روایت روزهای پر مخاطره سوسنگرد از زبان مقام معظم رهبری

سوسنگرد دوبار محاصره شد و این شهر یک شهر مقاوم و آسیب دیده ای است.بار اول یا دوم بود که آنجا محاصره شد بعد از آن که مدتی بود عراقی ها نزدیک ما بودند و توانستند وارد سوسنگرد شوند و نیروهای ما را از داخل شهر عقب بزنند ،که حتی فرماندار هم برای آنجا معین کردند اما بعدا نیروهای ما رفتند عراقی ها را عقب زدند و آنها فرار کردند . ولی دفعه دیگر که شاید آخرین دفعه بود سوسنگرد محاصره شد، البته این را هم بگویم که من در فاصله این مدت یکی دوبار آن مرحوم شهید مدنی هم با ما بود و آن طور که احتمال می دهم آقای موسوی اردبیلی هم سفری با ما بودند . در آن جریان ودر سوسنگرد بود که عرب ها دور ما جمع شده بودند و هوسه می کردند . یک خانم عرب با همسرش که نابینا بود آن چنان شجاعانه هوسه می کردند که من خاطرات خیلی خوبی از سوسنگرد و از رفت و آمدهایم به سوسنگرد داشتم که الان در نظر ندارم . اما قضیه فتح سوسنگرد به این ترتیب است که مدتی بود عراقی ها سوسنگرد را به تدریج محاصره می کردند. ما تا سوسنگرد بودیم و سوسنگرد را گرفته بودیم اما یک مقدار آن طرف تر سوسنگرد که محور سوسنگرد – بستان باشد ،دست عراقی ها بود . البته اول عراقی ها عقب نشینی کردند . لکن بعد مجددا آمدند تا نزدیک سوسنگرد ،یعنی تقریبا یک نیم دایره در ضلع شمالی و شمال غرب سوسنگرد زدند و از طرف بستان محاصره کردند که تدریجا از طرف جنوب هم از قسمت دب حردان یعنی غرب اهواز ،نیروهایی که در آنجا بودند تدریجا کشیدند به شمال و خودشان را به کرخه کور نزدیک کردند . سپس از کرخه کور عبور کردند و آمدند محور حمیدیه – سوسنگرد را قطع نمودند که البته حمیدیه غیر از پادگان حمید است و این حمیدیه بین اهواز و سوسنگرد است. حمیدیه شهری است که خیلی مورد تهاجم سخت عراقی ها قرار گرفته بود و مردم آنجا مردمان عزیز و شجاعی هستند و من هم در آنجا چندین مرتبه رفت و آمد کرد ه ام خلاصه این که در حقیقت با طی کردن نیم دایره از شمال و یک نیم دایره از جنوب ، کا ملا سوسنگرد محاصره شد، تا آنجا که ما فقط یک راه را به داخل سوسنگرد داشتیم و آن هم راه کرخه بود، یعنی تنها از داخل کرخه نیروهای ما می توانستند به داخل سوسنگرد بروند . وتدریجا همین راه هم مورد محاصره و زیر آتش قرار گرفت و چند تا از قایق های ما که یک وقت می رفتند به سمت سوسنگرد داخل کرخه غرق شدند. و حالا که آیا در داخل سوسنگرد چه کسی هست؟ داخل سوسنگرد ما متاسفانه هیچ کس را تقریبا نداشتیم و نیروهای مردم نبودند، چون مردم شهر را تخلیه کردند و رفتند بیرون که حق هم داشتند،چون ما خودمان گفته بودیم شهر را تخلیه کنید، و لذا فقط خیلی کم از نیروهای سپاه و ارتش در آنجا بودند تا آن اواخر که ما رفتیم آنجا یک سرگرد نیروی هوایی به نام سرگرد فرتاش که در حال حاضر نمی دا نم کجا هستند ، ایشان را گذاشتیم برای فرماندهی نیروهای مستقر در سوسنگرد ،یعنی هم ارتش ، و هم سپاه و هم نیروهای نامنظم که در ستاد ما تحت فرماندهی مرحوم شهید چمران بودند ، همه را گفتیم زیر فرماندهی سرگرد فرتاش باشند و بنا شد که ایشان آنجا باشد و چون یک عده از افسرهای نیروی هوایی با میل و رغبت خودشان داوطلبانه در آنجا مشغول جنگ شده بودند که حدود 10 الی 15 نفر بودند و یکی از آنها هم در این حادثه شهید شد.

