عناوين بخش حکايات

ماخذ : کتاب رسول ترک  

دو ویژگی از رسول ترک
لحظه اجابت دعاهای رسول
عنایت حسینی
مجلس عزای امام حسین - ع
رفع گرفتاری حاج محمد
آگاهی از ضمیر
مرثيه حضرت علی اکبر (ع)
بدرقه ضریح حضرت رقیه (ع) در تهران
روز شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع)
امان نامه
کمک به خانواده های بی سرپرست
دعا برای رفیقی قدیمی
عید نوروز
نصیحتهای رسول
 

پیش از مطالعه

نکاتی که در پیش رو دارید صرفا در بردارنده بخش کوچکی از زندگی جناب رسول ترک است .
بسیاری از جزییات زندگی ایشان به دست ما نرسیده است .
این سطور تنها احترام به این " حر " زمانه و یادآور این نکته است که راه نه تنها بر  روی ارادتمندان واقعی به این اهل بیت - ع - بسته نیست بلکه برای افراد به ظاهر گناهکار در صورتی که در قلب خود ارادت خالصانه ای را حفظ کرده باشند نیز باز است .

 

 
 

دو ویژگی از رسول ترک

حاج جلیل عصری نوبری خاطراتی از صفات و عادتهای رسول ترک را نیز در ذهن داشت و تعریف میکرد:
یکی از ویژگیهای حاج رسول این بود که اگر او از خیابان و کوچه و محلی رد میشد که در آنجا جلسه روضه و توسل به ابا عبدالله الحسین (ع) برقرار بود امکان نداشت او بی تفاوت از آنجا رد بشود و برود، بلکه برای دقیقه های کوتاهی هم که شده در آن جلسه حضور می یافت.
او حتی وقتی در روزهای جمعه از خانه اش بیرون میآمد تا به هیئت و جلسه خاصی برود در مسیر راهش هر پرچم و نشانه هیئت و جلسه روضهای را میدید فوری وارد آن جلسه روضه میشد و چند دقیقه می نشست و بعد دوباره بلند میشد به سوی هیئت و جلسهای که میخواست برود حرکت میکرد.
همچنین حاج جلیل عصری میگفت:
 یکی دیگر از ویژگیها و خصوصیتهای حاج رسول این بود که او هر روز صبح وقتی از خانه اش بیرون میآمد و میخواست به سوی بازار و مغازه اش برود ابتدا به زیارت امامزاده ای که در همان نزدیکی های خانه اش در خیابان خیام بود مشرف میشد و بعد از زیارت به مغازهاش میرفت. امکان نداشت که حاج رسول یک روز بدون زیارت آن امامزاده به بازار برود.
 


لحظه اجابت دعاهای رسول

حاج مجید فرسادی از مداحهای اهل بیت (ع) میگفت:
حاج رسول در بعضی از مواقع وقتی به شور و حال میافتاد ساعتها گریان و نالان میشد و بعد از اینکه چند ساعت گریه و زاری میکرد از حال میافتاد و خسته و بی رمق در گوشه ای مینشست و با همان حالت خسته و حزینی که داشت به آرامی و با دل شکستگی این جمله را زیر لب تند تند تکرار میکرد:
سنه قربان اولوم حسین (ای به فدای تو بشوم حسین) /  سنه قربان اولوم حسین، سنه قربان اولوم حسین...
همیشه وقتی حاج رسول در این حالت میافتاد ما فوری به کنارش میرفتیم و حاجتهای خود را بیان میکردیم تا او از امام حسین (ع) بخواهد. چون در این حالتها او هر دعایی که میکرد مستجاب میشد و رد شدنی نبود! و ما همیشه حاجتهای خودمان را در این لحظات میگرفتیم.


عنایت حسینی

حاج حسن علیپور میگفت:
در یکی از روزهای عاشورا من با حاج رسول در وسط بازار کفاشها در گوشهای ایستاده بودم. ما منتظر بودیم تا دسته های آذربایجانیها بیایند تا ما هم به آنها ملحق شویم.
آن روز بازار و اطراف بازار بسیار شلوغ بود و مانند همه روزهای تاسوعا و عاشورا جمعیت بسیار زیادی برای عزاداری و یا تماشای عزادریها به بازار آمده بودند. در همان لحظات من مردی خوش سیما را دیدم که از میان جمعیت در حال عبور بود. آن مرد همانند کسانیکه گلو درد دارند با پارچهای سیاه گلویش را محکم بسته بود.
وقتی نگاه و چشم حاج رسول به آن مرد افتاد فوری به من گفت: حسین آقا، برو آن آقا را صدا بزن بیاید اینجا. او حاج اکبر آقای ناظم قنات آبادی است.

از طرز و شکل صحبتهای حاج اکبر آقای ناظم معلوم گشت که حدسم درست بوده است و او به علت گلو درد گلویش را با پارچهای بسته است. گلوی حاج اکبر آقای ناظم بر اثر عزاداریها و نوحه خوانی های زیاد به شدت متورم شده بود . حنجره او به اندازهای آسیب دیده بود که صدایش به سختی در میآمد.
حاج اکبر آقای ناظم به کنار حاج رسول آمد و آن دو شروع به سلام و علیک کردند. بعد از احوالپرسی حاج رسول از حاج آقای ناظم پرسید: حاج آقای ناظم شما الان کجا میخواهید تشریف ببرید؟
آقای ناظم با همان صدای گرفته و بسیار ضعیف و مریضش جواب داد:
همینطوری که می بینی گلویم درد میکند و صدایم در نمیآید میخواهم به خانه بروم استراحت کنم تا انشاءالله فردا هم بتوانم برای خواندن و عزاداری آمادگی داشته باشم.

