|
اين خداست كه مداح علي عليهالسلام است گر انگشت سليماني نباشد ... ! اوقات خوش آن بود كه ... ! تلفني كه من به خدا زدم! مردان خدا را نميتوان شناخت آقا را تا منزل همراهي كنيد! حکایاتی که در این بخش مطالعه می فرماييد همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی ( از شاگردان جناب شيخ جعفر مجتهدی ) و به نقل از جلد دوم کتاب در محضر لاهوتيان آمده است که به دلیل نکات برجسته اخلاقی به عنوان یک بخش مستقل تقدیم می گردد . |
|||
اين خداست كه مداح علي عليهالسلام است
در آذرماه 1360 توفيق خلوتي نصيبم شده بود و حال و هواي ديگري پيدا
كرده بودم.
|
|
سلام كردم و پس از مصافحه با آن مرد خدا، در كنار در ورودي نشستم، و ايشان با
گفتن «اهلاً و سهلاً» به عرض ارادت من پاسخ گفتند.
فضاي سنگيني بر اتاق حاكم
بود، و دوستان براي رعايت حال آن ولي خدا از صحبت كردن پرهيز داشتند، ولي با
نگاههاي خود به من ميگفتند كه بايد سكوت را شكست و باب سخن را آغاز كرد!
با مروري بر غزلياتي كه از لسان الغيب حافظ به خاطر داشتم، دو بيت از آنها
را براي عنوان كردن در آن محضر بسيار مناسب ديدم، و هنگامي كه براي چند لحظه
نگاه نافذ ايشان به جانب من معطوف شد، گفتم:
حافظ، بيتي دارد كه بسيار پرمعناست و استغناي مردان خدا را در نهايت زيبايي
به تصوير ميكشد.
پرسيدند:
كدام بيت؟
عرض كردم:
ولي كه غيب نماي است و جام جم دارد
ز خاتمي كه ازو گم شود، چه غم دارد؟!
با شنيدن اين بيت، تغيير محسوسي در چهره ايشان آشكار شد، و لبخند متيني كه بر
لب ايشان نشست حاكي از انبساط خاطري بود كه رضايت آن مرد خدا را به همراه
داشت.
از فرصتي كه به دست آمده بود، استفاده كردم و گفتم:
كساني كه فكر ميكنند اگر انگشتري شما را به دست كنند، درهاي آسماني بر روي
آنان گشوده خواهدشد! و بدون زحمت و مرارت ناديدنيها را به تماشا خواهند
نشست! سخت در اشتباهاند. تا اهليت نباشد خواص اسماء الهي براي كسي آشكار
نخوادشد.
حافظ ميگويد:
گر انگشت سليماني نباشد
چه خاصيت دهد نقش نگيني؟!
اين بيت، اثر شگرف خود را در وجود آن ولي خدا نشان داد، و بهجتي كه در رخساره
ايشان از شنيدن اين بيت پيدا شده بود، پايان قبض روحي و آغاز بسط باطني آن
عالم وارسته را بشارت ميداد.
دوستان حاضر در محضر از تغيير حال ناگهاني ايشان به حدي خشنود شده بودند كه
در وصف نميگنجيد. به خود جرأت داده و گفتم:
بيت ديگري از حافظ به يادم آمده كه پرده از روي كار برميدارد و سارق را
رسوا ميكند!
خواستم بيت مورد نظر را به خوانم و بگويم كه: سارق از آشنايان
است و بيگانه نيست! ولي آن مرد خدا با گزيدن لب به من فهماند كه: سارق را
ميشناسد و در ميان دوستان حاضر در جمع حضور دارد! ولي بايد كتوم بود و اين
راز سر به مهر را مكتوم نگاه داشت.
و من از نگاه بعضي از دوستان فهميدم كه شخص مورد نظر را شناسايي كردهاند! و
از اينكه برخي ناخواسته حريم آن بزرگوار را رعايت نكرده و كار را به «آگاهي»
كشاندهاند، ناراحتاند و شرمسار!
شنيده شد كه انگشتري مفقود شده، پس از چند روز به جاي خود برگشت و سارق به
اشتباهي كه كرده بود، پيبرد، و با بازگردانيدن آن، اشتباه خود را جبران كرد
و به كنه اين مطلب رسيد كه : به دست آوردن« گنج» بدون تحمل « رنج» امكانپذير
نيست:
آيت الله كشميري قدسسره تا هنگامي كه در قم در كوچه
« آبشار» سكونت داشتند، در نهايت طراوت روحي به سر ميبردند و به هيچ عارضه
جسمي مبتلا نبودند و از وقتي كه به خانه جديد منتقل شدند، غالباً با ناملايمات
روحي و جسمي مواجه بودند.
روزي كه در همين خانه جديد به محضرشان شرفياب شدم،
با قبض روحي عجيبي دست و پنجه نرم ميكردند.
به ايشان عرض كردم:
از هنگامي كه به اين خانه آمديد گرفتاريها هم با شما آمد!
ايشان ضمن اينكه مطلب مرا تصديق كردند، پرسيدند:
شما علت اين گرفتاري را از چه ميدانيد؟
گفتم: مخلص را امتحان ميفرماييد؟
گفتند: نه به جدم! ميخواستم نظر شما را در اين باره بدانم. البته خودم به
علت اين امر پي بردهام، و ميخواهم ببينم كه شما هم در اين قضيه به همان
مطلب رسيدهايد يا نه؟!
عرض كردم:
اين جسارت را بر من خواهيد بخشيد اگر بگويم تمامي اين مشكلات شما ناشي از
سكونت در اين خانه است!
از در و ديوار اين خانه قبض و گرفتگي ميبارد! خانه
قبلي شما اگر چه استيجاري بود ولي صفا و صميميت و انبساط و يكرنگي در آن موج
ميزد.
حضرت عالي تا هنگامي كه در آن خانه بوديد، يكي از اين حالات قبض در شما ديده
نميشد، چهره نوراني شما هميشه باز و خندان و حالات روحي شما با روح و فتوح
همراه بود ولي از وقتي كه به اين خانه آمدهايد غالب اوقات از مرارتها و
ملالتها رنج ميكشيد!
فرمودند:
همين طور است كه گفتيد، ولي به اصل مطلب اشاره نكرديد!
عرض كردم:
اگر خاطر شريف تان باشد قسمتي از بهاي خانه فعلي را انسان پرهيزگار و
بزرگواري تهيه كرد كه به خاطر اقتضائات شغلي با اموال مصادرهآي و مجهول
المالك و رد مظالم سر و كار داشت.
او اگر چه شرعاً مأذون در تصرف اين گونه
اموال بود ولي طبيعت شما بزرگواران به اندازهاي لطيف و نوراني است كه
كوچكترين كدورتها را تحمل نميكند اگر چه شرعاً محظوري در ميان نباشد!
