next page

fehrest page

back page

و اما آنچه در روايات وارد شده است كه كرم در بدن مبارك آن حضرت بهم رسيد و تعفنى در آن حادث شد كه موجب نفرت مردم شد، اكثر متكلمين شيعه انكار كرده اند اين را بنا بر اصلى كه ايشان ثابت كرده اند كه مى بايد پيغمبران خالى باشند از چيزى كه موجب نفرت خلق باشند، زيرا كه منافى غرض بعثت ايشان است ، پس ممكن است كه اين احاديث موافق روايات و اقوال عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد اگر چه به حسب دليل ، مشكل است اثبات كردن استحاله اين نوع از امراض منفره كه بعد از ثبوت نبوت و فراغ از تبليغ رسالت باشد، خصوصا هرگاه بعد از آن چنين معجزات در دفع آنها ظاهر شود كه موجب مزيد تشييد امر نبوت ايشان باشد.
اما بعضى از روايات موافق قول ايشان نيز وارد شده است ، چنانچه ابن بابويه رحمة الله به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : حضرت ايوب عليه السلام هفت سال مبتلا گرديد بى آنكه گناهى از او صادر شده باشد، زيرا كه پيغمبران معصوم و مطهرند، و گناه نمى كنند، و ميل به باطل نمى نمايند، و مرتكب گناه صغيره و كبيره نمى شوند، و فرمود كه : ايوب عليه السلام با آن بلاهاى عظيم كه به آنها مبتلا شد بوى بد بهم نرسانيد و قباحتى در صورتش بهم نرسيد و چرك و خون از او بيرون نيامد، و چنان نشد كه كسى او را بيند و از او نفرت نمايد، يا كسى كه او را مشاهده نمايد از او وحشت كند، و كرم در بدنش نيفتاد، و چنين مى كند خدا به هر كه مبتلا گرداند او را از پيغمبران و دوستان كه گراميند نزد او، و مردم كه از او اجتناب مى كردند از فقر و بى چيزى او بود، و از آنكه در نظر ايشان بى قدر شده بود به سبب آنكه جاهل بودند به آن قدر و منزلتى كه او را نزد حق تعالى بود، و گمان مى كردند كه امتداد بليه او از بى مقدارى اوست نزد خدا، و حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: پيغمبران از همه كس بلاى ايشان عظيمتر است ، و بعد از ايشان هر كه نيكوتر است بلايش بيشتر است .
و خدا او را مبتلا گردانيد به چنان بلائى كه در نظر مردم سهل شد تا آنكه دعوى خدائى براى او نكنند در وقتى كه معجزات عظيمه از او مشاهده كنند، و حق تعالى نعمتهاى بزرگ به او كرامت فرمايد، و از براى اينكه استدلال كنند بر آنكه ثواب خدا بر دو قسم است : از روى استحقاق بعمل ، و از روى اختصاص به بلا. و از براى آنكه حقير نشمارند ضيعفى را به سبب ضعف او، و نه فقيرى را به سبب فقر او، و نه بيمارى را به سبب بيمارى او، و بدانند كه خدا هر كه را مى خواهد بيمار مى كند، و هر كه را مى خواهد شفا مى دهد در هر وقت كه خواهد، و به هر نحو كه اراده نمايد، و مى گرداند اين امور را عبرتى براى براى هر كه خواهد، و شقاوتى براى هر كه خواهد، و سعادتى براى هر كه خواهد، و در جميع امور عادل است در قضاى خود، و حكيم است در افعال خود، و نمى كند نسبت به بندگانش مگر آنچه را اصلح داند براى ايشان ، و توانائى ايشان به اوست .(180)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : در چهارشنبه آخر ماه مبتلا شد ايوب عليه السلام به برطرف شدن مال و فرزندانش .(181)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ايوب عليه السلام هفت سال مبتلا بود بى گناهى .(182)
در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى ايوب را مبتلا نمود بى گناهى ، پس صبر كرد تا آنكه او را تعيير و سرزنش كردند، و پيغمبران صبر به سرزنش نمى توانند نمود.(183)
و در حديث ديگر فرمود كه : در ايام بلا عافيت از حق تعالى نطلبيد.(184)
مؤ لف گويد: مفسران در مدت ابتلاى آن حضرت خلاف كرده اند، بعضى هيجده سال گفته اند و بعضى سيزده سال و بعضى هفت سال ؛(185) و قول آخر صحيح است چنانچه در احاديث گذشت .
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه چون حق تعالى حضرت ايوب عليه السلام را عافيت كرامت فرمود، نظرى كرد بسوى زراعتهاى بنى اسرائيل ، پس ‍ نظرى كرد بسوى آسمان و عرض كرد: اى خداوند من و سيد من ! بنده خود ايوب مبتلا را عافيت كرامت فرمودى ، و او زراعت نكرده است و بنى اسرائيل زراعت كرده اند.
حق تعالى بسوى او وحى نمود كه : كفى از كيسه خود بردار و بر زمين بپاش - و در آن كيسه نمك بود - پس ايوب كفى از نمك گرفت و بر زمين پاشيد، پس اين عدس بيرون آمد، يا نخود بيرون آمد.(186) و ظاهر حديث آن است كه اين دانه پيشتر نبود و به بركت آن حضرت بهم رسيد.
