ نداشتم

بلاگرداني و پيش مرگي

وقتي حفظ جان جمعي از برادران در گرو حركتي خارق العاده و واكنشي به موقع بود، همه براي جان فشاني، بلاگرداني و پيش مرگي سر از پا نمي شناختند. در اين ميان، آنكه بيشتر احساس خطر مي كرد، پاي در ركاب مي نهاد؛ چنان كه در عمليات بيت المقدس و در مرحله اي از آن، وقتي تشنگي بر جمع غلبه كرد، يكي از بچه ها با ديدن حال نزار ديگران با اينكه رانندگي را درست نمي دانست از جا جهيد كه: «من مي روم آب بياورم» و ساعتي بعد، برادران تانكر آبي را پشت تويوتا ديدند كه هر لحظه خمپاره اي اطراف آن به زمين مي خورد، به نحوي كه وقتي تانكر به محل رسيد نيمي از آب آن بر اثر اصابت تركش ريخته بود و البته با مابقي آن همه سيراب شدند. اين آتش ناشي از رعب دشمن گاه آن قدر سنگين بود كه به ضرورت هم مجال بيرون آمدن از سنگر نبود. با اين حساب، همه سر و دست مي شكستند براي شستن ظروف بيرون چادر و تهيه آب و ساير لوازمي كه در محوطه بود. بسا كساني كه بعد از عمليات، پاتك ها و كمين ها، در شرايط عادي سپر بلاي ديگران مي شدند؛ چنانچه سال 64 در سقز، محور ميرده، پايگاه تپه اسكندر در هوايي به شدت سرد، همراه باد و بوران و برف و كولاكي كه به داخل سنگرهاي خراب نفوذ مي كرد، دو نفر از رزمندگان براي ساختن سنگر بيرون رفتند و مشغول ساختن سرپناه شدند. در نتيجه، كليه يكي از آنها بر اثر شدت سرما از كار افتاد و بعد از گذراندن دوره اي سخت و جانكاه در بيمارستان عقبه به شهادت رسيد.4 نظير آن است ماجراي راننده اي كه با كراهت و بي ميلي جمعي از نيروها را به خط آورده بود و دست بر قضا دشمن شيميايي زده و او كه احساس خطر مي كرد از بيم مرگ صدايش را به بد و بيراه بلند كرده بود. برادري تاب اين كار را نياورد و ماسك خود را به راننده داد و خود شيميايي شد و به فوز شهادت رسيد. راننده با ديدن اين واقعه در عقبه سوگند ياد كرد كه تا آخر بايستد. در منطقه سومار، سال 65، هواپيماهاي عراقي بعد از زدن پدافندي ها، منطقه را بمباران شيميايي كردند. همه سراسيمه به سمت قله ها دويدند، جز يك نفر كه نتوانست پا به پاي ديگران بدود. يكي از برادران 5 او را به دوش گرفت، اما نفسش به شماره افتاد و در نتيجه مواد سمي بيشتري را با هوا تنفس كرد. يك هفته بعد، او كه حق برادري را نسبت به هم رزمش ادا كرده بود، خودش در بيهوشي به شهادت رسيد.

بذل موجود

هديه دادن آنچه عزيز بود سنتي بود در جبهه. با وجود اين، شب هاي قبل از زدن به خط و عمل كردن و اعزام به خط مقدم، سنت مذكور به اوج مي رسيد. اين هدايا و پيش كش ها را بچه ها با فرض شهادت خود به دوستان مي دادند و از اين لحاظ، دادن و گرفتن آنها حال و هواي خاصي داشت. آنچه بر ارزش و اهميت اين اشيا مي افزود اين بود كه «رأس المال» و به اصطلاح دار و ندار بچه هايي بود كه مدت ها در خلوت و جلوت و فرج و شدت با هم بودند. به همين خاطر، رنگ و بو و طعم خود بچه ها را داشت. اين هدايا اغلب عبارت بود از: تسبيح، انگشتر، عطر و آينه، ساعت مچي، چراغ قوه، خودكار و روان نويش، چفيه، جانماز، قرآن، سرنيزه غنيمتي و لباس هاي نو. بسيار بودند اشخاصي كه سهميه لباس هاي نو خود را به برادران وظيفه و سرباز مي دادند و خودشان با لباس هاي كهنه و وصله دار سر مي كردند. اگر هديه، كتاب و قرآن بود، داخل آن چيزي مي نوشتند، مثل طلب شفاعت و تقاضاي دعاي خير و بعد امضا.

