خاطرات روزهاي برفي

نويسنده: پورمند

اشاره: «خواندن خاطرات فرماندهان دوران دفاع مقدس كه منيّت و غرور را در خود كشته بودند و با قلبي زلال و صاف در جبهه‌هاي نور دركنار رزمندگان مبارزه مي‌كردند، انسان را به تحول ديگري مي‌خواند. در اين شماره روايت عشق، خاطرات يكي از فرماندهان گردان لشگر سيدالشهدا، شهيد سيدمرتضي زارع را كه از زبان دوستان و همرزمانش بيان شده است مي‌خوانيم».

وقتي خبر دادند گروهك‌ها تعدادي از پاسداران را در پاوه سر بريده‌اند، خودمان را براي مأموريت آماده كرديم. آن موقع من و مرتضي در گردان نصر – 2 بوديم. چند روز بعد مأموريت ابلاغ شد و به همراه گردان به طرف سنندج حركت كرديم و از آنجا به پاوه رفتيم. پاوه ناامن بود و گروهك‌ها در نقاط مختلف شهر نفوذ كرده بودند. من آن زمان 15 سال داشتم و مرتضي سه سال از من بزرگتر بود. هميشه همراه او بودم و در كارهايم با ايشان مشورت مي‌كردم. ما دو ماه در پاوه بوديم و به همراه مرتضي چند بار به پاكسازي رفتيم. گاهي اوقات پنجاه كيلومتر راه مي‌رفتيم تا يك پاكسازي انجام دهيم. يك روز خبر دادند كه يكي از بچه‌هاي رزمنده را در روستاي «قوري قلعه» سربريده‌اند.

به همراه مرتضي و چند نفر ديگر به طرف روستا حركت كرديم. وقتي به آنجا رسيديم، پس از شناسايي خانه موردنظر، به پشت‌بام رفتم. ماه پشت تكه ابري پنهان شده بود. همه چيز در تاريكي گم بود. قرار شده بود بعد از پايان عمليات و دستگيري گروهكي كه در آن خانه بود مرتضي به من اشاره كند تا از پشت بام پايين بيايم. من در ميان تاريكي روي پشت‌بام دراز كشيدم و به انتظار ماندم. هر چند دقيقه‌اي يك بار به پايين نگاه مي‌كردم تا در صورت علامت مرتضي به پايين بپرم. در سايه روشن جايي كه مرتضي ايستاده بود، به نظرم مي‌رسيد اشاره‌اي كرد. بلند شدم و به پايين پريدم كه در اين موقع مرتضي اسلحه يوزي را به طرفم گرفت و ماشه را چكاند. يك آن احساس كردم همه چيز تمام شده و من غرق در خون به زمين خواهم افتاد. اما خوشبختانه اسلحه شليك نكرد...

بعد از تمام شدن عمليات و دستگيري گروهك شناسايي شده، به عقب برگشتيم. در مقر، مرتضي دوباره اسلحه‌يوزي را امتحان كرد، گلنگدن كشيد و رو به آسمان شليك كرد. وقتي صداي گلوله در فضا پيچيد، فهميدم كه اسلحه سالم بوده. مرتضي به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسيد و گفت: «خدا را شكر مي‌كنم كه سالمي. وقتي از روي پشت‌بام پريدي، فكر كردم شايد از گروهك‌ها باشند؛ چرا كه من هنوز به تو علامتي نداده بودم». بعد از پاكسازي پاوه، نوبت سنندج بود كه مي‌بايست از محاصره دشمنان آزاد شود. رزمندگان ما در همه جاي سنندج مستقر بودند. كاخ جوانان، ساختمان راديو و تلويزيون و فرودگاه. من به همراه مرتضي و عده‌اي ديگر از رزمنده‌ها در فرودگاه سنندج محاصره شده بوديم. زمستان سختي بود.

