|
|
بيان و تفسير خبر « لَا يَزَالُ الْعَبْدُ » در كتب اساطين و اعلام اهل عرفانشيخ عزيز الدّين نَسَفيّ در كتاب «الإنسان الكامل» درباره اين حديث در سه محلّ بحث نموده است: اوّل: چون در عقل و درجات آن بحث ميكند، عقل اعلي و ارقي را در كسي ميداند كه به حديث قدسي: كُنْتُ لَهُ سَمْعًا وَ بَصَرًا وَ يَدًا وَ لِسَانًا ، بِي يَسْمَعُ وَ بِي يُبْصِرُ وَ بِي يَبْطِشُ وَ بِي يَنْطِقُ متحقّق شده باشد. دوّم: چون در مقام بيان مشكوه بر ميآيد ، شرح ميدهد تا ميرسد به ص 297 اين حديث. سوّم: چون در لقاي خدا بحث ميكند ، بدين حديث استشهاد مينمايد.[54] ملاّ حسين واعظ كاشفي در «الرّسالة العَليّة» به مناسبت مقام قرب ميگويد: قال الله تعالي: وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ. در اينجا ، نيز اين حديث قدسي را ذكر مينمايد.[55] ص 298 ملاّ عبد الرّزّاق كاشاني در «شرح منازل السّآئرين» در قسم حقائق و در باب حيات ذكر كرده است كه: » نفس محبّت همانا علم به آيات و اخبار وارده در محبّت و شوق و اراده ميباشد ؛ مانند قول خداي تعالي: يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ . ] 5 / 54 [ وَ الَّذِينَ ءَامَنُوٓا أَشَدُّ حُبًّا لِّلَّهِ . ] 2 / 165 [ قُلْ إِن كُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَهُ . ] 3 / 31 [ و مانند قول رسول اكرم صلّي الله عليه ] و آله [ و سلّم حاكياً از پروردگارش عزّوجلّ: لَا يَزَالُ الْعَبْدُ يَتَقَرَّبُ ـ تا آخر حديث . وَ إنَّ أَحَبَّ الْعِبَادِ إلَي اللَهِ الاخْفِيَآءُ الاتْقِيَآءُ .[56] مَنْ أَحَبَّ لِقَآءَ اللَهِ ، أَحَبَّ اللَهُ لِقَآءَهُ. «[57] و [58] أبومظفّر منصور سمعاني در كتاب «رَوحُ الارواح» در سه جا: در اسم «الحقُّ المُبين» و در اسم «الواجد» و در اسم «المُنتقِم» به ذكر اين حديث قدسي و شرح آن پرداخته است. [59] ص 299 شيخ نجم الدّين رازي در كتاب «مرصاد العباد» در دو موضع بدين حديث استشهاد جسته است. و در دوّمين جا كه در مقام تجلّي الوهيّت است فرموده است: «و تجلّي الوهيّت ، محمّد را بود عليه الصّلوه ، تا جملگي هستي محمّدي به تاراج داد؛ و عوض وجود محمّدي وجود ذات الوهيّت اثبات فرمود كه إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اللَهَ يَدُ اللَهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ . كمال اين سعادت به هيچكس ديگر از انبياء عليهم السّلام ندادند، امّا خوشهچينان اين خرمن را بدين تشريف مشرّف گردانيدند، و از ين خرمن بدين خوشه رسانيدند كه لَا يَزَالُ الْعَبْدُ يَتَقَرَّبُ إلَيَّ بِالنَّوَافِلِ [ تا پايان حديث] . و اين سعادت از خاصّيّت تجلّي ذات الوهيّت بود.» [60] و نيز شيخ نجمالدّين رازي در رساله «عشق و عقل» در يكجا بدين خبر استشهاد كرده است. آنجا كه بر عدم قدرت عقل براي طيّ اين طريق استدلال ميكند ، تا ميرسد بدينجا كه ميگويد: » از آنجا راه جز به راهبري رفرف عشق نتواند بود. اينجاست كه عشق از كسوت عين و شين و قاف بيرون آيد و در كسوت جذبه روي بنمايد. به يك جذبه سالك را از قابَ قَوسَين سرحدّ وجود بگذراند، و در مقام أَوْ أَدْنَي' بر بساط قربت نشاند ؛ كه: جَذْبَةٌ مِنْ جَذَبَاتِ الْحَقِّ تُوَازِي عَمَلَ الثَّقَلَيْنِ . يعني به معامله ثقلين آنجا نتواند رسيد ] جز به جذبه [ . و اينجا ذكر نيز از قشر فَاذْكُرُونِيٓ بيرون آيد ؛ سلطان أَذْكُرْكُمْ جمال بنمايد. ذاكر ، مذكور گردد ؛ و ص 300 عاشق ، معشوق شود . و چون ] عشق [ عاشق را به معشوق رسانيد ، عشق دلاّله صفت بر در بماند . عاشق چون قدم در بارگاه وصال معشوق نهاد ، پروانه صفت نقد هستي عاشق را نثار قدم شعله شمع جلال معشوقي كند تا معشوق به نور جمال خويش عاشقِ سوخته را ميزباني كند . هستي مجازي عاشقي برخاسته ] و [ هستي حقيقي معشوقي از خفاي كُنْتُ كَنْزًا مَخْفِيًّا متجلّي شده، از عاشق جز نام نمانده. شعر:
اشارت لَا يَزَالُ الْعَبْدُ يَتَقَرَّبُ إلَيَّ بِالنَّوَافِلِ حَتَّي أُحِبَّهُ ] تا آخر روايت [ بدين معني باشد. «[61] هُجْويري غزنوي در «كشفُ المحجوب» در دو جاي اين كتاب بدين خبر استناد كرده است. [62] ص 301 ملاّ مسكين در تفسير «حدآئق الحقآئق» در يكجا بدين روايت استدلال بر مراد نموده است . [63] عبدالحليم محمود، و محمود بن شريف در مقدّمه خود بر شرح حِكم عطائيّه شيخ أحمد زرّوق ، در ضمن بيان و شمارش مدارج انسان ، اين حديث قدسي را ذكر كردهاند.[64] ابيات ابن فارض در پيرامون حديث « لَا يَزَالُ الْعَبْدُ »ابنفارض مصري در «نظم السّلوك» اين حديث را بدين ابيات افاده نموده است:
ص 302
