next page

fehrest page

back page

ذوالقرنين گفت : كدام مخلوق قادر بر اين خصلتها هست ؟
گفت : من با كسى هستم كه قادر بر اينها هست ، و اينها در دست اوست ، و تو در تحت قدرت اوئى .
پس گذشت به مرد عالمى ، به ذوالقرنين گفت كه : مرا خبر ده از دو چيز كه از روزى كه خدا ايشان را خلق كرده است برپايند، و از دو چيز كه جاريند، و از دو چيز كه پيوسته از پى يكديگر مى آيند، و از دو چيز كه هميشه با يكديگر دشمنند.
ذوالقرنين گفت : اما آن دو چيز كه برپايند: آسمان و زمين است ؛ و آن دو چيز كه جاريند: آفتاب و ماه است ؛ و آن دو چيز كه از پى يكديگر مى آيند: شب و روز است ؛ و آن دو چيز كه با هم دشمنى دارند: مرگ و زندگى است .
گفت : برو كه تو دانائى .
پس ذوالقرنين در شهرها مى گرديد تا رسيد به مرد پيرى كه كله هاى مردگان را جمع كرده بود به نزد خود و مى گردانيد و نظر مى كرد، پس با لشكرش به نزد او ايستاد و گفت : مرا خبر ده اى شيخ كه براى چه اين سرها را مى گردانى ؟
گفت : براى اينكه بدانم كه كدام شريف بوده است و كدام وضيع ، و كدام مالدار بوده است و كدام پريشان ! و بيست سال است كه اينها را مى گردانم ، و هر چند نظر مى كنم نمى شناسم و فرق نمى توانم داد.
پس ذوالقرنين رفت و او را گذاشت : مطلب تو تنبيه من بود نه ديگرى .
پس در بلاد سير كرد تا رسيد به آن امت دانا از قوم موسى كه هدايت به حق مى كردند، و به حق عدالت مى نمودند، چون ايشان را ديد گفت : اى گروه ! خبر خود را به من بگوئيد كه من تمام زمين را گرديدم و مشرق و مغرب و دريا و صحرا و كوه و دشت و روشنائى و تاريكى را و مثل شما نديدم ! بگوئيد كه چرا قبر مردگان شما بر در خانه هاى شما است ؟ گفتند: براى آنكه مرگ را فراموش نكنيم و ياد آن از دلهاى ما به در نرود.
گفت : چرا خانه هاى شما در ندارد؟
گفتند: براى آنكه در ميان ما دزد و خائن نمى باشد و هر كه در ميان ماست امين است . گفت : چرا در ميان شما امراء نمى باشند؟
گفتند: زيرا كه بر يكديگر ظلم نمى كنيم .
گفت : چرا در ميان شما حكام و قاضى نمى باشند
گفتند: زيرا كه ما با يكديگر مخاصمه و منازعه نمى كنيم .
گفت : چرا در ميان شما پادشاهان نمى باشند؟
گفتند: براى آنكه طلب زيادتى نمى كنيم .
گفت : چرا تفاوت در احوال و اموال شما نيست ؟
گفتند: براى آنكه با يكديگر مواسات مى كنيم ، و زيادتى اموال خود را بر يكديگر قسمت مى كنيم ، و رحم بر يكديگر مى كنيم .
گفت : چرا نزاع و اختلاف در ميان شما نيست ؟
گفتند: براى آنكه دلهاى ما با يكديگر الفت دارد، و فساد در ميان ما نيست .
گفت : چرا يكديگر را نمى كشيد و اسير نمى كنيد.
گفتند: زيرا كه بر طبعهاى خود غالب شده ايم به عزم درست ، و نفسهاى خود را به اصلاح آورده ايم به حلم و بردبارى .
گفت : چرا سخن شما يكى است ، و طريقه شما مستقيم و درست است ؟
گفتند: به سبب آنكه دروغ نمى گوييم ، و مكر با يكديگر نمى كنيم .
گفت : چرا در ميان شما پريشان و فقير نيست ؟
گفتند: براى آنكه مال خود را بالسويه در ميان خود قسمت مى كنيم .
گفت : چرا در ميان شما مردم درشت و تندخو نيست ؟
گفتند: براى آنكه شكستگى و فروتنى را شعار خود كرده ايم .
گفت : چرا عمر شما از همه عمرها درازتر است ؟
گفتند: براى آنكه حق مردم را مى دهيم ، و به عدالت حكم مى كنيم ، و ستم نمى كنيم .
فرمود: چرا قحط در ميان شما نمى باشد؟
گفتند: براى آنكه يك لحظه از استغفار غافل نمى شويم .
فرمود: چرا اندوهناك نمى شويد؟
گفتند: براى آنكه نفس خود را به بلا راضى كرده ايم ، و خود را پيش از بلا تعزيه و تسلى داده ايم .
فرمود: چرا آفتها و بلاها به شما و اموال شما نمى رسد؟
گفتند: براى آنكه توكل بر غير خدا نمى كنيم ، و باران را از ستاره ها نمى دانيم ، و همه چيز را از پروردگار خود مى دانيم .
گفت : بگوئيد كه پدران خود را نيز چنين يافته ايد؟
گفتند: پدران خود را نيز چنين يافتيم كه مسكينان خود را رحم مى كردند، و با فقيران مواسات و برابرى مى كردند، و كسى اگر بر ايشان ستم مى كرد عفو مى كردند، و اگر كسى با ايشان بدى مى كرد به او نيكى مى كردند، و براى گناهكاران خود استغفار مى كردند، و با خويشان خود نيكى مى كردند، و در امانت خيانت نمى كردند، و راست مى گفتند و دروغ نمى گفتند، پس به اين سبب خدا كار ايشان را به اصلاح آورد.
