بسم الله الرحمن الرحيم

کتاب ولايت فقيه در حكومت اسلام / جلد اول / قسمت دهم: ادله ولایت فقیه، حدیث کمیل در مورد ولایت فقیه، عالمان غیر قابل برای ع...

پایگاه علوم و معارف اسلام، حاوي مجموعه تاليفات حضرت علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسيني طهراني قدس‌سره

 

صفحه اول پایگاه   جستجو

صفحه قبل

لزوم‌ إلغاء خصوصيّت‌ در مقبوله‌ و تعميم‌ آن‌ به‌ أمر ولايت‌ و إفتاء

بنابراين‌، إمام‌ عليه‌ السّلام‌ نمي‌خواهد در خصوص‌ موردي‌ از اين‌ موارد، اين‌ حكم‌ را بيان‌ كند. بلكه‌ ميخواهد بگويد: مرجع‌ و مصدر شما شيعيان‌، در تمام‌ اين‌ اُمور بايد فقيه‌ باشد! حال‌ عنوان‌ حكومت‌ باشد يا نباشد، عنوان‌: جَعَلْتُهُ حاكِمًا باشد يا نباشد. شما به‌ جايش: جَعَلْتُهُ مَلْجَـئاً ؛ جَعَلْتُهُ فَرَطًا؛ جَعَلْتُهُ مَرْجَعًا وَ مَصْدَرًا لِلاُمـُورِ، بگذاريد.

پس‌ ما بهيچ‌ وجه‌ نمي‌توانيم‌ اين‌ روايت‌ را در خصوص‌ عنوان‌ «حكومت‌» منحصر كنيم‌. يعني‌ ما مي‌خواهيم‌ بگوئيم‌: اين‌ روايت‌ را اگر به‌ دست‌ عرف‌


ص 255

بسپاريم‌، عرف‌ نه‌ تنها به‌ تَنْقيح‌ مَناط‌ و مفهوم‌ آن‌، بلكه‌ از منطوق‌ آن‌ عموميّت‌ و شمول‌ فهميده‌ و إلغاء خصوصيّت‌ مي‌كند؛ نه‌ اينكه‌ خصوص‌ معني‌ حكومت‌ را مي‌فهمد.

انظُرُوا إلَي‌ مَنْ كَانَ مِنْكُمْ قَدْ رَوَي‌ حَدِيثَنَا وَ نَظَرَ فِي‌ حَلا لِنَا وَ حَرَامِنَا وَ عَرَفَ أَحْكَامَنَا فَارْضَوْا بِهِ حَكَمًا! فَإنِّي‌ قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيْكُمْ حَاكِمًا! يعني‌: انظُرُوا إلَي‌ مَنْ رَوَي‌ حَدِيثَنَا وَ نَظَرَ فِي‌ حَلا لِنَا وَ حَرَامِنَا وَ عَرَفَ أَحْكَامَنَا فَارْضَوْا بِهِ مَرْجَعًا وَ مَلاذًا وَ مَصْدَرًا وَ فَرَطًا لاِمُورِكُمْ. فَإنِّي‌ قَدْ جَعَلْتُهُ مَصْدَرًا فَقيهًا؛ در تمام‌ اُمور بايد به‌ او مراجعه‌ كنيد!

پس‌ إنسان‌ نبايستي‌ بگويد جملۀ: وَ إذا حَكَمَ بِحُكْمِنا، اختصاص‌ به‌ مورد حكومت‌ دارد؛ بلكه‌ أعمّ است‌؛ چه‌ عنوان‌ حكومت‌ باشد يا عنوان‌ ديگر. و لذا اگر شما به‌ مَرجعي‌ هم‌ مراجعه‌ نموده‌ و مسأله‌اي‌ را از او سؤال‌ كرديد، و او حكم‌ شما را بيان‌ كرد، بايد متابعت‌ كنيد و إلاّ: فَإذَا حَكَمَ بِحُكْمِنَا فَلَمْ يَقْبَلْهُ مِنْهُ فَإنَّمَا بِحُكْمِ اللَهِ قَدِاسْتَخَفَّ وَ عَلَيْنَا رَدَّ؛ وَ الرَّآدُّ عَلَيْنَا الرَّآدُّ عَلَي‌ اللَهِ، شامل‌ حال‌ شما خواهد شد.

سخن‌ در اين‌ است‌ كه‌: از اين‌ روايت‌ استفادۀ إلغاء خصوصيّت‌ مي‌شود؛ و بايد هم‌ چنين‌ استفاده‌اي‌ كنيم‌؛ زيرا اگر إلغاء خصوصيّت‌ نكنيم‌ بايد بكلّي‌ نكنيم‌؛ و هيچكس‌ به‌ اين‌ مطلب‌ قائل‌ نمي‌شود كه‌: اگر ما فقط‌ در مورد دَين‌ يا ميراث‌ نزاع‌ داشتيم‌ ميتوانيم‌ به‌ حاكم‌ مراجعه‌ كنيم‌؛ ولي‌ اگر نزاع‌ ما در دَين‌ يا ميراث‌ نبود، بلكه‌ در يك‌ معاملۀ مُحاباتي‌ يا صُلح‌ و يا هِبۀ مُعوَّضه‌ بود، حقّ مراجعه‌ نداريم‌! اين‌ معني‌ (خصوصيّت‌) بطور مسلّم‌ مُلغي‌ است‌؛ و علماء هم‌ به‌ اين‌ روايت‌ در مراتب‌ ثلاثه‌ استشهاد كرده‌ و دليل‌ آورده‌اند. و با إلغاء خصوصيّت‌ در اين‌ خبر، حجّيّت‌ آنرا در مراتب‌ ثلاثه‌ إثبات‌ مي‌نمايند.

در اينجا بعضي‌ نسبت‌ به‌ إلغاء خصوصيّت‌ إشكال‌ كرده‌اند كه‌: اين‌ حكم‌ فقط‌ در مورد مُنَازعه‌ است‌. در جواب‌ بايد گفت‌: همانگونه‌ كه‌ نسبت‌ به‌: دَيْنٍ أوْ


ص 256

ميراثٍ، إلغاء خصوصيّت‌ مي‌كنيم‌، همانطور نسبت‌ به‌: تَنازَعا، نيز إلغاء خصوصيّت‌ مينمائيم‌؛ زيرا مُنازَعَه‌ هيچ‌ مَدخليّتي‌ در اين‌ حكم‌ ندارد.

بلكه‌ حضرت‌ مي‌خواهد بفرمايد: شما به‌ سلطان‌ يا قُضات‌ آنها مراجعه‌ نكنيد! حال‌ ميخواهد نزاع‌ بين‌ دو نفر باشد، يا اگر يك‌ نفر از شما هم‌ مسأله‌اي‌ برايش‌ پيش‌ آمد، و قصد دارد آن‌ را نزد سلطان‌ يا قاضي‌ وقت‌ مطرح‌ و حلّ كند، جائز نيست‌، بلكه‌ بايد به‌ رُوات‌ أحاديث‌ ما مراجعه‌ كند. همانطور كه‌ دو نفر بودن‌ و يك‌ نفر بودن‌ مناط‌ نيست‌؛ نفس‌ مُنازعه‌ هم‌ مناط‌ نخواهد بود. بنابراين‌ چاره‌اي‌ جز إلغاء خصوصيّت‌ باقي‌ نمي‌ماند.

حضرت‌ در اينجا ميفرمايد: من‌ اين‌ شخصي‌ كه‌: رَوَي‌ حَدِيثَنَا وَ نَظَرَ فِي‌ حَلا لِنَا وَ حَرَامِنَا را، براي‌ شما مرجع‌ اُمور قرار دادم‌، ولو اينكه‌ در أمر شخصي‌ خود و در سؤال‌ شخصي‌ خود باشد. پس‌ همانطور كه‌ حكم‌ حاكم‌ بين‌ دو نفر واجب‌ الإجراء است، براي‌ يك‌ نفرهم‌ نافذ است‌. همچنين‌ اگر عنوانِ منازعه‌اي‌ هم‌ نباشد، باز بايد به‌ حاكم‌ شرع‌ رجوع‌ نمود. زيرا حضرت‌ او را در مقابل‌ قُضات‌ و حكّام‌ و سلطانِ جائر قرار داده‌ است‌. اين‌ بود بحث‌ دربارۀ مقبولۀ عمربن‌ حنظلَه‌.

روايت‌ دوّم‌، روايتي‌ است‌ كه‌ أيضاً مشايخ‌ ثلاثه‌ در كتب‌ خود، يعني‌ «فروع‌ كافي‌» و «تهذيب‌» و «من‌ لا يَحضُره‌ الفقيه‌» نقل‌ ميكنند.

بازگشت به فهرست

روايت‌ أوّل‌ أبو خديجه‌ از «كافي‌» و «تهذيب‌» از حسن‌ بن‌ عليّ

در كتاب‌ قضاء «كافي‌» با اين‌ سند: از حسين‌ بن‌ محمّد، از مُعَلَّي‌ بن‌ مُحمَّد، از حسن‌ بن‌ عليّ، از أبي‌ خديجه‌ روايت‌ ميكند كه‌: قَال‌: قَالَ أَبُو عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السَّلَا مُ: إيَّاكُمْ أَنْ يُحَاكِمَ بَعْضُكُمْ بَعْضًا إلَي‌ أَهْلِ الْجَوْرِ! وَ لَكِنِ انظُرُوا إلَي‌ رَجُلٍ مِنْكُمْ يَعْلَمُ شَيْئًا مِنْ قَضَآئِنَا فَاجْعَلُوهُ بَيْنَكُمْ، فَإنِّي‌ قَدْ جَعَلْتُهُ قَاضِيًا فَتَحَاكَمُوا إلَيْهِ[198].

«مبادا اينكه‌ بعضي‌ از شما، بعنوان‌ تَحَاكُم‌ به‌ سوي‌ أهل‌ جور برويد و آنها


ص 257

را حَكَم‌ قرار بدهيد! و ليكن‌ نظر كنيد به‌ مردي‌ كه‌ از خود شما (شيعيان‌) باشد: يَعْلَمُ شَيْئًا مِنْ قَضَآئِنَا، يك‌ مقداري‌ از قضاء ما را بداند (قضاء يعني‌ حُكم‌) او را ميان‌ خود حَكَم‌ قرار بدهيد؛ من‌ او را در ميان‌ شما قاضي‌ قرار دادم‌؛ فَتَحَاكَمُوا إلَيْهِ، بسوي‌ او مراجعه‌ كنيد.»

عين‌ اين‌ روايت‌ را شيخ‌ با همين‌ سند، و با همين‌ متن‌ در «تهذيب‌» آورده‌ است‌؛ با اين‌ تفاوت‌ كه‌ بجاي‌ لفظِ: قَضَآئِنَا، قَضَايَانَا فرموده‌ است‌. انظُرُوا إلَي‌ رَجُلٍ مِنْكُمْ يَعْلَمُ شَيْئًا مِنْ قَضَايَانَا[199].

صدوق‌ هم‌ در «من‌ لَا يحْضُرهُ الفقيه‌» با سند ديگرازأحمد بن‌ عائذ، از أبو خديجه‌، اين‌ روايت‌ را از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌، به‌ عين‌ اين‌ متن‌ روايت‌ كرده‌ است‌، و او هم‌ مانند «تهذيب‌» قضايانا آورده‌ است‌[200]. اين‌ يك‌ روايت‌ كه‌ از أبوخديجه‌ نقل‌ شد.

روايت‌ ديگري‌ نيز از أبو خديجه‌ نقل‌ شده‌ است‌ كه‌ چون‌ بحث‌ در هر دو روايت‌ يكي‌ است‌، ما آنرا هم‌ بيان‌ مي‌كنيم‌، آنگاه‌ روي‌ آن‌ دو بحث‌ مي‌كنيم‌.

بازگشت به فهرست

روايت‌ دوّم‌ أبوخديجه‌ از «وسآئل‌ الشّيعة‌» از شيخ‌ طوسي‌ از أبي‌ الْجَهْم‌

روايت‌ دوّم‌ را شيخ‌ حرّ عاملي‌ از محمّد بن‌ حسن‌ (شيخ‌ طوسي‌) با إسناد خود: از محمّد بن‌ عليّ بن‌ محبوب‌، از أحمد بن‌ محمّد، از حسين‌ بن‌ سعيد، از أبي‌ الْجَهم‌، از أبي‌ خديجه‌ آورده‌ است‌.

