next page

fehrest page

back page

در ميان راه ((صفورا)) به عنوان راهنما از پيش مى رفت و موسى به دنبال او به راه افتاده بود. باد سختى مى وزيد و گهگاه پيراهن بلند صفورا را پس و پيش مى كرد. موسى كه تماشاى اين منظره برايش ناگوار بود. به صفورا گفت : صبر كن ، من از جلو مى روم و تو از دنبال من بيا ولى چون من نمى دانم از كدام راه بايد رفت ، وقتى به سر دوراهى يا سه راهى رسيديم تو از پشت سر، ريگى به جلو پرتاب كن تا من بدانم از كدام راه بروم . بدينگونه موسى و صفورا به خانه شعيب رسيدند و به خانه در آمدند.
وقتى موسى به حضور شعيب رسيد و سرگذشت خود را براى او نقل كرد، شعيب گفت نترس كه با رسيدن به اين شهر از شر ستمگران نجات يافتى (36))).
((در اين هنگام صفورا رو به پدر كرد و گفت پدر! او را نزد خود نگاهدار و به كار بگمار؛ زيرا بهترين كسى كه ممكن است به كار گمارى بايد داراى دو صفت ممتاز باشد: هم از لحاظ بدنى نيرومند و هم در عمل امين باشد(37))).
((صفورا)) كه از لحظه ديدن موسى او را به اين دو صفت ممتاز شناخته بود، خواست به پدر بگويد چون پسر ندارد كه شبانى گوسفندان او را عهده دار شود ناچار بايد از اين فرصت استفاده كند و موسى ، جوان نيرومند و امين را نزد خود نگاهدارد تا هم در سايه قدرت بدنى وى گوسفندانش را شبانى كند و هم از بودن او در خانه ايمن باشد.
شعيب خطاب به موسى گفت : ((من مى خواهم يكى از اين دو دخترم را به همسرى تو در آورم به اين كابين كه هشت سال براى من كار كنى . اگر پس از انقضاى مدت ، اضافه هم كار كردى ناشى از محبت تو است . نمى خواهم برتو سخت بگيرم . به خواست خدا خواهى ديد كه من از شايستگانم (38))).
موسى گفت : بسيار خوب ! پس اين قراردادى است بين من و شما كه هر كدام از اين مدت را به انجام رساندم (هشت سال يا بيشتر) در انتخاب آن آزاد باشم ، تحميلى بر من نباشد و شما آن را قبول كنيد. من هم خدا را گواه مى گيرم كه به وعده خود عمل كنم .
با اين قرارداد، موسى با دختر بزرگتر يعنى ((صفورا)) ازدواج كرد. همان دخترى را كه در ميان بيابان تنها ديده بود و چون براى خدا و حفظ احترام نواميس مردم ، دندان روى جگر گذاشت اينك او را متعلق به خود مى بيند و مى تواند به طور مشروع و با وجدانى آسوده در كنار او باشد. گويى ((حافظ)) اين شعر را از زبان موسى در اين مورد گفته است :
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند
مهريه دختر شعيب هشت سال چوپانى موسى براى او بود ولى چون شعيب انتظار داشت دامادش بيشتر با وى باشد، موسى هم دو سال بيشتر نزد وى ماند:
((و چون موسى مدت ده سال را به پايان آورد از شعيب اجازه گرفت با همسرش به مصر باز گردد و مادر و خواهر و برادرش را ديدار كند؛ زيرا سخت در انديشه آنان بود و مى خواست آنان را ببيند و از نگرانى بيرون آورد. مى خواست مادرش گمشده خود را به آن سن و سال و به صورت داماد شعيب پيغمبر ببيند.
شعيب هم به موسى اجازه داد كه براى ديدار مادر و كسانش و تجديد عهد با آنان راهى مصر گردد. صفورا آبستن بود. در ميان راه كه از قسمت جنوبى صحراى سينا مى گذشتند، احساس كرد كه مى خواهد وضع حمل كند. هر لحظه وضع او وخيم تر مى شد. شبى تاريك و سرد بود. در تاريكى شب و هواى سرد، صفورا مى لرزيد و به خود مى پيچيد. درست در همين هنگام ، موسى آتشى از جانب كوه طور (واقع در انتهاى صحراى سينا نزديك خليج عقبه و منطقه كنونى شرم الشيخ ) ديد. به تصور اينكه راه نزديك است و در آنجا كسى آتشى روشن كرده است يا آبادى هست ، به زن و كسانش گفت شما در اينجا درنگ كنيد كه من از دور آتشى مى بينم ، بروم شايد خبرى براى شما بياورم يا پاره آتشى برگيرم ، باشد كه با آن خود را گرم كنيد(39))).
