next page

fehrest page

back page

جبرئيل گفت : يا محمد! صالح مبعوث گرديد در وقتى كه شانزده سال عمر او بود، و در ميان ايشان نماند تا عمر او به صد و بيست سال رسيد و ايشان اجابت او نمى كردند بسيو هيچ خير، و ايشان هفتاد بت داشتند كه مى پرستيدند بغير از خدا، چون اين حال را از ايشان مشاهده كرد گفت : اى قوم ! بدرستى كه من مبعوث شدم بسوى شما شانزده ساله و اكنون به صد و بيست سال رسيده ام ، و بر شما عرض مى كنم دو چيز را: اگر خواهيد سؤ ال كنيد از من تا سؤ ال كنم از خداهاى شما، اگر اجابت نمايند مرا به آنچه سؤ ال مى كنم ، من از ميان شما بيرون مى روم كه من به ملال آمده ام از شما و شما دلتنگ شديد از من .
گفتند: به انصاف آمده اى اى صالح .
پس وعده كردند روزى را كه به صحرا بيرون روند.
پس آن قوم گمراه در آن روز بتهاى خود را بردند بسوى صحرائى كه در بيرون شهر ايشان بود، و طعام و شراب خود را كشيدند و خوردند و آشاميدند، و چون فارغ شدند حضرت صالح عليه السلام را طلبيدند و گفتند: اى صالح ! سؤ ال كن .
پس صالح به نزد بت بزرگ ايشان آمد و پرسيد: اين چه نام دارد؟
ايشان نامش را گفتند: پس به آن نام آن را ندا كرد، آن جواب نگفت ، پس صالح عليه السلام گفت : چرا جواب نمى گويد؟
گفتند: ديگرى را بخوان ، آن هم جواب نگفت ، و همچنين تا همه آن بتها را به نامهاى ايشان خواند و هيچيك جواب نگفتند. پس حضرت صالح عليه السلام به ايشان فرمود كه : اى قوم ! ديديد كه من همه خدايان شما را ندا كردم و هيچيك جواب من نگفتند، پس از من سؤ ال كنيد كه من از خداى خود سؤ ال كنم تا در ساعت شما را اجابت كند.
پس رو كردند به بتها و گفتند: چرا جواب صالح نگفتيد؟ باز جوابى از ايشان ظاهر نشد. پس گفتند: اى صالح ! دور شو و ما را با خداهاى خود بگذار اندك زمانى .
چون حضرت صالح عليه السلام دور شد فرشها و ظرفها را انداختند و در پيش آن بتها بر خاك غلطيدند و گفتند: اگر امروز جواب صالح نمى گوئيد ما رسوا مى شويم .
پس حضرت صالح عليه السلام را طلبيدند و گفتند: الحال سوال كن تا جواب بگويند، پس صالح عليه السلام يك يك را ندا كرد و هيچيك جواب نگفتند.
صالح عليه السلام گفت : اى قوم ! روز رفت و اينها جواب من نمى گويند، پس از من سؤ ال كنيد تا از خداى خود سؤ ال كنم تا در همين ساعت شما را اجابت كند.
پس از ميان خود هفتاد تن را انتخاب كردند از سركرده ها و بزرگان خود، پس ايشان گفتند: اى صالح ! ما از تو سؤ ال مى كنيم .
حضرت صالح عليه السلام فرمود: اين قوم همه راضيند بر شما؟
همه گفتند: بلى ، اگر اين جماعت تو را اجابت كنند ما نيز تو را اجابت مى كنيم .
پس آن هفتاد تن گفتند: اى صالح ! ما از تو سؤ ال مى كنيم ، اگر اجابت كرد تو را پروردگار تو، ما تو را متابعت مى كنيم و اجابت تو مى كنيم و جميع اهل شهر ما متابعت تو مى كنند.
پس حضرت صالح عليه السلام به ايشان فرمود: آنچه خواهيد از من سؤ ال كنيد، ايشان اشاره كردند به كوهى كه در نزديكى ايشان بود و گفتند: اى صالح ! بيا برويم به نزديك اين كوه كه در آنجا سؤ ال كنيم .
چون به نزد كوه رسيدند گفتند: اى صالح ! سؤ ال كن از پروردگارت كه در همين ساعت بيرون آورد از اين كوه شتر ماده سرخ موى بسيار سرخ پر كركى كه ده ماهه آبستن باشد و از پهلو تا پهلوى ديگرش يك ميل باشد، يعنى ثلث فرسخ .
حضرت صالح عليه السلام گفت : از من سؤ ال كرديد چيزى را كه بر من عظيم است و بر خداى من بسيار سهل و آسان است .
پس صالح عليه السلام از خدا سؤ ال كرد و در ساعت كوه شكافته شد و آوازى عظيم ظاهر شد كه نزديك بود عقلها از شدت آن پرواز كند، و اضطراب كرد كوه به نحوى كه اضطراب مى كند زن در هنگام زائيدن ، پس ناگاه سر ناقه از آن شكاف ظاهر شد و هنوز گردنش تمام بيرون نيامده بود كه شروع به نشخوارگى كرد، پس جميع بدنش بيرون آمد تا بر روى زمين درست ايستاد.