من ترديدي ندارم كه آن مرد بزگوار مبلغ مذكور را از محلي پرداخته كه هيچ شبهه
شرعي در آن نبوده و جوانب كار را از هر جهت رعايت كرده است، ولي نفس سر و كار
داشتن با اين اموال طبعاً « قبض آفرين» است و موجبات ملالت و كدورت خاطر را
فراهم ميسازد.
اگر به خاطر داشته باشيد بارها خودتان به من فرمودهايد:
وقتي كه طبق دعوت براي صرف ناهار و يا شام به منزل كسي ميرويد، اگر غذا را
از روي محبت و صميميت پخته باشند اشتهاي شما را بر ميانگيزد و براي شما هيچ
جرم و سنگيني ندارد، ولي اگر با بيميلي و يا از روي كراهت آماده شده باشد
اگر بسيار هم گرسنه باشيد رغبتي در خود به خوردن آن غذا نميبينيد! و اگر
دچار شرم حضور شويد و از آن غذا تناول كنيد، فوراً آثار سوء آن را در روح و
بدن خود احساس مينماييد!
در حليت و مشروعيت اين دو نوع غذا هيچ مشكلي وجود ندارد ولي يكي بهجت افزا و
ديگري ملالت زاست!
قضيه قبض خانه فعلي حضرت عالي شايد به همين امر مربوط باشد! و يا شايد حكمت
آن، در رياضتي باشد كه حضرت عالي ناخواسته ولي دانسته با اقامت در این خانه بر
خود روا داشتهايد!
مرحوم شيخ حسنعلي نخودكي اصفهاني قدسسره بر
اين عقيده است كه: هر چه ايام «قبض» به درازا بكشد، ايام «بسط» و گشايش روحي
نيز براي سالك به همان اندازه طولاني خواهدبود، كسي چه ميداند شايد حضرت
عالي براي نايل آمدن به يك «انبساط» دامنهدار روحي، قبض مستمر اين خانه را
آگاهانه پذيرفته باشيد!
مرحوم آيت الله كشميري پس از شنيدن عرايض من، نگاه سرشار از محبت خود
را به من دوخت و فرمود:
فلاني! چه بيان شيريني داريد!
شما «صغري» و «كبراي» اين قضيه را چنان منطقي و
در عين حال با ذوق و سليقه در كنار هم چيديد كه من از شنيدن آن لذت بردم!
توجيهاتتان عاقلانه بود و تأويلات تان عارفانه! من هم با شما در اين قضيه هم
عقيدهام كه در پذيرفتن آن كمك به جهات مالي و اخلاقي ناگزير شدم ولي در مورد
اين كه اين « قبض طولاني» يك « بسط طولاني» به دنبال داشته باشد چه عرض كنم؟
دعا ميكنم كه انشاالله همين طور باشد كه گفتيد! بله آقاي مجاهدي! اوقات خوش
آن بود كه در « كوچه آبشار» به سر رفت ...!
سالها قبل ،
در اتاق كار خود نشسته بودم كه مرد روحاني خوش چهرهاي وارد شد. از چينهاي
عميق پيشانياش پيدا بود كه مردي دنيا ديده و سرد و گرم روزگار چشيدهاست. سر
و وضع نسبتاً مرتبي داشت و پنجاه ساله به نظر ميرسيد و رفتار متين او انسان
را به احترام وامي داشت.
پس از سلام و احوال پرسي، گفت:
شنيدهام كه روحاني زادهايد و اصيل و درد آشنا. كتابي نوشتهام كه اگر مجوز چاپ آن را صادر كنيد براي هيمشه ممنون شما خواهم بود.
نگاهي به كتابهايي كه در روي ميز كارم بر روي هم انباشته شده بود، انداختم و
گفتم:
ملاحظه ميكنيد، اين كتابها به ترتيب در انتظار نوبت نشستهاند تا پس از
رسيدگي به دست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه، همين تقاضاي شما را دارند.
شغل اصلي من دبيري است و با حفظ سمت آموزشي، اين وظيفه سنگين اداري را نيز به
من محول كردهاند تا در ساعات فراغت به بررسي كتاب بپردازم! و طبيعي است كه
كار به روز نباشد. جانا! چه كند يك دل با اين همه دلبر؟! اگر شما به جاي من
بوديد چه ميكرديد؟!
با لحن پدرانهاي گفت:
فرزندم! فكر نميكنم در تشخيص خود اشتباه كرده باشم، شما اهل درديد و درد مرا
خوب ميفهميد! اين كتاب، ماجراي تلفني است كه من به خدا زدهام! و فكر ميكنم
كه مطالعه آن براي عموم مردم خصوصاً جوانان جوانان مفيد باشد. بركاتي كه اين
تلفن به همراه داشته، نه تنها زندگي من بلكه زندگي صدها نفر را تا به امروز
دگرگون ساخته است. اگر من به جاي شما بودم نگاه گذرايي به مطالب كتاب
ميانداختم و اجازه چاپ آن را صادر ميكردم!
آن روز، حدود هفت سال از آشنايي من با عزيز نادرالوجودي چون آقاي مجتهدي
ميگذشت و طبعاً تشنه شنیدن مطالبي از اين دست بودم، خصوصاً كه سفارش اكيد آن
مرد خدا را هميشه به خاطر سپرده بودم كه:
« فرصتها را نبايد از دست داد.»
گفتم:
نيازي به بررسي كتاب نيست! دوست دارم فهرست وار مطالب كتاب را از زبان شما
بشنوم.
گفت:
اسم كتاب را: « عبرتانگيز» گذاشتهام به خاطر عبرتهاي بسياري كه از آن
ميتوان گرفت.
اين كتاب دو بخش دارد، بخش اول آن درباره تلفني است كه به خدا
زدهام! و بخش دوم آن مربوط به بركات بيشماري ميشود كه اين تلفن به همراه
داشته.
بعد آمار مفصلي را ارايه كرد كه تا آن روز توفيق انجام چه خدماتي را
خداوند نصيب او كرده است؛ از قبيل: احداث چند باب دارالايتام، دبستان ،
دبيرستان، مسجد و ... و گفت: آمار اين خدمات به تفكيك سال، دقيقاً در اين كتاب
آمده است.
از توفيق بزرگي كه خداوند سبحان نصيب اين روحاني خدوم كرده بود، دچار حيرت
شده بودم و از او خواستم ماجراي تلفن خود را به خدا برايم بازگو كند، و او در
حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
طلبه جواني بودم كه در زمان مرجعيت
آيت الله بروجردي از اراك به قم آمدم، و با آنكه بيش از 25 سال
نداشتم بايستي هزينه يك خانواده 5 نفري را تأمين ميكردم، و شهريه ناچيزي كه
هر ماه از حوزه ميگرفتم، پاسخگوي اجاره و هزينههاي زندگيام نبود، و
با آنكه همسرم با فقر و نداري من ميساخت ولي اغلب ناچار ميشدم براي امرار
معاش از اين و آن قرض كنم.
