|
وقت ذکر ضعیف و ناتوان خرمان از پل گذشت... دنیایی شدی مهمان ناخوانده پایبندی به شریعت خواهر پانزده ساله ام ! مال شبه ناک کرامت الهی کله پاچه لیاقت آدم طعمکار اثر دعای شب قدر حفاظت از مجلس اهل بیت - ع برکت نماز شب نذرتان را ادا کنید مبارزه با ظالم از تخت پایین می اندازد... علم عنایتی |
|||
|
|
همسر شیخ آقا نقل کرده است :
یکی از سحرهای شب قدر، همسرم به من گفت: « تو بارداری میل به چه داری؟»
نه
چندان جدی گفتم توت، شیخ آقا به آرامی گفت: « خوب برو و از درخت داخل حیاط
توت بچین» با تعجب پرسیدم در این برف و سرمای زمستان، چیدن توت از درخت!
شیخ آقا به نرمی گفت: « اگر توت میل دارید از درخت داخل حیاط توت تازه
بچینید.»
با ناباوری اطاعت امر کردم.
حیاط پوشیده از برف بود و تنها سبزی
درخت توت و توت های آویزان به آن در میان سپیدی برف جلوه می کرد.
توت های
شیرین و آبداری چیدم و به داخل اتاق برگشتم، وقتی شیخ آقا تعجب مرا دید، گفت:
« دوباره به داخل حیاط نگاه کن.» در را باز کردم صدای زوزه باد به گوش می
رسید. این بار درخت توت داخل حیاطمان پوشیده از برف بود.
به شیخ آقا نگاه
کردم، و تمام وجودم سوال بود.
همسرم گفت:
« در شب قدر دعا کردم و خدا هم
مستجاب کرد.»
یکی از
ارادتمندان ايشان نقل کرده است :
لحظه به لحظه به تعداد جمعیت مردم افزوده می شد، هنوز مجلس روضه خوانی شروع
نشده بود که شیخ آقا در آن مجلس حضور یافت، من که مثل همیشه در حال چایی دادن
بودم، ناگهان فریاد شیخ آقا را شنیدم: « بروید بیرون هر که نماز خوانده و یا
می خواند زود نمازش را تمام کند، که الان زلزله می آید»
در میان مردم همهمه ای بر پا شد، ولی زود آرام شدند، چون مردم تنکابن شناختی
نسبت به شیخ آقا نداشتند.
بعضی گفتند این فرد هذیان می گوید، بعضی مسخره می
کردند و چای می خوردند. ده دقیقه نگذشته بود که ناگهان زلزه شدیدی روستای
کاسگر محله را تکان داد.
یکی دیگر از اهالی نقل می کند :
هنگام غروب برای رفع خستگی و خوردن چای به قهوه خانه رفتم، من جای مشخصی در
بالای قهوه خانه نشسته بودم، دیدم که در قهوه خانه باز شد و شیخ آقا با
چوب دستی داخل شد.
سلام کرد و چوب دستی را در کناری نهاد. من که خوب ایشان را
می شناختم، از جایم بلند شدم و به شیخ آقا تعارف کردم که بیاید و در قسمت
بالای قهوه خانه بنشیند، بلافاصله صندلی ام را به احترام او حرکت دادم و
گفتم: شیخ آقا بفرمایید.
شیخ آقا نگاهی به من کرد و بعد نگاهی به صندلی، سپس
صورتش را برگرداند و به جوانی که پایین مجلس نشسته بود، اشاره کرد و به طرف
او رفت. دستش را گرفت و به طرف صندلی آورد و به من گفت: « اینجا جای من نیست،
بلکه جای این جوان است که نماز شبش ترک نمی شود.»
یکی از اهالی نقل کرده است :
حرکت قاطرها در میان برف به کندی صورت می گرفت.
در همین لحظه طوفان شدیدی هم
شروع شد، به طوری که برف ها به صورت من و همسرم اصابت می کرد. چشم، چشم را
نمی دید، آنقدر کولاک برف شدید شد که قاطرها دیگر قادر به حرکت نبودند و نمی
توانستند مسیر را پیدا کنند.
ماندن میان طوفان و برف آن هم بالای کوه مساوی
با مرگ بود. من به هر طرف که نگاه می کردم هیچ جان پناهی نمی یافتم. کسی هم
از آنجا گذر نمی کرد. صدای کولاک و برف به حدی بود که من و همسرم صدای همدیگر
را نمی شنیدیم و نمی توانستیم با هم حرف بزنیم در این لحظه گفتم: یا شیخ آقا
اگر از این طوفان جان سالم بدر ببریم، یک گونی از این گندم های روی قاطر برای
شما.
وقتی چند متر در این وضعیت جلوتر رفتیم هوا کاملاً صاف و آقتابی شد !! و
دیگر اثری از برف و کولاک نبود ، سالم به خانه رسیدیم.
بعد از مدتی نذرم را فراموش کردم. در اواخر تابستان یکی از اهالی هرنج به
منزل ما آمد و از قول شیخ آقا گفت: « امانتی ما چه شد؟! »
من گفتم چه امانتی؟
آقا پیش ما امانتی ندارد.
آن شخص گفت: شیخ آقا گفته است: « سر کوه شما یک
امانتی به ما بدهکار هستید.» با گفتن این جمله یاد نذرم افتادم و به شدت گریه
کردم.