قَالَ: بَعَثَنِي‌ أَبُو عَبْدِ اللَهِ عَلَيْهِ السَّلا مُ إلَي‌ أَصْحَابِنَا فَقَالَ: قُلْ لَهُمْ: إيَّاكُمْ إذَا وَقَعَتْ بَيْنَكُمْ خُصُومَةٌ، أَوْ تَدَارَي‌ فِي‌ شَيْ مِنَ الاخْذِ وَ الْعَطَآ، أَنْ تُحَاكِمُوا إلَي‌ أَحَدٍ مِنْ هَؤُلآء الْفُسَّاقِ! اجْعَلُوا بَيْنَكُمْ رَجُلا قَدْ عَرَفَ حَلا لَنَا وَ حَرَامَنَا، فَإنِّي‌ قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيْكُمْ قَاضِيًا؛ وَ إيَّاكُمْ أَنْ يُخَاصِمَ بَعْضُكُمْ بَعْضًا إلَي‌ السُّلْطَانِ الْجَآئِرِ[201]


ص 258

«أبو خديجه‌ دراين روايت ‌مي‌فرمايد: حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ مرا به‌ عنوان‌ رسالت‌ و رساندن‌ پيغام‌ به‌ سوي‌ أصحاب‌ ما (جماعت‌ شيعه‌) فرستادند كه‌ به‌ آنها بگو: اگر در ميان‌ شما خصومتي‌ واقع‌ شود؛ أَوْتَدَارَي‌ (تَدَارَأَ: أي‌ دَفَعَ بَعْضُكُمْ بَعضًا) يا اگر در ميان‌ شما نزاع‌ و تدافعي‌ در خصومت‌ پيدا شد كه‌: دَفَعَ بَعضُكُم‌ بَعضًا؛ مبادا در اين‌ أخذ و عطائي‌ كه‌ شما ميخواهيد بكنيد و حقّ خود را بگيريد، به‌ سوي‌ يكي‌ از اين‌ جماعت‌ فُسّاق‌ تحاكُم‌ كنيد! (به‌ اين‌ فسّاق‌ مراجعه‌ نكنيد!) بلكه‌ بين‌ خودتان‌ مردي‌ را از آن‌ كساني‌ كه‌ حلال‌ و حرام‌ ما را مي‌داند، حَكَم‌ قرار بدهيد؛ كه‌ من‌ او را ميان‌ شما قاضي‌ قرار دادم‌. و مبادا اينكه‌ بعضي‌ از شما با بعضِ ديگر مخاصمه‌ كنيد و به‌ نزد سلطان‌ جائر برويد!»

اين‌ روايت‌ را مرحوم‌ كَني‌ در كتاب‌ «قضاء[202]» و همچنين‌ قسمتي‌ از آنرا مرحوم‌ نراقي‌ در «مستند» آورده‌ است‌ [203]، أمّا مرحوم‌ كني‌ بجاي‌ «أَوْ تَدَارَي‌ بَيْنَكُمْ فِي‌ شيْءٍ» «تَرَادَي‌» ضبط‌ نموده‌، كه‌ به‌ معني‌ گفتگوي‌ در كلام‌ است‌[204]. يعني‌ اگر اختلافي‌ در ميان‌ گفتار شما پيدا شد، مبادا شما به‌ سلطان‌ جائر مراجعه‌ كنيد.

اين‌ دو روايت‌ را صاحب‌ «مستند» نقل‌ كرده‌ است‌، و هر دو را هم‌ از روايات‌ صِحاح‌ شمرده‌ و سپس‌ فرموده‌ است‌:

وَ وَصْفُ الرِّوايَتَيْنِ بِعَدَمِ الصِّحَّةِ ـ مَعَ أنَّهُ غَيْرُ ضآئِرٍ عِنْدَنا مَعَ وُجُودِهِما في‌ الاصُولِ الْمُعْتَبَرَةِ، وَانْجِبارِهِما بالإجْماعِ الْمُحَقَّقِ وَالْمَحْكيِّ مُسْتَفِيضًا وَ فِي‌ «الْمَسالِكِ»: إنَّهُما وَالْمَقْبولَةَ الآتِيَةَ مُشْتَهَرانِ بَيْنَ الاصْحابِ، مُتَّفَقٌ عَلَي‌ الْعَمَلِ بِمَضْمُونِهِما ـ غَيْرُ جَيِّدٍ. لاِنَّ اُولَيهُمَا رَواها فِي‌ «الْفَقيهِ» عَنْ أحْمَدَ بْنِ عآئِذٍ، عَن‌


ص 259

أبِي‌ خَديجَةَ، وَ طَريقُ «الْفَقيهِ» إلَي‌ أحْمَدَ صَحيحٌ كَما صَرَّحَ بِهِ فِي‌ «الرَّوضَةِ». وَ أحْمَدُ نَفْسُهُ مُوَثَّقٌ إمامِيٌ.

وَ أمّا أبو خَدِيجَةَ وَ هُوَ سالِمُ بنُ مُكْرَمٍ [205]، فَإنْ ضَعَّفَهُ الشَّيْخُ في‌ مَوْضِعٍ وَ لَكِنْ وَثَّقَهُ في‌ مَوْضِعٍ ءَاخَرَ، وَ وَثَّقَهُ النَّجاشِيُّ؛ وَ قَالَ حَسَنُ بنُ عَلِيِّ بْنِ الْحَسَنِ[206]: كانَ صالِحًا؛ وَعَدَّ فِي‌ «الْمُخْتَلَفِ» فِي‌ بابِ الْخُمْسِ رِوايَتَهُ مِنَ الصِّحاحِ.

وَ قالَ الإسْتَرابادِيُّ فِي‌ «رِجالِ» كَبِيرِهِ في‌ حَقِّهِ: فَالتَّوْثيقُ أقْوَي[207].

اين‌ عبارت‌ مرحوم‌ حاج‌ ملاّ أحمد نراقيّ است‌ در «مستند» و مُفاد و مُحصَّل‌ اين‌ فرمايش‌ آنست‌ كه‌: هر دو روايت‌ صحيح‌ است‌، و ما بايد به‌ آن‌ عمل‌ كنيم‌؛ و إشكال‌ و سخن‌ بعضي‌ در عدم‌ صحّت‌ آن‌ دو صحيح‌ نيست‌؛ بلكه‌ با اين‌ أدلّه‌اي‌ كه‌ ما بيان‌ ميكنيم‌، معلوم‌ مي‌شود: هر دو روايت‌ صحيح‌ است‌ و بايد به‌ آن‌ دو عمل‌ كنيم‌؛ و گفتار آنها به‌ عدم‌ صحّت‌ درست‌ نيست‌.

اينك‌ شواهدي‌ بر صحّتِ اين‌ دو روايت‌ ذكر ميكنيم‌:

أوّلاً: دو خبر أبوخديجه‌ كه‌ در اُصول‌ معتبره‌ ذكر شده‌ است‌، مُنجَبَر است‌ به‌ إجماع‌ مُحَقَّق‌، و همچنين‌ إجماع‌ مَحكيِّ مُستَفيض‌ (يعني‌ بطور استفاضه‌ نقل‌ إجماع‌ شده‌است‌ نه‌ بواسطۀ يك‌ يا دو نفر). هم‌ إجماع‌ مُحَقَّقْ وجود دارد، هم‌ مَحْكِيِّ مُسْتفيض‌.

شهيد ثاني‌ در «مسالك‌» فرموده‌ است‌: دو روايت‌ أبو خديجه‌، با مقبوله‌اي‌ كه‌ گذشت‌، مُشْتَهَرانِ بَيْنَ الاصْحابِ وَ مُتَّفَقٌ عَلَي‌ الْعَمَلِ بِمَضْمُونِهِما است‌. يعني‌ «در بين‌ أصحاب‌ مشهورند و عمل‌ به‌ مضمون‌ اينها، مُتَّفَقٌ عليه‌ است‌.» بنابراين‌، ما نميتوانيم‌ اين‌ دو روايت‌ را ضعيف‌ بشماريم‌.


ص 260

ثانياً: روايت‌ أوّلي‌ را كه‌ نقل‌ شد، در «مَن‌ لا يَحضُرهُ الفَقيه‌» از أحمد بن‌ عَائذ، از أبي‌ خديجه‌ نقل‌ ميكند؛ و طريقي‌ كه‌ خود شيخ‌ صدوق‌ در «مَنْ لا يَحضُرهُ الفَقيه‌» به‌ أحمد بن‌ عائذ دارد صحيح‌ ميباشد؛ كما اينكه‌ در «روضه‌» به‌ او تصريح‌ كرده‌ است‌. چون‌ مرحوم‌ صدوق‌ طُرق‌ خود را كه‌ در «مَشيخَه‌» ذكر ميكند، آن‌ طريقي‌ را كه‌ براي‌ خود، تا ابن‌ عائذ ميرساند، طريق‌ صحيحي‌ است‌. و خود أحمد بن‌ عائذ، مُوثَّقِ إمامي‌ است‌ (هم‌ إمامي‌ است‌ و هم‌ مورد وثوق‌ است‌) و بزرگان‌ رجال‌ او را توثيق‌ كرده‌اند.

و أمّا خود أبو خديجه‌ كه‌ اسمش‌ سالم‌ بن‌ مُكْرَم‌ است‌، گر چه‌ شيخ‌ طوسي‌ او را در موضعي‌ تضعيف‌ كرده‌، ليكن‌ در موضعي‌ ديگر او را توثيق‌ نموده‌؛ و نجاشي‌ هم‌ او را توثيق‌ كرده‌ است‌؛ و حسن‌ بن‌ عليّ بن‌ الحسن‌، او را صالح‌ شمرده‌ است‌؛ و علاّمۀ حلّي‌ در «مُختلَف‌» در باب‌ خمس‌، روايت‌ او را از صحاح‌ شمرده‌ است‌؛ و إسترابادي‌ هم‌ در «رجال‌» كبيرش‌ در حقّ او فرموده‌ است‌: فالتَّوْثيقُ أقوَي‌؛ «توثيق‌ أقوي‌ است‌».

تحقيقٌ: ـ آنچه‌ را كه‌ بنده‌ در «رسالۀ بديعه‌» در اين‌ مورد نوشته‌ام‌ اين‌ است‌ـ إنَّ أبا خَديجَةَ هُوَ سالِمُ بنُ مُكْرَمٍ الْجَمَّالِ الْكُوفِيّ، مَوْلَي‌ بَنِي‌ أسَدٍ؛ وَ قَدْ يُكَنَّي‌ بِأَبِي‌ سَلِمَةَ؛ ثِقَةٌ، رَوَي‌ عَنْ أبِي‌عَبدِاللَهِ وَ أبِي‌ الْحَسَنِ عَلَيهِمَا السَّلامُ؛ وَ لَهُ كِتابٌ يَرْوِيهِ عَنْهُ عِدَّةٌ مِنْ أصْحابِنا.

نَتيجَةُ الْبَحْث‌: أبو خديجه‌، اسمش‌ سالم‌ بن‌ مُكْرَم‌ است‌؛ و يك‌ مرد شتردار كوفي‌ است‌ كه‌ مولاي‌ بني‌ أسد بود؛ و گاهي‌ هم‌ به‌ او أبو سَلِمَه‌ ميگويند. او مردِ ثقه‌اي‌ است‌ كه‌ از حضرت‌ صادق‌ و حضرت‌ كاظم‌ عليهما السّلام‌ هر دو، روايت‌ مي‌كند؛ و كتابي‌ دارد كه‌ يكي‌ از كتب‌ اُصول‌ أرْبَعَمِأَة‌ است‌؛ و أصحاب‌ ما از كتاب‌ او روايت‌ ميكنند. اين‌ راجع‌ به‌ ترجمۀ حال‌ أبو خديجه‌.

اينكه‌ علّت‌ اينكه‌ شيخ‌ او را در بعضي‌ از موارد ضعيف‌ شمرده‌، و سپس‌ او را توثيق‌ كرده‌ است‌ بايد فهميده‌ شود؛ زيرا همين‌ أمر موجب‌ تردّد علاّمه‌ شده‌


ص 261

است‌. علاّمه‌ در «خلاصه‌» كه‌ كتاب‌ رجال‌ ايشان‌ است‌ گفته‌ است‌: چون‌ شيخ‌ او را در يك‌ جا تضعيف‌ نموده‌ و در جائي‌ ديگر توثيق‌ كرده‌ است‌، بنابراين‌، من‌ دربارۀ او توقّف‌ دارم‌. يعني‌ وقتي‌ دربارۀ شخصي‌ توثيق‌ آمد و تضعيف‌ هم‌ وارد شد، دو نظر مختلف‌ بوجود آمد، إنسان‌ بايد در آنجا توقّف‌ كند، وعلاّمه‌ هم‌ بدين‌ جهت‌ توقّف‌ كرده‌ است‌.