و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى مؤ من را به هر بلائى مبتلا مى گرداند و به هر نوع مرگى مى ميراند اما او را به برطرف شدن عقل مبتلا نمى گرداند، آيا نمى بينى ايوب را كه خدا چگونه مسلط گردانيد شيطان را بر مال و فرزندان و اهل و بر همه چيز او، و مسلط نگردانيد او را بر عقل او، و عقل را براى او گذاشت كه اعتقاد به وحدانيت خدا بكند و او را به يگانگى بپرستد.(187)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: در قيامت زن صاحب حسنى را بياورند كه به حسن و جمال خود به گناه افتاده باشد، پس گويد: پروردگارا! خلقت مرا نيكو كردى و به اين سبب من به گناه مبتلا شدم . حق تعالى فرمايد كه مريم عليها السلام را بياورند، پس فرمايد: تو نيكوترى يا مريم ! به او چنين حسنى دادم و فريب نخورد به حسن و جمال خود.
پس مرد مقبولى را بياورند كه به حسن و قبول خود به گناه مبتلا شده باشد، پس گويد: خداوندا! مرا صاحب جمال آفريدى و زنان بسوى من مايل گرديدند و مرا به زنا انداختند. پس ‍ يوسف عليه السلام را بياورند و به او بگويند: تو نيكوتر بودى يا يوسف ! ما او را حسن داديم و فريب زنان نخورد.
پس بياورند صاحب بلائى را كه به سبب بلاى خود معصيت پروردگار خود كرده باشد، پس گويد: خداوندا! بلا را بر من سخت كردى تا آنكه به گناه افتادم . پس ايوب عليه السلام را بياورند و بگويند: آيا بلاى تو شديدتر بود يا بلاى او؟ ما او را به چنين بلائى مبتلا كرديم و مرتكب گناه نشد.(188)
و حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود كه : مردم سه خصلت را از سه كس آموختند: صبر را از ايوب عليه السلام و شكر را از نوح عليه السلام ، و حسد را از فرزندان يعقوب .(189)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حق تعالى روزى ثنا كرد بر ايوب عليه السلام كه : من هيچ نعمت به او عطا نكردم مگر آنكه شكر او زياده شد! شيطان عرض كرد: اگر بلا بر او مسلط فرمائى آيا صبر او چون باشد؟
پس خدا او را مسلط نمود بر شتران و غلامان او، و همه را هلاك كرد بغير از يك غلام كه به نزد ايوب آمد و گفت : اى ايوب ! شتران و غلامان تو همه مردند.
فرمود: حمد مى كنم خداوندى را كه عطا كرد، و حمد مى كنم خداوندى را كه گرفت .
پس شيطان گفت : او اسبان را دوست تر مى دارد. پس بر آنها مسلط شد، همه را هلاك كرد.
ايوب عليه السلام فرمود: حمد و سپاس خداوندى را كه داد، و حمد و سپاس خداوندى را كه گرفت .
و همچنين گاوها و گوسفندان و مزرعه ها و اهل و فرزندان او همه را هلاك نمود، و هر يك را كه هلاك مى كرد ايوب عليه السلام چنين شكر مى كرد، تا آنكه بيمارى شديدى بهم رسانيد و مدتها كشيد و در هر حال شكر مى كرد تا آنكه او را به گناه سرزنش كردند، پس به جزع آمد و دعا كرد تا حق تعالى او را شفا بخشيد و هر قليل و كثير كه از آن حضرت تلف شده بود به او برگردانيد.(190)
و ابن بابويه رحمة الله از وهب بن منبه روايت كرده است كه : ايوب عليه السلام در زمان يعقوب عليه السلام بود و داماد او بود، زيرا كه ((اليا)) دختر يعقوب در خانه او بود، و پدرش از آنها بود كه به ابراهيم عليه السلام ايمان آورده بودند، و مادر او دختر لوط عليه السلام بود. و چون بلا بر ايوب عليه السلام از همه جهت مستحكم گرديد زنش صبر كرد بر محنت آن حضرت و ترك خدمت او نكرد، پس شيطان حسد برد بر ملازمت زن ايوب بر خدمت او و به نزدش آمد و گفت : آيا تو خواهر يوسف صديق نيستى ؟
گفت : بلى .
آن ملعون گفت : پس چيست اين مشقت و بلا كه من شما را در آن مى بينم ؟
آن عالمه صابره در جواب فرمود: خدا به ما چنين كرده است كه ما را ثواب دهد به فضل خود! و در وقتى كه عطا كرد، به فضل خود عطا كرد، پس گرفت تا ما را امتحان فرمايد و ثواب دهد، آيا ديده اى انعام كننده اى بهتر از او؟ پس بر عطاى او شكر مى كنم او را، و بر ابتلاى او حمد مى گويم او را، پس جمع كرد براى ما دو فضيلت را با هم : مبتلا گردانيده است ما را تا صبر كنيم ، و نمى يابيم بر صبر قوتى مگر به يارى و توفيق او، پس او را است حمد و منت بر نعمت ما و بلاى ما.
شيطان گفت : خطاى بزرگى كرده اى ! بلاى شما براى اين نيست . و شبهه اى چند بر او القا كرد و همه را او دفع كرد و برگشت بسوى ايوب عليه السلام به سرعت و قصه را به آن حضرت نقل كرد.
ايوب عليه السلام فرمود: آن شخص شيطان است ، و او حريص است بر كشتن من ، به خدا سوگند خورده ام كه تو را صد چوب بزنم اگر خدا مرا شفا دهد براى آنكه گوش به سخن او داده اى .