به نظر میرسید که حاج رسول از اینکه حاج اکبر آقای ناظم در روز عاشورا به این زودی به خاطر گلو دردش میخواهد به خانه برود تعجب کرده است.
حاج رسول یک نگاهی به حاج اکبر آقای ناظم انداخت و گفت: حاجی بگذار اول من فقط دو خط شعر برای شما بخوانم و بعد، آن موقع شما اگر خواستی به خانه ات بروی برو.

سپس حاج رسول هر دو دستش را بر روی شانه های حاج اکبر آقای ناظم انداخت و در حالیکه صورتش در مقابل صورت او قرار داشت شروع به خواندن این یک بیت شعر نمود:
سودا زده طره جانانه ام امروز/  زنجیر بیارید که دیوانهام امروز

من خودم در آن لحظه با چشمها و گوشهای خودم شاهد بودم و دیدم زمانی که حاج رسول این یک بیت را با آن حالت برای حاج آقای ناظم خواند یکمرتبه حاج اکبر آقای ناظم سرفه ی کرد و به یکباره صدای او به طور کامل باز شد و دیگر از آن شدت گرفتگی صدا اثری باقی نماند!
 مرحوم حجة الاسلام حسین کبیر تهرانی میگفت: «در آن زمان خیلی ها مرحوم حاج اکبر آقای ناظم را اول خواننده حسینی در همه تهران میدانستند.»

 

مجلس عزای امام حسین - ع

حاج حسن علیپور یکی از نوحه خوانها و پیرغلامهای امام حسین (ع) میگفت:
یکبار در روز ششم محرم به جلسه روضه مسجد بزازها رفته بودم.
آن روز چون روز ششم محرم بود همه از حضرت قاسم (ع) میخواندند. در ابتدا این مطلب را نیز بگویم که در آن زمان در مسجد بزازها رسم بود که در روز ششم محرم مسجد را با پرده به شکلی تقسیم میکردند که در نصف مسجد مردها و در نصف دیگر زنها بنشنند و سپس در میان جلسه وقتی از حضرت قاسم خوانده میشد زنها بلند میشدند و نقل و اینجور چیزهایی که در عروسیها بر سر عروس و داماد میریزند از آنسوی پرده بر سر و روی مردها میریختند و عزاداری میکردند.
با این حال جلسه آن روز آنچنان که باید داغ نشده بود.
زمانی که مرحوم شیخ محمود نجفی نیز به منبر رفت باز هم آن گرمی و شور پیدا نشده بود. آن روز حاج رسول درست در کنار منبر ساکت نشسته بود و حرفی نمیزد.
آن مجلس باید با تمام شدن منبر و موعظه شیخ محمود نجفی در حدود ساعت 10 صبح تمام میشد ولی این شیخ محمود در انتهای صحبتهایش روی به حاج رسول کرد و گفت:
«تا قبل از اینکه دعا کنیم و جلسه را ختم کنیم تو هم یک چیزی بگو رسول.»

حاج رسول هم بدون معطلی شروع به صحبت کرد و یکدفعه جلسهای را که تا آن لحظه بیحال و بیجان بود زیر و رو کرد.
اولین صحبتهای حاج رسول این بود. او خطاب به شیخ محمود با صدای بلند میگفت: جناب حاج شیخ، من الان میخواهم به لطف آقایم امام حسین (ع) یک مطلبی را بگویم که نه شما در کتابی خوانده اید و نه (با اشاره به نوحه خوانها) این بلبلهای امام حسین (ع) میدانند.
حاج رسول گفت:
واقعه کربلا که تمام شد آل الله به مدینه برگشتند، آنها به سر کوچه بنی هاشم که رسیدند یکی یکی از شترها پیاده میشدند و هر کدام به سوی خانه هایشان میرفتند اما یکدفعه دیدند که فاطمه عروس همان جا سر کوچه ایستاده است و حرکت نمیکند، عمه اش آمد در گوشش گفت: دخترم چرا اینجا ایستاده ای و به خانه نمیآیی؟!

حاج رسول با فریاد و آه و فغان گفت:
فاطمه عروس جواب داد: عمه جان الان نمیدانم که آیا باید به خانه خودمان بروم یا باید به خانه پسر عمویم قاسم؟!
حاج رسول با این جمله آتش و غوغایی در مجلس افکند که مجلسی که باید تا ساعت 10 صبح تمام میشد تا ساعت 1.30 بعدازظهر ادامه پیدا کرد و مردم یکسره گریه میکردند!

رفع گرفتاری  حاج محمد

حاج محمد سنقری یکی از دوستان و رفقای صمیمی و چندین ساله رسول ترک بود.
و هم اکنون در بازار تهران فروشگاه پارچه فروشی دارد.
حاج محمد  از حدود سال 1324 تا 1339 هجری شمسی در حدود پانزده سال با رسول ترک دوستی و رفاقت داشته است.
رسول ترک از چشمهای حاج محمد سنقری بسیار خوشش می آمد. خداوند چشمهای حاج محمد سنقری را به گونهای خلق کرده است که او هر چند ساعت هم که گریه کند باز هم اشکی برای ریختن دارد. بنابراین او یکی از افرادی بوده است که رسول ترک را در گریه های چند ساعتهاش همراهی میکرده است.
ایشان میگفت:
وقتی با حاج رسول در صبحهای جمعه به جلسه روضه و عزای امام حسین (ع) می رفتیم به طور معمول جلسه از ساعت 5 صبح که شروع میشد بعضی موقعها تا ساعت 12 ظهر طول میکشید و ما در کنار حاج رسول تا ظهر یکسره گریه میکردیم.
گریه ها و گریه انداختنهای پی در پی و یکسره حاج رسول گاهی هفت هشت ساعت طول میکشید و تازه گاهی آن گریه ها تمام شدنی نبود و بعضی موقعها واقعاً ما را به زور از مجلس بیرون میکردند!