لذا مدافعین شهر سوسنگرد همین عده قلیل بودند که متشکل از یک عده بچه های سپاه و یک گروهی از بچه های جنگ های نامنظم و یک عده هم ارتشی هایی که عبارت بودند از همین برادران نیروی هوایی و دیگر یادم نیست از نیروی زمینی هم کسی آنجا بود یا نه که احتمال می دهم از نیروی زمینی کسی نبود اما شاید از ژاندارمری و شهربانی یک تعداد خیلی کم و معدود ی هم آنجا بودند ، خلاصه اینکه نمی دانم همه نیروهای ما در آنجا به 200 نفر می رسید یا نمی رسید و گمان نمی کنم که می رسید .

به هر حال ما چنین وضعیت محدودی آنجا داشتیم و اینها شهر را نگه داشته بودند و در حالی که ما یقین داشتیم و مطمئن بودیم اگر عراقی ها سوسنگرد را بگیرند ،همه این بچه ها قتل عام خواهند شد.

یک خاطره هم مربوط به عصر روز 23 آبان است که این را دقیق یادم هست ، علتش هم این است که این خاطره را من سه روز بعد از حادثه از اول تا آخر نوشتم و نوشته اش الان در تقویمم هست .(شاید روز 27 یا 28 آبان این را نوشته ام ) این قضیه مربوط به روز 23 آبان سال 59 است که مصادف بود با روز های دهه محرم و در روز 23 آبان که روز جمعه بود ما در تهران جلسه شورای عالی دفاع داشتیم، قبل از آن که من بروم جلسه ، از ستاد ما ،سرهنگ سلیمی تلفنی با من تماس گرفت و آقای سرهنگ سلیمی که اخیرا وزیر دفاع بود. ایشان هم در آن جا رئیس ستاد بود(آدم کار آمد و خوبی است که به درد می خورد، خودش هم در عملیات شرکت می کرد.) ایشان تلفن کرد به من ،با اضطراب که سوسنگرد به شدت زیر فشار و آتش فراوانی است ، بنابراین بچه ها استمداد می کنند ،یک کاری هم فبلا قرار بود انجام بگیرد که انجام نگرفته است و آن کار این بود که ما نشسنه بودیم با فرمانده لشکر 92 که سرهنگی بود توافق کرده بودیم حرکتی انجام بگیرد و آنها بروند به کمک این بچه ها و قرار بود مقدماتی فراهم شود که آن مقدمات فراهم نشده بود . لذا ایشان ناراحت بود که بچه ها سخت زیر فشار هستند. فکری بکنید و چون اندکی بعد جلسه شورای عالی دفاع تشکیل می شد گفتیم در جلسه مطرح کنیم ، وقتی جلسه تشکیل شد ، بنی صدر نیم ساعت یک ساعتی دیر آمد ، وارد جلسه که شد ، ما اطلاع پیدا کردیم ایشان هم در اتاق دیگری با فرماندهان نظامی قضییه سوسنگرد را داشتند رسیدگی می کردند ، بنابراین فهمیدیم که بنی صدر هم از جریان با اطلاع است و لذا تاکید کردیم که زودتر به داد این بچه ها برسید و من می دانستم که این بچه ها چه بچه های خوبی هستند بد نیست این را هم اینجا بگویم که بچه ها چون به خوبی راه رفت و آمد در سوسنگرد را نداشتند آذوقه به آ نها نرسیده بود ، یک روز به ما تلفنی خبر دادند که ما این جا هیچ آ ذوقه نداریم اما سوپر مارکت های خود شهر که مال خود مردم هست و مردم در آنها را بسته اند و رفته اند ،یک چیزهایی دارد و بعضی ها می گویند برویم از اینها استفاده کنیم تا از گرسنگی نجات پیدا کنیم ، لکن ما حاضر نیستیم چون مال مردم است و راضی نیستند! من دیدم که واقعا اینها فرشته اند و اصلا به اینها بشر نمی شود گفت. زیرا سوپر مارکتی را که صاحب آن گذاشته از شهر فرار کرده و الان هم اگر بفهمد این جناب سروان نیروی هوایی دارد از شهر و خانه اش دفاع می کند و می خواهد از آن استفاده کند، با کمال میل حاضر است خودش برود توی سینی هم بگذارد و با احترام به آنها بدهد تا استفاده کنند و این جوان های پاک و فرشته صفت واقعا حاضر نبودند از اینها استفاده کنند . لذا از ما