عارف بلند مقام: أبي حَفْص بن أبي الحسن بن المُرشد حَمَويّ معروف به ابن فارض مصري در اين باره در اوج حقائق عرفاني،دل هر خواننده را زنده و روان وي را حياتي نوين ميبخشد . وي ميگويد:
وَ إسْرآءُ سِرّي عَنْ خُصوصِ حَقيقَةٍ إلَيَّ كَسَيْري في عُمومِ الشَّريعَةِ (1)
وَ لَمْ ألْهُ بِاللاهوتِ عَنْ حُكْمِ مَظْهَري وَ لَمْ أَنْسَ بِالنّاسوتِ مَظْهَرَ حِكْمَتي (2)
فَعَنّي عَلَي النَّفْسِ الْعُقودُ تَحَكَّمَتْ وَ مِنّي عَلَي الْحِسِّ الْحُدودُ اُقيمَتِ (3)
وَ قَدْ جآءَني مِنّي رَسولٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّ عَزيزٌ بي حَريصٌ لِرَأْفَةِ (4)
فَحُكْميَ مِنْ نَفْسي عَلَيْها قَضيَّةٌ وَ لَمّا تَوَلَّتْ أمْرَها ما تَوَلَّتِ (5)
وَ مِنْ عَهْدِ عَهْدي قَبْلَ عَصْرِ عَناصِري إلَي دارِ بَعْثٍ قَبْلَ إنْذارِ بَعْثَةِ (6)
إلَيَّ رَسولاً كُنْتُ مِنّي مُرْسَلاً وَ ذاتي بِـاياتي عَلَيَّ اسْتَدَلَّتِ (7)
وَ لَمّا نَقَلْتُ النَّفْسَ مِنْ مِلْكِ أرْضِها بِحُكْمِ الشِّرَي مِنْها إلَي مُلْكِ جَنَّةِ (8)
وَ قَدْ جاهَدَتْ وَ اسْتَشْهَدَتْ في سَبيلِها وَ فازَتْ بِبُشْرَي بَيْعِها حينَ أوْفَتِ (9)
سَمَتْ بي لِجَمْعي عَنْ خُلودِ سَمآئِها وَ لَمْ أرْضَ إخلادي لاِرْضِ خَليفَتي (10)
وَ لا فَلَكٌ إلاّ وَ مِنْ نورِ باطِني بِهِ مَلَكٌ يُهْدي الْهُدَي بِمَشي´ئَتي (11)
وَ لا قُطْرَ إلاّ حَلَّ مِنْ فَيْضِ ظاهِري بِهِ قَطْرَةٌ عَنْها السَّحآئِبُ سَحَّتِ (12)
وَ مِنْ مَطْلَعي النّورُ الْبَسيطُ كَلَمْعَةٍ وَ مِنْ مَشْرَعي الْبَحْرُ الْمُحيطُ كَقَطْرَةِ (13)
فَكُلّي لِكُلّي طالِبٌ مُتَوَجِّهٌ وَ بَعْضي لِبَعْضي جاذِبٌ بِالاْعِنَّةِ (14)
وَ مَنْ كانَ فَوْقَ التَّحْتِ وَ الْفَوْقُ تَحْتَهُ إلَي وَجْهِهِ الْهادي عَنَتْ كُلُّ وِجْهَةِ (15)
فَتَحْتُ الثَّرَي فَوْقَ الاْثيرِ لِرَتْقِ ما فَتَقْتُ وَ فَتْقُ الرَّتْقِ ظاهِرُ سُنَّتي (16)
وَ لا شُبْهَةٌ وَ الْجَمْعُ عَيْنُ تَيَقُّنٍ وَ لا جِهَةٌ وَ الاْيْنُ بَيْنَ تَشَتُّتي (17)
وَ لا عِدَّةٌ وَ الْعَدُّ كَالْحَدِّ قاطِعٌ وَ لا مُدَّةٌ وَ الْحَدُّ شِرْكُ مُوَقِّتِ (18)
وَ لا نِدَّ في الدّارَيْنِ يَقْضي بِنَقْضِ ما بَنَيْتُ وَ يَمْضي أمْرُهُ حُكْمَ إمْرَتي (19)
وَ لا ضِدَّ في الْكَوْنَيْنِ وَ الْخَلْقُ ما تَرَي بِهِمْ لِلتَّساوي مِنْ تَفاوُتِ خِلْقَتي (20)
وَ مِنّي بَدا لي ما عَلَيَّ لَبَسْتُهُ وَ عَنّي الْبَوادي بي إلَيَّ اُعيدَتِ (21)
وَ فيَّ شَهِدْتُ السّاجِدينَ لِمَظْهَري فَحَقَّقْتُ أنّي كُنْتُ ءَادَمَ سَجْدَتي (22)
وَ عايَنْتُ روحانِيَّةَ الاْرَضينَ في مَلآئِكِ عِلّيّينَ أكْفآءَ سَجْدَتي (23)[58]
1 ـ و به طرف بالا سير دادن من باطن و حقيقت خودم را از خصوص اين مقام كه تشخّص انسانيّت و واقعيّت من ميباشد در قالب عنصر به سوي حقيقت و وحدت و غلبة حكم واقعي خودم،همچنانست كه من از مقام باطنم نزول نموده و در عموم احكام شريعت و كثرت سير نمودهام . و در حقيقت صعود من از كثرت به وحدت،عين نزول من از وحدت به كثرت ميباشد؛و حال اين دو مشاهده يكي است و در ميانشان تفاوتي وجود ندارد .