با هم در حضور و غياب

خيلي از افراد بودند كه تمام دوستانشان كنارشان نبودند، غذا نمي خوردند يا اگر به شناسايي و گشت رفته بودند تا آمدن و مراجعت آنها بيدار مي ماندند و سر راهشان مي نشستند؛ حتي تا صبح. وقت خواب، جا و زيرانداز و روانداز بهتر را براي آنها در نظر مي گرفتند؛ موقع دعا و مناجات، براي آنها از حق تعالي طلب نعمت و رحمت مي كردند. در ورزش صبحگاهي و پياده روي ستوني، ديگران را دعوت به ذكر صلوات براي دوستان شهيدشان مي كردند. وقتي كسي كه به مأموريت يا مرخصي رفته بود دير مي كرد، دنبالش مي رفتند. به محض اينكه بوي عمليات به مشام مي رسيد بيرون مي رفتند و حلقه حلقه جمع مي شدند و صدا و صحبت و سفارش هاي همديگر را ضبط مي كردند. بعد از عمليات و شهادت دوستان، آنكه باقي مانده بود داخل شيار و پشت خاكريز جاي خلوتي پيدا مي كرد و با گوش كردن اين نوارها، اشك حسرت مي ريخت و عزمش را جزم مي كرد تا در نوبت بعد و هجوم ديگر، حق برادري را ادا كند و بر عهد و پيمان نخستين خود پاي بفشارد.

ايام محرم

بچه ها در ايام محرم و روزهاي عزاداري سرور عاشقان آقا ابي عبدالله الحسين(ع) با وجود كمبود امكانات و لوازم و ظواهر تداركاتي، در عشق به آقا و حال و حزن و اندوه چيزي كم نداشتند. هر شب بين نماز مغرب و عشا، اگر به حسينيه دسترسي داشتند، در حسينيه و اگر نداشتند در سنگري، چادر يا اتاقي با صميميت و به دور از ريا عزاداري مي كردند؛ حسابي گرم مي شدند و دست آخر براي تعجيل در ظهور ولي عصر(عج) و صحت و طول عمر امام و رزمندگان، مجروحان و جانبازان دعا مي كردند و با چاي و مختصري ميوه پذيرايي مي شدند. گاهي هم با حركت گروهاني و گرداني به صورت دسته ها و هيئت هاي مذهبي در شهر به يكديگر سر مي زدند و به هم تسليت مي گفتند.

ايام فاطميه

در دهه فاطميه رزمندگان حال و هواي ديگري داشتند. عزاداري در اين ايام فوق العاده سنگين بود و هيئت ها سنگ تمام مي گذاشتند. مصيبت خواني و مداحي، با ذكر آنچه بر سر ام ابيها و پاره تن پيامبر(ص) رفته و در كتب معتبر آمده بود، داغ دل هاي سوخته را تازه تر مي كرد. نشسته خواندن نماز شب با حزن و اندوه و افسردگي تمام به ياد مادر در مقايسه با نشاط و آمادگي ساير شب ها براي بهتر درك كردن واقعه و حال حضرت زهرا(س) بعد از آن، جگر بچه ها را آتش مي زد. اين شب ها چشم هر كس به بچه سيدها مي افتاد بي اختيار اشكش جاري مي شد، خصوصاً بچه هاي كم سن و سال تر؛ در شب شهادت بي بي آنها وسط مي نشستند و بقيه دورشان حلقه مي زدند و با هم در عزاي مادر هم ناله مي شدند، نوحه مي خواندند و اشك مي ريختند: بريز آب روان اسمابه جسم اطهر زهرا(س( ولي آهسته آهسته ولي آهسته آهسته همه خواب و علي بيدارسرش بنهاده بر ديوار بنالد با دلي خونبارولي آهسته آهسته حسن، اي نور چشمانم حسين، اي راحت جانم بناليد اي عزيزانم ولي آهسته آهسته ببين خون جاريه اسماهنوز از سينه زهرا(س( بنالم زين مصيبت هاولي آهسته آهسته ببين بشكسته پهلويش سيه گرديده بازويش بريز آب روان رويش ولي آهسته آهسته روم شب ها سراغ اوبه قبر بي چراغ او بگريم از فراق اوولي آهسته آهسته

انصاف و ايثار

در ميان كمپوت هايي كه بين بچه ها در جبهه پخش مي شد، گيلاس و آلبالو بسيار طرفدار داشت و همه اين دو را به سيب و گلابي و هلو ترجيح مي دادند و معمولاً از اين نوع كمپوت ها به تعداد در اختيار تداركات نبود و براي همين، كاغذهاي دور قوطي را جدا مي كردند و به روش شانسي! يا نصيب و يا قسمت توزيع مي كردند. اگر اين كار را تداركات انجام نمي داد، خود نيروها چنين مي كردند3. در تقسيم ميوه تازه بين واحدها، اين مشكل به صورت ريز و درشت بودن وجود داشت و ادب و عادت معمول چنان بود كه اولين نفرها از نازل ترين ها برمي داشتند و در نتيجه آنچه باقي مي ماند و به دست آخرين افراد مي رسيد بهترين، يعني درشت ترين و رسيده ترين آنها بود. گاهي افراد تدارك كننده آب و غذا و مايحتاج زندگي در جنگ هيچ بهره اي نداشتند.

