آئينه جنگ (محمدحسين جعفريان)
اي جماعت جنگ
يك آئينه است
هفتة تاريخ را
آدينه است
لحظهاي از
اين هميشه بگذريد
اندرين آئينه
خود را بنگريد
داغ بود و اشك
بود و سوز بود
آه ! گويي اين همه
ديروز بود
اينك اما در
نگاهي راز نيست
در گلويي عقدة
آواز نيست
نسلهاي
جاودان فاني شدند
شعرها هم آنچه
ميداني شدند
روزگاران
عجيبي آمدند
نسلهاي
نانجيبي آمدند
ابتدا
احساسهامان ترد بود
ابتدا اندوههامان
خرد بود
رفته، رفته
خندهها زاري شدند
زخمهامان كمكمك
كاري شدند
عقدهها رفتند
و علّت مانده است
در گلويم حاج
همت مانده است
زخميم اما
نمك بيفايده است
درد دارم نيلبك
بي فايده است
عاقبت آب از
سر نوحم گذشت
لشكر چنگيز از
روحم گذشت
جان من پوسيد
در شبغارهها
آه اي خمپارهها،
خمپارهها ... !