خاطره شهید حبیب شریفی از زبان همسرش خانم آزاده خدیجه میرشکار

ساعت 8 صبح از جا بلند شدم . دیگر نمی توانستم منتظر بمانم . چادرم را سر کردم . مادرم مانع شد . با التماس گفتم می روم سراغی از حبیب و برادرم بگیرم و زود برگردم . بالاخره راضی شد و سفارش کرد٬ مراقب خودم باشم . موقع خارج شدن از خانه ، مادرم گفت دلنگرانی حبیب و پسرم بس است ّ، تو دیگر نگرانمان نکن . قول دادم و از خانه بیرون زدم .

یک راست به ساختمان سپاه سوسنگرد رفتم . تو راه، مردم را دیدم که هراسان بودند . آنهایی که وسیله داشتن در حال خروج از شهر بودند . داخل ساختمان خلوت بود . سراغ شوهر و برادرم را از چند نفر گرفتم. کسی از حال آنها با خبر نبود . یکی سفارش کرد که به منزل برگردم . وضع خطرناکی بود . از ساختمان بیرون آمدم و یک راست رفتم به خانه پدری حبیب . هرچه درزدم ،کسی جواب نداد . در همین حال پیرزن همسایه رو به من کرد و گفت : اینها رفته اند ، کسی نیست . دیروز رفتن .خسته و نا امید به خانه برگشتم . مادرم با شنیدن صدای در ،سراسیمه در را باز کرد . خود را در آغوش مادر انداختم اما مادر با من دعوا کرد که کجایی دلم هزار راه رفت .

ساعت 11 صبح شهر زیر آتش توپخانه قرار گرفت . هرکس مانده بود به فکر فرار افتاد . خدیجه و اقوامش تصمیم گرفتن به روستایی در نزدیکی سوسنگرد بروند . شوهر خاله خدیجه ، همراهشان شد . ناراحتی و اضطراب مانع صحبت کردن بود . دشمن از بیرون ، شهر را زیر آتش توپخانه گرفته بود . در روستا ، مادر خدیجه او را صدا زد که سر سفره ناهار برود . خدیجه از وقطی به روستا آمده بودند، لب به غذا نزده بود . با اسرار مادر ، چند لقمه نان و ماست خورد . او در ادامه ۰خاطراتش گفته است :

زمان به کندی می گذشت . ساعت 4 بعد از ظهر بود که در خانه به صدا در آمد . نفهمیدم فاصله میان اتاق تا در حیاط را چطوری طی کردن . حبیب و برادرم بودند ، با سر و وضعی خسته و آشفته . حبیب گفت از صبح تا حالا مهمات میبردیم . پرسیدم چه باید کرد . حبیب سرش را پایین انداخت و گفت : سوسنگرد هم دارد سقوط می کند . دشمن از پشت سر دارد پل می زند . من هم باید تمام اسناد و مهمات سپاه را ببرم اهواز .

رفتم لباس پوشیدم، منتو و شلوار سبز رنگ . ساکم را برداشتم ، و مقداری پول ، لباس ، حلقه ازدواج و چند تکه طلا و امانت خانواده بود . حبیب با جیپ سپاه آمده بود سوار ماشین شدیم . تو ماشین پر بود از مدارک ،مقداری پول و چند اسلحه و نارنجک .

برادرم با یک اسلحه ژ۳ و یک کلت جلوآمد.حبیب ژ-۳ راازاوگرفت وبه دست من دادو گفت که شهرامنیت ندارد،بهتراست مسلح باشم.

حرکت کردیم.فاصله روستا تا سوسنگردحدود 5 کیلومتر بود.این مسیر باسرعت طی شدوپس از آن وارد خیابانهای شهر شدیم . بادیدن ساختمان سپاه، جاخوردم.انگار عراقی ها ،آنجارا می شناختند.چون اولین هدف توپ وتانکهای شان بودوساختمان درآتش می سوخت.

تیراندازی ها ، نشان ازورودعراقی ها به اطراف شهرداشت.ترسیده بودم.حبیب دلداری ام دادوگفت:عراقی ها اول باید ازکرخه عبورکنند. الان مشغول پل زدن روی آن هستند.

بانگرانی پرسیدم:اگرموفق شوند چه اتفاقی می افتد؟حبیب گفت:جاده اهواز – سوسنگردرا قطع می کنند ،آن وقت سوسنگرد سقوط میکند و اهواز به محاصره می افتد.دوباره پرسیدم:پس ما به کجا می رویم،جاده امنیت ندارد! حبیب گفت که تا حالا امنیت داشته وباید زودتر برویم .ماشین به سرعت از فلکه آخرشهرعبورکرد.نگاهی به کیوسک بازرسی انداختم .خالی بود . باتعجب ازحبیب پرسیدم:پس اینها کجایند؟

حبیب آهی کشیدوگفت: حالا کجارا دیدی.بزرگتر از اینها هم فرارکرده اند.هرچه به تهران نامه زدیم،پیغام دادیم،به اهواززنگ زدیم،بازهم نیرویی نرسید.مگربچه ها چه قدر می توانند مقاومت کنند؟

ماشین وارد جاده سوسنگرد- اهوازشد.چند نفرازمردم که باپای پیاده به سمت اهواز میرفتند فریادزدند :اهواز...اهواز...

ماشین جا نداشت.ازطرفی داخل آن پرازاسنادومدارک ومهمات بود.صلاح نبود کسی راسوارکنیم.

ساعت از5 بعدازظهرگذشته بود.گرمای هوا شکسته ونسیم خنک صورتمان رانوازش می داد.عراقی ها ازاطراف ،شهررابه گلوله بسته بودند.5کیلومترجلوتر ،ناگهان چشمم به یک نفربرعراقی افتاد.روبه حبیب کردم تااورا خبر کنم.فرصت نشد.رگبارگلوله ازدوطرف برسرمان باریدن گرفت برای یک لحظه،زمین وزمان به هم ریخت.از ترس سرم راپایین آوردم.خدایا چه اتفاقی درحال افتادن بود.حبیب پدال گازرافشرد.ماشین سرعت گرفت اما امکان فرار نبود . ماشین به گلوله بسته شد . چرخهای ماشین مورد اصابت گلوله قرار گرفت وپنچرشد . چند لحظه بعد ،ماشین از حرکت ایستاد .پایم می سوخت وخون ازآن جاری شده بود .حبیب هم ازناحیه پازخمی شده بود .

عراقی ها هلهله کنان جلو آمدندومحاصره مان کردند.با اسلحه به طرفمان نشانه رفته بودند .آهسته جلوآمدندو ژ۳ را ازدست من گرفتند.بعدنارنجکهاراکه خونی شده بود ،برداشتند.آنهابا هلهله دادمی زدندحرس خمینی(پاسدارخمینی)گرفتیم.