عناوين بخش حکايات

ماخذ : کتاب لسان الغیب شیخ آقا 

وقت ذکر
ضعیف و ناتوان
خرمان از پل گذشت...
دنیایی شدی
مهمان ناخوانده
پایبندی به شریعت
خواهر پانزده ساله ام !
مال شبه ناک
کرامت الهی
کله پاچه
لیاقت آدم طعمکار
اثر دعای شب قدر
حفاظت از مجلس اهل بیت - ع
برکت نماز شب
نذرتان را ادا کنید
مبارزه با ظالم
از تخت پایین می اندازد...
علم عنایتی
 
 
 

وقت ذکر

بعد از تمام شدن شام، بین مهمان ها که یکی از آنها بخشدار طالقان بود، مثل همیشه بحث آغاز شد.
هر کس در مورد موضوعی صحبت می کرد. از میان جمع یکی پرسید: « وقت ذکر چه زمانی است؟»
افراد هر کدام پاسخی داند: یکی گفت غروب، یکی گفت صبح و این بحث تا پاسی از شب ادامه داشت و بدون نتیجه رها شد.
با خستگی زیاد به رختخواب رفتند. صبح زود بیدار شدند که به موقع خودشان را به محل کار برسانند. در راه شیخ آقا را دیدند.
بخشدار که تا آن موقع شیخ آقا را ندیده بود، دید پیرمردی با لباس ساده بدون اینکه احترام خاصی به او بگذارد از کنار او گذشت و گفت: « آخر این چه می فهمد که زمان ذکر چه وقت است؟ زمان ذکر بعد از نماز صبح است.»
بخشدار کنترل خود را از دست داد و به دنبال پیرمرد دوید. سپس پرسید: این چه کسی است که از بحث های دیشب ما خبر داشته است.
گفتند: شیخ آقا.
از آن پس بخشدار هم یکی از ارادتمندان شیخ آقا شد.


ضعیف و ناتوان

یکی از اهالی نقل می کند :
پای منبر سخنران در ورکش نشسته بودم. حرف های سخنران مرا به فکر فرو برد. با خود گفتم به راستی چرا امامان اینگونه عمل کردند؟
چرا حضرت علی سکوت کرد؟ چرا امام حسن علیه السلام صلح را پذیرفت؟ ... پس اینها شجاعت لازم را نداشته اند !!! .
در حال کلنجار رفتن با خود بودم که صدای مهیب شیخ آقا مرا به خود آورد. سرم را بالا گرفتم. دیدم شیخ آقا به تندی از میان جمعیت در حال عبور است. با عصبانیت پله های منبر را دو تا یکی کرد و بالا رفت. دستهایش را جلو آورد و با عصبانیت یقه سخنران را گرفت و همانطور او را از روی منبر پایین آورد و با خشم گفت: « بدبخت! تو خود ضعیف و ناتوان هستی که اینگونه در مورد ائمه صحبت می کنی.»


خرمان از پل گذشت...

شخص دیگری از خاطراتش نقل می کند :
بالاخره سوال پیش پا افتاده ای پیدا کردم که از شیخ آقا بپرسم. چون که شنیده بودم شیخ آقا جواب این سوالات را خیلی حکیمانه می دهد، منتظر فرصتی بودم تا شیخ آقا را ببینم.
یک بار که ایشان را دیدم با عجله جلوی راهش را گرفتم و پرسیدم: حق با یزید است یا با امام حسین علیه السلام؟
 شیخ آقا گفت: « هر وقت دست ما زیر سنگ برود، یاد سیدالشهداء می کنیم، اما وقتی که خرمان از پل گذشت. دیگر اعتنایی به ایشان نمی کنیم.»

