عناوين اين بخش

ماخذ : کتاب  کرامات صالحين 

کرامت سالار شهيدان امام حسين عليه السلام به آيت الله حائري
عنايت حضرت ابوالفضل عليه السلام به يکي از بندگان خدا
آب در سرداب حرم ابوالفضل عليه السلام
 نبش قبر جناب حر
لطف هشتمين امام نور به زائرش
عنايتي ديگر از حضرت رضا عليه السلام
ثمره خدمت خالصانه به خاندان پيامبر ( ص )
 توصیه به زیارت مزار خواجه ربيع
اين راز بايد پوشيده بماند
 
 

 کرامت سالار شهيدان امام حسين عليه السلام به آيت الله حائري

مرحوم شريف رازي نقل مي کند :
آيت الله حائري يزدي، بنيانگذار حوزه علميه قم داراي خصايص اخلاقي و انساني و سجاياي بسياري بود.
از خصوصيات بارز او شدت ارادتش به پيامبر و خاندانش ، به ويژه سالار شهيدان حضرت سيدالشهداء عليه السلام بود که زبانزد خاص و عام بود.

اين ارادت به گونه اي بود که مرحوم حاج شيخ ابراهيم صاحب الزماني تبريزي که يکي از خوبان بود از سوي آن جناب دستور داشت همه روزه پيش از آغاز درس فقه آن مرحوم، دقايقي ذکر مصيبت امام حسين عليه السلام را نمايد و آنگاه جناب حائري  درس فقه خود را آغاز مي کرد.

 دهه محرم مجلس سوگواري داشت و روز عاشورا خود به نشان سوگ حسين عليه السلام گِل بر چهره و پيشاني مي ماليد و جلو دسته عزاداري علما حرکت مي کرد.
از شدت ارادت او به کشتي نجات امت، امام حسين عليه السلام و دليل آن پرسيدند که در پاسخ فرمود: « من هر چه دارم از آن گرامي است.»  و آنگاه يکي از کرامتهاي  آن حضرت در مورد خودش را بدين صورت شرح داد. :

هنگامي که در کربلا بودم شبي در خواب ديدم که فردي به من گفت: « شيخ عبدالکريم! کارهايت را رديف کن که تا سه روز ديگر از دنيا خواهي رفت.»

از خواب بيدار شدم و غرق در حيرت گشتم، اما بدان توجه زيادي نکردم. شب سه شنبه بود که اين خواب را ديدم ، روز سه شنبه و چهارشنبه را به درس و بحث رفتم و کوشيدم خواب را فراموش کنم و روز پنج شنبه که تعطيل بود با برخي از دوستان به باغ معروف « سيد جواد کليدار» در کربلا رفتيم و پس از گردش و بحث علمي نهار خورديم و به استراحت پرداختيم.

هنوز خوابم نبرده بود که به تدريج تب و لرز شديدي به من دست داد و به سرعت شدت يافت و کار به جايي رسيد که دوستان هر چه عبا و روانداز بود همه را روي من انداختند اما باز هم مي لرزيدم و آنگاه پس از ساعتي تب سوزاني همه وجودم را فراگرفت و احساس کردم که حالم بسيار وخيم است و با مرگ فاصله اي ندارم.
از دوستان خواستم که مرا هر چه زودتر به منزل برسانند و آنان نيز وسيله اي يافتند و مرا به خاانه انتقال دادند و در منزل به حالت احتضار افتادم و کم کم علائم و نشانه هاي مرگ از راه رسيد و حواس ظاهري رو به خاموشي نهاد و تازه به ياد خواب سه شنبه افتادم.

در آن حالت بحراني بودم که ديدم دو نفر وارد اطاق شدند و در دو طرف من قرا گرفتند و ضمن نگاه به يکديگر گفتند: « پايان زندگي اوست و بايد او را قبض روح کرد.»

من که مرگ را در برابر ديدگانم مي ديدم با قلبي سوخته و پر اخلاص به سالار شهيدان توسل جسته و گفتم:
« سرورم! من از مرگ نمي هراسم اما از دست خالي و فراهم نکردن زاد و توشه آخرت، بسيار نگرانم، شما را به حرمت مادرت فاطمه عليها السلام شفاعت مرا بکن تا خدا مرگم را به تأخير اندازد و من کار آخرت را بسازم و آنگاه بروم.»