1 ـ و حديث من در وصول به مقام توحيد من آمده است؛ و روايت آن در روايات صحيحه به ثبوت رسيده و ضعيف نميباشد. 2 ـ آن حديث اشاره مينمايد به محبّت حقّ پس از تقرّب به سوي وي بواسطه انجام دادن امري مستحبّ يا اداي فريضهاي. 3 ـ و جاي فهميدن آن اشاره حديث از كلام حقّ كه ميگويد: «من گوش او هستم» بقدري واضح است كه مانند نور آفتاب در ظهر ، نمايان است. 4 ـ من با تمسّك به سبب توحيد حقّ ، در آن چنگ زدم تا وي را يافتم ؛ و شهود وساطت اسباب يكي از راهنمايان من بود. 5 ـ و من همه اسباب كثيره را در هم پيچيده و يكي ساختم تا آنكه سببيّت اسباب را گم كرده و فاقد شدم؛ و رابطه توحيد حقّ با من نافعترين وسيلهاي بود كه مرا به وحدت حقّ واصل نمود. 6 ـ و سپس من خودم را از هر دوي آنها: از تسبّب به اسباب ، و از يكي ص 303 كردن آنها مجرّد ساختم و خود را واحد يافتم در حاليكه از ابتداي امر روزي برمن نگذشته بود كه من غير واحد بوده باشم. 7 ـ و من در درياهاي مقام جمع فرو رفتم بلكه به اعماق آن به تنهائي خوض كردم و تمام درّهاي گرانبهاي فريد و نفيس و ناياب از غرائب معاني و حقائق را بيرون كشيدم. 8 ـ براي آنكه من به جائي برسم كه از عجائب و غرائب امور ، آن باشد كه من كردار خودم را با گوش بينا بشنوم و گفتار خودم را با چشم شنوا مشاهده كنم و ببينم. استشهاد سعدالدّين سعيد فرغاني به حديث « لَا يَزَالُ الْعَبْدُ »سعد الدّين سعيد فَرْغاني در شرح تائيّه عربي و فارسي خود در دو جا بدين حديث استدلال نموده است: نخست در شرح گفتار ابن فارض: جَواهِرُ أنْبآءٍ، زَواهِرُ وُصْلَةٍ طَواهِرُ أبْنآءٍ ، قَواهِرُ صَوْلَةِ[66] و دوّم در شرح گفتار اين عارف: وَ جآءَ حَديثي في اتِّحاديَ ثابِتٌ رِوايَتُهُ في النَّقْلِ غَيْرُ ضَعيفَةِ وي اين بيت و دو بيت پس از آن را كه ما در اينجا الآن ذكر نموديم ذكر ميكند و در ضمن شرح مفصّل و نيكوي خويشتن ، دوبار از اين خبر استمداد جسته است. و چون شرح وي در حقيقت شرح همين حديث مورد بحث ماست ، چه نيكو ميباشد كه ما در اينجا عين عبارات پارسي او را حكايت نمائيم تا هم به مفاد و محتواي حديث بيشتر آشنا گرديم، و هم به واقعيّت ابيات ابن فارض بهتر پي ببريم: ص 304 شرح فرغاني اشعار ابن فارض را در حديث « لَا يَزَالُ الْعَبْدُ »فرغاني[67] ميگويد: » يَحْتَمِلُ قَوْلُهُ: «وَ جآءَ حَديثي...» أنْ يَكونَ عَلَي ص 305 لِسانِ الْجَمْعِ الإلَهيِّ ؛ فَإنَّ هَذا حَديثٌ إلَهيٌّ . وَ يَحْتَمِلُ أنْ يَكونَ عَلَي لِسانِ الْجَمْعِ الْمُحَمَّديِّ صَلَواتُ اللَهِ عَلَيْهِ . و حديث من آمده است به صحّت و ثبوت اتّحاد من كه روايت آن حديث در نقل ثابت و صحيح است، نه ضعيف. و آن حديث اشارت ميكند به آنكه محبّت حقّ مر بنده را و محبّت بنده مر حقّ را محقّق است، بعد از آنكه بنده تقرّب و نزديكي طلبد به حقّ به گزاردن نوافل و فرائض عبادات. و موضع آن كه آن اشارت آگاهي ميدهد از اتّحاد ، در اين حديث سخت ظاهر است و صريح همچون نور آفتاب در وقت چاشتگاه و ميان روزي ؛ به آنچه گفته شده است كه: كُنْتُ لَهُ سَمْعًا . و لفظ حديث آن است كه در صحيح بخاري و مسلم مذكور است كه: ص 306 مَا تَقَرَّبَ إلَيَّ عَبْدِي بِشَيْءٍ أَحَبَّ إلَيَّ مِنْ أَدَآءِ مَا افْتَرَضْتُ عَلَيْهِ. وَ لَايَزَالُ يَتَقَرَّبُ إلَيَّ بِالنَّوَافِلِ حَتَّي أُحِبَّهُ ؛ فَإذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ ، وَ بَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ ، وَ لِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ ، وَ رِجْلَهُ الَّذِي يَمْشِي بِهَا ـ الحديث. ببايد دانست كه محبّت ، قوّت ميلي است باطني به سوي وصول به كمالي از كمالات. و حقيقت او: رابطه واسطهاي است وُحداني ميان طالب و مطلوب؛ و معني او: غلبه ما به الاتّحاد أو الاشتراك؛ و مقتضي و اثر او: إزالت مابه الامتياز أو الاختلاف بين الطّالب و المطلوب. و اين رابطه از هر كه اوّل سر بر زند و بر وي غالب و مستولي شود تا طالب إزالت ما به الامتياز گردد از نفس خودش، يا از آنچه ميطلبد ؛ او را محبّ گويند. و اصل اين محبّت ، حقيقتِ فَأَحْبَبْتُ أَنْ أُعْرَفَ بود كه محبّ ، حضرت ذات يگانه بود، و محبوب كمال پيدائي و ظهور كمالات أسمائي خودش . و آئينه آن محبوب كما هو تماماً جز حقيقت انسانيّت نتوانست بود صورةً و معنيً؛ لِكَمالِ جَمْعيَّتِها وَ تَمامِ مُضاهاتِها وَ قابِليَّتِها ، وَ قُصورِ غَيْرِها عَنْ ذَلِكَ . وَ إلَيْهِ الإشارَةُ فيما رُويَ مِنَ الْحَديثِ الإلَهيِّ خِطابًا لِمُحَمَّدٍ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ [وَ ءَالِهِ ] وَ سَلَّمَ: لَوْلَاكَ لَمَا خَلَقْتُ الْكَوْنَ . و چون به حكم اين محبّت ، تجلّياي از حضرت غيب ذات متعيّن شد مجملاً در باطن آن حقيقت انسانيّت كه برزخيّت و جمعيّت است ميان واحديّت و أحديّت اوّلاً ، و ميان علم