دو سه سال به اين روال گذشت و كار من به جايي رسيد
كه به تمامي كسبه محله گذرخان از نانوا گرفته تا بقال و قصاب بدهكار شده بودم
و شرم ميكردم كه براي تهيه مايحتاج زندگي به آنها مراجعه كنم.
در اين شرايط دشوار و كمرشكن، صاحبخانه نيز
با اصرار، اجارههاي عقب افتاده را يك جا از من طلب ميكرد و بار آخر كه به
سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روز ديگر بدهي خود را پرداخت نكني، اثاثيهات را
از خانه بيرون ميريزم و خانهام را به مستأجري ميدهم كه توان پرداخت اين
مال الجاره را داشته باشد!
ديگر كارد به استخوانم رسيده بود، سحرگاه از خانه بيرون زدم. بايستي خود را گم و گور ميكردم! زيرا
ديگر تحمل آن همه سختي را نداشتم و نميتوانستم به چشمان بيفروغ فرزندانم
نگاه كنم، و نگاه طلبكارانه كسبه محل را ناديده بگيرم، و از همه بدتر شاهد
لحظهاي باشم كه اثاثيه مرا از خانه بيرون ميريزند!
از محله گذرخان كه بيرون آمدم، چششم به گنبد
و گلدسته حرم مطهر حضرت معصومه عليهاالسلام افتاد، بي اختيار
دلم شكست و قطرات اشك بر گونهام نشست، و با زبان بي زباني، ناگفتههاي دلم
را براي آن بانوي بزرگوار گفتم. نماز صبح را در حرم بيبي خواندم، و از صحن
بيرون آمدم:
چند اتوبوس در كنار «سه راه موزه» سرگرم پركردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جيبم خالي! بسيار كاويدم و سرانجام يك اسكناس 50 ريالي را در گوشه جيب بغلم پيدا كردم! سوار اتوبوسي شدم كه به تهران ميرفت و قرار بود مسافرهاي خود را در ميدان شوش پياده كند.
در طول راه، لحظهاي ارتباط قلبيام با خدا
قطع نميشد. مدام اشك ميريختم و ميسوختم. التهاب عجيبي تمام وجودم را فرا
گرفته بود، انگار بر سر آتش نشستهام! ناگهان با صداي راننده اتوبوس به خود
آمدم كه ميگفت:
آقا! آخر خط است. ميدان شوش همين جاست!
از ماشين پياده شدم، ساعتي از طلوع آفتاب
ميگذشت. بايد به كجا ميرفتم؟ پاسخي براي اين سؤال نداشتم!
مغازهها يكي پس از ديگري باز ميشد، و من در ميانه آنها به آدم آوارهاي ميماندم كه جايي
براي رفتن ندارد، ولي سعي ميكند تا كسي پي به رازش نبرد!
ناگهان به خاطرم
خطور كرد كه برادرم ميگفت در خيابان شمالي منتهي به اين ميدان، نمايشگاه فرش
دارد، و تابلوي بزرگي به چند رنگ سردر نمايشگاه او را زينت داده است.
تصميم گرفتم كه از او
ديدن كنم، هر چند او تمايلي به ديدن من نداشت.
محل كارش را پيدا كردم، نمايشگاهي بود چهار
در و بسيار بزرگ، پيدا بود كه تازه درها را باز كرده، و يادش رفته كه در ماشين بنز
خود را ببندد، و شايد عازم محلي بود و ميخواست از مغازه چيزي بردارد!
وارد نمايشگاه شدم و سلام كردم. همين كه
نگاهش به من افتاد به طعنه گفت: عليكم! امروز آفتاب از كجا سرزده كه ياد
فقيران كردهاي؟!
شما كجا؟ اينجا كجا؟
ميداني چند سال است كه همديگر را نديدهايم؟ ولي نه، تو تقصيري نداري! آدم عاقل كه قم را نميگذارد به
تهران بيايد! هر چه باشد شما در قم برو و بيايي داريد، حق داريد ! باشد ما هم خدايي داريم!
گفت: اگر كاري نداري، همين جا باش! من بايد تا بازار بروم و برگردم، يك ساعت بيشتر طول نميكشد! شاگردم امروز مرخصي گرفته، وقتي كه برگشتم بيشتر با هم صحبت ميكنيم!
او رفت و من ماندم و آن نمايشگاه بزرگ كه از قاليچههاي ابريشمي گرانبها انباشته شده بود .
ديدن آن همه مال و منال، بغضي شد و راه
گلويم را گرفت!
رو به آسمان كردم و گفتم:
آ خدا! ما هر دو بنده توايم و هر دو برادر
هم، و اين تويي كه روزي ما را مقدر ميكني. او در نهايت آسايش است و توانگري،
و من كه جواني خود را صرف آموختن علوم ديني كردهام، لحظهاي نيست كه با فقر
و تنگدستي دست و پنجه نرم نكنم! تو را به عزتات و جلال ربوبيات كه بيش از
اين شرمسار اين و آنم مگردان، و از مال دنيا چنان بي
نيازم كن كه پناه بندگان
نيازمند تو باشم
كه براي مرد، دردي بدتر از تنگدستي نيست كه: من لا معاش له، لا معاد له.
در اين اثنا نگاهم به تلفن روي ميز برادرم
افتاد كه انگار مرا صدا ميزند! و حسي غريب از درون بهمن نهيب ميزد كه گوشي
را بردار و با خدا دو سه كلمهاي درد دل كن!
گوشي را برداشتم، چشمان خود را بستم، و پشت
سر هم چند شماره را گرفتم، صدايي در گوشي تلفن پيچيد كه: الو! بفرماييد!
چرا
حرف نميزنيد؟ الو! الو!
از كاري كه كرده بودم، پشيمان شدم، خواستم گوشي را قطع كنم، كه شنيدم صدايي ملتمسانه ميگفت:
تو را به آنكه ميپرستي، تماس خود را با ما
قطع نكن!
ما منتظر تلفن شما بوديم! و به كمك شما احتياج داريم!
لطفاً نشاني
خود را بگو و ما را از اين انتظار بيرون بيار!
مگر نميخواستي با خدا درد دل
كني؟
ناخواسته نشاني مغازه برادرم را دادم و بعد،
از كاري كه كرده بودم به قدري پشيمان شدم كه از مغازه بيرون زدم و به انتظار
آمدن برادرم نشستم!
با خودم ميگفتم: كه خود كرده را تدبير نيست! بايد تاوان
اين گستاخي خود را بدهي.
آخر كدام آدم عاقلي تا به حال تلفني با خدا تماس
گرفته است؟ اين چه اشتباه بزرگي بود كه امروز مرتكب شدي؟ از يك روحاني واقعي
اين كار بعيد است!
