next page

fehrest page

back page

روزى فرعون به يوسف عليه السلام گفت : آيا كسى را مى شناسى كه از تو بهتر باشد؟
فرمود: بلى ، پدر من يعقوب از من بهتر است .
چون يعقوب عليه السلام به مجلس فرعون داخل شد فرعون را تحيت و سلام كرد به تحيتى كه پادشاهان را مى كنند، پس فرعون او را گرامى داشت و نزديك طلبيد و زياده از يوسف عليه السلام او را اكرام نمود، پس از يعقوب عليه السلام پرسيد: چند سال از عمر تو گذشته است ؟
فرمود: صد و بيست سال .
عادى گفت : دروغ مى گويد!
يعقوب عليه السلام ساكت شد، و سخن عادى بر فرعون بسيار گران آمد.
باز فرعون از يعقوب عليه السلام پرسيد كه : اى شيخ ! چند سال بر تو گذشته است ؟
فرمود: صد و بيست سال .
عادى گفت : دروغ مى گويد! !
يعقوب عليه السلام گفت : خداوندا! اگر دروغ مى گويد ريشش را بر سينه اش فرو ريز.
در همان ساعت ريش عادى بر سينه اش ريخت ، پس فرعون را هول عظيم رو داد و به يعقوب عليه السلام گفت : مردى را كه من امان داده ام بر او نفرين كردى ؟! مى خواهم دعا كنى كه خداوند تو ريش او را به او برگرداند.
يعقوب عليه السلام دعا كرد و ريشش به او برگشت .
پس عادى گفت كه : من اين مرد را با ابراهيم خليل الرحمن ديده ام در فلان زمان كه زياده از صد و بيست سال از آن زمان گذشته است .
يعقوب عليه السلام فرمود: آن كه تو ديده اى من نبودم ، تو اسحاق عليه السلام را ديده اى .
گفت : پس تو كيستى ؟
فرمود: من يعقوب پسر اسحاق خليل الرحمانم .
عادى گفت : راست مى گويد، من اسحاق را ديده بودم .
فرعون گفت : هر دو راست گفتيد.(145)
و به سند معتبر از ابوهاشم جعفرى منقول است كه شخصى از امام حسن عسكرى عليه السلام پرسيد: چه معنى دارد آنچه برادران يوسف عليه السلام گفتند كه : اگر بنيامين دزدى كرد، برادر او نيز پيشتر دزدى كرده بود؟
فرمود: يوسف عليه السلام دزدى نكرده بود، و ليكن يعقوب عليه السلام كمربندى داشت كه از حضرت ابراهيم عليه السلام به او ميراث رسيده بود، و هر كه آن كمربند را مى دزديد البته او را به بندگى مى گرفتند، و هرگاه آن ناپيدا مى شد جبرئيل خبر مى داد كه در كجاست و نزد كيست ، تا از او مى گرفتند و او را به بندگى مى گرفتند. و آن كمربند نزد ساره دختر اسحاق عليه السلام بود كه همنام مادر اسحاق عليه السلام بود و ساره يوسف عليه السلام را بسيار دوست مى داشت و مى خواست او را به فرزندى خود بردارد، پس آن كمربند را گرفت و بر يوسف عليه السلام بست در زير جامه او و به يعقوب عليه السلام گفت : كمربند را دزديده اند، پس جبرئيل آمد و گفت : اى يعقوب ! كمربند با يوسف است ، و خبر نداد يعقوب عليه السلام را به آنچه ساره كرده بود براى مصلحتهاى الهى .
پس يعقوب عليه السلام چون تفتيش كرد، كمربند را در كمر يوسف عليه السلام يافت ، و در آن وقت طفل بزرگى بود.
ساره گفت كه : چون يوسف اين را دزديده بود، من سزاوارترم به يوسف !
يعقوب عليه السلام فرمود كه : آن بنده توست به شرطى كه او را نفروشى و نبخشى .
گفت : قبول مى كنم به شرطى كه از من نگيرى ، و من او را الحال آزاد مى كنم .
پس يوسف عليه السلام را گرفت و آزاد كرد.
ابوهاشم گفت : من در خاطر خود مى گذرانيدم و فكر مى كردم از روى تعجب در امر حضرت يعقوب و يوسف عليهما السلام كه با آن نزديكى ايشان به يكديگر، چگونه بر يعقوب مخفى شد امر يوسف تا از اندوه ، ديده او سفيد شد؟ و حضرت از روى اعجاز فرمودند: اى ابوهاشم ! پناه مى برم به خدا از آنچه در خاطر تو مى گذرد، اگر خدا مى خواست ، مى توانست هر مانعى كه در ميان حضرت يعقوب و يوسف عليهما السلام بود بردارد تا يكديگر را ببينند وليكن خدا را مصلحتى بود و مدتى ملاقات ايشان را مقرر فرموده بود، و خدا آنچه براى دوستان خود مى كند خير ايشان در آن است .(146)
و به سند معتبر منقول است كه : از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى كه : ((همه طعامها حلال بود بر فرزندان يعقوب مگر آنچه يعقوب بر خود حرام كرده بود))؟(147)
فرمود: هرگاه گوشت شتر مى خورد، درد تهيگاه او زياد مى شد، پس بر خود حرام كرد گوشت شتر را، و اين پيش از آن بود كه تورات نازل شود، چون تورات نازل شد، موسى عليه السلام آن را حرام نكرد و نخورد.(148 )
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : يوسف عليه السلام خواستگارى كردن زن بسيار جميله اى را كه در زمان او بود، آن زن رد كرد و گفت : غلام پادشاه مرا مى خواهد!