فاذا رکبوا فی الفلک دعوا ا.. مخلصین له الدین فلما نجاهم الی البر اذا هم یشرکون
« و هنگامی که بر کشتی سوار می شوند، خدا را پاک دلانه می خوانند و چون به سوی خشکی رساند و نجاتشان داد، به ناگاه شرک می ورزند.» ( عنکبوت /25)


دنیایی شدی

نقل شده یکی از هم حجره ای های شیخ آقا از آن موقع که از نجف به ایران آمده بود، ایشان را ندیده بود.
اما ازاطرافیان شنیده بود که همچنان در طالقان ساکن است. او که در تهران اقامت کرده بود، تنها در ماه مبارک رمضان برای سخنرانی و سرکشی به املاکش به طالقان می رفت.
یکسال با خود گفت: خوب است امسال سری به شیخ آقا بزنم.
در آن سال وقتی به طالقان رسید، دید شیخ آقا پای برهنه از مقابل می آید.
با خوشحالی از روی اسب پایین پرید و شیخ آقا را بغل کرد.
شیخ آقا نگاه معنا داری به سر و وضعش انداخت و گفت: « دنیایی شدی» دوستش سر را به زیر انداخت و زیر چشمی شیخ آقا را می پایید.
دید شیخ آقا خم شد و مشتی خاک از روی زمین برداشت. با تعجب نگاه می کرد که با خاک ها چه می خواهد بکند؟
گفت حتماً شیخ آقا از دست او ناراحت شده و می خواهد آن را بر روی لباس هایش بپاشند.
شیخ آقا آهسته نزدیک دوستش شد، دوستش عقب عقب می رفت که دید مشت پر از خاک شیخ آقا باز شد. با ناباوری دید که پر از طلاست.
لحظاتی بهت زده به طلاها نگاه کرد و انگار یک دفعه چیزی یادش آمده باشد، دستش را برای برداشتن طلاها جلو آورد. شیخ آقا دستش را عقب برد و مشتش را برگرداند وتمام طلاها بر روی زمین ریخت.
دوستش با عجله و هیجان خم شد تا طلاها را از روی زمین جمع کند. اما چیزی بیشتر از خاک و سنگ پیدا نکرد.
همانگونه که روی زمین نشسته بود، با نا امیدی به شیخ آقا نگاه کرد. شیخ آقا بدون اینکه به او نگاه کند، گفت: « به اعتقاد من اگر به طالقان برگردی و به همین زندگی ساده و ارشاد خلق بپردازی بهتر از زندگی مرفه تهران است، زیرا در تهران رفاه هست، ولی سعادت نیست. آدمی بیشتر نیازمند سعادت است تا رفاه.»


مهمان ناخوانده

همسر ایشان نقل کرده است :
صبح، هنگامی که شیخ آقا از منزل بیرون می رفت به او یادآور شدم که برای ناهار غذایی نداریم. شیخ آقا لبخندی زد و رفت. موقع ظهر دق الباب شد.
 صدای شیخ آقا را از پشت در شنیدم. من به این امید که شیخ آقا چیزی برای ناهار آورده، در را باز کردم. اما دیدم که شیخ آقا به همراه چهار نفر مهمان به خانه آمده است. من خشمگین شدم و به زحمت خودم را کنترل کردم.
بعد از اینکه مهمان ها را به داخل اطاق راهنمایی کرد، با ناراحتی به او گفتم، « مگر نگفته بودم چیزی برای ناهار نداریم، آن وقت تو چند نفر مهمان را هم با خودت آورده ای، آخر الان این موقع ظهر، کجا بروم و ناهار تهیه کنم ؟ »
 دیگر نمی توانستم سر پا بایستم که شیخ آقا آرام به من گفت: « دختر فلانی! در دولابچه غذا هست.»
 طاقت نیاوردم و با عجله به سمت دولابچه رفتم و در آن را باز کردم تا به شیخ آقا بگویم نگاه کن، هیچ چیز در آن نیست. اما یکدفعه زبانم بند آمد. بوی غذاهای تازه طبخ شده در خانه پیچید. من دست و پای خود را گم کرده بودم و نمی دانستم چه باید بگویم و چه باید بکنم؟
وقتی که به خود آمدم، دهانم را برای فریاد زدن از هم باز کردم که شیخ آقا با انگشتانش مرا دعوت به سکوت کرد. لحظاتی بعد سفره غذایی را برای مهمان ها چیدم که نفهمیدم غذایشان از کجا آمده است؟


پایبندی  به شریعت

با اینکه در آن زمان مرسوم بود که برای دخترهای کمتر از 9 سال نیز صیغه می خواندند، ایشان این کار را نمی کرد و می گفت: « دختر باید بزرگ شود تا به سن تکلیف برسد و خودش تصمیم بگیرد.»


