next page

fehrest page

back page

مصيبت بزرگ نوح اين بود كه گذشته از همسرش ، پسر او نيز رنگ محيط به خود گرفته و در ميان مردم گمراه ، گمراه شده بود. نوح نه تنها در معرض ‍ ريشخند قوم نادان و جسور بود بلكه در خانه هم راه احتياط را نگاه مى داشت .
سرانجام خداوند نفرين نوح را پذيرفت و دستور داد كه چون ديگر در بقاى قوم سركش و هوا پرست ، اميدى نيست ، كشتى بساز و خود و تمام پيروان و معتقدانت در آن قرار گيريد ولى ستمگران را به حال خود رها كن و از من مخواه كه آنان را نجات دهم چون همه بايد غرق شوند.
همينكه فرمان خدا براى نابودى قوم صادر شد و آب از مخازن زمينى جوشيدن گرفت ، خداوند فرمود: ((اى نوح ! (چون طوفان همه چيز را نابود مى كند) از جنس آدميان و ساير جانداران يك جفت نر و ماده و بستگانت را به كشتى بياور جز آن كس (زن و فرزند نوح ) كه قبلا خدا فرموده است بايد هلاك شوند. و هر كس كه ايمان آورده باشد نيز به كشتى بياور ولى جز عده كمى به وى ايمان نياورده بودند(12))).
طوفان نوح سراسر جهان يا قلمرو تبليغاتش را فرا گرفت . رعد و برقى آمد و از آسمان مانند آبشار باران باريد. با يك زلزله نيز انفجارهايى در زمين پديد آمد و دهن چاههاى زمينى گشوده شد و آب فواره وار از آن جوشيد. آب همه بلنديها و پستيها، شهرها، قريه ها و زمينها را فرا گرفت و همه را نابود گردانيد.
در اين طوفان جهانى ، فقط نوح و سرنشينان كشتى جان به سلامت بردند. زن نوح و پسر او كه هر دو از گمراهان و كافران بودند نيز با ساير ستمگران هلاك شدند و نام ننگى از خود به يادگار گذاردند.
همسر لوط
همسر لوط نيز مانند همسر نوح از زنان بدكردارى بود كه خدا در قرآن مجيد از وى به سختى نكوهش كرده است . لوط پيغمبر برادر زاده حضرت ابراهيم خليل بود. در ((اور كلدانيان )) از سرزمين بابل واقع در ((بين النهرين )) متولد شد و همراه عمويش ابراهيم به فلسطين آمد و مدتى بعد هم به اتفاق وى راهى مصر شد و از آن پس با هم به فلسطين باز گشتند. چون مردم شهرهاى ((سدوم )) واقع در اراضى مقدسه يا ((اردن ))گرفتار عادات ناپسند شده بودند و نياز به راهنما و تبليغ داشتند، حضرت ابراهيم ، لوط را براى راهنمايى و هدايت مردم سدوم به آن ديار اعزام نمود.
لوط در سدوم دست به اقدامات جدى زد و از هر راهى كه امكان داشت مردم را به راه بياورد، خوددارى نكرد.
مردم بى بندوبار سدوم چنان در فساد فرو رفته بودند كه دست به هر كارى مى زدند و از هيچ عمل زشتى روى گردان نبودند. مردمى بى ايمان ، خدانشناس ، ستمگر، جسور و فرومايه بودند. آنان علاوه به مرور ايام كه در انواع گناهان و معاصى و سنگدلى و شرارت و ظلم و فساد فرو رفتند، بى شرمى و رسوايى را به جايى رساندند كه پسران را به جاى زنان مورد عمل نامشروع قرار مى دادند و از زنان فاصله گرفته آنان را به حال خود رها كرده بودند و از ازدواج با آنان خوددارى مى كردند.
زنان هم كه اين وضع را ديدند به عنوان اعتراض به كار مردانشان و براى انتقام گرفتن از آنان به يكديگر پرداختند و بدينگونه ننگين ترين عمل شيطانى يعنى ((همجنس بازى )) در ميانشان شيوع يافت .
كار رسوائى قوم لوط به جايى رسيد كه اگر پسرى از قلمرو آنان مى گذشت ، سخت در معرض خطر قرار مى گرفت و آبرويش را از دست مى داد!