2 ـ و چون در مقام الهيّت و وحدت ذات سير ميكنم و متلبّس بدان ميباشم،در آن حال از احكام مظهر عنصري انساني خودم غافل نميباشم و جميع اوامر و نواهي شرعي بجاي خود محفوظ،و ابداً در آن تخطّي به عمل نميآيد؛همچنانكه چون من در عالم طبيعت و عناصر نزول ميكنم حكمت ظهور خودم را در خصوصيّات احكام كثرات بدست نسيان و فراموشي نميسپارم .
3 ـ بنابراين عقودي كه بر من استحكام يافت بر اساس عهودي كه در عالم أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ از من گذشت و در پاسخ آن بَلَي'[59] گفتم،همه از باطن من بود كه به ظاهر من تعدّي كرد و ثابت و مستقرّ گرديد . و پذيرا و قبول كنندة آن عقدها غير از باطن و مقام جمعيّت خودم چيزي نبود؛و حدود و احكام شرعيّه و غير آنها بر اين جوارح و اعضاء و قواي بدني محسوسهام كه نفس من مدبّر و مدير آنها ميباشد همچنين همه از باطن و حقيقت خودم بود كه در اين صورتهاي كثرت هيئات و حركات و سكنات جسماني به ظهور پيوسته است .
4 ـ و تحقيقاً و حقيقةً آمد به سوي من از جانب خودم رسولي كه بر او تحمّل مشكلات و سختيهاي وارد بر من،ناگوار و دردآور بود .
آن رسول به من رأفت و محبّت داشت . چون اين عالم جسماني با جميع اجناس و انواع و اشخاصش جز صورت تفصيلي و حقيقت محمّدي چيزي نميباشد؛بنابراين من كه سرايندة اين اشعار ميباشم ترجمان و مفسّر او هستم.
زيرا از آنجا كه صورت محمّدي كه نبوّت و رسالت به او انتساب دارد با آنكه جزئي و حصّهاي بود از اين عالم،معذلك صورت كلّي و اجمال آن حقيقت بود؛بنابراين تحقيق و تقرير آية مباركة:
لَقَدْ جَآءَكُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُم بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ .[60]
به زبان آن حقيقت محمّديّه كه من ترجمان آنم آنستكه: از اين صورت تفصيليّة من كه عالَم ميباشد،جزئي و حصّهاي به صورت رسولي كامل و مُكمِّل و انساني كلّي حقيقي،بالفعل پيدا شد؛و آن صورت عنصري محمّدي صلّي الله عليه و آله بود كه به سوي سائر اين اجزاي تفصيلي من كه افراد انسان بودند بيامد .
5 ـ پس داستان و قضيّة حكم من چنان بود كه از خود نفس من بود بر خود نفس من . و چون امورش را بدست گرفت و متولّي امر خود گشت،از اطاعت و فرمانبرداري روي نگردانيد .
حكم من در عالم شهود و شهادت و بشارت و انذار و تبليغ و دعوت و وضع شرايع و بيان طرائق بود . آن از نفس من در مقام جمع صادر شد و بر نفس من در مقام ظهور و تفرقه كه اجزاي من بودند فرود آمد . امّا چون نوبت تكميل اين اجزاي صورت عنصري انساني اجمالي من رسيد به هيچوجه از اطاعت،به لجاج و عناد برنخاست؛و راه تمرّد و تجرّي را در پيش نگرفت و أَسْلَمَ شَيْطَانِي عَلَي يَدَيَّ [61] محقّق گشت .
6 و 7 ـ و از زمان عهد من در اوّليّت امر اتّحاد من در حضرت شهود و إشهادم كه پيش از اوان عناصر و تركيب و تزيين آن بدين صورت جسماني و آدمي بود،و پيش از انذار من و حكم برانگيختگي و بعث من به دار بعثت بود؛من به سوي خودم رسولي بودم كه خودم را فرستاده بودم از جانب خودم،و عالم جمعيّت و واقعيّت من بواسطة آيات و علامات من بر واقعيّت و حقّانيّت من گواهي ميداد و دلالت مينمود .
