اجمال مطلب اين بود كه، معاويه در ميان شخصيتهاى معروف آن عصر از هوش سرشارى برخوردار بود، به طورى كه او را داهيه العرب مىگفتند، و حتى آن قدر سياست، هوش، فراست و تدبير او معروف شده بود كه مىگفتند على سياست معاويه را ندارد، وگرنه مىتوانست بر او پيروز شود! و كار به دست معاويه نمىافتاد! و شايد در همين رابطه بود كه مولا اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمودند: لولا كراهيه الغدر لكنت من ادهى الناس(41) به خدا قسم معاويه از من با هوشتر، با تدبير و با سياستتر نيست، ولى تقوا جلوى من را گرفته و نمىتوانم هر كارى را انجام دهم.
در اين جا نكتهاى را به عنوان جمله معترضه عرض مىكنم؛ ممكن است در اذهان ساده اين شبهه مطرح مىشود كه، اگر اميرالمؤمنين (عليه السلام) با معاويه، يا با سايرين، مقدارى مماشات كرده بودند، كار به اين جا نمىكشيد. امروزه براى تضعيف مقام ولايت به طور كلى، و مقام عصمت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و ائمه اطهار (عليه السلام) به طور خاص، خيلى مىكوشند تا خدشههايى در رفتار آنها وارد كنند، شبهه هايى ايجاد كنند، تا نسل آينده ما آن ايمان عميق را به عصمت و برترى آنها در همه شؤون نپذيرند. بعد هم در ذهن ايشان بيابند كه شايد يك راه بهترى هم بود، شايد اين بزرگواران در برخى موارد اشتباه كردند. شايد كه مطرح شد، فتح باب مىشود، آن گاه زير سؤال بردن همه چيز امكانپذير مىشود.
همچنان كه الان اين گونه كارها را انجام مىدهند.
خوب، ممكن است شبهه به اين صورت مطرح شود، البته من را به خاطر اين كه شبهه را ترسيم مىكنم معذور بداريد، براى اين كه شبهه را تبيين كنم ناچار مقدارى توضيح بدهم، انشاء الله بعد از طرح شبهه جواب آن را به روشنى عرض خواهم كرد.
مثلا در مقام شبهه به اين صورت مىگويند كه زمانى كه مردم آمدند و با على (عليه السلام)، با آن هجوم عجيب و بى سابقه بيعت كردند، كه خود اميرالمؤمنين (عليه السلام) از آن بدين گونه تعريف مىفرمايد كه نزديك بود حسنين (عليه السلام) زير دست و پا بمانند، در بين مردم كسانى آمدند با حضرت بيعت كردند كه شخصيتهاى برجسته آن روز بودند، به عنوان نمونه طلحه و زبير آدمهاى معمولى نبودند. همان گونه كه مىدانيد، خليفه دوم شوراى شش نفرهاى را تعيين كرده بود، كه بعد از او اين هيات شش نفره از بين خودشان خليفه را انتخاب كنند. طلحه و زبير دو نفر از اين افراد بودند. اينها كسانى بودند كه خودشان كانديداى خلافت بودند، و آمدند با على (عليه السلام) بيعت كردند.
كسانى اين گونه ترسيم مىكنند، خوب بود على (عليه السلام) اينها را دعوت مىكرد و از آنها دلجويى به عمل مىآورد، هديهاى به آنان مىداد، هنگامى كه از او وقت ملاقات مىخواستند، فورا به آنها وقت مىداد، از آنان پذيرايى مىكرد، به خاطر اين كه بيعت كرده بودند با آنها مىنشست و مىگفت: برادران عزيزم! خيلى خوش آمديد! من اين مقام را از شما دارم. شما بوديد كه از من حكايت كرديد و من به خلافت رسيدم، از شما متشكرم! خوب، چه ايرادى داشت اين گونه چرب زبانى كند، بعد هم براى ايشان شامى مهيا مىكرد و به ايشان سور مىداد. حضرت كه مىدانست اينها چه خيالى در سر دارند، لااقل احتمال آن را مىداد، اگر نگوييم علم امامت داشت و از كارهاى آينده آنها با خبر بود، روحيات ايشان را مىشناخت و مىدانست چگونه انسان هايى هستند، اين احتمال را مىداد كه اگر با آنها مماشات نكند، جنگ جمل را به راه مىاندازند، حداقل احتمال اين مساله را مىداد. خوب بود براى اين كه چنين نشود، اين همه خونريزى و جنگ رخ ندهد، و نيروها از بين نرود - و به جاى آن ممكن بود اين نيروها براى بازسازى كشور، به كار گرفته شده و پيشرفت اقتصادى حاصل شود - به ايشان مىگفت بياييد با يكديگر همكارى و همفكرى كنيم، شما طرحى تهيه كنيد، ما هم بررسى مىكنيم. يا حتى بخشى از مملكت در اختيار شما باشد و شما آن را اداره كنيد، اگر شما ولايت كوفه و بصره را مىخواهيد، ارزانى شما. شام و مصر را مىخواهيد، ما هم مضايقهاى نخواهيم داشت، با هم همكارى مىكنيم. به اين صورت با آنها صحبت مىكرد، بعد هم بخشى از بيت المال را در اختيار آنها قرار داده، دست ايشان را باز مىگذاشت، اينها اگر كمى از بيت المال سوء استفاده مىكردند، بهتر از اين بود كه مقدار زيادى از بيت المال براى جنگ و خونريزى هزينه شود. اين تفكر سياست مدارانهاى است كه آن زمان در ميان برخى مردم شايع بود، و اين گلايهها را از على (عليه السلام) داشتند. همين افراد بودند كه مىگفتند: على سياست ندارد، و يا اين كه سياست معاويه بيشتر است. و همين حرفها بود كه دل على (عليه السلام) را مىسوزاند، و حتى دوستان خودش را هم نمىتوانست قانع كند.