پس ذوالقرنين نزد ايشان ماند تا به رحمت الهى واصل شد، و عمر او پانصد سال بود.(59)
و على بن ابراهيم رحمة الله به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه حق تعالى ذوالقرنين را مبعوث گردانيد بسوى قومش ، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند و خدا او را ميراند پانصد سال ، پس او را زنده كرد و باز بر ايشان مبعوث گردانيد، پس ضربتى بر جانب چپ سر او زدند كه شهيد شد، و باز حق تعالى بعد از پانصد سال او را زنده كرد و بسوى ايشان مبعوث گردانيد، و پادشاهى تمام روى زمين را از مشرق تا مغرب به او عطا فرمود، و چون به ياءجوج و ماءجوج رسيد سدى در ميان ايشان و مردم كشيد از مس و آهن و زفت و قطران (60) كه مانع شد ايشان را از بيرون آمدن .
پس حضرت فرمود كه : هيچيك از ياءجوج و ماءجوج نمى ميرد تا آنكه هزار فرزند نر از صلب او بهم رسد، و ايشان بيشترين مخلوقاتند كه خدا خلق كرده است بعد از ملائكه . پس ‍ ذوالقرنين از پى سببى رفت - فرمود كه : يعنى از پى دليلى رفت - تا رسيد به آنجا كه آفتاب طلوع مى كند، پس جمعى را ديد كه عريان بودند و طريقه جامه بعمل آوردن را نمى دانستند، پس از پى دليل رفت تا به ميان دو سد رسيد، و از او التماس كردند كه سدى براى دفع ضرر ياءجوج و ماءجوج بسازد، پس امر كرد كه پاره هاى آهن آوردند و در ميان آن دو كوه بر روى يكديگر گذاشتند تا مساوى آن دو كوه شد، پس امر كرد كه آتش در زير آهنها دميدند تا آنكه به مثابه آتش سرخ شد، پس قطر كه صفر باشد گداختند و بر آن ريختند تا سدى شد، پس ذوالقرنين گفت كه : اين رحمتى است از پروردگار من ، پس چون بيايد وعده پروردگار من ، آن را با زمين برابر گرداند، و وعده پروردگار من حق است .
فرمود كه : چون نزديك روز قيامت شود در آخر الزمان ، آن سد خراب شود، و ياءجوج و ماءجوج به دنيا بيرون آيند و مردم را بخورند.
پس ذوالقرنين رفت بسوى ناحيه مغرب ، و به هر شهرى كه مى رسيد مى خروشيد مانند شير غضبناك ، پس برانگيخته مى شد در آن شهر تاريكيها رعد و برق و صاعقه ها كه هلاك مى كرد هر كه مخالفت و دشمنى به او مى كرد، پس هنوز به مغرب نرسيده بود كه اهل مشرق و مغرب همگى اطاعت او كردند، پس به او گفتند كه : خدا را در زمين چشمه اى هست كه او را عين الحياة مى گويند، و هيچ صاحب روحى از آن نمى خورد مگر آنكه زنده مى ماند تا دميدن صور، پس حضرت خضر عليه السلام را كه بهترين اصحاب او بود نزد خود طلبيد با سيصد و پنجاه و نه نفر. و به هر يك ماهى خشك داد و گفت : برويد به فلان موضع كه در آنجا سيصد و شصت چشمه است ، و هر يك ماهى خود را در چشمه اى بشوئيد غير چشمه ديگران .
پس رفتند به آن موضع و هر يك بر سر چشمه اى رفتند، و چون خضر عليه السلام ماهى خود را در آب فرو برد ماهى زنده شد و در آب روان شد!
خضر عليه السلام تعجب كرد و خود از پى ماهى به آب فرو رفت و از آب خورد، و چون برگشتند، ذوالقرنين به خضر گفت كه : خوردن آن آب براى تو مقدر شده بوده است .(61)
و ابن بابويه رضى الله عنه از عبدالله بن سليمان روايت كرده است كه گفت : من در بعضى از كتابهاى آسمانى خوانده ام كه : ذوالقرنين مردى بود از اهل اسكندريه ، و مادرش پير زالى بود از ايشان ، و فرزندى بغير او نداشت ، و او را ((اسكندروس )) مى گفتند، و او صاحب ادب نيكو و خلق جميل و عفت نفس بود، از طفوليت تا وقتى كه مرد شد. و او در خواب ديد كه نزديك شد به آفتاب ، و دو قرن آفتاب - يعنى دو طرف آن را - گرفت ، چون خواب خود را براى قوم خود نقل كرد او را ذوالقرنين نام كردند، پس بعد از ديدن اين خواب همتش عالى شد و آوازه اش بلند گرديد، و عزيز شد در ميان قوم خود.
پس اول چيزى كه بر آن عزم كرد آن بود كه گفت : مسلمان شدم و منقاد شدم براى خداوند عالميان ، پس قوم خود را به اسلام خواند، و همگى از مهابت او مسلمان شدند، و امر كرد ايشان را كه مسجدى از براى او بنا كنند، و ايشان به جان قبول كردند، و فرمود كه : بايد طولش چهار صد ذراع و عرضش دويست ذراع و عرض ديوارش بيست و دو ذراع و ارتفاعش ‍ صد ذراع بوده باشد.