لوط پيغمبر سالها در ميان قوم ماند و آنان را دعوت به پاكى و دورى از گناه و ايمان به خدا و روز جزا نمود. لوط، قوم را از كيفر الهى بيم داد و يادآور شد كه چگونه اقوام پيشين بر اثر نافرمانى خداوند و كجرويها مورد قهر الهى قرار گرفتند و به سرنوشت دردناكى مبتلا گشتند ولى قوم چنان در فساد و خوشى و لذت كاذب و لجام گسيختگى فرو رفته بودند كه گوش شنوايى براى شنيدن نصايح مشفقانه حضرت لوط نداشتند.
هر چه قوم لوط بيشتر به عمل ناپسند و بسيار زشت خود ادامه مى دادند، تبليغات و پايمردى لوط هم استوارتر و پيگيرتر مى شد. قوم كه وجود لوط را مخل آسايش و آزادى كار خويش مى دانستند، او و پيروانش را تهديد به تبعيد كردند.
لوط به قوم اعلام خطر نمود كه اگر از اين هم بيشتر در فسق و فجور و فساد اخلاق پيش روند و دست از اعمال ناروا و ننگين خود برندارند، عذابى دردناك خواهند ديد ولى قوم آن را با خيره سرى و جسارت برگزار كردند و از روى استهزا به لوط گفتند: ((پس عذاب خدايت كى خواهد آمد؟!)).
آنچه بيشتر حضرت لوط را مى آزرد، انحراف فكرى و گمراهى همسرش ‍ بود. زن لوط هم تحت تاءثير بى دينى مردم محيط، كافر و خدانشناس بود. دامنش پاك بود، ولى ميانه اى با شوى خود پيغمبر خدا نداشت . زنى نانجيب و فرومايه و بدكردار بود.
لوط كه از اصلاح قوم و بهبود وضع آنان ماءيوس شده بود، دست به نفرين برداشت و از خدا خواست كه آن مردم گمراه و فاسد را به كيفر اعمالشان برساند.
خداوند نفرين لوط را درباره قوم پذيرفت و فرشتگان را براى تنبيه قوم نافرمان ، ماءمور ساخت . فرشتگان الهى شب هنگام (در فلسطين ) به خانه ابراهيم در آمدند و به وى سلام كردند و گفتند: ما سر راه خود براى نابودى قوم لوط آمده ايم به تو مژده دهيم كه خدا پسرى به تو و همسرت ساره به نام ((اسحاق )) مى دهد و پس از وى ((يعقوب )) پسر او را به تو موهبت مى فرمايد.
وقتى ابراهيم متوجه شد كه مهمانان ، فرشتگان الهى هستند از آنان خواست كه در عذاب قوم لوط شتاب نكنند تا شايد به راه آيند ولى خداوند وحى فرستاد كه اى ابراهيم ! از اين خواهش در گذر كه فرمان خدايت براى نابودى قوم لوط فرا رسيده و عذابى به آنان مى رسد كه بازگشت ندارد.
فرشتگان از آنجا (در صورت جوانان زيبا) به خانه لوط در آمدند. لوط از ديدن آنان با آن شكل و صورت ، ناراحت ، دلتنگ و پريشان شد و گفت : امروز، روز دردناكى خواهد بود. وقتى همسر لوط جوانانى با آن قيافه خوش ‍ تركيب و شكل زيبا ديد كه در خانه آنان پناه گرفته اند، پشت بام خانه رفت و دستها را به هم زد و علامت داد تا قوم را با خبر كند ولى چون كسى متوجه نشد آتش افروخت تا بدين وسيله قوم بدانند جوانانى به خانه لوط آمده اند! اين عادت ناپسند همسر لوط بود كه هر وقت جوانانى وارد شهر مى شدند و از بيم آبروى خود پناه به خانه لوط مى بردند، او بدانگونه كه اشاره نموديم قوم را آگاه مى ساخت . به دنبال آن مردم بى بندوبار و فاسد، به طرف خانه لوط سرازير مى شدند و چه وضع ناگوارى كه پيش نمى آمد؟
در اين موقع نيز زن لوط با افروختن آتش ، قوم را مطلع ساخت ، مردم تبهكار و بى آبرو از هر سو روى به خانه لوط نهادند.