بازگشت به فهرست

اشتباه‌ شيخ‌ در تضعيف‌ أبوخديجه‌، و اشتباه‌ ترديد علاّمۀ حِلّيّ

بايد گفت‌: علّت‌ اينكه‌ شيخ‌ او را تضعيف‌ كرده‌ است‌، اشتباهي‌ است‌ كه‌ براي‌ وي‌ حاصل‌ شده‌ است‌. يعني‌ شيخ‌ طوسي‌ در اينجا اشتباهي‌ مرتكب‌ شده‌ كه‌ آن‌ اشتباه‌ موجب‌ ترديد علاّمه‌ گرديده‌ است‌؛ و با توجّه‌ به‌ بياني‌ كه‌ اينك‌ ميكنيم‌ معلوم‌ ميشود: هم‌ اشتباه‌ شيخ‌ بی‌مورد است‌، و هم‌ ترديد علاّمه‌ بر أساس‌ تضعيف‌ شيخ‌ بی‌أساس‌ ميباشد.

بازگشت به فهرست

أبوخديجه‌ همان‌ أبوسَلِمَه‌: سالِم‌ بن‌ مُكرَم‌ است‌

بيانُ ذَلك‌: أبوخديجه‌اي‌ كه‌ مورد بحث‌ ماست‌، اسمش‌ سالم‌ و اسم‌ پدرش‌ مُكْرَم‌ است‌: «سالِمُ بن‌ مُكْرَم‌»؛ و نيز كنيۀ ديگر او «أبو سَلِمَه‌» با كسرۀ لام‌ مي‌باشد. (همچنين‌ «اُمُّ سَلَمه‌» با فتحه‌ غلط‌ و «اُمُّ سَلِمَه‌» با كسره‌ صحيح‌ است‌.) پس‌ يكي‌ از كنيه‌هايش‌ هم‌ أبو سَلِمَه‌ مي‌باشد. و در ميان‌ عرب‌ مرسوم‌ است‌ كه‌ بعضي‌ دو كُنيه‌ دارند، و أبو خديجه‌ هم‌ از اين‌ قبيل‌ است‌. كنيۀ مشهورش‌ همان‌ أبوخديجه‌ است‌، ولي‌ گاهي‌ هم‌ او را أبو سَلِمَه‌ مي‌گفتند.

شخص‌ ديگري‌ را نيز داريم‌ كه‌ نام‌ او سالم‌، و پسر أبو سَلِمَه‌ است‌: «سالِمُبن‌ أبي‌ سَلِمَه‌» واواز رجالِ روايت‌ است‌ أمّا ضعيف‌ مي‌باشد. و غضائري‌ و نجاشي‌، او را تضعيف‌ كرده‌اند.

مرحوم‌ شيخ‌ طوسي‌ بين‌ اين‌ أبو خديجه‌ كه‌ كنيۀ ديگرش‌ أبوسَلِمَه‌ و نام‌ او سالم‌ است‌، با آن‌ سالم‌ ديگر كه‌ پسر أبو سَلِمه‌ است‌، خلط‌ نموده‌ و گمان‌ كرده‌: سالم‌ بن‌ مُكْرَمي‌ كه‌ خودِ أبو سَلِمَه‌ است‌، همان‌ سالم‌ است‌ كه‌ پسر أبو سَلِمَه‌ مي‌باشد؛ و چون‌ او در كتب‌ رجال‌ تضعيف‌ شده‌، أبو خديجه‌ هم‌ بر آن‌ أساس‌ تضعيف‌ شده‌ است‌.


ص 262

شيخ‌ طوسي‌ هر دو را رجل‌ واحدي‌ دانسته‌ و چنين‌ پنداشته‌ است‌ كه‌: اين‌ أبو خديجه‌، سالمُ بن‌ أبي‌ سَلِمَه‌ است‌. در حاليكه‌ اينطور نيست‌. اين‌ شخصِ ديگري‌ است‌ با تمام‌ اين‌ خصوصيّاتي‌ كه‌ ذكر شد، و تضعيفي‌ هم‌ برايش‌ نيامده‌ است‌، بلكه‌ علماء رجال‌ او را توثيق‌ نموده‌اند. و شاهد بر اين‌، چند مطلب‌ است‌:

أوّل‌ اينكه‌: در روايتي‌ كه‌ بسيار شيرين‌ است‌ و در باب‌ «شِرآء الْعَبْدَيْنِ الْمَأْذونَيْنِ كُلٌّ مِنْهُما الآخَرَ» وارد شده‌، آمده‌ است‌ كه‌: دو عبد هر كدام‌ از طرف‌ مولاي‌ خود، مأذون‌ بودند كه‌ بروند و يك‌ بنده‌ بخرند؛ هر كدام‌ از آن‌ دو نفر، ديگري‌ را براي‌ مولاي‌ خود خريد. اين‌ روايت‌ را مرحوم‌ كُلَيني‌ در «كافي‌» از أبي‌ سَلِمَه‌ و شيخ‌ طوسي‌ در «تهذيب‌» از أبو خديجه‌ روايت‌ مي‌كند. يعني‌ أبو سَلِمَه‌ و أبو خديجه‌ يكي‌ هستند. يكي‌ او را با اين‌ كنيه‌ بيان‌ كرده‌ و ديگري‌ با كنيۀ ديگر.

و شاهد ديگر براينكه‌ شيخ‌ در اينجا اشتباه‌ كرده‌ اين‌ است‌ كه‌: در دو جاي‌ از عبارتش‌ تصريح‌ مي‌كند كه‌ اين‌ مرد (أبوخديجه‌) غير أبي‌ سَلِمَه‌ است‌؛ در حالتي‌ كه‌ عين‌ اوست‌. و از عبارت‌ شيخ‌ طوسي‌ اتّحاد آنها استفاده‌ ميشود؛ و بر أساس‌ اتّحاد، او را جَرْح‌ نموده‌ و ضعيف‌ شمرده‌ است‌. لهذا ما عين‌ عبارت‌ عالم‌ معاصر: شيخ‌ محمّد تقيّ شوشتري‌ را كه‌ در «رجال‌» ايشان‌ است‌ بيان‌ مي‌كنيم‌، تا اينكه‌ مطلب‌ قدري‌ روشن‌تر شود.

ايشان‌ در «قاموسُ الرِّجال‌» مي‌فرمايد: قالَ [ الْعَلَّامَةُ فِي‌ ] «الْخُلاصَةِ»: قالَ الشَّيْخُ [ فِي‌ مَوْضِعٍ ]: إنّهُ ضَعيفٌ؛ وَ قالَ فِي‌ مَوْضِعٍ ءَاخَرَ: إنَّهُ ثِقَةٌ؛ وَالْوَجْهُ عِنْدِي‌: التَّوَقُّفُ فيما يَرْوِيهِ لِتَعارُضِ الاقوالِ فِيهِ[208].

علاّمه‌ در «خُلاصه‌» مي‌گويد: شيخ‌ در موضعي‌ او را ضعيف‌ شمرده‌ و در موضعي‌ توثيق‌ كرده‌ است‌؛ «و الْوَجْهُ عِنْدِي‌ التَّوَقُف‌» و بعقيدۀ من‌ در مواردي‌ كه‌


ص 263

روايت‌ او با ديگري‌ تعارض‌ كند بايد توقّف‌ كرد.»

سپس‌، آقا شيخ‌ محمّد تقيّ شوشتري‌ ميفرمايد كه‌:

ثُمَّ لَا وَجْهَ لاِضْطِرابِهِمْ فيهِ بَعْدَ اتِّفاقِ النَّجاشِيِّ و الْكَشِّيِّ عَلَي‌ تَوْثيقِهِ وَ تَبْجيلِهِ.

أوَّلاً: بعد از اينكه‌ نجاشي‌ و كشّي‌ اتّفاق‌ كردند بر اينكه‌ اين‌ مرد مُبَجَّل‌ است‌ و مُوَثَّق‌، ديگر اضطرابي‌ دربارۀ وي‌ نبايد داشته‌ باشيم‌.

و سُقوطُ تَضْعِيفِ الشَّيْخِ لَهُ بِتَعارُضٍ تَوْثِيقِهِ لَهُ مَعَهُ عَلَي‌ نَقْلِ «الخُلاصَة‌». تضعيف‌ شيخ‌ چون‌ با توثيق‌ شيخ‌ معارضه‌ ميكند و ساقط‌ مي‌شود، در اينصورت‌ توثيق‌ نجاشي‌ و كشّي‌ بجاي‌ خود باقي‌ و بدون‌ معارِض‌ خواهد بود. پس‌ تضعيف‌ شيخ‌ ساقط‌ است‌ به‌ توثيقي‌ كه‌ خود در جاي‌ ديگر از او نموده‌ است‌.

مَعَ أنَّ تَضْعيفَهُ مَبْنِيٌّ عَلَي‌ زَعْمِهِ اتِّحادَهُ مَعَ سالِمِ بْنِ أبي‌ سَلِمَةَ الْمُتَقَدَّمِ الَّذي‌ ضَعَّفَهُ الغَضآئرِيُّ وَ كَذَا النَّجاشِيُّ.

و ثانياً: مبناي‌ تضعيف‌ شيخ‌ بر اينست‌ كه‌: أبو خديجه‌ را با سالم‌ بن‌ أبي‌ سَلِمَه‌ كه‌ غضائري‌ و نجاشيّ او را ضعيف‌ شمرده‌اند، يكي‌ دانسته‌، بِدَليلِ أنَّهُ قالَ: «و مُكْرَمٌ يُكَنَّي‌ أبا سَلِمَة‌» شيخ‌ فرموده‌: مُكْرَم‌ كنيه‌اش‌ أبو سلمه‌ است‌؛ در حالتي‌ كه‌ أبا سَلِمَه‌ كنيۀ سالم‌ است‌، نه‌ پدرش‌ مُكْرَم‌.

وَ قَالَ فِي‌ ءَاخِرِ طَرِيقِهِ: «عَنْ سَالِمِ بْنِ أبِي‌ سَلِمَةَ، وَ هُوَ أبُو خَدِيجَةَ.» و در آخر طريقش‌ گويد: «از سالم‌ بن‌ أبي‌ سَلِمَه‌ كه‌ همان‌ أبو خديجه‌ است‌.» در حالتي‌ كه‌ سالم‌ بن‌ أبي‌ سَلِمَه‌، أبو خديجه‌ نيست‌، بلكه‌ سالم‌ بن‌ مُكرَم‌ أبو خديجه‌ است‌. مَعَ أنَّ غَيْرَهُ جَعَلَ سَالِمًا هَذَا نَفْسَ أبِي‌ سَلِمَةَ لَا ابْنَهُ. «با اينكه‌ غير شيخ‌ اينها را دو تا شمرده‌اند.»

فَقَدْ عَرَفْتَ قَوْلَ الْمَشِيخَةِ وَ الْبَرقِيِّ وَ الْكَشِّيِّ وَ النَّجاشِيِّ فِي‌ ذَلِكَ. و ما قول‌ مَشيخَه‌ يعني‌ قول‌ بزرگان‌ و مشايخ‌ از رجال‌، مانند برقي‌ و كشِّي‌ و نجاشي‌ را


ص 264

نقل‌ كرديم‌ كه‌: آنها، اينها را دو نفر ميگيرند؛ و أمّا شيخ‌ در اينجا آن‌ دو نفر را يكي‌ حساب‌ كرده‌ و اشتباه‌ نموده‌ است‌.

وَ مِمَّا يُوضِحُ كَوْنَ أبِي‌ سَلِمَةَ كَأبِي‌ خَديجَةَ نَفْسَ هَذَا لَا أباهُ، أنَّ خَبَرَ شِرآء الْعَبدَينِ المَأْذُونَيْنِ، كُلٌّ مِنْهُما الآخَرَ، رَواهُ [ فِي ] التَّهْذِيبِ عَنْ أبِي‌ خَدِيجَةَ، وَالْكَافي‌ عَنْ أبِي‌ سَلِمَةَ[209].

فعليهذا بر أساس‌ اين‌ تحقيق‌، فقط‌ اشتباهي‌ كه‌ از شيخ‌ رخ‌ داده‌، موجب‌ اشتباه‌ علاّمه‌ و ترديد او شده‌ است‌. و چون‌ آن‌ اشتباه‌ بی‌أساس‌ است‌، تضعيف‌ شيخ‌ أصلاً مبني‌ ندارد؛ و أبو خديجه‌: رَجُلٌ إمامِيٌ مُوثَّقٌ؛ و روايتش‌ از هر جهت‌ قابل‌ قبول‌ است‌.