گفتند: اى ذوالقرنين ! از كجا بهم مى رسد چوبى كه بر در و ديوار اين عمارت توان گذاشت كه بنايان بر روى آن بايستند و اين عمارت را بسازند، يا آنكه آن مسجد را به آن سقف كنند؟
گفت : وقتى كه فارغ شوند از بناى دو ديوار آن ، آنقدر خاك در ميان آن بريزند كه با ديوارها برابر شود، و حواله كنيد بر هر يك از مؤ منان قدرى طلا و نقره موافق حال او، پس آن طلا و نقره را ريزه كنيد و با اين خاك كه در ميان مسجد پر مى كنيد مخلوط سازيد، و چون مسجد را از خاك پر كنيد بر روى آن خاك برآئيد و آنچه خواهيد از مس و روى و غير آن صفيحه ها بسازيد و بريزيد براى سقف ، و سقف را به آسانى درست كنيد، و چون فارغ شويد بطلبيد فقرا و مساكين را براى بردن اين خاك ، كه ايشان براى آن طلا ونقره كه به آن خاك مخلوط است مسارعت و مبادرت خواهند نمود بسوى بيرون بردن آن .
پس بنا كردند مسجد را چنانچه او گفته بود، و سقف درست ايستاد، و فقرا و مساكين نيز مستغنى شدند، پس لشكر خود را قسمت كرد و هر قسمتى را ده هزار كس گردانيده و ايشان را پهن كرد در شهرها، و عزم كرد بر سفر كردن و گرديدن در شهرها.
چون قومش بر اراده او مطلع گرديدند نزد او جمع شدند و گفتند: اى ذوالقرنين ! تو را به خدا سوگند مى دهيم كه ما را از خدمت خود محروم نگردانى ، و به شهرهاى ديگر مسافرت ننمائى كه ما سزاوارتريم به ديدن تو، و تو در ميان ما متولد شده اى و در بلاد ما نشو و نما كرده اى و تربيت يافته اى ، و اينك مالها و جانهاى ما نزد تو حاضر است ، هر حكم كه در آنها مى خواهى بكن ، و اينك مادر تو عورتى است پير، و حقش بر تو از همه كس بزرگتر است ، تو را سزاوار نيست كه او را نافرمانى كنى و مخالفت نمائى .
جواب گفت كه : والله گفته گفته شماست ، و راءى راءى شماست ، و ليكن من به منزله كسى شده ام كه دل و چشم و گوش او را گرفته باشند و از پيش رو او را كشندن و از پى سر او را رانند، و نداند كه او را به چه مطلب و به كجا مى برند، و ليكن بيائيداى گروه قوم من و داخل اين مسجد شويد، و همه مسلمان شويد و مخالفت من منمائيد كه هلاك مى شويد. پس ‍ دهقان و رئيس اسكندريه را طلبيد و گفت : مسجد مرا آبادان بدار، و مادر مرا صبر فرما در مفارقت من .
پس ذوالقرنين روانه شد، و مادرش در مفارقت او بسيار جزع مى كرد، از گريه خود را باز نمى داشت . دهقان حيله اى انديشه كرد براى تسلى او و عيد عظيمى ترتيب داد و منادى خود را فرمود كه در ميان مردم ندا كند كه : دهقان ، شما را اعلام كرده است كه در فلان روز حاضر شويد.
چون آن روز در آمد، منادى او ندا كرد كه : زود بيائيد، اما بايد كسى كه در دنيا مصيبتى يا بلائى به او رسيده باشد در اين عيد حاضر نشود، بايد كسى حاضر شود كه عارى از بلاها و مصيبتها باشد.
پس جميع مردم ايستادند و گفتند: در ميان ما كسى نيست كه عارى از بلاها و مصيبتها باشد، و هيچيك از ما نيست مگر آنكه به بلائى يا به مردن خويشى و يارى مبتلا شده است .
چون مادر ذوالقرنين اين قصه را شنيد خوش آمد او را اما غرض دهقان را ندانست كه چيست ، پس دهقان بعد از چند روز منادى فرستاد كه ندا كردند كه : اى گروه مردمان ! دهقان امر مى كند شما را كه در فلان روز حاضر شويد، و حاضر نشود مگر كسى كه به بلائى و مصيبتى به او رسيده باشد، و دلش به درد آمده باشد، و حاضر نشود كسى كه از بلا عارى باشد كه خيرى نيست در كسى كه بلا به او نرسيده باشد.
چون اين ندا كرد، مردم گفتند: اين مرد اول بخل كرد و آخر پشيمان و شرمنده شد و تدارك امر خود كرد و عيب خود را پوشانيد. چون جمع شدند خطبه اى براى ايشان خواند و گفت :
شما را جمع نكرده بودم براى آنچه شما را بسوى آن خوانده بودم از خوردن و آشاميدن ، و ليكن شما را جمع كرده ام كه با شما سخن بگويم در باب حضرت ذوالقرنين عليه السلام و آن دردى كه بر دل ما رسيده است از مفارقت او و محرومى خدمت او، پس ياد كنيد حضرت آدم عليه السلام را كه حق تعالى به دست قدرت خود او را آفريد، و از روح خود در او دميد، و ملائكه را به سجده او ماءمور ساخت ، و او را در بهشت خود جاى داد، و او را گرامى داشت به كرامتى كه احدى از خلق را چنان گرامى نداشته بود، پس او را مبتلا كرد به بزرگترين بلاها كه در دنيا تواند بود كه بيرون كردن از بهشت بود، و آن معصيتى بود كه هيچ چيز جبران نمى كرد. پس بعد از او مبتلا كرد حضرت ابراهيم عليه السلام را به آتش ‍ انداختن ، و پسرش را ذبح كردن ، و حضرت يعقوب را به اندوه و گريه ، و حضرت يوسف را به بندگى ، و حضرت ايوب را به بيمارى ، و حضرت يحيى را به ذبح كردن ، و حضرت زكريا را به كشتن ، و حضرت عيسى را به اسير كردن ، و مبتلا كرد خلق بسيار را كه عدد ايشان را غير از حق تعالى كسى نمى داند.