پس ، از پدرش خواستگارى كرد، پدرش گفت : اختيار با اوست .
پس به درگاه حق تعالى دعا كرد و گريست و او را طلبيد، خدا بسوى او وحى نمود كه : من او را به تو تزويج كردم .
پس يوسف فرستاد بسوى ايشان كه : من مى خواهم به ديدن شما بيايم .
گفتند: بيا.
چون يوسف عليه السلام داخل خانه آن زن شد، از نور خورشيد جمال او خانه روشن شد، زن گفت : نيست اين مگر ملك گرامى .
پس يوسف عليه السلام آب طلبيد، زن مبادرت كرد طاس آب را به نزد آن حضرت آورد؛ چون تناول نمود، گرفت و از غايت شوق به دهان خود چسبانيد، يوسف عليه السلام فرمود: صبر كن و بيتابى مكن كه مطلب تو حاصل مى شود، پس او را به عقد خود درآورد.(149)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت عليه السلام منقول است كه : چون يوسف عليه السلام به آن جوان گفت كه مرا نزد عزيز ياد كن ، جبرئيل به نزد او آمد و سر پائى به زمين زد، شكافته شد تا طبقه هفتم زمين ، و گفت : اى يوسف ! نظر كن كه در طبقه هفتم زمين چه مى بينى ؟ گفت : سنگ كوچكى مى بينم .
پس سنگ را شكافت و گفت : در ميان سنگ چه مى بينى ؟
گفت : كرم كوچكى مى بينم .
گفت : خداوند عالميان .
جبرئيل گفت : پروردگار تو مى فرمايد: من فراموش نكرده ام اين كرم را در ميان اين سنگ در قعر زمين هفتم ، گمان كردى تو را فراموش خواهم كرد كه به آن جوان گفتى كه تو را نزد پادشاه ياد كند؟! به سبب اين گفتار ناشايسته خود، در زندان سالها خواهى ماند.
پس يوسف عليه السلام بعد از اين عتاب رب الارباب چندان گريست كه به گريه او ديوارها به گريه درآمدند، و متاءذى شدند اهل زندان و به فرياد آمدند، پس صلح كرد با ايشان كه يك روز گريه كند و يك روز ساكت باشد، پس در آن روز كه ساكت بود حالش بدتر بود از روزى كه گريه مى كرد.(150)
به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه صبر جميل آن است كه هيچگونه شكايت بسوى مردم با او نباشد، بدرستى كه حق تعالى يعقوب عليه السلام را به رسالتى فرستاد به نزد راهبى از رهبانان و عابدى از عباد، چون راهب نظرش بر او افتاد گمان كرد كه حضرت ابراهيم عليه السلام است ، برجست و دست در گردن او كرد و گفت : مرحبا به خليل خدا.
يعقوب عليه السلام گفت : من ابراهيم نيستم ، من يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم هستم .
راهب گفت كه : پس چرا چنين پير شده اى ؟
گفت : غم و اندوه مرا پير كرده است .
چون برگشت ، هنوز از عتبه در خانه راهب نگذشته بود كه وحى خدا به او رسيد كه : اى يعقوب ! شكايت كردى مرا بسوى بندگان من .
پس نزد عتبه در به سجده افتاد و گفت : پروردگارا! ديگر عود نمى كنم به چنين كارى ، پس خدا وحى فرستاد به او كه : آمرزيدم تو را، ديگر چنين كارى مكن .
پس ديگر شكايت به احدى نكرد بعد از آن هر چه رسيد به او از مصيبتهاى دنيا مگر آنكه روزى گفت كه : شكايت نمى كنم حزن و اندوه خود را مگر به خدا، و مى دانم از خدا آنچه شما نمى دانيد.(151)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى بسوى حضرت يوسف فرستاد در وقتى كه در زندان بود كه : چه چيز تو را با خطاكاران ساكن گردانيد؟
گفت : جرم و گناه من .
چون اعتراف به گناه نمود حق تعالى بسوى او وحى فرمود: اين دعا را بخوان
يا كبير كل كبير، يا من لا شريك له و لا وزير، و يا خالق الشمس و القمر المنير، يا عصمة المضطر الضرير، يا قاصم كل جبار عنيد، يا مغنى البائس الفقير، يا جابر العظم الكسير، يا مطلق المكبل الاسير، اساءلك بحق محمد و آل محمد ان تجعل لى من امرى فرجا و مخرجا و ترزقنى من حيث احتسب و من حيث لا احتسب ، چون صبح شد عزيز او را طلبيد و از حبس نجات يافت .(152)
در حبس معتبر ديگر فرمود: چون عزيز مصر خود را معزول گردانيد و يوسف عليه السلام را بر سرير سلطنت متمكن گردانيد، يوسف عليه السلام دو جامه لطيف پاكيزه پوشيد و رفت بسوى بيابانى تنها و چهار ركعت نماز كرد، و چون فارغ شد دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاءويل الاحاديث ، فاطر السموات الارض ، انت و ليى فى الدنيا و الآخرة ، پس جبرئيل نازل شد و گفت : چه حاجت دارى ؟
گفت : رب توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين .
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: براى اين دعا كرد كه مرا مسلمان از دنيا ببر و به صالحان ملحق گردان كه از فتنه ها ترسيد كه آدمى را از دين بيرون مى برد، يعنى هرگاه آن حضرت از فتنه هاى گمراه كنندگان ترسد، كى ايمن از آنها مى تواند بود؟(153)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه روز چهارشنبه حضرت يوسف عليه السلام داخل زندان شد.(154)
و به سند معتبر منقول است كه شخصى به خدمت امام رضا عليه السلام عرض كرد كه : چه بسيار خوش مى آيد مردم را كسى كه طعامهاى ناگوار خورد و جامه هاى گنده پوشد و اظهار خشوع كند.
