از حوادث مهم سال پنجم هجرت كه به قول معروف در ماه شوال آن سال اتفاق افتاد جنگ خندق بود،كه با توجه به كثرت سپاه و تجهيز لشكريان قريش،و محاصره طولانى و نبودن آذوقه كافى در شهر مدينه،و دشوارى وضع اقتصادى،كارشكنىهاى داخلى كه از ناحيه يهود بنى قريظه و منافقين مىشد و به سختى مسلمانان را تهديد مىكرد،براى پيغمبر اسلام و پيروان آن بزرگوار يكى از سختترين جنگها و دشوارترين درگيريهايى بود كه با دشمن داشتند و مانند گذشته به كمك و يارى خداى تعالى و ايمان و فداكارى و استقامت،بر همه اين مشكلات پيروز شده و همه دشمنان را مغلوب ساختند و از اين كارزار سخت و دشوار نيز فاتح و سربلند و پيروز بيرون آمدند.
در پايان غزوه بدر صغرى گفته شد كه چون مشركين به دستور ابو سفيان در بدر صغرى حاضر نشدند و آن سال را مناسب براى جنگ نديدند مورد شماتت و سرزنش بزرگان قريش و مردم مكه قرار گرفته و قبايل عرب بازگشت آنها را حمل بر ترس و فرار از برابر مسلمانان كردند،و از اين رو ابو سفيان تصميم گرفت لكه اين ننگ را از دامن خود بشويد و بار ديگر شوكت و عظمت خود را به رخ مسلمانان و ساكنان شبه جزيره عربستان بكشد و به همين منظور نزديك به يك سال،يعنى از ذى قعده سال چهارم تا شوال سال پنجم در صدد تهيه سربازان جنگى و ابزار و اسلحه كافى براى چنين جنگ بزرگى بر آمده و توانستند روزى كه از مكه به سمت مدينه حركت كردندبيش از ده هزار مرد جنگى را با تمام تجهيزات بسيج كنند به شرحى كه در ذيل خواهيد خواند.
عامل ديگرى كه در بسيج اين لشكر زياد و ترتيب دادن اين جنگ مهم بسيار مؤثر بود،تحريكات جمعى از بزرگان يهود بنى نضير و بنى وايل مانند حيى بن اخطب و هوذة بن قيس بود كه چون به دستور پيغمبر اسلام ناچار به خروج از مدينه و جلاى وطن گرديدندـبه شرحى كه پيش از اين گذشتـدر صدد انتقام از محمد(ص)بر آمده و سفرى به مكه و نزد قريش رفتند و آنها را بر ضد مسلمانان و پيغمبر اسلام تحريك كرده و به آنها اطمينان دادند كه اگر شما به جنگ او برويد ما همه گونه كمك و مساعدت به شما خواهيم كرد،تا آنجا كه نوشتهاند:وقتى قريش حال بنى النضير را از ايشان پرسيدند آنها در پاسخ گفتند:
بنى النضير در ميان خبير و يثرب چشم به راه شما هستند تا بر محمد و يارانش هجوم بريد و آنان به كمك شما بشتابند.چون از حال بنى قريظهـكه هنوز در مدينه سكونت داشتندـجويا شدند گفتند:آنها نيز منتظر هستند تا چه وقت شما به شهرشان برسيد و آن وقت پيمان خود را با محمد بشكنند و به يارى شما بشتابند.
قرشيان كه در اثر مبارزات طولانى با مسلمانان تا حدودى خسته به نظر مىرسيدند و از طرفى تدريجا عقايدشان نسبت به مراسم دينى قريش و آيين بت پرستى سست شده و به حال ترديد در آمده بودند،براى اطمينان خاطر نسبت به مرام و آيين خود از آنها كه جزء بزرگان يهود و اهل كتاب به شمار مىرفتند سؤال كردند:راستى!شما كه اهل كتاب هستيد و از آيين ما و محمد اطلاعات كافى داريد به ما بگوييد:آيا آيين ما بهتر است يا دين محمد؟
يهوديان در اينجا روى دشمنى با پيغمبر اسلام(ص)و عناد با آن بزرگوار از يك حقيقت مسلم و قطعى دست برداشته و براى خوشايند و تحريك آنها آشكارا حق كشى كرده و پاسخ دادند:مطمئن باشيد كه شما بر حق هستيد و آيين شما از دين او بهتر است. (1) قرآن كريم در مذمت آنان بسيار زيبا گويد:
«الم تر الى الذين اوتوا نصيبا من الكتاب يؤمنون بالجبت و الطاغوت و يقولون للذين كفروا هؤلاء اهدى من الذين آمنوا سبيلا،اولئك الذين لعنهم الله و من يلعن الله فلن تجد له نصيرا» (2)
[آيا نديدى آنان را كه بهرهاى از كتاب داشتند به جبت و طاغوت مىگروند و به كافران گويند:راه شما به هدايت نزديكتر از راه مؤمنان است،آنهايند كه خدا لعنتشان كرده و هر كه را خدا لعنت كند ياورى براى او نخواهى يافت.]و از برخى از تواريخ نقل شده كه يهوديان براى اطمينان قريش به مسجد الحرام آمده و در برابر بتهاى مشركين سجده كرده و خواستند با اين رفتار عملا نيز حقانيت آيين آنها را ثابت كنند.
قريش مكه با اين جريان از نصرت يهود مطمئن شده و با سخنان آنها به آيين باطل خود دلگرم گشته و آمادگى خود را براى جنگ با مسلمانان اعلام كردند.
حيى بن اخطب و ديگر بزرگان يهود وقتى قرشيان را آماده كردند به نزد قبايل ديگرى كه در حجاز سكونت داشتند مانند قبيله غطفان،بنى مره و بنى فزاره و هر كدام كه روى جهتى با پيغمبر و مسلمانان عداوت و دشمنى داشتند آمده و آنها را نيز با سخنانى نظير آنچه به قريش گفته بودند براى جنگ با مسلمانان تحريك و آماده كرده و پس از گذشتن چند روز دستههاى مختلف از ميان قبايل به مكه آمده و با قريش ائتلاف كرده به سوى مدينه حركت كردند.رياست قريش با ابو سفيان بود و قبايل ديگر نيز هر كدام تحت رياست و فرماندهى يكى از بزرگان خويش حركت كردند و رياست همه سپاه را نيز به ابو سفيان واگذار كردند،و چنانكه گفتهاند :وقتى از مكه خارج شدند متجاوز از ده هزار سپاه بودند.
رسيدن خبر به مدينه و دستور حفر خندق
خبر حركت لشكر قريش به رسول خدا(ص)رسيد و براى مقابله با اين لشكر جرار در فكر فرو رفتند و چارهاى جز آنكه در مدينه بمانند و حالت دفاعى به خود گيرند نديدند،اما باز هم براى حفظ شهر از حمله دشمن،تدبيرى لازم بود،از اين جهت پيغمبر اسلام با اصحاب خود در اين باره مشورت كرد و سلمان فارسى كه در آن وقت از قيد بردگى آزاد شده بودـبه شرحى كه در جاى خود مذكور شدـو مىتوانست در جنگها شركت كند پيشنهادى داد كه مورد تصويب قرار گرفت و قرار شد بدان عمل كنند.
سلمان گفت:اى رسول خدا در شهرهاى ما اهل فارس معمول است كه چون لشكر زيادى به شهر هجوم آورند كه مردم آن شهر را تاب مقاومت با آنها نباشد اطراف خود را خندقى حفر مىكنند و راه حمله را بر دشمن مىبندند،اينك به نظر من خوب است دستور دهيد آن قسمت از شهر مدينه را كه سر راه دشمن مىباشد خندقى حفر كنند.رسول خدا(ص)اين نظريه را پسنديد و قرار شد قسمت زيادى از شمال و بخصوص شمال غربى مدينه را به صورت هلالى خندق بكنند،و روى هم رفته قسمتى را كه پيغمبر دستور حفر خندق در آن قسمت داد قسمت شمالى مدينه بود كه شامل ناحيه احد مىشد و تا نقطهاى به نام راتج را مىگرفت،چون در قسمت جنوب غربى و جنوب،محله قبا و باغستانهاى آنجا بود و در ناحيه شرقى نيز يهود بنى قريظه سكونت داشتند و لشكر دشمن ناچار بود از همان ناحيه شمال و قسمتى از شمال غربى به مدينه بتازد و از اين رو فقط همان قسمت را براى حفر خندق انتخاب كردند.
پيغمبر خدا دستور داد براى اين كار خطى در آن قسمت ترسيم كنند و هر ده ذراع و يا چهل ذراع و يا به گفته برخى بيست گام و سى گام را ميان ده نفر از مهاجر و انصارتقسيم كرد،براى خود نيز مانند افراد ديگر قسمتى را معين كرد تا در رديف مهاجرين آن قسمت را به دست خود حفر كنند.
فضيلتى از سلمان
سلمان با اينكه طبق رواياتى كه در شرح حال او گذشت عمرى طولانى داشت،مردى نيرومند و كارگر خوبى بود كه در هر روز به اندازه چند نفر كار مىكرد و از اين رو ميان مهاجر و انصار درباره او اختلاف افتاد و هر دسته او را از خود مىدانستند،مهاجرين مىگفتند:سلمان از ماست و انصار مىگفتند:از ماست؟
رسول خدا(ص)كه چنان ديد فرمود:
«السلمان منا اهل البيت»
[سلمان از ما خاندان است.]
سختى كار
پيش از اين اشاره شد كه ائتلاف احزاب و داستان جنگ خندق در وقتى اتفاق افتاد كه در مدينه خشكسالى شده بود و مردم شهر از نظر آذوقه و مواد خوراكى در فشار و مضيقه بودند و از اين رو وقتى خبر حركت آن سپاه عظيم و مجهز به مردم مدينه رسيد سخت به وحشت افتادند،منتهى آنان كه ايمان محكمترى داشتند دل به نصرت خدا بسته و اين حادثه را آزمايشى براى خود مىدانستند ولى آنها كه پايه ايمانشان سست و يا در دل نفاق داشتند نمىتوانستند اضطراب و وحشت خود را پنهان كنند و همه جا سخن از سقوط شهر مدينه و اسارت زنان و كودكان به دست دشمن به ميان آورده و پس از ورود لشكريان قريش و مدت محاصره نيز به بهانههاى مختلف از فرمان رسول خدا(ص)و توقف در كنار خندق سرپيچى كرده و فرار مىكردند،و سخنان ناهنجارى كه موجب ترس و دلسردى ديگران نيز بود به زبان آورده و نفاق باطنى و بىايمانى خود را همه جا آشكار مىساختند،به شرحى كه در جاى خود مذكور خواهد شد.
و به عبارت روشنتر به دنبال خبر حركت لشكر احزاب وحشت سرتاسر مدينه رافرا گرفت با اين تفاوت كه افراد با ايمان با علم به اينكه آزمايش سختى در پيش دارند از اين وحشت داشتند كه آيا بتوانند بخوبى از عهده آزمايش برآيند يا نه؟و افراد سست عقيده و منافق از سرنوشت خود و زن و بچه و اموال و داراييشان وحشت داشتند،اينان در كار حفر خندق نيز سستى مىورزيدند و تا جايى كه مىتوانستند شانه از زير كار خالى كرده فرار مىكردند و در عوض مردمان با ايمان با كمال جديت و علاقه و كوشش كار مىكردند.
اگر احيانا احتياجى ضرورى پيدا مىكردند كه دست از كار كشيده و سرى به خانه و زن و فرزند خود بزنند از رهبر بزرگوار خود اجازه مىگرفتند و با موافقت آن حضرت بسرعت به خانه آمده و باز مىگشتند و بر عكس منافقان و افراد سست ايمان براى فرار از كار،نا امن بودن شهر و خانه را بهانه قرار داده و يا به بهانههاى مختلف ديگر بيشتر وقت خود را در خانه مىگذراندند و بلكه گاهى ديگران را نيز به فرار وا مىداشتند.
خداى تعالى درباره مؤمنان آيه ذيل را به پيغمبر نازل فرمود:
«انما المؤمنون الذين آمنوا بالله و رسوله و اذا كانوا على امر جامع لم يذهبوا حتى يستأذنوه إن الذين يستأدنك أولئك الذين يؤمنون بالله و رسوله فاذا استاذنوك لبعض شأنهم فأذن لمن شئت منهم و استغفر لهم الله ان الله غفور رحيم» (3)
[جز اين نيست كه مؤمنان حقيقى كسانى هستند كه به خدا و رسولش ايمان كامل دارند و هر گاه در كارهاى عمومى كه حضورشان لازم باشد حاضر شوند تا اجازه نگيرند از نزد وى بيرون نروند كسانى كه از تو اجازه گيرند همان كسانى هستند كه به خدا و رسولش ايمان آوردهاند و چون از تو براى بعضى كارهاشان اجازه خواستند به هر كدامشان كه خواستى اجازه بده و براى ايشان آمرزش بخواه كه خدا آمرزنده و مهربان است.]