اكرام بزرگ ترها

با آنكه بالا و پايين يا جاي مناسب در سنگر و چادر معنا نداشت، بچه ها مقيد بودند كه نيروهاي پا به سن و ريش سفيد و افراد پخته و ساخته و فرمانده را سر سفره در محل بهتري بنشانند؛ چون عاشق ايشان بودند و بايد اين علاقه و احساس تواضع راست و درست را به نحوي نشان مي دادند. اين هم يكي از آن بهانه هاي كارآمد براي ابراز احترام بود.

اكرام احباب

بين بچه ها روابط خاصي برقرار بود و در همه امور مراعات هم را مي كردند از آن جمله در غذا خوردن، به نحوي كه دوستان صميمي بدون هم هرگز چيزي نمي خوردند يا با قاشق از غذاي خود در دهان هم مي گذاشتند. برادري و ارادت فراواني بين بچه ها معمول بود؛ به حدي كه در غيبت هم مثل حضور، ديگران را بر خودشان ترجيح مي دادند. وقتي ميوه ها و كمپوت يا تنقلاتي توزيع مي شد هميشه آنكه غايب بود سهم بيشتر و بهتري دريافت مي كرد. اگر ميوه بود همه كوچك ترها و نارس ها را و اگر كمپوت بود، غير گيلاس و آلبالو را كه بر خلاف سيب و گلابي حسابي طرفدار داشت انتخاب مي كردند و به همين ترتيب بود در مورد انتخاب بقيه اجناس و اشيا.

اسفند و قرآن و آب

قبل از عمليات وقتي نيروهاي اطلاعات و تخريب قصد داشتند براي پاك سازي ميدان مين يا مين گذاري نقطه اي از جمع جدا شوند و بروند، بچه ها مثل پشت جبهه برايشان اسفند دود مي كردند و از زير قرآن ردشان مي كردند و ظرف آبي را كه بعضي از دوستان تا آن لحظه پنهان كرده بودند، بيرون مي آوردند و براي اينكه مزاحي هم كرده باشند آن را مي پاشيدند روي ماشين تويوتاي در حال حركت. بعد كه بچه ها سالم بازمي گشتند، گوسفندي برايشان قرباني و ذبح مي شد و همه گردان چلوكباب مي خوردند.

استقبال و بدرقه دوستان

وقتي تعدادي از برادران مي خواستند به مرخصي بروند، بچه ها در صورت نزديك بودن محل استقرارشان به شهر، آنها را تا راه آهن يا محل شركت هاي تعاوني اتوبوس راني بدرقه مي كردند؛ در غير اين صورت تا كنار نزديك ترين جاده اي كه آنان را از منطقه خارج مي كرد همراهشان مي رفتند. موقع بازگشت نيز اگر از وقت آمدن آنها مطلع بودند به استقبالشان مي رفتند.اگر همين دوستان پيروزمندانه از خط بر مي گشتند بچه ها از شادي جلوي پايشان تيراندازي هوايي مي كردند.

اذكار و اوراد وقت خواب

جز خواندن سوره واقعه و احياناً، به جاي آن، قرائت آيه الكرسي، سه بار تلاوت سوره توحيد و خواندن چند ركعت نماز قضا نيز معمول بود. خواندن سوره هاي علق و نبأ و بعد از آن سوره حمد و تسبيحات حضرت زهرا(س) و صلوات بر محمد و آل محمد(ص) نيز رايج بود. بودند برادراني كه سرشان را زير پتو مي كردند و آن قدر ذكر مي گفتند و دعا مي كردند و صلوات مي فرستادند كه از خود بي خود مي شدند و خوابشان مي برد. گفتن صد و ده مرتبه ذكر يا علي(ع) موقع خواب، كه معمول بعضي برادران بود، هم در اين باب شايان يادآوري است. گفتن يك حديث كه از روز قبل بايد همه آن را از حفظ و آماده مي كردند يا يك مسئله بهداشتي و احكام ديني و عبارتي از نهج البلاغه در بعضي از واحدها جزو اوجب واجبات اعمال قبل از خواب بود.