از وضعيت معاويه هم كه آگاه بود و مىدانست چه عنصر خبيثى است و چه سياستى دارد، چگونه مردم را رام كرده است و برگرده آنها سوار شده است؟ به چه نحوى اموال مسلمانها و بيت المال را در اختيار گرفته و سخاوتمندانه، هزاران، صدها و هزار و گامى حتى ميليونها دينار به افراد مختلف جود و بخشش مىكند؟! اگر على (عليه السلام) تا حدودى با اين گونه شخصيتها كنار آمده و مماشات مىكرد بهتر بود و در هر صورت جنگها و خونريزى و صرف هزينههاى فراوان براى آنها اتفاق نمىافتاد.
مشابه اين القائات را امروزه درباره حضرت امام (قدس السره الشريف)، يا درباره مقام معظم رهبرى نشنيدهايد؟ آيا نشنيدهايد كه گفته مىشود اگر درباره فلان شخص اندكى مدارا مىشد كار به اين جا ختم نمىشد؟ هنوز اين شبهات درباره سياست على (عليه السلام) مطرح است. البته ممكن است در پاسخ اين شبهات بگوييم، حضرت امير (عليه السلام) از علم امامت برخوردار بودند و يا خدا به ايشان امر كرده بود كه چنين كند، آيا مىخواهيد از امر خدا تخلف كند؟
در اين صورت جوابى تعبدى را مطرح كردهايم. ما معتقديم امام (عليه السلام) معصوم است و خطا نمىكند، مطابق آنچه خدا امر فرموده عمل مىكند. وظيفهاش به همان صورت بوده است. اين جواب براى ما تا حدودى قانع كننده است. اما اين گونه جواب دادن، نوجوانان امروزى را كه تحت تاثير اين شبهات واقع شده، قانع نمىكند؛ بايد جواب روشنترى ارائه كنيم.
در اين جا من از هم لباسهاى خودم اين گلايه را دارم كه چرا ما آن گونه كه بايد و شايد در مورد مسائلى از اين قبيل كه مورد حاجت است، كار نكردهايم، و جواب مناسبى كه همه بتوانند درست بفهمند، درك و قبول كنند، يا تهيه نكردهايم و يا اگر تهيه كردهايم، منتشر نكرده و در دسترس جوانهايمان قرار ندادهايم.
بايد جواب روشنى به اين سؤال بدهيم كه چرا على (عليه السلام) بر اساس سياست لبخند و مماشات، و با انعطاف عمل نكرد؟ تا به اين حد سخت مىگرفت و مىگفت من حتى يك روز هم اجازه نمىدهم معاويه حكومت كند. اگر من خليفه هستم حق ندارد اين اقدامات را انجام دهند. همان زمان معاويه طلحه و زبير از افراد معمولى نبودند، بلكه دو نفر از بزرگترين شخصيتهاى عالم اسلام و كانديداى خلافت بودند. وقتى اين دو مهمان على (عليه السلام) مىشوند، او چراغ را خاموش كرده، چراغ ديگرى را روشن مىكند. مىپرسند چه شد؟ اين چراغ با چراغ ديگر چه فرقى داشت؟ على (عليه السلام) در جواب مىگويد: چراغ اول به بيت المال تعلق داشت و من مشغول رسيدگى به حساب بيت المال بودم، آن چراغ از بيت المال بود، در حالى كه شما مىخواهيد در مورد مسائل شخصى و خصوصى حرف بزنيد؛ من حق ندارم از چراغى مربوط به بيت المال است استفاده كنم. طلحه و زبير با خود گفتند على (عليه السلام) حاضر نيست چند دقيقه از چراغ بيت المال استفاده كند، در حالى كه ما دو شخصيت بزرگ اسلامى هستيم، و مىخواهيم با او در مورد مسائل و مصالح كشور اسلامى صحبت كنيم - البته از ديد آنها اين گونه بود - و او نمىپذيرد چند دقيقه از چراغ بيت المال استفاده كنيم، چگونه مىتوان با او از در دوستى در آمد؟
چه استفاده هايى كه اين افراد در زمان خليفه پيشين كرده بودند، املاك و ثروتهايى كه تصاحب كرده بودند! غلامان و كنيزانى كه به تملك خود درآورده بودند! و در مورد آنها داستان هايى نقل شده است؛ و اكنون با اين گونه سختگيرىهاى اميرالمؤمنين (عليه السلام) مواجه شدهاند.