و درباره منافقان نيز در دو آيه بعد فرموده: «...فليحذر الذين يخالفون عن امره أن تصيبهم فتنة او يصيبهم عذاب اليم» .
[بايد كسانى كه از امر خدا مخالفت مىكنند بترسند از اينكه دچار فتنهاى گردند يا به عذاب دردناكى دچار شوند.]
و نيز فرموده:
«و إذ قالت طائفة منهم يا اهل يثرب لا مقام لكم فارجعوا و يستأذن فريق منهم النبى يقولون ان بيوتنا عورة و ما هى بعورة ان يريدون الا فرارا» (4)
[آن گاه كه گروهى از ايشان گفتند اى مردم يثرب جاى ماندن شما نيست باز گرديد و گروهى از ايشان از پيغمبرشان اجازه خواسته و مىگفتند خانههاى ما بىحفاظ است!خانههاشان بىحفاظ نبود و جز فرار كردن قصد ديگرى نداشتند.]
و بخصوص وقتى شنيدند يهود بنى قريظه نيز پيمان شكنى كرده و با احزاب و دشمنان ائتلاف كرده و مىخواهند از پشت بر آنها حمله كنند،اين ترس و اضطراب خيلى شديدتر شد.
به هر صورت مسلمانان به كار حفر خندق مشغول گشته و هر كس روى سهمى كه برايش مقرر شده بود به حفارى مشغول شد و با تمام مشكلاتى كه براى آنها داشت كار بسرعت پيش مىرفت.
چنانكه بيشتر مورخين نوشتهاند كار حفر خندق شش روزه به پايان رسيد و علت عمده اين سرعت عمل و پيشرفت كار هم آن بود كه خود پيغمبر اسلام نيز مانند يكى از افراد معمولى كار مىكرد و مسلمانان كه مىديدند رهبر عالى قدرشان نيز با آن همه گرفتارى و مشكلات و بلكه گرسنگى و نخوردن غذاى كافى به اندازه يك مسلمان عادى كلنگ مىزند و سنگ و خاك به دوش مىكشد به فعاليت و كار تشويق مىشدند و موجب سرعت عمل آنها مىگرديد.
مسلمانان براى سرگرمى و رفع خستگى خود ارجوزههايى مىخواندند و گاهى به صورت سرود دسته جمعى همگى با هم،همصدا مىشدند و رسول خدا(ص)نيز گاهىدر همه سرود و گاهى در جمله آخر و قافيه آن با آنان همصدا مىشد.از جمله اين رجز بود كه با صداى بلند مىخواندند و عبد الله بن رواحه آن را سروده بود:
لا هم لو لا انت ما اهتدينا
و لا تصدقنا و لا صلينا
فانزلن سكينة علينا
و ثبت الاقدام ان لاقينا
ان الاولاء قد بغوا علينا
اذا ارادوا فتنة ابينا
صدور چند معجزه از پيغمبر خدا(ص)در حفر خندق
پيش از اين گفته شد كه يكى از نشانهها و علايم نبوت كه پيغمبر صادق را از كاذب متمايز و جدا مىسازد«معجزه»است،معجزه عبارت است از آن عملى كه از نظر عقلى انجام آن محال نباشد ولى افراد عادى هم از انجام آن عاجزند،و پيغمبران الهى داراى انواع معجزات بودهاند و از پيغمبر اسلام نيز معجزات زيادى در مكه و مدينه به ظهور پيوست كه برخى از آنها در بحثهاى گذشته مذكور شد.در جنگ خندق چند معجزه آشكار از آن حضرت ديده شد كه مورخين بخصوص براى آنها بابى جداگانه باز كردهاند از آن جمله«نرم شدن سنگ از بركت دعا و آب دهان پيغمبر»بود كه ابن هشام و بخارى و ديگران نوشتهاند و از جابر نقل كنند كه گفت:
در قسمتى از خندق،سنگ بزرگى ظاهر شد كه كار كندن خندق را مشكل ساخت جريان را به رسول خدا(ص)گزارش دادند،حضرت ظرف آبى طلبيد و مقدارى از آب دهان خويش در آن انداخت سپس دعايى بر آن خوانده پيش رفت و آن آب را بدان سنگ پاشيد و فرمود:اكنون بكنيد!
جابر گويد:به خدا سوگند،آن سنگ سخت،از بركت آب دهان و دعاى پيغمبر،مانند خاك نرم شد و با بيل و كلنگ به آسانى آن را كندند.
بركتى كه در خرما پيدا شد
بشير بن سعد از كسانى بود كه حفر خندق مىكرد و شوهر خواهر عبد الله بن رواحه بود كه اشعارى از او ذكر شد.دختر همين بشير گويد:روزى مادرم مقدارى خرما در دامان من ريخت و گفت:اينها را براى پدرت بشير و داييت عبد الله ببر!به گفته مادرم خرماها را به كنار خندق آورده و براى اينكه پدر و داييم را پيدا كنم به اين طرف و آن طرف مىرفتم،در اين ميان رسول خدا(ص)مرا ديد و به من فرمود:دخترك نزديك بيا ببينم چه در دامن دارى؟گفتم :اى رسول خدا مقدارى خرماست كه مادرم داده تا براى چاشت پدرم بشير و داييم عبد الله بن رواحه ببرم.فرمود:آن را پيش بياور.
من نزديك رفتم و خرماها را در دستهاى پيغمبر ريختم و چندان نبود كه دستهاى آن حضرت را پر كند،پس رسول خدا(ص)دستور داد پارچه بزرگى آوردند و آن را پهن كرد.خرماها را روى آن ريخت،آن گاه به مردى فرمود:اهل خندق را خبر كن تا همگى براى غذاى چاشت بيايند.
آن مرد فريادى زده مردم را به خوردن چاشت دعوت كرد ناگاه تمام كسانى كه مشغول حفر خندق بودند دست كشيده اطراف آن چادرى كه پهن شده بود نشستند و شروع به خوردن كردند.
دختر بشير گويد:من ايستاده بودم و با كمال تعجب ديدم كه همگى از آن خرما خوردند و رفتند و باز هم در آن پارچه خرما بود!
بركت غذاى جابر
داستان بركت غذاى جابر را محدثين شيعه و سنى و اهل تاريخ مختلف نقل كردهاند و اجمال داستان كه در مجمع البيان طبرسى و صحيح بخارى و كتابهاى ديگر آمده اين است كه جابر گويد :روزى از آن روزها كه مسلمانان به كار حفر خندق مشغول بودند به سراغ رسول خدا(ص)رفتم و آن حضرت را در مسجدى كه در آن نزديك بود مشاهده كردم كه رداى خود را زير سر گذارده و به پشت خوابيده و براى آنكه گرسنگى در او اثر نكند و خالى بودن شكم او مانع از كار حفر خندق نشودسنگى به شكم خود بسته است. (5)
جابر گويد:آن وضع را كه ديدم به فكر افتادم تا غذايى تهيه كرده و آن حضرت را به خانه ببرم،از اين رو به خانه رفتم و بزغالهاى را كه در منزل داشتم و از نظر اندام متوسط بودـنه چاق و نه لاغرـذبح كردم و از زنم پرسيدم:چه در خانه دارى؟گفت:يك صاع (6) جو،بدو گفتم:اين بزغاله را بپز و جو را نيز آرد كن و نانى بپز تا من امشب رسول خدا(ص)را به خانه بياورم.زن قبول كرد و من كنار خندق آمدم و دوباره پس از ساعتى از آن حضرت اجازه گرفته بازگشتم و ديدم بزغاله پخته شده و چند قرص نان نيز پخته است.به نزد رسول خدا(ص)رفتم و چون شام شد و مردم دست از كار كشيده و خواستند به خانههاى خود بروند از آن حضرت دعوت كردم تا شام را در خانه ما صرف كند.رسول خدا(ص)پرسيد:چه در خانه دارى؟من جريان بزغاله و يك صاع جو را عرض كردم.حضرت دستور داد جار بزنند تا همه افرادى كه در حفر خندق كار مىكردند شام را در خانه جابر صرف كنند.
و در نقل ديگرى است كه خود آن حضرت فرياد برداشت:
«يا اهل الخندق ان جابرا صنع لكم شوربا فحي هلاكم»
[اى اهل خندق جابر براى شما شوربايى ساخته همگى بياييد!]
جابر گويد:خدا مىداند در آن وقت چه بر من گذشت و با خود گفتم:«انا لله و انا اليه راجعون»،زيرا مىديدم آن گروه بسيار(كه طبق مشهور بيش از هفتصد نفر بودند)همگى به راه افتادند و به فكر فرو رفتم كه چگونه از آن اندك غذا مىخواهند بخورند و سير شوند،از اين رو بسرعت خود را به خانه رسانده به همسرم گفتم:اى زن!رسوا شدم،رسول خدا با همه مردم به خانه ما مىآيند!
زن گفت:آيا پيغمبر از تو پرسيد چه در خانه دارى؟
گفتم:آرى
همسرم گفت:پس ناراحت نباش خدا و رسول او به جريان داناتر هستند و براستى آن زن با همين يك جمله اندوه بزرگى را از دل من دور كرد،و بخوبى مرا دلدارى داد.
در اين وقت پيغمبر وارد شد و يكسره به سوى مطبخ آمد و سر ديگ و تنور رفت و دستور داد پارچهاى روى ديگ و پارچهاى نيز روى تنور نان انداختند و خود ايستاد و فرمان داد مسلمانان ده نفر ده نفر بيايند و براى هر دسته مقدارى نان از زير پارچه از تنور بيرون مىآورد و با دست خود در كاسههاى بزرگى كه تهيه شد،تريد مىكرد.سپس به دست خود ملاقه را مىگرفت و سر ديگ مىآمد و آبگوشت روى نانها مىريخت و قدرى گوشت هم روى آن مىگذارد و به آنها مىداد و در هر بار پارچهاى را كه روى ديگ و تنور بود دوباره روى آن مىانداخت و بدين ترتيب همه آن جمعيت بسيار را سير كرد و پس از همه ما نيز با خود او غذا خورديم و به همسايهها نيز داديم.
و در نقل ديگرى است كه گويد:خانه ما هم تنگ بود و حضرت با دست خود به ديوارهاى اطراف اشاره مىكرد و آنها به عقب مىرفت و همه مردم را در خانه بدين ترتيب جاى داد.
برقى كه از سنگ جهيد
عمرو بن عوف گويد:سهم من،سلمان،حذيفه،نعمان و شش تن ديگر از انصار چهل ذراع شده بود و مشغول كندن آن قسمت بوديم كه ناگهان سنگ سختى بيرون آمد كه كلنگ در آن كارگر نبود و چند كلنگ را هم شكست ولى خود آن سنگ شكسته نشد،ما كه چنان ديديم به سلمان گفتيم:
پيش رسول خدا برو و ماجراى اين سنگ را به آن حضرت بگو تا اگر اجازهمىدهد از پشت سنگ حفر نموده و راه خندق را كج كنيم و گرنه دستور ديگرى به ما بدهد.زيرا ما بدون اجازه او نمىخواهيم راه را كج كنيم،سلمان خود را به آن حضرت رسانده و جريان را معروض داشت .پيغمبر از جا برخاست و در حالى كه همه آن نه نفر كنار خندق ايستاده بودند تا سلمان دستورى بياورد پيش آنها آمد و كلنگ سلمان را گرفت و وارد خندق شد و با دست خود كلنگى به آن سنگ زد و قسمتى از آن سنگ شكسته شد و برقى خيره كننده جستن كرد كه شعاع زيادى را روشن نمود،همچون چراغى كه در دل شب فضاى مدينه را روشن سازد.پيغمبر بانگ به تكبير(الله اكبر)بلند كرد و مسلمانان ديگر نيز بانگ الله اكبر برداشتند،سپس رسول خدا(ص)كلنگ دوم را زد و قسمت ديگرى از سنگ شكسته شد و مانند بار اول برق زيادى جستن كرد و دوباره پيغمبر تكبير گفت و مسلمانان نيز تكبير گفتند و براى سومين بار كلنگ زد و برق جستن نمود و همگى تكبير گفتند.