شگفتا که پس از اين توجه قلبي ديدم فردي وارد شد و به آن دو فرشته گفت: « سيدالشهداء عليه السلام مي فرمايد: « شيخ، به ما توسل جسته و ما شفاعت او را نزد خدا نموده ايم و تقاضا کرده ايم که عمر او را طولاني سازد. و خدا از سر مهر به ما اجابت فرموده است او را رها  کنيد.» و آن دو به نشانه اطاعت خضوع کردند و آنگاه هر سه با هم صعود نمودند.

درست در آن لحظات احساس کردم که رو به بهبود بازگشتم. صداي گريه خاندانم را شنيدم و توجه يافتم که به سر و صورت مي زنند، به طور آهسته خود را حرکت دادم و ديده گشودم اما دريافتم که چشمانم بسته و برصورتم پوشش کشيده اند. خواستم پايم را حرکت دهم که ديدم دو شصت پايم را نيز بسته اند.

دستم را براي کنار زدن پوشش از صورتم به آرامي حرکت دادم که ديدم همه ساکت شدند و گفتند: « گريه نکنيد حرکت دارد.» و آرام شدند،  پوشش از روي من برداشتند و چشمم را گشودند و پاهايم را باز کردند.
 اشاره کردم که آب بياوريد و آب را به دهانم ريختند کم کم از بستر مرگ برخاستم و نشستم و به تدريج بهبودي کامل خويش را يافتم و اين به خاطر برکت و عنايت مولايم حسين عليه السلام بود.

عنايت حضرت ابوالفضل عليه السلام به يکي از بندگان خدا

مرحوم شرف رازی نقل کرده است :
جوانی بود مسیحی به نام يونس که به خاطر يک عمل انساني مورد عنايت حضرت ابوالفضل عليه السلام قرار گرفت و مسلمان شد و نامش  به  عبدالمهدي  تغییر یافت .

داستانش را  به نقل از حاج عباس  ، خدمتگزار بيت آيت الله  شهيد ، حاج شيخ محمد تقي بافقي، اينگونه نقل کرده است :

مرحوم آيت الله بافقي به ما دستور داده بود شبها در منزل را نبنديم و همچنان شب و روز به روي مردم باز باشد. يک شب، ساعت، نيمه شب را نشان مي داد که من احساس کردم فردي وارد خانه شد و چون بدون اذن و اخطار آمد فکر کردم دزد است، به سرعت برخاستم و به سوي حياط رفتم؛ ديدم مردي بلند قامت در وسط حياط ايستاده است، چون چيزي نمي گفت من پنداشتم سارق است.
با قدرت به سوي او حمله کردم و دستهايش را محکم از پشت گرفتم و فرياد زدم: « تو کيستي واز کجا آمدي ؟» که ديدم آيت الله بافقي از درون خانه صدا مي زند: « عباس! ... مزاحم او نشو او نامش يونس است و مرا مي خواهد.»

او را به اطاق آقا راهنمايي کردم و آيت الله بافقي به او احترام کرد و او به دست حاج شيخ مسلمان شد و آقا نام او را « عبدالمهدي» برگزيد.

به من دستور داد او را حمام ببرم و ...  روزهای بعد اسلام و مقررات آن را به وي تعليم  نمايم.

من دستورات حاج شيخ را يکي پس از ديگري به انجام رساندم و ديگر با عبدالمهدي دوست شدم.
از او جريان مسلمان شدنش را پرسيدم که گفت: « من اهل بغداد هستم و مسيحي بودم. شغلم رانندگي بود و از بغداد به کربلا و نجف و ديگر نقاط بار مي بردم. چندي پيش، باري به تهران آوردم و پس از تحويل، آن شب در جايي مشغول استراحت بودم که جواني سوار بر اسب از راه رسيد و گفت که: ابوالفضل فرزند علي مرتضي است و آمده است به پاس حقي که من دارم، مرا به دين حق رهنمون گردد.

پرسيدم: « سرورم! من چه حقي بر شما دارم؟»
فرمود: « شما مرد سالخورده اي را که خسته و تشنه و در راه مانده بود او را به کربلا رساندي، او زائر کربلا بود و اينک من براي جبران آن کار نيک تو آمده ام ... تا شما را به اسلام رهنمون گردم.»