اجازه می خواستند ، این بود که ما گفتیم بروید بازکنید و هرچه گیرتان می آید بخورید، هیچ اشکالی ندارد. غرض این است که یک چنین جوانهایی بودند و من در جلسه شورای عالی دفاع کردم که اگر این شهر را بگیرند، این بچه ها شهید خواهند شد و خسارت شهادت این بچه ها از خسارت از دست دادن شهر بیشتر است، به خاطر اینکه شهر را ما دوباره خواهیم گرفت ، اما این بچه ها را دیگر به دست نمی آوریم و لذا فکری بکنید. بنی صدر می گفت من دنبال این قضیه هستم و پیگیری می کنم نگران نباشید، بعد هم زودتر جلسه را تمام کردیم که ایشان بروند دنبال این کار و من دیگر خاطرم جمع شد . البته آن روز جمعه بود و چون معمول این بود که من روز جمعه می آمدم برای نماز و بعد از نماز ، عصر جمعه یا صبح شنبه بر می گشتم ، اما آن شنبه را کار داشتم و نمی دانم چطور بود که من ماندم اینجا ،صبح یکشنبه رفتم اهواز ، به مجرد اینکه وارد اهواز شدم،رفتم داخل ستاد خودمان ، آنجا از آشفتگی و کلافه بودن سرهنگ سلیمی و این بچه ها فهمیدم هیچ کاری نشده است. پرسیدم ، گفتند بله هیچ کاری نشده ، خیلی اوقاتم تلخ شد و گفتم پس برویم کاری بکنیم. در این بین که بنی صدر دزفول بود ،یا او تلفن زد به من و شاید هم من تلفن زدم به او، که فعلا یادم نیست، ولی به نظرم من تلفن زدم و گفتم یک چنین وضعی است اینها هیچ کاری نکرده اند،بنابراین تو یک دستوری بده . او به من گفت خوب است شما بروید ستاد لشکر یک نوازشی از مسئولین لشکر بکنید و آنها را تشویق کنی، بعد هم من دستور می دهم مشغول کار شوند و کار را انجام دهند، من گفتم باشد و مقارن عصر آمدیم ستاد لشکر ، ضمنا آقای غرضی هم آن وقت استاندار خوزستان بود که البته صورتا استاندار بود ولی باطنا نظامی بود چون تمام اوقاتش در کارهای نظامی صرف می شد و مرکز استانداری هم شده بود یک ستاد عملیات و به طور فعال در کارهای جنگ شرکت می کرد. در ضمن شهر اهواز هم آن وقت مساله ای نداشت تا واقعا یک استاندار و فرماندار خیلی فعالی بخواهد . لکن به نظرم ایشان اصلا به کارهای خوزستان نمی رسید و تمام وقتش صرف جنگ می شد. مرحوم شهیدئ چمران ،آقای غرضی با یکی از برادران دیگر که یادم نیست چه کسی بود ،رفته بودند منطقه را از نزدیک بازدید کنند ، ما هم رفتیم ستاد لشکر 92 و حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود اینها برگشتند که البته شهید چمران رفته بود ستاد خودمان و اینجا در لشکر نیامد ، اما آقای غرضی و بعضی از فرماندهان نظامی بودند وما نشستیم ، بعد از مباحثات و تبادل نظرهای زیاد متفقا به یک طرحی رسیدیم و آن طرح این بود که ،چون شما می دانید مشکل عمده آن روز ما نیرو بود و ما اصلا نیرو نداشتیم ، یعنی لشکر هایمان محدود بود و همان هم که بود به قول ارتشی ها منها بود. یعنی کم داشتیم . تیپ منها و گردان منها، به این معنا که از استعداد سازمانی اش ، هم تجهیزات کمتر داشت و هم نفر کمتر داشت. منتها تجهیزات را می شد فراهم کرد ولی نفر را نمی شد فراهم کرد. لذا عمده مشکل طرح این بود که نیرو از کجا پیدا کنیم . لذا آنجا نشستیم و بعد از بحث زیادی که یک کلمه این گفت و یک کلمه آن گفت، بلاخره بعد از 2 الی 3 ساعت به این نتیجه رسیدیم که یک گروه رزمی به نام گروه رزمی 148 که متعلق به لشکر خراسان بود بیاید، واین گروه رزمی یک چیزی است بین گردان و تیپ، یعنی یک گردان تقویت شده بزرگی را که نزدیک یک تیپ است به آن می گویند گروه رزمی.