به نظر شما جواب اين سؤال چيست؟ آيا جواب غير از اين است كه على (عليه السلام) معصوم بود و هر كارى كه انجام مىداد طبق دستور خدا بود؟ ما چه جواب روشنى مىتوانيم بدهيم كه يك جوان را قانع بكند؟
جوابى به نظر من مىرسد كه آن را عرض مىكنم، در مورد آن فكر كنيد و اگر كسى به پاسخ مناسبترى رسيد، بنويسد و در اختيار من قرار دهد. جوابى كه به نظر من مىرسد اين است كه اگر چنين جريانى اتفاق افتاده بود، ما على (عليه السلام) را با چه كيفيتى مىشناختيم؟
اگر براى ما چنين داستانى را نقل كنند كه، شبى جناب طلحه و زبير، خدمت خليفه وقت رسيده، درباره مسائل مملكت صحبت كردند، و مثلا، تصميم گرفتند حكومت ايالت عراق را به يكى از ايشان و مصر را به ديگرى واگذار كنند، اگر در تاريخ چنين آمده بود، من و شما چه تفاوتى بين على (عليه السلام) با طلحه زبير مىديديم؟ چه فرقى بين معاويه و عمر و عاص با على (عليه السلام) قائل مىشديم؟ نهايتا مىگفتيم چند شخصيت بودند كه با يكديگر نشسته، مشورت كرده و كارى انجام دادند. روزى با شخص ديگر و امروز با يك شخصى به نام اميرالمؤمنين (عليه السلام) بيعت كردند. قبلا خليفه اول با مشورت اطرافيان خود معاويه را خليفه و والى شام قرار داد و بعد خليفه دوم و پس از او هم خليفه سوم ولايت او را بر شام تاكيد كردند. اكنون نيز اينها طلحه و زبير را به عنوان والى كوفه و بصره نصب كردند. لازمه چنين عملكردى اين بود كه امروزه بيش از يك ميليارد مسلمان و صدها ميليون شيعه تفاوتى بين على (عليه السلام) با طلحه و زبير نبينند، بلكه فرقى بين على (عليه السلام) و معاويه قائل نشوند؛ و اين مطلب جديدى نيست. اگر امروزه ما مىدانيم كه على (عليه السلام) مقام ديگرى داشته است، و اصلا در يك مسير ديگرى بوده است، به اين دليل است كه علما براى تبيين تفاوت بين على (عليه السلام) و ديگران، هزار و سيصد سال تلاش كرده و آن را دائما براى ما نقل كردند، پدر و مادرهاى ما از طفوليت اين مسائل را به تلقين كردند. اما اگر گرفته مىشد زمانى بود كه چند نفر نشستند دور هم و حكومت را تقسيم كردند، در اين صورت جه تفاوتى بين ايشان مىديديم؟ حداكثر مىگفتيم على (عليه السلام) كمى بهتر از آنها بود. اين سخن تازهاى نيست. خود على (عليه السلام) از اين كه او را با معاويه مقايسه مىكردند، مىناليد؛ الدهر انزلنى ثم انزلنى حتى يقال عليا و معاويه.(42) آن زمان نيز همين اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)، يا كسانى كه سالها در ركاب على (عليه السلام) و در محضر على (عليه السلام) بودند، مىگفتند: به هر حال معاويه نيز حسن هايى دارد، جود و بخششى دارد، تدبيرى دارد، يك كشور اسلامى را اداره مىكند. همين افراد زمانى كه از على (عليه السلام) گلهمند مىشدند، نزد معاويه مىرفتند. حتى نزديكان على (عليه السلام) هر وقت از على (عليه السلام) گلهمند مىشدند و تقاضاهايى داشتند كه على (عليه السلام) به آن پاسخ مثبت نمىداد، نزد معاويه مىرفتند. آنها اين دو را هم سنگ مىديدند و معتقد بودند، فقط اندكى عدل و عبادت على بيشتر است.
اگر جريان مذكور اتفاق افتاده بود، من و شما على (عليه السلام) را چگونه مىديديم؟ و اگر چنين برداشتى از اسلام و از على (عليه السلام) داشتيم، و اين رفتار را وظيفه يك خليفه اسلامى مىدانستيم، در اين صورت براى ما خلافت اسلامى با حكومتهاى دنيوى و سلطنتهاى كسرى و قيصر چه تفاوتى داشت؟ آنها نيز همين گونه رفتار مىكنند، اگر در مقابل خود به معارضى برخورد كنند كه نتوانند او را دفع كنند، با او سازش مىكنند، رو به روى يكديگر مىنشيند و به هم لبخند مىزنند، با يكديگر از در سازش در مىآيند، براى اين كه جنگ و خونريزى نشود و خشونت پيش نيايد. مگر در تمام دنيا چنين نيست؟ در اين صورت چه تفاوتى بين حكومت على (عليه السلام) با حكومت كلينتون و ديگران وجود داشت؟
اگر امروز با حقيقت اسلام آشنا هستيم و مكتب تشيع را داريم، به بركت اين گونه رفتار كردن على (عليه السلام) است. درست است كه على (عليه السلام) موفق به شكست دادن و از بين بردن معاويه نشد، اما اين فكر و برنامه را به ما رساند كه سياست اسلام اين است. اسلام اجازه نمىدهد بر سر اصول و مبانى معامله كرد. ممكن است مصالح شخصى در راه اسلام فدا شود، ممكن است مصالح جزئى فداى مصالح كلى شود، اما مبانى و اصول ابداً، ابداً؛ حتى به اندازه سر سوزنى نبايد به آن خدشه وارد شود.