با شادماني از او استقبال کردم و همراه او حرکت کردم او فرمود: « از همين راه برو دو نفر در انتظار تو هستند و تو را به منزل « شيخ ما» محمد تقي بافقي مي برند و او اسلام را به تو خواهد آموخت.»

کمي که آمدم ديدم دو نفر جوان ايستاده اند و آنها مرا به خانه شيخ آوردند و رفتند و من به عنايت آن حضرت به دست حاج شيخ مسلمان شدم و اينک خداي را سپاس مي گويم.»


آب در سرداب حرم ابوالفضل عليه السلام

آيت الله العظمي حکيم قدس سره از علماي بزرگ و  مراجع بنام تقليد بود که سالها زعامت حوزه کهنسال نجف را به عهده داشت و در راه نگهباني از دين خدا رنجها به جان خريد.

 آيت الله سيد عباس کاشاني حائري  در مورد حضرت ابوالفضل عليه السلام و سرداب  و قبر مطهرش داستاني را در خدمت این مرجع بزرگوار مشاهده کرده که اینگونه نقل کرده است :
« روزي در بيت آيت الله حکيم بودم که کليدار آستان مقدس حضرت ابوالفضل عليه السلام تلفن کرد و گفت: « سرداب مقدس حضرت ابوالفضل عليه السلام را آب گرفته  و بيم آن مي رود که ويران گردد و به حرم مطهر و گنبد و مناره ها نيز آسيب کلي  وارد شود شما کاري بکنيد.»

آيت الله حکيم فرمودند: « من جمعه خواهم آمد و هر آنچه در توان دارم انجام خواهم داد.»

آنگاه گروهي از علماي نجف از جمله اينجانب به همراه ايشان به کربلا و به حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام رفتيم. آن مرجع بزرگ براي بازديد به طرف سرداب مقدس رفت و ما نيز از پي او امديم اما همين که چند پله پايين رفتند ديدم نشست و با صداي بسيار بلند که تا آن روز نديده بودم شروع به گريه کرد.
همه شگفت زده و هراسان شديم که چه شده است؟
من گردن کشيدم و ديدم شگفتا منظره عجيبي است که مرا هم گريان ساخت. منظره اين بود :
که ديدم قبر شريف ابوالفضل عليه السلام در ميان آب بسان جايي که از هر سو به وسيله ديوار بتوني بسيار محکم حفاظت شود در وسط آب قرار دارد اما آب آن را نمي گيرد درست همانند قبر سالارش حسين عليه السلام که متوکل بر آن آب بست اما آب به سوي قبر پيش روي  نکرد و آنجا را حاير حسيني ناميدند. سلام خدا بر او و سالارش حسين عليه السلام.

دو تصویر کم نظیر از سرداب قبر مطهر حضرت ابوالفضل ( ع )
سمت راست : تصویر قبر مطهر در موقعی که آب دور قبر تخلیه شده است .
سمت چپ : تصویر قبر مطهر در شرایطی که مجدد مملو از آب شده است ، برای درک بهتر یک کیسه پلاستیکی ( آبی راه راه ) روی آب قرار گرفته است .


 نبش قبر جناب حر

هنگامي که شاه اسماعيل صفوي به کربلا مشرف شد نخست به زيارت سالار شهيدان رفت و آنگاه حضرت ابوالفضل عليه السلام و ديگر شهداي کربلا عليهم السلام را زيارت نمود. اما به زيارت حر، آن آزاده روزگار که قبرش با قبر سالارش فاصله دارد، نرفت.

پرسيدند: « چرا؟»
استدلال کرد که اگر توبه او پذيرفته شده بود از سالارش حسين عليه السلام دور نمي ماند.
توضيح دادندکه: « شاها ! از آنجايي که او در سپاه يزيد فرمانده لشکر بود و آشناياني داشت پس از شهادت در راه حق و در ياري حسين عليه السلام بستگانش بدن او را با تلاش و با اصرار بسيار از ميدان جنگ خارج ساختند ودر اينجا به خاک سپردند.»