چون اين حال غريب را مشاهده كردند گفتند: اى صالح ! چه بسيار زود اجابت كرد تو را خداى تو، پس سؤ ال كن از پروردگار خود كه فرزندش را هم بيرون آورد.
پس از خدا سؤ ال كرد و در ساعت فرزندش از ناقه جدا شد و بر گرد ناقه مى گرديد. پس حضرت صالح عليه السلام فرمود: اى قوم ! ديگر چيزى ماند؟
گفتند: نه بيا برويم به نزد قوم خود و ايشان را خبر دهيم به آنچه ديديم تا ايمان به تو بياورند. پس برگشتند و از اين هفتاد نفر هنوز به قوم نرسيده شصت و چهار نفر مرتد شدند و گفتند: جادو كرد، و شش تن ثابت ماندند و گفتند: آنچه ديديم حق بود، و ميان ايشان سخن بسيار شد و برگشتند تكذيب كنندگان حضرت صالح را مگر آن شش نفر، و از آن شش ‍ نفر يك نفر شك كرد، و آخر در ميان آنها بود كه ناقه را پى كردند.
راوى گفت : من در شام ديدم آن كوه را كه شكاف آن يك ميل است و جاى پهلوى ناقه هست از دو طرف كه در كوه اثر كرده است .(670)
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت صالح عليه السلام غايب شد از قوم خود مدتى ، و روزى كه غايب شد نه جوان بود و نه پير بود، و بسيار خوش جسم بود و ريش انبوه داشت و ميانه بالا بود، پس چون بسوى قوم خود برگشت او را نشناختند، و قوم او پيش از برگشتن او سه طايفه شدند: يك طايفه انكار كردند و گفتند: صالح زنده نيست و او هرگز بر نمى گردد؛ و طايفه ديگر شك داشتند؛ و طايفه ديگر يقين داشتند كه برخواهد گشت .
پس چون برگشت اول آمد بسوى آن طايفه كه شك داشتند و گفت : من صالحم . پس او را تكذيب كردند و دشنام دادند و زجر كردند و گفتند: صالح بر غير صورت و شكل تو بود.
پس آمد بسوى آنها كه منكر بودند، پس نشنيدند سخن او را و از او نفرت كردند نفرت عظيم .
پس آمد بسوى طايفه سوم كه اهل يقين بودند و فرمود: منم صالح .
گفتند: ما را خبر ده كه شك نكنيم كه تو صالحى ، ما مى دانيم كه خدا خالق است و هر كس را به هر صورت كه خواهد مى گرداند، و خبر به ما رسيده و خوانده ايم علامات صالح را در وقتى كه بيايد.
فرمود: منم كه ناقه از براى شما آوردم .
گفتند: راست گفتى ما اين را در كتب خوانده ايم ، پس بگو كه علامات ناقه چه بود؟ فرمود: يك روز آب از ناقه بود و يك روز از شما.
گفتند: ايمان آورديم به خدا و به آنچه تو آوردى از جانب او.
پس در اين وقت گفتند جماعت متكبران ، يعنى شك كنندگان و انكار كنندگان ؛ ما به آنچه شما به آن ايمان آورديد كافريم .
راوى پرسيد: اى فرزند رسول خدا! در آن روز عالمى بود؟
فرمود: خدا عادلتر است از آنكه زمين را بگذارد بى عالمى ، پس چون صالح عليه السلام ظاهر شد عالمان كه بودند نزد او جمع شدند، و مثل على و قائم عليهما السلام در اين امت مثل صالح است كه در آخر الزمان هر دو ظاهر خواهند شد.(671) و در ظاهر شدن ايشان مردم سه فرقه اند، و بعد از ظاهر شدن بعضى انكار خواهند كرد و بعضى اقرار خواهند نمود.
و به سند معتبر از حضرت امام موسى بن جعفر صلوات الله عليه منقول است كه فرمود: اصحاب رس دو طايفه بودند: يك طايفه آنهايند كه حق تعالى در قرآن ايشان را ياد كرده است ، و يك طايفه ديگر اهلش باديه نشين بودند و صاحب گوسفند و بز بودند؛ پس صالح پيغمبر بسوى ايشان شخصى را به رسالت فرستاد پس او را كشتند و رسول ديگر را فرستاد باز او را كشتند، پس رسول ديگر بسوى ايشان فرستاد كه او را تقويت داد به ولى كه با او همراه كرد، پس رسول كشته شد و سعى كرد ولى تا حجت را بر ايشان تمام كرد، ايشان مى گفتند: خداى ما در درياست ؛ و خود را در كنار دريا ساكن كرده بودند، و ايشان در هر سال عيدى داشتند كه در آن روز ماهى بزرگى از دريا بيرون مى آمد و ايشان آن ماهى را سجده مى كردند، پس ولى صالح عليه السلام به ايشان گفت : من نمى خواهم كه شما مرا پروردگار خود بدانيد و ليكن اگر آن ماهى كه شما آن را مى پرستيد اطاعت من بكند آيا شما اجابت من خواهيد كرد بسوى آنچه من شما را به آن مى خوانم ؟
گفتند: بلى . و عهدها و پيمانها در اين باب با او كردند، پس بيرون آمد ماهى كه بر چهار ماهى سوار بود. چون نظر ايشان بر آن ماهى افتاد همگى به سجده افتادند، پس ولى صالح پيغمبر عليه السلام برابر آن ماهى آمد و گفت : بيا بسوى من خواهى نخواهى به نام خداوند كريم . پس ، از آن ماهيها فرود آمد، ولى گفت : باز بر پشت آن چهار ماهى باش و بيا تا اين قوم را در امر من شكى نماند. باز آن ماهى بر پشت آن چهار ماهى سوار شد و همگى از دريا بيرون آمدند تا نزديك ولى صالح رسيدند. پس باز تكذيب كردند او را، پس حق تعالى بادى بسوى ايشان فرستاد كه ايشان را با حيوانات به دريا انداخت ، پس وحى رسيد بسوى ولى حضرت صالح عليه السلام به موضع آن چاهى كه آن را رس مى گفتند و در آن طلا و نقره بسيار پنهان كرده بودند، پس به نزد آن چاه رفت و آنها را گرفت و بر اصحاب خود بالسويه بر صغير و كبير قسمت كرد.(672)
و دور نيست كه همان چاه باشد كه بالفعل در راه مكه معظمه واقع است و به رس مشهور است .