سنگ شكست و رسول خدا(ص)دست خود را به دست سلمان گرفت و از خندق بيرون آمد و چون سلمان ماجراى آن برقهاى زياد و خيره كننده و تكبير آن حضرت را به دنبال آنها پرسيد؟پيغمبر (ص)در حالى كه ديگران نيز مىشنيدند فرمود:كلنگ نخست را كه زدم و آن برق جهيد،در آن برق قصرهاى حيره و مداين را كه همچون دندانهاى نيش سگان مىنمود مشاهده كردم و جبرئيل به من خبر داد كه امت من آن كاخها را فتح خواهند كرد،در دومين برق كاخهاى سرخ سرزمين روم برايم آشكار شد و جبرئيل به من خبر داد كه امت من بر آنها چيره مىشوند و در سومين برق قصرهاى صنعا را ديدم و جبرئيل مرا خبر داد كه امتم آن قصرها را مىگشايند،پس بشارت باد شما را!
گروهى از منافقان كه اين سخن را شنيدند از روى تمسخر به هم گفتند:آيا از اين مرد تعجب نمىكنيد!و اين نويدهاى دروغ او را باور مىكنيد؟وى مدعى است كه از يثرب قصرهاى حيره و مدائن را مىبيند و وعده فتح آنها را به مردم مىدهد و شما اكنون از ترس به دور خود خندق مىكنيد و جرئت بيرون رفتن از آن را نداريد!
كار حفر خندق در شش روز به انجام رسيد و رسول خدا(ص)براى رفت و آمد از آن،هشت راه قرار داد كه فقط از آن هشت راه رفت و آمد به خارج خندق مقدور بود،و در مقابل هر راهى كه به خارج خندق متصل مىشد يك نفر از مهاجر و يك تن از انصار را با گروهى از سربازان اسلام گماشت تا از آن نگهبانى و محافظت كنند.سپس به داخل شهر آمده ابن ام مكتوم را در مدينه به جاى خود گمارده و زنها و بچهها را در قلعههاى شهر جاى داد و برج و باروى شهر را نيز محكم كرده با سه هزار نفر از مردان مسلمان براى جنگ با احزاب قريش حركت كرد و تا جلوى خندق آمد و صفوف مسلمانان را طورى قرار داد كه كوه«سلع» (7) پشت سرشان قرار داشت و كوه احد در برابرشان بود و خندق ميان آنها را با دشمن جدا مىكرد،و پيش از اينكه لشكر قريش به مدينه برسد تمام اين كارها سروصورت پيدا كرده و انجام شده بود. (8)
يهود بنى قريظه پيمان خود را مىشكنند
حيى بن اخطب كه يكى از محركين اصلى اين جنگ بود و در حركت دادن لشكر قريش و احزاب سهم بسزايى داشت به ابو سفيان گفته بود:اگر شما به يثرب حمله كنيد و به جنگ محمد(ص)بياييد يهود بنى قريظه نيز پيمان خود را با محمد شكسته و به يارى شما خواهند شتافت.
همين كه احزاب به نزديكيهاى مدينه رسيدند حيى بن اخطب روى قولى كه به ابو سفيان داده بود از آنها جدا شده و بسرعت به مدينه آمد و صبر كرد تا چون شب شد به سوى قلعههاى بنى قريظه و در خانه كعب بن اسدـرئيس يهود بنى قريظهـرفت و در را كوفت.كعب بن اسد پشت در آمد و چون دانست حيى بن اخطب است در را باز نكرد.
حيى فرياد زد:در را باز كن!كعب گفت:تو مرد نامبارك و ميشومى هستى و براى وادار كردن ما به پيمان شكنى و نقض عهد با محمد به نزد ما آمدهاى،در را به روى تو باز نمىكنم،ما با محمد پيمان داريم و در اين مدت جز محبت و وفا از او چيزى نديدهايم.
حيى گفت:در را باز كن تا دو كلمه حرف با تو بزنم!
كعب پاسخ داد:در را باز نخواهم كرد،از راهى كه آمدهاى باز گرد.
حيى كه خود را با شكست مواجه مىديد گفت:به خدا باز نكردن در تنها به خاطر اين است كه مىترسى لقمهاى از نان تو بخورم!
اين حرف كعب را بر سر غيرت آورد و در را به رويش باز كرد،و چون چشم حيى بن اخطب به كعب افتاد گفت:واى بر تو اى كعب،من عزت هميشگى را براى تو آوردهام!يك دريا لشكر به يارى تو آوردهام،اين سپاه عظيم قريش است كه من به همراه آنها به اينجا آمدهام و از آن سو بزرگان قبايل ديگرى نيز مانند غطفان،اشجع و بنى مرة را با آنها همراه كرده و همگى يك دل و يك زبان تصميم به نابودى محمد و يارانش گرفته و هم عهد شدهاند،كه تا محمد و پيروانش را نابود نكنند از اينجا نروند و هم اكنون در پشت دروازه يثرب هستند.
كعب در جوابش گفت:به خدا اينكه براى من آوردهاى ذلت و خوارى ابدى است(نه عزت هميشگى)و ابرى است بىآب كه بارانش را در جاى ديگر ريخته و رعد و برقى بيش در آن نيست.اى حيى ما را به حال خود واگذار كه ما از محمد جز نيكى و وفادارى چيزى نديدهايم.
اما حيى بن اخطب از اين سخنان نوميد نشده و آن قدر از اين در و آن در سخن گفت تا كعب را به شكستن پيمانى كه با پيغمبر اسلام بسته بود حاضر كرد و از او قول گرفت كه با احزاب و قريش در وقت جنگ كمك و همكارى كند. (9) و خلاصه به هر ترتيبى بود بنى قريظه را وادار به نقض عهد نموده و بدين ترتيب مقدمات نابودى و كشتن آنها را فراهم ساخت چنانكه در صفحات آينده خواهيد خواند.
بنى قريظه براى احتياط كار بدو گفتند:ممكن است با تمام اين احوال لشكر قريش و غطفان و ساير احزاب نتوانند كارى بكنند و با شكست روبه رو شده از اينجا باز گردند آن وقت معلوم نيست سرنوشت ما با محمد چگونه خواهد بود پس بايد تو نيز تا پايان كار پيش ما بمانى و در سرنوشت با ما شريك باشى!
حيى بن اخطب به ناچار اين شرط را پذيرفت و در آن قلعه پيش بنى قريظه ماند و براى قريش پيغام فرستاد كه بنى قريظه عهد خود را با محمد شكسته و آماده كمك با شما هستند،جز آنكه ده روز مهلت خواستند تا آماده جنگ و مجهز شوند.
رسيدن لشكر قريش و احزاب به مدينه
در اين خلال سپاه انبوه قريش و ساير احزاب هم پيمانشان دسته دسته با تجهيزات جنگى كه داشتند از راه رسيدند و در دامنه كوه احد اردو زدند و چون به لشكر مسلمانان برنخوردند به سوى مدينه حركت كرده تا كنار خندق پيش آمدند،و چون آن خندق را با آن كيفيت مشاهده كردند در شگفت شده گفتند:
اين حيلهاى است كه عرب تاكنون از آن آگاه نبوده!
و به ناچار چون نمىتوانستند جلوتر بروند در همان سوى خندق اردو زدند،مسلمانان نيز از اين سو ورود لشكر مجهز قريش و قبايل ديگر عرب را گروه گروه مشاهده مىكردند و خود را براى دفاع از شهر و ديار خود آماده مىساختند.
در اين ميان خبر پيمان شكنى يهود بنى قريظه نيز به رسول خدا(ص)رسيد و فكر آن حضرت را نگران ساخت،راستى هم كار سختى بود زيرا با اين ترتيب دشمن از هر طرف مسلمانان را محاصره كرده بود و اين خطر بود كه بنى قريظه در اين حالى كه مردان مسلمانان رو به روى لشكر احزاب در كنار خندق موضع گرفتهاند آنها از فرصت استفاده كرد به داخل شهر حمله كنند و زنان و كودكان و خانههاى مردم را مورد هجوم و دستبرد قرار دهند.
پيغمبر خدا براى تحقيق بيشتر و درستى و نادرستى اين خبر،چند تن از انصار مدينه را مانند سعد بن معاذ،سعد بن عباده،عبد الله بن رواحه و خوات بن جبير كه سابقه دوستى با يهود مزبور داشتند و يا جزء هم پيمانان آنها محسوب مىشدند به سوى قلعههاى بنى قريظه فرستاد و بدانها فرمود:اگر ديديد اين خبر راست است وقتى برگشتيد با رمز و كنايه اين خبر را به من بگوييد،ولى اگر ديديد دروغ است علنى و آشكارا به من خبر دهيد.
افراد مزبور به پاى قلعههاى بنى قريظه آمدند و ديدند كار از آنچه شنيدهاند بدتر است زيرا وقتى نام پيغمبر اسلام را براى آنها بردند و موضوع پيمان دوستى و عدم تعرضى را كه ميان پيغمبر و آنان به امضا رسيده بود به ميان كشيدند يهوديان زبان به دشنام گشوده گفتند:محمد كيست؟ما هيچ گونه پيمان و عهدى با او نداريم.سعد بنمعاذ كه مرد غيور و متعصبى بود وقتى اين سخنان را از آنها شنيد زبان به دشنام آنها گشود،آنان نيز سعد را دشنام دادند و سعد بن عباده كه چنان ديد رو به سعد بن معاذ كرده گفت:كار از اين حرفها گذشته آرام باش!
اينان به سوى رسول خدا(ص)بازگشته و همان طور كه دستور فرموده بود با دو جمله كه صورت رمز داشت،درستى و صحت آن خبر را به اطلاع آن حضرت رساندند. (10) اما رسول خدا براى اينكه مسلمانان ديگر از قضيه مطلع نشوند تكبير گفت:و سپس فرمود:«ابشروا يا معشر المسلمين»مژده اى مسلمانان!
اما چنانكه برخى گفتهاند:اين خبر پنهان نماند و تدريجا همه مسلمانان از پيمان شكنى بنى قريظه مطلع شدند و بر ترس و اضطرابشان افزوده شد.در اين ميان آنچه شايد از شمشيرهاى لشكر احزاب و حمله بنى قريظه سختتر و خطرناكتر بود سخنان وحشت آور و زخم زبانهاى منافقان بود كه از يك سو روحيه مسلمانان را با سخنان ترس آور خود تضعيف مىكردند،و از سوى ديگر با نيش زبان بر دلهاى جريحهدار و مضطرب آنان نمك مىريختند.و به هر صورت كار خيلى سخت و دشوار شد تا آنجا كه خداوند آن روزهاى سخت و افكار گوناگونى كه مردم مسلمان را احاطه كرده بود چنين توصيف مىكند:
«اذ جاؤكم من فوقكم و من اسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا،هنالك ابتلى المؤمنون و زلزلوا زلزالا شديدا،و اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا» (11)
[هنگامى كه دشمن از سمت بالا و پايين شما را در ميان گرفت و چشمها خيره شد و جانها به گلوگاه رسيد و به خدا گمانها برديد،در اينجا بود كه مؤمنان امتحان شدند و به تزلزل سختى دچار گشتند،در آن وقت منافقان و آن كسانى كه در دلهاشان مرضى بود مىگفتند:خدا و پيغمبرش جز فريب به ما وعدهاى ندادند.]
شجاعت يك زن مسلمان هاشمى
شهر مدينه از مردان جنگى و سربازان اسلام خالى شده بود و همگان در خارج شهر و در كنار خندق بودند،و بجز برخى از پيرمردان و از كار افتادگان ديگرى كه به عللى از حضور در ميدان جنگ معاف بوده و در خانهها مانده بودند،مرد ديگرى در شهر نبود و زنان و كودكان را به دستور پيغمبر اسلام در جاهايى كه در و ديوار محكمى داشت و يا قلعهها جاى داده بودند و گاهگاهى چند تن از طرف رسول خدا(ص)مأمور مىشدند تا در ساعتهاى معينى براى سركشى و حفاظت به داخل شهر بيايند و وضع داخلى شهر را به آن حضرت گزارش دهند.
يهوديان بنى قريظه نيز پس از آنكه به نقض عهد و شكستن پيمان خود با محمد(ص)و مسلمانان مصمم شدند آماده حمله به شهر گشتند ولى باز هم از مقاومت و درگيرى با مردم مدينه و بلكه از عاقبت كار بيم داشتند و از اين رو از حمله عمومى به شهر صرفنظر كرده و منتظر بودند تا ببينند سرنوشت احزاب و قريش چه خواهد شد!
ولى برخى از مردانشان گاه گاهى از قلعهها بيرون آمده و به قصد دستبرد زدن به داخل شهر مىآمدند تا از فرصت استفاده كرده غنيمتى به چنگ آورند.