فاصله ميان نقطه اى كه زن و كسان موسى توقف داشتند تا بلندى كوه طور، سيصد ميل بوده است ولى موسى با دعوت الهى و به طور ناخودآگاه در اندك مدتى به آنجا رسيد و همينكه به آتش نزديك شد ديد كه در آن نقطه مقدس و ايمن و پربركت از درختى كه بر افروخته شده بود، او را صدا مى زنند كه : ((اى موسى ! آتش نيست ، منم ، من خداى جهانيان (40)، پاپوشت را در آور كه بر نقطه مقدسى قرار دارى (41))).
بدينگونه موسى بن عمران كه فرعون براى جلوگيرى از ولادت او 360 زن از دودمان يعقوب را شكم دريد و جنين پسر آنان را كشت تا مبادا كسى كه به ظلم و بيداد وى پايان مى دهد، يكى از آنان باشد، پس از آن همه حوادث و ماجراها، در بلندى كوه طور به مقام رهبرى خلق منصوب شد و ماءمور گرديد كه به مصر مراجعت كند و به كمك برادرش ، فرعون و قوم گمراه او را به حق و حقيقت هدايت نمايد.
به گفته حافظ:
شبان وادى ايمن گهى رسد به مراد كه چند سال به جان خدمت شعيب كند
و چه نيكو سروده است شادروان عبدالحسين آيتى ، نويسنده كتاب مشهور و خواندنى ((كشف الحيل )):
شبى تاريك تر از جان فرعون رهى باريكتر زاحسان فرعون
هوا زانفاس قبطى سردتر بود رخ بانو زسبطى زردتر بود
كه ناگه آتش ديرينه دوست زسينا شعله زد بر سينه دوست
ندا آمد كه اى همصحبت ما ببين درنار نور طلعت ما
اگر سرد است تن گرمى زما جو خشونت كن رها نرمى ز ما جو
بكن نعلين يعنى مهر اولاد گزين مهر مهين رب ايجاد
كه گردد مهر فرزندان فراموش نگردد نار مهر دوست خاموش ‍
زليخا
داستان ((زليخا و يوسف )) زيباترين داستانهاى قرآن است . خداوند خود در آغاز سوره يوسف مى فرمايد: ((ما زيباترين داستانى را كه مى توان نقل كرد به تو وحى كرديم (42))).
زليخا همسر ((عزيز)) يعنى نخست وزير مصر بود. تواريخ اسلامى ، پست و مقام شوهر زليخا را، مختلف نقل كرده اند: صدراعظم ، رئيس زندانها يا رئيس كل تشريفات دربار.
پادشاه مصر، فرعون (ريان الوليد) از فراعنه عرب بود كه بر مصر حكم مى راندند(43). شوهر زليخا كسى است كه ما او را به گفته قرآن مجيد، ((عزيز)) مى خوانيم . از اينجا پيداست كه او هر كه بوده و هر مقامى كه داشته ، از مقربان درگاه و مردى با نفوذ بوده است چون ((عزيز)) در زبان عربى كه قرآن ذكر مى كند به معناى شخص مقتدر و با نفوذ است .
همسر او ((زليخا)) در زيبائى و رعنايى و اعتدال قامت ، گوى سبقت از همگان ربوده و از اين جهات در تمام مصر ضرب المثل بود.
يوسف كوچكترين فرزند يعقوب پيامبر كه به وسيله برادرانش در فلسطين به چاه افتاده بود، توسط كاروانى كه روانه مصر بود از چاه در آمد و در بازار برده فروشان مصر فروخته شد. در آنجا او را به عنوان غلام بچه براى عزيز مصر خريدند و بدينگونه وارد خانه او شد.