پس چون شفا يافت دسته اى از تركه هاى باريك گرفت از درختى كه آن را ((ثمام )) مى گفتند، و يك مرتبه همه را بر او زد تا مخالف سوگند خود نكرده باشد.
و عمر حضرت ايوب عليه السلام در وقتى كه بلا به آن حضرت رسيد هفتاد و سه سال بود، پس حق تعالى هفتاد و سه سال ديگر بر عمر او افزود.(191)
مؤ لف گويد: آنچه در علت قسم ياد كردن ايوب عليه السلام پيشتر گذشت ، آن محل اعتماد است اگر چه ممكن است كه هر دو واقع شده باشد.
باب دوازدهم : در قصه هاى حضرت شعيب عليه السلام
در نسب آن حضرت خلاف است : بعضى گفته اند شعيب فرزند ((نوبه )) فرزند ((مدين )) فرزند ابراهيم عليه السلام است ؛ بعضى گفته اند اسم پدر آن حضرت ((نويب )) است ؛ بعضى گفته اند شعيب پسر ((ميكيل )) پسر ((سيحب )) پسر ابراهيم عليه السلام است ، و مادر ميكيل دختر لوط عليه السلام بود؛(192) بعضى گفته اند اسم آن حضرت ((يثرون )) است و فرزند ((صيقون )) فرزند ((عنقا)) فرزند ((ثابت )) فرزند ((مدين )) فرزند ابراهيم است ؛ بعضى گفته اند از اولاد ابراهيم نبوده است بلكه از اولاد كسى بود كه ايمان به ابراهيم عليه السلام آورده بود.(193)
حق تعالى در سوره اعراف مى فرمايد: ((فرستاديم بسوى اهل شهر مدين برادر ايشان شعيب را، گفت : اى قوم ! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، بتحقيق كه آمده است بسوى شما حجت واضحه از جانب پروردگار شما، پس تمام بدهيد كيل و ترازو را، كم مكنيد از مردم چيزهاى ايشان را و افساد منمائيد در زمين بعد از آنكه خدا آن را به اصلاح آورده است ، اين بهتر است براى شما اگر ايمان و اعتقاد داريد. و منشينيد بر سر راهى كه تهديد كنيد و منع نمائيد از راه خدا كسى را كه اراده ايمان به خدا داشته باشد، و اگر خواهيد كه راه خدا را به مردم باطل بنمائيد. و به ياد آوريد وقتى را كه اندك بوديد پس خدا شما را بسيار گردانيد، و نظر كنيد كه چگونه بود عاقبت افسادكنندگان ، و اگر بوده باشد كه طايفه اى از شما ايمان آورند به آنچه من فرستاده شده ام به آن ، و طايفه اى ايمان نياورند، پس صبر كنيد تا خدا حكم كند در ميان ما و او، كه خدا بهترين حكم كنندگان است .
گفتند بزرگان و سركرده ها از قوم او كه تكبر مى كردند از قبول حق : البته تو را بيرون مى كنيم اى شعيب و آنها را كه ايمان آورده اند با تو از قريه ما، مگر آنكه برگرديد در ملت ما.
شعيب گفت : هر چند ما نمى خواهيم ما را بسوى ملت خود بر مى گردانيد؟ بتحقيق كه افتراى دروغ بر خدا بسته خواهيم بود اگر داخل شويم در ملت شما بعد از آنكه خدا ما را نجات داده است از آن ، و ما را نيست كه برگرديم به آن دين باطل بدون فرموده خدا، علم پروردگار ما به همه چيز احاطه كرده است ، بر خدا توكل كرديم ، خداوندا! حكم كن ميان ما و ميان قوم ما به حق و تو بهترين حكم كنندگانى .
و گفتند آن گروه كه كافر شده بودند از قوم او: اگر متابعت كنيد شعيب را البته خواهيد بود زيانكاران . پس گرفت ايشان را زلزله و صبح كردند در خانه خود مردگان ، آنها كه تكذيب كردند شعيب را گويا هرگز در آن خانه ها نبودند، آنها كه شعيب را تكذيب كردند زيانكاران بودند، پس پشت كرد شعيب از ايشان و فرمود: اى قوم ! بتحقيق كه به شما رسانيدم رسالتهاى پروردگار خود را، و نصيحت كردم شما را، پس چگونه تاءسف خورم و اندوهناك باشم براى گروهى كه كافر بودند)).(194)
و در سوره هود فرموده است : ((فرستاديم بسوى مدين برادر ايشان شعيب را، فرمود: اى گروه ! بپرستيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، و كم مكنيد كيل و ترازو را، بدرستى كه من شما را مى بينم به خير و در نعمت و فراوانى ، و بدرستى كه مى ترسم بر شما عذاب روزى را كه احاطه كند به شما. و اى قوم من ! تمام بدهيد حق مردم را در كيل و ترازو، و به عدالت و راستى ، و كم مكنيد از مردم حقوق ايشان را، و سعى مكنيد در زمين به فساد، كه مال حلال بهتر است براى شما اگر ايمان داريد، و من نيستم حفظ كننده بر شما بلكه بر من نيست مگر تبليغ رسالت .
قوم او گفتند: اى شعيب ! آيا نماز تو امر مى كند تو را كه ما ترك كنيم آنچه پدران ما مى پرستيده اند، يا آنكه بكنيم در مالهاى خود آنچه خواهيم ؟ بدرستى كه تو بردبار و رشيدى .