آن شخص سوال کرد چه اتفاقی افتاد که گریه می کنید؟ من داستان را برای
او تعریف کردم و به او گفتم شما بروید، من فردا خودم امانتی را برای شیخ آقا
خواهم برد.
وقتی فردا در منزل شیخ آقا را زدم، خانم شیخ آقا در را باز کرد و
به من گفت: بفرمایید داخل، چند دقیقه بنشینید تا شیخ آقا از بیرون بیاید.
گونی گندم را به دست همسر شیخ آقا دادم و گفتم که این نذری شیخ آقا است. او
گونی را به آشپزخانه برد. من در اتاق منتظر شیخ آقا نشستم.
خانم شیخ آقا تعریف می کند:
وقتی کیسه آرد گندم را به آشپزخانه بردم، سر آن را
باز کردم و دو کاسه از آرد را برای روز مبادا برداشتم و دوباره سر کیسه را
دوختم.
مرد مهمان می گوید: وقتی شیخ آقا پشت در خانه رسید به اسم مرا صدا زد. من هول
کردم که شیخ آقا از کجا فهمیده من اینجا هستم.
وقتی شیخ آقا را دیدم شروع به
عذرخواهی کردم که نذرم دیر شده است. شیخ آقا گفت: « امسال قحطی است و خیلی از
مردم روستا گندم برای نان ندارند به خاطر همین ما به شما پیغام دادیم
نذرتان را ادا کنید.»
سپس شیخ آقا به همسرش گفت: « لطف کنید، کیسه آرد را
بیاورید و آن دو کاسه آرد را هم اضافه کنید» خانم شیخ آقا گفت: کدام دو کاسه
آرد؟
شیخ آقا گفت: « خودت بهتر می دانی» وقتی همسر شیخ آقا کیسه آرد و آن دو
کاسه آرد را آورد، شیخ آقا یک کاسه آرد را برداشت و گفت: « این سهم ماست»
همسر شیخ آقا گفت: این آرد حتی برای شام امشب ما کم است.
شیخ آقا گفت: « همین که گفتم را انجام بده» بعد شیخ آقا در کیسه را باز کرد و
آن کاسه آرد را در آن ریخت و گفت: « این کیسه آرد را ببر و در منازل پخش کن»
از تصورات اشتباه راجع به شیخ آقا این است که گمان می کردند شیخ آقا کسی است
که به کوه ها و مکان های خلوت می رود و دائم مشغول راز و نیاز با خداوند است
و با اجتماع و مردم و مسائل سیاسی زمان خود کاری ندارد، در حالی که بالعکس،
شیخ آقا کسی بود که مبارزه خود را با ظالمان اعلام کرده بود و خود را مسئول
می دانست.
ایشان از جمله عارفانی بود که در میان مردم بود و سیاست ظالمان را
خوب می فهیمد.
شیخ آقا در مورد حکومت رضاخانی و پسرش می گفت:
« این قلچماق ( رضاخان) قبر خودش را با دست خودش می کند، بی سر و بی پوست هم
می شود ( تبعید به جزیره موریس) و پسرش
از او هم بدتر می شود، به طوری که یکی از دوستان ما او را از تخت پایین می
اندازد.» ( اشاره به امام )
از قول یکی از اهالی نقل شده :
با یکی از دوستان به شمال جهت تعزیه خوانی می رفتیم. نزدیک یکی از دهکده
های شمال که رسیدیم طبل و شیپور تعزیه را جهت آگاهی مردم به صدا درآوردیم و
سریع به دنبال مکانی برای شب ماندن گشتیم.
شخصی مکانی را برای خوابیدن شب به
ما داد و سپس به ما گفت: در این روستا شخص روحانی هست که شما باید با او این
موضوع را در میان بگذارید و از او اجازه بگیرید. فردا صبح، من و دوستم به
اتفاق نزد آن روحانی رفتیم بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم: شنیده ایم
شما نظرات خاصی راجع به تعزیه خوانی دارید.
گفت بله ، بگویید ببینم اهل کجا هستید ؟
گفتیم : طالقان .
او گفت: کجای طالقان؟
گفتیم: اهل
روستای هرنج. او بعد ازتعجب و سکوت گفت بگویید که آقا زین العابدین حالش چطور
است؟
گفتیم پای برهنه در برف و باران می رود. ما اینها را می گفتیم و آن
روحانی گریه می کرد و این مسئله باعث تعجب ما شد سوال کردیم مگر شما ایشان را
می شناسی؟
پس از اصرار ما گفت بله ما سه نفر بودیم در نجف اشرف که درس می
خواندیم.
تقریباً درس طلبگی ما به اتمام رسیده بود ولی هنوز دنبال عرفان
بودیم که کسب آن برای هر کس میسر نبود.
تا یک شب اول اذان مغرب شخصی به در
حجره ما آمد و زین العابدین را به اسم صدا کرد، من برخاستم که بروم ولی همان
صدا گفت: شما نه، زین العابدین بیاید.
به زین العابدین گفتیم: بیرون هر که هست با شما کار دارد. او رفت و بعد از
مدتی چند ساعت ما نگران او شدیم. وقت اذان صبح دیدیم، زین العابدین آمد اما
با حالتی پریشان و دگرگون.
گفتیم که بود و با تو چه کار داشت؟
گفت: « دیگر
نپرسید.»
بعداً ما متوجه شدیم زین العابدین دارای درجات و مقاماتی شده است.
نقل مطالب سایت ، فقط با اجازه از ناشرين کتابهای منبع
|
|||
|