پس‌ اين‌ دو روايتي‌ كه‌ از أبو خديجه‌ نقل‌ كرديم‌، از نظر سند صحيح‌ است‌؛ و همچنين‌ از جهت‌ متن‌ مانند مقبوله‌ مي‌باشد. همانطوري‌ كه‌ در مَقبوله‌، عنوان‌ حكومت‌ و أمثال‌ آن‌ آمده‌ است‌، در اينجا هم‌ عنوان‌ حكومت‌ و قضاء آمده‌ است‌. و حكومت‌ و قضاء، موجب‌ خصوصيّتي‌ نخواهد شد؛ حتماً بايد إلغاء خصوصيّت‌ بشود. و ما از اين‌ روايت‌ مي‌توانيم‌ هم‌ در قضاء و فصل‌ خصومت‌، و هم‌ در حكومت‌ و ولايت‌، و هم‌ در قضيّۀ إفتاء و فتوي‌ دادن‌ استدلال‌ كنيم‌.

اللَهُمَّ صَلِّ عَلَي‌ مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّد

بازگشت به فهرست


ص 265

 

درس دوازدهم:

بحث در حديث كميل از امير الومنين عليه السلام پيرامون ولايت فقيه

 


ص 267

أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ

بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحِيمِ

وَ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَي‌ سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ

وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي‌ أعْدَآئِهِم‌ أجْمَعِينَ مِنَ الآنَ إلَي‌ قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ

وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ

متن‌ روايت‌ كميل‌ از «نهج‌ البلاغة‌» سيّد رضيّ رحمة‌ الله‌ عليه‌ و شرح‌ فقرات‌ آن‌ بطور اختصار

يكي‌ از أدلّۀ ولايت‌ فقيه‌ كه‌ هم‌ از جهت‌ سند و هم‌ از جهت‌ دلالت‌ مي‌توان‌ آنرا معتبرترين‌ و قوي‌ترين‌ دليل‌ بر ولايت‌ فقيه‌ گرفت‌، روايت‌ سيّد رضيّ أعلي‌ الله‌ مقامه‌ در «نهج‌ البلاغة‌» است‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ به‌ كُمَيل‌ بن‌ زياد نَخعيّ فرموده‌اند.

فَفِي‌ «نَهْجِ الْبَلا غَةِ» مِنْ كَلاََمٍ لَهُ عَليْهِ السَّلَامُ لِكُمَيْلِ بْنِ زِيَادٍ النَّخَعِيّ:

قَالَ كُمَيْلُ بْنُ زِيَادٍ: أَخَذَ بِيَدِي‌ أَمِيرُالْمُؤمِنِينَ عَلِيُّ بنُ أَبِي‌ طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلا مُ فَأَخْرَجَنِي‌ إلَي‌ الْجَبَّانِ؛ فَلَمَّا أَصْحَرَ تَنَفَّسَ الصُّعَدَآءَ ثُمَّ قَالَ: يَا كُمَيْلُ! إنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ أَوْعِيَةٌ فَخَيْرُهَا أَوْعَاهَا؛ فَاحْفَظْ عَنِّي‌ مَا أَقُولُ لَكَ.

«كميل‌ بن‌ زياد مي‌گويد: أميرالمؤمنين‌ عليّ بن‌ أبي‌ طالب‌ عليه‌ السّلام‌ دست‌ مرا گرفت‌ و به‌ سوي‌ صحرا برد. همينكه‌ در ميان‌ بيابان‌ واقع‌ شديم‌، حضرت‌ نفس‌ عميقي‌ كشيد و سپس‌ به‌ من‌ فرمود: اي‌ كميل‌! اين‌ دلها ظرفهائي‌ است‌ و بهترين‌ اين‌ دلها، آن‌ دلي‌ است‌ كه‌ ظرفيّتش‌ بيشتر، سِعه‌ و گنجايشش‌ زيادتر باشد. بنابراين‌، آنچه‌ را كه‌ من‌ بتو مي‌گويم‌ حفظ‌ كن‌ و در دل‌ خود نگاه‌دار!» سپس‌ ميفرمايد:

النَّاسُ ثَلاثَةٌ: فَعَالِمٌ رَبَّانِيٌّ، وَ مُتَعَلِّمٌ عَلَي‌ سَبِيلِ نَجَاةٍ، وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ؛


ص 268

أَتْبَاعُ كُلِّ نَاعِقٍ، يَمِيلُونَ مَعَ كُلِّ رِيحٍ، لَمْ يَسْتَضِيئُوا بِنُورِ الْعِلْمِ وَ لَمْ يَلْجَـُوا إلَي‌ رُكْنٍ وَثِيقٍ.

«مجموعۀ أفراد مردم‌ سه‌ طائفه‌ هستند: طائفۀ أوّل‌: عالم‌ رَبّاني‌ است‌. گروه‌ دوم‌: متعلّمي‌ است‌ كه‌ در راه‌ نجات‌ و صلاح‌ و سعادت‌ و فوز گام‌ برمي‌دارد. و دستۀ سوّم‌: أفرادي‌ از جامعه‌ هستند كه‌ داراي‌ أصالت‌ و شخصيّت‌ نبوده‌، ومانند مگس‌ و پشّه‌هائي‌ كه‌ در فضا پراكنده‌اند مي‌باشند.

اين‌ دستۀ سوّم‌، دنبال‌ كننده‌ و پيروي‌ كنندۀ از هر صدائي‌ هستند كه‌ از هر جا برخيزد؛ و با هر بادي‌ كه‌ بوزد در سمت‌ آن‌ حركت‌ مي‌كنند؛ دلهاي‌ آنان‌ به‌ نور علم‌ روشن‌ نگرديده‌؛ و قلبهاي‌ خود را از نور علم‌ مُنَّور و مُستَضيي‌ و روشن‌ نگردانيده‌اند؛ و به‌ رُكنِ وثيق‌ و محلِّ اعتمادي‌ كه‌ بايد إنسان‌ به‌ آنجا تكيه‌ زند، متّكي‌ نشده‌ و پناه‌ نياورده‌اند.»

يَا كُمَيْلُ! الْعِلْمُ خَيْرٌ مِنَ الْمَالِ؛ الْعِلْمُ يَحْرُسُكَ، وَ أَنْتَ تَحْرُسُ الْمَالَ؛ الْمَالُ تَنْقُصُهُ النَّفَقَةُ، وَ الْعِلْمُ يَزْكُوعَلَي‌الإنْفَاقِ؛ وَ صَنِيعُ الْمَالِ يَزُولُ بِزَوَالِهِ.

«اي‌ كميل‌! علم‌ از مال‌ بهتر است‌؛ علم‌، تو را حفظ‌ و نگهداري‌ مي‌نمايد، ولي‌ تو بايد مال‌ را نگهداري‌ كني‌؛ مال‌ بواسطۀ خرج‌ كردن‌ و إنفاق‌، نقصان‌ و كاهش‌ مي‌يابد؛ ولي‌ علم‌ در أثر إنفاق‌ و خرج‌ كردن‌ زياد مي‌شود و رشد و نُموّ پيدا مي‌كند؛ و نتيجه‌ و آثار مال‌، به‌ زوال‌ آن‌ مال‌ از بين‌ مي‌رود.»

وَ صَنِيعُ الْمَالِ يَزُولُ بِزَوَالِهِ. وقتي‌ خود مال‌ از بين‌ رفت‌، پديده‌ها و آثاري‌ هم‌ كه‌ از آن‌ بدست‌ آمده‌ ـ هر چه‌ ميخواهد باشد ـ از بين‌ ميرود. مِنْ باب‌ مثال‌: كسي‌ كه‌ مال‌ دارد، با آن‌ مال‌ سلطنت‌ و حكومت‌ مي‌كند؛ مردم‌ را گردِ خود جمع‌ مي‌نمايد؛ و بر أساس‌ مال‌ خيلي‌ كارها را انجام‌ ميدهد؛ همينكه‌ آن‌ مال‌ از بين‌ رفت‌، تمام‌ آن‌ آثار از بين‌ ميرود؛ مردم‌ ديگر هيچ‌ اعتنائي‌ به‌ وي‌ نميكنند و شرفي‌ براي‌ او قائل‌ نميشوند؛ و اين‌ شخص‌ كه‌ بر أساس‌ اتّكاء به‌ مال‌، در دنيا براي‌ خود دستگاهي‌ فراهم‌ كرده‌ بود، همينكه‌ مالش‌ از بين‌ ميرود، تمام‌ آن‌ آثار


ص 269

كه‌ مصنوع‌ و پديدۀ مال‌ است‌، همه‌ از بين‌ ميرود. يَا كُمَيْلُ! الْعِلْمُ دِيْنٌ يُدَانُ بِهِ؛ بِهِ يَكْسِبُ الإنْسَانُ الطَّاعَةَ فِي‌ حَيَوتِهِ، وَ جَمِيلَ الاحْدُوثَةِ بَعْدَ وَفَاتِهِ. وَ الْعِلْمُ حَاكِمٌ وَ الْمَالُ مَحْكُومٌ عَلَيْهِ.

«اي‌ كميل‌! علم‌، قانون‌ و دستوري‌ است‌ كه‌ مُتَّبَع‌ است‌ و مردم‌ از آن‌ پيروي‌ مي‌كنند. بواسطۀ علم‌، إنسان‌ در حيات‌ خود راه‌ إطاعت‌ را طيّ مي‌كند، و بعد از خود آثاري‌ نيكو باقي‌ مي‌گذارد. علم‌ حاكم‌ است‌ و مال‌ محكومٌ عليه‌.» هميشه‌ علم‌ بر مال‌ حكومت‌ دارد. فرق‌ ميان‌ علم‌ و مال‌ اين‌ است‌ كه‌: علم‌ هميشه‌ در درجۀ حكومت‌ بر مال‌ قرار گرفته‌ است‌؛ مال‌ بدست‌ علم‌ تصرّف‌ مي‌شود و در تحت‌ حكومت‌ علم‌ به‌ گردش‌ در مي‌آيد.

يَا كُمَيْلُ! هَلَكَ خُزَّانُ الامْوَالِ وَ هُمْ أَحْيَآءٌ؛ وَالْعُلَمَآءُ بَاقُونَ مَابَقِيَ الدَّهْرُ؛ أَعْيَانُهُمْ مَفْقُودَةٌ و أَمثَالُهُمْ فِي‌ الْقُلُوبِ مَوْجُودَةٌ.

«اي‌ كميل‌! خزينه‌ كنندگان‌ و جمع‌ آورندگان‌ أموال‌ از مردگانند ـ در حالتي‌ كه‌ بظاهر زنده‌ هستند ـ أمّا علماء تا هنگامي‌ كه‌ روزگار باقي‌ است‌ پايدارند. گرچه‌ جسدهاي‌ آنها و هيكلهاي‌ آنان‌ مفقود شده‌ و از بين‌ رفته‌ و در زير خاك‌ پنهان‌ شده‌ باشد، ولي‌ أمثال‌ و آثار آنها در دلها موجود است‌؛ و حيات‌ آنها در دلها سرمدي‌ و أبدي‌ مي‌باشد.»

هَا! إنَّ هَنـهُنَا لَعِلْمًا جَمًّا (وَ أَشَارَ إلَي‌ صَدْرِهِ) لَوْ أَصَبْتُ لَهُ حَمَلَةً!

«آه‌! (متوجّه‌ باش‌!) در اينجا عِلمي‌ است‌ متراكم‌ و أنباشته‌ شده‌ (و با هَنـهُنَا حضرت‌ إشاره‌ به‌ سينۀ شريف‌ كرده‌ و فرمودند:) اي‌ كاش‌ حامليني‌ براي‌ اين‌ علم‌ مي‌يافتم‌!» أفرادي‌ كه‌ بتوانند علم‌ مرا حمل‌ كنند و به‌ آنها بياموزم‌. چه‌ كنم‌، كه‌ علم‌ در اينجا انباشته‌ شده‌ و حَمَله‌ نمي‌يابم‌! كسي‌ نيست‌ كه‌ اين‌ علم‌ مرا ياد بگيرد و أخذ كند!

بازگشت به فهرست

بيان‌ چهار دسته‌ از علماء كه‌ قابل‌ تعليم‌ علوم‌ حقيقيّه‌ نيستند

بَلَي‌ أَصَبْتُ لَقِنًا غَيْرَ مَأْمُونٍ عَلَيْهِ، مُسْتَعْمِلا ءَالَةَ الدِّينِ لِلدُّنْيَا، وَ مُسْتَظْهِرًا بِنِعَمِ اللَهِ عَلَي‌عِبَادِهِ، وَ بِحُجَجِهِ عَلَي‌ أَوْلِيَآئِهِ.