اين دو بيت اشاره ميباشد به كلام رسول خدا صلّي الله عليه و آله: كُنْتُ نَبِيًّا وَ ءَادَمُ بَيْنَ الْمَآءِ وَ الطِّينِ . «من پيغمبر بودم در هنگاميكه آدم ميان آب و گل بود.» يعني ميان علم و ميان طينت و سرشت آدم . و اين معني شاهد كلام رسول خداست كه: أَنَا وَ السَّاعَةُ كَهَاتَيْنِ ! «من چنان با ساعت قيامت ارتباط دارم مانند اتّصال انگشت مُسبِّحه با انگشت وُسطاي من!»
و ذات من در تمام مراتب معنوي و روحي بواسطة اشراق انوار حُسن قابليّت نفس خود،دلالت بر كمال و كلّيّت من مينمايد .
8 و 9 ـ و از آنجائي كه من نفس خودم را از مِلكيّت زمين خودش به حكم بيع و شِرَي خريداري نمودم،و از آنجا به مُلكيّت جنّت و بهشت انتقال دادم،و نفس در اين راه مجاهده كرد و به مقام شهادت رسيد،و به بشارت عنوان بيع نائل آمد در وقتيكه وفاي بعهد نمود .
10 ـ لهذا نفس من مرا بخاطر جمعيّتي كه پيدا كردم از خلود آسمان خودش بالا كشيد به سوي حضرت احديّت؛و راضي نشد در زميني كه متعلّق به خليفهام بود مخلّد و جاودان بماند،و او را در آسمان بهشت آدم كه متّصف به خلود ميباشد جاودان نگهدارد؛لهذا از آن بهشت برتر آمد و از تعيّنات به اطلاق،و از تركيب به تجرّد،و از كثرت به وحدت صعود داد؛و معراج من به سوي آسمان ذات و فناي مطلق متحقّق گشت .
مجموعة اين سه بيت اشاره ميباشد به حكم مبايعت إِنَّ اللَهَ اشْتَرَي' مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَ أَمْوَ'لَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ . «خداوند از مؤمنين جانهايشان و مالهايشان را خريداري ميكند،در مقابل آنكه برايشان بهشت بوده باشد.»
و بر وفق شرط يُقَـ'تِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَهِ «كارزار ميكنند در راه خدا.» نفس من حقّ مجاهدت را بجاي آورد . و به مقتضاي فَيَقْتُلُونَ وظيفه را در جهاد اكبر با هوي و شيطان ادا كرد،و در طريق تحقّق لوازم و موجبات سير و سلوك با قطع مألوفات و فناي ذات و جميع صفات به استيفاي حقّ شهادت به شرط سعادت و شرف وَ يُقْتَلُونَ وفا كرد .
و وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْرَا'ةِ وَ الاْءنجِيلِ وَ الْقُرْءَانِ[62] بر وي مسجّل گرديد . وَ مَنْ أَوْفَي' بِعَهْدِهِ مِنَ اللَهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُم بِهِ وَ ذَ'لِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ [63]، شامل حال او شد .
لهذا بود كه بر اين اساس از مقام خطاب به آدم: وَ قُلْنَا يَـ'´ـَادَمُ اسْكُنْ أَنتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ ،[64] درگذشت و از خلود و دوام در مَا دَامَتِ السَّمَـ'وَ'تُ وَالاْرْضُ [65] برتر آمد .
و آدم را از دو جهت خليفة خود خوانده است: يكي از زبان الهي: إِنِّي جَاعِلٌ فِي الاْرْضِ خَلِيفَةً .[66] و ديگر از زبان حقيقت محمّدي صلّي الله عليه وآله،كه سرايندة اشعار ترجمان اوست در تقرير از زبان حقيقت محمّدي صلّيالله عليه و آله،كه آدم در صورت دعوت و خلافت،نائب و خليفة اوست و جملة انبيا و رسل همه خلفا و نوّاب آن حقيقت هستند .
11 ـ بنابراين هيچ فلكي از افلاك نيست مگر آنكه از نور باطن و تجلّي از ذات من به حكم: وَ أَوْحَي' فِي كُلِّ سَمَآءٍ أَمْرَهَا ،[67] آنجا به صورت فرشتهاي ظاهر و معيّن است،كه آن ملك آنجا به دقائق و حقائق هر كاري كه در هر فلكي فرشتهاي بدان مأمور ميباشد قيام دارد؛و آن فرشته،كمال اهتداء و حقيقت ارتقاي او بر ادراك آن فلك مقصور است،و به هر يك هدايت را هديّه ميدهد و به غايت كمال خودش دعوت ميكند .
و از حقيقت اين راز پنهان و سرّ نهان ابن عبّاس سخن گفته كه مفادش اينستكه:
حَتَّي إنَّ في كُلِّ سَمآءٍ ابْنُ عَبّاسٍ مِثْلي .
«حتّي آنكه در هر آسماني يك ابن عبّاس به مثابه و نظير من وجود دارد.»