عامه و خاصه به اسانيد بسيار نقل كرده اند از صهيب كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: يا على ! شقى ترين پيشينيان كيست ؟
گفت : پى كننده ناقه صالح .
گفت : راست گفتى ، كيست شقى تر و بدبخت ترين پسينيان ؟
گفت : نمى دانم يا رسول الله .
فرمود: آنكس كه ضربت بر فرق سر تو بزند.(673)
و از عمار ياسر روايت كرده اند كه گفت : در غزوه عشيره من و على بن ابى طالب عليه السلام بر روى خاك خوابيده بوديم ، ناگاه ديديم كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به پاى مبارك خود ما را بيدار كرد و فرمود: مى خواهيد شما را خبر دهم به دو كس كه شقى ترين مردمند؟
گفتيم : بلى يا رسول الله .
فرمود كه : احمر ثمود كه پى كرد ناقه را و آن كه تو را ضربت زند بر سرت كه ريشت را به خون آن تر كند.(674)
و به سندهاى بسيار منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى بيرون آمد و دست حضرت على بن ابيطالب عليه السلام در دستش بود و مى فرمود: اى گروه انصار! اى گروه فرزندان هاشم ! اى گروه فرزندان عبدالمطلب ! منم محمد، منم رسول خدا، بدرستى كه من خلق شده ام از طينتى كه محل رحمت الهى است با سه كس از اهل بيتم : من و على و حمزه و جعفر.
پس شخصى گفت : يا رسول الله ! اينها با تو سواران خواهند بود در روز قيامت ؟
فرمود: مادرت به عزايت نشيند، سوار نمى شود در آن روز مگر چهار كس : من و على و فاطمهه و صالح پيغمبر خدا؛ اما من بر براقى سوار مى شوم ، و فاطمه دختر من بر ناقه عضباى من ، و صالح بر ناقه خدا كه پى كردند، و على بر ناقه اى از ناقه هاى بهشت كه مهارش از ياقوت باشد، و آن حضرت دو حله سبز پوشيده باشند پس بايستد ميان بهشت و دوزخ در حالتى كه مردم چندان شدت كشيده باشند كه عرقهاى ايشان به بدنهاى ايشان رسيده باشد، پس بادى از جانب عرش الهى بوزد كه عرقهاى ايشان را خشك كند، پس گويند فرشتگان و پيغمبران و صديقان كه : نيست اين مگر ملك مقرب يا پيغمبر مرسل ، پس ندا كند منادى كه : اين ملك مقرب و پيغمبر مرسل نيست و ليكن على بن ابى طالب است برادر رسول خدا در دنيا و آخرت .(675)
و در روايات معتبره وارد شده است كه پرسيدند از حضرت امام حسن عليه السلام كه : كدامند آن هفت حيوان كه از رحم بيرون نيامده اند؟
فرمود: آدم و حوا و گوسفند حضرت ابراهيم عليه السلام ، و ناقه حضرت صالح عليه السلام و مار بهشت ، و كلاغى كه خدا فرستاد كه تعليم قابيل نمايد كه هابيل را دفن نمايد، و ابليس لعنه الله .(676)
و در بعضى روايات وارد شده است كه : چون ناقه را پى كردند، همان نه نفر كه ناقه را پى كرده بودند گفتند: بيائيد صالح را نيز بكشيم كه اگر راست گفته باشد عذاب را، ما پيشتر او را كشته باشيم ، و اگر دروغ گفته باشد ما او را به ناقه ملحق كرده باشيم ، پس شب بر سر خانه او آمدند، يا غارى كه در آنجا عبادت خدا مى كرد، و حق تعالى ملائكه را فرستاده بود كه حراست آن حضرت مى كردند، آن ملائكه ايشان را به سنگ هلاك كردند.(677)
و از كعب الاحبار روايت كرده اند كه : سبب پى كردن ناقه آن بود كه زنى بود كه او را ((ملكاء)) مى گفتند، پادشاه ثمود شده بود، و چون مردم رو به صالح عليه السلام نمودند و رياست به آن حضرت منتقل شد، ملكاء بر آن حضرت حسد برد و گفت به زنى از آن قوم كه او را ((قطام )) مى گفتند و او معشوقه قدار بن سالف بود، و زن ديگر كه او را ((قبال )) مى گفتند و او معشوقه مصدع بود، و قدار و مصدع هر شب با يكديگر مى نشستند و شراب مى خوردند، پس ملكا به آن دو ملعونه گفت : اگر امشب قدار و مصدع به نزد شما بيايند به ايشان دست مدهيد و بگوئيد: ملكه ما دلگير و غمگين است براى ناقه صالح ، ما اطاعت شما نمى كنيم تا شما ناقه را پى كنيد.