اگر على (عليه السلام) اين گونه عمل نكرده بود، من و شما از كجا مىدانستيم كه اسلام هم براى حكومت طرحى دارد و اجازه نمىدهد دموكراسى غربى در كشور اسلامى حاكم بشود؟
از كجا اطلاع داشتيم اسلام مىگويد بايد احكام خدا اجرا شود؟ وقتى كه مردم با على (عليه السلام) بيعت كردند و به او گفتند به همان شيوه خلفاى پيشين عمل نما، مگر آنها مسلمان نبودند؟ مگر خليفه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نبودند؟ مگر پدر زن پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نبودند؟ مگر همه مسلمانها با آنان بيعت نكرده بودند؟ شما نيز همان گونه كه آنها رفتار كردند عمل كنيد.
حضرت على (عليه السلام) گفت: من چنين رفتارى نمىكنم. اگر مىخواهيد با من بيعت كنيد، بايد بيعت كنيد كه من طبق كتاب، سنت و سيره پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) عمل كنم. من به نظر ديگران كار ندارم، در موردى كه حكم خدا ثابت است، به نظر شما هم كار ندارم، حتى اگر همه شما نيز مخالفت كنيد، آنچه حكم خداوند است اجرا مىكنم.
سياستى اين گونه با اصول دموكراسى مطابقت ندارد. اگر على (عليه السلام) اين گونه رفتار نكرده بود، ما امروز نمىتوانستيم بگوييم اسلام نظام حكومتى خاص دارد، مبانى و اصولى دارد كه بايد اجرا شود. در غير اين صورت، اسلام دينى شناور و تابع سليقهها و قرائتهاى مختلف مىشد. قرائتى از خليفه اول، قرائت ديگرى از خليفه دوم، و قرائت سومى هم از على (عليه السلام) بود. بين قرائات مختلف چه تفاوتى است؟ ما چگونه مىتوانستيم ادعا كنيم قرائت على (عليه السلام) درست است و قرائتهاى ديگر، جاى اشكال و تامل دارد؟ بر چه اساسى ممكن بود بگوييم قرائت معصوم (عليه السلام) از اسلام را كه همه بايد آن را بپذيرند، در اختيار داريم؟ و بر چه مبنايى مىتوانستيم بگوييم: در مقابل راى معصوم، فضولى موقوف!
اگر على (عليه السلام) آن گونه رفتار كرده بود، گفته مىشد، مگر نديديد خليفه اول به شيوهاى رفتار كرد، خليفه دوم به شيوهاى و على (عليه السلام) هم به شيوهاى ديگر؟ او هم يكى مانند ديگران بود. در اين صورت بر چه اساسى تشخيص دهيم راى او بهتر از راى ديگران بود؟ خلفاى قبل به خاطر مصالح خودشان، و براى اين كه معاويه مزاحم آنها نباشد او را به شام فرستادند. على (عليه السلام) نيز بايد همين گونه عمل مىكرد. خليفه سوم نيز رفتار خليفه دوم را تاكيد كرد، اگر على (عليه السلام) هم مىآمد و همين كار را مىكرد پس چه تفاوتى بين عملكرد آنها بود؟ با چه مبنايى تشخيص دهيم يكى از اين رفتارها بر اساس راى معصوم (عليه السلام) و بقيه مبتنى بر راى غير معصوم بوده است؟ چگونه متوجه شويم يك مورد از آنها صحيح و مابقى آنها اشتباه بوده است؟
حتى مىتوان عكس اين را ادعا كرد و گفت: اگر بنا بود كه ما قضاوت كنيم، و اين گونه معيارها را در نظر بگيريم، بايد بگوييم كه راى خلفاى قبل از على (عليه السلام) درستتر بود!
چون آنها بال تدبيرى كه انديشيدند، خونريزى شام و عراق حاصل نشد، مگر نه اين كه گفته شده: الصلح خير لذا، از آن جا كه اسلام دين رافت، رحمت، مهربانى، صلح، آشتى، لبخند و سازش است، پس على (عليه السلام) در اين كه با اصحاب جمل، نهروان و صفين جنگيد، اشتباه كرد! در مدت چهار سال و نه ماه كه خلافت او ادامه داشت دائما در حال جنگ بود، پس قرائت على (عليه السلام) درست نبود!