برف همه جا را پوشانده بود. جيره غذايي‌مان كم‌كم تمام شد و مجبور شديم براي زنده ماندن از چمن يا برگ روي چوب‌هاي كنده شده استفاده كنيم. شب‌ها گروهك‌ها مي‌آمدند پشت حصار فرودگاه و با بلندگو تهديدمان مي‌كردند و فحش مي‌دادند. آنها فلكه آب را مي‌بستند و برق را قطع مي‌كردند. اوضاع سختي بود. از دست كسي كاري برنمي‌آمد. راه‌هاي زميني در محاصره كامل ضد انقلابيون بود و انتقال مواد غذايي به داخل فرودگاه امكان نداشت. از طرفي برف سنگيني روي باند فرودگاه را پوشانده بود، امكان نشستن هواپيما نيز وجود نداشت. تنها يك راه باقي بود. برف باند فرودگاه را پاك كنند تا هواپيما بتواند بر روي باند بنشيند. آن روز از پست نگهباني برمي‌گشتم.

يك دست توي جيبم بود و با دست ديگر اسلحه را گرفته بودم. هنوز به نزديكي ساختمان فرودگاه نرسيده بودم كه دستم را از جيب درآوردم تا اسلحه را از دست ديگر بگيرم. اما به خاطر شدت سرما دستم به اسلحه چسبيده بود. در همين موقع مرتضي را ديدم كه به طرفم مي‌آمد. وقتي به من رسيد گفتم: «حاجي دستم به اسلحه چسبيده». لبخندي زد و گفت: «چيزي نيست با من بيا تا بازش كنم». مقابل ساختمان فرودگاه رفتيم و او كتري آب گرم را كم‌كم روي دستم ريخت تا اسلحه از دستم جدا شد. بعد نگاهش را به محوطه فرودگاه دوخت. چند نفر به طرف لودر و برف روب توي محوطه مي‌رفتند تا بلكه آنها را روشن كرده و برف روي باند فرودگاه را تميز كنند.

اما هر كاري مي‌كردند لودر و برف‌روب روشن نمي‌شدند زيرا نقصي فني داشتند و آنها در تلاش بودند شايد به يك طريقي نقصشان را برطرف كنند. فرداي آن روز مرتضي نيز همراهشان به محوطه فرودگاه رفت تا شايد بتواند آنها را درست كند. مي‌گفت چند سالي، قبل از جنگ روي كاميون كار كرده‌ام و مختصر تجربه‌اي در اين زمينه دارم. روز اول دست خالي برگشتند، بدون اينكه بتوانند كاري صورت بدهند. در پايان روز دوم، نزديك غروب بود كه صداي برف روب و لودر را شنيدم كه در حال تميز كردن باند فرودگاه بودند. بچه‌هايي كه براي درست كردن برف روب‌ها رفته بودند، مي‌گفتند اگر مرتضي نبود به هيچ وجه نمي‌توانستيم آنها را راه بيندازيم. صبح روز بعد وقتي خورشيد خودش را از پشت كوه‌هاي سنندج بالا كشيد، بچه‌ها به انتظار آمدن هواپيماي حامل آذوقه به آسمان فرودگاه خيره بودند.

باند كاملاً تميز شده و همه چيز براي نشستن هواپيما آماده بود. وقتي هواپيما بر فراز فرودگاه ظاهر شد و كم‌كم خود را پايين كشيد و روي باند نشست، صداي صلوات بچه‌ها در محوطه فرودگاه پيچيد. ما به طرف هواپيما رفتيم و مواد غذايي را به داخل ساختمان فرودگاه برويم. هر چند همه مي‌دانستند اگر مرتضي نبود چه بسا بيش از صد نفر از بچه‌هايي كه در فرودگاه بودند بر اثر گرسنگي تلف مي‌شدند، اما حتي يك بار نيز نشنيدم كه سيدمرتضي اين مسأله را جايي مطرح كند.

بر گرفته از سايت : http://www.shahedmag.com