فرمود كه : يوسف عليه السلام پيغمبر پيغمبرزاده بود و قباهاى ديبا كه تكمه هاى آنها طلا بود مى پوشيد و در مجالس آل فرعون مى نشست و حكم مى كرد، و مردم را به لباس او كارى نبود. با عدالت او كار داشتند.(155)
و ثعلبى در كتاب ((عرايس )) ذكر كرده است كه : چون از براى پادشاه عذر حضرت يوسف ظاهر شد، و امانت و كفايت و علم و عقل او را دانست ، فرستاد او را از زندان طلبيد، پس حضرت يوسف بيرون آمد و براى اهل زندان دعا كرد كه : خداوندا! دل نيكان را بر ايشان مهربان گردان ، و خيرها را از ايشان پنهان مگردان .
پس به دعاى آن حضرت چنين شد كه اهل زندان در هر شهرى كه هستند از همه كس داناترند به خبرها. پس به در زندان نوشت كه : اين قبر زنده هاست ، و خانه غمهاست ، و سبب تجربه دوستان و شماتت دشمنان است ، پس غسل كرد و خود را از چرك زندان پاك كرد و جامه هاى پاكيزه پوشيد و متوجه مجلس پادشاه شد.
چون به در خانه پادشاه رسيد گفت : حسبى ربى من دنياى و حسبى ربى من خلقه ، عز جاره و جل ثناؤ ه و لا اله غيره ، چون داخل مجلس شد فرمود: اللهم انى اساءلك بخيرك من خيره ، و اعوذ بك من شره و شر غيره ، چون نظر پادشاه بر او افتاد يوسف عليه السلام به زبان عربى بر او سلام كرد، پادشاه گفت : اين چه زبان است ؟
گفت : زبان عم من اسماعيل است .
پس دعا كرد پادشاه را به زبان عبرى ، پرسيد: اين چه زبان است ؟
گفت : زبان پدران من است .
و آن پادشاه هفتاد لغت مى دانست ، به هر لغت كه سخن گفت حضرت يوسف به آن لغت او را جواب گفت ، پس پادشاه را بسيار خوش آمد اطوار او، و تعجب كرد از كمى سال و بسيارى علم و كمال او، و عمر او در آن وقت سى سال بود. پس گفت : اى يوسف ! مى خواهم خواب خود را از تو بشنوم .
يوسف گفت : خواب ديدى كه هفت گاو فربه اشهب پيشانى سفيد نيكو از نيل بيرون آمدند و از پستانهاى آنها شير مى ريخت ، در اثناى آنكه به آنها نظر مى كردى و از حسن آنها تعجب مى نمودى ناگاه آب نيل خشك شد و تهش پيدا شد و از ميان لجن و گل هفت گاو لاغر ژوليده گردآلوده شكمها بر پشت چسبيده كه پستان نداشتند، و دندانها و نيشها و چنگالها داشتند مانند درندگان و خرطومها مانند خرطوم سباع ، پس در آويختند در آن گاوهاى فربه و همه آنها را دريدند و خوردند، تا آنكه پوستهاى آنها را خوردند و استخوانها را شكستند و مغز استخوانها را خوردند، تو از اين حال تعجب مى كردى كه ناگاه ديدى كه هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه گندم سياه شده از يكجا روئيد و ريشه ها در ميان آب دوانيده اند، ناگاه بادى وزيد خوشه هاى خشك را به خوشه هاى سبز چسبانيد و آتش در خوشه هاى سبز افتاد و همه سياه شدند.
گفت : راست گفتى ، خواب من چنين بود.
پس تعبيرش را بيان فرمود، پادشاه تدبير مملكت و حفظ زراعتها را به آن حضرت مفوض گردانيد.(156)
و شيخ طبرسى رحمة الله و غيره نقل كرده اند: عزيز مصر كه يوسف عليه السلام را به زندان فرستاد ((قطفير)) نام داشت و وزير پادشاه بود، و پادشاه ريان بن الوليد بود، و خواب را پادشاه ديد؛ چون يوسف عليه السلام را از زندان بيرون آورد، عزيز او را عزل كرد و منصب وزارت را به يوسف عليه السلام مفوض گردانيد، پس ترك پادشاهى كرد و در خانه نشست و تاج و تخت و سلطنت را به يوسف گذاشت ، و در آن ايام قطفير مرد و پادشاه راعيل زن او را به عقد يوسف عليه السلام درآورد و از او ((افرائيم )) و ((ميشا)) بهم رسيدند.(157)
و باز در عرايس نقل كرده است كه : چون يوسف عليه السلام ابن يامين را به نزد خود طلبيد و با او خلوت كرد گفت : چه نام دارى ؟
گفت : ابن يامين .
پرسيد: چرا تو را ابن يامين نام كرده اند؟
گفت : زيرا كه چون من متولد شدم مادرم مرد، يعنى فرزند صاحب عزا.
گفت : مادرت چه نام داشت ؟
گفت : راحيل دختر ليان .
گفت : آيا فرزند بهم رسانيده اى ؟
گفت : بلى ده پسر بهم رسانيده ام .
پرسيد: نامهاى ايشان چيست ؟
گفت : نامهاى ايشان را اشتقاق كرده ام از نام برادرى كه داشتم و از مادر با من يكى بود و هلاك شد.