این گروه در بلندی های فولی آباد استقرار داشت که مشرف بر شهر اهواز است و از نظر ما یک نقطه خیلی مهم و استراتژ یک بود. لذا سعی داشتیم اینجا را به هر قیمتی شده نگاه داریم ، به همین جهت گفتیم این گروه بیاید با یک گروهان از تیپ 3 لشکر 92 که در همین منطقه بین اهواز و سوسنگرد مستقر است و محل استقرارش نزدیک همان کوه های ا... اکبر و پادگان حمیدیه بود.(با توجه به اینکه این لشکر خودش در آنجا یک مواضع و خطوطی داشت که جایز نبود آنها را رها کند ، اما یک گروهان را می توانست رها کند.)

لذا تصميم گرفتيم آن گروهان با اين گروه رزمي 148 لشكر خراسان كه در آنجا ماموريت آمده بود ،اينها جاده محور حميديه – سوسنگرد را تا خط تماس طي كنند و آنجا مستقر شوند تا بعد تيپ 2 لشكر 92 زرهي كه قبلا در دزفول و حالا مامور به اهواز شده بود ،بيايد واز خط عبور كند ،يعني از لابلاي اينها برود و حمله كند.بنابراين ما نيروي تكاورمان ، يعني نيروي حمله ورمان فقط يك تيپ مي شد و آن هم تيپ 2 لشكر 92 بود كه در دزفول مستقر و بسيار تيپ خوبي بود فرمانده خيلي خوبي هم داشت كه خدا حفظش كند و الان ،نمي دانم در كجاست ،اين فرمانده به شجاعت معروفيت داشت و من هم ديده بودمش ، مرد شجاع و علاقه مند و ايثارگري بود،قرار شد ايشان بيايد و برود حمله را با اين تيپ انجام دهد. البته نيروهاي سپاه و نيروهاي نامنظم ما هم كه متعلق به ستاد شهيد چمران بود،آنها هم بودند و نيروهاي سپاه را ما صحبت كرد يم بروند داخل نيروهاي ارتش ادغام شوند ودر آن وقت فرمانده سپاه در آنجا جواني بود به نام رستمي از اهالي سبزوار ، خدا رحمتش كند شهيد شد و اين شهيد رستمي بسيار بسيار پسر خوبي بود كه چهره فراموش نشدني در سپاه پاسداران يكي همين برادر عزيز است. ايشان آن وقت فرمانده سپاه بود و از خصوصيات اين جوان اين بود كه با ارتشي ها خيلي راحت كار مي كرد و قاطي مي شد. يعني هم او زبان ارتشي ها را خوب مي فهميد وهم ارتشي ها زبان اورا مي فهميدند ضمن اينكه ارتشي ها او را خيلي هم دوست داشتند اما بعد هم ايشان شهيد شد بنابراين قرار شد بچه هاي سپاه به خورد واحدهاي ارتش بروند .