لوط به هراس افتاد و از خانه در آمد و راه را بر آنان گرفت و گفت : ((اى مردم ! از خدا بترسيد و شرم كنيد و مرا نزد مهمانانم شرمنده منماييد. بياييد با دخترانم ازدواج كنيد كه آنان براى تاءمين منظور شما پاكترند، آيا يك مرد رشيد در ميان شما نيست كه پندتان دهد و از خدا بترسد؟(13))).
قوم گفتند: اى لوط! تو آگاهى كه ما ميلى به دخترانت نداريم و مى دانى كه ما چه مى خواهيم !
لوط كه خود را در ميان آن جمع فاسد، تنها ديد و از هر جهت بى پناه مانده بود گفت : اى كاش ! من قدرتى مى داشتم كه شما را عقب بزنم و يا خود و مهمانانم به پناهگاه محكمى روى مى آوردم ولى قوم چنان در فساد فرو رفته بودند كه كوچكترين ترتيب اثرى به ناله و اندوه لوط نمى دادند. تمايلات نفسانى همچون پرده اى ضخيم جلو گوشها و ديدگان آنان را گرفته ، همه را كر و كور كرده بود و در حالى كه همچون ديوانگان عربده مى كشيدند و سخنان زشت بر زبان مى راندند، مانند سيل به طرف خانه لوط هجوم بردند.
لوط به سرعت به خانه برگشت و در را محكم بست . مردم سفله و نادان به دنبال لوط به در خانه وى رسيدند و هجوم آوردند كه در را بشكنند و به خانه در آيند.
لوط در خانه از يك طرف به فكر جوانان زيبا بود كه آنان را كجا ببرد و چگونه از دستبرد مردم بى شرم و فاسق نجات دهد و از طرفى در پشت در مردم را پى در پى نصيحت مى كرد، باشد كه براى آخرين بار دست از هجوم بردارند و او را بيش از آن نيازارند.
لوط در ميان آن شهر و ميان قوم ، غريب و بى كس بود، از بى كسى خود ناله مى كرد و آرزو مى نمود اى كاش نزد عمويش ابراهيم مى بود تا با كمك او اين مردم هوا پرست آلوده را به سختى تنبيه مى كرد.
درست در همين هنگام آن دو جوان ، خود را معرفى كردند و به لوط گفتند: اى لوط! ما بشر نيستيم بلكه فرشته و فرستادگان خداى توييم آنان هرگز به تو و ما دست نخواهند يافت . سپس فرشتگان اشاره اى كردند و به دنبال آن بيم و هراس بر قوم مستولى شد كه گويى همگى نابينا شدند لذا به عقب برگشتند و در حالى كه در هم ريخته بودند و به طور نامنظم مى گريختند، لوط را تهديد مى كردند كه سرانجام به حساب او خواهند رسيد!
پس از آن فرشتگان به لوط گفتند: اى لوط! چون پاسى از شب بگذرد، خود و كسانت از اين قلمرو آلوده به گناه خارج شويد و مواظب باشيد كسى شما را نبيند، ولى همسرت را با خود مبر، كه پس از بيرون رفتن تو، عذاب الهى نازل مى شود و همسرت و ساير بدكاران به كيفر اعمال خود خواهند رسيد، اين را بدان همينكه صبح شد همگى به هلاكت مى رسند(14).
صبح هنگام ، لوط و كسانش غير از زن كافرش از مرز شهر سدوم خارج شده بودند. در آن وقت به امر خداوند و اشاره فرشتگان زلزله اى آمد و تمام قلمرو تبهكاران را زير و رو كرد. سپس بارانى از سنگريزه بر آنجا باريد و اندكى بعد شهر سدوم به صورت ويرانه اى در آمد. تمام قوم و كليه خانه و زندگى آنان چنان نابود شد كه گويى نه در آنجا شهرى بوده و نه مردمى در آن سكونت داشته اند.
لوط و كسان و پيروانش به سلامت از آن منطقه آلوده به گناه گذشتند و از عذاب نجات يافتند. از جمله كسانى كه در اين هلاكت و نابودى سهيم بود همسر لوط بود. خداوند از اين زن بدكار كه پاس احترام شوهر محترم خود را نگاه نداشت در 8 آيه قرآن ياد كرده است . از جمله در سوره اعراف ، آيه 83 مى فرمايد: ((ما لوط و همه كسان و پيروانش را نجات داديم مگر زنش را كه از هلاك شدگان بود(15))).