ص 270

«آري‌، من‌ به‌ عالِمي‌ رسيده‌ام‌ كه‌ بتواند از اين‌ علوم‌ مُتراكم‌ و انبوه‌ بهره‌ گيرد، او عالمي‌ است‌ كه‌ فهم‌، دِرايت‌، زيركي‌، هوش‌ و استعدادش‌ خوب‌ است‌، و ليكن‌ من‌ بر او إيمن‌ نيستم‌؛ و در تعليم‌ علم‌ به‌ او خائفم‌؛ و آرامش‌ ندارم‌. چرا؟ زيرا آن‌ عالم‌، دينش‌ را آلت‌ وصول‌ به‌ دنيا قرار ميدهد، و با نعمتهاي‌ پروردگار عليه‌ بندگان‌ خدا كار ميكند، و با استظهار و پشت‌ گرمي‌ به‌ نعمتهائي‌ كه‌ خدا به‌ او داده‌ است‌ (از علم‌ و درايت‌ و فهم‌ و بصيرت‌) به‌ سراغ‌ بندگان‌ خدا رفته‌، آنها را مي‌كوبد و تحقير مي‌كند، و آنها را استخدام‌ خود مي‌نمايد و به‌ ذُلِّ عبوديّت‌ خود در مي‌آورد؛ و با پشت‌ گرمي‌ به‌ حجّتهاي‌ إلهي‌ و بيّنه‌هاي‌ خدا كه‌ به‌ او ميرسد، أولياء خدا را مي‌كوبد؛ و آنها را به‌ زمين‌ مي‌زند و از بين‌ مي‌برد.»

اينها يك‌ عدّه‌ از علمائي‌ هستند كه‌ لَقِن‌ و با فهم‌ و زيرك‌ هستند، و ليكن‌ قلب‌ آنها خائن‌ است‌؛ و من‌ إيمن‌ نيستم‌ كه‌ از علم‌ خود به‌ آنها چيزي‌ بياموزم‌؛ لذا راه‌ تعليم‌ خود را به‌ آنها بسته‌ مي‌بينم‌.

أَوْمُنْقَادًا لِحَمَلَةِ الْحَقِّ؛ لَابَصِيرَةَ لَهُ فِي‌ أَحْنَائِـهِ؛ يَنْقَدِحُ الشَّكُّ فِي‌ قَلْبِهِ لاِوَّلِ عَارِضٍ مِنْ شُبْهَةٍ، أَلَا لَاذَا وَ لَاذَاكَ.

«دستۀ ديگر أفرادي‌ مي‌باشند كه‌ روح‌ إطاعت‌ از حاملين‌ و پاسداران‌ حقّ در ايشان‌ وجود دارد، و قلبهاي‌ آنان‌ خائن‌ نمي‌باشد، و تَجَرّي‌ و تَهَتُّك‌ ندارند؛ و از اينجهت‌ موجب‌ نگراني‌ نخواهند بود؛ ولي‌ چون‌ بصيرت‌ در إعمال‌ حقّ ندارند، و نميتوانند أطراف‌ و جوانب‌ حقّ را با ديدۀ بصيرت‌ بنگرند، و هر چيز را در موقع‌ خود قرار بدهند، با أوّلين‌ شبهه‌ در قلب‌ آنان‌، شكّ رسوخ‌ خواهد كرد و مطلب‌ بر آنان‌ مشتبه‌ خواهد شد.

اينها افرادي‌ هستند مقدّس‌ مـآب‌، كه‌ جنبۀ انقياد و إطاعتشان‌ خوب‌ است‌ و تجرّي‌ ندارند، ولي‌ كم‌ درايتند؛ بصيرت‌ به‌ أحناء و أطراف‌ حقّ ندارند، و نمي‌توانند تمام‌ أطراف‌ حقّ را جمع‌ كنند و شُبُهاتي‌ كه‌ از هر طرف‌ وارد


ص 271

مي‌شود را دفع‌ كنند. اگر كسي‌ بر آنها شبهه‌اي‌ بكند، در إمامشان‌ و در دينشان‌ شكّ پيدا مي‌كنند.

مثل‌ أفراد مقدّس‌ مـآب‌ ما، كه‌ رسول‌ خدا فرمود: كَسَّرَ ظَهْرِي‌ صِنَفَانِ: عَالِمٌ مُتَهَتِّكٌ وَ جَاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ.

«دو طائفه‌ پشت‌ مرا شكستند: عالم‌ بي‌باك‌ و جاهل‌ عبادت‌ پرداز؛ كه‌ عبادت‌ را وسيلۀ كار خود قرار داده‌ و بدون‌ علم‌ و درايت‌، با عقل‌ و شعور كم‌، دنبال‌ مقدّس‌ مـآبي‌ رفته‌است‌.»

أَلَا! لَاذَا وَ لَاذَاكَ. «اي‌ كميل‌! نه‌ آن‌ دستۀ أوّل‌ مفيد خواهند بود، و نه‌ اين‌ دستۀ دوّم‌.» دستۀ أوّل‌ علماء مُتَهَتِّك‌، و دستۀ دوّم‌ علماء بسيط‌ مقدّس‌ مآب‌ و شبه‌ خوارج‌، كه‌ به‌ صورت‌ ظاهرِ دين‌ اعتماد و اتّكاء مي‌كنند؛ و با همان‌ دين‌، إمام‌ خود را مي‌كشند؛ و با قرآن‌ عليه‌ إمام‌ استدلال‌ مي‌كنند؛ و با آيات‌ خدا، وليّ خدا و قائم‌ خدا و حقيقت‌ كتاب‌ خدا را از بين‌ مي‌برند. اينها هم‌ گروه‌ و جماعت‌ كثيري‌ هستند، و يك‌ دسته‌ از علماء را تشكيل‌ داده‌اند.

أَوْمَنْهُومًا باللَذَّةِ، سَلِسَ الْقِيادِ لِلشَّهْوَةِ.

«طائفۀ سوّم‌: أفرادي‌ هستند كه‌ در لذّت‌ فرو رفته‌ و غوطه‌ور شده‌اند. حريص‌ و عاشق‌ لذّت‌ هستند؛ و عِنان‌ خود را در مورد شهوات‌، رها كرده‌اند؛ و يكسره‌ بدنبال‌ لذّات‌ و شهوات‌ رفته‌اند.»

أَوْمُغْرَمًا بِالْجَمْعِ وَ الاِدِّخَارِ.

«دستۀ چهارم‌: أفرادي‌ هستند كه‌ فقط‌ دنبال‌ جمع‌ آوري‌ و كثرت‌ مال‌ مي‌روند.»

مُغْرَم‌ يعني‌ مُحبّ؛ آن‌ كسي‌ كه‌ حُبّ در او أثر كرده‌ است‌ و حبّ را از مقدار عادي‌ بالاتر برده‌، او را عاشق‌ و ديوانۀ جمع‌ و ادّخارِ مال‌ نموده‌ است‌؛ اينها را مُغْرَم‌ مي‌گويند. مُغْرم‌، أفرادي‌ هستند كه‌ عالمند، خيلي‌ خوب‌ مي‌فهمند و همه‌ چيزشان‌ خوب‌ است‌، آن‌ نقاط‌ ضعف‌ سابق‌ در آنها نيست‌؛


ص 272

فهمشان‌ خوب‌ است‌ و تعليم‌ اين‌ علوم‌ به‌ آنها از اين‌ جهت‌ موجب‌ نگراني‌ و خوف‌ من‌ نخواهد شد.

يعني‌ آنها علم‌ من‌ را آلت‌ براي‌ دنيا قرار نميدهند، كم‌ فهم‌ نيستند كه‌ بصيرتشان‌ در دين‌ كم‌ باشد؛ و ليكن‌ اينها دنيا زده‌اند؛ وجودشان‌ تباه‌ شده‌ است‌. زيرا كه‌ نفوس‌ شريفۀ خود را صرف‌ ادّخار و جمع‌آوري‌ أموال‌ دنيا كرده‌اند؛ از علمشان‌ فقط‌ براي‌ جمع‌آوري‌ مال‌ استفاده‌ نموده‌اند.

لَيْسَا مِنْ رُعَاةِ الدِّينِ فِي‌ شَيْءٍ. «اين‌ دو دستۀ أخير هم‌ فائده‌اي‌ ندارند. (هم‌ آن‌ عدّه‌اي‌ كه‌ مَنْهُومًا بِالْلَذَّةِ، سَلِسَ الْقِيَادِ لِلشَّهْوَةِ باشند، و هم‌ آن‌ دسته‌اي‌ كه‌ مُغرَمِ به‌ جمع‌ و ادّخار هستند) اينها مفيد نيستند؛ زيرا دلهاي‌ آنان‌ براي‌ دين‌ نسوخته‌ است‌.» اينها از رُعاةِ دين‌ و حافظان‌ و پاسداران‌ دين‌ نيستند. إنسان‌ در هيچ‌ أمري‌ نمي‌تواند به‌ اينها مراجعه‌ كند؛ براي‌ اينكه‌ اينها يا أهل‌ شهوت‌ و لذّت‌، يا أهل‌ ادّخار و جمع‌آوري‌ مال‌ مي‌باشند. مقصد أقصي‌ و هدف‌ أسناي‌ آنها از علم‌ و تدريس‌ و بحث‌ و بدست‌ آوردن‌ كرسيهاي‌ ديني‌، اين‌ مسائل‌ است‌. اينها به‌ درد نمي‌خورند؛ من‌ نمي‌توانم‌ علمم‌ را به‌ اينها بياموزم‌. و إلاّ آن‌ علمي‌ را كه‌ من‌ به‌ اينها مي‌دهم‌، در شهوت‌ و لذّت‌ و ادّخار أموال‌ و كُنوز صرف‌ مي‌كنند.

بازگشت به فهرست

تشبيه‌ حضرت‌، حيوانات‌ سائمه‌ را به‌ آنها؛ نه‌ بالعكس‌

أَقْرَبُ شَيْءٍ شَبَهًا بِهِمَا، الانـْعَامُ السَّآئِمَةُ. «نزديكترين‌ چيز، از جهت‌ شباهت‌ به‌ اين‌ دو طائفه‌، چهار پايان‌ چرنده‌ هستند.»

ملاحظه‌ كنيد كه‌ حضرت‌ چقدر لطيف‌ بيان‌ مي‌فرمايند!نمي‌فرمايند: اينها (اين‌ دو طائفه‌)كه‌ منهوم‌ به‌ لذّتند و دنبال‌ شهوت‌ مي‌باشند، يا دنبال‌ مال‌ مي‌روند، به‌ حيوانات‌ چرنده‌ و چهارپايان‌ شباهت‌ دارند؛ بلكه‌ مي‌فرمايد: چهارپايان‌ چرنده‌ به‌ اينها شبيه‌اند! خيلي‌ لطيف‌ است‌! يعني‌ آن‌ حيوان‌ معصوم‌ را نبايد مركز نُقصان‌ و كوتاهي‌ قرار داده‌، و اينها را در نقصان‌، به‌ آن‌ حيوان‌ قياس‌ كنيم‌؛ بلكه‌ مركز نقصان‌ و عيب‌ و كانون‌ تباهي‌ اينجاست‌. بايد حيوانات‌ را به‌ اينها تشبيه‌ كرد! اين‌ نظير آن‌ تشبيه‌ است‌ كه‌ مي‌گويد: «هنگام‌ طلوع‌ خورشيد،


ص 273

إشراق‌ شمس‌، شبيه‌ إشراق‌ جمال‌ محبوبۀ من‌ بود».

درعلم‌ بيان آمده‌ است‌ كه‌: بعضي‌ أوقات‌ تشبيه‌ معكوس‌ رامي‌كنند، براي‌ عظمت‌ و بزرگي‌ و جلوه‌ دادن‌ آن‌ مورد شباهت‌ به‌ نحو أعلَي‌ و أتَمّ. بايد بگويد: صورت‌ حبيبۀ من‌ شباهت‌ به‌ خورشيد دارد و درخشش‌ نور او شبيه‌ نور خورشيد است‌؛ و در هنگامي‌ كه‌ او در مقابل‌ من‌ تجلّي‌ مي‌كند عيناً مانند إشراق‌ خورشيد است‌ كه‌ سر از اُفق‌ بيرون‌ مي‌آورد؛ ولي‌ مي‌گويد: نه‌، خورشيدي‌ كه‌ سر از اُفق‌ بيرون‌ مي‌آورد، شبيه‌ إشراق‌ جمال‌ محبوبۀ من‌ است‌! اينجا هم‌ مي‌فرمايد: أَقْرَبُ شَيْءٍ شَبَهًا بِهِمَا الانـْعَامُ السَّآئِمَةُ.

كَذَلِكَ يَمُوتُ الْعِلْمُ بِمَوْتِ حَامِلِيهِ. «اينطور است‌ كه‌ علم‌ بواسطۀ مردن‌ حاملين‌ آن‌ مي‌ميرد.»

علم‌ زيادي‌ در اينجا جمع‌ است‌، ولي‌ چه‌ كنم‌؟! همينكه‌ مُردم‌، اين‌ علمها همه‌ از بين‌ مي‌رود. زيرا كه‌ أفراد إنسانها از اين‌ چهار قسم‌ بيرون‌ نيستند. مردم‌ همه‌ گرفتار اين‌ مسائل‌ هستند.