به اين معنا كه مثلا يك گردان ارتشي صد نفر سپاهي را در داخل نيروهاي خودش جا بدهد و بر استعداد خودش بيفزايد، چون اين بچه ها هم مي توانستند بجنگند و هم مي توانستند روحيه بدهند براي اينكه شجاع و فداكار و پيشرو بودند ، يك كارايي بلاتري به اين واحد ها مي دادند . لذا اين گروه عبارت از نيروهاي نظامي و سپاهي بودند و نيروي نامنظم تعدادي بودند در مشت مرحوم شهيد چمران كه اينها قرار بود جلوتر از همه بروند وبه اصطلاح خط شكنهاي اولي باشند ، البته آنها تعدادشان خيلي زياد نبود. اما يك فرماندهي مثل شهيد چمران داشتند كه ميتوانست كاراي زيادي به آنها بدهد اين ترتيبي بود كه ما براي كار داديم و الحمد لله خيالمان راحت شد و گفتيم انشالله فردا صبح (ساعت3) به اصطلاح ساعت حمله علي الطلوع صبح 26 آبان ماه باشد. لذا ما خوشحال برگشتيم به ستادمان، و فورا رفتم مرحوم چمران را پيدا كردم توجيه اش كردم كه قرار اين شد، ايشان هم خوشحال شد و قرار شد دستور را آقاي سرهنگ قاسمي و فرمانده آن وقت لشكر بنويسد و بفرستد براي ستادما، چون قاعدتا دستور را مي نويسند بكلي سري ودر پاكت هاي لاك و مهر شده مي فرستند براي همه واحدهاي مشترك و درگير تا هر كسي وظيفه خودش را بداند كه چيست. لذا ما آمديم آنجا نشستيم و يك ساعتي صحبت كرديم كه آن شب هم جزء شب هاي خاطره انگيز من است و واقعا شب عجيبي بود. آن شب در اتاق نشسته بوديم ،من بودم و شهيد چمران و سرهنگ سليمي و شايد يك نفر ديگر بود،يك جواني به نام اكبر محافظ شهيد چمران ،خيلي شجاع و خوش روحيه و متدين كه حقا و انصافا يك جوان برازنده اي بود و آن شب آنجا رفت و آمد مي كرد و من اصلا وقتي آن شب به چهره او نگاه مي كردم ،مي ديدم اين جوان به نظر من چهره عجيبي دارد. كه شايد همان نور شهادت بود به اين صورت در چشم ما جلوه مي كرد، به هرحال خيلي شب پر حادثه و خاطره انگيزي بود و بالاخره ما نشستيم تا ساعت 11 تا 12 صحبت هايمان را كرديم بعد رفتيم بخوابيم كه صبح آماده باشيم براي حركت ،من رفتم خوابيدم ،تازه خوابم برده بود، ديدم شهيد چمران آمده پشت در اتاق من و محكم در مي زند كه فلاني بلند شو، گفتم چه شده است؟ گفت طرح به هم خورد. پرسيدم چه طور؟ گفت بله ،از دزفول خبر دادند كه ما تيپ 2 لشكر 92 را لازم داريم و نمي توانيم در اختيار شما بگذاريم و اين بدين معنا بود كه وقتي نيروي حمله ور اصلي گرفته شود ، ديگر حمله به كلي تعطيل خواهد شد. لذا من خيلي برآشفته شدم كه اينها چرا اين كار را مي كنند و اصلا معناي اين حركت چيست؟ و اين چيزي جز اذيت كردن و ضربه زدن نخواهد بود. به هر حال بلند شدم و آمدم در اتاق ،گفتم تلفني بكنم به فرمانده نيروهاي دزفول ،آن وقت تيمسار ظهيرنژاد بود،وقتي تلفن كردم به ايشان كه چرا اين دستور را داديد و چرا گفتيد كه اين تيپ فردا نيايد و وارد عمليات نشود ؟ ايشان گفت: دستور آقاي بني صدر است و علتش هم اين است كه اين تيپ را ما براي كار ديگري مي خواهيم و آورديم اهواز براي آن كار، بنابراين اگر بيايد آنجا منهدم خواهد شد و چون احتمال انهدام اين تيپ هست و اين تيپ را ما لازم داريم و تيپ خيلي خوبي است. ما نمي خواهيم اين تيپ را وارد عمليات فردا بكنيم مگر به امر ،يعني اين كه از سوي فرماندهي يك دستور ويژه اي بيايد كه برو... من گفتم اين نمي شود،زيرا كه اولا چرا تيپ منهدم شود و منهدم نخواهد شد،(كما اينكه نشد و عمليات فردا اين را نشان داد) به علاوه شما اين را براي چه كاري مي خواهيد كه از سوسنگرد مهمتر باشد، وانگهي اگر چنانچه اين تيپ نيايد ،عمليات سوسنگرد قطعا انجام نخواهد گرفت و نيامدن تيپ به معني تعطيل اين عمليات است.