از اينها گذشته، كسي كه گوشي را برداشته بود از كجا ميدانست كه من ميخواستم با خدا درد دل كنم؟ ثانياً چرا التماس ميكرد كه گوشي را قطع نكنم؟ و...
اينها سئوالاتي بود كه مرتباً در ذهن من نقش
ميبست، ولي پاسخي براي آنها نداشتم! ناگهان سواري مدل بالايي جلوي نمايشگاه توقف كرد، و راننده آن با
لباس فرم نوار دوزي شده با عجله از ماشين بيرون پريد و در عقب سواري را با
احترام باز كرد، و چند لحظه بعد پيرمرد موقري بيرون آمد. از وضع لباس فاستوني
اطو كرده و كلاه فرنگي و عصاي دسته استخواني او پيدا بود كه از طبقه مرفه و
اشراف است.
پس از آنكه راننده با نشان دادن تابلوي
مغازه به او اطمينان داد كه آدرس را درست آمده است، پيرمرد از جلو و او از
عقب با گامهاي شمرده به طرف مغازه حركت كردند.
در آن لحظات با سر درگمي عجيبي دست به گريبان بودم و نميدانستم چه بايد
بكنم؟
آنها داخل مغازه شدند، و من در كنار در
ورودي ايستادم. . پيرمرد همين
كه چشمش به من افتاد، گفت:
اين مغازه از شماست؟!
گفتم: نه! تشريف داشته
باشيد، صاحب مغازه تا دقايقي ديگر خواهدآمد!
از لحن پيرمرد و شيوه صبحت كردن او فهميدم كه
همان كسي است كه گوشي را برداشت و با من صحبت كرد!
در آن لحظه خدا خدا ميكردم كه مبادا در اين حال براردم برسد و از ماجراي
تلفن مطلع شود و بهانه تازهاي براي تحقير كردن من به دست او بيفتد!
پيرمرد كه از پريشاني حال من به واقعيت امر
پي برده بود، با مهرباني پرسيد:
شما نبوديد كه حدود نيم ساعت پيش به خانه ما
زنگ زديد؟! صداي شما براي من كاملاً آشناست!
خواستم عذري بياورم، و از مزاحمتي كه
ناخواسته براي او فراهم آورده بودم، پوزش بطلبم، ولي با درنگي كه از خود نشان
دادم، پيرمرد آنچه را بايد بفهمد، فهميد. جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت:
خدا را شكر كه گمشده « بانو» را پيدا كردم! و
بعد به راننده خود تشر زد كه چرا ايستادهآي و ما را تماشا ميكني؟! آقا را
راهنمايي كن! بايد زودتر خود را به « بانو» برسانيم!
هرچه از رفتن خودداري كردم، اصرار پيرمرد بيشتر ميشد و در همين اثنا برادرم از راه رسيد و ديد كه آن مرد اشرافي با چه اصراري به من ميخواهد كه براي چند ساعتي مهمان او باشم و من استنكاف ميكنم! سرانجام تصميم گرفتم خود را به دست سرنوشت بسپارم و پيش از آنكه برادرم از ماجراي تلفن آگاه شود، به همراه پيرمرد بروم!
فراموش نميكنم هنگامي كه ميخواستم سوار
ماشين شوم و آن پيرمرد موقر به احترام من شخصاً در عقب سواري مدل بالاي خود
را باز كرده بود، برادرم كه در عالم خيال حتي تصور نميكرد كه برادر طلبه او
از چنان موقعيتي برخوردار باشد به هنگام خداحافظي در بيخ گوشم گفت:
حالا ميفهمم كه چرا ما
را تحويل نميگرفتي! كاش خدا تمام ثروت مرا ميگرفت
و در عوض يك مريد پر و پا قرصي مثل اين پير مرد اشرافي نصيب من ميكرد!
اين خدا بود كه آبروي مرا خريد و ان قدر مرا در
چشم برادرم بزرگ جلوه داد كه حالا به موقعيت من حسرت ميخورد و از من
ميخواست زير بال او را هم بگيرم!
ماشين سواري با سرعت از خيابانها ميگذشت ولي من ابداً حركتي احساس نميكردم! انگار سوار كشتي شدهام و امواج كوهپيكر دريا ما را آرام آرام به پيش ميبرد!
اتوبوس از رده خارج امروز صبح كجا، و اين
سواري بنز مدل بالاي خوش ركاب كجا؟! واقعاً انسان در كار خدا در ميماند و در
برابر عظمت او با تمام وجود احساس كوچكي و ناچيزي ميكند.
از پيچ شميران هم گذشتيم، و راننده پس از
عبور از يك خيابان طولاني و مشجر، سواري را به سمت خانه ويلايي بسيار بزرگي
كه دو نگهبان د رسمت راست و چپ در ورودي آن با لباس فرم ايستاده بودند، هدايت
كرد.
نگهبانان به محض ديدن سواري، در ورودي را
باز كرده و دست خود را به رسم سلام بالا بردند، و پير مرد با اشاره دست به
احترام آنان پاسخ گفت و با نواختن عصا به شانه راننده از او خواست تا به حركت
خود ادامه دهد و توقف نكند!
از خيابان نسبتاً عريضي كه باغچههاي زيبا و
گلكاري شده در دو طرف آن خود نمايي ميكردند گذشتيم.
ساختمان با شكوهي كه توسط پرچينهاي سرسبز از سايه قسمتها مجزا شده بود و در
وسط محوطهاي چمنكاري شده قرار داشت.
ما پس از پياده شدن از ماشين با
راهنمايي آن پير مرد از پلههايي كه دايره وارد ساختمان را احاطه كرده بود،
بالا رفتيم و از در شمالي وارد ساختمان شديم.
تماشاي سرسرايي بسيار بزرگ و مجلل، با چلچراغهاي نفيس، و فرشهاي عتيقه و... براي من و امثال من اين پيام را به همراه داشت كه آدمي موجودي است طبعاً سيري ناپذير و آزمند! كه هر چه از خداي خود بيشتر دور ميشود، به مال و منال دنيا بيشتر دل ميبندد و سرانجام از سراب عطشخيز دنيا در نهايت ناكامي و عطشناكي به وادي برزخ كوچ ميكند در حالي كه جز كفني از مال دنيا به همراه ندارد و بايد پاسخگوي وزر و وبالي باشد كه بر دوش او سنگيني ميكند!
به خاطر دارم كه در آن لحظات، از فرط حيرت
قادر به سخن گفتن نبودم، و آرزو ميكردم كه اين نمايشنامه هر چه زودتر به
پايان برسد!
پير مرد كه دقايقي پيش مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمي كه سعي ميكرد با
كمك خدمتكار مخصوص خود سر و روي خود را با چادر بپوشاند! وارد سرسرا شد.
آن خانم، همين كه به چند قدمي من رسيد، با
ديدن من فريادي كشيد و از حال رفت!