يوسف در خانه عزيز زير نظر مستقيم همسر او ((زليخا)) بزرگ شد تا به سن هيجده سالگى رسيد و از علم و حكمت برخوردار گرديد. در آن اوقات هنگامى كه ((عزيز)) مى خواست به مسافرتى برود، همسرش را مخاطب ساخت و گفت : ((جايگاه او را گراميدار، اميد است در تنهائى ما مؤ ثر باشد يا او را چون فرزند خود بگيريم (44))).
با اين وصف ، زليخا زنى جوان بود واينك جوانى بيگانه را با اندامى برازنده و سيمايى زيبا و قيافه اى خوش تركيب در كنار خود مى ديد و سعى داشت به هر نحوى شده او را به خود متمايل سازد و راز دل خويش را با وى در ميان بگذارد.
به همين جهت نخست با نگاههاى معنادار تمام حركات يوسف را زير نظر گرفت ، باشد كه او را به خود متوجه سازد و چون نتيجه اى نگرفت ، از راه غَنج و دَلال وارد شد و آنچه در قدرت داشت به كاربرد تا با اين حربه برنده او را وادار به تسليم كند ولى يوسف هم كه هاله اى از نور نبوت و تربيت صحيح خانوادگى ، تمام وجودش را فراگرفته بود، بيدى نبود كه با اين بادها بلرزد. يوسف علاوه بر مقام عصمت ، مى دانست كه زليخا زنى شوهردار است و نسبت به او حق پرستارى دارد و سالهاست كه خود و شوهرش او را تحت مراقبت گرفته اند تا به اين سن و سال رسانده اند و نبايد به آنان خيانت كرد.
سرانجام ((زليخا)) در غيبت همسرش ((عزيز)) كه به سفر رفته بود، يوسف را به خوابگاه خود برد تا در آنجا به طور آشكار از مراوده خود با وى و برخوردهاى معنا دارى كه با او داشته است ، پرده بردارد. بدين منظور، درها را بست و گفت : ((من خود را مهياى تو كرده ام ! ولى يوسف گفت : پناه به خدا! اين خيانت است . او خداوندگار من است و مرا گرامى داشته و مقامى نيكو عطا كرده است . اگر من مرتكب چنين خيانتى شوم ، ستمكار و متجاوز خواهم بود. و خدا هرگز ستمكاران را رستگار نمى گرداند(45))).
((زليخا پند يوسف را به هيچ گرفت و چون هوى و هوس تمام وجودش را فراگرفته بود، نزديك آمد تا با وى در آميزد. چنان لحظه حساسى فرا رسيده بود كه يوسف چون به ياد خداست به مخالفت پرداخت و خدا نيز او را مورد عنايت قرار داد و قصد سوء و عمل زشت را از وى بگردانيد؛ زيرا يوسف از بندگان پاك سرشت بود(46))).
با اينكه يوسف مى دانست درها بسته است ، مع الوصف براى اينكه از تماس ‍ با زليخا بركنار بماند به طرف در دويد. در اين هنگام قفل در شكست و در باز شد! زليخا يوسف را دنبال كرد و از پشت سر پيراهن او را گرفت و كشيد تا او را به خوابگاه باز گرداند. همين موضوع نيز موجب شد كه پيراهن يوسف پاره شود.
يوسف و زليخا در حال غيرعادى از اطاقها بيرون پريدند و چون وارد حياط كاخ شدند ((عزيز)) را ديدند كه از سفر بازگشته است .
((عزيز)) آن دو را ديد كه با رنگى پريده و سر و وضعى غيرعادى از اطاق بيرون مى آيند. ((زليخا)) بدون درنگ گفت : ((مجازات كسى كه نسبت به همسر تو قصد سوئى داشته است اين است كه يا به زندان افتد و يا سخت شكنجه ببيند(47))).
يوسف كه خود را در معرض اتهام ديد گفت : ((اى عزيز! همسر تو است كه با من مراوده نموده و مرا به سوى خود كشيده است )).
در اين هنگام طفلى شيرخوار از بستگان زليخا با قدرت كامله خدا به زبان آمد و گفت : اگر پيراهن يوسف از جلو سينه دريده است ، زليخا راست مى گويد و يوسف دروغگوست - زيرا در اين صورت يوسف به طرف او رفته است و زليخا با وى گلاويز شده و پيراهن او را پاره كرده است - ولى اگر پيراهن يوسف از پشت سر پاره شده زليخا دروغ مى گويد و يوسف راستگوست .