صفيه دختر عبد المطلبـعمه رسول خدا(ص)و مادر زبير بن عوام به دستور پيغمبر با جمعى از زنان در قلعه«فارغ»كه به حسان بن ثابت شاعر معروف تعلق داشت،منزل كرده بود و خود حسان نيز با اينكه از نظر سخنورى و شعر مردى شجاع و جسور بود اما از نظر كارزار و به كار بردن شمشير و اسلحه و جنگ در ميدان،بسيار خايف و ترسو بود به طورى كه در ميدان جنگ حاضر نشده و با زنها و بچهها در همان قلعه پنهان شده بود.
صفيه گويد:در همان روزها يكى از يهود بنى قريظه به كنار قلعه ما آمد و اطراف آن گردش مىكرد تا راهى پيدا كند و داخل قلعه گردد،من كه چنان ديدم به حسان بن ثابت گفتم:اين يهودى ممكن است راهى پيدا كند و داخل قلعه شده متعرض زنان و كودكان شود برخيز و او را دور كن!
حسان گفت:اى دختر عبد المطلب خدايت بيامرزد!به خدا تو خود مىدانى كه منمرد اين كار نيستم و كشتن او از من ساخته نيست.
صفيه گويد:وقتى من اين پاسخ را از حسان شنيدم كمرم را محكم بستم و آن گاه عمودى(كه چوب يا حربه ديگرى بوده)به دست گرفتم و از قلعه پايين آمدم و با همان عمود بدان يهودى حمله كردم و او را كشتم سپس به داخل قلعه رفته و به حسان گفتم:من او را به قتل رساندم اكنون برخيز و جامه و اسلحهاش را برگير و اگر او مرد نبود من خودم اين كار را مىكردم!
حسان به اين اندازه هم جرئت نكرد از قلعه پايين بيايد و رو به من كرده گفت:اى دختر عبد المطلب مرا به جامه و اسلحه اين مرد احتياجى نيست مرا به حال خود واگذار.
مشورت رسول خدا با انصار براى مذاكره صلح
هر روز كه از محاصره شهر مدينه از طرف احزاب مىگذشت ترس و اضطراب بيشترى مردم مدينه را فرا مىگرفت و كار بر آنها سختتر مىگشت،رسول خدا(ص)كه چنان ديد و بخوبى از روحيه مردم و سختى كار مطلع بود در صدد بر آمد به طريقى ميان دشمن اختلاف اندازد و شوكت و قدرتشان را در هم بشكند.
فكرى كه رسول خدا(ص)به نظرش رسيد اين بود كه با يك دسته از احزاب كه از قبيله غطفان بودند وارد مذاكره صلح شود و قرار داد صلحى به امضا برسانند از اين رو به نزد عيينة بن حصن و حارث بن عوفـكه از بزرگان قبيله غطفان بودـفرستاد و براى آنها پيغام داد كه اگر حاضر به بازگشت شوند ممكن است بزرگان يثرب را حاضر كند تا ثلث محصول خرماى مدينه را به عنوان مصالحه به ايشان بپردازد.
بزرگان غطفان شرط مصالحه را پذيرفتند و حاضر به بازگشت شدند اما وقتى رسول خدا(ص)با سعد بن معاذ و سعد بن عبادة رؤساى اوس و خزرجـمشورت كرد آن دو گفتند:
اى رسول خدا اگر در اين باره از جانب خداى تعالى دستورى رسيده و وظيفهاى است كه وحى الهى تعيين كرده ما مطيع فرمان خدا هستيم،ولى اگر اين نظريهاى استاز خود شما به عنوان خير خواهى و رهايى ما از اين گرفتارى و مخمصه،ما هم در اين باره نظر داريم؟
حضرت فرمود:نه در اين باره دستورى از جانب خداى تعالى نرسيده و وحيى به من نشده ولى من چون ديدم عربها از هر سو بر ضد شما متحد شده و از هر سو كار را بر شما دشوار و مشكل كردهاند خواستم بدين وسيله شوكتشان را بشكنم و اتحادشان را بر هم زنم.
سعد بن معاذ گفت:اى رسول خدا در آن زمانى كه ما همانند اين مردم بت پرست و مشرك بوديم و از پرستش خداى جهان خبرى نداشتيم اينان جرئت نداشتند حتى يكدانه از خرماى مدينه را جز به عنوان مهمانى و يا از راه خريدارى از ما بگيرند،اكنون كه خداى تعالى ما را به دين اسلام مفتخر داشته و به وسيله شما هدايت فرموده و عزت بخشيده است چگونه زير بار چنين قراردادى برويم و خرماى شهر را به رايگان به آنها بدهيم!به خدا جز لبه شمشير چيزى به آنها نخواهيم داد تا خدا هر چه را مقدر فرموده ميان ما و آنها انجام دهد!رسول خدا (ص)كه سخن آنان را شنيد دلگرمشان ساخته فرمود:به همين تصميم پا برجا باشيد كه خدا پيروزى را نصيب ما خواهد كرد.
كشته شدن عمرو بن عبدود به دست على(ع)
به هر اندازه كه كار بر مسلمانان سخت بود و با گذشت شبها و روزها مشكلتر مىشد به همان اندازه براى احزاب و لشكر دشمن نيز توقف بى نتيجه در آن سرزمين بخصوص كه آن ايام با فصل زمستان و سرماى سخت مدينه هم مصادف شده بود بسيار كار سخت و طاقت فرسايى بود و بزرگان سپاه قريش و احزاب ديگر از اينكه با اين همه تهيه وسايل جنگى و پيمودن اين راه طولانى به خاطر وجود آن خندقى كه پيش بينى آن را نكرده بودند نمىتوانستند كارى انجام دهند بسيار رنج مىبردند فقط گاهگاهى از آن سوى خندق تيرهايى به سوى مسلمانان پرتاب مىكردند كه از اين طرف نيز بدون پاسخ نمىماند و مسلمانان نيز پاسخشان را با تير مىدادند،و گاهى حملههاى شبانه از طرف ايشان صورت مىگرفت كه از طرف پاسداران مسلمان كهدر برابر راههاى خندق پاسدارى مىكردند بخوبى دفع مىشد.
براى پهلوانان و سلحشورانى مانند عمرو بن عبدود و عكرمة بن ابى جهل كه به همراه اين سپاه گران به مدينه آمده بودند تا انتقام كشتگان بدر و احد را از سربازان جانباز اسلام بگيرند و در طول راه ميان مكه و مدينه ويرانى يثرب و نابودى كامل اسلام و پيروان اين آيين مقدس را در سر پرورانده بودند،بسيار دشوار و ننگين بود كه بدون هيچ گونه زد و خورد و كشت و كشتار و كارزارى به مكه باز گردند.
براى سران سپاه و بزرگانى چون ابو سفيان نيز كه بمنظور جبران ننگ غيبت در بدر صغرى تصميم به شكست قطعى جنگجويان مدينه گرفته بودند،بازگشت به اين صورت موجب رسوايى و ننگ بيشترى مىشد،از اين رو در يكى از روزها با هم مشورت كردند و تصميم گرفتند به هر ترتيب شده راهى پيدا كنند و از خندق عبور كرده به اين سو بيايند و با مسلمانان جنگ كنند،گروههاى مختلف به سردارى عمرو بن عاص،خالد بن وليد،ابو سفيان،ضرار بن خطاب و ديگران براى اين كار تعيين شدند ولى هر بار با شكست رو به رو شده و نتوانستند كارى از پيش ببرند،تا سرانجام روزى عمرو بن عبدود با چند تن ديگر از سران جنگ مانند ضرار بن خطاب و هبيرة بن ابى وهب و نوفل بن عبد الله و عكرمة و ديگران بر اسبان خود سوار شده و لباس جنگ پوشيدند و اطراف خندق را گردش كرده و بالاخره تنگنايى پيدا كردند كه عرضش كمتر از جاهاى ديگر بود،و بر اسبان خود ركاب زده و به هر ترتيبى بود خود را به اين سوى خندق رساندند و اسبان را به جولان در آورده شروع به تاخت و تاز كردند،و براى جنگ مبارز و هماورد طلبيدند.
هيچ يك از آنان در شجاعت،شهرت عمرو بن عبدود را نداشت و سالخوردهتر و با تجربهتر از وى در جنگها نبود،و بلكه به گفته اهل تاريخ در آن روزگار هيچ شجاعى در ميان عرب شهرت عمرو بن عبدود را نداشت،و او را«فارس يليل»مىناميدند و با هزار سوار او را برابر مىدانستند،و از اين رو مسلمانان نيز تنها از جنگ با او واهمه داشتند و گرنه همراهان او چندان ابهتى براى آنها نداشت.
عمرو بن عبدود كه توانسته بود خود را به اين سوى خندق برساند و آرزوى خود را كه جنگ در ميدان باز با مسلمانان باشد برآورده سازد،با نخوت و غرورى خاصاسب خود را به جولان در آورده و مبارز طلبيد. (12)
دنباله ماجرا را راويان به دو گونه نقل كردهاند،در برخى از روايات است كه چون على(ع)ديد اينان خود را به اين سوى خندق رساندهاند با چند تن از مسلمانان به ميدان آمده و خود را به آن تنگنايى كه عمرو بن عبدود و همراهانش از آن آمده بودند رساند و راه بازگشت را بر آنها بست و در نتيجه عمرو ناچار به جنگ گرديد و مبارز طلبيد و على(ع)به جنگ او آمد و او را به قتل رسانيدـبه شرحى كه ذيلا خواهيد خواند.
و در روايات زيادى كه در سيره حلبيه و كتابهاى ديگر نقل شده چنين است كه چون عمرو مبارز طلبيد كسى جرئت جنگ با او نكرد جز على(ع) (13) كه برخاست و از رسول خدا(ص)اجازه گرفت تا به جنگ او برود اما پيغمبر به او دستور داد بنشيند،براى بار دوم عمرو بن عبدود مبارز طلبيد و به عنوان سرزنش و استهزاء مسلمانان فرياد زد:
«اين جنتكم التى تزعمون ان من قتل منكم دخلها»؟
[كجاست آن بهشتى كه شما مىپنداريد هر كس از شما كشته شود داخل آن بهشت شود؟ (14) ]
على(ع)دوباره از جا برخاست و از رسول خدا(ص)اجازه خواست به جنگ او برود و پيغمبر باز هم به او اجازه نداد و فرمود:بنشين كه او عمرو بن عبدود است؟
عمرو در اين بار رجزى خواند به صورت تعرض و ايراد و در حقيقت اندرزىتوأم با توبيخ و ملامت بود و رجز اين بود كه گفت:
و لقد بححت من النداء بجمعكم هل من مبارز
و وقفت اذجبن الشجاع مواقف القرن المناجز
انى كذلك لم ازل متسرعا نحو الهزاهز
ان الشجاعة فى الفتى و الجود من خير الغرائز
[يعنى صداى من گرفت از بس كه فرياد زدم آيا مبارزى هست و در جايى كه دل شجاعان بلرزد يعنى جايگاه هماوردان سخت نيرو ايستادهام و من پيوسته به سوى جنگهاى سخت كه پشت مردان را مىلرزاند شتاب مىكنم!به راستى كه شجاعت و سخاوت در جوانمرد بهترين خصلتهاست.]
در اين بار نيز على(ع)برخاست و ديگرى جرئت اين كار را نكرد و به تعبير تواريخ مسلمانان چنان بودند كه«كأن على رؤسهم الطير»گويا بر سر آنها پرنده قرار داشتـكنايه از اينكه هيچ حركتى كه نشان دهنده عكس العملى از طرف آنان باشد ديده نمىشد.ـ
على(ع)اجازه خواست به جنگ او برود،پيغمبر فرمود:او عمرو است؟على(ع)عرض كرد:اگر چه عمرو باشد! (15)
رسول خدا(ص)كه چنان ديد رخصت جنگ بدو داده فرمود:پيش بيا!و چون على(ع)پيش رفت حضرت زره خود را بر او پوشانيد و دستار خويش بر سر او بست و شمشير مخصوص خود را به دست او داد آن گاه بدو فرمود:پيش برو،و چون به سوى ميدان حركت كرد رسول خدا(ص)دست به دعا برداشت و درباره او دعا كرده گفت:
«اللهم احفظه من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله و من فوق رأسه و من تحت قدميه» . (16) [خدايا او را از پيش رو و از پشت سر و از راست و چپ و از بالاى سر و پايين پايش محافظت و نگهدارى كن.]
و در روايت ديگرى است (17) كه وقتى على دور شد،پيغمبر فرمود:
«لقد برز الايمان كله الى الشرك كله»
[براستى همه ايمان با همه شرك رو به رو شد!]