خدمتكاران دويدند و آب قند و گلاب آوردند
دقايقي بعد كه خانم حال طبيعي خود را پيدا كرد، رو به پيرمرد كرد و گفت:
به روح پدرم قسم همين آقا را با همين شكل و
شمايل ديشب در خواب به من نشان دادند! كسي كه بايد اين گره كور را از كلاف سر
در گم زندگي من باز كند همين آقا است!
به پيرمرد گفتم:
آيا وقت آن نرسيده كه ماجراي خود را براي من
بگوييد و مرا از اين همه دلهره و حيرت بيرون بياوريد؟!
گفت:
اين خانم، همسر من هستند. پدرشان كه از
خاندان سرشناس قاجار بود، سال گذشته عمر خود را به شما داد و هنگام مرگ به
همسرم كه تنها فرزند او بود، وصيتي كرد كه بايد از زبان خود او بشنويد.
همسر او كه سعي ميكرد آرامش خود را حفظ
كند، گفت:
پدرم در دقايق واپسين عمر گفت:
تو تنها وارث مني و تمام ثروت كلان من از
اين پس متعلق به تو خواهد بود، من در اين لحظات آخر در قبال مال و منال هنگفتي
كه براي تو ميگذارم، از تو فقط يك تقاضا دارم و بايد به من قول بدهي كه در
اولين فرصت تقاضاي مرا برآورده سازي.
گفتم: تقاضاي شما هر چه باشد انجام خواهم
داد.
پدرم گفت:
متأسفانه در طول عمر خود، توفيق خدمت به
مردم را كمتر پيدا كردهام و از ثروت بي حسابي كه خدا نصيبم كرده است
نتوانستهام براي رضاي خدا گام مؤثري بردارم. چند روز پيش نشستم و بدهي خود
را به خدا مشخص كردم.
نيمي از بدهي خود را تسويه كردم، ولي به خاطر بيماري
نتوانستم بقيه بدهي خود را پاك كنم. صندوق در زير تخت من است، پس از مرگ من
آن را بردار و در ميان افراد نيازمند قسمت كن. تقاضاي من از تو همين است و بس!
من هم به پدرم قول دادم كه در اولين فرصت به
وصيت او عمل كنم. ولي متأسفانه پس از مرگ پدرم، به خاطر آمد و رفتها و
مراسمي كه بود وصيت پدر را فراموش كردم!
ديشب در عالم خواب، صحنه دلخراشي را به من
نشان دادند كه تا آخر عمر از ياد من نخواهد رفت!
در عالم رؤيا ديدم كه به حساب پدرم رسيدگي
ميكنند و او مرتب التماس ميكند كه من تقصيري ندارم!
دخترم كوتاهي كرده است!
در آن اثنا نگاه پدرم به من افتاد و با تندي به من گفت:
ديدي چه به روز من آوردي؟ مگر به من قول
نداده بودي كه در اولين فرصت به تنها تقاضايي كه از تو داشتم عمل كني؟
چرا محتويات صندوق را به نيازمندان ندادي؟
در آن لحظات آرزو ميكردم كه زمين دهان باز
ميكرد و مرا ميبعليد! از شدت شرم نميتوانستم به چشم پدرم نگاه كنم!
گفتم: چگونه ميتوانم كوتاهي خود را جبران
كنم؟
و پدرم در حالي كه دو مأمور عذاب ميخواستند
او را با خود ببرند به من گفت:
دخترم! به اين آقا خوب نگاه كن! اين آقا
فردا صبح درست سر ساعت 9 از شدت فقر و درماندگي و نااميدي گوشي تلفن را بر
ميدارد تا با خدا دو سه كلمه درد و دل كند!
لطف خدا شامل حال من ميشود و
شمارهاي كه ميگيرد، شماره خانه شماست! تو بايد گوش به زنگ باشي و اين فرصت
را از دست ندهي! آن صندوق متعلق به اين آقاست! دخترم! اين آخرين فرصت است!
مبادا آن را از دست بدهي!
به طرفي كه پدرم اشاره كرده بود، نگاه كردم. ديدم شما با همين لباس و با همين شكل و قيافه آنجا ايستادهايد و به من نگاه ميكنيد!
و امروز درست ساعت 9 صبح بود كه تلفن زنگ زد
و شوهرم به سفارش من ملتماسنه از شما خواست كه تلفن را قطع نكنيد و بقيه
ماجرا را كه خود بهتر ميدانيد!
مثل اينكه از يك خواب دراز بيدار شده باشم،
نفس عميقي كشيدم و نگاهي به اطراف خود انداختم. شرايط تازهاي كه داشت در
زندگي من اتفاق ميافتاد به اندازهاي خارقالعاده و غافلگير كننده بود كه
نميتوانستم باور كنم! مگر ميشود زندگي يك انسان در كمتر از چند ساعت
اينقدر دستخوش دگرگوني شود؟!
من
،
طلبهاي كه از ترس آبرو و بيم طلبكاران،
همسر و فرزندانم را در شهر قم به امان خدا رها كرده و به تهران آمده بودم،
الآن در موقعيتي قرار داشتم كه يكي از ثروتمندترين خانوادههاي اشرافي تهران
عاجزانه از من ميخواستند كه به كمك آنها بشتابم و صندوق پول و جواهري را از
آنان بپذيرم كه نميتوانستند آن را در جاي خود به مصرف برسانند؟!
راستي از ديشب در من چه تغيير شگرفي رخ داده
بود كه اين دگرگوني اساسي را به دنبال داشت؟!
جز روي آوردن به خدا و از ژرفاي
دل خدا را صدا زدن؟!
بر درگاه كريمه اهل بيت عليهاالسلام سر ساييدن و ارتباط
قلبي خود را با عوالم مارورايي برقرار كردن؟!
و سفره دل خود را در پيشگاه
خداوند مهربان گشودن واز او استمداد كردن؟!
به دستور بانوي خانه، كليد صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را باز كنم، و من پس از دو ركعت نماز و عرض سپاس از الطاف خداوند چاره ساز، در صندوق را باز كردم. محتويات صندوق از اين قرار بود:
الف- يكصد هزار تومان پول نقد!
ب – يكصد و پنجاه عدد سكه طلا!
ج – پنجاه قطعه الماس و جواهر!
د- سند مالكيت قطعه زمين مرغوبي به مساحت
بيست هكتار در شمال تهران.
هـ - و نوزده قطعه اشياء عتيقه و قيمتي!
سردفتري را به آنجا احضار كردند و فيالمجلس مالكيت زمين ياد شده را به نام من تغيير دادند و پس از صرف ناهار و ساعتي استراحت به همراه راننده به طرف قم حركت كرديم.