خواهر پانزده ساله ام !

یکی از اهالی می گفت :
خواهر پانزده ساله ام بی محابا از خانه بیرون زد، چند قدمی از خانه دور نشده بود که شیخ آقا او را دید. شیخ آقا با دیدن وضعیت خواهرم، عصبانی به دنبال او به راه افتاد. خواهرم مسافت زیادی را طی کرد تا وارد خانه یکی از اقوام شد.
شیخ آقا محکم در منزل آنها را کوبید، وقتی صاحب خانه که از اقوام ما بود در را باز کرد، شیخ آقا بدون هیچ مقدمه ای گفت: « موهای این دختر پیدا است، وظیفه شماست که به او تذکرات شرعی بدهید.»


مال شبه ناک

مرد گونی آرد را که از راه دور روی الاغش آورده بود، بر زمین گذاشت و در خانه شیخ آقا را زد. خانم شیخ آقا در را باز کرد. آن مرد گفت: این گونی آرد نذری شیخ آقاست و رفت. وقتی که شیخ آقا به خانه آمد. به محض اینکه گونی آرد را دید، گفت: « به صاحبش برگردانید این مال شبهه ناک است.»


کرامت الهی

مردمی که شیخ آقا را از نزدیک دیده بودند اغلب ایشان را با پای برهنه زیر برف و باران به یاد می آورند.
پای ایشان نه خیس می شد ونه جای آن بر روی برف و باران نقش می بست مگر آنکه نیاز می دید که با گذاشتن جای پای خود موضوعی را اثبات کند. اگر از او می پرسیدند کفشت کو؟ می گفت: کفش دارم شما نمی بینید.
همیشه همراه ایشان یک جفت کفش یا دمپایی بود که وقتی به مسجد یا خانه ای نزدیک می شدند آنها را می پوشید. همه می دیدند موقع رفتن ایشان کفش ها خود بخود جفت می شوند.


کله پاچه !

یکی از اهالی نقل می کند :
پسر بچه ای ، چهار کبک را به من داد و من هم مقداری نخودچی به عنوان پاداش به او دادم، سپس با خوشحالی آنجا را ترک کرد.
من با سرعت پر آنها را کندم و برای مهمانی فردا آماده کردم. فردا صبح کبک ها را در تنور گذاشتم تا برای ناهار بپزند، آخر آن روز قرار بود که پسرم ولی ا... به همراه سه تن از دوستانش برای ناهار به کولج بیایند.
 ولی ا... به دوستانش قول داده بود که به آنها نفری یک کبک کامل بدهد. نزدیک ظهر شیخ آقا به منزل ما آمد.
شیخ آقا که همیشه مرا خاله صدا می کرد، بعد از چند دقیقه گفت: خاله می خواهم بروم. من با خود گفتم الان وقت ناهار است، رویم نمی شود که به شیخ آقا بگویم برای ناهار کبک داریم ولی به تو نمی دهم.
اگر هم مقداری هر چند کم از کبک ها در بیاورم، دیگر کبک کامل نخواهد بود. به همین خاطر هنگام خداحافظی با دستپاچگی به شیخ آقا گفتم: ببخشید، ما برای ناهار کله پاچه داریم که هنوز نپخته اند.
شیخ آقا جواب داد: « انشا ا... کله پاچه ها ! پخته خواهند شد.» و رفت.
نیم ساعت دیگر پسرم به همراه مهمانهایش آمد. سفره ناهار پهن شد. به سمت تنور رفتم و پسرم را صدا زدم تا دیگ سنگین را در بیاورد.
پسرم وقتی دیگ را برروی زمین کنار سفره گذاشت و در آن را برداشت، مبهوت ماند.
با عجله به سمت دیگ دویدم و بهت زده به آن نگاه کردم. چهار کله پاچه درون دیگ به طرز زیبایی کنار هم چیده شده بودند.
مادر شهید تیمسار فلاحی قسم می خورد که همان ها آن روز کله پاچه خوردند.