يوسف عليه السلام فرمود كه : اندوه شديدى بر او داشته اى كه چنين كرده اى ، بگو كه چه نام كرده اى آنها را؟
گفت : بالعا و اخيرا و اشكل و احيا و خير و نعمان و ادر و ارس و حيتم و ميتم .(158)
گفت : معنى اينها را بگو.
گفت : بالعا براى اين نام كرده ام كه زمين ، برادرم را فرو برد، و اخيرا براى آنكه فرزند اول مادر من بود؛ و اشكل براى آنكه برادر پدرى و مادرى من بود؛(159) و خير براى آنكه در در هر جا كه بود خير بود؛ و نعمان براى آنكه عزيز بود نزد مادر و پدر؛ و ادر براى آنكه بمنزله گل بود در حسن و جمال ؛ و ارس براى آنكه به مثابه سر بود از بدن ؛ و حيتم براى آنكه پدرم گفت كه زنده است ؛ و ميتم براى آنكه اگر او را ببينم ديده ام روشن مى شود و سرورم تمام مى شود.
حضرت يوسف فرمود: مى خواهم برادر تو باشم بدل آن برادر تو كه هلاك شده است . ابن يامين گفت : كى مى يابد برادرى مثل تو، اما تو از يعقوب و راحيل بهم نرسيده اى . پس ‍ حضرت يوسف گريست و او را در برگرفت و گفت : من برادر تو يوسفم ، غمگين مباش و برادران خود را بر اين امر مطلع مساز.(160)
مؤ لف گويد: چون در اين قصه غريبه ، علماء اشكالات وارد ساخته اند، و اكثر خلق را شبهه هاى بسيارى در خاطر مى خلد، اگر اشاره مجملى به جواب آنها بشود مناسب است : اول آنكه : چگونه يعقوب عليه السلام يوسف عليه السلام را تفضيل داد در محبت و ملاطفت تا آنكه باعث اين مفاسد گرديد، و حال آنكه تفضيل بعضى از فرزندان بر بعضى روا نيست ، خصوصا هرگاه مورث اين مفاسد باشد؟
جواب آن است كه : تفضيلى كه خوب نيست آن است كه آن محض محبت بشريت باشد و جهت دينى در آن منظور نباشد، و محبت يعقوب نسبت به يوسف عليه السلام از جهت كمالات واقعيه و علم و فضل و قابليت رتبه نبوت بود، با آنكه محبت قلبى اختيارى نيست و گاه باشد كه در امور اختياريه تفاوت ميان ايشان نگذاشته باشد. و اما باعث آن مفاسد گرديدن گاه باشد كه يعقوب ندانسته باشد كه باعث آن مفاسد خواهد شد.
دوم آنكه : يعقوب عليه السلام با جلالت نبوت ، چگونه آنقدر اضطراب و جزع و گريه كرد در مفارقت يوسف عليه السلام تا آنكه ديده اش نابينا شد؟ و بايد پيغمبران بيش از ساير خلق صبر كننده در مصيبتها باشند؟
جواب آن است كه : فرط محبت و شدت حزن و گريستن ، اختيارى نيست و منافات با كمال ندارد، و آنچه بد هست جزع كردن و گفتن چيزى چند است كه موجب سخط حق تعالى باشد، و از يعقوب عليه السلام اينها صادر نشد، و به حسب قلب راضى بود به قضاى الهى ، و رضا به قضا منافات با اينها ندارد چنانچه اگر كسى محتاج شود كه دستش را براى دفع ضرر آكله قطع كنند خود جلاد را مى طلبد و او را امر به قطع دست خود مى كند و غمگين مى شود و آنها باعث دفع درد نمى شوند، چنانچه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در فوت ابراهيم فرمود: ((دل مى سوزد و چشم مى گريد و نمى گويم چيزى كه باعث غضب حق تعالى گردد))(161)، با آنكه محبت دوستان خدا، غير خدا را نمى باشد مگر از براى خدا، و كسى كه محبوب خداست ايشان او را دوست مى دارند از اين جهت كه محب محبوب ايشان است ، لهذا با اقرب اقارب خود اگر دشمن خدا باشد دشمنى مى نمايند و شمشير بر روى او مى كشند، و با ابعد ناس از ايشان هرگاه دوست خدا باشد غايت مؤ انست و ملاطفت مى فرمايند. و معلوم است كه يعقوب يوسف را براى حسن و جمال صورى و اغراض دنيوى نمى خواست ، بلكه به سبب انوار خير و صلاح و آثار سعادت و فلاح كه در او مشاهده مى نمود او را مى خواست ، و لهذا برادران كه از اين مراتب عاليه غافل و به اين معانى دقيقه جاهل بودند، از امتياز او در محبت تعجب مى نمودند و او را نسبت به ضلال و گمراهى مى دادند و مى گفتند: ما احقيم به مبحت و رعايت ، كه تنومندى و قوت داريم و به كار او در دنيا بيش از يوسف مى آئيم ، پس معلوم شد كه محبت يوسف و جزع از مفارقت او منافات با محبت جناب مقدس الهى ندارد و منافى كمال آن حضرت نيست بلكه عين كمال است .
سوم آنكه : حضرت يعقوب عليه السلام با وجود خواب ديدن حضرت يوسف و خبر دادن ملائكه كه مى دانست يوسف زنده است ، چرا آنقدر اضطراب مى كرد؟
جواب آن است كه گاه باشد كه اضطراب بر مفارقت او باشد يا براى احتمال بدا و محو و اثبات باشد.و در حديثى وارد شده است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: چگونه يعقوب بر يوسف محزون بود و حال آنكه جبرئيل او را خبر داده بود كه يوسف زنده است و به او برخواهد گشت ؟ فرمود: فراموش كرده بود.(162) در اين حديث نيز موافق مشهور محتاج به تاءويل است .