عليهذا،محصّل بيت اين ميشود كه: چون صورتي جزئي كه از من در هر فلكي وجود دارد از نور باطن من جان يافته است،و به صورت ملك و فرشتهاي در آن فلك،اهل آن فلك را از ملئكه،به حقائق و دقائق هر يك متصدّي شده است؛پس من به اين صورت و صفت كلّيّت كه مراست در زير حكم آسمان بهشت چگونه تن در دهم ؟!
12 ـ و هيچ ناحيهاي از نواحي بسيط زمين وجود ندارد مگر آنكه در آن قطرهاي از فيض رحمت ظاهر من داخل شده است؛و ابرهاي آسمان از بركت آن يك قطره شروع به باريدن كردهاند .
13 ـ و از محلّ طلوع و ظهور من،يعني حضرت عالم وجود كه جملة انوار از آثار اوست،و حكم مبدئيّت و ظهور و اظهار و تربيت و تقويت همة عالم به حكم ايجاد بر آن مترتّب ميباشد؛جميع نور بسيط كه آفتاب است و بر جهان و تربيت و بقاء و نشو و نما سيطره دارد،به مثابة يك درخشش و شعله زدني است؛و از آبشخوار درياي بيكران و غير متناهي علم محيط من اين بحر محيط كه پيرامون ربع مسكون درآمده است،فقط همچون يك قطره ميباشد .
14 ـ پس همگي ظاهر اين صورت اجمالي و تفصيلي من،تا برسد به جميع قوي و اجزاء و كلّيّات و جزئيّات و أعراض و جواهر و اجسام و اسماء و اوصاف آن،طالب و متوجّه ميباشد به همگي باطن من كه مقام احديّت جمع من است . در احديّت همه بر همه مشتمل و مغايرت و غيريت زائل . اين ظاهر نيز به همين صفت موصوف است؛هر شأني از شؤون و هر اسمي از اسماء باطن من نيز عنان هر جزئي از اجزاء و هر قوّهاي از قواي اين صورت ظاهر مرا گرفته است،و به آن مقام باطن ميكشد تا به كلّيّت خودش متحقّق گرداند .
در اين دو بيت اخير تقرير كيفيّت احاطة ذاتي و احاطة حكمي را ميكند؛در بيت اوّل ذاتي و در بيت دوّم حكمي .
15 ـ و كسي كه در بالاي جهت زير باشد به طوريكه تمام جهت بالا در زير او باشد،تمام جهتها و وجهههاي عالم وجود به سوي جانب و وجه هدايتكننده و راهنماي وي با حالت خضوع و استكانت متوجّه ميشوند؛و در حال ذلّت و انفعال به سر ميبرند .
اين بيت معني احاطة وَ اللَهُ مِن وَرَآءِهِم مُّحِيطٌ [68] است و معني و مفاد لَوْدَلَّيْتُمْ بِحَبْلٍ لَهَبَطَ عَلَي اللَهِ ![69] «اگر شما ريسماني را در چاهي گسيل داريد بر خداوند فرود ميآيد!» روشن ميگردد .
به علّت آنكه مرتبة محاط،زير مرتبة محيط است و از آن نازلتر . و كمال هر موجود نازلي در اثر ترقّي اوست تا به مرتبة عالي واصل شود . و راهنمائي و دستگيري نازل به رتبة عالي و ادراك آن جز به معاونت آن صاحب مرتبة عالي ميسّر نشود؛بنابراين هر كس كه در علوّ مرتبت و احاطت چنين باشد كه در فراز هر پائيني بوده و هر فوقي تحت او باشد،لازمة آن اينست كه هرچه محاط اوست با جميع جهاتش خاضع و خاشع او باشد .
و اينست مُفاد آية مباركه: وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ .[70]
16 ـ و بناءً عليهذا،زير زمين و كرة خاك در جهت فوق و بالاي كرة أثير ميباشد از سبب رَتْق و بستن آنچه را كه فَتْق كردهام و گشودهام؛يعني قبض آنچه را كه من بسط نمودهام . و باز كردن و گشودن چيزهاي مسدود و بسته شده ظاهر سنّت و دأب و دَيدَن من است .
زيرا به حكم آية مباركة: أَوَلَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُو´ا أَنَّ السَّمَـ'وَ'تِ وَ الاْرْضَ كَانَتَا رَتْقًا فَفَتَقْنَـ'هُمَا،[71] جميع عالم مادّه و طبيعت كه آنرا جهان كون و فساد نامند،مجتمع بود در بدو خلقت از يك حقيقت كه آنرا عنصر اعظم گويند . و سپس خداوند از آن مادّة بسيط اين صور و اشكال و كيفيّات را پديد آورد،و از آن،دُخان و آتش و خاك و غيرها را منشقّ فرمود و جدا كرد،و هر يك را به طبيعتي مخصوص به خود ملبّس كرد .
بنابراين،محصّل كلام ابن فارض اين ميشود كه: پيش از آنكه آن اجرام متكاثفه هنوز در مرتبة رتق و بستگي بودند،بالاي فلك اثير و زير كرة خاك يكي بودند؛و بالائي و پائيني معني نداشت و فوقيّت و تحتيّت آنجا نبود .