شعيب فرمود: اى قوم من ! خبر دهيد مرا كه اگر من بر بينه اى از پروردگار خود باشم از پيغمبرى و علم و كمالات و روزى داده است مرا از فضل خود روزى نيكو، آيا سزاوار است كه خيانت كنم در وحى او، و رسالت او را به شما نرسانم ؟ و آنچه شما را نهى از آن مى كنم غرض من مخالفت شما نيست ، و نيست عرض من مگر اصلاح حال شما تا توانم ، و نيست توفيق من مگر به خدا، بر او توكل كرده ام و بسوى او بازگشت مى كنم .اى قوم من ! مبادا معانده اى كه با من مى كنيد سبب شود كه برسد به شما مثل آنچه رسيد به قوم نوح يا قوم هود يا صالح ، و قوم لوط از شما دور نيستند، از احوال ايشان پند بگيريد و طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود، پس توبه كنيد بسوى او، بدرستى كه پروردگار من رحيم و مهربان است .
گفتند: اى شعيب ! ما نمى فهميم بسيارى از آنچه تو مى گوئى ، و بدرستى كه ما تو را در ميان خود ضعيف مى بينيم ، و اگر رعايت قبيله تو مانع نبود، تو را سنگسار مى كرديم ، و تو بر ما عزيز نيستى .
شعيب گفت : اى قوم من ! آيا قبيله من بر شما عزيزترند از خدا؟! پس خدا را پشت انداخته ايد و از او هيچ بيم و حذر نداريد، بدرستى كه پروردگار من علمش محيط است به آنچه شما مى كنيد، و اى قوم من ! بكنيد بر اين حال كه داريد هر چه خواهيد، بدرستى كه من مى كنم آنچه از جانب خدا ماءمور به آن شده ام ، بزودى خواهيد دانست كه كيست آنكه مى آيد بسوى او عذابى كه او را به خزى و مذلت ابدى افكند، و كيست آنكه دروغ گفته است ، شما انتظار بكشيد كه من نيز با شما انتظار مى كشم .
و چون آمد امر به عذاب ايشان ، نجات داديم شعيب را و آنها كه به او ايمان آورده بودند به رحمت خود، و گرفت آن ستمكاران را صداى مهيبى پس گرديدند در خانه هاى خود مردگان ، گويا هرگز در آن خانه ها نبوده اند)).(195)
و در سوره شعرا فرموده است كه : ((تكذيب كردند اصحاب بيشه پيغمبران را - و قوم شعيب عليه السلام را اصحاب بيشه فرموده است ، زيرا كه در بيشه و درختستانى ساكن بودند - در وقتى كه شعيب عليه السلام به ايشان گفت كه : آيا از عذاب خدا نمى پرهيزيد؟ بدرستى كه من از براى شما رسول امينم ، پس بترسيد از خدا و اطاعت كنيد مرا، و سؤ ال نمى كنم از شما بر رسالت خود مزدى ، نيست اجر من مگر بر پروردگار عالميان ، تمام بدهيد كيل را و مباشيد از كم كنندگان كيل ، و وزن كنيد به ترازوى درست ، و كم مكنيد چيزهاى مردم را، و سعى مكنيد در زمين به فساد، و بترسيد از خداوندى كه خلق كرده است شما را و خلايق پيش از شما را.
قوم او گفتند: نيستى مگر از آنها كه به جادو ديوانه شده اند، و نيستى تو مگر بشرى مثل ما، و ما گمان نمى كنيم تو را مگر از دروغگويان ، پس فرود آور از براى ما پاره اى چند از آسمان را اگر هستى از راستگويان .
گفت : پروردگار من داناتر است به آنچا شما مى كنيد.
پس تكذيب او كردند، پس گرفت ايشان را عذاب روز ابر، بدرستى كه بود عذاب روز بزرگ )).(196)
بدان كه مشهور ميان مفسران آن است كه چون تكذيب شعيب عليه السلام را قوم او به نهايت رسانيدند، حق تعالى بر ايشان گرماى شديدى فرستاد كه نفسهاى ايشان را گرفت ، و چون داخل خانه ها شدند آن گرما در خانه هاى ايشان داخل شد، و نه سايه فايده مى بخشيد ايشان را و نه آب ، و از گرما بريان شدند، پس حق تعالى ابرى بر ايشان فرستاد پس ‍ همگى از شدت گرما به آن ابر پناه بردند، و چون در زير ابر جمع شدند ابر بر ايشان آتش باريد و زمين در زير ايشان بلرزيد تا ايشان سوختند و خاكستر شدند.(197)
و جمعى از مفسران گفته اند كه حضرت شعيب بر دو طايفه مبعوث شد: يك مرتبه بر اهل مدين مبعوث شد و ايشان به صداى مهيب كه موجب زلزله زمين گرديد هلاك شدند، و بعد از آن بر اهل بيشه مبعوث گرديد و ايشان به ابر صاعقه بار سوختند.(198)
و به سند معتبر از حضرت على بن الحسين عليهما السلام منقول است كه : اول كسى كه كيل و ترازو ساخت ، حضرت شعيب پيغمبر بود كه به دست خود ساخت ، پس قوم او كيل مى كردند و حق مردم را تمام مى دادند، پس بعد از آن شروع كردند در كم كردن كيل و ترازو و دزدى ، پس ايشان را زلزله گرفت و به آن معذب گرديدند تا هلاك شدند.(199)
و ابن بابويه و قطب راوندى رحمة الله عليهما به سند خود از ابن عباس و وهب بن منبه روايت كرده اند كه : حضرت شعيب و ايوب و بلعم بن باعو را از فرزندان گروهى بودند كه ايمان آوردند به حضرت ابراهيم در روزى كه از آتش نمرود نجات يافت ، و با او هجرت كردند به شام ، پس دختران لوط عليه السلام را به ايشان تزويج كرد، پس هر پيغمبرى كه پيش از فرزندان يعقوب عليه السلام و بعد از ابراهيم عليه السلام بود از نسل اين جماعت بودند. و حق تعالى شعيب عليه السلام را بر اهل مدين فرستاد به پيغمبرى ، و آنها از قبيله حضرت شعيب نبودند، و پادشاه جبارى بر ايشان حاكم بود كه هيچيك از پادشاهان عصر او تاب مقاومت او نداشتند، و آن گروه با كفر به خدا و تكذيب پيغمبر خدا كم مى كردند كيل و وزن را هرگاه از براى ديگرى كيل و وزن مى كردند و از براى خود تمام مى گرفتند. و پادشاه ، ايشان را امر مى كرد به حبس كردن طعام و كم نمودن كيل و وزن .