به عالم و ميان وجود ثانياً، و از آن باطن حقيقت انسانيّت در صور تفاصيلش كه حقايق عالم است براي كمال ظهور كه محبوب اوّل بود ، در سير و نزول آمد تا رسيدن به اين صورت عنصري انساني كه صورت اجمالي حقيقي آن حقيقت انسانيّت است، و آئينه جمعيّت و كمال ظهور آن تجلّي ، تماماً حقيقت وُحداني آن ميل و محبّت با آن تجلّي همراه بود، و در ص 307 باطن او پنهان. و چون آن تجلّي وحداني بود ، محلّ و آئينه ظهورش در اين نزول هم امري وحداني ميبايست . و در اين مراتب بل عالم تركيب و كثرت، اثري و سايهاي و صورتي از حقيقت وحدت جز عدالت و اعتدال كه موحّد كثرت است نبود؛ لاجرم آئينه ظهور آن تجلّي در هر مرتبهاي جز امري معتدل نميبود تا در عالم معاني و ارواح، آئينه او حقيقت وسطيّت و عدالت امكان هر ممكني بود بين جهه الوجوب و جهه المحال. و امّا در عالم مثال و حسّ ، مظهرش جز مزاجي معتدل نميبود از طبيعت و عناصر و مُولِّدات. و ميزان اين جمله مراتب اعتدالات، عرض اعتدال انساني است كه در حاقّ وسط افتاده است ؛ و صورت وحدت و عدالت آن برزخيّت اوّل و ثاني است. و چون آن تجلّي في نُزوله در جمله اين مراتب ظاهر شد، و به صور تفصيلي و اجمالي انساني متلبّس گشت ، احكام كثرت تعيّنات و نِسَب و اضافات كه از مقتضيات اجزا و اطراف و آثار انحراف است ، گرد او در آمدند و هر حكمي از آن احكام به صورت أملي و اُمنيّتي و طلب لذّتي و شهوتي از او سربر زدن گرفتند و خواستند كه حكم وحدت و بساطت و صورت جمعيّت و عدالتش را به اوصاف كثرت و تركيب و احكام انحرافات، مغلوب و مقهور گردانند ؛ كه فرمان شجره و هبوط از جنّت ، صورت و اثري از آن غلبه و قهر بود. پس آن محبّت وحداني كه رابطه واسطه است و در باطن آن تجلّي پنهان، چنان اقتضا كرد كه ميزاني اعتدالي كه شريعت و طريقت است نصب كرده شود تا اين انسان كه بالوساطه در معرض محبوبي افتاده است، جمله ارادات و مقاصد و حركات و سكنات خود را ظاهراً و باطناً به وحدت و عدالت پيوند دهد. معني سَمِعَ اللَهُ لِمَنْ حَمِدَهُ ، كلام خداوند است بر لسان بنده خودو اين حقيقت محبّت در باطن زبانه اين ميزان ، كه به حكم سرايت وحدت امرِ وَ مَآ أَمْرُنَا إِلَّا وَ'حِدَةٌ آن زبانه عين فرائض است ، پنهان شود؛ فإنَّ ص 308 مُطلقَ الامرِ يَقتَضي الفَرضيّةَ ؛ و اثري از اين محبّت در باطن اجزاي عمود و كفّههاي اين ميزان كه سُنن و نوافل است ساري گردد ؛ تا هر حقيقتي انساني كه به حكم عنايت بیعلّت في الازل در رُتبت محبوبي افتاده باشد و در قدم حكم وجوب و وحدت بر او غالب بوده و به حكم اقتضاي استعداد كاملش در وقت سير و مرور بر مراتب مُتنازلاً حجبي ضعيف و شفّاف و لطيف بر او طاري گشته؛ اگر او را بواسطه محبوبياش اداي فرايض مخلصاً كاملاً ميسّر شود، به مجرّد أداء فرائض ظاهراً و باطناً آن حجب ارتفاع پذيرد. و حينئذٍ حكم حقيقت آن محبّت و وحدت حقيقي او كه باطن آن زبانه است در دلش ظاهر گردد و او را بياو به خود جذب كند و آئينه كمال ظهور خودش گرداند تا حكم سابقِ فَأَحْبَبْتُ به او در او ظاهر شود . و نتيجه آن ظهور آن باشد كه إنَّ اللَهَ قالَ عَلَي لِسانِ عَبْدِهِ: سَمِعَ اللَهُ لِمَنْ حَمِدَهُ . و ذلك تحقيقُ قولِه: مَا تَقَرَّبَ إلَيَّ عَبْدِي بِشَيْءٍ أَحَبَّ إلَيَّ مِنْ أَدَآءِ مَاافْتَرَضْتُ عَلَيْهِ . زيرا كه چنانكه هيچ چيز از ميزان به وحدت نزديكتر از زبانه ميزان نيست ، همچنين هيچ چيزي به وحدت حقيقت محبّت نزديكتر از اداي فرائض نيست به سرايت وحدت امر در او. و امّا اگر در مبدأ حكم و اقتضاي استعداد انساني آن بوده باشد كه در وقت مرور و نزولش در مراتب ، قيود و صفات كثرت امكاني بسيار گِرد او درآيند و حكم وحدتش را مغلوب كنند ، آن كس به رياضات و مجاهدات بسيار محتاج شود؛ و جز به ملازمت سُنن و نوافل از اذكار و اعمال و انواع قربات كه مخالفت نفس بر آن مشتمل است ، به شرط اخلاص و مُجانبت از شبهات و دقايق ريا و شربهاي[68] پوشيده و ترك همه لذّات و شهوات نفس كه استقامت ميزان شريعت ص 309 و طريقت تماماً بر آن موقوف است ؛ استقامت و اعتدال زبانه آن ميزان كه اداي فرايض است قلباً و قالباً او را ميسّر نشود . چنانكه در حديث آمده است كه: إنَّ أَوَّلَ مَا يُحَاسَبُ بِهِ الْعَبْدُ يَوْمَ الْقِيَمَةِ مِنْ عَمَلِهِ الصَّلَوةُ؛ فَإنْ صَلُحَتْ فَقَدْ أَفْلَحَ وَ أَنْجَحَ، وَ إنْ فَسَدَتْ خَابَ وَ خَسِرَ . وَ إنِ انْتَقَصَ مِنْ فَرِيضَتِهِ شَيْئًا قَالَ الرَّبُّ تَبَارَكَ وَ تَعَالَي: انْظُرُوا ! هَلْ لِعَبْدِي مِنْ تَطَوُّعٍ فَيُكْمَلَ بِهَا مَا انْتَقَصَ مِنَ الْفَرِيضَةِ؟! ثُمَّ يَكُونَ سَآئِرُ عَمَلِهِ عَلَي ذَلِكَ. ظاهر اين حديث دلالت ميكند بر آنكه نوافل مكمّلات فرائض ميشوند. پس بر اين سالك