پس گفت : بيائيد برويم و تسلى دهيم مادر اسكندروس را، و ببينيم كه صبر او چگونه است ، كه او مصيبتش در باب فرزندش از همه عظيم تر است .
پس چون به نزد او رفتند گفتند: آيا امروز در آن مجمع حاضر بودى و شنيدى آن سخنان را كه در آن مجلس گذشت ؟
گفت : بر جميع امور شما مطلع شدم ، و همه سخنان شما را شنيدم ، و در ميان شما كسى نبود كه مصيبت او به مفارقت اسكندروس زياده از من باشد، و اكنون حق تعالى مرا صبر داد و راضى گردانيد و دل مرا محكم گردانيد، و اميدوارم كه اجر من به قدر مصيبت من باشد، و از براى شما اميد اجر دارم به قدر مصيبت شما و الم شما بر نديدن برادر خود، و به قدر آنچه نيت كرديد و سعى كرديد در تسلى دادن مادر او، و اميدوارم كه حق تعالى بيامرزد مرا و شما را، و رحم كند مرا و شما را.
پس چون آن گروه صبر جميل آن عاقله جليله را مشاهده كردند شادان برگشتند.
اما ذوالقرنين ، پس رو به جانب مغرب سير مى كرد تا آنكه بسيار رفت ، و لشكر او در آن وقت فقرا و مساكين بودند، تا آنكه حق تعالى وحى كرد بسوى او كه : تو حجت منى بر جميع خلايق از مشرق تا مغرب عالم ، و اين است تاءويل خواب تو.
حضرت ذوالقرنين گفت : خداوندا! مرا به امر عظيمى تكليف مى نمائى كه قدر آن را بغير تو كسى نمى داند، پس من به اين گروه بسيار به كدام لشكر برابرى كنم ؟ و به كدام تهيه بر ايشان غالب شوم ؟ و به چه حيله ايشان را رام كنم ؟ و به كدام صبر شدتهاى ايشان را متحمل شوم ؟ و به كدام زبان با ايشان سخن بگويم ؟ و لغتهاى ايشان را چگونه بفهمم ؟ و به كدام گوش سخن ايشان را فراگيرم ؟ و به كدام ديده ايشان را مشاهده كنم ؟ و به كدام حجت با ايشان مخاصمه نمايم ؟ و به كدام دل مطالب ايشان را درك كنم ؟ و به كدام حكمت تدبير امور ايشان بكنم ؟ و به كدام حلم صبر بر درشتيهاى ايشان بكنم ؟ و به كدام عدالت به داد ايشان برسم ؟ و به كدام معرفت حكم ميان ايشان بكنم ؟ و به كدام علم امور ايشان را محكم گردانم ؟ و به كدام عقل احصاى ايشان بكنم ؟ و به كدام لشكر با ايشان جنگ كنم ؟ بدرستى كه نزد من هيچيك از اينها نيست ، پس مرا قوت ده بر ايشان ، بدرستى كه توئى پروردگار مهربان ، تكليف نمى كنى كسى را مگر به قدر استطاعت او، و بار نمى كنى مگر به قدر طاقت او.
پس حق تعالى وحى كرد به او كه : بزودى تو را خواهم داد طاقت و توانائى آنچه تو را به آن تكليف كرده ام ، و سينه تو را مى گشايم كه همه چيز را بشنوى ، و فهم تو را گنجايش ‍ مى دهم كه همه چيز را بفهمى ، و زبان تو را به همه چيز گويا مى گردانم ، و احصاى امور براى تو مى كنم كه هيچ چيز از تو فوت نشود، و حفظ مى كنم كارهاى تو را براى تو كه چيزى بر تو مخفى نماند، و پشت تو را قوى مى كنم كه از هيچ چيز نترسى ، و مهابتى در تو مى پوشانم كه از هيچ چيز هراسان نگردى ، و راءى تو را درست مى كنم كه خطا نكنى ، و جسد تو را مسخر تو مى گردانم كه همه چيز را احساس كنى ، و تاريكى و روشنائى را مسخر تو گردانيدم و آنها را دو لشكر از لشكرهاى تو نمودم كه روشنائى تو را هدايت و راهنمائى كند، و تاريكى تو را حفظ كند و امتها را از عقب تو بسوى تو جمع كند.
پس ذوالقرنين روانه شد با رسالت پروردگار خود، و خدا او را تقويت فرمود به آنچه وعده فرموده بود او را، پس رفت تا گذشت به موضعى كه آفتاب در آنجا غروب مى كند. و به هيچ امتى از امتها نمى گذشت مگر آنكه ايشان را بسوى خدا مى خواند، اگر اجابت مى كردند از ايشان قبول مى كرد، و اگر قبول نمى كردند ظلمت را بر ايشان مسلط مى كرد كه تاريك مى گردانيد شهرها و ده ها و قلعه ها و خانه ها و منازل ايشان را، و داخل دهانها و بينى ها و شكمهاى ايشان مى شد، و پيوسته متحير مى نمودند تا استجابت دعوت الهى مى كردند، و با تضرع و استغاثه به نزد او مى آمدند، تا آنكه رسيد به محل غروب آفتاب ، و ديد در آنجا آن امتى را كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است ، و نسبت به ايشان كرد آنچه نسبت به جماعت ديگر پيشتر كرده بود، تا آنكه از جانب مغرب فارغ شد، و جماعتى چند يافت كه عدد ايشان را بغير از خدا احصا نمى تواند كرد، و قوت و شوكتى بهم رسانيد كه بغير از تاءييد الهى براى كسى حاصل نمى تواند شد، و لغتهاى مختلف و خواهشهاى گوناگون و دلهاى پراكنده در ميان لشكر او بهم رسيد، پس در ظلمات با اصحاب خود هشت شبانه روز راه رفت تا رسيد به كوهى كه به تمام زمين احاطه داشت ، ناگاه ديد ملكى را به كوه چسبيده است و مى گويد: سبحان ربى من الآن الى منتهى الدهر، سبحان ربى من اول الدنيا الى آخرها، سبحان ربى من موضع كفى الى عرش ربى ، سبحان ربى من منتهى الظلمة الى النور، پس ذوالقرنين به سجده افتاد و سر برنداشت تا خدا او را قوت داد و يارى كرد بر نظر كردن بسوى آن ملك .