شعيب عليه السلام چندان كه ايشان را موعظه كرد سودى نبخشيد، تا آنكه آن پادشاه شعيب عليه السلام را و آنها را كه به او ايمان آورده بودند از آن شهر بيرون كرد.
پس خدا گرما و ابر سوزنده بر ايشان فرستاد كه ايشان را بريان كرد، و نه روز در آن عذاب ماندند كه آب ايشان به مرتبه اى گرم شد كه نمى توانستند آشاميد، پس رفتند بسوى بيشه اى كه نزديك ايشان بود، پس خدا ابر سياهى بر ايشان بلند كرد، چون همه در سايه ابر جمع شدند آتشى از آن ابر بر ايشان فرستاد كه همه را سوخت و احدى از ايشان نجات نيافت .
و هرگاه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شعيب مذكور مى شد مى فرمود كه : او خطيب پيغمبران خواهد بود در روز قيامت .
و چون قوم شعيب عليه السلام هلاك شدند، او با جمعى كه به او ايمان آورده بودند رفتند بسوى مكه و در آنجا ماندند تا به رحمت الهى واصل شدند.
و در روايت ديگر كه صحيحتر است آن است كه : برگشت شعيب عليه السلام از مكه بسوى مدين و در آنجا اقامت نمود تا آنكه موسى عليه السلام به نزد او رفت .(200)
و ابن عباس روايت كرده است كه : عمر شعيب عليه السلام دويست و چهل و دو سال بود.(201)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى از عرب مبعوث نگردانيد مگر پنج پيغمبر: هود و صالح و اسماعيل و شعيب و محمد صلى الله عليه و آله و سلم .(202)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : شعيب عليه السلام قوم خود را بسوى خدا خواند تا آنكه پير شد و استخوانهايش باريك شد، پس مدتى از ايشان غايب شد و به قدرت الهى جوان بسوى ايشان برگشت و ايشان را بسوى خدا خواند، ايشان گفتند: در وقتى كه پير بودى سخن تو را باور نداشتيم ، چگونه امروز باور داريم كه جوانى ؟!(203)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود به حضرت شعيب عليه السلام كه : من عذاب مى كنم از قوم تو صد هزار كس را: چهل هزار كس ‍ از بدان ايشان را و شصت هزار كس از نيكان ايشان را.
شعيب عليه السلام گفت : پروردگارا! نيكان را براى چه عذاب مى كنى ؟!
حق تعالى وحى نمود: براى آنكه مداهنه كردند با اهل معاصى ، و نهى از منكر نكردند، و از براى غضب من غضب نكردند.(204)
و از حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : شعيب عليه السلام از محبت خدا آنقدر گريست كه نابينا شد، پس خدا ديده اش را به او برگردانيد، باز آنقدر گريست كه نابينا شد، و باز او را بينا كرد، تا سه مرتبه ، پس در مرتبه چهارم حق تعالى به او وحى فرستاد كه : اى شعيب ! تا كى گريه خواهى كرد؟! اگر از ترس جهنم گريه مى كنى تو را از آن امان دادم ، و اگر از شوق بهشت است ، آن را بر تو مباح كردم .
شعيب گفت : اى خداوند من و سيد من ! تو مى دانى كه گريه من از ترس جهنم و شوق بهشت نيست ، و ليكن محبت تو در دلم قرار گرفته است ، و از شوق لقاى تو گريه مى كنم . پس ‍ حق تعالى به او وحى فرستاد كه : من به اين سبب كليم خود موسى بن عمران عليه السلام را بسوى تو مى فرستم كه تو را خدمت كند.(205)
و به سند معتبر از سهل بن سعيد منقول است كه گفت : هشام بن عبدالملك مرا فرستاد كه چاهى بكنم در ((رصافه ))، چون دويست قامت كنديم سر مردى پيدا شد، چون اطرافش را كنديم ديديم كه مردى است بر روى سنگى ايستاده و جامه هاى سفيد پوشيده است ، و دست راستش را بر سرش گذاشته است و بر روى ضربتى كه بر سرش زده بودند، هرگاه دستش را از آن موضع بر مى داشتيم خون جارى مى شد، چون دستش را رها مى كرديم بر روى ضربت مى گذاشت خون بند مى شد! و در جامه اش نوشته بود كه : منم شعيب بن صالح ، كه پيغمبر خدا شعيب مرا به رسالت فرستاد بسوى قومش ، پس ضربتى بر من زدند و مرا در اين چاه انداختند و خاك بر روى من ريختند.