و اين فتق و بسط و تمييز دربارة آن موجود مقبوض مجتمع غير متميّز به مقتضاي حكمت من بود،تا تميز و جدائي ميان صاحبان قبض واقع شود؛و كمال تفصيل كه تحقيق مطلوب،و قصد اوّل كه كمال اسمائي ميباشد و بر آن موقوف بود،به حصول پيوندد .
پس تعيّن و تميّز جهات فوق و تحت اثرِ حكمِ فتق من است . لاجرم همه در تحت حكم منند از بالا و زير،و خاضع و خاشع من،بر أصل و اساس خضوع و خشوع هر جزء كلّ خود؛و هر فرع اصل خودش را .
17 ـ و هيچ شبههاي نيست در هيچ جزئي از اجزاي صورت اجمالي من كه عنصر من ميباشد،در كلّيّت و نفي غيريّت و كمال جمعيّت مقام احديّت جمع من . زيرا نظر در اين مقام جمع موجب يقين است؛بلكه حقيقت اين مقام جمع من،خود عين يقين و رافع همة شبهههاست،و به نسبت با حقيقت و مقام من هيچ جهتي مُبيَّن و هيچ بعدي معيّن نيست . چونكه در نظر جمع،بالا و زير،و قرب و بعد يكرنگ مينمايد و كلمة أيْنَ كه مُعيِّن و مُحدِّد جهت مكاني است، مقتضي جدائي و تفرقه و بيگانگي ميباشد؛لهذا در مقام جمعيّت من لفظ مكان جا ندارد .
18 ـ و در من عدد هم وجود ندارد . زيرا شمارش،قاطع و مُميِّز است؛چنانكه حدّ نيز قاطع است ميان محدود با غير آن . لهذا چون به نسبت با اين حضرت و مقام حقيقت جمعيّت من،عدد دو و سه و چهار مثل عدد واحد است،به حكم سرايت وحدت حقيقي و جمعيّت آن از مقام احديّت جمع من،و اشتمال هر يك بر همه از اين مقام مذكور؛لاجرم حكم قطع و فصل و هَجر و وصل كه در رتبة اعداد و معدودات است از من منفيّ ميباشد؛و حكم زمان و مدّت كه از لفظ مَتَي فهميده ميشود همچنين در اين مقام من و حال من نميگنجد .
زيرا «مَتَي» و زمان در اين مقام من شرك است نسبت به كسيكه تعيين و تبيين وقت مينمايد . و زمان را كه به من نسبت ميدهد از قبل و بعد،و از پيش و پس جدا ميكند .
19 ـ و هيچ همتا و مثلي نيست براي من در هر دو عالم دنيا و عقبي كه آن مثل و شريك به خرابي آنچه را كه من بنا كردهام حكم نمايد؛و يا امر او امضاي فرمان مرا كند .
و اگر در جوهر و حكم و مرتبه براي من مشاركي باشد تا در احكام ايجادي با من موافقت و يا مخالفت نمايد،موجب افتقار ميگردد،و وجود يكي بيشتر نميباشد و غناي حقيقي لازم ذاتي آنست؛افتقار در آنجا چطور ميتواند راه پيدا كند ؟
20 ـ و هيچ ضدّ و معاندي براي من وجود ندارد در دو عالم ظاهر و باطن، و مخلوقات را در تفاوت خلقت در ميانشان اختلاف و تفاوتي نميبيني !
مَا تَرَي' فِي خَلْقِ الرَّحْمَـ'نِ مِن تَفَـ'وُتٍ ؛[72] يعني در ايجاد خلق و در اعطاء وجود به آنان نمودن اصولاً در بين موجودات فرقي نميتواند وجود داشته باشد.
فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَي' مِن فُطُورٍ * ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خَاسِئًا وَ هُوَ حَسِيرٌ .[73]
21 ـ و از من و مقام جمعيّت من پيدا شد آنچه كه من بر تن خود كردم و وجودم را بدان خلعت مخلّع نمودم . و ابتدائيّات همة امور به سوي من بازگشت كرد و من غايت و منتهي و آخر امر قرار گرفتم .
و از من پيدا شد هر مظهري و صورتي از مظاهر و صور كه من بر باطن خودم پوشيدم و بدان صور در مظاهر مثال و حسّ ظاهر گرديدم؛يعني صور و مظاهر حسّيّه هم از من است،و مظهر غير از ظاهر نميتواند بوده باشد . و هر ابتدائي مرجعش به من محقّق گرديد؛و عنوان هُوَ الاْوَّلُ وَ الآ خِرُ وَ الظَّـ'هِرُ وَالْبَاطِنُ [74] گرديدم و منه بَدا و إلَيْهِ يَعودُ[75] گشتم .