پس چون قدار و مصدع به نزد ايشان آمدند، ايشان اين سخن گفتند و آنها قبول نمودند كه ناقه را پى كنند، پس هفت نفر ديگر بهم رسانيدند و با خود متفق كردند و ناقه را پى كردند،(678) چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((در شهر نه نفر بودند كه افساد مى كردند در زمين و اصلاح نمى كردند)).(679)
مترجم گويد: بنا بر اين روايت ، اين قصه بسيار شبيه مى شود به قصه شهادت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام ، لهذا آن حضرت را ((ناقة الله )) مى گويند كه آيت بزرگ خدا بود در اين امت ،(680) و چنانچه از آن ناقه منفعت شير مى بردند از آن حضرت منافع علوم نامتناهى مى بردند؛ و چنانچه بعد از پى كردن ناقه ، آنها به عذاب ظاهر معذب شدند، بعد از شهادت آن حضرت ائمه حق مغلوب شدند و خلفاى جور بر ايشان غالب شدند و اكثر خلق در ضلالت ماندند تا قائم آل محمد عليهم السلام ظاهر گردد، و لهذا همه جا تشبيه شده است ابن ملجم عليه اللعنه به پى كننده ناقه ، و هر دو ولد الزنا بودند به اتفاق ،(681) و در باب سابق روايتى گذشت كه حضرت صالح عليه السلام نزد حضرت اميرالمؤ منين مدفون است .(682)
و در بعضى از روايات معتبره وارد شده است كه : عذاب بر قوم حضرت صالح در چهارشنبه نازل شد، و در بعضى وارد شده است كه ناقه را در چهارشنبه پى كردند.(683) و منافاتى در ميان اين دو روايت هست .
بـاب هـفـتـم : در بـيـان قـصـه هـاى حـضـرت ابـراهـيـم خـليـل الرحـمن عليه السلام و اولاد امجاد آن حضرت است و در آن چند فصل است
فـصـل اول : در بـيـان فـضـايـل و مـكـارم اخـلاق و نامهاى جليل و نقش نگين آن حضرت است
به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام متيقظ و آگاه شد به عبرت گرفتن بر معرفت حق تعالى ، و احاطه كرد دلايل او به علم ايمان به خدا و او پانزده ساله بود.(684)
و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : اول كسى را كه در قيامت بخوانند، من خواهم بود، پس از جانب راست عرش خواهم ايستاد و حله سبزى از حله هاى بهشت در من خواهند پوشانيد، پس پدر ما ابراهيم عليه السلام را خواهند طلبيد و از جانب راست عرش در سايه عرش باز خواهند داشت و حله سبزى از حله هاى بهشته در او خواهند پوشانيد، پس منادى از پيش عرش ندا خواهد كرد: نيكو پدرى است پدر تو ابراهيم ، و نيكو برادرى است برادر تو على .(685)
و به سند معتبر از موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى از هر چيز چهار چيز اختيار فرموده است : از پيغمبران براى شمشير و جهاد اختيار فرموده است و ابراهيم و داود و موسى و مرا؛ و از خانه آبادها چهار خانه آباده را اختيار فرموده است چنانچه در قرآن مجيد فرموده است كه : ((خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان )).(686)(687)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام از پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شدند،(688) و ابراهيم اول كسى بود كه امر فرمود مردم را به ختنه كردن .(689)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام اول كسى بود كه مهمانى كرد، و اول كسى بود كه موى سفيد در ريش او بهم رسيد، پرسيد: اين چيست ؟ وحى به او رسيد كه : اين وقار است در دنيا و نور است در آخرت .(690)
بدان كه حق تعالى در چند موضع از قرآن مجيد فرموده است : ((اخذ كرد خدا ابراهيم را خليل خود))،(691) و خليل يار و دوستى را گويند كه هيچگونه خلل در شرايط دوستى نكند، و در سبب آنكه حق تعالى او را خليل خود گردانيد احاديث بسيار وارد شده است از آن جمله :
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : خدا براى آن ابراهيم عليه السلام را خليل خود فرمود كه هيچكس از او چيزى سؤ ال نكرد كه او را رد كند، و هرگز از غير خدا چيزى سؤ ال نكرد.(692)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : آن حضرت را خدا براى اين خليل خود گردانيد كه سجده بر زمين بسيار مى كرد.(693)
به سند معتبر از حضرت امام على النقى عليه السلام منقول است كه : براى اين او را خليل خود گردانيد كه بسيار صلوات بر محمد و آل محمد صلى الله و عليه و آله و سلم مى فرستاد.(694)
و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : ابراهيم عليه السلام را خدا خليل خود نگردانيد مگر براى طعام خورانيدن به مردم و نماز كردن در شب در هنگامى كه مردم در خواب بودند.(695) مؤ لف گويد: در ميان اين احاديث منافاتى نيست ، و آن حضرت را حق تعالى خليل خود گردانيد براى آنكه به مكارم اخلاق بشريه همگى آراسته بود، و در هر حديث بعضى از آنها كه مدخليت عظيم در خلت داشته براى ترغيب خلق به مثل آن بيان فرموده اند.