حضرت‌ پس‌ از اينكه‌ أحوال‌ علماء و أقسام‌ آنها را بيان‌ مي‌كنند (كه‌ لَقِن‌اند و غير مأمون‌؛ يا منقاد به‌ حَمَلۀ حقّ هستند ولي‌ بصيرت‌ ندارند؛ يا گرفتار مسائل‌ شخصي‌ و جاه‌ طلبي‌ و لذّات‌ و يا بدست‌ آوردن‌ دنيا از راه‌ دين‌ مي‌باشند) مي‌فرمايند:

بازگشت به فهرست

وَ كَمْ ذَا؟ وَ أَيْنَ أُولَئِكَ؟ أُولَئِِك‌ وَ اللَهِ الاقـَلُّونَ عَدَدًا

اللَهُمَّ بَلَي‌؛ لَاتَخْلُو الارْضُ مِنْ قَآئِمٍ لِلَّهِ بِحُجَّةٍ، إمَّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا، أَوْخَآئِفًا مَغْمُورًا، لِئَلا تَبْطُلَ حُجَجُ اللَهِ وَ بَيـِّنَاتُهُ؛ وَ كَمْ ذَا؟ وَ أَيْنَ أُولَئِكَ؟!

«بار پروردگار! آري‌؛ چنين‌ نيست‌ كه‌ در روي‌ زمين‌ حتّي‌ يك‌ يا دو نفر هم‌ نباشند! بلكه‌ زمين‌ از كسي‌ كه‌ براي‌ خدا با حجّت‌ قيام‌ كند و با بيّنه‌ و برهان‌ باشد خالي‌ نيست‌.»

هستند كساني‌ كه‌ با حجّت‌ إلهيّه‌ بر سر پاي‌ خود ايستاده‌، و داراي‌ قلبي‌ اُستوار و عزمي‌ متين‌ و إراده‌اي‌ آزاد مي‌باشند؛ در عالم‌ طبيعت‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ من‌


ص 274

الوجوه‌ دين‌ را وسيلۀ دنيا قرار نداده‌اند؛ به‌ نعمتهاي‌ خدا استظهار بر عباد او نكرده‌، و با حجّتهاي‌ إلهي‌ عليه‌ أوليائش‌ نتاخته‌اند؛ بصيرت‌ در أحْناء حقّ داشته‌اند، و منهوم‌ به‌ لذّت‌ و شهوت‌ نبوده‌، و مُغرَم‌ به‌ ادّخار و جمع‌ مال‌ نيستند! أمّا كجا هستند؟! چند نفر هستند؟! آن‌ كساني‌ كه‌ قلبشان‌ به‌ نور پروردگار روشن‌ شده‌ است‌، كجا هستند؟! «لَاتَخْلُو الارْضُ» زمين‌ خالي‌ نخواهد بود از چنين‌ أفرادي‌ كه‌ با حُجَج‌ إلهيّه‌ بر سر پا ايستاده‌ باشند، و براي‌ خدا كار كنند.

إمَّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا أَوْخَآئِفًا مَغْمُورًا. «يا ظاهر است‌ و در ميان‌ مردم‌ شهرت‌ دارد و مردم‌ او را مي‌شناسند؛ يا خائف‌ است‌ و ترسان‌ و مغمور و مستور. علمش‌ را بر مَلا نمي‌كند؛ و در ميان‌ مردم‌ خود را نشان‌ نميدهد.» زمين‌ از چنين‌ أفرادي‌: إمَّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا أَوْ خَآئِفًا مَغْمُورًا، خالي‌ نيست‌. چرا؟

لِئَلا تَبْطُلَ حُجَجُ اللَهِ وَ بَيـِّنَاتُهُ. «براي‌ اينكه‌ حُجج‌ إلهيّه‌ و بيّنات‌ خداوند باطل‌ نگردند.» اگر اينها نباشند، بكلّي‌ در روي‌ زمين‌ حجّت‌ نيست‌ و تمام‌ أفراد مردم‌ در روز قيامت‌ بر خدا حكومت‌ مي‌كنند و مي‌گويند: مطلب‌ به‌ ما نرسيد؛ زيرا يك‌ حجّت‌ هم‌ در روي‌ زمين‌ نبود كه‌ ما بتوانيم‌ به‌ او دسترسي‌ پيدا كنيم‌.

و أمّا اگر في‌ الجمله‌ بعضي‌ از اين‌ أفراد در روي‌ زمين‌ باشند، خداوند بر همۀ آنها حجّت‌ دارد و مي‌فرمايد: چرا در روي‌ زمين‌ به‌ سراغ‌ حجّتهاي‌ ما نرفتي‌ و از آنها پيروي‌ و استفاده‌ ننمودي‌؟! پس‌ اگر اين‌ أفراد نباشند، حجّت‌ و بيّنۀ پروردگار باطل‌ مي‌شود. لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَن‌ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيَي‌' مَنْ حَيَّ عَن‌ بَيِّنَةٍ از بين‌ ميرود[210].

وَ كَمْ ذَا؟ وَ أَيْنَ أُولَئِكَ؟! «أمّا اينها چند نفر هستند و آن‌ أفراد كجا هستند؟!»

أُولَئِكَ وَ اللَهِ الاقَلُّونَ عَدَدًا؛ وَ الاعْظَمُونَ قَدْرًا؛ يَحْفَظُ اللَهُ بِهِمْ حُجَجَهُ وَ


ص 275

بَيـِّنَاتِهِ حَتَّي‌ يُودِعُوهَا نُظَرَآئَهُمْ، وَ يَزْرَعُوهَا فِي‌ قُلُوبِ أَشْبَاهِهِمْ.

«قسم‌ بخدا آن‌ أفراد، اندك‌ترين‌ مردمند از جهت‌ شمارش‌. (نمي‌فرمايد: عددشان‌ كم‌ است‌! بلكه‌ مي‌فرمايد: الاقَلُّونَ، اندك‌ترين‌ مردمند. اگر هر طائفه‌ و صنف‌ و گروه‌ و دسته‌اي‌ را از ميان‌ علماء و أفراد مجتهد شمارش‌ كنيد، شمارش‌ و تعداد اينها از همه‌ كمتر است‌).

وَالاعْظَمُونَ قَدْرًا؛ و عظيم‌ ترين‌ مردم‌ هستند از جهت‌ قدر و منزلت‌ و مقدار و سرمايه‌ و ارزش‌. بواسطۀ اينهاست‌ كه‌ خداوند حجّتها و بيـَّنه‌هاي‌ خود را حفظ‌ و نگهداري‌ مي‌كند؛ تا اينكه‌ حُجج‌ و بيّنات‌ و أدلّه‌ و دين‌ و إسلام‌ و قرآن‌ و إيمان‌ و معارف‌ و غيرها را به‌ نُظَراء و أمثال‌ خود بوديعت‌ سپرده‌ و هر يك‌ از اينها مطلب‌ را بديگري‌ بسپارد. و آن‌ حُجج‌ و بيِّنات‌ را در دلهاي‌ أشباه‌ و أمثال‌ خود بكارند، تا اينكه‌ كم‌كم‌ روئيده‌ شود و رشد كند؛ و آنها هم‌ در زمانهاي‌ بعد، هر كدام‌ سُتوني‌ از عظمت‌ براي‌ حُجج‌ و بيّنات‌ إلهيّه‌ باشند.»

هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَي‌ حَقِيقَةِ الْبَصِيرَةِ، وَ بَاشَرُوا رُوحَ الْيَقِينِ، وَ اسْتَلا نُوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفُونَ وَ أَنِسُوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجَاهِلُونَ، وَ صَحِبُوا الدُّنْيَا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الاعْلَي‌.

«علم‌، بينائي‌، إدراك‌ صحيح‌ و قويّ، حقيقتِ بصيرت‌ و إدراك‌ و بينش‌، بر آنها از أطراف‌ هجوم‌ كرده‌ و روي‌ آور شد. و با روح‌ يقين‌ مباشرت‌ كردند؛ حقيقت‌ يقين‌ وجان‌ يقين‌ را مسّ نموده‌ و لمس‌ كردند؛ با إدراكات‌ فكري‌ و عقلانيّ، با تمام‌ شراشر وجود خود به‌ حقيقت‌ و جان‌ يقين‌ دست‌ يافته‌اند. و آنچه‌ را كه‌ ناز پروردگان‌ و أهل‌ إتراف‌، سخت‌ و ناهموار شمرده‌ و خشن‌ مي‌پنداشتند، نرم‌ و ملائم‌ يافته‌ و در دنيا بدين‌ قسم‌ عمل‌ كردند. و با آنچه‌ مردم‌ سياه‌ دل‌ از آن‌ استيحاش‌ مي‌نمودند اُنس‌ و اُلفت‌ پيدا كردند. و در دنيا با بدنهائي‌ كه‌ أرواح‌ آنها مُعلّق‌ به‌ محلّ أعلي‌ و محلّ قدس‌ بود زيست‌ نمودند.» يعني‌ فقط‌ بدنهاي‌ آنها در دنيا آمده‌، ولي‌ روحشان‌ در دنيا نبود. در تمام‌ مدّتي‌ كه‌ در دنيا با


ص 276

مردم‌ رفت‌ و آمد مي‌كردند و سخن‌ مي‌گفتند و نكاح‌ مي‌كردند و به‌ بعضي‌ از كارها دست‌ مي‌زدند، فقط‌ بدنهاي‌ اينها در اين‌ اُمور تدبيريّه‌ و عالم‌ طبع‌ و اعتبار ديده‌ مي‌شد. و ليكن‌ أرواحشان‌ بالمَحلِّ الاعلَي‌ اتّصال‌ داشت‌.

أُولَئِكَ خُلَفَآءُ اللَهِ فِي‌ أَرْضِهِ وَ الدُّعَاةُ إلي‌ دِينِهِ؛ ءَاهِ، ءَاهِ! شَوْقًا إلَي‌ رُؤْيَتِهِمْ. انْصَرِفْ إذَا شِئْـتَ[211].

«ايشانند جانشينان‌ خدا در روي‌ زمين‌ و خوانندگان‌ به‌ سوي‌ خدا و دين‌ او. آه‌، آه‌!چقدر من‌ آرزو و اشتياق‌ ديدار آنانرا دارم‌! حال‌ اي‌ كميل‌ اگر ميخواهي‌ بروي‌، برو!»

بازگشت به فهرست

روايت‌ أبو إسحق‌ ثقفيّ در «الغارات‌»، و صدوق‌ در «خصال‌» و «إكمال‌ الدّين‌»

اين‌ خبر شريف‌ را صدوق‌ نيز در «خصال‌» از أبي‌ الحَسن‌ محمّدبن‌ عليّبن‌ شاه‌، روايت‌ مي‌كند، كه‌ او ميگويد:

حديث‌ كرد به‌ ما أبو إسحق‌ خوّاص‌، او مي‌گويد: حديث‌ كرد براي‌ ما محمّدبن‌ يونس‌ كُرَيميّ از سفيان‌ و كيع‌، از فرزندش‌[212]. از سفيان‌ ثَوريّ، از منصور، از مجاهد، از كميل‌ بن‌ زياد، مگر اينكه‌ بجاي‌ جملۀ: يَا كُمَيْلُ! الْعِلْمُ دِينٌ يُدَانُ بِهِ.» اين‌ جمله‌ را آورده‌ است‌ كه‌:

يَا كُمَيْلُ! مَحَبَّةُ الْعَالِمِ دِينٌ يُدَانُ بِهِ؛ تَكْسِبُهُ الطَّاعَةَ فِي‌ حَيَوتِهِ وَ جَمِيلَ الاحْدُوثَةِ بَعْدَ وَفَاتِهِ فَمَنْفَعَةُ الْمَالِ تَزُولُ بِزَوَالِهِ.

«اي‌ كميل‌! محبّت‌ عالِم‌، قانون‌ و سنّت‌ و أساسنامه‌اي‌ است‌ كه‌ مردم‌ بايد از او پيروي‌ كنند (محبّت‌ عالِم‌، إنسانرا به‌ كمال‌ ميرساند). إنسان‌ در حيات‌ خود، با محبّت‌ عالم‌، راه‌ طاعت‌ را مي‌پيمايد؛ و بواسطۀ آن‌، آثار نيك‌ را بعد از خود باقي‌ مي‌گذارد. أمّا منفعت‌ مال‌، به‌ زوال‌ و از بين‌ رفتن‌ آن‌، از بين‌ ميرود.»