و به هر صورت على(ع)بسرعت خود را به عمرو رسانده پاسخ رجز او را اين گونه داد:
لا تعجلن فقد اتاك مجيب صوتك غير عاجز
ذونية و بصيرة و الصدق منجى كل فائز
انى لارجوان أقيم عليك نائحة الجنائز
من ضربة نجلاء يبقى صوتها عند الهزاهز
[شتاب مكن كه پاسخ دهنده فريادت(و خفه كنندهات)آمد با عزمى(آهنين)و بينشى(كامل)و صدق و راستى هر رستگارى را نجات بخش است و من با اين عقيده به ميدان تو آمدهام كه نوحه نوحهگران مرگ را براى تو برپا كنم(و تو را از پاى در آورم)با ضربتى سخت (18) كه در جنگها آوازهاش به يادگار بماند.]عمرو كه باور نمىكرد كسى به اين زودى و آسانى حاضر شود به ميدان او بيايد و به مبارزه او حاضر شود با تعجب پرسيد:تو كيستى؟
فرمود:من على بن ابيطالب هستم،عمرو گفت:اى برادرزاده خوب بود عموهايت كه از تو بزرگتر هستند به جنگ من مىآمدند؟زيرا من خوش ندارم خون تو را بريزم!و در حديث ديگرى است كه گفت:من با پدرت ابو طالب رفيق بودهام!
على(ع)فرمود:
«لكنى و الله احب أن أقتلك مادمت آبيا للحق»
[ولى من تا وقتى كه تو از حق روگردان باشى دوست دارم خون تو را بريزم.]
در اينجا بود كه عمرو بن عبدود به غيرت آمد و خشمناك به على(ع)حمله كرد،على(ع)بدو فرمود :تو در جاهليت با خود عهد كرده بودى و به لات و عزى سوگند ياد كرده بودى كه هر كس سه چيز از تو بخواهد يكى از آن سه چيز و يا هر سه را بپذيرى؟عمرو گفت:آرى،على(ع)فرمود:پس يكى از سه پيشنهاد مرا بپذير:
نخست آنكه به وحدانيت خداى يكتا و نبوت پيغمبر گواهى دهى و تسليم پروردگار جهانيان گردى؟
عمرو گفت:اى برادر زاده اين حرف را نزن و خواهش ديگرى بكن!
على(ع)فرمود:اما اگر آن را بپذيرى براى تو بهتر است؟
سپس ادامه داده فرمود:ديگر آنكه از راهى كه آمدهاى باز گردى(و از جنگ با مسلمانان صرفنظر كنى)؟
عمرو گفت:اين هم ممكن نيست و زنان قريش براى هميشه به هم بازگو كنند(و گويند عمرو از ترس جنگ گريخت).
على(ع)فرمود:پيشنهاد سوم آن است كه از اسب پياده شوى و با من جنگ كنى؟عمرو خنديد و گفت :ولى من گمان نمىكردم احدى از اعراب مرا به اين كار دعوت كند(و مرا به جنگ با خود بخواند)اين را گفت و از اسب پياده شد و اسب را پى كرده به على حمله كرد،و شمشيرى به جانب سر آن حضرت حواله نمود كه على(ع)سپر كشيد و آن ضربت را رد كرد و با اين حال شمشير عمرو سپر را شكافت و جلوى سر على(ع)را نيز زخمدار كرد اما على(ع)در همان حال مهلتش نداده و شمشير را از پشت سر حواله گردن عمرو كرد و چنان ضربتى زد كه گردنش را قطع نمود و او را بر زمين انداخت.
و در روايت حذيفه است كه على(ع)شمشير را حواله پاهاى عمرو كرد و هر دوپاى او را از بيخ قطع نمود و او بر زمين افتاد و على(ع)روى سينهاش نشست،عمرو با ناراحتى گفت:«لقد جلست منى مجلسا عظيما»[براستى كه بر جاى بزرگى نشستهاى.]سپس از على درخواست نمود كه پس از كشتن او جامه از تنش بيرون نياورد،حضرت در جوابش فرمود:اين براى من كار سهلى است،و پس از آنكه سرش را بريد تكبير گفت:رسول خدا(ص)فرمود:به خدا على او را كشت.
نخستين كسى كه خود را به على رسانيد تا به او تبريك بگويد:عمر بن الخطاب بود كه در ميان گرد و غبار آمد و ديد على(ع)شمشيرش را با زره عمرو پاك مىكند،عمر با عجله بازگشت و خبر قتل عمرو را به پيغمبر رسانيد و به دنبال او نيز على(ع)با چهرهاى باز و شكفته سر رسيد و سر عمرو را پيش پيغمبر گذارد،و چون عمر از او پرسيد:چرا زره او را كه در عرب مانند ندارد بيرون نياوردهاى؟فرمود:من شرم كردم او را برهنه سازم. (19)
و در نقل ديگرى است كه جابر گويد:من در آن وقت به همراه على(ع)رفتم تا جنگ و كارزار آن دو را تماشا كنم و چون به يكديگر حمله كردند غبارى بلند شد كه ديگر كسى آن دو را نمىديد و در ميان آن غبار ناگاه صداى تكبير على(ع)بلند شد و همه دانستند كه عمرو به دست على(ع)به قتل رسيده و كشته شده است.
مورخين اشعار زير را از على(ع)نقل كردهاند كه پس از قتل عمرو بن عبدود انشا فرموده :
أعلى تقتحم الفوارس هكذا
عنى و عنها خبروا اصحابى (20)
اليوم تمنعنى الفرار حفيظتى
و مصمم فى الرأس ليس بنابى (21)
أرديت عمروا اذ طغى بمهند
صافى الحديد مجرب قضاب (22)
فصددت حين تركته متجدلا
كالجذع بين دكادك و روابى (23)
و عففت عن اثوابه و لو اننى
كنت المقطر بزنى اثوابى (24)
لا تحسبن الله خاذل دينه
و نبيه يا معشر الاحزاب (25)
و در نقل ديگرى اين يك شعر را نيز ضميمه كردهاند:
نصر الحجارة من سفاهة رأيه
و نصرت رب محمد بصواب (26)
----------------------------------
پىنوشتها:
1.محمد حسنين هيكل در تاريخ خود به نام حيات محمد از يكى از نويسندگان يهود به نام دكتر اسرائيل و لفنسون كه كتابى به نام تاريخ يهوديان و عربستان نگاشته نقل مىكند كه وى در اينجا به همكيشان خود خرده گرفته و رفتار آنها را كه بت پرستى قريش را بر توحيد ترجيح دادند ناروا مىشمارد و در اين باره چنين مىگويد:
«لازم بود يهودان چنين خطايى را مرتكب نشوند و بر فرض آنكه بزرگان قريش هم تقاضاى آنها را رد مىكردند به آنها نگويند:بت پرستى بهتر از توحيد است،زيرا بنى اسرائيل كه قرنهاى زيادى در ميان ملل بتپرست پرچمدار توحيد بودند و به واسطه ايمان به خداى يگانه در دورههاى مختلف تاريخ فلاكتها و بدبختيهاى بزرگ را تحمل مىكردند وظيفه داشتند در راه خوار ساختن مشركان از جان خود نيز دريغ نكنند،از اين گذشته پناه بردن به بت پرستان براى يهوديان مناسب نبود و اين كردار ناروا با تعليمات تورات كه آنها را به دشمنى بت پرستان مىخواند مخالف بود.»
2.سوره نساء،آيه .51
3.سوره نور،آيه .62
4.سوره احزاب،آيه .13
5.از روايات چنين معلوم مىشود كه در داستان حفر خندق به خاطر نبودن آذوقه كافى رسول خدا(ص)ـو مسلمانان گاهى چند روز به گرسنگى به سر مىبردند،از آن جمله شيخ صدوق در عيون الاخبار به سند خود از على(ع)روايت كرده كه فرمود:ما با پيغمبر(ص)ـبه حفر خندق مشغول بوديم كه فاطمه به نزد آن حضرت آمد و تكه نانى با خود آورده و به پيغمبر داد،رسول خدا از فاطمه پرسيد:اين تكه نان از كجاست؟عرض كرد:قرص نانى براى حسن و حسين پختم و اين تكه را براى شما آوردم،پيغمبر فرمود:اين نخستين غذايى است كه پس از سه روز داخل دهان پدرت مىشود!
6.«صاع»سه كيلو است.
7.كوه«سلع»در قسمت غربى مدينه است و مسجد«فتح»كه از جمله مساجد هفتگانه مورد بازديد زايران است در كنار همان كوه قرار گرفته و خندقى را كه مسلمانان حفر كرده بودندـو گويند :هنوز هم آثارى از آن به چشم مىخوردـآن طرف اين كوه بوده به طورى كه خندق ميان اين كوه و كوه احد حفر شده بود.
8.به نقل برخى از محدثين سه روز پيش از رسيدن لشكر قريش رسول خدا(ص)از اين كارها فراغت يافت.
1.و در تفسير على بن ابراهيم است كه حيى بن اخطب به كعب گفت:اى كعب پايبند پيمانى كه با محمد بستهاى نباش زيرا محمد از جنگ با اين سپاه فراوان جان سالم بدر نخواهد برد،و اين فرصتى است كه اگر آن را از دست بدهى ديگر بدان دست نخواهى يافت.
كعب كه با اين سخنان حيى بن اخطب مردد شده بود به بزرگان بنى قريظه مانند غزال بن شمول،ياسر بن قيس و زبير بن باطا كه در آن محفل حاضر شده بودند رو كرده گفت:چه صلاح مىدانيد؟گفتند :تو بزرگ و رئيس ما هستى و هر چه انجام دهى اطاعت مىكنيم!تنها زبير بن باطا كه پيرمردى با تجربه بود و از دو چشم نابينا گشته بود به سخن آمده گفت:من تورات را خواندهام و نشانههاى پيغمبر آخر الزمان در آنجا اين گونه است:
«يبعث نبيا آخر الزمان يكون مخرجه بمكة و مهاجره فى هذه البحيرة.يركب الحمار العرى و يلبس الشملة،و يجتزى بالكسيرات و التميرات و هو الضحوك القتال،فى عينيه الحمرة،و بين كتفيه خاتم النبوة،يضع سيفه على عاتقه لا يبالى من لاقى،يبلغ سلطانه منقطع الخف و الحافر»
[پيغمبرى در آخر الزمان به نبوت مبعوث خواهد شد كه از مكه بيرون آيد و به اين سرزمين هجرت كند،او بر الاغ برهنه سوار شود و رداى پشمين پوشد،و در خوراك به پارههايى از نان و چند دانه خرما قناعت ورزد،خنده رو و جنگجوست،در دو چشمش قرمزى و ميان دو كتفش مهر نبوت است،شمشير بر شانه گذارد و باك از جنگ كسان ندارد،آوازه قدرتش به همه جا برسد.]
سپس دنباله سخنان خود را ادامه داده گفت:
ـو محمد اگر همان پيغمبر است كه از اين گروه و سپاه فراوان وحشتى ندارد و اگر به قصد اين كوههاى محكم نيز برود بر آنها چيره خواهد شد.
حيى بن اخطب گفت:آن كس كه تو مىگويى اين پيغمبر نيست زيرا او از فرزندان اسرائيل مىباشد و اين از فرزندان اسماعيل و از عرب است و فرزندان اسرائيل هرگز پيرو فرزندان اسماعيل نخواهند شد با اينكه خدا آنها را برترين نژادها قرار داده و بر همه مردم برترى داده است،و پيغمبرى و سلطنت را در آنها مقرر داشته،و موسى با ما عهد كرده كه ايمان به پيغمبرى نياوريم مگر آنكه قربانى بياورد كه آتش آن را بسوزاند و محمد چنين نشانهاى ندارد بلكه او به وسيله سحر و جادو مردم را دور خود گرد آورده و مىخواهد بر آنها رياست كند...و پيوسته از اين سخنان گفت تا آنها را وادار به شكستن پيمان كرده گفت:آن عهدنامه را كه ميان شما و محمد است بياوريد و چون آوردند آن را پاره كرد و ايشان را حاضر به جنگ نمود .
2.آنها وقتى پيغمبر را ديدند گفتند:«عضل و القارة»يعنى اينان مانند دو قبيله عضل و قاره پيمان شكنى كردند،داستان پيمان شكنى آن دو قبيله در صفحات قبل گذشت.
3.سوره احزاب،آيههاى 11ـ .10
4.مورخين مىنويسند عمرو بن عبدود در جنگ بدر زخمى گران برداشته بود و به همان جهت نتوانسته بود در جنگ احد شركت كند ولى با خود عهد كرده بود كه انتقام آن روز را از مسلمانان بگيرد و از اين رو در آن روز نشانهاى بر خود نصب كرده بود كه او را بشناسند.