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون خدا ابراهيم عليه السلام را خليل خود گردانيد، بشارت خلت را ملك موت آورد در صورت جوانى سفيد رو كه دو جامه سفيد پوشيده بود و از سرش آب و روغن مى ريخت ، پس چون ابراهيم خواست داخل خانه شود ديد كه او از خانه بيرون مى آيد، ابراهيم مردى بود بسيار با غيرت ، و چون پى كارى مى رفت در را مى بست و كليد را با خود بر مى داشت ، پس روزى پى كارى بيرون رفت و در را بست ، چون برگشت و در را گشود ناگاه مردى را ديد كه ايستاده است در غايت حسن و جمال ! پس ابراهيم را غيرت از جا بدر آورد و گفت : اى بنده خدا! كى تو را داخل خانه من كرده است ؟
گفت : پروردگار خانه مرا داخل كرده است .
فرمود: پروردگارش احق است از من ، پس تو كيستى ؟
گفت : ملك موتم .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام ترسيد و فرمود: آمده اى قبض روح من بكنى ؟
گفت : نه ، و ليكن خدا بنده اى را خليل خود گردانيده است آمده ام كه اين بشارت را به او برسانم .
ابراهيم فرمود: كيست آن بنده ، شايد خدمت او كنم تا بميرم ؟
گفت : تو آن بنده اى .
پس آمد به نزد ساره و فرمود: خدا مرا خليل خود گردانيده است .(696)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون رسولان ملائكه از جانب خدا بسوى ابراهيم عليه السلام آمدند براى هلاك كردن قوم لوط، براى ايشان گوساله اى بريان آورد و فرمود: بخوريد.
گفتند: نخوريم تا ما را خبر دهى كه ثمنش چيست .
ابراهيم عليه السلام فرمود: چون خواهيد بخوريد بگوئيد: بسم الله ، و چون فارغ شويد بگوئيد: الحمدلله .
پس جبرئيل رو كرد به رفقايش - و ايشان چهار نفر بودند و جبرئيل سر كرده ايشان بود - و گفت : سزاوار نيست كه خدا او را خليل خود گرداند.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند جبرئيل در هوا او را ملاقات كرد در وقتى كه به زير مى آمد و گفت : اى ابراهيم ! آيا تو را حاجتى هست ؟ فرمود: اما بسوى تو، پس نه .(697)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام اول كسى بود كه از براى او ريگ آرد شد در وقتى كه رفت به نزد دوستى كه در مصر داشت كه از او طعامى قرض كند و او را در منزل خود نيافت و نخواست كه بار بردار خود را خالى برگرداند، پس هميان خود را پر از ريگ كرد، چون داخل خانه شد چهارپا را با ساره گذاشت و از خجلت به خانه رفت و خوابيد، چون ساره هميان را گشود آردى در آن ديد كه از آن بهتر نتوان بود! آرد را نان پخت و به نزد آن حضرت طعام نيكوئى آورد، ابراهيم عليه السلام فرمود: از كجا آوردى اين را؟
عرض كرد: از آن آردى كه از نزد خليل مصرى آورده بودى .
ابراهيم فرمود: آن كه آرد به من داده است ، خليل من هست اما مصرى نيست .
پس به اين سبب خدا او را خليل خود خواند، پس خدا را شكر و حمد كرد و از آن طعام تناول نمود.(698)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون روز قيامت شود محمد صلى الله عليه و آله و سلم را بخوانند و حله سرخى به رنگ گل بر او بپوشانند و او را در جانب راست عرش باز دارند، پس بخوانند ابراهيم عليه السلام را و بر او حله سفيدى بپوشانند و در جانب چپ عرش او را بازدارند، پس بطلبند اميرالمؤ منين عليه السلام را و حله سرخى بر او پوشانند و در جانب راست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را باز دارنند، پس بطلبند اسماعيل عليه السلام را و حله سفيدى بر او بپوشانند و در جانب چپ ابراهيم عليه السلام بازدارند، پس حضرت امام حسن عليه السلام را بطلبند و حله سرخى بپوشانند و در جانب راست اميرالمؤ منين عليه السلام بازدارند، پس بطلبند حضرت امام حسين عليه السلام را و جامه سرخى بپوشانند و در جانب راست امام حسن عليه السلام بازدارند، و همچنين هر امامى را بطلبند و حله سرخى بپوشانند و در جانب راست امام سابق بازدارند، پس شيعيان ائمه را بطلبند و در پيش روى ايشان بازدارند، پس بطلبند فاطمه عليها السلام را با زنانش از فرزندان و شيعيانش و داخل بهشت شوند بى حساب ، پس منادى از ميان عرش از جانب رب العزه از افق اعلى ندا كند: خوب پدرى است پدر تو اى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و او ابراهيم است ، و خوب برادرى است برادر تو و او على بن ابيطالب عليه السلام است ، و نيكو فرزند زاده هايند فرزند زاده هاى تو - يعنى حسن و حسين عليهما السلام -، و نيكو جنينى كه در شكم شهيد شده است جنين تو كه آن محسن است ، و نيكو امامان راهنمايند ذريت تو: امام زين العابدين عليه السلام ... تا آخر ائمه عليهم السلام ، و نيكو شيعه اند شيعيان تو، بدرستى كه محمد و وصى او و فرزند زاده هاى او و امامان از ذريت او ايشان رستگارانند.