پس آن ملك به او گفت : چگونه قوت يافتى اى فرزند آدم بر اينكه به اين موضع برسى ، و احدى از فرزندان آدم به اينجا نرسيده است پيش از تو؟
ذوالقرنين فرمود: مرا قوت داد بر آمدن به اين موضع آن كسى كه تو را قوت داد بر گرفتن اين كوه كه به تمام زمين احاطه كرده است .
ملك گفت : راست گفتى ، و اگر اين كوه نباشد زمين با اهلش بگردد و سرنگون شود، و بر روى زمين كوهى از اين بزرگتر نيست ، و اين اول كوهى است كه خدا بر روى زمين خلق كرده است ، و سرش به آسمان اول چسبيده و ريشه اش در زمين هفتم است ، و احاطه دارد به جميع زمين مانند حلقه ، و بر روى زمين هيچ شهرى نيست مگر آنكه ريشه اى دارد بسوى اين كوه ، و چون خدا خواهد زلزله در شهرى بهم رسد وحى مى كند بسوى من ، پس من حركت مى دهم ريشه اى را كه به آن شهر منتهى مى شود و آن شهر را به حركت مى آورم .
پس چون ذوالقرنين خواست برگردد، به آن ملك فرمود: مرا وصيتى بكن .
ملك گفت : غم روزى فردا را مخور، و عمل امروز را به فردا ميفكن ، و اندوه مخور بر چيزى كه از تو فوت شود، و بر تو باد به رفق و مدارا، و مباش جبار و ظالم و با تكبر.
پس ذوالقرنين برگشت بسوى اصحاب خود و عنان عزيمت به جانب مشرق معطوف نمود، و هر امتى كه در ميان او و مشرق بودند تفحص مى كرد و ايشان را هدايت مى نمود به همان طريق كه امتهاى جانب مغرب را هدايت نمود و مطيع گردانيد پيش از ايشان .
و چون از مابين مشرق و مغرب فارغ شد، متوجه سدى شد كه خدا در قرآن ياد فرموده است ، و در آنجا امتى را ديد كه هيچ لغت نمى فهميدند، و ميان ايشان و ميان سد پر بود از امتى كه ايشان را ياءجوج و ماءجوج مى گفتند، و شبيه بودند به بهائم ، مى خوردند و مى آشاميدند و فرزند بهم مى رسانيدند، و ذكور و اناث در ميان ايشان بود، و رو و بدن و خلقتشان شبيه بود به انسان اما از انسان كوچكتر بودند و در جثه اطفال بودند، و نر و ماده ايشان از پنج شبر بيشتر نمى شدند، و همه در خلقت و صورت مساوى يكديگر بودند، و همه عريان و برهنه پا بودند، و كركى داشتند مانند كرك شتر كه ايشان را از سرما و گرما نگاهدارى مى كرد، و هر يك دو گوش داشتند كه يكى اندرون و بيرونش مو داشت و ديگرى اندرون و بيرونش كرك داشت ، و به جاى ناخن چنگال داشتند، و نيشها و دندانها داشتند مانند درندگان ، و چون به خواب مى رفتند يك گوش را فرش و ديگرى را لحاف مى كردند و سراپاى ايشان را فرا مى گرفت ، و خوراك ايشان ماهى دريا بود، و هر سال ابر بر ايشان ماهى مى باريد و به آن ماهى زندگى مى كردند در رفاهيت و فراوانى ، و چون وقت آن مى شد منتظر باريدن ماهى مى بودند چنانچه مردم منتظر باريدن باران مى باشند، پس اگر مى آمد از براى ايشان ، فراوانى ميان ايشان بهم مى رسيد و فربه مى شدند و فرزندان مى آوردند و بسيار مى شدند و يك سال به آن معاش مى كردند و چيز ديگر غير آن نمى خوردند، با آنكه به قدرى بودند كه عددشان را بغير از خدا كسى احصا نمى كرد.
و اگر سالى ماهى بر ايشان نمى باريد به قحط مى افتادند و گرسنه مى شدند و نسل ايشان قطع مى شد، و عادتشان آن بود كه به روش چهارپايان در ميان راهها و هر جا كه اتفاق مى افتاد جماع مى كردند، و سالى كه ماهى بر ايشان نمى آمد و گرسنه مى شدند رو به شهرها مى آوردند و به هر جا وارد مى شدند افساد مى كردند، و هيچ چيز را نمى گذاشتند، و فساد آنها از تگرگ و ملخ و جميع آفتها بيشتر بود، و رو به هر زمين كه مى كردند اهل آن زمين از منازل خود مى گريختند و آن زمين را خالى مى گذاشتند، زيرا كسى با ايشان برابرى نمى توانست كرد، و به هر موضع كه وارد مى شدند چنان فرا مى گرفتند آن موضع را كه قدر جاى پا و محل نشستنى از براى كسى خالى نمى ماند، و احدى از خلق خدا عدد ايشان را نمى دانست ، و كسى نمى توانست نظر بسوى ايشان بكند يا نزديك ايشان برود از بسيارى نجاست و خباثت و كثافت و بدى منظرشان ، و به اين سبب بر مردم غالب مى شدند.