شاه گفت: « من مي روم با اين شرط که دستور دهم قبر او را بشکافند و درون قبر را بنگرم اگر شهيد باشد نپوسيده است و براي او مقبره مي سازم. در غير اين صورت دستور تخريب قبرش را صادر خواهم کرد. »

پس از اين تصميم به همراه گروهي از علما، سران ارتش و ارکان دولت خويش، کنار قبر حر آمدند و دستور نبش قبر را صادر کرد.

هنگامي که قبر گشوده شد شگفت زده شدند چرا که ديدند پيکر به خون آغشته آن آزاده قهرمان پس از گذشت بيش از يک هزار سال صحيح و سالم است. زخمهاي بي شمار گويي تازه وارد آمده و دستمالي نيز که سالارش حسين عليه السلام بر فرق او بسته و مدال بزرگي است بر پيشاني دارد.

شاه اسماعیل گفت: « اين دستمال از امام حسين عليه السلام است و براي ما مايه برکت و پيروزي بر دشمنان و مايه شفاي بيماران. به همين جهت با دست خويش آن را باز کرد و دستمال ديگري بست اما به مجرد باز کردن آن دستمال، خون جاري شد و هرگونه کوشش براي متوقف ساختن آن بي حاصل ماند.
 به ناچار شاه همان دستمال را بر سر حر بست و گوشه اي از آن را به عنوان تبرک برداشت و خون هم  متوقف شد. به همين جهت دستور داد براي او مقبره ساختند و مردم را به زيارت ایشان  فراخواند.

 لطف هشتمين امام نور به زائرش

از مرحوم شریف رازی نقل شده :
يکي از علماي بزرگ اصفهان با کارواني به سوي مشهد و به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام حرکت کرد.
او برادري داشت که در خلق و خو و رفتار و کردار با او بيگانه بود چرا که مقررات الهي را رعايت نمي کرد و به گناه و غفلت زدگي در غلطيده بود.

اين مرد عالم به همين جهت رابطه اش با او به سردي گراييده بود و به هنگام حرکت از دوستان و آشنايان خداحافظي کرد اما به ديدار او نرفت. برادر گناهکار پس از شنيدن حرکت برادر عالم و دانشمندش از پي کاروان روان شد و در چند فرسخي اصفهان خود را به کاروان رسانيد و ضمن پوزش از او خواست که اجازه دهد او نيز به همراه کاروان حرکت نمايد.
مرد عالم  موافقت کرد بدان اميد که برادر موفق به توبه و بازگشت به سوي خدا شود و در اين راه از هيچگونه تلاش و عملي براي هدايت او دريغ نکرد .

برادر گناهکار ، سرانجام در مسير راه دگرگون گشت و توبه کرد و رو به بارگاه خدا آورد.
در نزديکي مشهد و در شهر سبزوار بيمار شد و جهان را بدرود گفت. کاروانيان خواستند او را به خاک سپارند اما برادرش گفت: « نه! برادرم به قصد زيارت امام رضا عليه السلام حرکت کرده و چون توبه نموده و به بارگاه خدا بازگشته است من به هر تلاشي است بايد  پيکر او را به مشهد رسانده و پس از طواف دادن به خاک بسپارم.» و چنين کرد و براي او بسيار طلب بخشايش نمود و همواره در انديشه او بود که سرنوشتش به کجا انجاميده است؟

يک شب در عالم رؤيا برادر را در قصري زيبا و باغي شکوهمند نگريست از او پرسيد که: « برادر! شما و اين باغ زيبا و قصر باشکوه؟
اينجا چه مي کني؟»

مي گويد: « اينجا منزل من است و اين از لطف و عنايت حضرت رضا عليه السلام است. » از او خواست تا جريان را به طور مشروح باز گويد.

او گفت: « هنگامي که مرا غسل مي داديد آب براي من آتش سوزان بود و همينگونه کفن و تابوت و من همواره در عذاب گرفتار بودم تا جسدم را به مشهد رسانديد.
وقتي مرا به صحن مطهر وارد کرديد عذاب از من برداشته شد و مردم را در حال زيارت ديدم و ديدم که حضرت  رضا عليه السلام بر بالاي ضريح ايستاده و پاسخ زائران خويش را مي دهد و از آنان تقدير مي نمايد.