22 ـ و در ذات خودم مشاهده كردم فرشتگاني را كه به حكم: اسْجُدُوا لاِ دَمَ فَسَجَدُوا ،[76] مظهر و صورت كلّي خودم را كه آدم بود سجده ميكردند و نسبت به وي خضوع و خشوع داشتند .
پس با علم يقيني دانستم كه آدم من بودم،و سجدة آنان هم به من بود،و سجدهكنندگان هم من بودند .
من از جهت بعضي از صور صفات و جزئيّت خودم،سجدة صُوَري از صور كلّيّت و جمعيّت خودم را كردم،از آن لحاظ كه مظاهر عين ظاهر ميباشند در آن شهود اتمّ و اكمل وجودي من .
23
ـ و عياناً مشاهده نمودم ملئكة روحاني زمين و قواي سِفلي را در عين روحانيّت،و ملئكة سموات و اعلي
علّيّين را از عرش و كرسي كه همگي برابر
و مساوي و هم رتبة من بودند از آن جهت كه صورتها و مظاهر يك ذات
بيشتر نميباشند؛و از لحاظ مظهريّت همه با هم مساوي و أكفاء يكدگر ميباشند .[77]
بالجمله اين ابيات،گوشة مختصري است از نظم السّلوك او كه در حالات و اطوار سلوك إلي الله به خامة خود تحرير و به رشتة نظم كشيده است . و برخي از مقامات عارفان فاني در ذات خدا و باقي به بقاء وي را منشرح ميكند؛ و بطور خلاصه همة اينها را ميتوان گفت كه در يك بيت او مجتمع شده است:
فَلَمْ تَهْوَني مَا لَمْ تَكُنْ فيَّ فانيًا وَ لَمْ تَفْنَ ما لا تُجْتَلَي[78] فيكَ صورَتي [79]
«پس تو هوي عشق مرا نخواهي پيدا نمود ماداميكه فاني در من نشده باشي؛و فاني نشدهاي ماداميكه صورت من به تو نظر نيفكنده است!»
و بنا به روايت شيخ طوسي (قدّه) از جمله دعاهاي مقروّة در ماه رجبالمرجّب كه فعلاً در آن هستيم،وارد است كه:
يَا مَنْ سَمَا فِي الْعِزِّ فَفَاتَ خَوَاطِرَ ] نَوَاظِرَ ـ خ ل [ الاْبْصَارِ؛وَ دَنَا فِي اللُطْفِ فَجَازَ هَوَاجِسَ الاْفْكَارِ . يَا مَنْ تَوَحَّدَ بِالْمُلْكِ فَلاَ نِدَّ لَهُ فِي مَلَكُوتِ سُلْطَانِهِ،وَ تَفَرَّدَ بِالآلآءِ وَ الْكِبْرِيَآءِ فَلاَ ضِدَّ لَهُ فِي جَبَرُوتِ شَأْنِهِ .
يَا مَنْ حَارَتْ فِي كِبْرِيَآءِ هَيْبَتِهِ دَقَآئِقُ لَطَآئِفِ الاْوْهَامِ،وَ انْحَسَرَتْ دُونَ إدْرَاكِ عَظَمَتِهِ خَطَآئِفُ أَبْصَارِ الاْنَامِ .
يَا مَنْ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِهَيْبَتِهِ،وَ خَضَعَتِ الرِّقَابُ لِعَظَمَتِهِ،وَ وَجِلَتِ الْقُلُوبُ مِنْ خِيفَتِهِ .[80]
«اي آنكه در مقام عزّت چنان رفعت يافتي تا از خاطرة چشمها (نظارة چشمها ـ خ ل) درگذشتي . (آنها را نظاره كنان به سويت باقي نگهداشتي و خود بالا رفتي!) و در مقام لطف چنان نزديك شدي كه به خاطرات افكار و انديشههاي عقلها رسيدي و آنها را بررسي نموده و عبور كردي !
اي آنكه در سلطنت و حاكميّت بر نفوس يگانه ميباشي،تا شريك و همتا و انبازي براي تو در ملكوت قدرتت وجود ندارد،و در اعطاي نعمتها و بزرگي خودت متفرّد و متوحّد هستي،تا جائيكه ضدّ و معاندي در جبروت شأن و شوكتت راه ندارد .
اي آنكه در بزرگي و كبريائيّت هيبتت،دقيقههاي لطيفههاي انديشهها و افكار متحيّر و سرگردان گشتند؛و پيش از بلوغ به ادراك عظمتت،تيزي و تندي ديدگان مردمان تيزبين و دورنگر سپر انداخته و عاجز شده،و حجاب فهم و عقل و ادراك را از رخ برافكندهاند .
اي آنكه جميع مقامات و وجوه و راستاها در برابر هيبتت سر تسليم و خشوع فرود آوردند،و گردنهاي استقلال و خويشتن منشي،در برابر عظمتت به فروتني و خضوع در آمدهاند،و دلها از خوف و دهشت جلال و جبروتت به ترس درافتادهاند!»