و نيز در آيه 135 سوره صافات مى فرمايد: ((لوط و همه كسانش را نجات داديم جز پيرزنى كه در ميان كافران هلاك شده بود)). و تقريبا به همين الفاظ در بقيه سوره ها(16).
اين بود سرگذشت همسر نوح و همسر لوط كه با شوهران بزرگوار خود رفتار درستى نداشتند و برضد شوهران خود قيام كردند. خداوند نه تنها در آيات گذشته از آن دو هر كدام به تنهايى نام برده و مورد نكوهش قرار داده و از هلاكت و نابودى آنان خبر مى دهد بلكه در آخر سوره تحريم هر دو را يكجا ذكر كرده و مى فرمايد: ((خداوند مثل مى زند براى آنان كه از خدا برگشتند و كافر شدند به زن نوح و زن لوط، آنان زنان دو بنده از بندگان شايسته ما بودند ولى به آنان خيانت نمودند (خيانت به همان معنا كه گفتم ) به همين جهت از جانب خدا سودى به خاطر شوهران خود نبردند و خوبى شوهران تاءثيرى در نجاتشان نداشت ، به موقع به آنان گفته شد اى زن نوح و اى زن لوط! شما با آنان كه به دوزخ مى روند، وارد آتش جهنم شويد(17))).
يادآورى
از حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام) پرسيدند مگر زنان پيغمبران هم ممكن است خيانتكار باشند كه خدا در قرآن مى فرمايد: ((به شوهرانشان خيانت كردند))؟ حضرت فرمود: نه ، خيانت به آن معنا نيست كه در نظر شماست . خيانت آنان اين بود كه همسر خوبى براى شوهران خود نبودند و اسرار خانه را به خارج مى بردند و همرنگ جماعت شده بودند.
هاجر
حضرت ابراهيم خليل ، پيغمبر خدا در ((آور كلدانيان )) از سرزمين بابل واقع در بين النهرين يعنى جنوب كشور كنونى عراق ديده به دنيا گشود و همانجا پرورش يافت و بزرگ شد. ((آور)) يك واژه فارسى از زبان ايران باستان و به معناى ((شهر)) است . شايد پس از فتح بابل توسط ايرانيان اين شهر توسط آنان بنا شده است يا زبان قوم غالب در آن سرزمين رواج يافته است . دليل ديگر وجود زبان فارسى در سرزمين بابل و محل ولادت حضرت ابراهيم نام پدر ((عموى )) اوست كه ((آزر)) بوده و قرآن مجيد از وى نام مى برد(18).
بارى حضرت ابراهيم در همان آوركلدانيان به مقام نبوت رسيد و در سايه اراده نيرومند و ايمان بى نظيرش ، با نمرود پادشاه مستبد آنجا كه هم خود دعوى خدايى داشت و هم رسوم بت پرستى را حفظ مى كرد، به مبارزه برخاست . در اين مبارزه ابراهيم پيروز و نمرود شكست خورد و حتى جان خود را هم از دست داد و به ديار عدم شتافت .
پس از نابودى نمرود و رهائى مردم از مظالم و بيداد وى ، ابراهيم با كسانش ، همسرش ساره و برادر زاده اش حضرت لوط از ((بين النهرين )) بيرون آمد و روى به ((سوريه )) نهاد. بدين منظور كه در نقاط ديگر نيز وجدان خواب گرفته مردم غافل را بيدار كند و اوهام و خرافات را از مغزهاى آنان در آورد و به خداى يگانه دعوت نمايد.
ابراهيم پس از مذاكرات و مناظره با مشركان ((سوريه )) كه آفتاب و ماه و ستاره مى پرستيدند، كار خود را به انجام رسانيد و از آنجا عازم ((فلسطين )) شد. سپس بر اثر قحط سالى از فلسطين به مصر رفت و سالها در آنجا زيست . آنگاه به اتفاق همسرش ساره و خادمه مصرى او ((هاجر)) كه زنى بزرگزاده و نجيب و با شخصيت بود، به فلسطين بازگشت .
ابراهيم و ساره سالها با هم زندگى كردند و هر دو پير شدند ولى فرزندى نداشتند كه يادگار آنان باشد. ساره كه دختر خاله شوهر خود حضرت ابراهيم نيز بود، از اينكه همسر عاليقدرش ابراهيم ، پيغمبر خدا بلاعقب است ، رنج مى برد. از اين رو به ابراهيم پيشنهاد كرد تا با ((هاجر))ازدواج كند، باشد كه خداوند فرزندى به وى موهبت نمايد و نسل پاكش در زمين باقى بماند.