من  قبل از سال 1331 هجری شمسی از راه گالش فروشی و اینجور چیزها به کسب و کار مشغول بودم و مغازهام در ابتدای خیابان بوذرجمهر قرار داشت.
آن مغازه اجاره ای بود و من در هر ماه 155 تومان اجاره میدادم  و از همان جوانی آدمی عیالمند به حساب می آمدم  وظیفه مراقبت و نگهداری از مادر و مادربزرگم، دو تا از خاله هایم و خواهرم نیز بر عهده من بود.
الحمدالله از وضعیت کسب و کار راضی بودم و زندگی را با کم و زیادش میگذراندیم تا اینکه در حدودهای سال 1331 چند عامل به مرور باعث شدند که اوضاع و احوال من دگرگون شود.
از طرفی مقداری از سرمایه ام به خاطر ازدواج خواهرم خرج شده بود و از طرفی در کسب و کارم نیز کم آورده بودم.
همچنین در همان اوضاع و احوال شرایط و مقدمات تشرف به مکه معظمه برای من مهیا شد و من هم فرصت را غنیمت شمردم و با پولی که برای من باقی مانده بود به زیارت خانه خدا مشرف شدم.
اما از همه مهمتر و سخت تر این بود که یک روز صاحب مغازه به سراغم آمد و گفت: میخواهم اجاره مغازه را افزایش بدهم و از این به بعد اجاره این مغازه به جای 155 تومان 300 تومان خواهد بود.
من به هیچ وجه نمیتوانستم اجاره 300 تومانی را قبول کنم ولی هر چه مخالفت کردم و چانه زدم هیچ فایدهای نداشت و صاحب مغازه اصرار و تأکید داشت ارزش اجاره مغازهاش ماهی 300 تومان است. عاقبت من مجبور شدم مغازه را خالی کنم و آنرا به صاحبش پس بدهم.
خلاصه اینکه کمکم در طول چندین ماه وضعیت مالی و معیشتی ما به هم ریخت و من بی مغازه و بیکار شدم و هیچ درآمدی نداشتم. واقعاً وضعیت آشفته ای پیدا کرده بودم و نمیتوانستم چه کار باید بکنم.
با آنکه تنگدستی و بیکاری خیلی آزارم میداد ولی موضوعی که بیشتر از هر چیز ناراحتم میکرد تمسخر و شماتتهای بعضی از دوستان و آشنایان بود. آنها به خاطر سفر حج و پولی که صرف زیارت خانه خدا کرده بودم مرا خیلی سرزنش و شماتت میکردند.
مدتی چرخه روزگار به این شکل گذشت و هیچ گشایش و تغییری برای ما حاصل نشد تا اینکه یکی از صبحهای جمعه سال 1331 طلوع کرد و خانه ما پذیرای حاج رسول و بعضی از رفقای هیئتی گشت.
آن روز نوبت به ما رسیده بود تا هیئت و جلسه روضه در خانه ما باشد و من نمیدانستم با آن وضعیت چگونه باید جلسه را برگزار کنم.
مشکلات و کمبودها همه اهل خانه را غمگین کرده بود.
با وجود اینکه من بسیار دقت و مواظبت میکردم تا اهل هیئت و میهمانها به هیچوجه متوجه مشکلات و ناراحتی های ما نشوند ولی خودم نیز از درون بسیار ناراحت و دلگیر بودم.
خوب در یادم هست آن روز برف میآمد من به ناچار لحاف بزرگی را برداشتم و بر روی کفشهای اهل هیئت پهن کردم تا برف بر روی کفشهای آنها ننشیند تا بعد از آن لحاف را خشک کنیم.
یکبار در داخل حیاط با حاج رسول  روبرو شدم. حاج رسول نگاهی به من انداخت و گفت: حاج محمد چرا اینقدر ناراحتی، چه شده؟
من جواب دادم: چیزی نیست حاجی.
او دوباره گفت: نه، تو ناراحتی...
من باز هم انکار کردم ولی این بار حاج رسول برای مرتبه سوم با کمی تندی و عصبانیت گفت: تو ناراحتی و باید به من بگویی چه شده...
به ناچار بعضی از مشکلات و گرفتاریهایم را برای حاج رسول بازگو کردم به خصوص تأکید کردم از همه بیشتر از شماتتهای مردم بسیار دلگیر و ناراحتم.

