شاهدان عشق (محمد پارسا)
آن شاهدان عشق
هرگز گمان
مدار كز ياد رفتهاند
يا چون بهار
بر باد رفتهاند
اين سرخجامگان،
شفقگون دشت خون
هرشب به بال
روح در نشئه شهود به معراج ميروند
جايي كه عقل
را نبود رخصت ورود در خلوت خداي با روح
تابناك شهيدان
كربلا
همراز ميشوند
اين شاهدان عشق هنگامه نزول چون نور آفتاب
كه ريز در
آسمان از قلهاي رفيع
بر صخرههاي
كوه
سرازير ميشوند
آنك .... با
چهرهاي گشاده و خندان اوصاف دلپذير
مقامات خويش
را
در گوش روزگار
فرياد ميكنند
كاي خفتگان
براي بال
گشودن به اوجها
تا خلوتي شگرفي
در بارگاه
حضرت دلدار
بينشان!
دروازه دشت
بهشت
گشوده است
اين جان ز دست
داده به جانان ديدگان هر صبحدم كه سرزند
از مشرق آفتاب
خرمتر و شكفتهتر
از
صبح ديگرند
اينان.....
چو نور مطلق
هستي
چو روح عشق
يا چون تجرد
ابديت
به طول دهر
جاويد و زنده
اند