شعري براي
جنگ (قيصر امين پور
)
ميخواستم
شعري براي
جنگ بگويم
ديدم نميشود
ديگر قلم زبان
دلم نيست
گفتم:
بايد زمين
گذاشت قلمها را
ديگر سلاح سرد
سخن كارساز نيست
بايد سلاح
تيزتري برداشت
بايد براي جنگ
از لولهي
تفنگ بخوانم
با واژهي
فشنگ
ميخواستم
شعري براي جنگ
بگويم
شعري براي شهر
خودم- دزفول
ديدم كه لفظ
ناخوش موشك را
بايد به كار
برد
اما موشك
زيبايي كلام
مرا ميكاست
گفتم كه بيت
ناقص شعرم
از خانههاي
شهر كه بهتر نيست
بگذار شعر من
چون خانههاي
خاكي مردم
خرد و خراب
باشد و خونآلود
بايد كه شعر
خاكي و خونين گفت
بايد كه شعر
خشم بگويم
شعر مقاومت
شعر فصيح
فرياد
هر چند ناتمام
در شهر ما
ديوارها
دوباره پر از عكس لاله است
اينجا
وضعيت خطر
گذرا نيست
آژير قرمز است
كه مينالد
تنها ميان
ساكت شبها
بر خواب ناتمام
جسدها
خفاشهاي وحشي
دشمن
حتي زنور
روزنه بيزارند
بايد تمام پنجرهها
را
با پردههاي
كور بپوشانيم
اينجا
ديوار هم
ديگر پناه پشت
كسي نيست
كاين گور
ديگري است كه استاده است
در انتظار شب
ديگر ستارگان
را
حتي
هيچ اعتمادي
نيست
شايد ستارهها
شبگردهاي
اينجا
حتي
از انفجار ماه
تعجب نميكنند !
اينجا
تنها ستارگان
از برجهاي
فاصله ميبينند
كه شب چقدر
موقع منفوري است
اما اگر ستاره
زبان داشت
چه شعرها كه
از بد شب ميگفت
گوياتر از
زبان من گنگ
شب موقع بدي است
هر شب تمام ما
با چشمهاي زل
زده ميبينيم
كابوس آشناي
شب كودكان شهر
هر شب لباس
واقعه ميپوشد
اينجا
هر شام
خامشانه به خود گفتيم:
شايد
اين شام شام
آخر ما باشد
امشب
در خانههاي
خاكي خوابآلود
جيغ كدام مادر
بيدار است
كه در گلو
نيامده ميخشكد ؟
اينجا
گاهي سر بريدهي
مردي را
تنها
بايد زبام دور
بياريم
تا در ميان
گور بخوابانيم
يا سنگ خاك و
آهن خونين را
وقتي به چنگ و
ناخن خود ميكنيم
در زير خاك گل
شده ميبينيم:
زن روي چرخ
كوچك خياطي
خاموش مانده
است !
اينجا سپور، هر
صبح
خاكستر عزيز
كسي را
همراه ميبرد !
اينجا براي
ماندن
حتي هوا
كم است
اينجا خبر
هميشه فراوان است
اما من از
درون سينه خبر دارم
من از درون
سينهي مادر
از برق چشم
خيس برادر
اخبار ديگري
به تو ميگويم:
اخبار بارهاي
گل و سنگ
بر قلبهاي
كوچك
در گورهاي تنگ
از خانههاي
خونين
از قصهي
عروسك خونآلود
از انفجار مغز
سري كوچك
بر بالشي
كه مملوء رؤياست
رؤياهاي
كودكانهي شيرين
از آن شب سياه
آن شب كه در
غبار
مردي به روي
جوي خيابان
خم بود
با چشمهاي
سرخ و هراسان
دنبال دست
ديگر خود ميگشت !
باور كنيد !
باور كنيد !
من با دو چشم مات
خودم ديدم
كه كودكي زترس
خطر تند ميدويد
اما سري نداشت
لختي دگر به
روي زمين غلتيد
و ساعتي دگر
مردي خميدهپشت
و شتابان
سر را به ترك بندِ
دوچرخه
سوي مزار كودك
خود ميبرد !
چيزي درون
سينهي او كم بود ...
اما
اين شانههاي
گرد گرفته
چه ساده و
صبور
وقت وقوع
فاجعه ميلرزد !
اينان
هر چند
بشكسته زانوان
و كمرهاشان
استادهاند
فاتح و نستوه
بيهيچ خان و
مان
در گوششان
كلام امام است
فتواي استقامت
و ايثار
در دوششان
درفش است
باري اين حرفهاي
داغ دلم را
ديوار هم توان
شنيدن نداشته است
آيا تو را
توان شنيدن هست ؟
ديوار !
ديوار سرد و
سنگي سيار !
آيا رواست
مرده بماني
در بندِ آنكه
زنده بماني ؟
نه !
بايد گلوي مادر
خود را
از بانگ رود
رود بسوزانيم
تا بانگ رود
رود نخشكيده است
بايد سلاح
تيزتري برداشت
بايد شهيد شد ...
فهرست