به راهنمايي و اشاره يکي از دربانان خيرخواه به حضرت روي آوردم و از آن گرامي شفاعت خويش را خواستم چرا که دريافتم اگر بدون  رسيدن به شفاعت آن حضرت مرا از حرم خارج سازيد بار ديگر گرفتار خواهم بود، به همين جهت شما پيکر مرا طواف مي داديد اما من به امام رضا عليه السلام التماس مي کردم و آن حضرت به من توجهي نمي کرد.

دربان به من گفت: « او را به نام مادرش فاطمه عليها السلام سوگند بده!» و من نيز چنين کردم که ديدم آن حضرت به من عنايت فرمود و رو به آسمان نمود و گفت: « بار خدايا! اينان گناه و نافرماني مي کنند اما سرانجام توبه مي کنند و ما را به کسي سوگند مي دهند که نمي توانيم نجات و پذيرفته شدن توبه آنان را از بارگاهت نخواهيم .»

سخن آن حضرت که به اينجا رسيد شما نيز مرا از حرم بيرون آورديد و ديدم ديگر عذاب به سراغم نيامد و گويي حضرت رضا عليه السلام به کرامت مادرش فاطمه عليها السالم مرا شفاعت فرمود و آنگاه بود که مرا در اين باغ و اين قصر اسکان دادند.»
 

آنانکه در جوار رضا آرميده اند      کفران نعمت است بهشت آرزو کنند


عنايتي ديگر از حضرت رضا عليه السلام

مرحوم شریف رازی از قول یکی از علما نقل کرده اند :
 به همراه همسرم به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام به مشهد رفتيم، مدتي آنجا بوديم که پولم تمام شد و هر چه نگريستم آشنايي نيافتم، حساب کردم ديدم براي بازگشت به تهران به هفتاد و پنج تومان، براي تهيه دو بليط قطار نياز دارم و پانزده تومان هم براي مخارج ديگر.
وقتي همه راهها را بسته ديدم به حرم مشرف شدم و با همه وجود از حضرت رضا عليه السلام حاجت خويش را خواستم و زيارت وداع  خواندم و بيرون آمدم. در نزديکي سقاخانه که مي رفتيم مردي زمين گير را ديدم که مرا فرا مي خواند، پنداشتم او فقير است و کمک مي خواهد، شرمنده شدم نزديک رفتم تا از او عذرخواهي کنم و با زبان خوب دل او را به دست آورم که گفت:
« لطفا" يک استخاره کنيد.»

استخاره کردم خوب بود.
گفت: « استخاره ديگري بفرماييد.»
 باز هم خوب بود.
گفت: « استخاره سومي هم بفرماييد.»
آن هم خوب بود.

خنديد و دست به جيب کرد و مشتي ده توماني به من داد. جريان را پرسيدم.
گفت: « اين پول نود تومان است و مال شما است.»
پرسيدم: « چطور؟»
گفت: « واقعيت اين است که من در نظر داشتم مقداري پول به يکي از زائران حضرت رضا عليه السلام بدهم که از پي آن انديشه همين جا نشسته و به زائران مي نگريستم که به کداميک کمک کنم که شما رسيديد و به دلم افتاد که آن پول را به شما بدهم به همين جهت شما را صدا زدم و گفتم: استخاره کنيد! مرتبه اول به دلم افتاده بود که سي تومان به شما بدهم که خوب آمد؛ استخاره ديگري کردم که سي تومان ديگر بيفزايم باز هم خوب آمد؛ استخاره سوم را نيز خواستم که باز هم خوب آمد و اين شد نود تومان.»

من خنديدم و گفتم: « يک استخاره ديگر بکنم؟»
گفت: « نه حواله همين است.»
و با دريافت حواله حضرت رضا عليه السلام همان روز به سوي تهران حرکت کردم و به منزل خويشتن رسيدم.


خدمت به بانوي قهرمان کربلا زينب عليه السلام

از جمله کارهايي است که اگر از روي ادب و اخلاص از انسان شايسته کرداري سرزند هم توجه و عنايت خدا را به سوي خدمتگزار واقعي جلب مي کند و هم لطف خاندان وحي و رسالت به ويژه امام عصر عليه السلام را.
 