اما على (عليه السلام) نمىخواست فقط براى زمان خودش طرح بدهد، او قصد داشت براى مردم همه زمانها، تا روز قيامت طرح حكومتى اسلام را معرفى كند. اسلام طرفدار عدالت است، اگر عدالت با صلح و سازش و آرامش حاصل شود، نبايد قطره خونى ريخت و نيز نبايد كوچكترين اهانتى به هيچ كس بشود. على (عليه السلام) همان شخصيتى بود كه وقتى شنيد يك خلخال از پاى دخترى يهودى يا زرتشتى كشيدند گفت: اگر مسلمان از اين غصه جان داده و دق كند سزاوار است.(43) على (عليه السلام) حاضر نمىشد يك خلخال از پاى يك دختر يهودى كشيده شود، حال آيا چنين كسى مىپذيرد بدون دليل هفتاد هزار نفر را از دم تيغ بگذراند؟! اگر من و شما با طرز تفكر امروزى بوديم، درباره على (عليه السلام) چه مىگفتيم؟ آيا نمىگفتيم على (عليه السلام) آدمى است خشن، قسى القلب، بى سياست، و اوصافى از اين قبيل؟! ديگر بيش از اين جرات نمىكنم به آن حضرت جسارت كنم.
اما على (عليه السلام) فقط زمان خودش را نمىديد و فقط به فكر حكومت خودش نبود، او بايد الگوى حكومت اسلامى را نشان دهد، تا هر كس تا روز قيامت بخواهد حكومت اسلامى بر پا كند از او الگو بگيريد.
زمانى كه حضرت امام (قدس السره الشريف) در پاريس مستقر بودند، خبرنگاران از اطراف دنيا گرد ايشان جمع شدند و پرسيدند: اگر شما پيروز شويد و شاه برود، چگونه حكومتى را بر ايران حاكم خواهيد كرد؟ ايشان در جواب فرمودند: حكومت على (عليه السلام). الگوى ما حكومت على (عليه السلام) است.(44) البته بعد از پيروزى نيز خود ايشان فرمودند، با همه زحمت هايى كه كشيديم هنوز فقط بويى از اسلام مىآيد. اما حكومت ايده آل حكومتى است كه على (عليه السلام) الگوى آن را نشان داد، و ما به هر مقدار كه شرايط اجازه دهد و مردم حمايت كنند، به سمت آن حركت مىكنيم، هدف ما آن حكومت است، مىخواهيم آن گونه بشويم. نگفت الگوى ما دموكراسى اروپا و يا آمريكا است. نگفت الگوى ما حكومت خليفه اول و دوم و يا همه خلفاى راشدين است. فرمود الگوى ما حكومت على (عليه السلام) است.
على (عليه السلام) حكومت اسلامى را نه تنها با بيانش بلكه با پنج سال حكومتش و در عمل، تعريف كرده بود. اما معاويه بعد از شهادت على (عليه السلام) با استفاده از اهرمها و زمينههاى ضعفى كه قبلا عرض كردم و در بين جامعه اسلامى آن روز وجود داشت، سعى كرد اين طرز تفكر را منحرف كند، و در جامعه تفكر ديگرى را به وجود آورد. تلاش كرد مردم را شستشوى مغزى دهد، و طرح ديگرى را مطرح كند. بر همين اساس بود كه سياستهاى مذكور را به كار گرفت، سران، شخصيتهاى بزرگ و رؤساى قبايل را با تطميع اغفال كرد، آن قدر بذل و بخشش كرد، تا همه آنان را خريد. عده زيادى از ساير مردم نيز تابع رؤساى خود بودند، به هر سمتى كه رئيس قبيله مىرفت آنها نيز به دنبال او راه مىافتادند. ديگران را نيز با ارعاب و تهديد منحرف مىكرد. معاويه ظرف بيست سال حكومت خود چه كارهايى كه نكرد، از طرفى تسمه از گرده مردم كشيد! و از طرف ديگر بذل و بخشش هايى كه كرد، براى ايجاد رعب و وحشت و انجام ترورها، بىرحمىها، كشتارها، خونريزى بى حد و حساب و تجاوز به نواميس، امثال بسر بن ارطاه و ثمره بن جندب را مىفرستاد تا زهر چشمى از عموم مردم گرفته شود و ديگر كسى جرات هيچ اقدامى را نداشته باشد. به جز چند نفر كه در عالم اسلام به خصوص در عراق و حجاز به عنوان حواريين على (عليه السلام) شناخته شده بودند، بقيه مرعوب قدرت و سياست معاويه بودند. اين اشخاص تا حدى نزد مردم محترم بودند. حتى همان كسانى كه ضعفهايى از خود نشان مىدادند و اهل ماديات بودند، اين شخصيتها را به خاطر مقامات عالى آنها دوست مىداشتند.
ما خودمان هم كم و بيش همين گونه هستيم، يعنى گاهى مرتكب گناهانى مىشويم، اما انسانهاى با تقوا و متدين را دوست داريم. گرچه خودمان گاهى احتياط در اموال را مراعات نمىكنيم، اما اگر به شخص پارسايى كه در صرف بيت المال دقت دارد برخورد كنيم، او را دوست داريم. خود ما همت انجام اين گونه كارها را نداريم، اما وقتى كه خوبان را مىبينيم، خوشحال مىشويم.