و همچنين‌ بجاي‌ جملۀ: وَبِحُجَجِهِ عَلَي‌ أَوْلِيَآئِهِ، «آن‌ عالم‌ متهتّكي‌ كه‌ با


ص 277

حجّتهاي‌ خدا بر أولياء خدا غلبه‌ مي‌كند.» اين‌ جمله‌ را آورده‌ است‌:

لِيَتَّخِذَ الضُّعَفَآءَ وَلِيجَةً مِنْ دُونِ وَلِيِّ الْحَقِّ. «براي‌ اينكه‌ در پناه‌ مردم‌ ضعيف‌ الفكر و الإراده‌ از وليّ حقّ جدا شود.»

يعني‌ براي‌ از بين‌ بردن‌ وليّ حقّ، به‌ ضعفاي‌ مردم‌ تمسّك‌ مي‌كند. و پناهش‌ همين‌ مردم‌ ضعيف‌ و أفراد عوام‌ هستند كه‌ براي‌ خود، صورت‌ بازاري‌ درست‌ مي‌كند و اينها را وليّ و پناهگاه‌ خود قرار مي‌دهد.

صدوق‌ بعد از اينكه‌ اين‌ روايت‌ را در «خصال‌» نقل‌ مي‌كند، مي‌گويد: من‌ اين‌ روايت‌ را از طُرق‌ كثيره‌اي‌ روايت‌ كرده‌ام‌ و آنرا در كتاب‌ «إكمال‌ الدّين‌ و إتمام‌ النّعمة‌ في‌ إثبات‌ الغيبة‌ و كشف‌ الحيرة‌» تخريج‌ نموده‌ام‌[213].

علاوه‌ بر صدوق‌، شيخ‌ حسن‌ بن‌ عليّ بن‌ حسين‌ بن‌ شُعبة‌ حرّانيّ در «تُحَفُ العُقول‌» اين‌ روايت‌ را از گفتار حضرت‌: إنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ أَوْعِيَةٌ فَخَيْرُهَا أَوعَاهَا، كه‌ همان‌ أوّل‌ روايت‌ است‌، تا آخر آنچه‌ را كه‌ در«خصال‌» شيخ‌ صدوق‌ آورده‌است‌ روايت‌ كرده، و لفظ‌: وَ رُوَاةُ كِتَابِهِ، را بعد از لِئَلا تَبْطُلَ حُجَجُ اللَهِ وَ بَيِّنَاتُهُ، إضافه‌ نموده‌ است‌. و در آخر هم‌ اين‌ جمله‌ را آورده‌:

يَا كُمَيْلُ! أُولَئِكَ أُمَنآءُ اللَهِ فِي‌ خَلْقِهِ، وَ خُلَفَآؤُهُ فِي‌ أَرْضِهِ، وَ سُرُجُهُ فِي‌ بِلا دِهِ، وَ الدُّعَاةُ إلَي‌ دِينِهِ؛ وَاشَوْقَاهُ إلَي‌ رُؤْيَتِهِمْ! أَسْتَغْفِرُ اللَهَ لِي‌ وَ لَكَ[214].

«اي‌ كميل‌! ايشانند أمينان‌ پروردگار در ميان‌ خلق‌ خدا، و جانشينان‌ خدا در روي‌ زمين‌، و چراغهاي‌ درخشان‌ پروردگار در ميان‌ شهرها، و داعيان‌ و خوانندگان‌ خدا به‌ سوي‌ دين‌ او؛ چقدر من‌ به‌ ديدار آنها شوق‌ دارم‌! و من‌ براي‌ خود و براي‌ تو از خدا طلب‌ غفران‌ مي‌كنم‌.»

و نيز اين‌ روايت‌ را شيخ‌ أقدم‌، أبو إسحق‌، إبراهيم‌ بن‌ محمّد ثقفي‌ كوفيّ،


ص 278

در كتاب‌ «الغارات‌» آورده‌ است‌[215].

در اين‌ كتاب‌ إبراهيم‌ بن‌ محمّد ثقفي‌ كوفيّ، با إسناد خود از محمّد، از حسن‌، از إبراهيم‌، و از أبي‌ زكريّا، از مرد ثقه‌اي‌، از كميل‌ بن‌ زياد، به‌ عين‌ آنچه‌ را كه‌ ما از «خصال‌» صدوق‌ آورديم‌، روايت‌ كرده‌ است‌[216]. و مراد از ثقه‌اي‌ كه‌ او از كميل‌ نقل‌ كرده‌، يا فُضَيل‌ بن‌ خَدِيج‌ است‌، به‌ قرينۀ اينكه‌ غالباً رواياتي‌ را كه‌ از كميل‌ نقل‌ مي‌كند، بوسيلۀ اين‌ مرد مي‌باشد، يا عبدالرّحمن‌ بن‌ جُنْدُب‌ است‌، به‌ قرينۀ سائر رواياتي‌ كه‌ اين‌ متن‌ را از كميل‌ بن‌ زياد نقل‌ كرده‌ است‌. سائر روايات‌ غالباً از همين‌ شخص‌ است‌. لذا، ثقه‌ در اينجا از يكي‌ از اين‌ دو نفر خارج‌ نيست‌؛ و آن‌ دو نفر هم‌، هر دو، شخص‌ معتبري‌ هستند.

بازگشت به فهرست

روايت‌ «تُحَف‌ العقول‌» و «أمالي‌» مُفيد و «حِليَة‌ الاوليآء»

باز همين‌ روايت‌ را شيخ‌ مفيد در «أمالي‌» در مجلس‌ بيست‌ و نهم‌ نقل‌ مي‌كند[217]. و نيز أبونُعَيم‌ إصفهاني‌ (جدّ مجلسي‌)در «حِلْيَةُ الاوْلِيَآء» آورده‌ است‌[218].

و نيز اين‌ روايت‌ را جَدُّنَا العَلَّامَة‌، محمّد باقر مجلسيّ رضوان‌ اللَهِ عليه‌، در «بحار الانوار» در باب‌ «أصنافُ النّاسِ فِي‌ الْعِلمِ و فَضلُ حُبِّ العُلَمآء» از


ص 279

«خصال‌» و «تحف‌ العقول‌» و «الغارات‌» و «نهج‌ البلاغة‌» نقل‌ مي‌كند، و شرح‌ بسيار خوب‌ و نافعي‌ مي‌دهد و در آخر بر آن‌ مي‌افزايد:

وَ إنَّما بَيـَّنّا هَذَا الْخَبَرَ قَليلا مِنَ التَّبْيينِ، لِكَثْرَةِ جَدْواهُ لِطَّالِبينَ، وَ يَنْبَغِي‌ أنْ يَنْظُرُوا فيهِ كُلَّ يَوْمٍ بِنَظَرِ الْيَقينِ، وَ سَنوضِحُ بَعْضَ فَوآئِدِهِ فِي‌ كِتابِ «الإمامَةِ» إن‌ شآءَ اللَهُ تَعالَي‌[219].

مجلسي‌ مي‌فرمايد: «ما در اينجا شرحي‌ مختصرو بياني‌ غيروافي‌، از اين‌ روايت‌ نموديم‌؛ و ليكن‌ حقيقت‌ اين‌ روايت‌ از اين‌ بيان‌ ما خيلي‌ بالاتر است‌. و ما اين‌ مقدار را بيان‌ كرديم‌، چون‌ فائدۀ اين‌ روايت‌ بسيار است‌؛ و طالبين‌ بايد هميشه‌ اين‌ روايت‌ را در نظر داشته‌ باشند! طلاّب‌ علوم‌ دينيّه‌ بايد هر روز در اين‌ روايت‌ نظر كرده‌ و تأمّل‌ نمايند. و إن‌ شآءالله‌ ما بعضي‌ از فوائدش‌ را در كتاب‌ «إمامت‌» كه‌ بعداً خواهيم‌ نوشت‌ مي‌آوريم‌.»

(كتاب‌ «الإمامة‌» در جلد سابع‌ از «بحار» است‌. مجلسي‌ در باب‌ «اضطرار به‌ سوي‌ حجّت‌» بعد از اينكه‌ كلام‌ صدوق‌ را در «إكمال‌ الدّين‌» با أسانيد متعدّدۀ خود آورده‌، فرموده‌ است‌:

قَدْمَرَّ هَذَا الْخَبَرُ وَ أسانيدُهُ فِي‌ بابِ فَضْلِ الْعِلْم‌.اين‌ خبر با شرحش‌، با أسانيدش‌، در كتاب‌ فضل‌ علم‌ ـ كه‌ در جلد أوّل‌ « بحار الانوار» مي‌باشد ـ گذشت‌.)

سپس‌ در اينجا إشاره‌ مي‌كند كه‌: نظير اين‌ روايت‌، در بعضي‌ كتابهاي‌ ديگر مثل‌ «مَحاسن‌» برقي‌، و «سرآئر» ابن‌ إدريس‌ حلّيّ هم‌ وجود دارد؛ و آن‌ دو بزرگوار اين‌ روايت‌ را نقل‌ كرده‌اند[220].

همچنين‌ علاوه‌ بر اين‌ مصادري‌ كه‌ ذكر شد، اين‌ روايت‌ را حافظ‌ رجب‌


ص 280

بُرْسيّ در كتاب‌ «مَشارقُ أنْوارِ اليَقين‌»[221] و غزّالي‌ در «إحيآء العلوم‌»[222] و شيخ‌ طوسيّ در «أمالي‌»[223] و نُعماني‌ در «غيبت‌» [224] و شيخ‌ بهائيّ در «أربعين‌» حديث‌ سي‌ و ششم‌[225] و يعقوبي‌ در «تاريخ‌»[226] و سبط‌ ابن‌ جَوزي‌ در «تَذْكِرَةُ الخواصّ»[227] و ابن‌ عبدِ رَبّه‌ الاندُلُسي‌ در «عِقْدُ الفريد»[228] نقل‌ كرده‌اند.

بازگشت به فهرست

سند اين‌ حديث‌ در نهايت‌ إتقان‌ است‌

اين‌ از نظر بحث‌ در سند روايت‌. و بنابراين‌ تحقيقي‌ كه‌ ما نموديم‌ معلوم‌ شد كه‌: ديگر از اين‌ سند بهتر نمي‌توانيم‌ پيدا كنيم‌، بلكه‌ اگر تمام‌ اين‌ أسانيدي‌ كه‌ براي‌ شما ذكر كرديم‌ نبود مگر «نهج‌ البلاغة‌» و بس‌، براي‌ ما كافي‌ بود. زيرا كه‌«نهج‌ البلاغة‌» ازمعتبرترين‌ كتب‌ شيعه‌ است‌، و سيّد رضيّ تَغمَّدهُ اللهُ برحمته‌، بواسطۀ جمع‌ منتخبِ از فرمايشات‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ منّتي‌ بر تمام‌ شيعه‌ دارد. صداقت‌ و بزرگواري‌، علم‌ و درايت‌، جلالت‌ و عظمتِ سيّد رِضوانُ اللهِ عَليه‌ به‌ حدّي‌ است‌ كه‌ در مقابل‌ او، بزرگان‌ و أعلام‌ زانو مي‌زنند؛ و روي‌ زمين‌ به‌ أدب‌ مي‌نشينند؛ و نام‌ او را همه‌ با إجلال‌ و تعظيم‌ ياد مي‌كنند.

«نهج‌ البلاغة‌» كه‌ بوسيلۀ اين‌ بزرگمرد جمع‌ آوري‌ شده‌ است‌، داراي‌ چنين‌ خصوصيّتي‌ مي‌باشد؛ و در اعتبارش‌ جاي‌ حرف‌ نيست‌.

حال‌ علاوه‌ بر «نهج‌ البلاغة‌» با اين‌ سندهاي‌ مختلفي‌ كه‌ ما در اينجا بيان‌ كرديم‌، از أفرادي‌ مانند محمّد بن‌ عليّ بن‌ بابويه‌ (شيخ‌ صدوق‌) در «خصال‌» و «إكمال‌ الدّين‌» و ابن‌ شُعبة‌ حرّاني‌ در «تحف‌ العقول‌» و إبراهيم‌ بن‌ محمّد ثَقَفي‌ در «الغارات‌» و شيخ‌ مفيد در «أمالي‌» و أبونُعَيم‌ در «حلية‌ الاوليآء» و علاّمۀ مجلسي‌ در دو موضع‌ از «بحارالانوار» و با اين‌ أفرادي‌ كه‌ أخيراً ذكر شد، اين‌ روايت‌ از جهت‌ سند، در نهايت‌ إتقان‌ است‌ و جاي‌ هيچ‌ شبهه‌ نيست‌.