5.چنانكه از تواريخ بر مىآيد على(ع)در آن روز بيست و هشت سال يا كمتر داشت و به سن سى سالگى نرسيده بود ولى عمرو بن عبدود مردى سالخورده و شجاع و كارآزموده بود.
6.در نقل ديگرى است كه فرياد زد:«ايها الناس انكم تزعمون ان قتلاكم فى الجنه و قتلانا فى النار،أفما يحب احدكم ان يقدم على الجنة او يقدم عدو اله الى النار»؟
[يعنى اى مردم شما چنين پنداريد كه كشتگان شما در بهشت و كشتگان ما در دوزخند آيا دوست ندارد يكى از شما كه به بهشت برود يا دشمنى را به دوزخ فرستد!]
7.شاعر پارسى زبان اين مكالمه را اين گونه سروده:
پيمبر سرودش كه عمرو است اين
كه دست يلى آخته زاستين
على گفت اى شاه اينك منم
كه يك بيشه شير است در جوشنم8.و در نقل ديگرى است كه در دعاى خويش چنين گفت:
«اللهم انك اخذت منى عبيدة يوم بدر و حمزة يوم احد فاحفظ على اليوم علياـرب لا تذرنى فردا و أنت خير الوارثين».
[خدايا عبيده را در جنگ بدر از من گرفتى و حمزه را در جنگ احد،پروردگارا امروز على را براى من نگهدار و محافظت فرما...ـپروردگارا مرا تنها مگذار و تو بهترين بازماندگانى] .
9.به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد(چاپ مصر)،ج 4،ص 344 مراجعه شود.
10.«نجلاء»كه در شعر است به معناى پهناور آمده كه ما معناى كنايى و لازمى آن را در بالا آورديم.
11.در كتاب احقاق الحق،ج 8،ص 378 از كتاب غيث المسجم نقل كرده كه شمشير على(ع)يك پاى او را از ران قطع كرد،عمرو خم شد و پاى خود را برداشته به سوى على پرتاب كرد،على(ع)از برابر آن گريخت و آن پاى قطع شده به دست و پاى شترى خورد و آن را بشكست.
12.آيا به سوى من سواران يورش برند؟داستان مرا با آن سواران به ياران من بگوييد:
13.كه امروز غيرت من و شمشير برانى كه بر سر دارم از گريختنم جلوگيرى مىكند!
14.آن گاه كه عمرو با شمشير براق و برندهاى كه از آهن هندى ساخته شده بود سركشى و طغيان كرد و من او را به خاك انداختم.
15.پس او را در حالى كه چون تنه درخت خرمايى ميان ريگها و تپهها بر زمين افتاد رها كردم.
16.و از جامه و زرهى كه در تن داشت در گذشتم در صورتى كه اگر من به جاى او بر زمين مىافتادم جامهام را از تنم بيرون مىآورد.
17.اى گروه احزاب هيچ وقت چنين خيالى نكنيد كه خداوند دين خود و پيغمبرش را خوار مىكند !(هرگز).
18.(اين سبك مغز)از روى نادانى(بت)سنگ را يارى كرد،و من به حق و دوستى(و از روى دانش و بينايى)پروردگار محمد را يارى كردم!
غزوه خندق (2)
ضربتى كه از عبادت جن و انس برتر بود
متجاوز از بيست تن از دانشمندان و مورخين و مفسرين اهل سنت (1) از رسول خدا (ص) با اختلاف اندكى نقل كردهاند كه پيغمبر خدا درباره آن ضربتى كه على (ع) در آن روز به عمرو زد و او را كشت فرمود:
«ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين.»
[ضربت على در روز خندق از عبادت جن و انس برتر است].
و در نقل ديگرى است كه فرمود:
«ضربة على يوم الخندق أفضل من أعمال امتى الى يوم القيامة» .
و در مجمع البيان طبرسى (ره) از حذيفه نقل شده كه رسول خدا (ص) به على فرمود:
اى على مژده باد تو را كه اگر عمل تو را بتنهايى در اين روز با عمل تمامى امت محمد بسنجند عمل تو بر آنها مىچربد، زيرا خانهاى از خانههاى مشركان نيست مگر آنكه با كشته شدن عمرو خوارى و زبونى در آن وارد شد، و خانهاى از مسلمانان نيست جز آنكه با قتل او عزت و شوكتى در آن داخل گرديد.و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (2) درباره شجاعت آن حضرت در آن روز و قتل عمرو بن عبدود گويد: اهميت آن خيلى مهمتر از آن است كه كسى بگويد: مهم بود، و بزرگتر از آن است كه بگويد: بزرگ بود (3) و بهتر آن است كه آنچه را استاد ابو الهذيل در اين باره گفته است بگوييم، وى در پاسخ مردى كه از او پرسيد: آيا منزلت و مقام على در پيشگاه خدا بيشتر است يا منزلت ابو بكر؟ وى در پاسخش گفت: اى برادر زاده به خدا سوگند مبارزه على در جنگ خندق با عمرو به اعمال همه مهاجر و انصار و طاعات و عبادات آنها همگى مىچربد تا چه رسد به ابى بكر تنها!
و شارح مذكور دنبال گفتار بالا را ادامه داده مىگويد: و مناسب با اين سخن بلكه بالاتر از آن روايتى است كه از حذيفة بن يمان روايت شده، و اصل آن روايت را ربيعة بن مالك نقل كرده گويد: به نزد حذيفه رفتم و بدو گفتم: اى ابا عبد الله مردم درباره على بن ابيطالب و فضايل و منقبتهاى او حديثهايى مىگويند كه اهل بصيرت بدانها خرده گرفته مىگويند: شما درباره اين مرد افراط مىكنيد! اكنون تو براى من حديثى بگو تا آن را براى مردم بگويم؟
حذيفه گفت: اى ربيعه از من درباره على چه مىپرسى؟ و من براى تو چه بگويم؟
سوگند بدانكه جان حذيفه به دست اوست اگر همه اعمال امت محمد را از روزى كه خداى تعالى آن حضرات را به رسالت مبعوث فرمود تا به امروز همه را در يك كفه بگذارند و يك عمل تنها از اعمال على را در كفه ديگر بگذارند آن يك عمل بر همه اعمال امت مىچربد!
ربيعه كه اين سخن را شنيد گفت: اين سخنى است كه قابل تحمل نيست و من پندارم كه اين سخن گزافه و تندروى باشد!
حذيفه گفت: اى احمق چگونه قابل تحمل و قبول نيست؟ و كجا بودند مسلمانان در جنگ خندق آن گاه كه عمرو و همراهانش از خندق عبور كرده و مبارز طلبيدند و جزع و وحشت همه را گرفت تا آن گاه كه على (ع) به جنگ او رفت و او را به قتلرسانيد.سوگند بدانكه جان حذيفه به دست اوست عمل على در آن روز برتر و بزرگتر از اعمال امت محمد است تا به امروز و تا روزى كه قيامت بر پا شود!
نگارنده گويد: از آنچه نقل شد علت و سبب اين فضيلت و برترى عمل نيز معلوم مىشود زيرا ارزش عمل روى ارزش و مقدار تأثيرى است كه در پيشبرد هدف گذارده، و چنانكه از روايات گذشته معلوم شد با كشته شدن عمرو بن عبدود صولت شرك و بت پرستى در جزيرة العرب و سراسر جهان آن روز شكسته شد، و مشركان و دشمنان اسلام از آن پس ديگر نتوانستند اظهار وجودى در برابر اسلام و مسلمين بنمايند و قد علم كنند.
چنانكه همين ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (4) روايت كرده كه چون عمرو بن عبدود كشته شد رسول خدا (ص) فرمود:
«ذهب ريحهم و لا يغزوننا بعد اليوم و نحن نغزوهم انشاء الله» .
[از امروز به بعد ديگر شوكت و عظمت اينان از ميان رفت و از اين پس ديگر به جنگ ما نخواهند آمد و ماييم كه در آينده ـ اگر خدا بخواهد ـ به جنگ آنان خواهيم رفت].
و چنان شد كه رسول خدا (ص) فرموده بود چنانكه در فصول آينده خواهيم خواند.و از اين روست كه خود دانشمندان و نويسندگان اهل سنت جواب دشمنان على (ع) و اهل بيت را در اينجا به عهده گرفته و به ياوه سراييهاشان پاسخ دادهاند، چنانكه مؤلف كتاب سيره حلبيه در پاسخ ابن تيميه كه گفته است:
چگونه ممكن است كشتن كافر فضيلتش از عبادت جن و انس بيشتر باشد...؟گفته است:
براى آنكه با اين كشتن دين يارى شد و كفر مخذول و نابود گشت! (5)
شيخ مفيد (ره) از ابى بكر بن ابى عياش نقل كرده كه گفته است:
«لقد ضرب على ضربة ما كان اعز منها ـ يعنى ضربة عمرو بن عبدود ـ و لقد ضربضربة ما ضرب فى الاسلام أشأم منها ـ يعنى ضربة ابن ملجم لعنه الله ـ »
[على (ع) ضربتى زد كه در اسلام ضربتى پر شوكتتر و پيروزمندانهتر از آن نبود و آن ضربتى بود كه به عمرو بن عبدود زد، و ضربتى هم خورد كه ميشومتر از آن ضربتى در اسلام نبود و آن ضربتى بود كه ابن ملجم لعنه الله ـ بر آن حضرت زد].
و جلال الدين سيوطى و ديگر از مفسران اهل سنت از ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابن عساكر از عبد الله بن مسعود روايت كرده، و از مفسرين شيعه نيز مرحوم طبرسى از عبد الله بن مسعود روايت كردهاند كه اين آيه را كه در سوره احزاب است و خداى تعالى فرمود:
«و كفى الله المؤمنين القتال»
[جنگ را از مؤمنان كفايت كرد].
اين گونه قرائت كرده است:
«و كفى الله المؤمنين القتال بعلى بن ابيطالب»
[به وسيله على ابن ابيطالب (و شمشير او) خدا جنگ را از مؤمنان كفايت كرد].
نگارنده گويد:
با توجه به اشعار و مرثيههايى نيز كه در مرگ عمرو بن عبدود به وسيله نزديكان او و يا شاعران آن زمان سروده شده بخوبى مىتوان پى به عظمت عمل على (ع) برد و شاهد خوبى براى سخنان گذشته بالاست.
از آن جمله سخنان و اشعارى است كه از خواهر عمرو كه نامش عمره بوده نقل كنند كه چون بالاى كشته عمرو آمد و زره قيمتى او را بر تنش ديد پرسيد: قاتل او كيست؟ گفتند: على بن ابيطالب.عمره گفت: «ما قتله الا كفو كريم» او را هماوردى بزرگوار به قتل رسانده سپس اشعار زير را گفت:
لو كان قاتل عمرو غير قاتله
لكنت ابكى عليه آخر الأبد
لكن قاتله من لا يعاب به
من كان يدعى ابوه بيضة البلد
[اگر قاتل عمرو كسى جز على بود من براى هميشه بر او مىگريستم.ولى قاتلش كسى است كه از قتل او عيبى بر عمرو نيست، كسى كه پدرش يگانه شخصيت شهر (مكه) بود]. و سپس اشعار زير را سرود:
اسدان فى ضيق المكر تصاولا
و كلاهما كفو كريم باسل (6)
فتخالسا مهج النفوس كلاهما
وسط المدار مخاتل و مقاتل (7)
و كلاهما حضر القراع حفيظة
لم يثنه عن ذاك شغل شاغل (8)
فاذهب على فما ظفرت بمثله
قول سديد ليس فيه تحامل (9)
و الثار عندى يا على فليتنى
ادركته و العقل منى كامل (10)
ذلت قريش بعد مقتل فارس
فالذل مهلكها و خزى شامل (11)
و اشعار ديگرى كه هبيرة بن ابى وهب و مسافع بن عبد مناف و حسان بن ثابت و ديگران گفتهاند و ذكر آنها موجب تطويل كلام و ملال خاطر خوانندگان ارجمند پارسى زبان مىشود.