چون اين قصه را به هشام نوشتيم در جواب آن نوشت كه : چاه را پر كنيد چنانچه پيشتر بود و در جاى ديگر چاه بكنيد.(206)
باب سيزدهم : در بيان قصص حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السلام است و در آن چند فصل است
فـصـل اول : در بـيـان نـسـب و فـضـايـل و بـعـضـى از احوال ايشان است
جمعى از مفسران و مورخان ذكر كرده اند كه : حضرت موسى پسر عمران پسر يصهر پسر قاهث پسر لاوى پسر يعقوب عليه السلام است ، و هارون برادر او بود از مادر و پدر،(207) و در اسم مادر ايشان خلاف كرده اند: بعضى گفته اند ((نحيب )) بود، و بعضى گفته اند ((افاحيه )) بود، و بعضى ((بوخاييد)) گفته اند،(208) و مشهور قول اخير است .
و در باب اول گذشت كه نقش نگين انگشتر موسى عليه السلام دو كلمه بود كه از تورات اشتقاق كرده بودند: ((اصبر توجر، اصدق تنج )) يعنى : ((صبر كن تا اجر بيابى و راست بگو تا نجات بيابى )).(209)
و به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه حق تعالى از پيغمبران چهار پيغمبر را از براى شمشير و جهاد اختيار كرد: ابراهيم و داود و موسى و محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، و از خانه آباده ها چهار خانه آباده را اختيار كرد، زيرا كه در قرآن فرموده است : ((بدرستى كه خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان )).(210)(211)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : چون در شب معراج مرا به آسمان پنجم بردند مردى ديدم در سن كهولت ، نه جوان و نه بسيار پير، در نهايت عظمت بود، و چشمهاى بزرگ داشت ، و در دور او گروه بسيارى از امت او بودند، پس از جبرئيل عليه السلام پرسيدم كه : اين كيست ؟
گفت : آن است كه در ميان قوم خود محبوب بود، هارون پسر عمران .
پس من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد، و من از براى او استغفار كردم و او از براى من استغفار كرد، پس بالا رفتيم به آسمان ششم ، در آنجا مرد گندمگون بلند قامتى ديدم كه اگر دو پيراهن مى پوشيد موهاى بدنش از هر دو بيرون مى آمد، و شنيدم كه مى گفت : بنى اسرائيل گمان مى كنند كه من گرامى ترين فرزندان آدمم نزد خدا، و اين مردى است نزد خدا گرامى تر از من .
پرسيدم از جبرئيل كه : اين كيست ؟
گفت : برادرت موسى بن عمران .
پس من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد، من براى او استغفار كردم و او براى من استغفار كرد.(212)
در روايتى از حضرت امام حسن عليه السلام منقول است كه : عمر موسى عليه السلام دويست و چهل سال بود، ميان او و ابراهيم عليه السلام پانصد سال بود.(213)
و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه در تفسير قول حق تعالى : ((روزى كه بگريزد مرد از برادرش و مادرش و پدرش و زنش و فرزندانش ))،(214) فرمود: آن كه از مادرش مى گريزد، موسى عليه السلام است .(215) ابن بابويه گفته است كه : يعنى از مادرش مى گريزد از ترس آنكه مبادا تقصير در حق او كرده باشد،(216) و ممكن است كه مادر مجازى مراد باشد، يعنى بعضى از زنانى كه در خانه فرعون او را تربيت كرده بودند.
ابن بابويه از مقاتل روايت كرده است كه حق تعالى بركت فرستاد در شكم مادر موسى سيصد و شصت بركت ، و فرعون صندوقى را كه موسى عليه السلام در آن بود در ميان آب و درخت يافت ، پس به اين سبب او را موسى نام كردند، زيرا كه به لغت قبطيان آب را ((مو)) مى گفتند و شجر را ((سى )).(217)
به سندهاى معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السلام كه : حق تعالى وحى نمود بسوى موسى بن عمران عليه السلام كه : آيا مى دانى اى موسى چرا تو را اختيار كردم از خلق خود، و برگزيدم براى كلام خود؟
گفت : نه اى پروردگار من .
پس خدا وحى كرد بسوى او كه : من مطلع گرديدم بر اهل زمين و ظاهر و باطن ايشان را دانستم ، در ميان ايشان نيافتم كسى را كه نفسش از براى من ذليلتر و تواضعش نزد من بيشتر باشد از تو، اى موسى ! هرگاه نماز مى كنى دو طرف روى خود را بر خاك مى گذارى نزد من .(218)
و در روايت ديگر آن است كه : چون آن وحى به حضرت موسى عليه السلام رسيد، به سجده افتاد و پهلوهاى روى خود را بر خاك گذاشت از روى تذلل براى پروردگار خود، پس ‍ حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه : بردار سر خود را اى موسى ، و بمال دست خود را بر موضع سجود خود و بر روى خود بمال و به هر جا كه مى رسد دست تو از بدن تو، كه امان مى دهد تو را از هر بيمارى و دردى و آفتى و عاهتى .(219)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : از موسى حبس شد وحى الهى چهل صباح يا سى صباح ، پس بالا رفت بر كوهى در شام - كه او را ((اريحا)) مى گويند - و گفت : پروردگارا! اگر حبس كرده اى از من وحى خود را و سخن خود را براى گناهان بنى اسرائيل ، پس از تو مى طلبم آمرزش قديم تو را.