پس امر كنند ايشان را بسوى بهشت ، و اين است آنكه حق تعالى مى فرمايد: ((هر كه دور كرده شود از آتش جهنم و داخل كرده شود در بهشت پس بتحقيق كه او رستگار است )).(699)(700)
و از حضرت امام حسن عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام سينه اش پهن و پيشانيش بلند بود.(701)
و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: هر كه خواهد ابراهيم عليه السلام را ببيند، در من نظر كند.(702)
و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام مروى است كه : مردم قبل از زمان حضرت ابراهيم عليه السلام ريش ايشان سفيد نمى شد، پس حضرت ابراهيم عليه السلام روزى موى سفيدى در ريش خود ديد گفت : پروردگارا! اين چيست ؟
وحى به او رسيد كه : اين باعث وقار است .
عرض كرد: خداوندا! وقار مرا زياد گردان .(703)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت ابراهيم عليه السلام چون صبح كرد، در ريش خود موى سفيدى ديد گفت : الحمد لله رب العالمين كه مرا به اين سن رسانيد و به يك چشم زدن معصيت خدا نكردم .(704)
و به سند معتبر از اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه فرمود: پيشتر چنان بود كه هر چند آدمى پير مى شد ريشش سفيد نمى شد، و گاه بود شخصى به مجمعى مى آمد كه شخصى با پسرانش در آن مجلس حاضر بودند، او پدر را از فرزندان تميز نمى داد و مى پرسيد: كدام يك پدر شما است ؟
چون زمان حضرت ابراهيم عليه السلام شد عرض كرد: خداوندا! از براى من علامتى قرار ده كه به آن شناخته شوم . پس موى سر و ريشش سفيد شد.(705)
و به سند معتبر مروى است كه محمد بن عرفه (706) به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد: جمعى مى گويند كه ابراهيم عليه السلام ختنه كرد خود را به تيشه بر روى خمى .
فرمود: سبحان الله ، چنين نيست كه آنها مى گويند، دروغ گفتند، بلكه پيغمبران در روز هفتم ناف و غلاف ايشان با هم مى افتاد.(707)
و در حديث ديگر منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام بسيار ضيافت كننده بود، پس روزى قومى بر او وارد شدند و چيزى نزد او نبود، با خود گفت : اگر چوب سقف خانه را بردارم و بفروشم به نجار، او را بت خواهد تراشيد، پس مهمانان را در دار الضيافه نشاند و ازارى با خود برداشت و آمد به موضعى از صحرا و دو ركعت نماز كرد، چون از نماز فارغ شد ازار را نديد، دانست كه حق تعالى اسباب او را مهيا فرموده است ، چون برگشت به خانه ديد ساره چيزى مى پزد، فرمود: از كجا آوردى اينها را؟!
ساره گفت : اينهاست كه به آن مرد داده بودى بياورد.
و حق تعالى امر كرده بود جبرئيل را كه بگيرد آن ريگ را كه در موضع نماز ابراهيم بود و سنگها را كه در آنجا ريخته بود در ازار او بگذارد، پس جبرئيل چنين كرد، و حق تعالى ريگها را كاورس مقشر كرد و سنگهاى گرد را شلغم و سنگهاى دراز را گزر كرد.(708)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : هرگاه يكى از شما به سفر رود از سفر برگردد از براى اهلش چيزى بياورد، هر چه ميسر شود اگر چه سنگى باشد، بدرستى كه حضرت ابراهيم هرگاه تنگى در معيشت او بهم مى رسيد به نزد قوم خود مى رفت ، پس در بعضى اوقات او را تنگى روى داد او به نزد قوم خود رفت ايشان را نيز در تنگى يافت ، پس برگشت چنانچه رفته بود، و چون به نزديك خانه رسيد از الاغ فرود آمد و خورجين را پر از ريگ كرد از شرمندگى ساره ، و چون داخل خانه شد خورجين را فرود آورد و افتتاح نماز كرد، ساره آمد و خورجين را گشود ديد پر است از آرد، پس خمير كرد و نان پخت و آن حضرت را ندا كرد كه از نماز فارغ شو و بخور، فرمود: از كجا آورده اى ؟
گفت : از آن آرد كه در خورجين بود. پس ابراهيم عليه السلام سر بسوى آسمان بلند كرد كه : شهادت مى دهم توئى خليل .(709)
و حق تعالى در قرآن وصف فرموده است ابراهيم را كه (اواه )(710) بود، و در احاديث بسيار وارد شده است يعنى : بسيار دعا كننده بود خدا را.(711)