لیاقت آدم طعمکار

بعد از ساعتی پیاده روی به محل « آندستی بند» در هرنج رسیدند.
 زکریا رو به برادرش ( شیخ آقا) کرد و گفت: برادر بیا با علمت ما را از فقر بیرون بیاور!
سپس قلوه سنگ بزرگی را به شیخ آقا نشان داد و گفت: این سنگ را تبدیل به طلا کن. شیخ آقا به سنگ نگاه کرد و لحظاتی در خود فرو رفت، یک دفعه سنگ و تمام خاک های اطراف آن تبدیل به طلا شد.
بعد به برادرش گفت: « به آنچه خواستی رسیدی؟»
برادرش از روی خوشحالی فریاد زد: برادر تو با چنین علمی که داری، چرا این کوه را طلا نمی کنی؟
شیخ آقا گفت: « به عقب نگاه کن» زکریا به پشت سرش نگاه کرد، دید به جای آن قطعه طلای بزرگ، همان قلوه سنگ اول قرار دارد.
با تاثر نگاهی به برادرش انداخت.
 شیخ آقا گفت: « برادر! می خواستم تو را امتحان کنم، تو آدم طمکاری هستی و آدم طمعکار لیاقت ندارد.»
 



 مزار شيخ آقا ، قبرستان هرنج  / عکس :
سایت صالحین


اثر دعای شب قدر

همسر شیخ آقا نقل کرده است :
یکی از سحرهای شب قدر، همسرم به من گفت: « تو بارداری میل به چه داری؟»
 نه چندان جدی گفتم توت، شیخ آقا به آرامی گفت: « خوب برو و از درخت داخل حیاط توت بچین» با تعجب پرسیدم در این برف و سرمای زمستان، چیدن توت از درخت!
شیخ آقا به نرمی گفت: « اگر توت میل دارید از درخت داخل حیاط توت تازه بچینید.»
با ناباوری اطاعت امر کردم.
حیاط پوشیده از برف بود و تنها سبزی درخت توت و توت های آویزان به آن در میان سپیدی برف جلوه می کرد.
توت های شیرین و آبداری چیدم و به داخل اتاق برگشتم، وقتی شیخ آقا تعجب مرا دید، گفت: « دوباره به داخل حیاط نگاه کن.» در را باز کردم صدای زوزه باد به گوش می رسید. این بار درخت توت داخل حیاطمان پوشیده از برف بود.
به شیخ آقا نگاه کردم، و تمام وجودم سوال بود.
همسرم گفت:
« در شب قدر دعا کردم و خدا هم مستجاب کرد.»
 


حفاظت از مجلس اهل بیت - ع

یکی از ارادتمندان ايشان نقل کرده است :
لحظه به لحظه به تعداد جمعیت مردم افزوده می شد، هنوز مجلس روضه خوانی شروع نشده بود که شیخ آقا در آن مجلس حضور یافت، من که مثل همیشه در حال چایی دادن بودم، ناگهان فریاد شیخ آقا را شنیدم: « بروید بیرون هر که نماز خوانده و یا می خواند زود نمازش را تمام کند، که الان زلزله می آید»
در میان مردم همهمه ای بر پا شد، ولی زود آرام شدند، چون مردم تنکابن شناختی نسبت به شیخ آقا نداشتند.
بعضی گفتند این فرد هذیان می گوید، بعضی مسخره می کردند و چای می خوردند. ده دقیقه نگذشته بود که ناگهان زلزه شدیدی روستای کاسگر محله را تکان داد.