هنگامي كه به قم رسيديم، به راننده گفتم:
در نزديكي ميدان آستانه توقف كند، و من پس
از تشرف به حرم مطهر كريمه اهل بيت، حضرت معصومه عليهاالسلام
عرض نيايش به
درگاه خدا و سپاس از مراحم كريمانه آن حضرت در گشودن گره كور زندگيام، در آن
مكان مقدس با خداي خود پيمان بستم كه از ثروت بيحسابي كه نصيب من شده، در بر
طرف كردن نيازهاي اساسي نيازمندان جامعه استفاده كنم و آن را در اموري كه
خشنودي خدا و خلق خدا در آنست، مصرف نمايم.
اولين كاري كه پس از مراجعت به خانه انجام
دادم، پرداخت بدهيهايي بود كه از آن رنج ميبردم، و بعد خانه نقلي كوچكي را
به مبلغ سي و پنج هزار تومان خريدم و همسر و فرزندانم را پس از سالها خانه
به دوشي در خانهاي كه متعلق به خودم بود سكونت دادم.
من مشورت با افراد خدوم و كاردان نيمي از آن
ثروت هنگفت را در امور مشروعي سرمايهگذاري كردم و كه منافع قابل ملاحظهاي
داشت و با نيم ديگر آن چندين باب دارالايتام، دبستان، دبيرستان، مسجد و
درمانگاه و داروخانه شبانهروزي احداث، و آب آشاميدني و بهداشتي اهالي چندين
روستا را با صدها متر لولهكشي تأمين كردم
از آن روز تاكنون از منافع سرمايهگذاريهايي كه كردهام هزينه تحصيلي دهها كودك بيسرپرست را از دوره دبستان تا تحصيلات عالي و نيز هزينهها جاري چندين مؤسسه عامالمنفعه را پرداخت ميكنم و آمار دقيق اين خدمات را به تفكيك در كتابي كه ملاحظه ميكنيد ذكر كردهام و آرزو ميكنم افراد نيكوكاري كه اين كتاب را مطالعه ميكنند، در گره گشايي از كار بندگان خدا و تأمين نيازمنديهاي آنان، اهتمام بيشتري از خود نشان دهند.
مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حايري يزدي (1276-1355) پس از سالها اقامت در عراق و كسب فيض از محضر علميا بزرگ در سال 1332 به اراك عزيمت كرد، و به هنگام ترك عراق 56 سال از عمر شريف ايشان ميگذشت.
چون اين ماجرا براي اين عالم بزرگوار در نجف اتفاق افتاده، ميتوان حدس زد كه ايشان در آن زمان بيش از 40 سال داشتهاند و اماراتي كه در اين ماجرا وجود دارد اين حدس را تقريباً تأييد ميكند.
از
مرحوم حاج شيخ نقل شده است:
در
ايام تحصيل در نجف اشرف، از مسأله خود سازي و تزكيه نفس نيز غافل نبودم و
منتهاي آرزويم اين بود كه محضر يكي از مردان خدا را درك كنم. تا آنكه روزي به
صورت كاملاً اتفاقي، يك نسخه خطي به دستم افتاد كه حاوي ادعيه برگزيده و برخي
دستورالعلها بود، و من مانند تشنهاي كه به سرچشمه زلالي رسيده باشد،
با دقت به مطالعه آن پرداختم تا عطش ديرپاي خود را از معارف و نكات
آموزندهاي كه داشت بر طرف كنم.
در يكي از صفحات آن نسخه خطي، شيوه ختم اربعيني تعليم داده شده بود كه اگر كسي توفيق انجام اين عمل عبادي را به مدت چهل روز در ساعت معين و محل مشخص پيدا كند و به شرايط اين اربعين تماماً عمل نمايد، و در روز چهلم به هنگام سحر به حرم مطهر حضرت امير المؤمنان علي عليهالسلام مشرف گردد، اوين كسي كه از حرف بيرون خواهد آمد از اولياي خدا است، بايد دامن او را بگيرد و خواستههاي شرعي خود را با او در ميان بگذارد.
از فرداي آن روز در ساعت معين به محل ساكت و خلوتي ميرفتم و طبق و طبق دستور عمل ميكردم. روز چهلم فرارسيد و من پس از پايان اربعين به هنگام سحر به حرم مطهر علوي شرفياب شدم و در كنار در ورودي حرم به انتظار نشستم تا دامن اولين كسي كه از حرم بيرون ميآيد بگيرم.
لحظاتي گذشت كه پرده حرم به كنار رفت و مردي كه از ظاهر او پيدا بود از مردم
عادي و عامي و زحمتكش نجف است. بيرون آمد. همين كه خواستم به طرف او بروم و
او را در آغوش بگيرم، نفس به من نهيب زد كه:
عبدالكريم! پس از سالها زحمت و مرارت و تحصيل علوم ديني و احراز مقام علمي،
كار تو به جايي رسيده است كه حالا بايد دامن يك مرد عامي و بيسواد را بگيري؟!
مگر
نه اينست كه مردم عامي نيازمندند و بايد در خدمت آنها باشند؟ از راهي كه
آمدهاي برگزد و برگرد اين كارها ديگر مگرد!
هنگامي به خود آمدم كه آن مرد رفته بود و من پس از چهل روز تلاش در اثر
وسوسههاي نفساني، خودم را از توفيقي كه به سراغم آمده بود، محروم كرده بودم!
و خود را به اين مطلب تسلي ميدادم كه شايد شرايط اربعين را به درستي به جاي
نياورده باشم! و بايد به اربعين دوم مشغول شوم.
اربعين دوم هم به پايان رسيد و سحرگاه به حرم نوراني امام علي عليهالسلام
مشرف شدم و در كمين مردي نشستم كه قرار بود ملاقات او به منزله پاداش معنوي
زحماتي باشد كه در طول اين مدت برخود هموار كرده بودم.
پرده حرم مطهر به كنار رفت و بازهمان مردي كه در پايان اربعين اول ديده
بودمش، بر سر راه من سبز شد! تصميم گرفتم اين بار راسخ و استوار به استقبال
او بروم، كه باز هواهاي نفساني من سد راهم شد .
با
خاطري آزرده و خاطرهاي تلخ و ناگوار از حرم مطهر بيرون آمدم و در راه بازگشت
به خانه با خود ميانديشيدم كه علت ناكامي من در چيست؟
آيا
امكان ندارد كه در ميان مردم غير روحاني نيز افرادي باشند كه خدا آنان را
دوست داشته باشد و آنان نيز از ژرفاي جان به خدا عشق ورزند، و از صالحان و
پاكان روزگار به شمار آيند؟ ...
با مرور اين مطالب بود كه تصميم نهايي خود را گرفتم و عزم خود را جزم كردم كه تشخيص خود را كنار بگذارم، درباره بندگان خدا پيشداوري نكنم و در پايان اربعين سوم هر مردي كه در مسير من قرار بگيرد، او را رها نكنم.
اربعين سوم را با موفقيت به پايان بردم، و در نهايت فروتني و دلشكستگي به حرم مطهر مولا اميرالمؤمنين عليهالسلام مشرف شدم و در گوشهاي از رواق بيروني نشستم تا توفيق زيارت يكي از مردان خدا نصيبم گردد.