كه از ازل در رتبت محبّي افتاده است، مداومت بر اين سُنن و نوافل لازم آمد ؛ تا به ملازمت اخلاص و توحيد در عمل، خود را به آن زبانه ميزان نزديك تواند كرد ، و به قوّت و مدد داعيه و طلب و ارادتي كه شمّهاي است از آن اثر محبّت كه در كفّهها و اجزاي عمود ميزان شريعت و طريقت پنهان است ، بكلّي صور و احكام انحرافات نفس اين سالك را از او زايل ميگرداند ، تا آنگاه كه آن عمود و كفّههاي ميزان بكلّي معتدل و مستوي شوند. و حينئذٍ دل كه محلّ آن زبانه مذكور است پيدا گردد، و آن تجلّي وجودي به وَحدتِه الحَقيقيّه در او تجلّي كند ، و آن اثر از محبّت كه با آن تجلّي و زبانه همراه بود ، هر حكمي امتيازي را كه ميان وجود مضاف به نفس و قُوي و مداركش باقي بوده باشد تمام مضمحلّ و متلاشي گرداند و حكم ما به الاتِّحاد را اظهار كند. معني « كُنْتُ سَمْعَهُ وَ ... » انكشاف تجلّي وجود خداوند است درافعال سالك محبّو آنگاه به ظهور حكم محبّت كه إزالت احكام امتيازي نِسَب و اضافات است ، بر اين سيّار محبّ ، اين معني به حقيقت ظاهر و منكشف شود كه همين وجود يگانه بوده است كه تا اين غايت ، سمع و بصر و لسان و يد و رِجل او بوده ص 310 است، و او جز به اين نور وجود يگانه حق نميشنيده است، و جز به وي نميديده، و جز به وي نميگفته، و جز به وي نميگرفته، و جز به وي نميرفته. و او تا اين غايت به سبب تقيّد به احكام آن نسب و اضافات كه احكام امتيازيند ، از اين علم و كشف محجوب بوده است. چون حقيقت محبّت بكلّي آن قيود را زايل كرد ، حجب و موانع مرتفع شد، و حقيقت اين علم كما هو منكشف و منجلي گشت. و هذا معني قوله: وَ لَا يَزَالُ الْعَبْدُ يَتَقَرَّبُ إلَيَّ بِالنَّوَافِلِ حَتَّي أُحِبَّهُ ؛ فَإذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ وَ بَصَرَهُ وَ لِسَانَهُ وَ يَدَهُ ـ الحديث . پس در اين حديث صحيح، دلالت صريح است بر صحّت و ثبوت مدّعاي من كه توحيد است؛ وَ اللَهُ الْمُلْهِمُ لِلصَّوابِ. « [69] و [70] ص 311 اشعار مغربي و حكيم سبزواري در حقيقت فناء در وجود حقّبر همين فناي صفات و اندكاك هستي وجود در هستي حقّ ميباشد كه مغربي ، عارف بلند پايه صريحاً اظهار ميدارد:
ص 312
و همچنين حكيم عالي رتبه اعلام ميدارد:
ص 313 آيه الله علي الإطلاق مرحوم حاج ميرزا جواد آقا ملكي تبريزي اين حديث را به دو گونه نقل فرموده است. وي ميگويد: فَلَوْ كانَ الْعَمَلُ عَمَلاً فَلابُدَّ أنْ يُثْمِرَ نورًا وَ مَعْرِفَةً في الْقَلْبِ . فَلايَزالُ يَزْدادُ نورُهُ حَتَّي يَكونَ مَحْسوسًا لِكُلِّ أحَدٍ. أما سَمِعْتَ ما في الْحَديثِ الْقُدْسيِّ: لَا يَزَالُ يَتَقَرَّبُ الْعَبْدُ إلَيَّ بِالنَّوَافِلِ حَتَّي أَجْعَلَهُ مِثْلِي ـ إلخ. وَ لَا يَزَالُ يَتَقَرَّبُ الْعَبْدُ إلَيَّ بِالنَّوَافِلِ حَتَّي أُحِبَّهُ وَ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ ـ إلخ .[73] معني كلام امام صادق عليه السّلام: حَتَّي سَمِعْتُهَا مِنَ الْمُتَكَلِّمِ بِهَامحقّق فيض كاشاني از شنيدن امام جعفر صادق عليه السّلام گفتار خودش را گفتار خدا و با گوش خدا ، بدين عبارت تقرير كرده است: وَ عَنْهُ عَلَيْهِ السَّلامُ: أَنَّهُ سُئِلَ عَنْ حَالَةٍ لَحِقَتْهُ فِي الصَّلَوةِ حَتَّي خَرَّ مَغْشِيًّا عَلَيْهِ؛ فَلَمَّا أَفَاقَ قِيلَ لَهُ فِي ذَلِكَ ، فَقَالَ: مَا زِلْتُ أُرَدِّدُ هَذِهِ الآيَةَ عَلَي قَلْبِي حَتَّي سَمِعْتُهَا مِنَ الْمُتَكَلِّمِ بِهَا ، فَلَمْ يَثْبُتْ جِسْمِي لِمُعَايَنَةِ قُدْرَتِهِ.[74] «و چون از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام سوال شد: چه حالتي ص 314 براي شما رخ داد كه بيهوش بر زمين افتاديد؟! چون حضرت از بيهوشي افاقه يافت و از او اين پرسش بعمل آمد فرمود: من پيوسته اين آيه را بر قلبم مكرّر ميكردم تا اينكه آنرا از خداوندي كه متكلّم بدان بود شنيدم. فلهذا پيكرم تاب معاينه قدرت او را نياورد!» و ايضاً محقّق فيض در همين كتاب[75] گويد: » و از بالاترين درجه آن جعفر ابن محمّدٍ الصّادق عليهما السّلام خبر داده و گفته است: وَ اللَهِ لَقَدْ تَجَلَّي اللَهُ لِخَلْقِهِ فِي كَلَامِهِ وَلَكِنْ لَا يُبْصِرُونَ .[76] «سوگند به خدا كه خداوند براي خلائقش در كلام خودش ظهور نموده است وليكن ايشان نميبينند.» « آنگاه فيض در صفحه بعد از آن عين روايت پيشين را كه در «أسرار الصّلوه» نقل كرده بود اينجا نقل مينمايد. سيّد ابن طاووس (ره) در كتاب «فلاح السّآئل» [77] آورده است: فَقَدْ رُوِيَ أَنَّ مَوْلَانَا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ الصَّادِقَ [عَلَيْهِ السَّلَامُ ] كَانَ يَتْلُو الْقُرْءَانَ فِي صَلَوتِهِ ، فَغُشِيَ عَلَيْهِ . فَلَمَّا أَفَاقَ سُئِلَ: مَا الَّذِي أَوْجَبَ مَا انْتَهَتْ حَالُكَ إلَيْهِ؟ فَقَالَ مَا مَعْنَاهُ: مَا زِلْتُ أُكَرِّرُ ءَايَاتِ الْقُرْءَانِ حَتَّي بَلَغْتُ إلَي حَالٍ كَأَنَّنِي سَمِعْتُ مُشَافَهَةً مِمَّنْ أَنْزَلَهَا ، عَلَي الْمُكَاشَفَةِ وَ الْعِيَانِ ، فَلَمْ تَقُمِ الْقُوَّةُ الْبَشَرِيَّةُ بِمُكَاشَفَةِ الْجَلَالَةِ الإلَهيَّةِ . سپس براي توضيح اين معني سيّد فرموده است: » اي كسيكه حقيقت اين امر را نميداني ! مبادا استبعاد كني و يا اينكه شيطان در تجويز آنچه را كه ما براي تو بيان نموديم شكّي و ترديدي قرار بدهد؛ بلكه بايد آنرا تصديق كني ! آيا ص 315 نشنيدهاي خداوند جلّ جلاله ميگويد: فَلَمَّا تَجَلَّي' رَبُّهُ و لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ و دَكًّا وَ خَرَّ مُوسَي' صَعِقًا . «پس هنگاميكه پروردگارش به كوه تجلّي كرد ، آنرا خرد ساخت و موسي هم مدهوش بر روي زمين افتاد.»؟ « آيه الله حاج ميرزا جواد آقا ملكي تبريزي در رساله «لقآء الله»[78] و نيز در كتاب «أسرار الصّلوه»[79] عين عبارت سيّد را از «فلاح السّآئل» حكايت نموده است. و در ص212 از همين طبع (و در ص 93از طبع قديم) گويد: » و ترقّي عبارت است از آنكه: در قرائت بالا ميرود تا به حالي ميرسد كه كلام را از اللهتعالي ميشنود ، همانطور كه شنيدي در قرائت امام صادق عليه السّلام آنجا كه فرمود: حَتَّي سَمِعْتُهَا مِنَ الْمُتَكَلِّمِ بِهَا. « و در ص 242از همين طبع (و در ص 107 از طبع قديم) گويد: » وَ مِنْ ذَلِكَ مَا رُويَ مِنْ غَشْوَةِ الصَّادِقِ عَلَيْهِ السَّلَامُ عِنْدَ تَكْرَارِ مَـٰلِكِ يَوْمِ الدِّينِ ؛ و آنچه را كه از حضرت امام سجّاد عليه السّلام روايت شده است كه: إذَا قَرَأَهُ ، يُكَرِّرُهُ حَتَّي يَكَادُ أَنْ يَمُوتَ. « طرق عديده از خاصّه و عامّه در خبر صادقي: مَا زِلْتُ أُكَرِّرُهَا حَتَّي سَمِعْتُ مِنْ قَآئِلِهَامجلسي رضوان الله عليه در «بحار الانوار»[80] از «فلاح السّآئل» روايت كرده است كه: » صاحب كتاب «زُهرة المُهَج و تواريخ الحُجَج» با إسناد خود از حسن ابن محبوب از عبدالعزيز عبديّ از ابن أبي يَعفور آورده است كه وي گفت: قَالَ مَوْلَانَا الصَّادِقُ عَلَيْهِ السَّلَامُ: كَانَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِمَا السَّلَامُ إذَا حَضَرَتِ الصَّلَوةُ اقْشَعَرَّ جِلْدُهُ وَ اصْفَرَّ لَوْنُهُ وَ ارْتَعَدَ كَالسَّعَفَةِ .[81] «عادت عليّ ص 316 ابن الحسين عليهما السّلام آن بود كه چون وقت نماز ميرسيد، پوست بدنش به لرزه ميافتاد و رنگ پوستش زرد ميشد و مانند شاخه درخت خرما ميلرزيد.» و كليني روايت كرده است بدين مضمون كه مولانا زين العابدين عليهالسّلام كَانَ إذَا قَالَ: مَـٰلِكِ يَوْمِ الدِّينِ ، يُكَرِّرُهَا فِي قِرَآءَتِهِ حَتَّي كَانَ يَظُّنُّ مَنْ يَرَاهُ أَنَّهُ قَدْ أَشْرَفَ عَلَي مَمَاتِهِ [82]. وَ رُوِيَ أَنَّ مَوْلَانَا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ الصَّادِقَ عَلَيْهِمَا السَّلَامُ كَانَ يَتْلُو الْقُرْءَانَ فِي صَلَوتِهِ فَغُشِيَ عَلَيْهِ . فَلَمَّا أَفَاقَ سُئِلَ مَا الَّذِي أَوْجَبَ مَا انْتَهَتْ حَالُهُ إلَيْهِ ، فَقَالَ مَا مَعْنَاهُ: مَا زِلْتُ أُكَرِّرُ ءَايَاتِ الْقُرْءَانِ حَتَّي بَلَغْتُ إلَي حَالٍ كَأَنَّنِي سَمِعْتُهَا مُشَافَهَةً مِمَّنْ أَنْزَلَهَا . «[83] ـ انتهي روايت مجلسي (ره) . و كليني در «اصول كافي» [84] روايت ميكند از عليّ بن إبراهيم با سند خود از زُهريّ كه گفت: » قَالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِمَا السَّلَامُ: لَوْ مَاتَ مَنْ بَيْنَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ لَمَا اسْتَوْحَشْتُ بَعْدَ أَنْ يَكُونَ الْقُرْءَانُ مَعِي . وَ كَانَ عَلَيْهِالسَّلَامُ إذَا قَرَأَ «مَـٰلِكِ يَوْمِ الدِّينِ» يُكَرِّرُهَا حَتَّي كَادَ أَنْ يَمُوتَ . در كتاب «اصطلاحات» ملاّ عبدالرّزّاق كاشاني كه در هامش «شرح منازل السّآئرين» وي بر صد باب خواجه عبدالله انصاري قرار دارد گويد: الْمُطَّلَعُ هُوَ مَقامُ شُهودِ الْمُتَكَلِّمِ عِنْدَ تِلاوَةِ ءَاياتِ كَلامِهِ مُتَجَلّيًا بِالصِّفَةِ الَّتي هيَ مَصْدَرُ تِلْكَ الايَةِ . قَالَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ الصَّادِقُ ] عَلَيْهِمَا السَّلَامُ [: لَقَدْ تَجَلَّي اللَهُ لِعِبَادِهِ فِي كَلَامِهِ وَلَكنِْ لَا يُبْصِرُونَ . وَ كَانَ ذَاتَ يَوْمٍ فِي الصَّلَوةِ فَخَّرَ مَغْشِيًّا عَلَيْهِ ، فَسُئِلَ عَنْ ذَلِكَ قَالَ: مَا زِلْتُ أُكَرِّرُهَا حَتَّي سَمِعْتُ مِنْ قَآئِلِهَا . ص 317 قالَ الشَّيْخُ الْكَبيرُ شِهابُ الدّينِ قَدَّس اللَهُ سِرَّهُ: كانَ لِسانُ جَعْفَرٍ الصّادِقِ عَلَيْهِ السَّلامُ في