چهارم آنكه : چون تواند بود كه يعقوب نابينا شود و حال آنكه پيغمبران مى بايد كه در خلقت ايشان نقصى نباشد؟
جواب آن است كه : بعضى گفته اند كه آن حضرت نابينا نشده بود بلكه ضعفى در باصره اش بهم رسيد، و سفيد شدن چشم او را حمل بر بسيارى گريه كرده اند، زيرا كه چون ديده پر آب است سفيد مى نمايد، و بعضى گفته اند كه : ما پيغمبران را از هر نقصى و مرضى مبرا نمى دانيم ، بلكه نمى بايد در ايشان نقصى باشد كه موجب نفرت مردم شود از ايشان ، و كورى چنين نيست كه موجب نفرت باشد، با آنكه ممكن است كه به نحوى باشد به حسب ظاهر عيبى در خلقت او به سبب آن بهم نرسيده باشد، و پيغمبران به ديده دل مى بينند آنچه ديگران به چشم مى بينند، پس به اين سبب هيچگونه عيبى و خللى در آن حضرت به سبب اين حادث نشده بود، و قول اخير اقوى است .
پنجم آنكه : حق تعالى در قصه يوسف فرموده است و لقد همت به وهم بها لولا ان راءى برهان ربه (163) يعنى : ((قصد كرد زليخا به يوسف و قصد كرد يوسف به زليخا اگر نه اين بود كه ديد برهان پروردگارش را)). و بعضى از عامه در تفسير اين آيه نقلهاى ركيك كرده اند كه يوسف نيز به زليخا درآويخت و خواست كه متوجه آن عمل شود، ناگاه صورت يعقوب را ديد در كنار خانه كه انگشت خود را به دندان مى گزيد پس متنبه شد و ترك آن اراده كرد، و بعضى گفته اند كه : چون زليخا جامه را بر روى بت انداخت او متنبه شد و ترك كرد، و ديگر وجوه باطله گفته اند.(164)
جواب آن است كه : آيه را دو حمل صحيح هست كه در احاديث معتبره وارد شده است : اول آنكه مراد آن است كه : اگر نه اين بود كه او پيغمبر بود و برهان پروردگار را كه جبرئيل باشد ديده بود، هر آينه او نيز قصد مى كرد، اما چون پيغمبر بود و به عصمت الهى معصوم بود لهذا او قصد نكرد. دوم آنكه مراد آن است كه : قصد كرد كه زليخا را بكشد چون قصد عرض او به حرام مى كرد، و جائز است دفع از عرض هر چند منجر به قتل شود، يا آنكه ممكن است كه در آن امت جائز بوده باشد كشتن كسى كه كسى را جبر كند به گناه ، و حق تعالى او را نهى فرمود از كشتن او براى مصلحتى چند كه در وجود او بود براى آنكه يوسف را به عوض نكشند.
چنانچه به سند معتبر منقول است كه ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از تفسير اين آيه ، فرمود: يعنى اگر نه اين بود كه برهان پروردگارش را ديده بود، او هم قصد مى كرد چنانچه زليخا قصد كرد، و ليكن معصوم بود و معصوم قصد گناه نمى كند، و بتحقيق كه خبر داد مرا پدرم از پدرش حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: يعنى قصد كرد زليخا كه بكند و قصد كرد يوسف كه نكند.(165)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : على بن الجهم از آن حضرت پرسيد از تفسير اين آيه ، فرمود: زليخا قصد كرد معصيت را و يوسف قصد كرد كه او را بكشد از بس كه عظيم نمود اراده او، پس خدا صرف فرمود از او كشتن زليخا را و زنا را، چنانچه فرموده است كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء(166) يعنى : ((چنين كرديم تا بگردانيم از او سوء را - يعنى كشتن زليخا - و فحشاء - يعنى زنا - را)).(167)
و اما آن دو حديث كه پيش گذشت مشتمل بود بر ديدن يعقوب و بر جامه انداختن زليخا بر روى بت ، منافات با وجه اول ندارد، زيرا كه در آنها تصريح به اين نيست كه يوسف اراده گناه كرد، بلكه ممكن است كه آنها از دواعى عصمت باشد كه حق تعالى در آن وقت بر او ظاهر كرده باشد كه اراده آن به خاطرش خطور نكند، و بعضى از احاديث كه در آنها تصريح به اين معنى هست محمول بر تقيه است .
ششم آنكه : يوسف برادران را فرمود كه سعى كنند و بنيامين را از پدرش بگيرند و بياورند، بعد از آن او را حبس كرد با آنكه مى دانست كه باعث زيادتى حزن اندوه يعقوب عليه السلام مى شود، و اين ضررى بود كه به پدر خود رسانيد! ايضا در مدت سلطنت خود چرا يعقوب را خبر نداد به حيات و مكان خود با آنكه مى دانست شدت حزن و اضطراب او را؟
جواب آن است كه : ايشان آنچه مى كردند به وحى الهى بود، و حق تعالى دوستانش را در دنيا به بلاها و مصيبتها امتحان مى نمايد كه صبر نمايند و به درجات عاليه و سعادات عظيمه آخرت فائز گرداند، و آنچه كرد يوسف عليه السلام از حبس بنيامين و خبر نكردن پدر تا آن وقت معين ، همه به امر خدا بود، تا آنكه تكليف بر يعقوب شديدتر شود و ثوابش ‍ عظيمتر گردد.
هفتم آنكه : به چه وجه يوسف عليه السلام فرمود: ((اى مردم قافله ! شما دزدانيد؟)) و حال آنكه مى دانست ايشان دزدى نكرده اند و دروغ بر پيغمبران روا نيست ؟
جواب آن است كه : در احاديث معتبره بسيار وارد شده است كه جائز است در مقام تقيه يا در جائى كه مصلحت شرعى داعى باشد، كسى سخنى بگويد كه موهم معنى خلاف واقع باشد و غرض او معنى حقى باشد، و اين نوع سخن دروغ نيست بلكه در بعضى اوقات واجب است ، و در اين مقام چون مصلحت در نگاه داشتن بنيامين بود، و بدون اين حيله نمى شد، فرمود: شما دزدانيد، و مراد آن حضرت آن بود كه شما يوسف را از پدرش دزديديد. و بعضى گفته اند: گوينده اين سخن غير يوسف بود و به امر آن حضرت نگفت ، و بعضى گفته اند: غرض ايشان استفهام و سؤ ال بود، يعنى آيا شما دزدانيد؟ نه خبر دادن به آنكه ايشان دزدانند.(168) و احاديث معتبره بر وجه اول وارد است .(169)
هشتم آنكه : چگونه جائز بود يعقوب و برادران را كه سجده يوسف بكنند و حال آنكه سجده غير خدا جائز نيست ؟ و چگونه يوسف راضى شد كه پدرش او را سجده بكند؟
جواب آن است كه : در باب سجده ملائكه آدم عليه السلام را، دفع اين شبهه كرديم به چند وجه : اول آنكه : سجده خدا كردند براى شكر نعمت مواصلت يوسف ، چنانچه احاديث بر اين مضمون گذشت . و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : سجده ايشان عبادت خدا بود.(170)
دوم آنكه : سجده پرستش نبود بلكه سجده تعظيم بود و در آن شريعت سجده تعظيم براى غير خدا جائز بود.
سوم آنكه : سجده حقيقى نبود، بلكه تواضعى بود كه در آن زمان سجده مى گفتند بر سبيل مجاز، و بر هر تقدير به امر خدا بود براى ظاهر شدن فضيلت بر برادران و غير ايشان .
و مجمل سخن آن است كه : بعد از ثبوت نبوت و امامت و عصمت انبيا و اوصيا عليهم السلام آنچه از ايشان صادر مى شود كه آنكس در مقام تسليم باشد و بداند آنچه ايشان مى گفتند موافق حق است ، هر چند حكمت آن فعل معلوم نباشد، و اين شك و شبهه ها از وساوس شيطان و راه گمراهى و الحاد است .
باب يازدهم : در بيان غرائب قصص ايوب عليه السلام
مشهور ميان ارباب تفسير و تاريخ آن است كه : حضرت ايوب عليه السلام پسر ((اموص )) پسر ((رازخ )) پسر ((عيص )) پسر اسحاق پسر ابراهيم عليهم السلام است ، و مادرش از فرزندان لوط عليه السلام بود.(171) بعضى گفته اند: ايوب از فرزندان عيص بود و زوجه مطهره اش ((رحمت )) دختر ((افرائيم )) پسر يوسف عليه السلام بود،(172) يا ((ماخير)) دختر ((ميشا)) پسر يوسف ،(173 ) يا ((اليا)) دختر يعقوب عليه السلام (174)، على الخلاف ، و اول اشهر است .
به سندهاى معتبر منقول است كه ابوبصير از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كرد: بليه اى كه ايوب عليه السلام به آن مبتلا شد به چه سبب بود؟
فرمود: براى نعمت بسيارى بود كه حق تعالى به آن حضرت انعام فرمود و آن حضرت شكر آن نعمت را چنانچه مى بايد، ادا مى نمود، و در آن وقت شيطان ((عليه اللعنه )) از آسمانها ممنوع نبود و تا به نزديك عرش راه داشت ، روزى شيطان به آسمان بالا رفت و شكر نعمت ايوب را ديد كه در الواح سماويه بسيار عظيم ثبت شده است ، يا آنكه ديد شكر او را با نهايت عظمت بالا بردند، پس نائره حسد آن ملعون مشتعل شد و عرض كرد: پروردگارا! ايوب براى اين شكر تو مى كند كه نعمت فراوان به او داده اى ، اگر او را محروم كنى از دنيائى كه به او عطا فرموده اى هر آينه شكر هيچ نعمت تو را ادا نكند، پس مرا مسلط فرما بر دنياى او تا بدانى كه هرگز شكر نعمت تو نخواهد كرد! !
خطاب رب الارباب به شيطان رسيد كه : تو را بر مالها و فرزندان او مسلط گردانيدم . پس شيطان از استماع اين فرمان شاد گرديده بزودى فرود آمد و هر مال و فرزندى كه ايوب داشت همه را هلاك كرد و هر يك را كه هلاك مى كرد حمد و شكر ايوب زياده مى شد! پس شيطان عرض كرد: مرا به زراعتهاى او مسلط فرما.
حق تعالى فرمود: مسلط كردم .
شيطان با اتباع خودش آمد و دميد به زراعتهاى او و همه سوخت ، باز شكر آن حضرت زياده شد!
عرض كرد: خداوندا! مرا بر گوسفندان او مسلط فرما.
و چون رخصت يافت همه گوسفندان را هلاك كرد، باز ايوب حمد و شكر را بيشتر كرد!