آورده اند که مرحوم آيت الله العظمي ميرزا محمد حسن شيرازي آن پيشواي مجاهد و مرجع بزرگوار تقليد که با يک فتواي درست و سنجيده کمر استعمار کهنه کار بريتانا را شکست، پيش از مرجعيت خويش به همراه علامه حاج ملا علي کني، به زيارت خانه خدا رفتند و پس از انجام حج به شام سفر کردند.

در شام هنگامي که به زيارت بانوي دو سرا حضرت زينب عليها السلام شرفياب شدند ديدند بر اثر سهل انگاري خادم، حرم مطهر و ضريح، تميز و عطرآگين نيست، به همين جهت اين دو عالم برزگوار لباسهاي خويش را کنار نهاده و به نظافت و خاکروبي ضريح و حرم پرداختند.

مرحوم ميرزا، هنگامي که خواستند خاکروبه ها را بردارند چون خاک انداز و سطل زباله نيافتند با دستمال و عباي خويش اين کار را انجام دادند و اين خدمت ناچيز را جز خدا و روح مقدس حضرت زينب عليها السلام و علامه کني که همراه او بود کسي نديد و نشنيد و گذشت.

از سوي ديگر يکي از زائران خانه خدا به نام قطيفي به زيارت خانه خدا مي رود و در آنجا پولش تمام مي شود، در مسجد الحرام به دعا مي نشيند تا خدا وسيله بازگشت او را فراهم نمايد و به حضرت ولي عصر عليه السلام توسل مي جويد.
يکي از روزها همانگونه که پرده خانه را گرفته بود مي بيند دستي به شانه اش رسيد و می پرسد  : « چه مي خواهي؟ »

مطلب خويش را باز مي گويد و صاحب آن دست مقدس مقداري ليره به او مي دهد و مي گويد:
« به نجف که رفتي نزد ميرزا محمد حسن برو و بگو: سيد مهدي گفت: به اين نشان که به همراه حاج ملا علي کني به هنگام بازگشت از مکه در شام به زيارت حضرت زينب عليها السلام مشرف شدي و حرم را نظافت و غبارگيري کردي و با گوشه عبا و دستمال خود پاکيزه ساختي اينک بيست اشرفي به من بده.»

مرحوم حجة الاسلام همداني که در نجف در محضر فرزند مرحوم ميرزاي بزرگ بوده است از ايشان نقل مي کند که تا آن مرد اين نشاني را داد پدرم دگرگون شد و برخاست و بيست اشرفي را به آن مرد داد.

از برخي بزرگان نقل شده که آن زائر هنگامي که به تهران آمد و خدمت علامه کني رفت و جريان را گفت، آن مرحوم بسيار گريست و فرمود: « چون ميرزاي بزرگ قدس سره در نظافت و غبار روبي حرم کوشش بسيار کرد اين عمل مورد توجه حضرت قرار گرفته است.»


 توصیه به زیارت مزار خواجه ربيع

آيت الله سيد يونس اردبيلي از علماي شايسته و وارسته بود.
اين مرجع بزرگ شيعه تا زمان نهضت آيت الله العظمي حسين  قمي، در مشهد اقامت داشت و به خاطر پشتيباني از او به اردبيل تبعيد شد.
هشت سال در اردبيل بود و باز ديگر به مشهد بازگشت.

ایشان در مورد خواجه ربيع داستاني دارد که جالب و خواندني است.

اين مرد عالم که در مسجد بالا سر حرم حضرت رضا عليه السلام نماز را به جماعت اقامه مي کرد نسبت به خواجه ربيع عقيده اي نداشت و به زيارت او نمي رفت.
 يکي باز سيد بزرگواري از نجف آمده و ميهمان آيت الله اردبيلي بود از او مي پرسد. « چرا شما به زيارت خواجه نمي رويد ؟ »

پاسخ مي دهد:
« چون برخي از رجال شناسان او را مدح و ستايش نموده اما برخي او را به خوبي ياد نکرده اند از اين رو فکر مي کنم  احتياط در ترک زيارت اوست و نمي روم.»