يَقولونَ لي صِفْها فَأنْتَ بِوَصْفِها خَبيرٌ أجَلْ عِنْدي بِأوْصافِها عِلْمُ (1)
صَفآءٌ وَ لا مآءٌ وَ لُطْفٌ وَ لا هَوا وَ نورٌ وَ لا نارٌ وَ روحٌ وَ لا جِسْمُ (2)
تَقَدَّمَ كُلَّ الْكآئِناتِ حَديثُها قَديمًا وَ لا شَكْلٌ هُناكَ وَ لا رَسْمُ (3)
وَ قامَتْ بِها الاْشْيآءُ ثَمَّ لِحِكْمَةٍ بِها احْتَجَبَتْ عَنْ كُلِّ مَنْ لا لَهُ فَهْمُ (4)
وَ هامَتْ بِها روحي بِحَيْثُ تَمازَجا اتِّ ـحادًا وَ لا جِرْمٌ تَخَلَّلَهُ جِرْمُ (5)
فَخَمْرٌ وَ لا كَرْمٌ وَ ءَادَمُ لي أبٌ وَ كَرْمٌ وَ لا خَمْرٌ وَ لي اُمُّها اُمُّ (6)
وَ لُطْفُ الاْواني في الْحَقيقَةِ تابِعٌ لِلُطْفِ الْمَعاني وَ الْمَعاني بِها تَنْمو (7)
إلي أنْ قالَ في ءَاخِره:
فَلا عَيْشَ في الدُّنْيا لِمَنْ عاشَ صاحيًا وَ مَنْ لَمْ يَمُتْ سُكْرًا بِها فاتَهُ الْحَزْمُ (8)
عَلَي نَفْسِهِ فَلْيَبْكِ مَنْ ضاعَ عُمْرُهُ وَ لَيْسَ لَهُ فيها نَصيبٌ وَ لا سَهْمُ (9) [81]
1 ـ به من ميگويند: او را براي ما توصيف كن،چرا كه تو به اوصاف وي عالم هستي ! آري در نزد من علم به اوصاف او وجود دارد .
2 ـ او صفاست بدون آب،و لطف است بدون هوا،و نور است بدون آتش،و روح است بدون جسم .
3 ـ گفتگو و آوازة او بر تمام كائنات پيشي گرفت در قديم،كه آنجا نه شكلي موجود بود و نه رسمي !
4 ـ و اشياء در آنجا بواسطة جهت حكمتي به او قيام داشتند؛و بواسطة حجاب اشياء،وي خود را از هر غير ذي فهمي پنهان كرد .
5 ـ و روح من چنان سرگشته و ديوانه و وابستة به او شد،به طوريكه با تركيب امتزاجي يكي گشتند درحاليكه مادّه و جسمي نبود كه در آن جسم دگر حلول كند .
6 ـ پس مستي شراب بود،و درخت انگور نبود در وقتيكه آدم بوالبشر پدر من بود؛و درخت انگور بود بدون مستي عشق در وقتيكه اصل و ذات او اصل و ذات من بود .
7 ـ و لطافت ظرفها در حقيقت تابع لطافت معناهاست و معاني بواسطة ظروف رشد ميكنند .
تا آنكه در پايان قصيده ميگويد:
8 ـ مفهوم عيش و زندگي وجود ندارد براي آنكس كه زندگي ميكند و از درد او بيخبر است؛و كسيكه در مستي عشق او نميرد و جان ندهد مرد صاحب حزم و درايتي نبوده است .
9 ـ بنابراين بايد حتماً بر خودش گريه كند كسيكه عمرش را ضايع نموده و از وي براي خودش نصيب و سهميّهاي برنداشته است !
پاورقي
[58] «ديوان ابن فارض» مصري،از طبع اوّل،دار العلم للجميع،ص 119 تا ص 121،از تائيّة كبري، 23 بيت از بيت 455 تا بيت 477 ؛و تمام ابيات تائيّه را 768 بيت ضبط كردهاست . و از طبع دوّم،دار صادرـ بيروت،ص 89 و 90 ،از بيت 454 تا بيت 476 ؛و تمام ابيات را 761 بيت ضبط نموده است .
[59] آية 172 ،از سورة 7 : الاعراف: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي´ ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلَي'´ أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَي' شَهِدْنَآ أَن تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَـ'مَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَـ'ذَا غَـ'فِلِينَ . «و ياد بياور زماني را كه پروردگار تو خارج ساخت از بني آدم از پشتهايشان ذرّيّه و نسل آنها را،و ايشان را برخودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم ؟ گفتند: آري ما گواه بودهايم اينكه شما در روز قيامت ميگوئيد: حقّاً ما از اين پيمان غافل بودهايم.»
[60] آية 128 ،از سورة 9 : التّوبة: «هر آينه به تحقيق آمد به سوي شما رسولي از جنس خودتان،به طوري كه سخت است براي او تحمّل رنجها و مشكلات شما،او براي هدايت شما حرص ميورزد،و به مؤمنين رؤوف و مهربان است.»