عرض كرد: خداوندا! ايوب مى داند كه عنقريب آنچه از دنيائى او گرفته اى به او پس خواهى داد، مرا بر بدنش مسلط گردان .
خطاب الهى به او رسيد كه : تو را بر بدن او مسلط گردانيدم بغير از عقل و ديده هاى او - و به روايت ديگر: بغير دل و ديده و زبان و گوش او(175) - كه تو را در آنها تصرفى نيست . چون آن ملعون اين رخصت يافت به سرعت تمام فرود آمد كه مبادا رحمت الهى ايوب را دريابد و حائل شود ميان او و آنچه اراده كرده است ، پس از آتش سموم كه خودش از آن مخلوق شده بود در سوراخهاى بينى ايوب دميد كه از سر تا به پايش جراحت گرديد از بسيارى جراحتها و دملها كه در بدن آن حضرت بهم رسيد.
پس مدت بسيارى در اين محنت و آزار ماند و در حمد و شكر الهى كوتاهى نمى نمود، تا آنكه كرم در بدن كريمش متولد شد، و به مرتبه اى در مقام شكيبائى بود كه چون كرمى از بدن ممتحنش بيرون مى رفت مى گرفت و در بدن خود مى گذاشت و مى گفت : برگرد به موضعى كه خدا تو را از آن خلق كرده است ؛ و تعفن در بدن شريفش بهم رسيد به مرتبه اى كه اهل شهر او را از شهر بيرون كردند و در جاى كثيفى در بيرون شهر انداختند، و زنش ((رحمت )) دختر يوسف عليه السلام مى رفت و مى گرديد و طلب صدقه مى نمود و از براى او مى آورد؛ و چون بلاى آن حضرت به طول انجاميد و شيطان ديد كه هر چند بلا بيشتر مى شود شكرش فزونتر مى گردد رفت بسوى جماعتى از اصحاب ايوب عليه السلام كه رهبانيت اختيار كرده بودند و در كوهها مى بودند و گفت : بيائيد برويم به نزد آن بنده مبتلا شده و از او سؤ ال كنيم به چه سبب به اين بلاى عظيم مبتلا گرديده است ؟!
پس بر استرهاى اشهب سوار شدند و به جانب آن حضرت روانه شدند، چون به نزديك او رسيدند استرهايشان رم كرد از بوى بدى كه از جراحات آن حضرت ساطع بود! پس فرود آمدند و استرها را به يكديگر بستند و پياده به نزديك آن حضرت آمدند و در ميان ايشان جوان كم سالى بود، چون نشستند گفتند: كاش ما را خبر مى دادى از گناه خود كه ما جراءت نمى كنيم از گناه تو از خدا سؤ ال بكنيم كه مبادا ما را هلاك گرداند! و ما گمان نداريم مبتلا شدن تو را به چنين بلائى كه هيچكس به آن مبتلا نشده است مگر به گناهى كه از ما پنهان مى كرده اى !
ايوب عليه السلام فرمود: بعزت پروردگارم سوگند مى خورم كه او مى داند هرگز طعامى نخورده ام مگر آنكه يتيمى يا ضعيفى را با خود شريك نمودم ، و هرگز مرا دو امر پيش نيامد كه هر دو طاعت خدا باشد مگر آنكه اختيار كردم آن طاعت را كه بر من دشوارتر بود.
آن جوان گفت : بدا به حال شما كه آمديد به نزد پيغمبر خدا و او را سرزنش كرديد تا آنكه ظاهر نمود از عبادت پروردگارش آنچه را مخفى مى كرد.
چون آنها رفتند ايوب عليه السلام با پروردگار خود مناجات كرد و گفت : خداوندا! اگر مرا رخصت سخن گفتن و خصمى كردن بدهى ، هر آينه حجت خود را عرض خواهم نمود.
حق تعالى ابرى فرستاد به نزديك سر او و از آن ابر صدائى آمد كه : تو را رخصت مخاصمه دادم ، هر حجتى كه دارى بگو و من هميشه به تو نزديكم .
پس ايوب عليه السلام كمر راست كرد و به دو زانو درآمد و گفت : پروردگارا! مرا به بلائى مبتلا كرده اى كه هيچكس را به آن مبتلا نكرده اى ، و بعزت تو سوگند مى خورم كه هرگاه مرا دو امر پيش آيد كه هر دو طاعت تو بود البته اختيار كردم آن را كه بر بدن من دشوارتر بود، و هرگز طعامى نخورده ام مگر بر سر خوان خود يتيمى را حاضر كردم ، آيا تو را حمد نكردم ؟ آيا تو را شكر نكردم ؟ آيا تو را تسبيح و تنزيه نگفتم ؟
پس از ابر به ده هزار زبان ندا به او رسيد: اى ايوب ! كى تو را چنين كرد كه عبادت خدا كردى در وقتى كه مردم غافل بودند، و تسبيح و تكبير و حمد الهى بجا آوردى در وقتى كه مردم بى خبر بودند؟ و كى طاعت را محبوب تو گردانيد؟ آيا منت مى گذارى بر خدا به چيزى كه خدا را در آن بر تو منت است ؟!
پس آن حضرت كفى از خاك گرفت و به دهان خود انداخت و عرض كرد: بد گفتم و توبه مى كنم و همه نعمتها و طاعتها از توست .