سيد مي گويد:
« شما به زيارت خواجه ربيع برويد چرا که من هر وقت به مشهد تشرف يابم خواجه را زيارت مي کنم. برنامه من هميشه در مشهد اينطور بود که روز جمعه بعد از ظهر به زيارت خواجه مي رفتم و آنگاه به حرم مشرف شده و دعاي سمات را در آنجا مي خواندم.
عصر يک جمعه دير از منزل حرکت کردم و چون ترسيدم به حرم و دعاي سمات نرسم از زيارت خواجه گذشتم و به جاي آن به زيارت پير پاره دوز رفتم.
در آنجا به خواندن فاتحه مشغول بودم که يک سيد جوان و بسيار زيبا و نوراني از راه رسيد. هيچ کس در آنجا نبود او به طرف من آمد و مرا با اسم و رسم صدا زد و گفت: « به زيارت خواجه نرفتي؟»
گفتم: « چون وقت گذشته بود ترسيدم به خواندن دعاي سمات موفق نشوم.»

فرمود: « نه! وقت هست، بيا با هم برويم.»
دست مرا گرفت از درب مقبره پير پاره دوز که بيرون آمديم ديدم در باغ خواجه ربيع هستم فاتحه خواندم و بازگشتم و ديگر آن سيد را نديدم.

در بازگشت يکي از تجار با ايمان مشهد را ديدم که با ماشين شخصي خود آنجا آمده بود و مرا به شهر رسانيد و پيش از غروب آفتاب به حرم
مشرف شدم و دعاي سمات را هم خواندم.

آيت الله اردبيلي پس از شنيدن اين داستان نسبت به خواجه ربيع ديدگاه جديدي يافتند و از آن پس به زيارت او مي رفتند.


آرامگاه خواجه ربيع - مشهد


اين راز بايد پوشيده بماند

از آيت الله العظمي نجفي مرعشي نقل شده است که :
پدرم علامه نسابه آيت الله مرعشي مي گفت: مدتها بود که من در تلاش و کوشش بودم تا راز قبر گمشده مادرم فاطمه عليها السلام دخت پيامبر را کشف کنم و بدانم قبر آن بانوي سرفراز گيتي کجاست؟

اما هر چه در اين رابطه کتابهاي شيعه و سني را زير و رو کردم به جايي راه نبردم به ناگزير دست به توسلات و ختمهاي گوناگون زدم تا  شايد از اين راه به هدف خويش دست يابم و به همين جهت بود که در مسجد سهله برنامه اي را مشغول شدم که دوره آن چهل شب بود و گويي شب سي و هفتم بود که در عالم رؤيا امام هفتم يا ششم عليهما السلام را ديدم که خطاب به من فرمود: « سيد محمود! در گشودن اين  راز، اصرار نورز که بايد اين راز تا آمدن حضرت بقيه الله پوشيده بماند چرا که اين وصيت آن بانوي مظلومه و گرانقدر است و راهي است براي آگاهي يافتن حق طلبان از ستم و بيدادي که بر آن بانوي دو سرا و همسر گرانقدرش اميرالمؤمنان عليه السلام از سوي استبداد رفت.»

و افزود: « خداوند عظمت او را در اين سرا به کريمه اهلبيت عنايت فرموده است.»

پرسيدم: « سرورم! منظور از کريمه اهلبيت کيست؟»
فرمودند: « فاطمه معصومه در قم.»
پدرم افزودند: « از خواب بيدار شدم و برای نخستين بار را ه ايران را در پيش گرفتم و به قم آمدم و پس از زيارت به شهر ري رفتم و آنجا بودم که سيل قبر جناب صدوق را تخريب نموده و بدن شريفش ظاهر شده بود که به همراه گروهي از علماي تهران رفتيم و پس از نه صد سال از رحلت آن مرحوم ديديم پيکر پاکش ترو تازه مانده و دست او را بوسيدم.

از جمله علماي حاضر در کنار قبر صدوق عبارت بودند از: آقاي ميرزاابوالحسن جلوه، آقاي حاج ملا محمد اندرماني، آخوند رستم آبادي،
آقاي علي حکيم و آقاي مدرس که همگي به زيارت صدوق آمده بودند و بدن شريف او را ديدند.»



 

نقل مطالب سایت ، فقط با اجازه از ناشرين کتابهای منبع
و ذکر کامل لينک  سایت صالحين امکان پذیر می باشد .

زندگینامه صالحین حکایات صالحین تشرفات دفتريادبود    عکسها  

1387-1382 هجری شمسی
Salehin.com  Host By : Tartan Space
Best View 1024 x 768 - IE 5.5 or Better