حاج رسول بعد از اینکه به حرفهای من گوش داد فوری و با عجله به اتاق و جلسه روضه بازگشت. او در گوشهای از اتاق روی به سوی کربلا ایستاد و با گریه و اشکی شدید شروع به توسل به ابا عبدالله الحسین (ع) نمود.
 او با همان لفظی که اغلب اربابش را صدا میزد یعنی با کلمه ترکی «آی پیغمبر اوغلی» (یعنی ای پسر پیغمبر «ص») شروع به ناله و زاری کرد و در ظرف چند لحظه انقلاب و شوری بر پا کرد.
حاج رسول خطاب به امام حسین (ع) میگفت:... ای پسر پیغمبر ما نوکرهای شما هستیم... آقا جان شما چرا راضی هستید مردم نوکرهای شما را شماتت کنند... آقا جان راضی نباشید وضع به این شکل باقی بماند...
او آن روز در حالیکه دلهای همه ما را شکسته بود و همه را به شدت گریان کرده بود به دور اتاق میچرخید و ناله کنان و با صراحت از آقا و مولایش درخواست میکرد تا گرفتاری های ما را رفع کند.
آن روز تمام شد و من در فردای آن روز در روز شنبه بی هدف و بی اختیار از خانه بیرون آمدم و بدون هیچ علتی سر از یکی از خیابانهای تهران در آوردم و با یک شخصی روبرو شدم.
آن شخص تا مرا دید گفت: حاج محمد امروز در نزد صاحب مغازه ات بودم او سراغت را میگرفت و کار واجبی با تو داشت.
من هم همان موقع به راه افتادم و به نزد صاحب مغازه رفتم. او تا مرا دید با خوشرویی و مهربانی از من استقبال کرد و گفت: من هرچه فکر کردم میبینم مستأجری به خوبی و خوش حسابی تو پیدا نمیکنم.
هنوز مغاره خالی است و به کسی اجاره نداده ام به دلم افتاده است دوباره خودت بیایی و مغازه را اجاره کنی.
شما فقط دوباره برگرد، من از این به بعد فقط ماهی 90 تومان از تو اجاره میخواهم!
پیشنهادی که صاحب مغازه میکرد خیلی عجیب و به دور از انتظار بود.
با توجه به اشکال تراشی ها و اعتراض های من باز هم بر گفته اش تأکید و اصرار داشت. او حتی شرط کرد که پسرانش هیچ حقی برای دخالت ندارند و من تا هر موقعی که دلم بخواهد میتوانم در آن مغازه بمانم.
به هر حال همان روز آن مغازه را با ماهی 90 تومان اجاره کردم و در این فکر بودم که چگونه لوازم و جنسهای شغل قبلی را مهیا کنم که باز هم به طور تصادفی با یکی از بازاریها برخورد کردم.
او به من سفارش و توصیه کرد به شغل قبلی بر نگردم و به پارچه فروشی بپردازم. من هم ناخودآگاه قبول کردم و با آنکه تجربهای از پارچه نداشتم مغازهام را به پارچه فروشی تبدیل کردم و خدا را شکر روز به روز به سرعت وضع و حالم میزان و مطلوب شد و الان من هر چه دارم از ارباب و مولای حاج رسول از حضرت سید الشهداء امام حسین (ع) دارم.

آگاهی از ضمیر

حاج حسین آذرمی از اقای اسماعیل طایفی نقل میکرد :

من یک روز به یکی از جلسه های آذربایجانی ها رفته بودم. آن روز آن جلسه بسیار شلوغ بود و جمعیت زیادی در مجلس حاضر بودند. حاج رسول نیز در گوشهای در آن سوی مجلس نشسته بود. من آن روز در یک حالت خاصی بودم و از نوحه خوانیها و مرثیه خوانیهای مداحها گری هام نمیگرفت، اما دلم به شدت گرفته بود و دلم میخواست برای امام حسین (ع) گریه کنم و اشک بریزم.
در همان موقع در ذهنم نیت و آرزو کردم که ای کاش در کنار و در نزدیکی های حاج رسول نشسته بودم و او بلند میشد چند بیتی میخواند و مرا به گریه می انداخت.
از زمانی که من این نیت را کردم لحظه های زیادی نگذشت که دیدم حاج رسول بلند شد و به نزدیکی های من آمد و شروع به خواندن کرد سپس حاج رسول در بین شعرها و مرثیه هایی که میخواند یک نگاهی به سوی من انداخت و گفت:
ای کسی که میخواستی من برای تو بخوانم و گریه کنی پس خوب گوش کن .


مرثيه  حضرت علی اکبر (ع)

حاج حسن نوتاش یکی از نوحه خوانها و پیر غلامهای امام حسین (ع) میگفت:
یک روز در خانه یکی از دوستان، جلسه روضهای بر پا بود که حاج رسول نیز در آنجا حضور داشت. آن روز حاج رسول تندتند یک قطعهای از یک شعر ترکی را با گریه میخواند و از شاعر و سراینده آن شعر تعریف و تمجید میکرد. آن شعر به قدری حاج رسول را منقلب کرده بود که او میگفت:
این مصرع به قدری خوب و عالی است که باید آنرا بر سر چهار راهها نصب کنند تا همه مردم آنرا ببینند. آن قطعه و مصرع این بود که:
آدون علی دی آتام سان آتام سنه قربان
این شعر زبان حال امام حسین (ع) خطاب به حضرت علی اکبر (ع) است که میفرماید:
نامت علی است پدرم هستی پدرم به فدای تو

از سوی دیگر صاحبخانه از این شعر بسیار ناراحت شده بود. او بالاخره با صدای بلند گفت: این شاعر آدمی بسیار بی ادب بوده است. او با این شعرش به حضرت امیرالمومنین (ع) جسارت کرده است، معنا ندارد که حضرت امیر (ع) فدای جناب علی اکبر (ع) بشوند...
بعضی از حاضرین نیز استدلالهای صاحبخانه را تأیید کردند و شروع به کوبیدن آن شاعر نمودند ولی حاج رسول با جدیت و بدون هیچ تردیدی از آن شاعر و شعرش دفاع میکرد و از حرفش بر نمیگشت.
حاج رسول میگفت: این شاعر که نمیخواهد بگوید که نعوذبالله حضرت امیرالمومنین علی (ع) فدای جناب علی اکبر (ع) بشود، بلکه این یک نوع مرثیه خوانی است. مگر حضرت زینب (س) نیز در روز عاشورا خطاب به امام حسین (ع) نمیگفت: پدر و مادرم به فدای تو... .
اما بعضیها به هیچ وجه این استدلالها را قبول نمیکردند و میگفتند: شیعه باید مؤدب باشد و حریمها خط مرزها را نشکند.