و ايشان را صدائى و فغانى بود، وقتى كه رو به زمينى مى كردند صداى ايشان از صد فرسخ راه شنيده مى شد از بسيارى ايشان مانند صداى باد تندى يا باران عظيمى ، و ايشان را همهمه اى بود در شهرى كه وارد مى شدند مانند صداى مگس عسل اما شديدتر و بلندتر از آن بود به مرتبه اى كه با صداى ايشان هيچ صدا را نمى توانست شنيد، و چون به زمينى رو مى كردند جميع وحوش و درندگان آن زمين مى گريختند، زيرا كه تمام آن زمين را احاطه مى كردند كه جائى براى حيوان ديگر نمى ماند، و امر ايشان از همه عجيب تر بود، و هيچيك از ايشان نبود مگر آنكه مى دانست وقت مردن خود را، زيرا كه هيچيك از نر و ماده ايشان نمى مرد تا هزار فرزند از ايشان بهم مى رسيد، و چون هزار فرزند بهم مى رسيد مى دانست كه بايد بميرد، ديگر از ميان ايشان بيرون مى رفت و تن به مرگ مى داد.
و ايشان در زمان ذوالقرنين رو به شهرها آورده بودند و از زمينى به زمين ديگر مى رفتند و خرابى مى كردند، و از امتى به امت ديگر مى پرداختند و ايشان را از ديار خود جلا مى دادند، و به هر جانبى كه متوجه مى شدند رو بر نمى گردانيدند، و به جانب راست و چپ متوجه نمى شدند.
پس چون اين امت كه ذوالقرنين به ايشان رسيده بود، صداى ايشان را شنيدند، همگى جمع شدند و استغاثه كردند به ذوالقرنين كه در ناحيه ايشان بود و گفتند: اى ذوالقرنين ! ما شنيده ايم آنچه خدا به تو عطا فرموده است از پادشاهى و ملك و سلطنت و آنچه بر تو پوشانيده است از صولت و مهابت و آنچه تو را به آن تقويت فرموده است از لشكرهاى اهل زمين از نور و ظلمت ، و ما همسايه ياءجوج و ماءجوج شده ايم ، و ميان ما و ايشان فاصله اى بغير از اين كوهها چيزى نيست ، و راهى ميان ما و ايشان نيست مگر از ميان اين دو كوه ، اگر به جانب ما ميل كنند ما را از خانه هاى خود جلا خواهند داد به سبب بسيارى ايشان ، و ما را تاب قرار نخواهد بود، و ايشان خلق بى پايانند، و شباهتى به آدميان دارند اما از قبيل چهارپايان و درندگانند، علف مى خورند و حيوانات و وحوش را به روش سباع مى درند، و مار و عقرب و ساير حشرات زمين و هر صاحب روحى را مى خورند، و هيچيك از مخلوقات خدا مثل ايشان زياده نمى شوند، و مى دانيم كه ايشان زمين را پر خواهند كرد، و اهلش را از آن زمين بيرون خواهند كرد، و فساد در زمين خواهند كرد، و ما در هر ساعت خائفيم كه اوايل ايشان از ميان اين دو كوه بر ما ظاهر شوند، و خدا از حيله و قوت به تو عطا فرموده است آنچه به احدى از عالميان نداده است ، آيا ما براى تو خرجى قرار كنيم كه در ميان ما و ايشان سد بسازى ؟
ذوالقرنين فرمود: آنچه خدا به من داده است بهتر است از خرجى كه شما به من بدهيد، پس شما مرا يارى كنيد به قوتى كه در ميان شما و ايشان سدى بسازم ، بياوريد پاره هاى آهن را.
گفتند: از كجا بياوريم اينقدر آهن و مس كه براى اين سد كافى باشد؟
فرمود: من شما را دلالت مى كنم بر معدن آهن و مس .
گفتند: به كدام قوت ما قطع كنيم آهن و مس را؟
پس از براى ايشان معدن ديگر بيرون آورد از زير زمين كه آن را ((سامور)) مى گفتند، و از همه چيز سفيدتر بود، و هر قدرى از آن را بر هر چيز كه مى گذاشتند آن را مى گداخت ، پس از آن آلتى چند براى ايشان ساخت كه به آنها در معدن كار مى كردند - و به همين آلت حضرت سليمان عليه السلام ستونهاى بيت المقدس را، و سنگهائى كه شياطين از معدنها براى او مى آورند قطع مى كرد - پس جمع كردند از آهن و مس براى ذوالقرنين آنچه از براى سد كافى بود، پس گداختند آهنها را و قطعه ها از آن ساختند مانند تخته هاى سنگ ، و به جاى سنگ در سد آهن گذاشتند، و مس را گداختند و آن را به جاى گل در ميان آهنها ريختند، و ميان دو كوه يك فرسخ بود.
و فرمود كه پى آن را فرو بردند تا به آب رسانيدند، و عرض سد را يك ميل نمود، و پاره هاى آهن را بر روى يكديگر گذاشتند، و مس را آب مى كردند و در ميان آهنها مى ريختند كه يك طبقه از مس بود و يك طبقه از آهن ، تا آنكه آن سد برابر آن دو كوه شد، پس آن سد به منزله جامه خيره مى نمود از سرخى مس و سياهى آهن .
پس ياءجوج و ماءجوج هر سال يك مرتبه به نزد آن سد مى آيند، زيرا كه ايشان در بلاد مى گردند و چون به سد مى رسند مانع ايشان مى شود و بر مى گردند، و پيوسته بر اين حال هستند تا نزديك قيامت كه علامات آن ظاهر شود، و از جمله علامات قيامت ظهور قائم آل محمد صلوات الله عليه است ، در آن وقت حق تعالى سد را براى ايشان مى گشايد، چنانچه خدا فرموده است : ((تا وقتى كه گشوده شود ياءجوج و ماءجوج ، و ايشان از هر بلندى به سرعت روانه شوند.(62)(63)))
مؤ لف گويد: بعد از اين ، آنچه در روايت وهب گذشت در اين روايت ذكر كرده بود، براى تكرار ذكر نكرديم ، و آنچه در اين دو روايت مخالفت با روايات سابقه داشته است محل اعتماد نيست .