پرده در ورودي حرم كنار رفت، و باز همان مردي كه دو بار از فيض صحبت او محروم
مانده بودم، بيرو آمد و به طرف كفش كن رفت.
برخاستم و به دنبال او به راه افتادم، از صحن مطهر علوم بيرون آمد و به طرف
قبرستان واديالسلام حركت كرد.
من
سايهوار او را تعقيب ميكردم. صفاي عجيبي بر واديالسلام حكفرما بود. او گاه
بر سر مزاري توقف كوتاهي ميكرد و پس از قرائت فاتحه به راه خود ادامه ميداد.
در
سكوت واديالسلام، ابهتي بود كه مرا هراسناك ميساخت. آن مرد به
اواسط قبرستان كه رسيد، لحظهاي مكث كرد و به طرف من برگشت و گفت:
عبدالكريم! از جان من چه ميخواهي؟ چرا مرا به حال خود رها نميكني؟!
فهميدم كه در مورد آن مرد اشتباه كرده بود، و بايستي در همان بار اول دامن او
را ميگرفتم و راه خود را اين قدر دور نميكردم.
گفتم:
خدا
را شكر ميكنم كه پس از سه اربعين توفيق همصحبتي شما را پيدا كردهآم و ديگر
از شما جدا نخواهم شد، چون خود را به لطف شما نيازمند ميبينم و ميدانم كه
شما عنايت خود را از من دريغ نخواهيد كرد.
او
آه سردي كشيد و گفت:
چاره ديگري ندارم همراه من بيا تا خانه خود را به تو نشان دهم.
از
قبرستان واديالسلام بيرون آمديم و پس از پيمودن مسافتي، كلبهاي را به من
نشان داد و گفت:
من
به اتفاق همسرم در آن كلبه زندگي ميكنيم. امروز وقت گذشته است. فردا همين
موقع به كلبه من بيا تا ببينم خداوند چه تقدير ميكند؟
من
كه از شادي در پوست خود نميگنجيدم، پرسيدم:
حداقل به من بگوييد از چه طريقي امرار معاش ميكنيد؟ گفت:
من
از قماش بار برانم، و براي اين و آن خرما حمل ميكنم، و خدا را سپاسگزارم كه
سالها است اين رزق حلال را نصيب من كرده تا با كد يمين و عرق جبين امرار
معاش كنم.
آن
مرد خدا پس از گفتن اين جملات، از من جدا شد و به طرف كلبهاي كه نشانم داده
بود، به راه افتاد و رفت، و من با نگاه ملتمسانه خود او را بدرقه كردم در
حالي كه قطرات اشك شوق در چشمانم حلقه زده بود! چرا كه خود را در چند قديم
مقصود ميديدم.
در راه بازگشت، احساس ميكردم كه به خاطر سبك بالي در آسمانها پرواز ميكنم، و انبساط خاطر و طراوت باطني خود را در آن لحظات هنوز پس از گذشت سالها فراموش نكردهام.
به ياد دارم كه آن روز به هر كاري كه دست ميزدم با بركت و خير همراه بود، و به سراغ هر عالمي كه ميرفتم با اقبال بيسابقه او مواجه ميشدم، و مطالب اساتيد خود را در حلقه درس به گونهاي باور نكردني تجزيه و تحليل ميكردم، و در فراگيري آنها با هيچ مشكلي مواجه نميشدم و ميدانستم كه اينها همه از بركات ديدار زودگذري بود كه امروز صبح با آن مرد خدا داشتم.
مقارن اذان صبح فرداي آن روز پس از تشرف به آستان مقدس علوي و قرائت نماز صبح و زيارت مزار مطهر آن بزرگوار، عازم محل موعود شدم، و در اثناي راه چه بشارتهايي كه به خود نميدادم! چه فتوحاتي كه در اثر ديدار آن مرد خدا براي خود تصور نميكردم!
همين كه به چند قدمي كلبه رسيدم، احساس كردم كه زمزمه دردمند غريبي تنها مانده، با زمزم گريه كائنات هماوايي ميكند! ، به زحمت نفس ميكشيدم و ياري گام برداشتن به سمت كلبه را نداشتم.
ناگهان در چوبي كلبه، آهسته بر روي پاشنه خود چرخيد و بانويي قد خميده و
سياهپوش در آستانه در پيدا شد و با اشاره دست، مرا به درون كلبه فراخواند.
پيش
رفتم و قدم در دورن كلبه گذاشتم. جسد بيروح آن ولي خدا در وسط كلبه، آرامش
روحي مرا در هم ريخت ولي لبخند رضاتي كه بر لبان او نقش بسته بود، مرا از
بيتابي بازداشت.
بياختيار به ياد قراري افتادم كه مرد خدا در سرگاه ديروز با من در همين كلبه
گذاشته بود. همين كه خواستم از همدم ديرينه آن مرد _همسرش _ جريان امر را
جويا شوم، با لحن بغض آلودهاي گفت:
اين
مرد از سحرگاه ديروز، كارش مدام گريه و ناله بود! گاه به نماز ميايستاد و با
خداي خود به راز و نياز ميپرداخت، و گاه دستان خود را به طرف آسمان دراز
ميكرد و از كوتاهيهايي كه در بندگي خدا داشته است سخن ميگفت، و گاه سر به
سجده ميگذاشت و خدا را به غفاريت او سوگند ميداد تا از سر تقصيرات او بگذرد
و او را با مقربان درگاهش محشور كند.
ولي
ساعتي پيش، پس از انجام فريضه صبح لحن مناجات او تغيير كرد و خدا را به حرمت
مولا اميرالمؤمنين علي عليهالسلام سوگند داد كه او را از تنگناي قفس تن
رهايي بخشد، و ميگفت:
خداي من! تا ديروز اين بنده ناچيز تو را كسي نميشناخت و فارغ از اين و آن در
حد تواني كه داشت به بندگي تو ميپرداخت، ولي چه كنم اي كريم! كه تقدير تو
عبدالكريم را بر سر راه من قرار داد.
ميترسم كه او پرده از روي راز من بردارد و آفت شهرت به دينداري و پرهيزگاري،
از سلامت نفسي كه به من ارزاني داشتهاي، بكاهد و با فاصله انداختن در ميانه
من و تو، مرا از بندگي تو دور سازد.
تو
را به عزت و جلالت سوگند كه اين ناروايي را بر من روا مدار كه تاب شرمساري در
پيشگاه تو را ندارم، و لحظاتي بعد با اطمينان از اين كه دعاي او به اجابت
رسيده است. روي به من كرد و گفت:
چيزي به پايان عمر من باقي نمانده است. وقتي كه عبدالكريم آمد به او بگو:
همان خدايي كه موجبات ديدار او را با من فراهم ساخت، به درخواست من نيز پاسخ
گفت و مرگ مرا در اين لحظه مقدر كرد.