ذَلِكَ الْوَقْتِ كَشَجَرةِ موسَي عَلَيْهِ السَّلامُ عِنْدَ نِدآئِهِ مِنْها بِأنّي أنا اللَهُ . وَ لَعَمْري أنّ الْمُطَّلَعَ أعَمُّ مِنْ ذَلِكَ ، وَ هُوَ مَقامُ شُهودِ الْحَقِّ في كُلِّ شَيْءٍ مُتَجَلّيًا بِصِفاتِهِ الَّتي ذَلِكَ الشَّيْءُ مَظْهَرُها ؛ لَكِنْ لَمّا وَرَدَ في الْحَديثِ النَّبَويِّ [صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ] : «مَا مِنْ ءَايَةٍ إلَّا وَ لَهَا ظَهْرٌ وَ بَطْنٌ ، وَ لِكُلِّ حَرْفٍ حَدٌّ وَ لِكُلِّ حَدٍّ مُطَّلَعٌ» خَصّوهُ بِذَلِكَ . «[85] غزّالي در «إحيآء العلوم»[86] گويد: و از درجه علياي قرائت قرآن خبر داده است جعفر بن محمّدٍ الصّادق رضي الله عنه ؛ قَالَ: وَ اللَهِ لَقَدْ تَجَلَّي اللَهُ عَزَّوَجَلَّ لِخَلْقِهِ فِي كَلَامِهِ وَلَكِنَّهُمْ لَا يُبصِرُونَ . وَ قالَ أيْضًا وَ قَدْ سَأَلوهُ عَنْ حالَةٍ لَحِقَتْهُ في الصَّلَوةِ ـ تا پايان روايت مرويّ از «فلاح السّآئل» . آنگاه گويد: » بنابراين در مثل اين درجه، حلاوت قرائت و لذّت مناجات بالا ميگيرد حتّي اينكه بعضي از حكماء گفتهاند: من عادتم اين بود كه چون قرآن ميخواندم ، از آن حلاوتي نمييافتم . تا اينكه آنرا بدينطور خواندم كه گويا من از زبان پيغمبر ميشنوم كه بر اصحابش تلاوت ميكند . پس از آن از اين نيز برتر آمدم و اينطور ميخواندم كه گويا من آنرا از جبرائيل عليه السّلام ميشنوم كه بر پيغمبر القاء مينمايد. سپس خداوند خودش به منزله ديگر درآمد و الآن طوري ميباشد كه من آنرا از متكلّم به خود قرآن ميشنوم ؛ و در اين حال لذّت و نعيمي بر من رخ ميدهد كه قادر بر تحمّل آن نيستم. « ـ انتهي كلام غزالي. در «كشف الغايات في شرح ما اكْتنَفَتْ عليه التّجلّيات» [87] كه بر كتاب ص 318 «التّجلّيات الإلهيّة» محيي الدّين عربي جمعآوري كرده است ، مؤلّف آن گويد: كَانَ الإمَامُ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ الصَّادِقُ ـ رَضِيَ اللَهُ عَنْهُ ـ ذَاتَ يَوْمٍ فِيالصَّلَوةَِ، فَخَرَّ مَغْشِيًّا عَلَيْهِ . فَسُئِلَ عَنْ ذَلِكَ فَقَالَ: مَا زِلْتُ أُكَرِّرُ ءَايَةً حَتَّي سَمِعْتُ مِنْ قَآئِلِهَا ، فَكَانَ بِي مِن ذَلِكَ مَا كَانَ . (از «عوارف المعارف» سهروردي و «إحيآء العلوم») حكيم سبزواري در «ديوان اسرار»[88] فرموده است:
پاورقي [54] «الإنسان الكامل» نسفي ، با تصحيح و مقدّمه فرانسوي ماريژان موله، چاپ تابان (سنه 1341 ) به ترتيب: صفحات136 و 285 و 305 ؛ و در اين مورد سوّم گويد: » ( 21 ) اي درويش ! سالك تا به لقاي خدا مشرّف نشود ، هيچ چيز را كما هي نداند و نبيند . كار سالك بيش از اين نيست كه خدا را بداند و ببيند ، و صفات خدا را بداند و ببيند . هر كه خدا را نديد و صفات خدا را نشناخت ، نابينا آمد و نابينا رفت. سالك چون به نور الله رسيد ، رياضات و مجاهدات سخت تمام شد و به آن مقام رسيد كه خدا فرمود: كُنْتُ لَهُ سَمْعًا وَ بَصَرًا وَ يَدًا وَ لِسانًا ، وَ بي يَسْمَعُ وَ بي يُبْصِرُ وَ بي يَبْطِشُ وَ بي يَنْطِقُ . و به آن مقام رسيد كه رسول الله عليه السّلام ميفرمايد: اتَّقوا فَراسَةَ الْمُؤْمِنِ ، فَإنَّهُ يَنْظُرُ بِنورِ اللَهِ . سالك چون به نور الله رسيد ، اكنون رونده نور الله است . تا اكنون رونده نور عقل بود ؛ كار عقل تمام شد ، اكنون رونده نور الله است . نور الله چندان سَيَران كند كه جمله حجابهاي نوراني و ظلماني از پيش سالك برخيزد ، و سالك خدا را ببيند و بشناسد . يعني نور الله به درياي نور رسد و درياي نور را ببيند . پس هم به نور او باشد كه نور او را بتوان ديدن و او را بتوان شناختن. « [55] «الرّسالة العليّة في الاحاديث النّبويّة» (شرح چهل حديث نبوي با تصحيح سيّد جلال الدّين اُرمَوي محدّث) . كاشفي در سنه 910 فوت كرد . باري ، اين روايت در ص 170 و 171 اين رساله ميباشد. در كتاب «تشيّع و تصوّف» تأليف دكتر كامل مصطفي شيبي و ترجمه ذكاوتي قراگوزلو ، در ص 325 در ضمن بيان ترجمه احوال كاشفي آورده است كه: » پيداست كه وي از جمله نوادر كم نظيري بوده كه تعصّب مذهبي يا طريقتي بهيچوجه در ذهنش راه نداشته ، و داراي شخصيّتي غريب از نوع شيخ بهائي بوده كه او نيز به همين صفت بلند نظري و آسان گيري مشهور است. وي با آنكه يك صوفي نقشبندي و يكفقيه حنفي بود و حتّي رساله مستقلّي در فقه حنفي تأليف نمود ، * به سال 908 نخستين و مهمترين كتاب را براي مجالس عزاداري حسيني نوشت و آنرا «روضة الشّهدآء فيمقاتل أهل البيت» ناميد. « *ـ «هديّة العارفين» ج 1 ، ص 316 (تعليقه) [56] «سنن ابن ماجه» (كتاب الفتن ، باب 16 ، من ترجّي له السّلامة من الفتن: 2 / 1321 ) از رسول اكرم ... إنَّ اللَهَ يُحِبُّ الابْرارَ الاتْقيآءَ الاخْفيآءَ ، الَّذينَ إذا غابوا لَمْ يُفْتَقَدوا ، وَ إذا حَضَروا لَمْ يُدْعَوْا وَ لَمْ يُعْرَفوا ... (تعليقه) [57] «الجامع الصّغير» سيوطي (باب ميم: 2 / 160 ) و «معاني الاخبار» باب معني ما رُويَ أنَّ مَنْ أحَبَّ لِقآءَ اللَهِ . (تعليقه) [58] شرح كاشاني بر «منازل السّآئِرين» خواجه عبدالله انصاري ، انتشارات بيدار، ص 528 [59] «رَوح الارواح في شرح أسمآءِ المَلِك الفتّاح» با تصحيح نجيب مائل هروي ، انتشارات علمي و فرهنگي ، به ترتيب صفحات 442 ، 499 ، 552 [60] «مرصاد العباد» طبع بنگاه ترجمه و نشر كتاب، به ترتيب صفحات 208 ، 320 و 321 [61] رساله «عشق و عقل» (معيار الصّدق في مصداق العشق) طبع بنگاه ترجمه و نشر كتاب، ص 64 تا ص 66 ؛ و در ص 117 و 118 معلّق كتاب گويد: » حديث قدسي مشهور كه به وجوه مختلف روايت شده است. هُجويري در «كشفالمحجوب» چاپ لنينگراد ، ص 393 آورده ، و در «إحيآء العلوم» و «جامع صغير» و «إتحاف السّادة المتّقين» ذكر كردهاند . و مولانا جلال الدّين به مضمون اين حديث در «مثنوي» اشاره فرموده است: رو كه بي يَسمَع و بي يُبصِر توئي سرّ توئي چه جاي صاحب سرّ توئي آنكه بي يَسمَع و بي يُبصِر شده است در حقِ اين بنده آن هم بيهُده است [62] ـ «كشف المحجوب» تصنيف أبوالحسن عليّ بن عثمان جُلاّبي هُجويري غزنوي ، باتصحيح و ـ ژوكوفسكي ، طبع كتابخانه طهوري (سنه 1399 هجري) ص 326 و ص 393 [63] تفسير «حدآئق الحقآئق» معين الدّين فَراهي هَروي، انتشارات أميركبير، ص 278 [64] «حِكَم ابن عطاء الله» با شرح شيخ أحمد زرّوق، طبع طرابلس غرب ، مكتبه النّجاح ، ص 4 ؛ آنجا كه گويند: و في حديث قدسيّ يقول سُبحانه: عَبْدي ! اعْبُدْني أجْعَلْكَ رَبّانيًّا ، تَقولُ لِلشَّيْءِ كُنْ فَيَكونُ . و في حديث قدسيّ ءَاخر يقول (حديث تا پايان آن) . [65] «ديوان ابن الفارض» طبع اوّل ( 1372 قمريّ) ص 142 ؛ و طبع1382 بيروت ، ص 113 ؛ «نظم السّلوك» بيت 719 تا 726 ؛ و در هر دو نسخه بيت پنجم را أجدَي وسيلةٍ ضبط نموده است (مانند شرح فارسي فَرْغاني كه در ص613 آن اينچنين است) ولي در شرح عربي فرغاني كه در ص 201 ، ج 2 است أجدَي وسيلتي مضبوط است و اين درست ميباشد. [66] از شرح فارسي «مشارق الدّراريّ» ص 457 كه اين حديث را در ص 460 ذكر نموده است. [67] ـشرح حال و مقام علمي سعدالدّين سعيد فرغاني ما در اينجا براي عظمت مقام علمي و ارزش ادبي گفتار فرغاني، فقط به كلام آيهالله مير سيّد حامد حسين موسوي نيشابوري هندي در كتاب «عبقات الانوار» جزء اوّل از مجلّد دوازدهم: سند حديث ثقلين كه بر حسب طبع موسّسه نشر نفائس مخطوطات اصفهان ( 80 و 1379 قمري) در قسمت دوّم قرار گرفته است (در ص 473 تا ص 475 در طيّ شماره 113 ) اكتفا مينمائيم. وي ميفرمايد: » امّا اثبات سعيد الدّين محمّد بن أحمد فرغاني حديث ثقلين را، پس در شرح فارسي قصيده تائيّه ابن الفارض به شرح شعر: و أوضحَ بالتّأويل ما كان مُشكلاً عليٌّ بعلمٍ نالَه بِالوصيّةِ علي ما نُقِل عنه گفته: پيدا و روشن كرد عليّ به تاويل ، آنچه مشكل بود و پوشيده بود از معني و مراد قرآن و حديث بر غير او از صحابه خصوصاً عمر؛ چنانچه در آن معرض گفته است: لو لا عليٌّ لَهلكَ عمرُ . با آنكه بيان تفسير اين مشكلات را متعرّض گشته بود به علمي كه به وي ميراث رسيده بود از مصطفي ، به وصيّتي كه از جهت وي فرموده بود: إنّي تارِكٌ فيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتابَ اللَهِ وَ عِتْرَتي أهْلَ بَيْتي ! اُذَكِّرُكُمُ اللَهَ في أهْلِ بَيْتي ، سه باره؛ و باز فرموده: أنْتَ مِنّي بِمَنْزِلَةِ هَرونَ مِنْ موسَي غَيْرَ أنَّهُ لا نَبيَّ بَعْدي . و به آنچه گفت: أنَا مَدينَةُ الْعِلْمِ وَ عَليٌّ بابُها ـ انتَهي كلامُ الفرغانيّ . و مَحامد مُبهره و مَعالي مُزهره علاّمه فرغاني بر ناظر «عبرٌ في خبر من غبر» ذهبي، و «نفحات الاُنس» عبد الرّحمن جامي، و «كتآئبُ أعلام الاخيار من فقهآءِ مذهب النّعمان المختار» محمود بن سليمان الكفوي و «كشف الظّنون» مصطفي بن عبد الله القُسطَنطيني ، و غير آن واضح و آشكارست. و قد سَبقَ بِعون الله المُنيلِ في مجلّد حديثِ مدينةِ العلمِ ، بيانُها بالتّفصيلِ . در اينجا اكتفا بر عبارت «نفحات الاُنس» عبد الرّحمن جامي ميرود. و هي هذه: و شيخ سعيد الدّين الفرغاني رحمه الله تعالي ، وي از اكمل ارباب عرفان و اكابر اصحاب ذوق و وجدان بوده است . هيچكس مسائل علم حقيقت را چنان مضبوط و مربوط بيان نكرده است كه وي در ديباجه «شرح قصيده تائيّه فارضيّه» بيان كرده است. اوّلاً آنرا به عبارت فارسي شرح كرده بود و بر شيخ خود: شيخ صدر الدّين قونَوي قدّس سرّه عرض فرموده ، و شيخ آنرا استحسان بسيار كرده و در اين باب چيزي نوشته ، و شيخ سعيد آن نوشته را بعينه بر سبيل تبرّك و تيمّن در