و در حديث معتبر منقول است كه : يك وقتى بود كه در دنيا بغير از يك نفر كسى خدا را نمى پرستيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ان ابراهيم كان امة قانتا لله حنيفا و لم يك من المشركين (712) يعنى : ((ابراهيم امتى بود، قانت و خاضع بود براى خدا و مايل از دينهاى باطل به دين حق و نبود از مشركان ))، حضرت فرمود: اگر ديگرى با ابراهيم عليه السلام مى بود حق تعالى او را با آن حضرت ياد مى كرد، پس بر اين حال ماند مدت بسيار تا خدا او را انس داد به اسماعيل و اسحاق ، پس سه نفر شدند.(713 )
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى ابراهيم عليه السلام را بنده خود گردانيد پيش از آنكه او را امام و پيغمبر گرداند، و پيغمبر گردانيد قبل از آنكه او را رسول گرداند، و رسول گردانيد قبل از آنكه او را امام گرداند، پس چون همهه را براى او جمع كرد فرمود: ((من گردانيده ام تو را براى مردم ، امام ))(714) چون در چشم ابراهيم عليه السلام اين مرتبه بسيار عظيم نمود گفت : ((خداوندا! از ذريت من نيز امام قرار ده ))،(715) خدا فرمود: ((نمى رسد عهد امامت و خلافت به ظالمان ))(716)، يعنى سفيه و بى خرد، امام متقى و پرهيزكار نمى تواند بود.(717)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اول كسى كه نعلين در پا كرد ابراهيم عليه السلام بود.(718)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : مردم در زمان پيش بى خبر مى مردند، چون زمان ابراهيم عليه السلام شد گفت : پروردگارا! براى مرگ علتى قرار ده كه ميت به آن ثواب يابد و باعث تسلى صاحبان مصيبت شود، پس حق تعالى اول ذات الجنب و سرسام را فرستاد و بعد از آن بيماريهاى ديگر را.(719)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام پدر مهمانان بود، يعنى مهمان را بسيار دوست مى داشت ، و هرگاه مهمانى نزد او نبود مى رفت و طلب مهمان مى كرد، روزى درهاى خانه را بست و به طلب مهمان بيرون رفت ، چون به خانه برگشت شخصى را شبيه به مردى در خانه ديد، گفت : اى بنده خدا! به رخصت كه داخل اين خانه شده اى ؟
او سه مرتبه گفت : به رخصت پروردگارش .
پس ابراهيم عليه السلام دانست كه او جبرئيل است و حمد كرد پروردگار خود را.
پس جبرئيل گفت : حق تعالى مرا بسوى بنده اى از بندگانش فرستاده كه او را خليل خود گردانيده است .
ابراهيم عليه السلام فرمود: بگو كيست آن بنده تا من خدمت او كنم تا بميرم ؟
گفت : تو آن بنده هستى .
ابراهيم عليه السلام فرمود: چرا حق تعالى مرا خليل خود كرده است ؟
جبرئيل گفت : از براى آنكه از هيچكس چيزى سؤ ال نكردى ، و از تو هيچكس چيزى سؤ ال نكرد كه بگوئى نه .(720)
و به سندهاى صحيح و غير آن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت ابراهيم عليه السلام بيرون رفت و در شهرها مى گشت كه از مخلوقات خدا عبرت گيرد، پس گذشت به بيابانى ، ناگاه شخصى را ديد كه ايستاده است و نماز مى كند و صدايش به آسمان بلند شده است و جامه هايش از مو است ، پس ابراهيم نزد او ايستاد و از نماز او تعجب كرد، نشست و انتظار كشيد تا او از نماز فارغ شود، چون بسيار بطول انجاميد او را به دست خود حركت داد و گفت : من بسوى تو حاجتى دارم ، سبك كن نماز را، پس او سبك كرد نماز را، با ابراهيم نشست و ابراهيم از او پرسيد كه : براى كى نماز مى كردى ؟
گفت : براى خدا.
ابراهيم عليه السلام گفت : خدا كيست ؟
گفت : آن كه خلق كرده است تو را و مرا.
ابراهيم گفت : طريق تو مرا خوش آمد و من دوست دارم با تو برادرى كنم از براى خدا، پس بگو منزل تو كجاست كه هرگاه خواهم تو را ملاقات و زيارت كنم ، توانم كرد؟
گفت : تو به آنجا نمى توانى آمد، زيرا كه در ميان دريائى هست كه از آنجا عبور نمى توان كرد.
ابراهيم گفت : تو چگونه مى روى ؟
گفت : من بر روى آب مى روم .
ابراهيم عليه السلام گفت : شايد آنكس كه آب را براى تو مسخر كرده است از براى من نيز مسخر گرداند، برخيز برويم و امشب با تو در يك وثاق باشيم .
پس چون به نزد آب رسيدند، آن مرد ((بسم الله )) گفت و بر روى آب روان شد، حضرت ابراهيم نيز ((بسم الله )) گفت و بر روى آب روان شد، پس آن مرد تعجب كرد و چون به منزل آن مرد رسيدند ابراهيم پرسيد: تعيش تو از كجاست ؟
گفت : ميوه اين درخت را جمع مى كنم و در تمام سال به آن معاش مى كنم .
حضرت ابراهيم گفت : كدام روز عظيم تر است از همه روزها.
عابد گفت : روزى كه خدا جزا مى دهد خلايق را بر كرده هاى ايشان .