اين ازدواج سرگرفت و خداوند به ابراهيم و هاجر پسرى روزى نمود و نامش را ((اسماعيل )) گذاردند. اسماعيل كودكى زيبا و دوست داشتنى بود. همينكه زبان گشود و سخن گفتن آغاز كرد و شيرين كاريها نمود، ساره روى طبيعت خود كه يك زن و گرفتار احساس بود، ناراحت شد و از پيشنهاد خود پشيمان گرديد! او مى ديد از نظر روحى دچار وضعى شده است كه نمى تواند كودك هووى خود را ببيند و خويشتندارى نمايد!
پس از مدتها صبر و تحمل ، سرانجام حوصله اش به سر رفت و از ابراهيم خواست كه هاجر و كودكش را بردارد و به نقطه دوردستى ببرد و در آنجا رها كند و برگردد، جايى كه از مرگ و زندگى آنان خبرى به وى نرسد!
خداوند به ابراهيم وحى نمود كه چون اين فرزند را از گذشت و فداكارى ساره دارى و او كه نازاست نمى تواند ناظر وجود فرزند هووى خود باشد، خواهش ساره را قبول كن . سپس ((براق )) وسيله سريع السيرى فرستاد و ابراهيم و هاجر و اسماعيل سوار شدند و از فلسطين پرواز نمودند و در نقطه اى كه امروز شهر ((مكه )) است فرود آمدند.
ابراهيم ، هاجر و فرزند خردسالش را به امر خداوند در نقطه اى مسكوت و دره اى هول انگيز و ميان كوههاى به هم پيوسته رها كرد و به فلسطين بازگشت .
اين يك امتحان بزرگ ، هم براى ابراهيم و هم براى هاجر بود و تقدير و سرنوشتى كه ما از آن سر در نمى آوريم ولى نتايج حاصل از آن را امروز مى بينيم و از آن خبر داريم .
ابراهيم ظرفى آب و مقدارى غذا كه با خود براى هاجر آورده بود، به وى سپرد و سفارش كرد كه پس از آن بايد اميدوار به فضل خدا باشد. ((هاجر)) نيز كه در آن نقطه آرام و بى سر و صدا و در عين حال وحشتناك تنها به سر مى برد، دل به خدا داد و به اميد فضل او نشست .
آب و نان تمام شد و هاجر تشنه و گرسنه ماند. كم كم بر اثر بى غذايى ، شير در پستانش خشك شد و اسماعيل كودك شيرخوارش نيز گرسنه گرديد و بناى گريه و بيتابى نهاد. هر لحظه وضع كودك وخيم تر و رقت بارتر مى شد. هاجر نيز سراسيمه و پريشان ماند. ناگزير از جا برخاست و با كمال نااميدى به جستجوى آب پرداخت .
هاجر ديد كه در نقطه مقابل ، كنار كوه ((صفا)) آب روانى به چشم مى خورد. با اشتياق زياد خود را به آنجا رسانيد ولى ديد خبرى از آب نيست . از كوه صفا بالا رفت تا از آن بلندى ببيند آيا در جاى ديگر آب هست ؟ در آنجا ديد كه در دامنه كوه مقابل ((مروه )) كه يك كيلومتر از آن فاصله دارد آب در روى زمين موج مى زند. از ((صفا)) به زير آمد و با شتاب به سوى دامنه كوه ((مروه )) روان گرديد چون به آنجا رسيد ديد آبى وجود ندارد و آنجا هم مانند نقاط ديگر آن منطقه محدود و كوهستانى ، شن و سنگ است .
به اميد يافتن آب از كوه مروه بالا رفت و به اطراف نگاه كرد و با كمال تعجب ديد كه در پايين كوه صفا كه بار نخست ديده بود، آب به چشم مى خورد. از مروه به زير آمد و به طرف صفا دويد. اين آمد و رفت هفت بار تكرار شد و سرانجام از يافتن آب ماءيوس گرديد و متوجه شد كه آب نيست بلكه سرابى است كه از تابش نور آفتاب بر روى شنها به نظر آب مى آيد. اين آمد و رفت هاجر از صفا به مروه و از مروه به صفا در احكام حج اسلامى نيز به ياد او باقى ماند و جزو اعمال حج است كه مرد و زن مسلمان بايد هنگام انجام مراسم حج هفت بار فاصله بين صفا و مروه را طى كنند.