آن روز مرحوم حاج ولی الله اردبیلی نیز در مجلس حاضر بود و ساکت و خاموش با دقت به آن بحثها و گفتگوها گوش میداد. یکی دو روز از این قصه و جریان گذشت تا من با مرحوم حاج ولی الله اردبیلی روبرو شدم. مرحوم حاج ولی الله اردبیلی تا مرا دید فوری قضیه و گفتگوهای جلسه روضه را یادآوری کرد و گفت: «آن روز در آن جلسه واقعاً برای من شبهه و اشکال درست شده بود که حق با کیست؟
و از طرفی هم  به حاج رسول خیلی ایمان و اعتقاد داشتم و او را عاشق و دلسوختهای میدانستم که نباید بدون حساب و کتاب و از روی هوای نفس سخنی بگوید.
به همین خاطر من همانروز به آقا اباعبدالله الحسین (ع) متوسل شدم و عرض کردم: آقا جان، حق با کدامیک از آنهاست؟
صاحبخانه درست میگوید یا حاج رسول؟
من همان شب در رؤیای شگفت مشاهده کردم که به تنهایی در یک اتاقی نشسته ام. آنگاه صدایی به گوشم رسید که میگفت تا لحظاتی دیگر حضرت اباعبدالله الحسین (ع) به آنجا تشریف میآوردند. لحظاتی گذشت و من به یکباره مشاهده کردم که یک نوری به داخل اتاق تابید و همه فضای اتاق را فرا گرفت.
سپس آقا امام حسین (ع) و به دنبال ایشان حضرت ابوالفضل العباس (ع) وارد اتاق شدند و من دیدم و شنیدم که حضرت امام حسین (ع) خطاب به حضرت ابوالفضل (ع) فرمودند:
«بیا برادر بیا، بیا که هم من فدای علی اکبر بشوم و هم تو فدای علی اکبر بشوی...»
و در همین موقع من به قدری منقلب شدم که از خواب پریدم.
 
 حاج اصغر زاهدی  که در آن جلسه حضور داشته است. میگفت: من هم آن روز در آن جلسه بودم و مرحوم آقای حاج ولی الله اردبیلی خوابش را برای من نیز تعریف کرد.
 من در آن روزها در بیرون از آن مجلس با حاج رسول به طور کامل صحبت کردم. حاج رسول آدمی بسیار معقول و حرف گوش کن بود. با آنکه حاج رسول یکی از حسینی ها و عاشقهایی بود که پس از او هنوز نظیرش نیامده است اما هیچگونه خودبینی و ادعایی نداشت و آن روز هم وقتی با او صحبت میکردم خیلی زود قانع شد و قبول کرد که باید حریم ها را نگاه داشت و با یک تواضع و فروتنی گفت: من که سواد ندارم و چیزی نمیفهمم، شماها باید در هر جایی که من حرفهای اشتباه و نامعقول میزنم به من تذکر بدهید. چون من گاهی در این جلسات به قدری داغ میشوم که بی اختیار یک حرفهایی بر قلب و زبانم جاری میشود.
و جالبتر این بود که حاج رسول بعدها زمانی که مجلس تمام میشد گاهی بلافاصله به سوی من میآمد و میپرسید: امروز که اشتباه نداشتم؟



بدرقه ضریح حضرت رقیه (ع) در تهران

حاج محمد احمدی صائب یکی از شاعرها و نوحه خوانهای اهل بیت ( ع )  میگفت:
سالها پیش یک ضریحی را برای مرقد مبارک حضرت رقیه (ع) ساخته بودند و زمانی که میخواستند آن ضریح را به سوریه منتقل کنند آن را شهر به شهر در یک جاهایی قرار میدادند تا مردم بیایند تماشا کنند.
یکبار در تهران نیز مدتی آن ضریح را در حیاط یک خانه ای قرار داده بودند و مردم دسته دسته برای تماشا به آن خانه در رفت و آمد بودند و البته یک نذر و نیازها و کمکهایی نیز میکردند.
یک روز من نیز برای دیدن و تماشای آن ضریح به آن خانه که در خیابان ری بود رفتم. آن خانه حیاط بسیار بزرگی داشت و دور تا دور حیاط را اتاقهای متعدد احاطه کرده بود. آدمهای زیادی به آنجا آمده بودند، متوجه شدم حاج رسول نیز در آنجا حضور دارد.
 به سختی در کنار حاج رسول بر زمین نشستم.
 کم کم صدای حاج رسول کمی بلندتر شد و جمعیت زیادی که در نزدیکیهای آن اتاق نشسته بودند روی به سوی او کردند  یک مرتبه حاج رسول از جایش بلند شد و با صدای بلند و با سوز و اشک فریاد کشید:
«چه کسی میگوید اولین زائری که سیدالشهداء را زیارت کرد جناب جابربن عبدالله انصاری است؟! نه او اولین زائر نبود. اولین زائر همین سه ساله همین دخترک است.
جابر بن عبدالله وقتی در روز اربعین به کربلا آمد خاک را بوسید ولی این سه ساله در شب یازدهم محرم در آن تاریکیهای شب به قتلگاه رفت و جنازه عریان پدرش امام حسین (ع) را زیارت کرد و بوسید...»
گریه و زاری همه آن خانه را فرا گرفت .

حاج رسول دوباره گریان و نالان صدایش را بلند کرد و گفت:
«... ای مردم در این دنیا دو نفر بودهاند که وقتی از دنیا میرفتند سه نفر از امامان معصوم (ع) بر بالای سر آن دو حاضر بوده اند. یکی از آن دو نفر حضرت فاطمه زهرا (س) است زمانی که خانم از دنیا میرفت سه امام و معصوم بر بالای سرش حضور داشتند، حضرت علی (ع) امام حسن (ع) و امام حسین (ع).
ای مردم یک نفر دیگری هست که وقتی از دنیا میرفت سه امام و معصوم بر بالای سرش حاضر بودند و آن شخص همین سه ساله حضرت رقیه (ع) میباشد.
وقتی حضرت رقیه (ع) در خرابه شام در حال جان دادن بود یکی امام سجاد (ع) بود که در خرابه حضور داشت و دومین معصوم و امام نیز حضرت امام محمد باقر (ع) بود که در سنین کودکی به سر میبرد و در آغوش مادرش در آن خرابه شام و در بالای جنازه رقیه (ع) حاضر بود.»
سپس حاج رسول در حالیکه بسیار منقلب شده بود با سوز و گداز و گریه و اشک فریادش را بلندتر کرد و گفت:
«... آی مردم و سومین امام و معصومی که در آن لحظه بر بالای جنازه این سه ساله حاضر بود سر بریده پدرش امام حسین (ع) بود!... یا حسین یا حسین یا حسین...»