عزيز كه از سخن گفتن طفل شيرخوار در شگفت مانده بود، جلو آمد و پيراهن يوسف را نگاه كرد و چون ديد كه پيراهن از پشت سر پاره شده به زليخا رو كرد و گفت : ((هرچه هست زير سر شما زنان است ؛ زيرا افسون شما زنان بسى بزرگ است (48))).
ماجرا رفته رفته درز گرفت و به گوش خانمهاى دربار و اشراف بلكه عموم زنان شهر رسيد و همه ، زليخا را به باد انتقاد و سرزنش گرفتند:
((زنان شهر شايع ساختند كه همسر عزيز، پيشخدمت جوان خود را به سوى خويش فراخوانده و دل در گرو عشق او نهاده و سخت به او دلبسته است ، ما او را در گمراهى آشكارى مى بينيم (49))).
چون زليخا از مضمونهاى نيشدار زنان شهر كه برايش ساخته بودند آگاه شد، آنان را دعوت كرد و براى هر كدام بالشى در گوشه و كنار سالن پذيرايى نهاد و به دست هر كدام ، كاردى براى قاش كردن ميوه داد و همينكه مجلس ‍ آراسته شد از يوسف خواست كه به مجلس در آيد!
همينكه زنان اشرافى و خانمهاى دربارى مصر، يوسف را با آن اندام دل آرا و قامت موزون و سيماى درخشان ديدند، چنان محو تماشاى او شدند كه بى اختيار انگشتان خود را با كارد به جاى ميوه بريدند و متوجه نشدند و گفتند: ((محال است كه اين جوان محبوب و دلفريب ، بشر باشد، نه ، نه ، او فرشته اى بزرگوار است (50))).
و به گفته سعدى :
گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى روا بود كه ملامت كنى زليخا را
در اينجا زليخا از فرصت استفاده كرد و به زنان مصر گفت : اين است آنچه مرا به خاطر آن سرزنش مى كنيد. شما طاقت نياورديد او را به يك نظر ببيند ولى او شبانه روز در كنار من است !
((اين است آنچه مرا در خصوص عشق او ملامت كرده ايد. من او را به خود دعوت كردم ولى او خوددارى كرد. صريحا مى گويم اگر آنچه را از وى مى خواهم و به او دستور مى دهم عملى نسازد، به زندان خواهد افتاد يا خوار و ذليل مى شود(51))).
عزيز و همسرش زليخا به منظور جلوگيرى از آبروريزى بيشتر و بدگويى و سرزنش مردم ، يوسف را به زندان افكندند ولى يوسف كه از خطر بزرگ معصيت الهى رهيده بود گفت : ((پروردگارا! من زندان را بهتر از اين مى دانم كه زنان مرا به آن مى خوانند. اگر افسون زنان را از من بر طرف نسازى ممكن است به سوى آنان كشيده شوم و از نادانان به شمار آيم (52))).
خداوند مهربان هم دعاى يوسف را مستجاب كرد و با زندانى شدن او خطر فريب و افسون زنان را از وى برطرف ساخت .
يوسف در زندان به سر مى برد تا سالها بعد كه فرعون مصر خواب ديد كه هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را خوردند. چون از معبران تعبير خواست آنان گفتند خوابى پريشان است كه قادر به تعبير آن نيستيم . جوانى كه نديمان فرعون و با يوسف در زندان بود، در اين موقع به ياد يوسف افتاد و به فرعون گفت : شخصى بزرگوار و پاكدل در زندان است كه كاملا از عهده تعبير اين خواب برخواهد آمد.
فرعون دستور داد او را از زندان در آورند. ولى يوسف گفت : قبل از هر چيز بايد معلوم شود گناه من چيست كه بايد سالها در زندان بمانم ؟ و به ماءمور گفت : برگرد و به پادشاه بگو از زنان مصر سؤ ال كند علت چه بود كه زنان اشرافى و خانمهاى دربارى انگشتان خود را بريدند؟! خداى من از افسون آنان خبر دارد.
فرعون زنان را احضار كرد و پرسيد: چرا با يوسف مراوده برقرار ساختيد و او را به خود دعوت كرديد؟ زنان گفتند: نه ، به خدا سابقه بدى از او سراغ نداريم . در اين هنگام زليخا كه به واسطه مرگ شوهرش ((عزيز)) ديگر نه آن عزت و احترام را داشت و نه آن آب و رنگ را، گفت :
((هم اكنون حقيقت آشكار شد. من اعتراف مى كنم كه اين من بودم كه او را به خود دعوت كردم ، او هر چه مى گويد راست است (53))).