به هر حال، در آن زمان چند نفر از حواريين على (عليه السلام) وجود داشتند، و به همين اسم شناخته مىشدند، در تاريخ نيز به همين نام معرفى شدهاند. به جز مالك اشتر كه او را براى حكومت مصر فرستاده و كشته شد، و همچنين محمد بن ابى بكر، چند نفر ديگر بودند كه، علاوه بر موقعيتهاى اجتماعى، از مقامات معنوى نيز برخوردار بوده، زهد و تقواى فراوانى داشتند، علوم بلايا و منايا داشتند، از غيب خبرهايى مىدادند. بعضى از اصحاب على (عليه السلام) بودند كه از شهادت خود و ديگران خبرها داشتند. در ميان اين افراد، چهار نفر بيش از ديگران برجسته بودند: حجر بن عدى، عمرو بن حمق خزاعى، رشيد حجرى و ميثم تمار. به هيچ قيمتى ممكن نبود اين چهار نفر را تطميع كرد. هر چه معاويه تلاش كرد تا آنها را با احترام و تمجيد و تعريف بفريبد و به صورتى ايشان را آرام كند، انعطاف پيدا نمىكردند. اين بزرگواران پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) را مىشناختند و به على (عليه السلام) عشق مىورزيدند و تمام وجودشان صرف بيان فضائل و مناقب على (عليه السلام) مىشد. معاويه در مورد اين افراد درمانده شد؛ لذا، تصميم گرفت آنها را بكشد. حجر بن عدى را، از يك طرف، عمرو بن حمق خزاعى را نيز از طرف ديگر. سر عمرو بن حمق را بريد و براى همسرش فرستاد، آن بانوى بزرگوار نيز در پاسخ پيغامى براى معاويه فرستاد. اين پيغام به حدى او را برافروخته كرد، كه دستور داد آن خانم را از كشور اسلامى بيرون كنند، يك روز عمرو بن حمق خدمت امير المؤمنين (عليه السلام) رسيده عرض كرد: مولاى من! من به خاطر اين كه شما رئيس هستيد و از پست و مقامات دنيوى و امكانات برخوردار هستيد، نزد شما نيامدهام؛ من به اين دليل كه خداوند اطاعت شما را بر ما واجب كرده، و حق بزرگى و سرورى بر ما را براى شما قرار داده، در محضر شما هستم. على جان! اگر به من دستور دهيد كه تمام كوه ها را جا به جا كنم و من چنين قدرتى داشته باشم، و امر كنيد آب تمام درياها را بكشم و من از عهده چنين كارى برآيم، و اگر به من بفرماييد تمام عمرم شمشير به دست با دشمنان تو بجنگم، هنوز نتوانستهام حق را ادا كنم، حق بر من از اين عظيمتر است. امى المؤمنين (عليه السلام) خوشحال شده، براى او دعا كرد و فرمود: اى كاش صد نفر مانند تو در ميان مسلمانها وجود داشت.(45) فقط تعداد محدودى همانند اين گلها و با چنين درجهاى از ايمان بودند. معاويه اين دو بزرگوار، يعنى حجر بن عدى و عمرو بن حمق را در كمال بى رحمى، با تمام عواقبى كه براى او داشت، به قتل رساند.
كشتن اين افراد براى او گران تمام مىشد، او نمىخواست در بين مسلمانها بدنام شود، ولى چاره ديگرى نديد. هنگامى كه ديد آنها به هيچ قيمتى تسليم نمىشوند و نمىتوان ايشان را ساكت و آرام كرد، ممكن نيست آنها را تطميع كند، دستور قتل آنان را داد. دو نفر ديگر از حواريين على (عليه السلام) يعنى رشيد حجرى و ميثم تمار باقى مانده بودند.
هنگامى كه معاويه در شام از دنيا رفت ميثم تمار به دوستانش خبر داد و گفت: طوفانى برپا شده و من احساس مىكنم معاويه در شام از دنيا رفت؛ افرادى كه ميثم را مىشناختند، متوجه بودند كه او نسنجيده سخن نمىگويد. بعد از چندى عبيدالله بن زياد حاكم كوفه شد و داستان معروفى كه در مورد ماجراى ميثم شنيدهايد واقع شد؛ ميثم به كار خود مشغول بود، فضائل على (عليه السلام) را مىگفت و مردم را به پيروى از خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) دعوت مىكرد. عبيدالله هر تلاشى كرد ميثم را آرام كند، موفق نشد. در ايامى كه چند روز به ورود حسين بن على (عليه السلام) به عراق مانده بود، همان زمانى كه مسلم در كوفه بود و عبيدالله بن زياد در صدد كشتن او بود، نقل شده روزى ميثم سوار اسبى، و حبيب بن مظاهر هم سوار اسبى ديگر بود؛ اين دو به همديگر رسيدند، به حدى به هم نزديك شدند كه سر اسبها به همديگر فرو رفت، هنگامى كه كاملا به هم نزديك شدند، در گوشى با يكديگر صحبت و شوخى مىكردند - شوخىهاى آنها هم از اين قبيل بود - ميثم به حبيب بن مظاهر گفت: من مرد سرخ مويى كه دو گيسو از دو طرف سر او آويزان است سراغ دارم، كه چند صباحى ديگر براى يارى پسر پيامبر خود كشته مىشود. منظور او حبيب بود و به خود او خبر مىداد. حبيب هم گفت: من هم مرد اصلعى را مىشناسم كه موهاى جلوى سرش ريخته و شكمش مقدارى بر آمده، او را بر چوبى از نخله خرما به دار زده، روز بعد لجامى به دهانش مىزنند تا ديگر نتواند سخن بگويد، و بعد زبانش را بريده و پس از آن در روز سوم نيزهاى به شكمش مىزنند. اين دو بزرگوار با هم صحبت مىكردند، يكى خبر از آينده ديگرى و او خبر از آينده اولى مىداد. شوخىهاى آنها نيز همين گونه بود. يكى از دوستان ايشان گفته هايشان را شنيد و نزد رشيد حجرى رفته، و گفت: من امروز چنين ماجرايى را ديدم، ميثم اين گونه در مورد حبيب بن مظاهر مىگفت كه مرد سرخ مويى را مىشناسم كه دو گيسو از دو طرف سر او آويزان است و قرار است به زودى در راه حمايت از پسر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به شهادت برسد. رشيد گفت: خداوند ميثم را رحمت كند، يك كلمه را نگفت، و آن كلمه اين است كه بعد سر او را براى حاكم مىفرستند و صد درهم بر جايزه كسى كه سر او را مىآورد، افزوده مىشود.(46)
على (عليه السلام) چنين افرادى تربيت كرده بود. سرانجام عبيدالله بن زياد، ميثم تمار و رشيد را به شهادت رساند. چرا؟ چون اين دو نفر حاضر نبودند تسليم شوند.