روز شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع)

آقای حاج سید مجتبی هوشی السادات یکی از اعضاء و نوحه خوانهای هیئت صنف بزازهای بازار تهران  میگفت:
«از قدیم در بازار تهران رسم بود که به غیر از محرم در بعضی از روزها و مناسبتهای دیگر نیز دستههای عزاداری به گردش در می آمدند، البته نه با کیفیت روزهای تاسوعا و عاشورا. یکی از آن روزها بیست و پنج ماه رجب مصادف با سالروز شهادت حضرت امام موسی بن جعفر (ع) بود.»

در یکی از سالهای رژیم طاغوت بدون اعلام قبلی تصمیم گرفته بود تا از حرکت دسته ها و هیئتهای عزاداری در سالروز شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) جلوگیری کند.

آن روز یکی از سرهنگهای شهربانی که یکی از مسئولین بلند پایه بود خودش به بازار آمده بود تا با قلدری جلوی هیئتها را بگیرد و بدون سر و صدا هیئتها و دسته های عزاداری را در وسطهای بازار متفرق کند. 

بعد از اینکه این خبر در بین بسیاری از دسته ها و هیئتها پیچید تعدادی از دسته ها و هیئتها به راه افتادند . حاج رسول با آنکه همیشه در انتهای هیئت حرکت میکرد ولی آن روز بر عکس آمده بود در جلوی اولین دسته ایستاده بود و گریه کنان به پیش میرفت.

رسول ترک که از همه جلوتر در حرکت بود تا نگاهش به آن سرهنگ افتاد با یک سوز و حالی خاص و با همان لهجه غلیظ ترکی که داشت گفت:
«جناب سرهنگ آمده اید بازار خوش آمدی، ما داریم میرویم جنازه یک مظلومی را، جنازه حضرت موسی بن جعفر (ع) را از روی زمین برداریم. جناب سرهنگ! شاید غلامها و سربازهای هارون نگذارند ما جنازه را برداریم خواهش میکنم شما هم بیا به ما کمک کن ما جنازه را برداریم.»
چهار سوی کوچک را سکوت فرا گرفته بود و همه حاضرین به رسول ترک و آن سرهنگ خیره شده بودند و منتظر عکس العملهای آن سرهنگ بودند. اما یکدفعه سکوت شکسته شد و همه با حیرت دیدند که آن سرهنگ که به شدت تحت تأثیر حالتها و حرفهای حاج رسول  واقع شده بو شروع به گریه کردن نمود.
 آن روز با این اتفاقی که افتاد دسته های عزاداری بدون هیچ مزاحمتی  به راهشان ادامه دادند.



امان نامه

رسول ترک از فصل پاییز در بستر بیماری افتاده بود و روز به روز حالش بدتر میشد. بعضی از دوستان و کسانیکه با او آشنایی و رفاقتی داشتند تک به تک و یا گروه گروه برای عیادت به خانه رسول می آمدند و میرفتند.
در یکی از آن روزها حاج ابراهیم سلماسی با عده ای به عیادت رسول ترک رفته بودند. آنها از رسول پرسیده بودند: حالت چطور است؟
رسول جواب داده بود: «الحمد لله... فقط از خدا میخواهم که مرگ را بر من مبارک کند.»
حاج ابراهیم سلماسی پرسیده بود: حاج رسول در چه حالتی مرگ مبارک خواهد بود؟
رسول جواب داده بود:
«مرگ موقعی برای من مبارک خواهد شد که قبل از اینکه حضرت عزرائیل تشریف بیاورد مولایم امام حسین (ع) بر سر بالینم حاضر باشد.»

رسول ترک در طول عمرش این آرزو را به خیلی ها گفته بود.
او یکباره به حاج حمید واحدی گفته بود:
«من به جناب عزرائیل جان نخواهم داد مگر اینکه اربابم بالای سرم باشد تا ابتدا از اربابم امان نامه بگیرم و بعد با آن امان نامه از این دنیا بروم و البته یک توقع و امید اضافی نیز دارم و آن توقع این است که در زیر آن امان نامه یک امضای کوچولو نیز وجود داشته باشد.»
حاج حمید واحدی پرسیده بود آن امضای کوچولو چیست؟
رسول ترک جواب داده بود: « منظورم از آن امضای کوچولو، امضای حضرت علی اصغر (ع) میباشد.»


کمک به خانواده های بی سرپرست

 آقای محمد تقی ثبوتی سالها در بازار همسایه دیوار به دیوار رسول ترک بوده است.
ایشان تعریف میکرد:
سالها پیش در زمان حیات حاج رسول سرای جمهوری سرایداری داشت به نام جعفر آقای منظوری.
این جعفر آقا یک رابطه خوب و دوستانهای با حاج رسول داشت. یک روز حاج رسول که ظاهراً به کمک احتیاج داشته است این جعفر آقا را صدا میکند و به او میگوید: اگر کاری نداری بیا با هم به جایی میرویم و برمیگردیم. بعدها مرحوم جعفر آقای منظوری  تعریف کرد:
آن روز با حاج رسول به یکی از محله های تهران رفتیم. کوچه به کوچه رفتیم تا بالاخره حاج رسول در جلوی خانه ای ایستاد و شروع به در زدن کرد.
لحظاتی بعد خانمی در را باز کرد. آن زن مانند کسانیکه در انتظار باشند در را باز گذاشت و به داخل خانه بازگشت. حاج رسول یک بفرمایی به من گفت و سپس ما نیز پشت سر آن زن داخل خانه شدیم.
وقتی وارد اتاق شدیم من دیدم چند نفر تا بچه کوچک و قد و نیم قد در داخل آن اتاق مشغول بازی هستند. از سر و روی آنها پیدا بود که یتیم و بی سرپناه هستند و در فقر و تنگدستی زندگی میکنند.
من آن روز از رفتار و برخوردهایی که حاج رسول با آنها داشت فهمیدم که او همیشه و هر چند وقت یکبار به آنها سر میزند و به آنها کمک و رسیدگی مینماید.