اگر زحمت غسل و كفن و دفن مرا برخود
هموار كند ممنون او خواهم بود، و پس از اداي شهادتين رو به قبله دراز كشيد و
رفت!
و
من كه از سخنان آن ولي خدا با همسر خود در لحظات پاياني عمرش، به عظمت روحي
او بيشتر پي برده بودم، و فقدان او را براي خودم يك مصيبت ميديدم، همسر او
را دلداري دادم و گفتم:
تألمات روحي من در سوگ اين مرد كمتر از شما نيست. شما اگر شوي وفادار و
پرهيزگاري را از دست دادهايد، من از داشتن معلم بزرگي چون او محروم شدهام
چرا كه او در حكم پدر معنوي من بود، اگر چه فقط يك بار توفيق همصحبتي او را
پيدا كرده بودم.
پس از انجام وظايفي كه در مورد آن مرد خدا و همسر وفادار و داغدارش داشتم، چارهاي جز بازگشت نداشتم. اگر به هنگام رفتن از فرط شوق سر از پا نميشناختم، در موقع بازگشت گامهايي سنگيني ميكرد، انگار بار غمهاي دو عالم را بر دوش من گذاشته بودند.
و امروز كه مرجعيت جهان شيع را بر عهده دارم، و به احياي وجهه علمي حوزه علميه قم كمر بستهام، ميدانم كه دعاي خير آن ولي خدا بدرقه راهم بوده كه خداوند اين توفيق بزرگ را به من ارزاني داشته است.
مرحوم آيت الله سيد عبدالكريم كشميري خاطرات بسياري از حاج مستور
شيرازي رحمهالله در طول اقامت خود در نجف اشرف به خاطر داشت و از او به
عنوان مردي «
فوقالعاده» ياد ميكردند و براي او كراماتي قايل بودند.
روزي
براي من تعريف كردند:
مرحوم حاج مستور تا هنگامي كه در كوفه اقامت داشت، هر سال به مناسبت عيد غدير
جشن بسيار مفصلي ترتيب ميداد و از محبان حضرت امير عليهالسلام به نحو
شايستهاي از لحاظ معنوي پذيرايي ميكرد.
يكي
از سالها، چند روز به عيد غدير مانده، به منزل مسكوني من در نجف، آمد و
مصراً از من خواست تا در جشن آن سال شركت كنم، و گفت پس از نماز مغرب و عشاء
كسي را براي بردن من به كوفه خواهد فرستاد.
در
آن روزگار وضعيت حوزه نجف به گونهآي بود كه مراوده عالمان ديني با عارفان،
پيامدهاي ناخوشايندي براي آنان به همراه داشت، لذا مرحوم حاج مستور علي رغم
علاقه وافر خود نسبت به من، از شركت در نماز جماعت كه به امامت من در
صحن
مطهر برگزار ميشد، پرهيز ميكرد و ميفرمود:
دلم
نميخواهد كه ارادت من، اسباب زحمت شما را فراهم كند! و لذا غالباً شبها در
منزل از من ديدن ميكرد تا كسي متوجه مراوده او با من نگردد!
در روز موعود و بر طبق قرار، با شخصي كه حاج مستور فرستاده بود به كوفه رفتيم و در جلسه اختصاصي كه حاجي ترتيب داده بود، حضور يافتيم.
اغلب كساني كه در آن جلسه روحاني حضور داشتند، افراد سالخورده و سرد و گرم
روزگار چشيده بودند و از حالات آنان پيدا بود كه در سلوك الي الله، مراحلي را
پشت سر نهادهاند و از محبت و ولايت علوم نصيب وافري دارند.
آن
محفل روحاني تا نزديك سحرگاه ادامه داشت و از رايحه معنويت به اندازهاي
سرشار بود كه آدمي خود را در بهشت ميانگاشت و سينهاش را از شميم دلانگيز
محبت و معرفت علوم ميانباشت. با اين كه دهها سال از اين ماجرا ميگذرد، من
هنوز مزه آن شب روحاني را در زير زبانم مزهمزه ميكنم و بر روح آن عارف
وارسته درود ميفرستم، و براي او فتوح و رضوان الهي را آرزو ميكنم.
در
ساعت پاياني آن شب، هر چه به اذان سحر نزديك ميشديم، اضطراب دروني من افزوني
مييافت، زيرا از سويي توفيق خواندن نماز صبح در حرم مطهر علوي را از دست
رفته ميديدم، و از سوي ديگر خوش نداشتم كه در روشني روز از آن محفل بيرون
آمده و نگاه كنجكاو مردم را به طرف خود دوخته ببينم! من در اين افكار غوطهور
بودم كه حاج مستور در حاليكه نگاه نافذ خود را به من دوخته بود، با طمأنينه
خاصي آهسته در گوشم گفت:
نگران نباشيد! نماز را به موقع در نجف خواهيد خواند!
گفتم: مشكل فاصله كوفه تا نجف را چگونه حل ميكنيد؟!
نيم ساعت بيشتر به اذان
صبح باقي نمانده است!
گفت: هيچكاري براي اهلش نشد ندارد!
سپس جواني را كه جلوي در ورودي ايستاده بود، صدا كرد و آهسته در گوش او چيزي گفت و بعد از او خواست تا مرا همراهي كند!
و ما پس از خداحافظي به اتفاق آن جوان - كه بعداً معلوم شد از شاگردان زبده و كار كرده حاج مستور است - از خانه بيرون آمديم. در اثناي راه دريافتم كه جوان به ذكر قلبي سرگرم است و با اين كه مدام با من صحبت ميكند ولي قلب او به ذكر خاصي مترنم است! و مشاهده اين حالت در آن جوان به من فهماند كه سر و كارم با آدم راه رفتهاي افتاده و حاج مستور بيجهت او را همراه من نفرستاده است!
هنوز چند دقيقه اي
از همراهي او با من نميگذشت، كه صداي پيش خواني اذان صبح را از مناره صحن
مطهر علوي به گوش خود شنيدم!
با خود فكر كردم كه اشتباه ميكنم و از تلقينات
نفس است! ولي سخن آن جوان مرا به خود آورد كه گفت:
چه
لحن دلنشيني دارد! روح انسان را تا ملكوت پرواز ميدهد! اين طور نيست آقا؟! و
بعد در حالي كه خانه ما را نشان ميداد، گفت:
خدا
را شكر كه به موقع رسيديم! قربان مولا علي بروم كه دوستان خود را شرمنده
نميكند! التماس دعا دارم! و مرا - كه در عالمي از بهت و حيرت فرو رفته بودم -
تنها گذاشت و رفت.
لذتي كه آن روز من از خواندن نماز صبح در حرم مطهر علوم
بردم، هنوز فراموشم نشده است! نمازي سرشار از روح و ريحان.
نقل مطالب سایت ، فقط با اجازه از ناشرين کتابهای منبع
|
|||
|