ادب نشست و برخاست

از عادات و آداب بچه ها در رفت و آمد و نشست و برخاست اين بود كه وقتي وارد سنگر يا چادر مي شدند، بلافاصله و به سرعت در اولين جايي كه خالي بود مي نشستند، در واقع همان جلوي در. فرصت نمي دادند كه كسي جلوي پاي آنها بلند شود و جاي خود را با تعارف به ايشان بدهد، خصوصاً فرماندهان و ريش سفيدهاي جبهه كه محبت و مودت كم نظيري بين آنها و بچه ها برقرار بود. براي اينكه ميهمان عالي مقام را در جاي خود بنشاند، همان طور كه بلند شده و دستش را دراز كرده بود رو به وي مي كرد و مي گفت: «يعني با ما نمي خواهي دست بدهي؟» و ميهمان كه مُصر بود در همان جا بنشيند به شوخي جواب مي داد: «نه! بنده فاكتوريل2 گرفتم

ابتدا كردن به دعا و صلوات

آغاز و انجام نامه ها هم در جبهه روش مربوط به خود را داشت. اما با همه اختلاف سبك و سياق ها، چند صورت رايج تر بود. بعضي نامه خود را اين طور شروع مي كردند: «اول يك صلوات ختم كن، بعد نامه را بخوان.» يا فواصل و بخش هاي مختلف نامه را با صلوات نشان مي دادند و با فرستادن صلوات، از يك موضوع سراغ موضوعي ديگر مي رفتند. عده اي هم با جملات و عبارات ادبي چون تحميديه گلستان سعدي شروع مي كردند: «منت خداي را عزوجل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت. هر نفسي كه فرو مي رود ممد حيات است و چون برمي آيد...» استفاده از آيات و روايات مربوط به جبهه و جهاد با اشاره مستقيم و غير مستقيم هم در نامه نويسي رايج بود. آياتي نظير: «قاتلوهم حتي لاتكون فتنه»، «و قاتلوا في سبيل الله الذين يقاتلونكم» و رواياتي چون: «الموت اولي من ركوب العار»، «الموت في حياتكم مقهورين و الحياه في موتكم قاهرين»، «اوج مسلماني جهاد در راه خداست»، «جهاد دري است از درهاي بهشت» و جمله هايي از اين قبيل. در دعاهاي غير از عبارات همگاني «با سلام و درود به رهبر كبير انقلاب اسلامي» يا «خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار» كه بيشتر در انتهاي نامه استفاده مي شد، مي توان از اين عبارت ياد كرد: «خدايا! حزب الله را كه با سوگند به ثارالله، در لشكر روح الله، براي بقاي حكومت بقيه الله مي جنگد پيروز كن.» گاهي سخن را با قطعاتي از وصيت نامه شهيدي و يا پيام فرماندهي شروع مي كردند نظير: «صداقت تنها در سينه اي نهفته است كه با تركش و خون به هم آميخته باشد» كه بخشي از پيام حاج مرتضي قرباني فرمانده لشكر 25 كربلا بود.

آيه الكرسي خواندن

موقع جابه جايي يا رفتن به عمليات و مرخصي رفتن دسته جمعي به شهر و بازگشتن به جبهه براي شركت مجدد در عمليات، همه با هم آيه الكرسي مي خواندند و خود را با پوشش حفاظتي حق تعالي بيمه مي كردند. در بعضي از واحدها به جاي آن پنج مرتبه سوره توحيد را مي خواندند.

آشنايي و احوال پرسي

بعد از تعبير «حاجي» به جاي اسم شخص، كلمات «عمو» و «دايي» را براي فرماندهان به كار مي بردند: عمو مسلم فرمانده گردان، عمو حمزه فرمانده گروهان، دايي حسن معاون تيپ و در احوال پرسي عبارت: مؤ من، روحيه چطوره؟ يا: چطوري پسرعمو يا پسرخاله و پسرعمه؛ در گفت و گوهاي مؤ من، روحيه چطوره؟ يا: چطوري پسرعمو يا پسر خاله و پسر عمه؛ در گفت و گوهاي بي سيمي مي گفتند: «گل باشي ولي عمر گل را نداشته باشي.» در توپ خانه بين مخابرات و ديدباني سخن گفتن با استفاده از آيات قرآن فتح باب آشنايي و دوستي بود.

آداب سفره

آنچه از آداب سفره و غذا خوردن و آشاميدن جزو سيره معصومان(ع) هست و امروز به بخشي از آن بهداشت تغذيه مي گويند، در جبهه نيز بسيار رعايت مي شد. از لقمه كوچك گرفتن و خوب جويدن غذا و خوراك و نوشيدني داغ ننوشيدن تا ندميدن نفس بر آب و مزمزه كردن و به سه نوبت آشاميدن آن؛ از شروع كردن طعام به نام خدا و شكر نعمت او گفتن در هر لقمه، تا شستن دست قبل و بعد از غذا؛ از ابتدا و انتهاي طعام به نمك كردن، تا نخوردن سير و پياز مخصوصاً شب ها. از سخن نگفتن1 هنگام غذا خوردن، تا پر نكردن معده از غذا و به همين ترتيب ساير آداب و سنن مثل حرف نزدن موقع غذا خوردن و جريمه «شهرداري» آن روز قرار دادن براي فرد خاطي.