پس حق تعالى ملكى بسوى او فرستاد كه سر پائى بر زمين زد و در ساعت چشمه آبى ظاهر شد، چون در آن چشمه غسل كرد جميع جراحتها و دردها و آزارها از او برطرف شد، و برگشت نيكوتر از آنچه پيشتر بود در طراوت و حسن و جمال ! و بر دورش باغ سبزى رويانيد و برگردانيد به او اهل و مال و فرزندان و زراعتهاى او را، و ملك نشست و با او سخن مى گفت و مونس او بود.
پس زنش آمد و پاره نان خشكى در دست داشت ، چون به آن موضع رسيد، به جاى مزبله ، باغ و بستان ديد و ايوب را نديد و به جاى او دو جوان را ديد كه نشسته اند و صحبت مى دارند، پس خروش و فغان برآورد و گريست و فرياد كرد: اى ايوب ! چه بر سر تو آمد؟!
آن حضرت او را صدا زد، چون نزديك آمد ايوب را شناخت و بازگشتن نعمتهاى الهى را ديد، سجده شكر الهى را بجا آورد.
در اين وقت كه رفته بود براى ايوب عليه السلام نان تحصيل كند - و او گيسوهاى بسيار خوب داشت - چون به نزد جمعى رفت و طعام براى ايوب طلبيد گفتند: اگر گيسوهاى خود را به ما مى فروشى ما طعام به تو مى دهيم ! پس گيسوهاى خود را بريده و به ايشان داد و طعام گرفت و براى ايوب آورد؛ چون آن حضرت گيسوهاى او را بريده ديد به غضب آمد و سوگند ياد كرد كه صد چوب بر او بزند؛ چون سبب بريدن آنها را عرض كرد، حضرت غمگين شد و از سوگند خود پشيمان گرديد، حق تعالى به او وحى نمود: بگير دسته اى از چوبهاى خوشه خرما را كه صد تركه باشد و به يك دفعه بر بدن زن خود بزن تا مخالفت سوگند خود نكرده باشى .
پس حق تعالى زنده كرد براى او آن فرزندان كه پيش از اين بليه مرده بودند، و فرزندانى كه در اين بليه هلاك شده بودند كه با آن حضرت زندگانى كنند. پس ، از آن حضرت پرسيدند: در اين بلاها كه بر تو وارد شد كدام بلا بر تو صعب تر نمود؟
فرمود: شماتت دشمنان .
پس حق تعالى پروانه طلا بر خانه او باريد و او جمع مى كرد و آنچه را باد مى برد دنبالش مى دويد و بر مى گردانيد.
جبرئيل گفت : سير نمى شوى اى ايوب ؟!
فرمود: كى از فضل پروردگارش سير مى شود؟!(176)
مؤ لف گويد: جمع كردن آن از حرص دنيا نيست بلكه براى قبول كردن نعمت حق تعالى است ، و به اين سبب فرمود: اين را مى خواهم كه از جانب او مى آيد و دلالت بر لطف و احسان او مى كند. حق تعالى فرموده است : ((ياد آور ايوب را در وقتى كه ندا كرد پروردگارش را بدرستى كه مرا دريافته است حال بد، و مشقتم به نهايت رسيده است ، و تو رحم كننده رحم كنندگانى ، پس مستجاب كرديم دعاى او را و هر آزارى كه داشت از او دور كرديم و به او عطا كرديم اهلش را، و مثل ايشان را با ايشان به او داديم به سبب رحمتى از جانب ما تا مذكرى گردد براى عبادت كنندگان )).(177)
و در جاى ديگر فرموده است : ((به ياد آور بنده ما ايوب را در وقتى كه ندا كرد پروردگارش را بدرستى كه مس كرده است و دريافته است مرا شيطان به تعب و مشقت و مكروه بسيار، پس به او گفتيم : بزن پاى خود را بر زمين كه بهم رسد آب سردى كه در آن غسل كنى و بياشامى و از دردها بيرون آئى ، و بخشيديم به او اهلش را و مثل ايشان را با ايشان براى رحمتى از ما و ياد آورى براى صاحب عقلها، و بگير به دست خود دسته اى از چوب و بزن به آن زن خود را و مخالفت سوگند من مكن ، بدرستى كه ما او را يافتيم نيكو بنده اى ، و بدرستى كه او بسيار بازگشت كننده بود بسوى ما))(178)، اين بود ترجمه آيات .
و در اين حديث و چند حديث ديگر وارد شده است كه : مراد از ((مثل اهل او)) كه خدا فرموده است به او عطا كرديم آن است كه : مثل اين فرزندان كه در اين بليه هلاك شده بودند از فرزندانى كه قبلا فوت شده بودند زنده فرمود. و بعضى گفته اند كه : مثل آنها كه زنده شدند بعدا از زوجه اش به او عطا فرمود.(179)
اما مسلط گردانيدن شيطان بر مال و جسد آن حضرت : پس بعضى از متكلمين شيعه مثل سيد مرتضى رحمة الله انكار اين كرده اند و استبعاد كرده اند كه حق تعالى شيطان را بر پيغمبرانش مسلط گرداند، و به محض اين استبعاد مشكل است احاديث معتبره بسيار را طرح كردن ، و هرگاه حق تعالى اشقياى انس را به اختيار خود گذارد كه پيغمبران و اوصياى ايشان را شهيد كنند و انواع اذيتها به ايشان رسانند و اكثر به تحريك و تسويل شيطان ((عليه اللعنه )) واقع شود، چه استبعاد دارد كه شيطان را به اختيار خود گذارد براى مصلحتى كه ضررى به بدنهاى ايشان رساند كه موجب مزيد اجز و ثواب ايشان شود، بلى مى بايد شيطان را بر دين و عقل ايشان مسلط نگرداند.

next page

fehrest page

back page