هاجر كه از دسترسى به آب ماءيوس شده بود، به طرف كعبه برگشت تا ببيند بر سر كودك گرسنه اش چه آمده است . هاجر با كمال تعجب ديد كه از زير پاى كودك كه آن را بر زمين مى ساييده است ، آب از زمين مى جوشد. با ايمانى كه به تفضل باريتعالى داشت ، اطمينان يافت كه اين كار با اعجاز غيبى انجام گرفته است ، هاجر نخست قدرى آب به صورت بچه پاشيد، سپس دهان او را تر نمود، آنگاه خود آب نوشيد و پستان به دهان اسماعيل نهاد و بچه را شير داد.
جوشيدن آب بدينگونه را عرب ((زمزم )) مى گويد و اين آب زمزم از آن زمان تا كنون هم از آن نقطه مى جوشد و همان ((چاه زمزم )) معروف است .
چون آب در آن دره دور دست از زمين جوشيده بود، پرندگان با شم مخصوص آبيابى از صدها كيلومتر پى به وجود آن بردند و به خط مستقيم به طرف دره مكه روى آوردند. بر اثر آمد و رفت پرندگان قوم ((جرهم )) كه از اعراب اصيل يمن بودند و از سالها قبل در گوشه اى از اراضى حجاز به سر مى بردند و به سوى نقطه اى كه پرندگان آمد و رفت داشتند روى آوردند، با اجازه هاجر در آنجا رحل اقامت افكندند و بدينگونه شهر مكه پى ريزى شد.
((اسماعيل )) از همين قوم نجيب ، زن گرفت و خود و مادرش نيز در همانجا ماندگار شدند و بدرود حيات گفتند و در نقطه اى در كنار كعبه دفن شدند كه آنجا را ((حجر اسماعيل )) مى گويند.
ابراهيم چند بار به همان كيفيت يعنى به وسيله ((براق )) از فلسطين به مكه آمد و زن و فرزندش را ملاقات كرد. يك بار خداوند به وى امر نمود تا با كمك اسماعيل كه اينك نوجوانى برازنده بود خانه كعبه را بنا كند.
اسماعيل سنگ مى آورد و به دست پدر مى داد و او روى هم مى نهاد و ديوار كعبه را بالا مى برد تا اينكه خانه خدا را بدينگونه بنا كردند. همينكه كار بناى خانه خدا به اتمام رسيد ابراهيم گفت : ((خدايا! اين نقطه را شهر امنى قرار بده و مردمش را از ثمرات زندگانى روزى ده )).
سپس پدر و پسر دست به دعا برداشتند و گفتند: ((خداوندا! اين كار را از ما بپذير، مى دانيم كه تو شنوا و دانايى . پروردگارا! ما دو تن را چنان قرار ده كه هميشه در پيشگاه مقدست سر تعظيم و تكريم فرود آوريم و از دودمان ما نيز مردمى پديدآور كه كاملا تسليم ذات مقدس تو باشند. خداوندا! در ميان اينان پيامبرى مبعوث كن تا آيات تو را بر آنان بخواند و حقايق كتاب آسمانى و حكمت و راز آفرينش را به آنان بياموزد و از آلودگيها پيراسته گرداند(19))). آفريدگارا! مرا چنان قرار ده كه پيوسته نماز گزارم و از فرزندانم نيز چنين افرادى پديد آور! پروردگارا! دعاى مرا قبول كن !
خداوندا! اين نقطه را محل امنى گردان و مرا و فرزندانم را از پرستش ‍ بتهابازدار.پروردگارا!اين بتها موجب شده اند كه بسيارى از مردم گمراه شوند.
((خداوندگارا!من دودمانم رادراين سرزمين غيرقابل كشت و در كنار خانه محترمت ساكن گردانيدم تا نمازگزارند، پس دلهاى مردم را به سوى آنان گرايش ده و از روزيهاى خودبه آنان روزى رسان تانعمت تو را سپاس ‍ گزارند(20))).