ديباجه شرح فارسي خود درج كرده است. و ثانياً از براي تعميم و تتميم فائده ، آن را به عبارت عربي نقل كرده و فوائد ديگر بر آن مزيد ساخت. جزاه اللهُ عن الطّالبين خيرَ الجزآء . و وي را تصنيف ديگرست مسمّي به «مناهج العباد إلي المعاد» در ميان مذاهب ائمّه اربعه رضوان الله عليهم أجمعين در مسائل عبادات و بعضي معاملات كه سالكان اين طريق را از آن چاره نيست ؛ و در بيان آداب طريقت كه بعد از تصحيح احكام شريعت ، سلوك راه حقيقت بیآن ميسّر نيست. و الحقّ آن كتابي است بس مفيد كه مالابدّ هر طالب و مريد استـ إلخ . فهذا الفرغانيّ ، شيخُهم السّعيد المسعود، و حَبرُهم الحميد المحمود ؛ قد أثبتَ هذا الخبرَ النّافحَ كالازهار و الوُرود العاطِر ، كالقُتار السّاطِع من العود. فالعجبُ كلُّ العجب من الجاحد العَنود ، و المنكر الكَنود؛ كيف لا يَزعُه وازعٌ عن الإنكار و الجُحود ، و لا يَصرفهُ صارفٌ عنالبغي و المُرود! و اللهُ العاصمُ عن شرِّ كلِّ معاندٍ حسودٍ لدودٍ ، و هو الواقي عن زيغِ كلِّ حيودٍ ميودٍ . « [68] در «أقرب الموارد» گويد: الشِّربُ بالكسر: الماءُ المشروب، الحظُّ منه . و شرب دراينجا به معني حظوظ و بهرههاي مخفي نفس است ، كه مؤلّف اين كتاب (مشارق الدّراري) در موارد متعدّدي به اين مطلب تصريح كرده است . [69] «مَشارق الدَّراري» طبع انجمن فلسفه و عرفان اسلامي، فارسي، ص 605 تا ص 610 ؛ و از شرح عربي آن كه در مصر در سنه 1293 هجريّه قمريّه به طبع رسيده است: ص 197 تا ص 200 ، از ج 2 [70] و علاّمه شمس الدّين محمّد بن محمود آملي در كتاب «نفآئس الفنون» ج 2 ، ص 26 و 27 چنين آورده است: » و چون حقيقت محبّت رابطهاي است از روابط اتّحاد كه محبّ را بر محبوب بندد ، و جذبهاي است از جذبات محبوب كه محبّ را به خود ميكشد و بتدريج او را از تمامت صفات منسلخ گرداند ، و آنگاه ذات او را به قبضه قدرت ازو بربايد و بدل آن ذاتي كه شايستگي اتّصاف به صفات خود دارد بدو بخشد . و بعد از آن ، صفات او داخل آن ذات متبدّل شود ؛ چنانكه جُنيد گفت: المحبّةُ دخولُ صفات المُحَبِّ علي البدن من المُحِبِّ . و سرّ فَإذا أحْبَبْتُهُ كُنْتُ لَهُ سَمْعًا وَ بَصَرًا از اينجا معلوم گردد كه حقيقت: أنا مَنْ أهوَي و مَنْ أهوَي أنا نحن روحان حَللْنا بدنا فَإذا أبصَرتَني أبصَرتَه و إذا أبصَرتَه أبصَرتَنا روشن شود . و هر چند محبّت را سببي معيّن نيست: إنّ المحبّةَ أمرُها عجبُ تُلقَي عليكَ و ما لَها سببُ» و در ص 32 گويد: » و بعضي گفتهاند: فنا غيبت است از اشياء ، و بقا حضور است با حقّ ؛ و اين معني نتيجه سكْر است . و صاحب «عوارف» گفته: الفنآءُ المطلقُ المطابقُ ، هو مايَستَولي من أمر الحقِّ سبحانَه علي العبدِ ، فيَغلبُ كونُ الحقِّ علي كونه العبدَ . و حقيقت مطلق فنا اينست. « [71] «ديوان شمس مغربي» طبع اسلاميّه، ص 86 و 87 [72] «ديوان حكيم حاج ملاّ هادي سبزواري» متخلّص به اسرار، كتابفروشي ثقفي ـ اصفهان ، ص 38 و 39 [73] «أسرار الصّلوة» طبع مطبعه حيدري (سنه 1380 ) ص 175 : «پس اگر عمل ، عمل درست باشد بايد حتماً ثمرهاش نور باشد و معرفت قلبي باشد ؛ و بنابراين بايد پيوسته نورش زياده گردد تا اينكه براي جميع مردمان محسوس شود. آيا نشنيدهاي آنچه را كه در حديث قدسي وارد است كه: هميشه بنده من به سوي من تقرّب ميجويد با انجام دادن كارهاي مستحبّ تا بجائيكه من او را مثل خودم قرار ميدهم ـ تا آخر روايت . و هميشه بنده من به سوي من تقرّب ميجويد با انجام كارهاي مستحبّ تا بجائيكه من او را دوست ميدارم ، و چون او را دوست داشتم من گوش او هستم كه با آن ميشنود ـ تا آخر روايت.» [74] «المحجّة البيضآء» طبع مكتبه الصّدوق (سنه 1339 شمسي) ج 1 ، در كتاب أسرار الصّلوه آن ، ص 352 ؛ و در تعليقه گويد: از «بحار الانوار» از «فلاح السّآئل» . [75] در ج 2 ، كتابُ ءَاداب تلاوه القرءَان ، ص 247 [76] در تعليقه گويد: شهيد در «أسرار الصّلوه» ص 4 0 2 نقل كرده است . [77] طبع فرهومند (سنه 1382 ) ص 107 و 108 [78] از نسخه خطّي به خطّ حقير ، ص 16 و 17 ؛ و از نسخه مطبوعه ، ص 43 [79] طبع سنگي أحمد شاهي ، ص 84 و 85 ؛ و از طبع حروفي فرهومند: ص 195 و 196 [80] از طبع حروفي اسلاميّه ، ج 84 ، كتابُ الصّلوه ، بابُ ءَاداب الصّلوه ، ص 247 [81] «فلاح السّآئل» ص 101 (تعليقه) [82] «فلاح السّآئل» ص 104 (تعليقه) [83] «فلاح السّآئل» ص 107 و 108 (تعليقه) [84] طبع دوّم (سنه 1381 ) مكتبه الصّدوق ، ج 2 ، كتابُ فضل القرءَان ، ص 602 [85] طبع سنگي ، ص 120 [86] طبع دار الكتب العربيّه الكبري ، ج1 ، ص 259 [87] طبع مركز نشر دانشگاهي ـ طهران ( 1408 هجري قمري) با تحقيق عثمان إسمعيليحيي ، ص 172 [88] طبع كتابفروشي ثقفي ـ اصفهان (سنه 1338 شمسي) ص39 و 40 |
|
|