لذا به هر تقديري هست بيايد.شما خبر كنيد و به آقاي بني صدر هم بگوييد دستور را لغو كند تا اين تيپ بيايد و شكي در اين نكنيد ،بايد اين كار انجام بگيرد. البته خيلي قرص و محكم اين را گفتم. بعد هم مرحوم چمران اصرار داشت كه با خود بني صدر صحبت شود اما من حقيقتش ابا داشتم از اينكه با بني صدر به مناقشه لفظي بيفتم چون سرش نمي شد و هم بي خودي پشت سرهم چيزي مي گفت و مي بافت.لذا به دكتر چمران گفتم شما صحبت كن و البته اين كار فايده ديگر هم داشت و آن اين بود كه مرحوم چمران چون در مشكلات وارد نبود ،وارد مي شد ،و شهيد چمران در اين مشكلات حقا وارد نبود براي اينكه ايشان سرگرم كار در اهواز بود و داشت كار خودش را مي كرد، اما آن مشكلاتي را كه ما در شوراي عالي دفاع با بني صدر درگير بوديم غالبا شهيد چمران خبر از اينها نداشت و لذا موذي گري هاي بني صدر را نمي دانست، آن هم به اين علت بود كه ايشان در جلسات شوراي عالي دفاع كمتر شركت مي كرد و حتي آن اوايل ، يا اصلا شركت نمي كرد و يا خيلي كم ، لهذا من دلم مي خواست خود ايشان مواجه شود و ضمن اينكه نفس تازه اي هم بود ممكن بود بني صدر را زير فشار قرار دهد و بالا خره ايشان تلفن كرد ، عين اين مطلب را به بني صدر گفت ، بني صدر هم گفت حالا ببينم و قولكي داد ، گفت خيلي خوب ! دستور مي دهم تيپ بيايد . واما در كنار همه اينها يك چيزي كه قويا به كمك ما آمد پيغام مرحوم اشراقي (داماد امام)بود كه اوايل همان شب از تهران با من تلفني تماس گرفت و گفت امام فرمودند بپرسيد خبرها چيست ؟ من گفتم خبر اين است كه قرار بر اين است كه فردا عملياتي انجام گيرد و ظاهرا من يك اظهار ترديدي كرده بودم كه دغدغه دارم و ممكن است نشود ، مگر اينكه امام دستوري بدهند ، ايشان رفت با امام تماس گرفت و آمد گفت امام فرموده اند تا فردا بايد سوسنگرد آزاد شود و تيمسار فلاحي هم خودش بايد مباشر عمليات باشد(اين را هم مخصوصا قيد كرده بودند)كه البته تيمسار فلاحي آن وقت جانشين رئيس ستاد بود و عملا در عمليات مسوليتي نداشت ، بلكه مسؤليت را فرمانده نيروي زميني داشت . من وقتي اين را از مرحوم اشراقي گرفته بودم چون ظاهرا شب و دير وقت بود ، نگفتم ويا شايد هم فكر ميكردم كه حالا صبح خواهم گفت . اما وقتي اين مسئله پيش آمد ديدم حالا وقت آن است كه اين پيغام را الان برسانيم . لذا نشستيم دوتا نامه نوشتيم يكي ساعت 30/1 بعد از نيمه شب ، يكي هم ساعت 2 و آنرا كه ساعت 30/1 نوشتيم ، به آقاي سرهنگ قاسمي فرمانده لشكر92 نوشتم. نوشتم كه داماد حضرت امام از قول حضرت امام پيغام داد كه فردا بايد حصر سوسنگرد شكسته شود و راه سوسنگرد باز شود، بنابراين اگر تيپ2 نباشد اين كار عملي نخواهد شد و من اين را به تيمسار ظهير نژاد هم گفتم و ايشان قول دادند با بني صدر صحبت كنند كه تيپ بيايد به هر حال شما آماده باشيد كه تيپ را بكار گيرند و لذا مبادا به خاطر پيغامي كه اول شب به شما از دزفول داده شد شما تيپ را از دور خارج كنيد، اين نامه را نوشتم ، ساعت 30/1 دادم به دست يكي از برادراني كه در آنجا با ما بود و گفتم اين را مي بري ، اگر سرهنگ قاسمي هم خواب بود از خواب بيدارش مي كني و اين كاغذ را قطعا به او مي دهي و نامه ساعت 2 را هم نوشتم به تيمسار فلاحي و براي او هم نوشتم كه تيپ را خواسته اند از دست ما بگيرند و گفتيم كه بايد باشيد و مسئوليد برويد دنبال آنكه اين تيپ را بكار بگيريد. البته