كوله بار
تبسّم) عزت
الله الوندي)
يك نفر پشت
كاجها گم بود
دور از چشمهاي
مردم بود
عصرها وقت
رفتن خورشيد
كولهبارش پر
از تبسّم بود
گاه گاهي سري
به ما ميزد
مثل گنجشكهاي
توي حياط
روي دستش سبد
سبد لبخند
مثل مردي كه
پهن كرده بساط
پدرم گفت اهل
اهوازست
روزگاريست بيكس
و تنهاست
بارها توي
جبهه جنگيده
مدتي هست ساكن
اينجاست
يك شب از
آسمان بلا باريد
و شكستند نخلهاي
بلند
زن و فرزند
كوچك او هم
توي اين حملهها
شهيد شدند
مادرم گفت كار
او انگار
توي اين معدن
بغلدستيست
پدرم گفت، آره
بابا جان
زندگي هم،
نبرد با پستيست
يادگارش ميان
باغچه است
يك گل باطراوت
و خوشبو
ميكشم با اميد
رويش دست
دو سه روز است
نامه او را
پستچي دست
مادرم داده
نامهاي پرمحبّت
و پرمهر
چون خودش بيتكلّف
و ساده
توي نامه
نوشته است اينجا
گرك گرمست مثل
دست شما
منّتي بر حقير
بگذاريد
چند روزي سفر
كنيد اينجا
خانهام در
خور محبّتتان
نيست جداً،
حقير شرمندهست
گرچه اين خانه
كوچك است اما
لااقل از
اميد، آكندهست
حال، ما راهي
سفر هستيم
با اتوبوس ميرويم
اهواز
تا طلوع ستارههاي
اميد
از افقهاي شب
شود آغاز