يوسف با تجليل خاصى از اتهامات وارده تبرئه شد و با عزت و سرافرازى از زندان بيرون آمد، در حالى كه مرد و زن مصر اطلاع يافتند كه يوسف به خاطر پاكى و ترتيب اثر ندادن به خواهشهاى همسر عزيز مصر به زندان افتاده بود!
فرعون مصر چون يوسف را از نزديك ديد و با او سخن گفت ، چنان شخصيت وى در نظرش بزرگ آمد كه به نفع او از سلطنت كناره گرفت و سرنوشت ملت و مملكت مصر را به دست او سپرد.
بدينگونه يوسف كه به خاطر خويشتندارى از معصيت الهى و پاس احترام ناموس مردم به زندان افتاد، سرانجام همه كاره مصر شد. او، هم پيغمبر خدا بود و هم عزيز مصر، هم با كمال قدرت بر مصر حكومت مى كرد و هم چشم و چراغ مصريان بود.
مطابق برخى از روايات اسلامى سالها بعد كه زليخا پير و نابينا شده بود، روزى بر سر راه يوسف نشست و همينكه يوسف خواست از آنجا بگذرد، برخاست و از وى خواست كه دعا كند تا خدا چشمش را بينا كند و جوانى و زيبايى روزگار نخستين را به او بازگرداند تا بتواند او را ببيند، و به همسرى او در آيد. پيك الهى فرود آمد و از يوسف خواست دعا كند. يوسف پيامبر محبوب خدا هم دعا كرد و زليخا به همان شكل و اندام خوش تركيب ، ايامى كه با يوسف برخورد داشت و مى خواست به طور نامشروع با وى تماس بگيرد، بازگشت و به صورت مشروع به همسرى يوسف در آمد.
اين نتيجه دورى از گناه و دورى از نافرمانى خداست !
بلقيس
خداوند به حضرت سليمان پيغمبر حشمتى موهبت كرده بود كه به هيچيك از بندگان برگزيده اش نداده بود(54). سليمان ، هم پيغمبر خدا بود و هم فرمانرواى بزرگ و مقتدر عصر. روزى سليمان در حالى كه طبق معمول گروه بى شمارى از جنيان و انسانها و پرندگان در صفهاى مشخص ، او را همراهى مى كردند، راهى سفر شد. در آن سفر سليمان وارد سرزمين ((يمن ))گرديد و در بيابانى گرفتار مضيقه بى آبى گشت . به دستور سليمان ، همراهان در صدد برآمدند تا مگر در آن بيابان سوزان به آبى دست يابند ولى چندان كه گشتند دسترسى به آب پيدا نكردند.
شايد علت اينكه خداوند به سليمان مانند پدرش داوود مقام نبوت و سلطنت هر دو را عطا كرده بود، ماديگرى و دنياپرستى قوم آنان ((بنى اسرائيل )) بود كه مى پنداشتند كسى مى تواند بر آنان حكومت كند كه از لحاظ مال و ثروت و جلال و حشمت سرآمد مردمان مصر باشد.
هرگاه سليمان به سفر مى رفت يا به تخت مى نشست ، سپاهيانى از جن و انس و پرندگان كه خداوند مسخر وى كرده بود، پيرامونش را مى گرفتند يا به دنبالش راه مى افتادند.
در آن بيابان گرم و آفتاب سوزان ، سليمان ديد در آنجايى كه نشسته است از گوشه اى آفتاب بر او مى تابد. چون به اطراف خود نظر افكند جاى ((هدهد)) را در بالاى سر خود خالى ديد.
سليمان مى خواست هدهد را كه در ميان پرندگان شامه خاصى براى يافتن آب ولو از مسافت دور داشت ماءمور كند تا هر طور شده او را در آن بيابان از وجود آب آگاه سازد ولى چون جاى او را خالى ديد گفت : ((آيا هدهد هست و من نمى بينم يا از غايبان است ؟ اگر او در اين لحظه حساس (بدون جهت ) غيبت كرده باشد به سختى كيفر خواهم داد يا براى عبرت ديگران سر از تنش جدا مى سازم مگر اينكه براى غيبت خود عذرى موجه بياورد(55))).