مضمون اين نامه ها را من اجمالا به شما گفتم و عين اين نامه ها را متاسفانه آن وقت از رويشان فتوكپي برنداشتم اما احتمالا بايد در مدارك لشكر 92 باشد كه اگر چنانچه الان بروند و نگاه كنند، اين نامه ها هست و بعد هر دو نامه را دادم به شهيد چمران گفتم شما هم يك چيزي ضميمه آنها بنويسيد، تا نظر هر دوي ما باشد، ايشان هم پاي هر كدام يك شرح درد نامه اي نوشت و با توجه به اينكه ايشان خيلي ذوقي و عارفانه كار مي كرد اما من خيلي با لحن قرص و محكمي نوشته بودم ديدم واقعا اگر كسي نوشته مرحوم چمران را بخواند دلش مي سوزد كه اصلا در آن روز چه وضعي داشتيم، به هرحال ساعت 2 اين را هم فرستادم براي سرتيپ فلاحي و خوب خاطرمان جمع شد كه اين كار انجام مي گيرد، امام در عين حال دغدغه داشتيم ، چون بارها اتفاق افتاده بود كه كار تا لحظات آخر به يك جايي مي رسيد، اما به دليلي دستور توقف آن داده مي شد و براي همين بود كه دغدغه داشتم به هرحال صبح زود كه از خواب بلند شدم براي نماز ، در صدد برآمدم ببينم وضع چطور است كه ديدم الحمدولله وضع خوب است و شنيدم ساعت 5 تيپ 2 از خط عبور كرده، معلوم بود همان نامه كه نوشته شد اينها مشغول شده بودند، يعني ساعت 5 تيپ 2 از خط عبور كرده بود و اگر چنانچه بنا به امر مي خواستند كار كنند، تا وقتي كه آن آقا از خواب بيدار شود وبه او بگويند و او بخواهد مشورت كند، بالاخره آن امر ساعت 9 صادر مي شد و ساعت 11 هم عمل مي شد كه هرگز انجام عمليات موفق نبود يعني انجام مي گرفت ولي يك چيز ناموفق و بي ربطي مي شد كه قطعا شكست مي خورد. اما اينها ساعت 5 صبح كه هوا هنوز تاريك بود با شروع به كار از خط عبور كرده بودند، يعني شايد ساعت 4 راه افتاده بودند و شايد هم زودتر، به هرحال مرحوم چمران بلند شدند و رفتند امامن چون در داخل ستاد مقداري كار داشتم ، و چند تا ملاقات هم داشتم. ملاقات هايم را انجام دادم وراه افتادم رفتم به طرف جبهه و منطقه عمليات. البته وقتي رفتم آنجا، ديدم شهيد فلاحي هم رفته و صبح زود عبور كرده بود كه آقاي چمران و آقاي قرضي هم صبح زود رفته بودند و در خطوط مقدم و نزديك هاي صحنه درگيري ،يا در خود صحنه درگيري. و بالاخره همه آنها حضور داشتند كه وقتي ما حدود ساعت 30/9 رفتيم ديدم كه نيروهاي ما پيش رفته بودند و يك ساعت بعد كه حدود ساعت 30/10 بود سرتيپ ظهيرنژاد هم آمد و ايشان هم رفت جلو، همه مشغول بودند و ما مي رفتيم در داخل واحدها عقب و واحدهاي درگير پياده مي شديم، با آنها صحبت و احوال پرسي مي كرديم و از عمليات خبر مي پرسيديم كه دائما گفته مي شد خبرها خوب است و پيش بيني مي شد ساعت 30/2 وارد سوسنگرد خواهيم شد و بعد شايد حدود ساعت 1 بود كه من برگشتم اهواز چون مي خواستم بيايم تهران كار داشتم، وقتي رسيدم اهواز با خبر شدم كه دكتر چمران مجروح شده، خيلي نگران شدم تا چمران را آوردند. و قضيه اين طور بوده است كه چمران ودو محافظش ، يكي همان شهيد اكبر بود (1) ( و فاميلش الان يادم نيست) اينها مشغول جنگيدن بودند كه تنها مي مانند و عراقي ها آنها را به رگبار مي بندند، ولي مرحوم چمران كه آدم قوي و ورزيده اي در جنگ انفرادي بود، خودش بعدا مي گفت من آن روز مثل ماهي مي غلتيدم، براي اينكه مورد اصابت گلوله هاي عراقي ها قرار نگيرم، و يكي از محافظينش كه همراه ايشان بود، يك گوشه امني را پيدا مي كند و سنگر مي گيرد اما آن ديگري، يعني شهيد اكبر نتوانسته بود خودش را حفظ كند و شهيد شد.آن وقت در حالي كه او شهيد شده و پاي چمران هم زخم خورده بود .