باب دهم : در بيان قصه هاى حضرت يعقوب و حضرت يوسف عليهما السلام
به سند صحيح از ابوحمزه ثمالى منقول است كه گفت : روز جمعه نماز صبح را با حضرت امام زين العابدين عليه السلام در مسجد مدينه ادا كردم ، و چون از نماز و تعقيب فارغ شدند به خانه تشريف بردند، و من نيز در خدمت آن حضرت رفتم ، پس طلبيدند كنيزك خود را كه سكينه نام داشت و فرمودند: هر سائلى كه به در خانه ما بگذرد البته او را طعام بدهيد كه امروز روز جمعه است .
من عرض كردم : چنين نيست كه هر كه سؤ ال كند مستحق باشد.
فرمود: اى ثابت ! مى ترسم كه بعض از آنها كه سؤ ال مى كنند مستحق باشند و ما او را طعام ندهيم و رد كنيم پس به ما نازل شود آنچه به يعقوب و آل يعقوب نازل شد، البته طعام بدهيد، بدرستى كه يعقوب عليه السلام هر روز گوسفندى مى كشت و تصدق مى كرد بعضى از آن را و بعضى را خود و عيال خود تناول مى نمودند، پس در شب جمعه در هنگامى كه افطار مى كردند سائل مؤ من روزه دار مسافر غريبى كه نزد خدا منزلت عظيم داشت بر در خانه يعقوب عليه السلام گذشت و ندا كرد: طعام دهيد سائل مسافر غريب گرسنه را از زيادتى طعام خود.
چند نوبت اين صدا كرد و ايشان مى شنيدند و حق او را نشناختند و سخن او را باور نداشتند، و چون نااميد شد و شب او را فرا گرفت گفت : انا لله و انا اليه راجعون و گريست و شكايت كرد گرسنگى خود را به حق تعالى و گرسنه خوابيد، و روز ديگر روزه داشت گرسنه و صبر كرد و حمد خدا بجا آورد، و يعقوب و آل يعقوب عليهم السلام شب سير خوابيدند، و چون صبح كردند زيادتى طعام شب ايشان مانده بود.
پس حق تعالى وحى فرمود بسوى يعقوب در صبح آن شب كه : اى يعقوب ! بتحقيق كه ذليل كردى بنده مرا به مذلتى كه به سبب آن غضب مرا بسوى خود كشيدى ، و مستوجب تاءديب گرديدى ، و عقوبت و ابتلاى من بر تو و فرزندان تو نازل مى گردد.
اى يعقوب ! بدرستى كه محبوبترين پيغمبران من بسوى من و گرامى ترين ايشان نزد من كسى است كه رحم كند مساكين و بيچارگان بندگان مرا، و ايشان را به خود نزديك كند و طعام دهد، و پناه و اميدگاه ايشان باشد.
اى يعقوب ! آيا رحم نكردى ((ذميال )) بنده مرا كه سعى كننده است در عبادت من و قانع است به اندكى از حلال دنيا، در شب گذشته در هنگامى كه به در خانه تو گذشت در وقت افطارش ، و فرياد كرد در در خانه شما كه طعام دهيد سائل غريب را و راهگذرى قانع را، و شما هيچ طعام به او نداديد، و او ((انا لله و انا اليه راجعون )) گفت و گريست و حال خود را به من شكايت كرد و گرسنه خوابيد و مرا حمد كرد و صبحش روزه داشت ، و تو اى يعقوب و فرزندان تو سير خوابيدند و صبح زيادتى طعام نزد شما مانده بود؛ مگر نمى دانى اى يعقوب كه عقوبت و بلا به دوستان من زودتر مى رسد از دشمنان من ، و اين از لطف و احسان من است نسبت به دوستان خود، و استدراج و امتحان من است نسبت به دشمنان خود، بعزت خود سوگند مى خورم كه به تو نازل كنم بلاى خود را، و مى گردانم تو را و فرزندان تو را نشانه تيرهاى مصيبتهاى خود، و تو را در معرض عقوبت و آزار خود در مى آورم ، پس مهياى بلاى من بشويد و راضى باشيد به قضاى من ، و صبر كنيد در مصيبتهاى من .
ابوحمزه عرض كرد: فداى تو شوم ، در چه وقت يوسف عليه السلام آن خواب را ديد؟
فرمود: در همان شب كه يعقوب و آل يعقوب عليهم السلام سير خوابيدند و ذميال گرسنه خوابيد، و چون يوسف عليه السلام خواب را ديد، صبح به پدر خود يعقوب عليه السلام خواب را نقل كرد و گفت : اى پدر! در خواب ديدم كه يازده ستاره و آفتاب و ماه مرا سجده كردند.
چون يعقوب اين خواب را از او شنيد با آنچه به او وحى شده بود كه : مستعد بلا باش به يوسف گفت : اين خواب خود را به برادران خود نقل مكن كه مى ترسم ايشان حيله و مكرى در باب هلاك كردن تو بكنند، و يوسف به اين نصيحت عمل ننمود و خواب را به برادران خود نقل كرد.