در همین رابطه حاج حمید واحدی می گفت:
زمانی که حاج رسول رحلت کرد واز دنیا رفت بسیاری از آدمهای بی بضاعت و فقیر به آشنایان و نزدیکان حاج رسول مراجعه کردند و بیان داشتند که حاج رسول به آنها رسیدگی و کمک می کرده است.
حتی بسیاری از آنها گفته بودند که او به صورت ماهیانه و یا هفته به هفته به آنها کمکهای مالی مینموده است.
من خودم نیز درهمان روزها و هفته های اولی که حاج رسول از دنیا رفته بود چند مورد را خودم با چشمهای خودم دیدم که چند تا از این خانواده های گرفتار و فقیر که تازه از فوت حاج رسول با خبر شده بودند با بچه های خردسالشان به جلوی مغازه حاج رسول آمده بودند و ابراز تأسف و اندوه میکردند. آنها خودشان اظهار میداشتند که حاح رسول به طور مرتب و ثابت به آنها کم میکرده است.


دعا برای رفیقی قدیمی

آقای حاج جلیل عصری نوبری یکی از دوستان رسول ترک  یکبار در کربلای حسین (ع) شاهد یک برخورد و خاطره جالبی از رسول ترک بوده است.  ایشان میگفت:

سالها پیش در یک ماه رمضان با دو سه نفر از تبریزیها از تبریز به کربلا مشرف شده بودیم. یکی از همراهان و همسفریهای ما شخصی بود به نام آقا مهدی. او در آن زمان با آنکه با ما به کربلا آمده بود ولی آدمی معتقد و اهل ولایت نبود.
یک روز من با این آقا مهدی به منزل یکی از ریش سفیدها و پیرمردهای آذربایجانی مقیم کربلا رفتیم.
آن روز در خانه آن آقای آذربایجانی جلسه روضه و توسل بر پا بود. حاج رسول نیز که در آن ماه رمضان در کربلا به سر میبرد به آن مجلس آمده بود.
در همان لحظات من متوجه شدم که این دوستم آقا مهدی به صورت حاج رسول خیره شده است ویک نگاه های خاص و کنجکاوانهای به او دارد.
 بعد از لحظاتی آقا مهدی همانند کسانیکه به یکباره چیزی به یادشان آمده باشد تند تند زیر لب میگفت:... ای بابا این را که میشناسم... او خودش است... او همان رفیق ماست...
آقا مهدی در همان وسط مجلس به من گفت: این شخص چرا اینجوری میکند، من او را خوب میشناسم، او از دوستان و رفقای قدیم ما در تبریز بود. من و او در جوانی چه خوش گذرانی ها و بساطهایی که با هم نداشتیم. او از آن آدمهای...

من فوری جواب دادم: آقا مهدی حالا فعلاً ساکت باش من هم میدانم که او در جوانی چه کاره بوده است ولی او حالا توبه کرده است.
آقا مهدی با آن روحیات و اندیشههایی که داشت از حرفهای من خیلی به تعجب آمده بود. او نمیتوانست باور کند آدمی را که او سالها پیش از این میشناخته است این چنین 180 درجه تغییر کرده باشد.
بعد از اینکه مجلس تمام شد آقا مهدی با عجله خودش را به کنار حاج رسول رساند و خودش را معرفی کرد و شروع به یادآوری بعضی از خاطرات روزهای جاهلی و معصیت نمود.
حاج رسول نیز او را تحویل گرفت و اظهار داشت که از همان ابتدا او را به جا آورده و شناخته است.
آقا مهدی با قاطعیت و تمسخر میگفت: من که نمیتوانم باور کنم که تو در باطن به این اندازه عوض شده باشی و راستی راستی به کلی همه لذتهای دنیایی و آن حال و هوای قبلی را به همین راحتیها رها کرده باشی...
حاج رسول با مهربانی و سکوت به حرفهای آقا مهدی گوش میداد. وقتی صحبتهای آقا مهدی تمام شد حاج رسول آهی کشید و گفت: «هر چند که من همیشه به یاد همه آنهایی که با هم یک نان و نمکی خورده ایم هستم و همیشه برای آنها دعا و طلب خیر میکنم ولی همین الان در همین مکان برای تو این دعای خاص را میکنم و از خدا میخواهم تا خداوند لااقل فقط یک هزارم از حالی را که به من عنایت کرده و چشانده است به تو نیز بچشاند تا تو اول تا حدودی بتوانی بفهمی که من هم اکنون در چه دنیایی و عالمی زندگی میکنم، تا در آنموقع بتوانی خوب درک کنی که من چگونه توانسته ام به همین راحتی آن حال و هوای قبلی را رها سازم و فراموش کنم»
وقتی حاج رسول برای آن رفیق و دوست دیرین هاش آن دعای خاص و عارفانه را کرد فقط از چند روز نگذشت که من با چشمهای خودم دیدم که دعای حاج رسول درباره آقا مهدی مستجاب شده است. آقا مهدی نیز اهل گریه و اشک شده بود. دعای حاج رسول رفیق و هم کاسه جوانی را نیز به ولایت وصل کرده بود.