يك كاميون عراقي از آنجا عبور مي كند چمران مي بيند كه شكار خوبي است، تفنگ را مي كشد و كاميون را به رگبار مي بندد كه راننده عراقي مي افتد و مي ميرد، بعد ايشان به كمك آن محافظش مي آبد و سوار كاميون مي شود، و در عقب كاميون مي افتد و محافظش كاميون را برمي دارد مي آيد اهواز، يعني شهيد چمران مجروح را از ميدان جنگ با يك كاميون عراقي آوردند به محل ، و من تقريبا ساعت 2 بود كه رفتم بيمارستان ديدم بحمدالله حالش خوب است، منتها جراحت رانش يك جراحت نسبتا كاري بود. و سي چهل روزي ايشان را انداخت و لذا وقتي ايشان را از اطاق عمل بيرون آوردند تما م سفارشش اين بود و مرتب به من و سرهنگ سليمي التماس مي كرد كه شما را به خدا نگذاريد حمله از دور بيفتد و حمله را ادامه بدهيد، كه همين طور هم شد و الحمدولله ساعت 30/2 بچه هاي ما مظفر و پيروز وارد سوسنگرد شدند.

از جمله کارهای شیرینی که آن روز شهید چمران کرده بود ،این بود که ما در محور عملیات داشتیم می رفتیم جلو ،پیرمردی تقریبا با همین لباس جنگ های نامنظم آمد نزدیک و یک کاغذ از چمران دست من داد و گفت این را چمران نوشته ، من نگاه کردم دیدم سفارشی کرده و چیزی نوشته به ایشان داده که برو این را بده فلانی و بگو فلان کار انجام بگیرد . من فهمیدم که چون دکتر چمران فکر کرده ممکن است این پیرمرد در آنجا شهید شود، هرچه کرده که پیرمرد برگردد برنگشته و بعد هم خود پیرمرد گفت مرتب شهید چمران به من اصرار می کند که من برگردم ولی چون برنگشتم ، بعد به من گفته اند پس این پیغام مرا ببر ، ولذا من فهمیدم چمران وقتی دیده است پیرمرد به حرفش گوش نمی کند نامه نوشته و داده دستش که این را ببر به فلانی بده که چیز لازمی است. تا از مهلکه پیرمرد خودش را بدین وسیله نجات داده باشد. به هرحال بحمدالله آن روز ما وارد سوسنگرد شدیم و سوسنگرد به برکت فداکاری هایی که برادرها کردند فتح شد که البته بچه های جنگ های نامنظم آن روز خیلی کار کردند و شاید 1 الی 2 کیلومتر جلوتر از نیروهای جنگ های دیگر بودند و خود شهید چمران هم جلو بود در حالی که آن روز ارتش هم انصافا دلاوری کرد ، یعنی همین تیپ 2 لشکر 92 و همچنین آن بخش دیگر ، یعنی همان گروهی که خط را داشتند و احتیاط محسوب می شدند و هم عقبه را نگه داشته بودند خیلی فداکاری کردند با توجه به این که بچه های سپاه هم در داخل واحدهای ارتشی آن روز کار می کردند و این حادثه بزرگ و حماسه شیرین بحمدالله به وقوع پیوست.

برگرفته از كتاب نبردهاي دشت آزادگان نوشته محمدامين پورركني