ما، پس‌ از اينكه‌ اين‌ سند ممدوح‌ و مستحكم‌ را بيان‌ كرديم‌، ديگر جائي‌ براي‌ بحث‌ در آن‌ نمي‌بينيم‌. بلكه‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ اين‌ روايت‌ از رواياتي‌ است‌ كه‌، ورودش‌ از أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌، بنحو استِفاضه‌ است‌. علاوه‌ بر اينكه‌ مَتنش‌ دلالت‌ بر مباني‌ رشيقه‌، و معاني‌ بديعه‌، و حقائق‌ عاليه‌، و دقائق‌ ساميه‌اي‌ دارد كه‌ أبداً ممكن‌ نيست‌ بر قلب‌ أحدي‌ خطور كند، إلَّا مَن‌ كانَ فِي‌ مَعْدِنِ الْوِلايَةِ وَ عَلَي‌ دَوْحَةِ الإمامَةِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْه‌.

و أمّا از نظر دلالت‌: استفادۀ ما در زمينۀ دلالت‌ اين‌ خبر بر ولايت‌ فقيه‌، از همين‌ جملات‌ أخير حضرت‌ است‌ كه‌ فرمودند:

اللَهُمَّ بَلَي‌ لَاتَخْلُو الارْضُ مِنْ قَآئـِمٍ لِلَّهِ بِحُجَّةٍ، إمَّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا أَوْ خَآئِفًا مَغْمُورًا؛ تا اينكه‌ ميفرمايد: أُولَئِكَ خُلَفَآءُ اللَهِ فِي‌ أَرْضِهِ، وَالدُّعَاةُ إلَي‌ دِينِهِ؛ ءَاهِ، ءَاهِ! شَوْقًا إلَي‌ رُؤْيَتِهِمْ.

أميرالمؤمنين‌ عليّ بن‌ أبي‌ طالب‌ عليه‌ السّلام‌ در صدر اين‌ حديث‌ فرمودند: النَّاسُ ثَلا ثَةٌ: عَالِمٌ رَبَّانِيٌّ، وَ مُتَعَلِّمٌ عَلَي‌ سَبِيلِ نَجَاةٍ، وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ؛ و پس‌ ار كنار زدن‌ أصناف‌ چهارگانۀ علماء، كه‌ در حقيقت‌ آنان‌ را جزء دستۀ هَمَجٌ رَعَاع‌ مي‌دانند، و حيف‌ مي‌دانند كه‌ علوم‌ شريفۀ خود را به‌ آنها منتقل‌ كنند، صفات‌ علماء ربّاني‌ را بيان‌ مي‌كنند و مي‌فرمايند: كساني‌ حاملين‌ علم‌ ما هستند كه‌ داراي‌ اين‌ صفات‌ باشند: أُولَئِكَ خُلَفَآءُ اللَهِ فِي‌ أَرْضِهِ، وَالدُّعَاةُ إلَي‌ دِينِهِ. «آنها هستند جانشيان‌ پروردگار در روي‌ زمين‌، و خوانندگان‌ به‌ سوي‌ خدا و دين‌ او.»

و به‌ روايت‌ « تحف‌ العقول‌ » أُمَنآءُ اللَهِ فِي‌ خَلْقِهِ وَ سُرُجُهُ فِي‌ بِلا دِهِ، كه‌ اين‌ دو جمله‌ را هم‌ إضافه‌ داشت‌. «آنها أمينان‌ خدا هستند در ميان‌ خلق‌ خدا، و چراغهاي‌ درخشانند در ميان‌ أمصار و بلاد پروردگار.» اينها هستند داعيان‌ به‌ سوي‌ دين‌ خدا. ءَاهِ، ءَاهِ! شَوْقًا إلَي‌ رُؤْيَتِهِمْ.

أُولَئِِكَ خُلَفَآءُاللَهِ فِي‌ أَرْضِهِ، دلالت‌ بر منصب‌ ولايت‌ فقيه‌ مي‌كند. يعني‌


ص 282

اينها خليفۀ پروردگار هستند. خليفۀ پروردگار يعني‌: آئينۀ تمام‌ نما. هر جا كه‌ لفظ‌ خليفه‌ استعمال‌ شد، تمام‌ مناصبي‌ كه‌ لازم‌ خليفه‌ است‌، نيز از آن‌ استفاده‌ مي‌شود. كما اينكه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ دربارۀ خودِ أئمّه‌ عليهم‌ السّلام‌، لفظ‌ خليفه‌ مي‌آورد.

خَلِيفَةُ رَسُولِ اللَهِ يا خَلِيفَةُ اللَهِ، معنيش‌ اين‌ است‌ كه‌: اين‌ شخص‌ بتمام‌ معني‌ وجودش‌ ـ كأنـَّهُ هُو ـ جانشين‌ خداست‌ در روي‌ زمين‌. يعني‌ خداوندي‌ كه‌ ميخواهد در روي‌ زمين‌ حكومت‌ كند، و مردم‌ را به‌ راه‌ سعادت‌ هدايت‌ نموده‌ و به‌ بهشت‌ ببرد، و از مُهلِكات‌ نجات‌ داده‌ و از شرّ شيطان‌ محفوظ‌ بدارد، و آنها را از منجيات‌ و مُهلِكات‌ آگاه‌ نموده‌، و از مفاسد برهاند. آن‌ كساني‌ كه‌ در روي‌ زمين‌ خليفة‌ الله‌ و نشان‌ دهندۀ خدا هستند، نيز چنين‌ أشخاصي‌ هستند كه‌ داراي‌ چنين‌ صفاتي‌ مي‌باشند. و اين‌ كلمه‌ دلالت‌ بر ولايت‌ آنها مي‌كند.

و اين‌ فقرات‌، اختصاص‌ به‌ إمام‌ معصوم‌ ندارد، بلكه‌ هم‌ شامل‌ إمام‌ معصوم‌ و هم‌ شامل‌ بقيّۀ علماء ربّاني‌ كه‌ در هر زمان‌ هستند مي‌شود. و اين‌ دليلي‌ است‌ قويّ براي‌ ولايت‌ فقيه‌.

اللَهُمَّ صَلِّ عَلَي‌ مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّد

بازگشت به فهرست

دنباله متن (ابتدای جلد دوم)

صفحه اول پایگاه   جستجو

پاورقي


[198] - «فروع‌ كافي‌» ج‌ 7، كتاب‌ القضآء، ص‌ 412، حديث‌ 4

[199] - «تهذيب‌» ج‌ 6، كتاب‌ القضايا و الاحكام‌، ص‌ 219، حديث‌ 8، شمارۀ مسلسل‌516

[200] - «من‌ لا يحضره‌ الفقيه‌» ج‌ 3، أبواب‌ القضايا و الاحكام‌، باب‌ 1، ص‌ 1 و 2

[201] - «وسآئل‌ الشّيعة‌» طبع‌ أمير بهادر، ج‌ 3، كتاب‌ القضآء، باب‌ 11 از أبواب‌ صفات‌ القاضي‌ و ما يَجوز أن‌ يُفتي‌ به‌، حديث‌ 6

[202] - كتاب‌ «قضاء» حاج‌ ملاّ عليّ كني‌، طبع‌ سنگي‌، ص‌ 12 و 13

[203] - «مستند الشيعة‌» ج‌ 2، ص‌ 516

[204] - در لغت‌ آمده‌ است‌: تَدَارَأ، تَدَارُؤًا القومُ: تَدافَعوا في‌ الْخُصومَة‌؛ و در «أقرب‌ الموارد» دارد: تَرادَوْا بِالحِجارَة‌: تَرامَوْا بها؛ و در «لسان‌ العرب‌» آمده‌: رادَيْتُ، لُغَةٌ في‌ دَارَيْتُ.

[205] - علاّمه‌ در «خلاصه‌» آورده‌ است‌ كه‌: سالم‌ بن‌ مُكْرَم‌ با ضمّه‌ ميم‌ و سكون‌ كاف‌ و فتحۀ راء مهمله‌ است‌.

[206] - در كتب‌ رجال‌ أبا الحسن‌ عليّ بن‌ الحسن‌ ضبط‌ شده‌ است‌.

[207] - «مستند» ج‌ 2، صفحۀ 516

[208] - عبارت‌: وَالْوجْهُ عِنْدِي‌... عبارت‌ خود علاّمه‌ است‌ در «خُلَاصَة‌» طبع‌ سنگي‌، ص‌108

[209] - «قاموس‌الرّجال‌» ج‌ 4، ص‌ 297. بنقل‌ از «رسالة‌بديعه‌» طبع‌ أوّل‌، ص‌ 91 إلي‌93

[210] - قسمتي‌ از آيۀ 42، از سورۀ 8: الانفال‌

[211] - «نهج‌ البلاغة‌» باب‌ حِكَم‌، حكمت‌ 147؛ و ازطبع‌ مصر با تعليقۀ شيخ‌ محمّد عبده‌، ج‌ 2، ص‌ 171 تا 174

[212] - در «خصال‌» طبع‌ حروفي‌ اينطور وارد است‌: عن‌ سفيان‌ بن‌ وكيع‌، عن‌ أبيه‌.

[213] - «خصال‌» طبع‌ سنگي‌، ص‌ 87 و 88؛ و در طبع‌ حروفي‌، مطبعۀ صدوق‌، ص‌186 اينطور وارد است‌: لِيَتَّخِذَهُ الضُّعَفَآءُ وَلِيْجَةً.

[214] - «تحف‌ العقول‌» طبع‌ مكتبۀ صدوق‌، ص‌ 169 تا 171

[215] - كتاب‌ «الغارات‌» از نفائس‌ كتب‌ شيعه‌ است‌، كه‌ بزرگان‌ ما در كتابهاي‌ خود از آن‌ روايت‌ مي‌كنند؛ و در بسياري‌ از كتب‌ قدما مطالبي‌ از آن‌ نقل‌ شده‌ است‌؛ ولي‌ أصل‌ كتاب‌ در دست‌ نبود، و نسخه‌اش‌ باندازه‌اي‌ ناياب‌ بود كه‌ بعضي‌ از متتبّعين‌ گمان‌ مي‌كردند كه‌: أصلاً نسخه‌اش‌ در دنيا مفقود شده‌ است‌ و فقط‌ آن‌ مقداري‌ كه‌ نقل‌ شده‌، همانست‌ كه‌ از كتب‌ أفرادي‌ مانند مجلسي‌ و ديگران‌ كه‌ از «الغارات‌» نقل‌ مي‌كنند بدست‌ ما رسيده‌ است‌. ولي‌ الحمدللّه‌ و له‌ الشّكر تقريباً سي‌ و پنج‌ سال‌ پيش‌ بود كه‌ اين‌ كتاب‌ بواسطۀ دسترسي‌ به‌ يك‌ نسخۀ وحيد در دنيا با داستان‌ و شرح‌ مفصّلي‌ كه‌ دارد بدست‌ آمد و بعداً در دو مجلّد به‌ طبع‌ رسيد و هم‌ اكنون‌ در دسترس‌ است‌. و بسيار كتاب‌ نفيس‌ و مُتْقَني‌ مي‌باشد. و حقّاً ميتوان‌ آنرا از مفاخر شيعه‌ بحساب‌ آورد. و از أسانيدي‌ است‌ كه‌ شيعه‌ مي‌تواند به‌ آن‌ اتّكاء داشته‌ باشد. هم‌ متنش‌ داراي‌ إعتبار است‌ و هم‌ مضامينش‌.

[216] - «الغارات‌» ج‌ 1، ص‌ 147 إلي‌ 155

[217] - «أمالي‌» مفيد، طبع‌ نجف‌، ص‌ 146

[218] - «حلية‌ الاوليآء» ج‌ 1، ص‌ 79 و 80

[219] - «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌، ج‌ 1، ص‌ 59 تا 61

[220] - «بحارالانوار» طبع‌ كمپاني‌، ج‌ 7، ص‌ 10 و 11؛ و از طبع‌ حروفي‌، ج‌ 23، از صفحۀ 45 إلي‌ 48

[221] - طبع‌ بمبئي‌، ص‌ 146

[222] - ج‌ 1، ص‌ 43

[223] - طبع‌ سنگي‌، ص‌ 13

[224] - طبع‌ سنگي‌، ص‌ 4 و 7

[225] ـ طبع‌ سنگي‌، صفحه‌ شماري‌ ندارد، حديث‌ 36

[226] - طبع‌ بيروت‌، دار صادر ـ دار بيروت‌ ج‌ 2، ص‌ 205 و 206

[227] ـ طبع‌ حروفي‌، مكتبۀ نينوي‌ حديثه‌، ص‌ 141 و 142

[228] ـ طبع‌ مهر، ج‌ 2، ص‌ 211

بازگشت به فهرست

دنباله متن (ابتدای جلد دوم)

صفحه اول پایگاه   جستجو

 

.

كليه حقوق، محفوظ و متعلق به موسسه ترجمه و نشر دوره علوم و معارف اسلام است.