ابراهيم گفت : بيا دست بر دعا برداريم و دعا كنيم كه خدا ما را از شر آن روز نگاه دارد. و در روايت ديگر آن است كه حضرت ابراهيم گفت كه : يا تو دعا كن من آمين بگويم و يا من دعا مى كنم و تو آمين بگو.
عابد گفت : از براى چه دعا كنيم ؟
ابراهيم گفت : از براى گناهكاران مؤ منان .
عابد گفت : نه .
ابراهيم گفت : چرا؟
عابد گفت : از براى اينكه سه سال كه دعا مى كنم و هنوز مستجاب نشده است و ديگر شرم مى كنم كه از خدا حاجتى بطلبم تا آن مستجاب نشود.
ابراهيم گفت : خدا هرگاه بنده اى را دوست مى دارد، دعايش را حبس مى كند تا او مناجات كند و سؤ ال كند از او، و چون بنده را دشمن مى دارد زود دعايش را مستجاب مى كند يا در دلش نااميدى مى افكند كه دعا نكند.
پس ابراهيم پرسيد: چه مطلب است كه در اين مدت از خدا طلبيده اى ؟
عابد گفت : روزى در آن جاى نماز خود نماز مى كردم ، ناگاه طفلى در نهايت حسن و جمال گذشت كه نور از جبينش ساطع بود و كاكلى از قفا انداخته بود و گاوى چند را مى چرانيد كه گويا روغن بر آنها ماليده بودند، و گوسفندى چند همراه داشت در نهايت فربهى و خوشايندگى ، مرا از آنچه ديدم بسيار خوش آمد، گفتم : اى كودك زيبا! از كيست اين گاوها و گوسفندها؟
گفت : از من است .
گفتم : تو كيستى ؟
گفت : منم اسماعيل پسر ابراهيم خليل خدا.
پس دعا كردم و از خدا سؤ ال كردم كه خليل خود را به من بنمايد.
پس حضرت ابراهيم گفت : منم ابراهيم خليل الرحمن و آن طفل پسر من است .
عابد گفت : الحمد لله رب العالمين كه دعاى مرا مستجاب كرد.
پس آن شخص هر دو جانب روى حضرت ابراهيم عليه السلام را بوسيد و دست در گردن او آورد و گفت : الحال دعا كن تا من آمين بر دعاى تو بگويم ، پس دعا كرد ابراهيم عليه السلام از براى مؤ منان و مؤ منات از آن روز تا روز قيامت به آنكه گناهان ايشان را بيامرزد و از ايشان راضى شود، و آمين گفت عابد بر دعاى حضرت ابراهيم .
پس حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: دعاى ابراهيم عليه السلام كامل و شامل حال گناهكاران شيعيان ما هست تا روز قيامت .(721)
و در بعضى روايات وارد است كه : نام آن عابد ماريا و او پسر اوس بود و ششصد و شصت سال عمر او بود.(722)
فـصل دوم : در بيان قصه هاى آن حضرت عليه السلام از هنگام ولادت تا شكستن بتها، و آنچه گذشت ميان آن حضرت و ظالمان آن زمان خصوصا نمرود و آزر
به سند حسن بلكه از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : آزر پدر ابراهيم منجم نمرود پسر كنعان بود، به نمرود گفت : من در حساب نجوم مى بينم كه در اين زمان مردى بهم رسد و اين دين را نسخ كند و مردم را به دين ديگر بخواند.
نمرود پرسيد: در كدام بلاد بهم خواهد رسيد؟
گفت : در اين بلاد؛ و منزل نمرود در ((كوثاريا)) بود كه دهى از دههاى كوفه بوده است . نمرود پرسيد كه : آن مرد به دنيا آمده است ؟
آزر گفت : نه .
نمرود گفت : پس بايد ميان مردان و زنان جدائى افكنيم .
پس حكم كرد كه مردان را از زنان جدا كنند.
و حامله شد مادر ابراهيم به ابراهيم و حملش ظاهر نشد، و چون نزديك شد ولادتش گفت : اى آزر! مرا علت مرض يا حيض روى داده است و مى خواهم از تو جدا شوم ، و در آن زمان قاعده چنين بود كه در حالت حيض يا مرض زنان از شوهران جدا مى شدند.
پس بيرون آمد و به غارى رفت ، و حضرت ابراهيم عليه السلام در آن غار متولد شد، پس او را مهيا كرد و در قماط پيچيد و به خانه خود برگشت و در غار را به سنگ برآورد، پس ‍ خداوند قادر حكيم براى ابراهيم در انگشت مهينش شيرى قرار داد كه او مى مكيد و هر چند گاهى يك مرتبه مادر به نزد او مى آمد.
و نمرود به هر زن حامله قابله اى موكل گردانيده بود كه هر پسرى كه متولد شود او را بكشند، لهذا مادر ابراهيم از ترس كشتن ، ابراهيم را در آن غار پنهان كرده بود، و ابراهيم عليه السلام در روزى آنقدر نمو مى كرد كه ديگران در ماهى آنقدر نمو كنند، تا آنكه در غار سيزده ساله شد، پس مادر به ديدن او رفت ، چون خواست كه بيرون آيد چنگ در او زد و گفت : اى مادر! مرا بيرون بر.

next page

fehrest page

back page