برکت نماز شب

یکی دیگر از اهالی نقل می کند :
هنگام غروب برای رفع خستگی و خوردن چای به قهوه خانه رفتم، من جای مشخصی در بالای قهوه خانه نشسته بودم، دیدم که در قهوه خانه باز شد و شیخ آقا با چوب دستی داخل شد.
سلام کرد و چوب دستی را در کناری نهاد. من که خوب ایشان را می شناختم، از جایم بلند شدم و به شیخ آقا تعارف کردم که بیاید و در قسمت بالای قهوه خانه بنشیند، بلافاصله صندلی ام را به احترام او حرکت دادم و گفتم: شیخ آقا بفرمایید.
شیخ آقا نگاهی به من کرد و بعد نگاهی به صندلی، سپس صورتش را برگرداند و به جوانی که پایین مجلس نشسته بود، اشاره کرد و به طرف او رفت. دستش را گرفت و به طرف صندلی آورد و به من گفت: « اینجا جای من نیست، بلکه جای این جوان است که نماز شبش ترک نمی شود.»

نذرتان را ادا کنید

یکی از اهالی نقل کرده است :
حرکت قاطرها در میان برف به کندی صورت می گرفت.
در همین لحظه طوفان شدیدی هم شروع شد، به طوری که برف ها به صورت من و همسرم اصابت می کرد. چشم، چشم را نمی دید، آنقدر کولاک برف شدید شد که قاطرها دیگر قادر به حرکت نبودند و نمی توانستند مسیر را پیدا کنند.
ماندن میان طوفان و برف آن هم بالای کوه مساوی با مرگ بود. من به هر طرف که نگاه می کردم هیچ جان پناهی نمی یافتم. کسی هم از آنجا گذر نمی کرد. صدای کولاک و برف به حدی بود که من و همسرم صدای همدیگر را نمی شنیدیم و نمی توانستیم با هم حرف بزنیم در این لحظه گفتم: یا شیخ آقا اگر از این طوفان جان سالم بدر ببریم، یک گونی از این گندم های روی قاطر برای شما.
وقتی چند متر در این وضعیت جلوتر رفتیم هوا کاملاً صاف و آقتابی شد !! و دیگر اثری از برف و کولاک نبود ، سالم به خانه رسیدیم.
بعد از مدتی نذرم را فراموش کردم. در اواخر تابستان یکی از اهالی هرنج به منزل ما آمد و از قول شیخ آقا گفت: « امانتی ما چه شد؟! »
 من گفتم چه امانتی؟ آقا پیش ما امانتی ندارد.
آن شخص گفت: شیخ آقا گفته است: « سر کوه شما یک امانتی به ما بدهکار هستید.» با گفتن این جمله یاد نذرم افتادم و به شدت گریه کردم.
آن شخص سوال کرد چه اتفاقی افتاد که گریه می کنید؟ من داستان را برای او تعریف کردم و به او گفتم شما بروید، من فردا خودم امانتی را برای شیخ آقا خواهم برد.

وقتی فردا در منزل شیخ آقا را زدم، خانم شیخ آقا در را باز کرد و به من گفت: بفرمایید داخل، چند دقیقه بنشینید تا شیخ آقا از بیرون بیاید. گونی گندم را به دست همسر شیخ آقا دادم و گفتم که این نذری شیخ آقا است. او گونی را به آشپزخانه برد. من در اتاق منتظر شیخ آقا نشستم.

خانم شیخ آقا تعریف می کند:
وقتی کیسه آرد گندم را به آشپزخانه بردم، سر آن را باز کردم و دو کاسه از آرد را برای روز مبادا برداشتم و دوباره سر کیسه را دوختم.
مرد مهمان می گوید: وقتی شیخ آقا پشت در خانه رسید به اسم مرا صدا زد. من هول کردم که شیخ آقا از کجا فهمیده من اینجا هستم.
وقتی شیخ آقا را دیدم شروع به عذرخواهی کردم که نذرم دیر شده است. شیخ آقا گفت: « امسال قحطی است و خیلی از مردم روستا گندم برای نان  ندارند به خاطر همین ما به شما پیغام دادیم نذرتان را ادا کنید.»
 سپس شیخ آقا به همسرش گفت: « لطف کنید، کیسه آرد را بیاورید و آن دو کاسه آرد را هم اضافه کنید» خانم شیخ آقا گفت: کدام دو کاسه آرد؟
شیخ آقا گفت: « خودت بهتر می دانی» وقتی همسر شیخ آقا کیسه آرد و آن دو کاسه آرد را آورد، شیخ آقا یک کاسه آرد را برداشت و گفت: « این سهم ماست» همسر شیخ آقا گفت: این آرد حتی برای شام امشب ما کم است.
شیخ آقا گفت: « همین که گفتم را انجام بده» بعد شیخ آقا در کیسه را باز کرد و آن کاسه آرد را در آن ریخت و گفت: « این کیسه آرد را ببر و در منازل پخش کن»