حضرت فرمود: اول بلائى كه نازل شد به يعقوب و آل يعقوب حسد برادران يوسف بود نسبت به او به سبب خوابى كه از او شنيدند، پس رغبت به يوسف زياده شد و ترسيد كه آن وحى كه به او رسيده است كه مستعد بلا باشد در باب يوسف باشد و بس ، پس رغبتش نسبت به او زياده از فرزندان ديگر بود، چون برادران ديدند نسبت به او مهربانتر است ، و او را بيشتر گرامى مى دارد و بر ايشان اختيار مى كند دشوار نمود بر ايشان ، در ميان خود مشورت كرده و گفتند: يوسف و برادرش محبوبتر است بسوى پدر ما از ما و حال آنكه ما قوى و تنومنديم و به كار او مى آئيم و آنها دو طفلند و به كار او نمى آيند، بدرستى كه پدر ما در اين باب در گمراهى هويدائى است ، بكشيد يوسف را يا بيندازيد او را در زمينى كه دور از آبادانى باشد تا خالى گردد روى پدر شما براى شما - يعنى شفقت او مخصوص شما باشد و رو به ديگرى نياورد - و بوده باشيد بعد از او گروه شايستگان ، يعنى بعد از اين عمل توبه كنيد و صالح شويد.
پس در اين وقت به نزد پدر خود آمده و گفتند: اى پدر ما! چرا ما را امين نمى گردانى بر يوسف كه همراه ما او را بفرستى و حال آنكه ما از براى او ناصح و خيرخواهيم ، بفرست او را فردا با ما كه بچرد - يعنى ميوه ها بخورد و بازى كند - بدرستى كه ما او را حفظ كننده ايم از آنكه مكروهى به او برسد.
يعقوب عليه السلام فرمود: بدرستى كه مرا به اندوه مى آورد اينكه او را از پيش من ببريد، و تاب مفارقت او ندارم ، و مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد. پس ‍ يعقوب مضايقه مى كرد كه مبادا آن بلا از جانب حق تعالى در باب يوسف باشد چون از همه بيشتر دوست مى داشت او را، پس غالب شد قدرت خدا و قضاى او و حكم جارى او در باب يعقوب و يوسف و برادران او، و نتوانست كه بلا را از خود و يوسف دفع كند، پس يوسف را به ايشان داد با آنكه كراهت داشت و منتظر بلا بود از جانب حق تعالى در باب يوسف .
چون ايشان از خانه بيرون رفتند بى تاب گرديد و به سرعت در عقب ايشان دويد، و چون به ايشان رسيد يوسف را از ايشان گرفت و دست در گردن او در آورد و گريست و باز به ايشان داد و برگشت .
پس ايشان روانه شدند و به سرعت يوسف را بردند كه مبادا بار ديگر يعقوب عليه السلام بيايد و يوسف را از ايشان بگيرد و ديگر به ايشان ندهد. چون آن حضرت را بسيار دور بردند، در ميان بيشه اى داخل كردند و گفتند: او را مى كشيم و در اين بيشه مى اندازيم و شب گرگ او را مى خورد.
بزرگ ايشان گفت : مكشيد يوسف را و ليكن بيندازيد او را در قعر چاه تا بربايند او را بعضى از مردم قافله ها، اگر سخن مرا قبول مى كنيد و اگر مى خواهيد در اينكه او را از پدر جدا كنيد.
پس آن حضرت را بر سر چاه بردند و در چاه انداختند و گمان داشتند كه غرق خواهد شد در آن چاه ، چون به ته چاه رسيد ندا كرد ايشان را كه : اى فرزندان روبين ! سلام مرا به پدرم برسانيد.
چون صداى او را شنيدند به يكديگر گفتند: از اينجا حركت مكنيد تا بدانيد كه او مرده است ، پس در آنجا ماندند تا شام شد، و در هنگام خفتن برگشتند بسوى پدر خود گريه كنان و گفتند: اى پدر! ما رفتيم كه به گرو تير بياندازيم ، يا به گرو بدويم و يوسف را نزد متاع خود گذاشتيم ، پس گرگ او را خورد. چون سخن ايشان را شنيد گفت : ((انا لله و انا اليه راجعون )) و گريست و بخاطرش آمد آن وحى كه خدا نسبت به او فرموده بود كه مستعد بلا باش ، پس صبر كرد و تن به بلا داد و به ايشان فرمود: بلكه نفسهاى شما امرى را براى شما زينت داده است ، و هرگز خدا گوشت يوسف را به خورد گرگ نمى دهد پيش از آنكه من مشاهده نمايم تاءويل آن خواب راستى را كه او ديده بود.
چون صبح شد برادران به يكديگر گفتند: بيائيد برويم و ببينيم حال يوسف چون است ، آيا مرده است يا زنده است ؟ چون به سر چاه رسيدند جمعى را ديدند از راهگذاران كه بر سر چاه جمع شده بودند، و ايشان پيشتر كسى را فرستاده بودند كه براى ايشان آب بكشد، چون دلو را به چاه انداخت حضرت يوسف عليه السلام به دلو چسبيد، دلو را بالا كشيد، پسرى را ديد كه به دلو چسبيده در نهايت حسن و جمال ، پس به اصحاب خود گفت : بشارت باد شما را! اين پسرى است از چاه بيرون آمد.
چون او را بيرون آوردند برادران يوسف رسيدند و گفتند: اين غلام ماست ، ديروز به اين چاه افتاد و امروز آمده ايم كه او را بيرون آوريم . و يوسف را از دست ايشان گرفتند و به كنارى بردند و گفتند: اگر اقرار به بندگى ما نكنى كه تو را به مردم اين قافله بفروشيم تو را مى كشيم .
يوسف عليه السلام فرمود: مرا مكشيد و هر چه خواهيد بكنيد.
پس او را به نزد مردم قافله بردند و گفتند: اين غلام را از ما مى خريد؟

next page

fehrest page

back page