پس حق تعالى به او وحى فرمود كه : اى موسى ! براى اين تو را مخصوص به وحى و كلام خود گردانيدم كه در ميان خلق خود نيافتم كسى را كه تواضعش از براى من از تو بيشتر باشد.
پس فرمود كه : موسى عليه السلام چون از نماز فارغ مى شد بر نمى خاست تا هر دو طرف روى خود را بر زمين مى چسبانيد.(220)
و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : موسى به عمران عليه السلام با هفتاد پيغمبر گذشتند بر درهاى ((روحا)) كه همه عباهاى قطوانى - يعنى كوفى - پوشيده بودند و مى گفتند: لبيك عبدك و ابن عبدك لبيك .(221)
به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : موسى عليه السلام بر سنگستان ((روحا)) گذشت و بر شتر سرخى سوار بود كه مهار آن ليف خرما بود، و دو عباى قطوانى پوشيده بود و مى گفت : ((لبيك يا كريم لبيك )).(222)
در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : احرام بست موسى عليه السلام از رمله مصر و بر سنگستان روحا گذشت با احرام ، و ناقه اش را مى كشيد با مهارى كه از ليف خرما بود و تلبيه مى گفت و كوهها جواب او را مى گفتند.(223)
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه رسول خدا فرمود كه : موسى دست به درگاه حق تعالى برداشت و گفت : خداوندا! هر جا مى روم از مردم آزار مى كشم .
حق تعالى وحى نمود كه : اى موسى ! در لشكر تو غمازى هست .
گفت : پروردگارا! مرا دلالت كن بر او.
خدا وحى نمود كه : من غماز را دشمن مى دارم ، چگونه خود غمازى كنم ؟!(224)
در روايت ديگر منقول است كه موسى عليه السلام مناجات كرد كه : پروردگارا! چنان كن كه مردم به من بد نگويند.
حق تعالى به او وحى نمود كه : اى موسى ! من اين را از براى خود نكردم ، چون از براى تو بكنم ؟!
و در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : هارون پيشتر از دنيا رفت يا موسى ؟
فرمود: هارون پيشتر فوت شد. و فرمود: اسم پسرهاى هارون شبر و شبير بود كه تفسير آنها در عربى حسن و حسين بود.(225)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : در حجر اسماعيل زير ناودان به قدر دو ذراع تا خانه كعبه محل نماز شبر و شبير پسران هارون بود.(226)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه بنى اسرائيل گفتند كه : موسى آلت مردى ندارد، و موسى عليه السلام هرگاه كه مى خواست غسل كند مى رفت به موضعى كه هيچكس او را نبيند، روزى در كنار نهرى غسل مى كرد و جامه هايش را بر روى سنگى گذاشته بود، پس حق تعالى امر فرمود سنگ را كه دور شد از موسى عليه السلام ، و موسى عليه السلام از پى او رفت تا آنكه بنى اسرائيل نظرشان بر بدن آن حضرت افتاد و دانستند كه چنان نبود كه گمان مى كردند، و اين است معنى اين آيه كه حق تعالى در قرآن فرموده است يا ايها الذين آمنوا لا تكونوا كالذين آذوا موسى فبراءه الله مما قالوا و كان عند الله وجيها(227 ) يعنى : ((اى گروه مؤ منان ! مباشيد مثل آنان كه ايذا كردند موسى را، پس برى گردانيد خدا او را از آنچه گفته اند، و بود نزد خدا روشناس و مقرب )).(228)
مؤ لف گويد: در تفسير اين آيه وجوه بسيار گفته اند كه در ((بحارالانوار))(229 ) ذكر كرده ايم ، و سيد مرتضى رحمة الله را بعد از آنكه اين وجه را كه در حديث گذشت ذكر كرده است ، رد كرده است و گفته است كه : جايز نيست به حسب عقل كه خدا هتك عورت پيغمبرش را بكند از براى اينكه او را منزه گرداند نزد مردم از عاهتى و بلائى ، و خدا قادر بود كه اظهار بيزارى آن حضرت از آن علت به وجه ديگر بكند كه در ضمن آن فضيحتى نباشد و آنچه در اين باب صحيح است .
و روايت شده است كه : چون هارون فوت شد بنى اسرائيل متهم ساختند موسى عليه السلام را كه او هارون را كشته است ، زيرا كه ميل ايشان بسوى هارون بيشتر بود، پس خدا اظهار برائت آن حضرت نمود به آنكه امر كرد ملائكه را كه هارون را مرده آوردند و بر مجالس بنى اسرائيل گردانيدند و گفتند كه خود مرده است و موسى برى است از كشتن او،(230) و اين وجه از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است .
و روايت ديگر آن است كه : موسى عليه السلام بر سر قبر هارون آمد و او را ندا كرد، هارون به امر خدا از قبر بيرون آمد و گفت كه : موسى مرا نكشته است . و باز به قبر برگشت .(231)
فـصـل دوم : در بـيـان ولادت مـوسـى و هـارون عـليـهـمـا السـلام و ساير احوال ايشان است تا نبوت ايشان
به سند موثق بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت يوسف عليه السلام چون هنگام وفات او شد جمع كر آل يعقوب را، و ايشان در آن وقت هشتاد مرد بودند، و فرمود كه : اين قبطيان بر شما غالب خواهند شد و شما را به عذابهاى شديد معذب خواهند كرد، و نجات شما از دست ايشان نخواهد بود مگر به مردى از فرزندان لاوى پسر يعقوب كه نام او موسى و پسر عمران خواهد بود، و جوان بلند قامت پيچيده موى گندمگون خواهد بود.