مبارزه با ظالم

از تصورات اشتباه راجع به شیخ آقا این است که گمان می کردند شیخ آقا کسی است که به کوه ها و مکان های خلوت می رود و دائم مشغول راز و نیاز با خداوند است و با اجتماع و مردم و مسائل سیاسی زمان خود کاری ندارد، در حالی که بالعکس، شیخ آقا کسی بود که مبارزه خود را با ظالمان اعلام کرده بود و خود را مسئول می دانست.
ایشان از جمله عارفانی بود که در میان مردم بود و سیاست ظالمان را خوب می فهیمد.


از تخت پایین می اندازد...

شیخ آقا در مورد حکومت رضاخانی و پسرش می گفت:
« این قلچماق ( رضاخان) قبر خودش را با دست خودش می کند، بی سر و بی پوست هم می شود ( تبعید به جزیره موریس) و پسرش از او هم بدتر می شود، به طوری که یکی از دوستان ما او را از تخت پایین می اندازد.» ( اشاره به امام )


علم عنایتی

از قول یکی از اهالی نقل شده :
با یکی از دوستان به شمال جهت تعزیه خوانی می رفتیم. نزدیک یکی از دهکده های شمال که رسیدیم طبل و شیپور تعزیه را جهت آگاهی مردم به صدا درآوردیم و سریع به دنبال مکانی برای شب ماندن گشتیم.
شخصی مکانی را برای خوابیدن شب به ما داد و سپس به ما گفت: در این روستا شخص روحانی هست که شما باید با او این موضوع را در میان بگذارید و از او اجازه بگیرید. فردا صبح، من و دوستم به اتفاق نزد آن روحانی رفتیم بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم: شنیده ایم شما نظرات خاصی راجع به تعزیه خوانی دارید.
گفت بله ، بگویید ببینم اهل کجا هستید ؟
گفتیم : طالقان .
او گفت: کجای طالقان؟
گفتیم: اهل روستای هرنج. او بعد ازتعجب و سکوت گفت بگویید که آقا زین العابدین حالش چطور است؟
گفتیم پای برهنه در برف و باران می رود. ما اینها را می گفتیم و آن روحانی گریه می کرد و این مسئله باعث تعجب ما شد سوال کردیم مگر شما ایشان را می شناسی؟
پس از اصرار ما گفت بله ما سه نفر بودیم در نجف اشرف که درس می خواندیم.

تقریباً درس طلبگی ما به اتمام رسیده بود ولی هنوز دنبال عرفان بودیم که کسب آن برای هر کس میسر نبود.
تا یک شب اول اذان مغرب شخصی به در حجره ما آمد و زین العابدین را به اسم صدا کرد، من برخاستم که بروم ولی همان صدا گفت: شما نه، زین العابدین بیاید.
به زین العابدین گفتیم: بیرون هر که هست با شما کار دارد. او رفت و بعد از مدتی چند ساعت ما نگران او شدیم. وقت اذان صبح دیدیم، زین العابدین آمد اما با حالتی پریشان و دگرگون.
گفتیم که بود و با تو چه کار داشت؟
 گفت: « دیگر نپرسید.»
بعداً ما متوجه شدیم زین العابدین دارای درجات و مقاماتی شده است.

 

نقل مطالب سایت ، فقط با اجازه از ناشرين کتابهای منبع
و ذکر کامل لينک  سایت صالحين امکان پذیر می باشد .

زندگینامه صالحین حکایات صالحین تشرفات دفتريادبود    عکسها  

1387-1382 هجری شمسی
Salehin.com  Host By : Tartan Space
Best View 1024 x 768 - IE 5.5 or Better