[61] روايت وارده از رسول اكرم صلّي الله عليه و آله ميباشد . يعني: «شيطان من بدست من تسليم شد و قبول اسلام را نمود.» در كتاب «مشارق الدّراري» با همين عبارت در دو جا نقل كرده است؛در ص 378 و در ص 499 .
[62] جميع فقرات،آية 111 ،از سورة 9 : التّوبة ميباشد و معني اين فقره اينست: «وعدهاي است كه به حقّ خداوند بر او داده است،در تورات و در انجيل و در قرآن.»
«و چه كسي است كه وفا كنندهتر است به پيمانش از خداوند ؟ پس بشارت باد شما را به اين معامله و خريد و فروشي كه نموديد،و آن ثمن را در مقابل جانتان كه مبيع بود ستانديد! و آنست فقط كاميابي عظيم.»
[63] همان مصدر.
[64] صدر آية 35 ،از سورة 2 : البقرة: «و ما گفتيم كه: اي آدم ! تو با جفتت در بهشت منزل گزينيد!
[65] آية 108 ،از سورة 11 : هود: وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خَـ'لِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّمَـ'وَ ' تُ وَ الاْرْضُ إِلاَّ مَا شَآءَ رَبُّكَ عَطَآءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ . «و امّا كسانيكه كامياب شدند،آنها در بهشت جاودانند مادامي كه آسمانها و زمين بر پاست مگر آنكه پروردگارت بخواهد . و آن بهشت و خلود عطائي است غير قابل انقطاع.»
[66] قسمتي از آية 30 ،از سورة 2 : البقرة: «من در روي زمين قرار دهندة جانشين ميباشم!»
[67] قسمتي از آية 12 ،از سورة 41 : فصّلت
[68] آية 20 ،از سورة 85 : البروج: «و خداوند از پشت سرشان بر آنان احاطه دارد.»
[70] صدر آية 111 ،از سورة 20 : طه: «و به خضوع و خشوع در ميآيند ما سوي،در برابر ذات خداوند زنده و قيّوم.»
[71] صدر آية 30 ،از سورة 21 : الانبيآء: «آيا نديدهاند آنانكه كفر ورزيدهاند كه آسمانها و زمين در ابتداي امر آفرينش بهم چسبيده بودند و ما آن دو تا را از هم جدا كرديم؟»
[72] آية 3 و 4 ،از سورة 67 : الملك: الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَـ'وَ'تٍ طِبَاقًا مَّا تَرَي' فِي خَلْقِ الرَّحْمَـ'نِ مِن تَفَـ'وُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَي' مِن فُطُورٍ * ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خَاسِئًا وَ هُوَ حَسِيرٌ . «آن كسيكه هفت طبقة آسمان را بيافريد . تو در آفرينش خداوند رحمن تفاوتي نميبيني ! پس چشمت را بازگردان كه آيا در خلقت آنها نقصان و شكافي ميبيني ؟! سپس نيز چشمت را بازگردان براي مرتبة دوّم،در آن صورت چشمانت حسرت زده و تهيدست به سوي تو باز ميگردد!»
[73] همان مصدر.
[74] صدر آية 3 ،از سورة 57 : الحديد: «اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن.»
[75] اقتباس از آية 29 ،از سورة 7 : الاعراف: وَ ادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ . «و خدا را بخوانيد در حاليكه دين خود را براي او خالص ميگردانيد . همانطور كه شما را در وجود و ايجاد ابتدا كرد شما به سوي وي بازگشت ميكنيد!»
[76] آية 34 ،از سورة 2 : البقرة: «سجده كنيد به آدم پس سجده كردند.»
[77] ترجمه و شرح اين ابيات ابن فارض،مختصر و منتخبي ميباشد از دو شرح عربي و فارسي او كه به خامة سعيد الدّين فَرْغاني به رشتة تصنيف درآمده است:
شرح عربي به نام كتاب «منتهي المدارك» است كه در مصر در سنة 1293 هجريّة قمريّه با تصحيح محمّد شكري أوفي طبع شده است . و اين ابيات در ج 2 ،ص 29 تا ص 43 و درتحت شمارة 451 تا شمارة 474 آنرا استيعاب نموده است .
و شرح فارسي آن به نام «مشارق الدّراري» ميباشد كه در سنة1398 هجريّة قمريّه در انتشارات انجمن فلسفه و عرفان اسلامي طبع شده است . و شرح اين ابيات از ص 374 تا ص 393 از آنرا شامل شده است .
[78] در «أقرب الموارد» آمده است: اجْتلَي الشّيءَ اجتلآءً: نظرَ إليه .
[79] بيت 99 ،از نظم السّلوك
[80] «مصباح المتهجّد» طبع سنگي،ص 558
[81] «ديوان ابن فارض» قصيدة ميميّه،از طبع اوّل،ص 43 و 44 ؛و از طبع دوّم،ص 142 و 143