نام هاجر با صراحت و كنايه در قرآن نيامده است ولى لازم به ذكر نيست كه در تمام اين موارد يعنى علت آمدن ابراهيم از فلسطين به حجاز و دعا براى فرزندانش و آنچه در سوره بقره و سوره ابراهيم از زبان ابراهيم و اسماعيل حكايت شده است با زندگى هاجر بستگى دارد و در حقيقت داستان اوست كه بدينگونه نقل مى شود و ترديد نيست كه مادر اسماعيل ((هاجر)) بوده است .
ساره
((ساره )) دختر خاله حضرت ابراهيم خليل بود. از نظر شرايطى كه بايد يك زن داشته باشد نظير نداشت . از اعتدال قامت و زيبائى خيره كننده اى برخوردار بود. به همين جهت نيز همسر او نظر به غيرت مردانگى در سفرهاى خود از بين النهرين به سوريه و از آنجا به فلسطين و سرزمين كنعانيان واز آنجابه مصر، خاطرش از جانب او جمع نبود و تمام سعى خود را مبذول مى داشت تا چشم بيگانه به ساره نيفتد و دردسرى برايش به وجودنيايد.
با همه احتياطى كه به عمل مى آورد، هنگامى كه از فلسطين وارد مصر شد، مرزداران مصرى توانستند ساره را ببينند، زن و مرد را آوردند و به پادشاه مصر تحويل دادند، به اين اميد كه در قبال آن كار جايزه خوبى از پادشاه خود بگيرند.
پادشاه مصر از ابراهيم پرسيد اين زن چه نسبتى با تو دارد؟ ابراهيم گفت : او خواهر من است . به اين نيت كه اولا هر زن با ايمانى خواهر دينى شوهر خود هم هست و ثانيا اگر پادشاه مصر درباره ساره سخن بگويد، براى او كه شوهر ساره بود، مصيبت بار و دردناك نباشد و پادشاه تصور كند درباره خواهر ابراهيم كه بلامانع است سخن مى گويد نه همسر او! با اين وصف ابراهيم ساره را به خدا سپرد و در انتظار عكس العمل خدا نشست .
پادشاه كه هنوز رخسار دلفريب ساره را نديده بود دستور داد او را به حرمسرا ببرند و تحويل زنان دهند تا چنانكه بايد بيارايند و چون از هر جهت آماده شد او را خبر كنند. همينكه پادشاه مصر خواست به ساره نظر بيفكند برقى چشمش را خيره كرد و از هوش رفت و به دنبال آن به زمين خورد.وقتى به هوش آمد و باردوم خواست به وى نظركندبازچشمش ‍ خيره شدوازهوش رفت .
پس ازآنكه به هوش آمد دستور دادابراهيم رابياورند تا درباره ساره از وى توضيح بيشترى بخواهد.وقتى پرسيد:توضيح بده اين زن چه نسبتى با تو دارد؟ حضرت ابراهيم كه فرصت را مناسب ديد، فرمود: او همسر من است و اينكه گفتم خواهر من است به اين منظور بود كه احتمال مى دادم تو نظر سوئى نسبت به او داشته باشى و براى من كه شوهراو هستم بيش ازحد ناگوارباشد.
ابراهيم در آن وقت مى دانست كه شاه مصر ضربت كوبنده خود را دريافته است و از صدمه اى كه ديده است ، توضيح بيشترى مى خواهد هر چه بود اين پيشامد ممكن بود براى هر تازه واردى به مصر روى دهد. ولى ابراهيم و ساره كه محبوب خدا بودند در اين امتحان و پيشامد، پيروز شدند و از هر اتفاق سوئى بر كنار ماندند.
پادشاه مصر دستور داد ساره را با همان لباس و جواهرات به شوى خود ابراهيم تحويل دهند و گفت اجازه دارد كه آزادانه و با كمال آسايش و آرامش در كشور او به سر برند.
ابراهيم كه به واسطه قحط سالى از فلسطين به مصر آمده بود، سالها در مصر ماند. پادشاه مصر كه پى به شخصيت ممتاز ابراهيم و همسرش ساره برده بود، به علاوه دخترى كه از خاندان نجيب و محترم مصر بود به رسم آن روز به عنوان مددكار ساره به ابراهيم بخشيد. اين زن همان ((هاجر)) است كه بعدها به پيشنهاد ساره چنانكه گفتيم با حضرت ابراهيم ازدواج كرد و اسماعيل پسر نخستين وى از او متولد گرديد.

next page

fehrest page

back page