پس از كشته شدن عمرو
همراهان عمرو بن عبدود كه هيچ باور نمىكردند پهلوان نامى و سالخورده عرب به اين سرعت به دست پوردلاور ابو طالب و سرباز فداكار اسلام از پاى در آيد، با اينكه هر كدام خود از جنگجويان و شجاعان محسوب مىشدند از ترس آنكه همگى به سرنوشت عمرو دچار گردند درنگ را جايز ندانسته و رو به فرار نهادند و برخى چون عكرمة بن ابى جهل و هبيرة بن ابى وهب براى آنكه بهتر بتوانند از آن معركه مرگبار بگريزند نيزههاى خود را به زمين افكنده و گريختند و به هر زحمتى بود توانستند خودرا به آن سوى خندق و لشكر مشركين برسانند، تنها نوفل بن عبد الله بود كه هنگام پريدن از روى خندق پاى اسبش لغزيد و او را به درون خندق انداخت، مسلمانان كه چنان ديدند نزديك آمده و از هر سو به او سنگ مىزدند، نوفل كه چنان ديد فرياد زد: خوب است شرافتمندانهتر از اين مرا بكشيد و يكى از شما به درون خندق آيد تا من با او جنگ كنم.
باز هم على (ع) پا به درون خندق گذارد و او را به قتل رسانيد، و در نقل ديگرى است كه زبير اين كار را كرد و داخل خندق شده او را كشت.
و چون عمرو به قتل رسيد مشركين كسى را فرستادند تا جسد او را از پيغمبر به ده هزار درهم خريدارى كند، ولى رسول خدا (ص) پول آنها را قبول نكرد و جسد عمرو را به آنها داده فرمود :
«لا نأكل ثمن الموتى» .
[ما پول مردگان را نمىخوريم!]
داستان ديگرى كه ضميمه شد و احزاب را به فرار مصمم ساخت
كشته شدن عمرو بن عبدود و به دنبال آن نوفل بن عبد الله رعبى سخت در دل مشركين انداخت و فكر بازگشت و فرار به مكه را در مغز آنها پرورانيد و در اين خلال كه كار بر مسلمانان نيز سخت شده بود اتفاق ديگرى افتاد كه براى مسلمانان بسيار سودمند واقع شد و يكسره جنگ را به سود مسلمانان پايان داد و احزاب را فرارى داد، و آن اسلام يكى از سرشناسان قبيله غطفان ـ يعنى نعيم بن مسعود ـ بود.
هنگام شام بود و رسول خدا (ص) نماز خفتن را خوانده و در فكر تنظيم سپاه و گماردن پاسداران آن شب براى نگهبانى بود كه ديد شخصى به جايگاه او نزديك گرديد و چون جلو آمد خود را معرفى كرده حضرت ديد نعيم بن مسعود است.
نعيم آهسته به رسول خدا (ص) عرض كرد: من مسلمان شدهام ولى هنوز كسى از نزديكان و قوم و قبيلهام از اسلام من مطلع نشده اينك آمدهام تا اگر دستورى فرمايى و كارى از من ساخته باشد انجام دهم!
پيغمبر بدو فرمود: تو يك نفر بيش نيستى، اما اگر بتوانى به وسيلهاى ميان لشكر دشمن اختلاف بينداز، زيرا نيرنگ در جنگها به كار رود!
مأموريت نعيم بن مسعود
نعيم كه گويا براى چنين كارى ساخته شده بود فكرى كرد و از جا برخاسته به دنبال اين مأموريت تاريخى رفت، و آن را بخوبى انجام داد، بى آنكه كسى از اسلام و يا نقشه ماهرانه او با خبر شود.
نعيم با يهود بنى قريظه سابقه دوستى و رفاقت داشت و آنها وى را از دوستان خود مىدانستند، از اين رو بىدرنگ خود را به يهود مزبور رسانده گفت: شما بخوبى مرا شناختهايد و سابقه دلسوزى و خيرخواهى مرا نسبت به خود دانستهايد، و مىدانيد كه اگر سخنى خصوصى به شما بگويم فقط روى خيرخواهى و علاقهاى است كه نسبت به شما دارم!
گفتند: آرى وفادارى و خيرخواهى تو نسبت به ما مسلم و معلوم است و هيچ گونه سوء ظنى در اين باره به تو نمىرود، اكنون چه مىخواهى بگويى؟
گفت: آمدهام تا به شما بگويم: شما با قبايل قريش و غطفان فرق داريد، زيرا اينجا سرزمين شما و شهر و ديار شماست، زن و بچه و خانه و زندگىتان همه در اين سرزمين است و نمىتوانيد از اينجا صرفنظر كرده چشم بپوشيد، اما قريش و غطفان تنها به منظور جنگ با محمد به اين سرزمين آمدهاند و گر نه خانه و زندگى و زن و فرزندشان در جاى ديگرى است، و از اين رو آنها تا وقتى كه بتوانند در اين سرزمين مىمانند و در برابر محمد مقاومت مىكنند تا شايد دستبردى زده و غنيمتى به دست آورند و احيانا محمد و يارانش را سركوب كنند، ولى اگر نتوانستند و اوضاع را دگرگون ديدند بدون آنكه فكر آينده شما را بكنند و حتى بى آنكه با شما مشورتى بكنند، به شهر و ديار خود باز مىگردند و شما را در برابر اين مرد تنها مىگذارند و آن وقت است كه شما بتنهايى نيروى مقاومت با او را نداريد و معلوم نيست به چه سرنوشتى دچار خواهيد شد، و از اين رو من صلاح شما را در اين مىبينم كه تا چند تن از بزرگان قريش و غطفان را به گروگان نگيريد و نزد خود نگاه نداريد اقدام به جنگ با محمد نكنيد، تا قبايل مزبور به خاطر بزرگان خود تا آخرين رمقى كه دارند پايدارى كرده و شما را رهانكنند و بروند!
بنى قريظه فكرى كرده گفتند: راست مىگويى مصلحت در همين است كه تو مىگويى و بايد همين كار را كرد، و مقدارى هم از نعيم تشكر كردند كه اين راه را جلوى پاى آنها گذارد.
از آن سو به نزد ابو سفيان و سران قريش آمده و همان گونه كه به بنى قريظه گفته بوده شمهاى از علاقه و دلسوزى خود نسبت به قرشيان سخن گفت و آنها نيز سخنانش را تصديق كردند، آن گاه با قيافهاى دلسوزانه گفت: مطلبى شنيدهام كه چون به شما علاقه داشتم وظيفه خود دانستم كه هر چه زودتر آن را به اطلاع شما برسانم اما به شرط آنكه اين خبر پيش خودتان مكتوم و پوشيده بماند!
بزرگان قريش گفتند: مطمئن باش كه هر چه بگويى به كسى نخواهيم گفت.
نعيم لب گشوده گفت: شنيدهام كه يهوديان بنى قريظه از نقض عهدى كه با محمد كرده و پيمانى كه شكستهاند سخت پشيمان شده و براى اينكه محمد را از خود راضى سازند و اين عمل خود را جبران كنند براى او پيغام دادهاند كه ما به هر ترتيبى شده نقشهاى مىكشيم و چند تن از بزرگان قريش و غطفان را به گروگان مىگيريم و تسليم تو مىنماييم تا آنها را گردن بزنى و سپس به يارى تو آمده و به جنگ بقيه آنها مىرويم و تارومارشان مىكنيم؟ و محمد با اين شرط حاضر شده كه از خيانت آنها صرفنظر كند و پيمان شكنى آنها را ناديده بگيرد، اكنون آمدهام به شما بگويم: اگر بنى قريظه كسى را فرستادند تا از شما افرادى را گروگان بگيرند مبادا قبول كنيد و كسى را به دست آنها بدهيد كه دانسته او را به كشتن دادهايد !
از آن سو به نزد بزرگان قبيله خود ـ يعنى غطفان ـ نيز رفت و عين همين سخنان را به آنها گفت و از آنها خواست تا مطلب را مكتوم و پنهان دارند، و آنها نيز پذيرفته و خود به انتظار نتيجه كارى كه انجام داده بود به خيمه رفت.
تفرقه در ميان دشمن
از آنجا كه خدا مىخواست تدبير نعيم بن مسعود در تفرقه دشمن بىاندازه مؤثر واقع شد، و به دنبال آن ابو سفيان عكرمة بن أبى جهل را با چند تن از سران قريش وغطفان به نزد يهود بنى قريظه فرستاد و براى آنها پيغام داد كه ما نمىتوانيم در اين شهر زياد بمانيم و اسبان و شترانمان دارند هلاك مىشوند و بيش از اين توقف در بيرون شهر براى ما مقدور نيست و بدين جهت آماده باشيد تا فردا حمله را شروع كنيم و كار را يكسره كنيم!
از قضا هنگامى كه عكرمه و همراهانش براى رساندن اين پيغام به نزد بنى قريظه آمدند مصادف با شب شنبه بود و يهود مزبور در جواب آنها گفتند: فردا كه شنبه است و ما در آن روز به هيچ كارى دست نمىزنيم، و گذشته از آن تا شما چند تن از بزرگان و سران خود را به عنوان گروگان به ما نسپاريد ما اقدام به جنگ نمىكنيم، زيرا ممكن است جنگ طولانى شود و شما از ادامه جنگ خسته شويد و به شهر خود بازگرديد و ما را در برابر محمد تنها بگذاريد، و در چنين وضعى ديگر ما قادر به ادامه جنگ با او نخواهيم بود.
فرستادگان قريش به نزد ابو سفيان بازگشتند و آنچه را يهوديان گفته بودند به وى بازگفتند، و همگى اظهار داشتند: به خدا نعيم بن مسعود راست گفت و چه خوب شد كه ما را از نيرنگ اينان با خبر كرد و به همين جهت براى بنى قريظه پيغام فرستادند كه ما هرگز چنين كارى نخواهيم كرد و كسى را به عنوان گروگان به شما نخواهيم سپرد، و شما خود دانيد مىخواهيد جنگ كنيد و مىخواهيد نكنيد.
يهود نيز وقتى اين پيغام را دريافت كردند با هم گفتند: به خدا نعيم بن مسعود راست گفت، و چه خوب شد كه ما را با خبر كرد، قرشيان مىخواهند جنگ را شروع كنند تا اگر توانستند دستبردى بزنند و گرنه ما را تنها گذارده و به شهر و ديار خود فرار كنند، و به همين جهت براى قريش و غطفان پيغام دادند: ما نيز تا افرادى را به عنوان گروگان به ما ندهيد شروع به جنگ نخواهيم كرد.
سختى كار
در اين خلال كه اين پيغامها رد و بدل مىشد مسلمانان نيز در وضع سختى به سر مىبردند، زيرا نزديك به يك ماه بود كه شهر مدينه محاصره بود و رفت و آمد بهخارج شهر با سختى و بندرت صورت مىگرفت، و اساسا مسلمانان فرصت اينكه آذوقهاى از خارج و يا از داخل شهر براى خود و زن و بچهشان تهيه كنند نداشتند و گاهى دو سه روز به گرسنگى مىگذرانيدند و شب و روز در فكر محافظت شهر از دشمنان خارج خندق و يهود بنى قريظه كه در كنار خانهشان ساكن بودند به سر مىبردند، و بيشتر شبها از ترس و وحشت خواب به چشم ساكنان مدينه نمىرفت، برودت و سرماى هوا نيز به اين سختى و فشار كمك مىكرد و همان طور كه پيش از اين اشاره شد كارد را به استخوان و نفسها را به گلوگاه رسانده بود، تا جايى كه بسيارى از مسلمانان دچار تزلزل در عقيده و لغزش درونى و سستى ايمان گشتند و در دل فكرها كردند.
و تا آنجا كه از ابو سعيد خدرى روايت شده كه گويد ما به نزد رسول خدا (ص) رفتيم و عرض كرديم: اى رسول خدا (ص) آيا دعايى به ما تعليم نمىكنى كه آن را بخوانيم؟ زيرا دلها به گلوگاه (و جانها به لب) رسيد؟ فرمود: بگوييد:
«اللهم استر عورتنا و آمن روعاتنا» . (12)
[خدايا از اين بىحفاظى ما را حفاظت كن و به اين ناآرامى ما را آرامش بخش].
و در روايت ديگرى است كه وقتى رسول خدا (ص) آن وضع سخت مسلمانان و وحشت و اضطرابشان را مشاهده كرد خود براى دعا بر بالاى تپهاى كه در آنجا بود و اكنون مسجد فتح روى آن بنا شده رفت و دست به درگاه خدا بلند كرد و اين چنين گفت:
«يا صريخ المكروبين و يا مجيب المضطرين و يا كاشف الكرب العظيم انت مولاى و وليى و ولى آبائى الاولين، اكشف عنا غمنا و همنا و كربنا، اكشف عنا كرب هؤلاء القوم بقوتك و حولك و قدرتك» .
[اى فرياد رس غم زدگان، و اى پاسخ ده درماندگان، و اى برطرف كننده اندوه بزرگ، تويى مولى و ياور من و ياور پدران گذشتهام، اين غم و اندوه و گرفتارى را از ما دور كن، و گرفتارى اين قوم را به نيرو و قدرت خودت از ما بگردان]. به دنبال اين دعا بود كه جبرئيل نازل شد و استجابت دعاى آن حضرت را به اطلاع وى رسانيد، و معروض داشت خداى تعالى باد را مأمور كرد تا آنها را فرارى دهد.