خداوند به پرندگان مانند ديگر اصناف جانداران الهام كرده بود كه بايد تحت فرمان سليمان پيغمبر باشند و از فرمانش سرپيچى نكنند. به همين جهت نيز سليمان هدهد را در صورت غيبت غير موجه ، مقصر مى دانست . اين معنا موهبتى بود كه از جانب خداوند فقط به حضرت سليمان داده شده بود به طورى كه نه قبل از وى سابقه داشت و نه بعد از او نظير پيدا كرد.
ديرى نپاييد كه هدهد آمد و به سليمان گفت : ((من پى به موضوعى برده ام كه تو - پيغمبر خدا - با همه شكوه و جلال و علم و اطلاعى كه دارى از آن بى خبرى ! من از قلمرو ((سبا)) مى آيم و خبرى مقرون به حقيقت و يقين آورده ام (56))).
((من در آن شهر زنى را ديدم كه بر مردم آنجا حكومت مى كند و برايش همه گونه وسائل و قدرت و تجمل فراهم است . او به خصوص تختى عظيم دارد)).
((من ديدم كه آن زن و افراد مملكت او به جاى پرستش خداوند جهان در برابر خورشيد سر به خاك نهاده و آفتاب مى پرستند. شيطان هم شرك به خدا و كار نامعقول آنان را در نظرشان جلوه داده و از راه حق و صواب بازداشته است ، به همين علت هم از راه راست بازمانده اند(57))).
((شيطان آنان را فريب داده است تا خدايى كه هر راز پنهان در آسمانها و زمين را آشكار مى سازد و از آنچه مردم نهان مى دارند يا آشكار مى سازند، آگاه است ، پرستش نكنند. خدايى كه جز او خدايى نيست ، خدايى كه دارنده جهان آفرينش است (58))).
((هدهد)) علت غيبت خود را اين طور گزارش داد كه در پى جستجوى آب ، به شهر ((ماءرب )) پايتخت ((قوم سبا)) در يمن رسيده و ديده است كه ((بلقيس )) ملكه سبا با شكوه و جلال هر چه تمامتر در حالى كه بر تختى عظيم جلوس كرده است بر مردم يمن حكم مى راند و خود مردم سبا نيز آفتاب پرست مى باشند.
بنابراين ، هدهد در انجام وظيفه كوتاهى نكرده بود و عذر موجه داشت ؛ زيرا اگرچه با همه كوششى كه به عمل آورده بود، آبى نيافته بود ولى در عوض خبرى مهم آورده و بر امرى بزرگ آگاهى يافته بود.
سليمان پس از استماع گزارش هدهد گفت : ((خواهيم ديد كه راست مى گويى يا از دروغگويانى ؟)) سپس دستور داد نامه اى براى بلقيس ملكه سبا بنويسند و چون نامه مهيا شد، هدهد را مخاطب ساخت و گفت : ((هم اكنون اين نامه را ببر و - در حالى كه بلقيس با مشاوران خود تشكيل جلسه داده است - در مجمع آنان ، بيفكن آنگاه از ايشان كناره بگير و ببين با خواندن آن به چه نتيجه اى مى رسند(59))).
هدهد نامه سليمان را گرفت و روانه قلمرو سبا شد و چون در بالاى سر بلقيس و مجمع او قرار گرفت ، نامه را درست به دامن او افكند، سپس به گوشه اى رفت و گوش داد تا ببيند پس از مطالعه چه تصميمى خواهند گرفت .
بلقيس ، نامه را گشود و خواند، سپس رو كرد به مشاورانش و گفت : ((اى حاضران مجلس ! نامه اى گرانقدر به سوى من افكنده شد. اين نامه از سليمان است و مضمون آن چنين است : به نام خداوند بخشنده مهربان . بر من برترى مجوييد و همه تان به نزد من بياييد و خود را تسليم كنيد))
سپس بلقيس به مشاوران خود گفت : ((اى حاضران مجلس ! بگوييد تكليف من چيست ؟ من هيچ تصميم قاطعى نمى گيرم مگر اينكه قبلا شما نظر خود را اظهار كنيد)).