عید نوروز

از خاطرات و گفته های دوستان و رفقای رسول ترک معلوم میشود که در هر زمانی که مقدمات و شرایط تشرف به عتبات عالیات برای رسول ترک مهیا و آماده میشده است او بی درنگ بار سفر را میبسته و به سوی کربلا به راه میافتاده است.
با این حال یکی از عادتهای او این بوده که همیشه و اغلب در روزهای عید نوروز، زمانی که مردم به سرگرمیهای رسومات و سنتهای نوروز مشغول بودند او در این روزها در کربلای امام حسین (ع) مشرف بوده است.
آقای  نوتاش میگفت:
روزی از حاج رسول پرسیدم: حاجی شما چرا مقید شدهای در روزهای عید نوروز در کربلا باشی، چرا این اهتمام و تقید به حضور داشتن در کربلا را در روزهایی همچون تاسوعا و عاشورا و یا اربعین و از اینگونه روزها نداری؟!
 در همان لحظهای که این سؤال را از حاج رسول میپرسیدم دیدم که قطرههای اشک در چشمهای حاج رسول حلقه زد و سپس او با یک دل شکستگی و با همان چشمهای اشک آلوده اش گفت:
«حسین آقا! من در طول سال رویم سیاه میشود، پس به این امید و آرزو همیشه در انتهای سال به نزد آقا و مولایم میروم تا انشاء الله همه این رو سیاهی های سال پاک شود.»

نصیحتهای رسول

 آقای حسین علیپور میگفت:
یک روز حاج رسول به من گفت:
حسین آقا! اگر فردا صبح کاری نداری فردا ساعت شش در سر کوچه ما باش تا با هم به جلسه هیئت لباس فروشها برویم که حاج شیخ رضا سراج نیز در آنجا منبر میرود.
فردای آن روز من به همان جایی که با حاج رسول قرار گذاشته بودیم رفتم و با هم به سوی هیئت لباس فروشها به راه افتادیم. در بین راه از صحبتهای حاج رسول متوجه شدم که او انتظار دارد تا من هم در آن هیئت بخوانم، به همین خاطر به او گفتم: حاج رسول! شما لطف دارید که دوست دارید من هم در آن هیئت بخوانم، اما آنها فارس هستند و من فقط از شعرهای ترکی حفظ هستم و به شعرها و نوحه های فارسی خیلی کم آشنایی دارم.

حاج رسول همانند کسانیکه توقع و انتظار نداشته باشند که یک حرف نادرستی را از شخصی بشنوند به یکباره منقلب شد. او در حالیکه صدایش را کمی بلند کرده بود با گریه به من گفت:
حسین آقا! حقیقت را پیدا کن شما همیشه باید زبان حالت این باشد:
زینبم هارا گدیم هارام وار هارا گدیم
(یعنی: زینبم کجا بروم؟ من دیگر کجا دارم و کجا میتوانم بروم)
حاج رسول با آن گریه و با آن حالتی که آن یک بیت شعر را میخواند به من حالی کرد که برای یک مداح و نوحه خوان اینجا و آنجا و همزبان و غیر همزبان و آشنا و غیر آشنا هیچ معنایی ندارد و همیشه باید مانند مصیبت زده ها حماسه کربلا باشد.

سپس حاج رسول به من گفت: حسین آقا! به شما وصیت و سفارش میکنم تا به جلسه ها و هیئتهای غریبه نیز زیاد بروی.
من گفتم: حاج رسول! به چه منظوری باید به جلسه های غریبه و ناآشنا بروم؟
او جواب داد: در جلس ههای غیر آشناها و غریبه ها نه آنها شما را میشناسند و نه شما آنها را میشناسی، به همین خاطر اخلاص و حضور قلبت خیلی بیشتر خواهد شد.
و قصه جالبی هم که آن روز اتفاق افتاد این بود که زمانی که ما به جلسه هیئت لباس فروشها وارد شدیم حاج شیخ رضا سراج در بالای منبر مشغول روضه خوانی درباره حضرت زهرای مرضیه (س) بود. تا چشم مرحوم حاج شیخ رضا سراج به حاج رسول افتاد فوری حاج رسول را صدا زد و گفت: رسول بیا که به موقع آمدی بیا برای ما ترکی بخوان.
حاج رسول نیز بلافاصله گفت: من امروز خودم نمیخواهم بیشتر از دو خط بخوانم، من امروز یکی از نوکرهای امام حسین (ع) را آوردهام بقیه اش را او برای شما میخواند.
سپس حاج رسول با صدای بلند شروع به خواندن این اشعار نمود:
قوی دیوم من یا علی آغلا نوایه سنده گل
من گدنده باش آچیخ کرببلایه سنده گل

(زبان حال حضرت زهرا (س): یا علی اجازه بفرما به تو وصیت کنم و بگویم که در آن لحظه های گریه و زاری تو هم حتماٌ بیایی. یا علی در آن زمانی که من با سری برهنه به سو ی کربلا میروم تو هم حتماً بیایی)

کوفه ده اول گجه مطبخ سرایه سنده گل
ور حسین اوغلوم اولان منزلده واردور نه جلال

(یا علی به شهر کوفه در همان اولین شب به تنور آن خانه نیز تو هم حتماً بیا و ببین که در آن خانهای که حسینم در آنجاست چه جلالی بر پاست)

و بعد حاج رسول به من اشاره کرد که بقیهاش را من بخوانم و من هم که دیگر هیچ چارهای جز خواندن نداشتم شروع به خواندن شعرهای ترکی نمودم.

 

نقل مطالب سایت ، فقط با اجازه از ناشرين کتابهای منبع
و ذکر کامل لينک  سایت صالحين امکان پذیر می باشد .

زندگینامه صالحین حکایات صالحین تشرفات دفتريادبود    عکسها  

1387-1382 هجری شمسی
Salehin.com  Host By : Tartan Space
Best View 1024 x 768 - IE 5.5 or Better