و در تفسير مجمع البيان از عبد الله بن أبى اوفى نقل شده كه حضرت اين دعا را خواند:
«اللهم منزل الكتاب، سريع الحساب، اهزم الاحزاب، اللهم اهزمهم و زلزلهم»
و از ابى هريرة نقل كرده كه دعاى زير را خواند:
«لا اله الا الله وحده وحده، اعز جنده و نصر عبده، و غلب الاحزاب وحده، فلا شىء بعده» .
نگارنده گويد: در رواياتى نيز آمده كه اين دعا را رسول خدا (ص) در فتح مكه خواند و شايد آن نقل صحيحتر باشد، چنانكه ان شاء الله در جاى خود مذكور خواهد شد.
مأموريت حذيفه در آن شب سهمگين
مقدمات فرار و شكست احزاب فراهم شده بود، زيرا با كشته شدن عمرو بن عبدود و نوفل، و تعلل يهود براى حمله به شهر مدينه و اختلافى كه ميان آنها و احزاب افتاد و طولانى شدن مدت محاصره بدون آنكه نتيجهاى عايد احزاب شود تدريجا فكر بازگشت را در آنها تقويت كرده بود، و گويا ابو سفيان و سران ديگر احزاب به دنبال بهانهاى مىگشتند تا اين فكر را عملى سازند، در اين ميان استغاثه و دعاى رسول خدا (ص) نيز كار خود را كرد و خداى تعالى بادى سهمگين را در آن سرماى شديد مأمور كرد تا يكسره آنها را فرارى داده و مسلمانان را از آن تنگنا نجات بخشد.
حذيفه گويد: در آن شبى كه احزاب رفتند به قدرى سرما شديد بود كه من خود را در گليمى كه از زنم گرفته و همراه خود برده بودم پيچيده و از شدت سرما روى زمين خوابيده بودم و رسول خدا (ص) مشغول نماز بود، در اين وقت بادى سهمگين نيزبرخاست كه سرما را دو چندان كرد.پيغمبر مقدارى نماز خواند آن گاه صدا زد:
«الا رجل يأتينى بخبر القوم يجعله الله رفيقى فى الجنة»
[مردى نيست كه برود و خبرى از دشمن براى من بياورد و من دعا مىكنم تا خدا به پاداش اين كار او را رفيق من در بهشت قرار دهد؟]
حذيفه گويد: به خدا سوگند ترس و گرسنگى و سرما به قدرى شديد بود كه كسى پاسخ آن حضرت را نداد براى بار دوم و سوم صدا زد باز هم كسى پاسخ نداد تا در مرتبه چهارم مرا صدا زد و من ناچار شدم جواب دهم، فرمود: مگر اين سه بار صداى مرا نشنيدى؟ گفتم: چرا! فرمود : پس چرا جواب ندادى؟ گفتم: اى رسول خدا ترس و گرسنگى و سرما مانع شد كه پاسخ تو را بدهم، فرمود: اكنون برخيز و به ميان اينان برو و ببين چه مىكنند و خبر آن را براى من بياور ! و مواظب باش كار ديگرى انجام ندهى تا به نزد من بيايى! (13)
حذيفه گويد: من برخاستم و رسول خدا درباره من دعايى كرد كه در اثر دعاى آن حضرت ديگر سرما و ترس از من دور شد، من پيش رفته و از خندق عبور كردم و خود را به ميان لشكر دشمن رساندم، ديدم آن باد سهمگين هنگامهاى بر پا كرده، ديگى و آتشى به جاى نگذارده، و خيمه و چادرى سرپا نمانده، در اين ميان ابو سفيان را ديدم كه به پا خاست و پيش از آنكه شروع به سخن كند گفت: هر يك از شما نگران باشد كه پهلوى او بيگانه و جاسوسى نباشد!
حذيفه گويد: من براى آنكه شناخته نشوم پيشدستى كرده و دست مردى را كه پهلويم نشسته بود گرفته پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: معاويه، آن گاه دست آن ديگرى را كه آن طرف نشسته بود گرفتم و پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: عمرو بن عاص.و بدين ترتيب شناخته نشدم، پس ابو سفيان به سخن آمده گفت:
اى گروه قريش به خدا اين سرزمين ديگر جاى ماندن نيست و اسب و شترى براى ما باقى نگذارده و همگى هلاك شدند، يهود بنى قريظه نيز با ما به مخالفت برخاسته و به ما خيانت كردند، باد و طوفان را هم كه مىبينيد چه مىكند! نه ديگى بر سر بار گذارده و نه آتشى به جاى نهاده و نه خيمه و چادرى سرپا مانده، اينك آماده حركت به سوى مكه شويد كه من به راه افتادم!
اين را گفت و بر شتر خويش سوار شد و از عجلهاى كه داشت هنوز زانوى شتر را باز نكرده تازيانه بر او زد و او را از زمين بلند كرد و شتر سه بار به زمين خورد تا اينكه ابو سفيان همان طور كه سوار بود خم شد و زانوى شتر را باز كرد.
حذيفه گويد: در آن وقت من به آسانى مىتوانستم ابو سفيان را با تير بزنم و او را از پاى در آورم اما چون رسول خدا (ص) سفارش كرده بود كار ديگرى انجام نده از اين كار صرفنظر كرده و بسرعت خود را به سوى رسول خدا رساندم و آنچه را ديده بودم به اطلاع آن حضرت رساندم .
با رفتن ابو سفيان سران ديگر قبايل نيز هر كدام سوار شده و به افراد خود دستور حركت دادند و هنوز هوا كاملا روشن نشده بود كه دشمن با به جا گذاردن بسيارى از چادرها و اثاث و زندگى، شتاب زده سرزمين مدينه را به سوى مكه ترك كرده بود.
شهداى جنگ خندق
جنگ خندق با تمام مشكلاتى كه براى مسلمانان ايجاد كرده بود و فشار و دشوارى كه براى آنها داشت با نصرت الهى به سود مسلمانان پايان يافت و احزاببسرعت به سوى مكه كوچ كردند، و از آن پس نيز ـ چنانكه رسول خدا (ص) خبر داده بود ـ ديگر مشركان نتوانستند لشكرى فراهم كرده به جنگ پيغمبر اسلام و پيروان او بيايند.
و در اين جنگ ـ همان طور كه پيش از اين اشاره شد ـ به خاطر حفر خندق و وجود آن حايل بزرگ، حملهاى كه به صورت عمومى باشد از طرف مشركين صورت نگرفت، جز آنكه چند بار حملههاى پراكنده از جانب گروههايى كه توانسته بودند خود را به اين طرف خندق برسانند صورت گرفت كه آنها نيز به وسيله مسلمانان دفع مىشد.البته گاهى همين حملهها روى نقشه قبلى و تاكتيكهاى جنگى صورت مىگرفت و به دنبال آن تيراندازان دشمن نيز به صورت دسته جمعى شروع به تيراندازى مىكردند كه در اين گونه حملهها كار بر مسلمانان سخت مىشد تا آنجا كه مورخين نوشتهاند در پارهاى از روزها مسلمانان حتى فرصت نماز خواندن پيدا نمىكردند و نمازشان قضا مىشد و تمام ساعات روز و شب را به دفاع از آنها سرگرم بودند.
در همين حمله و تيراندازيها جمعا شش تن از مسلمانان شهيد شدند كه همگى از انصار مدينه و از بزرگان و سرشناسان تيرههاى مختلف اوس و خزرج به شمار مىرفتند.
ابن هشام نام آنها را اين گونه ثبت كرده: انس بن اوس و عبد الله بن سهل از تيره بنى عبد الاشهل، طفيل بن نعمان و ثعلبة بن غنمه از بنى جشم، كعب بن زيد از بنى النجار و سعد بن معاذ ـ رئيس قبيله اوس ـ كه به وسيله مردى از قريش به نام حبان بن قيس به عرقة بسختى تير خورد و تير به رگ اكحل او اصابت كرده، خون بشدت فوران نمود.
سعد كه چنان ديد دست خود را روى آن زخم گذارده آن گاه سر را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: بار خدايا اگر هنوز جنگ با قريش پايان نيافته و باز هم قرار است مسلمانان به جنگ قريش بروند مرا زنده بدار تا در آن جنگها نيز شركت جويم، زيرا هيچ عملى نزد من محبوبتر از جنگ با آنها نيست، آنها كه پيغمبر تو را تكذيب و آزار كرده و از شهر و ديارش بيرون كردند، و اگر جنگ با قريش پايان يافته اين زخم را وسيله شهادت من قرار بده، ولى مرا زنده بدار تا سرنوشت يهود بنى قريظه و سزاىخيانت بزرگى را كه به مسلمانان كردند در آنها ببينم و ديدگانم از اين بابت روشن شود، آن گاه جانم را بگير.
دعاى سعد به اجابت رسيد و خون ايستاد و تا روزى كه بنى قريظه از بين رفتند و به حكم همين سعد بن معاذ مردانشان مقتول و زنان و كودكانشان اسير گشتند زنده ماند و به دستور رسول خدا (ص) خيمهاى براى او در مسجد زده بودند و در آن خيمه از او پرستارى مىكردند و پس از پايان يافتن كار بنى قريظه، جاى همان تير باز شد و خون جارى شد و سبب شهادت او گرديد، بشرحى كه ان شاء الله در بخشهاى آينده خواهيد خواند.
-----------------------------------
پىنوشتها:
1.به كتاب احقاق الحق، ج 6، صص 8 ـ 4 مراجعه شود.
2.همان، ج 4، ص .462
3.متن گفتارش اين است كه گويد: فاما الخرجة التى خرجها يوم الخندق الى عمرو بن عبدود فانها اجل من أن يقال جليلة، و اعظم من أن يقال عظيمة...»
4.همان، ص .463
5.سيره حلبيه، ج 2، ص .341
6.دو شير دلاور بودند كه در تنگناى معركه جنگ به يكديگر حمله ور شدند، و هر دو همتايى بزرگوار و دلير بودند.
7.هر دوى آنها در ميدان نبرد با نيرنگ و پيكار دل جانها را ربودند.
8.هر دو براى زدن و جنگيدن آماده شدند و هيچ سرگرم كنندهاى نتوانست آن دو را باز گرداند .
9.اى على برو كه تاكنون به كسى مانند او دست نيافتهاى و اين گفتارى پابرجاست كه مىگويم و حرف زور و نابجايى نيست.
10.و انتقام خون او با من است و اى كاش انتقام آن را تا وقتى كه خرد من كامل است مىگرفتم .
11.قريش پس از كشته شدن چنين سوارى خوار شد و اين خوارى قريش را نابود خواهد كرد.
12.در روايت راوندى در خرائج اين گونه است كه گفت: «اللهم ان تهلك هذه العصابة لم تعبد بعدها فى الارض» [خدايا اگر اين گروه نابود شوند ديگر كسى تو را در زمين پرستش نخواهد كرد].
13.ابن هشام نقل مىكند كه: روزى مردى از اهل كوفه به حذيفه گفت: راستى شما رسول خدا را ديده و با او مصاحبت داشتهايد؟ حذيفه گفت: آرى.
مرد كوفى پرسيد: رفتار شما با آن حضرت چگونه بود؟ پاسخ داد: تا جايى كه مقدور بود از او فرمانبردارى و اطاعت مىكرديم.
مرد كوفى گفت: به خدا اگر ما آن حضرت را ديده بوديم او را بر دوش خود سوار مىكرديم و نمىگذارديم روى زمين راه برود.
حذيفه گفت: اى مرد به خدا ما در جنگ خندق نزد آن حضرت بوديم و چون شب شد آن حضرت مقدارى نماز خواند آن گاه متوجه ما شده گفت: كيست كه برود و ببيند اينان چه مىكنند و برگردد؟ و هر كس اين كار را انجام دهد من از خدا مىخواهم تا او را در بهشت رفيق من گرداند.
ـ و از اينكه فرمود: برگردد! معلوم بود كه بر مىگردد ـ .
اما سرما و گرسنگى و ترس به حدى شديد و زياد بود كه حتى يك نفر هم جواب نداد.رسول خدا كه چنان ديد مرا به نام صدا زد، و من چارهاى نداشتم جز آنكه پاسخ او را بدهم...و سپس دنباله داستان را نقل كرد.
كتاب: زندگانى حضرت محمد(ص)، ص 415 نويسنده: سيد هاشم رسولى محلاتى |