مشاوران بلقيس گفتند: ((ما داراى نيروى كافى و نفرات جنگجو هستيم . در عين حال اختيار ما به دست تو است ، ببين تا چه پاسخى خواهى گفت )).
بدينگونه وزراى بلقيس امر جنگ و صلح را به عهده ملكه خود محول كردند و آمادگى خود را نيز براى جنگ اعلام داشتند.
بلقيس گفت : ((آنچه من مى دانم اين است كه در صورت اعلان جنگ و شكست ما، پادشاهان فاتح وقتى به عزم جنگ وارد شهرى يا كشورى مى شوند، نظام شهر و مملكت را در هم ريخته و عزيزترين افراد كشور را به صورت خوارترين آنان در مى آورند. آرى آنان اين كار را خواهند كرد. من به جاى اعلان جنگ ، هديه اى براى آنان مى فرستم تا ببينم فرستادگانم با چه تصميمى از جانب سليمان بر مى گردند(60))).
آنگاه بلقيس جعبه اى محتوى يك دانه گوهر گرانبها براى سليمان فرستاد و به مشاوران خود گفت اگر سليمان پيغمبر خدا باشد ما توانائى جنگ با او را نداريم و چنانچه پادشاه باشد، هديه ما را مى پذيرد و با اين قدرت و نفرات بر او پيروز خواهيم شد.
هدهد كه در گوشه سقف قرار گرفته بود و سخنان آنان را مى شنيد، موضوع را به سليمان گزارش داد. وقتى فرستادگان بلقيس نزد سليمان رسيدند و هدايا را به او تسليم كردند، سليمان كه مى ديد بلقيس و اطرافيانش به جاى اينكه تسليم شوند و به خدا ايمان آورند، آن طور با وى رفتار كردند، سخت برآشفت .
همينكه فرستادگان بلقيس به حضور سليمان رسيدند، سليمان به آنان گفت : آيا مى خواهيد نظر مرا با مال دنيا جلب كنيد؟ اگر اين قصد را داريد بدانيد كه ((آنچه خدا به من داده است از آنچه شما داريد بهتر و بيشتر است . شماييد كه از اين هديه خود شادى مى كنيد))؛ زيرا شما فقط به ظواهر دنيا مى نگريد و از آنچه در ماوراى عالم ماده و مظاهر جهان است غافل مى باشيد.
سپس به فرستادگان بلقيس گفت : ((برگرديد به سوى آنان (بلقيس و مشاورانش ) و هداياى خود را نيز ببريد و به آنها بگوييد: من سپاهى به سوى آنان گسيل مى دارم كه قادر نباشيد در مقابل آن مقاومت كنيد و آنان را با ذلت و خوارى از مملكت سبا بيرون خواهم كرد(61))).
پس از رفتن فرستادگان بلقيس ، سليمان رو به حاضران درگاه كرد و گفت : ((اى حاضران درگاه ! كداميك از شما مى توانيد تخت بلقيس را پيش از آنكه آنان نزد من بيايند و تسليم شوند حاضر كنيد؟(62))).
((عفريت )) كه از سركرده هاى جن بود گفت : ((من آن را پيش از آن كه تو از جايت برخيزى خواهم آورد. آرى من اين كار را مى كنم و بر آن هم قادر و امين هستم (63))).
به دنبال آن ((آصف بن برخيا)) وزير حضرت سليمان كه ((بهره اى از علوم كتاب آسمانى داشت گفت : من قادرم آن را پيش از آنكه مژه بر هم بزنى بياورم (64))). در اين مسابقه ((آصف بن برخيا)) برنده شد.
((همينكه سليمان ديد تخت بلقيس را آورده اند و نزد او نهاده اند)) زبان شكرگزارى گشود و گفت : ((اين از موهبت خداى من است )) خدا اين نعمت و موهبت را به من داده است ((تا مرا بيازمايد كه آيا پاس نعمت او را نگاه مى دارم يا كفران نعمت خواهم كرد)).
سپس گفت : ((هر كس پاس نعمت خدا را نگاهداشت ، سود آن به خود وى باز مى گردد و هر كس ناسپاسى كند، زيانى به خدا نمى رساند)) بلكه زيان آن به خود وى مى رسد ((زيرا خداى من نسبت به شكر بندگان بى نياز و در عين حال نسبت به آنان كريم است (65))).

next page

fehrest page

back page