پس بنى اسرائيل بعضى فرزندان خود را عمران نام مى كردند و عمران پسر خود را موسى نام مى كرد كه آن باشد كه يوسف خبر داده است .(232)
و حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: موسى عليه لسلام خروج نكرد تا آنكه پيش از او چهل كذاب (233) از بنى اسرائيل بيرون آمدند كه هر يك دعوى مى كردند منم آن موسى بن عمران كه يوسف خبر داده است ، پس خبر رسيد به فرعون كه بنى اسرائيل وصف چنين كسى را مى گويند كه ذهاب ملك تو بدست او است و طلب مى كنند او را.
كاهنان و ساحران او گفتند كه : هلاك دين تو و قوم تو بر دست پسرى خواهد بود كه امسال در بنى اسرائيل متولد خواهد شد. پس فرعون قابله ها بر زنان بنى اسرائيل موكل گردانيد و امر كرد هر پسرى كه در اين سال متولد شود بكشند، و بر مادر موسى يك قابله موكل كرده بود.
چون بنى اسرائيل اين واقعه را ديدند گفتند: هرگاه پسران را بكشند و دختران را زنده بگذارند، ما همه هلاك خواهيم شد و نسل ما باقى نخواهند ماند، بيائيد با زنان نزديكى نكنيم .
عمران پدر موسى به ايشان گفت : بلكه مباشرت با زنان خود بكنيد كه امر خدا ظاهر خواهد شد و آن فرزند موعود متولد خواهد شد هر چند نخواهند مشركان ، و گفت : هر كه جماع زنان را بر خود حرام كند من حرام نمى كنم ، و هر كه ترك كند من ترك نمى كنم . و با مادر موسى مجامعت نمود و او حامله شد، پس قابله اى موكل كردند بر مادر موسى كه او را حراست نمايد، و هرگاه مادر موسى برمى خاست او برمى خاست ، و هرگاه مى نشست او مى نشست ، و چون حامله شد به موسى محبتى از او در دلها افتاد و چنين مى باشد همه حجتهاى خدا بر خلق . پس قابله به او گفت : چه مى شود تو را كه چنين زرد و گداخته مى شوى ؟
گفت : مرا ملامت مكن بر اين حال ، چون چنين نشوم و حال آنكه فرزند من چون متولد شود او را خواهند كشت ؟!
قابله گفت : اندوهناك مباش كه من فرزند تو را از ايشان مخفى خواهم گردانيد.
مادر موسى اين سخن را از او باور نكرد.
پس چون موسى عليه السلام متولد شد و قابله پيدا شد، مادر موسى شروع به اضطراب كرد، قابله گفت : من نگفتم كه فرزند تو را مخفى مى كنم ؟!
پس قابله موسى را برداشت بسوى مخزن برد و او را در جامه ها پيچيد و بيرون آمد به نزد پاسبان فرعون كه در خانه جمع شده بودند و گفت : برگرديد كه پاره اى خون از او افتاد و در شكم او فرزندى نبود.
پس مادر موسى او را شير داد و خائف شد كه مبادا صدائى از او ظاهر شود و قوم فرعون مطلع شوند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه : تابوتى بساز و موسى را در تابوت بگذار و سرش را ببند و شب او را بيرون بر به كنار رود نيل مصر و در آب بينداز.
مادر موسى چنين كرد، و چون تابوت را در ميان آب انداخت برگشت بسوى او، هر چند دست مى زد و دور مى كرد باز برمى گشت بسوى او، تا آنكه در ميان آب انداخت و باد برداشت آن را و برد، و چون ديد كه باد آن را برد بيتاب شد و خواست فرياد كند، حق تعالى صبرى بر دلش فرستاد و ساكن شد.
آسيه زن فرعون كه از صلحاى زنان بنى اسرائيل بود به فرعون گفت : ايام بهار است ، مرا بيرون بر و از براى من بفرما كه قبه اى بر كنار رود نيل بزنند تا من در اين ايام سير و تنزه بكنم .
فرعون فرمود: قبه اى براى او در كنار رود نيل زدند.
روزى در آن قبه نشسته بود ناگاه ديد تابوتى رو به او مى آيد، با كنيزان خود گفت : آيا مى بينيد آنچه من مى بينم بر روى آب ؟
گفتند: بلى والله اى سيده و خاتون ما، مى بينيم چيزى .
چون تابوت نزديك او رسيد برجست و به كنار آب رفت و دست بسوى آن دراز كرد و نزديك شد آب او را فروگيرد تا آنكه فرياد زدند خدمه او، به هر نحو كه بود آن را از آب بيرون آورد و در كنار خود نهاد، چون تابوت را گشود پسرى ديد در غايت حسن و جمال و دلربائى ، پس محبت از او در دلش افتاد و او را در دامن نشاند و گفت : اين پسر من است . ملازمانش نيز گفتند: بلى والله اى خاتون ! تو فرزند ندارى و پادشاه فرزند ندارد و اين پسر زيبا را به فرزندى خود بردار.
پس آسيه برخاست و به نزد فرعون رفت و گفت : من يافته ام فرزند طيب شيرين نيكوئى كه به فرزندى برداريم كه موجب روشنى ديده من و تو باشد پس او را مكش .
گفت : از كجا آورده اى اين پسر را؟

next page

fehrest page

back page