اجازه بدهيد به عنوان جمله معترضه مطلبى را عرض كنم، باز هم از هم لباسهاى خودمان گلايه كنم. مورخان و محدثان از ميثم تمار نقل كردهاند و شايد روايات متعددى در اين زمينه داشته باشيم كه، اميرالمؤمنين (عليه السلام) به ميثم فرمود: چگونه است حال تو آن هنگامى كه تو را بر چوبهاى از نخل دار بياويزند، زبان تو را ببرند و بعد نيزه به شكم تو بزنند؟ ميثم از حضرت (عليه السلام) سؤال كرد كه آيا در آن حال من مسلمان هستم؟ حضرت (عليه السلام) فرمود: آرى. ميثم جواب داد: خوشحال مىشوم. على (عليه السلام) باز فرمود: پس بدان كه تو را به تبرى جستن از من دعوت مىكنند، تا بگويى من از على (عليه السلام) بيزار هستم. آيا اين كار را خواهى كرد؟ فرمود: به خدا قسم تا زمانى كه نفس داشته باشم اين كار را نخواهم كرد.
پس على (عليه السلام) به او اين گونه بشارت داد كه بدان در بهشت با من خواهى بود.(47)
گلايهاى كه قصد داشتم از دوستان هم لباسى خودم بكنم اين است كه ما در مسائل مربوط به امر به معروف و نهى از منكر مطلب را مىرسانيم به جايى كه اگر ضرر جانى در كار باشد، تكليف ساقط است. اما آيا ميثم نمىدانست اگر جانش در خطر باشد، حفظ جان واجب است و بايد تقيه كرد؟ مگر نه اين كه گفته مىشود حفظ جان واجب است؟
اين سؤال در مورد حجر بن عدى، رشيد حجرى، عمرو بن حمق و بعدها در مورد سعيد بن حبير و بسيارى از بزرگان اصحاب نيز صادق است. حجاج بن يوسف، سعيد بن حبير را احظار كرده، به او گفت: بگو از على (عليه السلام) بيزار هستم جواب داد: حاشا و كلا.
زبانش را بريدند و بعد او را به شهادت رساندند، ولى دست از ولايت بر نداشت.
دست و پاهاى رشيد حجرى را بريدند، گفته بود كه من از مولاى خود على (عليه السلام) شنيدم كه دست و پايم را قطع مىكنند و بعد زبانم را نيز مىبرند. عبيدالله بن زياد گفت: براى اين كه حرف على (عليه السلام) دروغ بشود، اين كار را نمىكنم. بعد از اين كه دست و پاى رشيد را بريدند، او عاشقانه آغاز به بيان كردن فضائل على (عليه السلام) كرد؛ عبيدالله به خيال خودش مجبور شد زبان رشيد را ببرد، لذا حجامى را فرستاد تا زبان رشيد را ببرد، ابتدا قصد نداشت اين كار انجام شود، بلكه مىخواست خبر على (عليه السلام) دروغ در بيايد، ولى بر خلاف ميل او اين خبر درست واقع شد.(48)
گلايه از دوستان هم لباس خودم اين است كه، ما بايد در مورد اين مسائل بيشتر كار كنيم، تا بتوانيم بگوييم در چه مواردى و چه زمانى به خاطر تقيه تبرى از امام معصوم (عليه السلام) جائز است؟ ارتكاب كدام يك از محرومات و در چه مواردى به واسطه تقيه جايز است؟
آيا مواردى هست كه تقيه نتواند جلوى انجام تكليف را بگيرد يا نه؟ اگر هست در چه مواردى است؟ و سرانجام، بزرگانى كه در نهايت مرتبه تقوا و تالى تلو مقام عصمت بودند و علم بلايا و منايا داشتند بر اساس چه دليلى حاضر نشدند از على (عليه السلام) تبرى بجويند تا جان خودشان را حفظ كنند؟ مگر نه اين كه اگر اين بزرگواران زنده مىماندند، مىتوانستند زمان بيشترى را براى تعليم معارف به مردم صرف كنند؟ و مگر نه اين كه با كشته شدن امكان انجام وظيفه تعليم از ايشان سلب مىشد؟ مناسب بود حداقل تقيه مىكردند؛ چرا اين بزرگان تقيه نكردند؟ دليل شرعى آنها چه بود؟ آيا از مسئله تقيه اطلاع نداشتند؟ چرا على (عليه السلام) هنگامى كه از آينده آنها خبر مىداد، به ايشان نفرمود وقتى كه شما را وادار به تبرى از ما كردند، اين كار را انجام دهيد! تا جان شما محفوظ باشد. متاسفانه، ما در مورد اين مسائل كمتر كار كردهايم. كسى كه شايد بهترين كار را در اين زمينه انجام داد، حضرت امام (قدس السره الشريف) بود. اولين فتواى صريح ايشان اين بود كه تقيه در مورد امور مهم حرام است، ولو بلغ ما بلغ.(49) ديگران چنين فتوايى را نمىدادند، چون تحقيق نكرده بودند، و جرات نمىكردند كه چنين فتوايى بدهند، چون در اين زمينه كم كار شده بود. تنها امام (قدس السره الشريف) چنين شهامتى داشت، هم تحقيق كرده بود و هم اين شهامت را داشت كه علنا بگويد: ولو جان شما در خطر باشد، حتى اگر صدها هزاران نفر كشته شوند، بايد نظام اسلامى برقرار باشد. بايد كسانى كه در صدد از بين بردن اسلام، عقايد اسلام و ارزشهاى اسلامى هستند، از بين بروند و تقيه در اين مسئله حرام است، ولو بلغ ما بلغ. اين گفتار امام (قدس السره الشريف) بود، اما ما شاگردهاى ايشان، البته اگر اين لياقت را داشته باشيم كه خود را شاگرد امام (قدس السره الشريف) بدانيم، ما نيز كوتاهى كرده و راه او را درست دنبال نكرديم. بايد مبانى فقهى اين مساله را درست تبيين كنيم، تا مشخص شود در چه مواردى تقيه جايز و در چه مواردى واجب است. آيا مواردى هست كه تقيه جايز ولى ترك آن ارجح باشد؟
كم و بيش اين سؤالها مطرح شده است، ولى عرض بنده اين است كه تحقيقاتى از اين قبيل گسترش پيدا كند و اين معارف در دسترس همه مردم قرار گيرد. مگر اينها احكام دين نيست؟ و مگر در اين زمان ما به اين احكام محتاج نيستيم؟ آيا اطمينان داريم ديگر به اين احكام احتياج نخواهيم داشت؟ اگر ما اين احكام را درست تبيين نكنيم، شياطين تساهل و تسامح را مطرح مىكنند و آن را پاى اسلام مىگذارند؛ و با اين كار خود، غيرت را از مسلمان مىگيرند، و اين شك و شبهه را در مسلمانها ايجاد مىكنند كه چون اسم نظام، نظام اسلامى است، پس بايد تسليم همه چيز آن بود.
هنگامى كه على (عليه السلام) در راس حكومت بود، اگر والى او خطا مىكرد، مردم نزد حضرت امير (عليه السلام) مىآمدند و اعتراض مىكردند. احتمالا اين ماجرا شنيدهايد كه روزى على (عليه السلام) مشغول نماز بود، اقامه نماز را گفته بود و مىخواست تكبير بگويد؛ در همين حال، زنى كه از راه دورى آمده بود گفت: يا على! من با شما كارى دارم. حضرت تكبير نماز را نگفت، فرمود: بگو چه كار دارى؟ گفت: والى اى كه براى شهر ما فرستادى به ما ظلم مىكند. اشك از چشمان على (عليه السلام) جارى شد. همان لحظه گفت: خدايا تو مىدانى من راضى نبودم به اين مردم ظلم كند؛ و امر كرد قلم و كاغذ آوردند و حكم عزل آن والى را نوشت.(50) آن مردم نگفتند چون حكومت على (عليه السلام) حكومت اسلامى است، پس بايد همه جزئيات آن را پذيرفت. همچنان كه چه كسى گفته مسؤولى كه رسما بر عليه اسلام كار مىكند، مسؤولى كه شخص رهبر در مورد او فرمود: يك كار به نفع اسلام نكرده، و بعضى از اقداماتى كه انجام مىدهد صد در صد ضد اسلام است، و من اين فرمايش مقام معظم رهبرى را به گوش خودم از زبان مبارك ايشان شنيدم، آن وقت به ما مىگويند چون حكومت اسلامى است، اعتراض نكنيد! چه كسى اين گونه گفته است؟ پس امر به معروف و نهى از منكر براى چيست؟ چرا وقتى مىبينيم دارند با اسلام بازى مىكنند، بايد خفه شويم؟ خوب، ادعا مىكنند ما تابع افكار مردم هستيم؛ بر فرض كه اين مبنا درست باشد - كه نيست - مگر اينها مردم نيستند؟
چگونه چهار جوان بى بند و بار اين حق را دارند وسط خيابان، دختر و پسر با هم برقصند و يكديگر را ببوسند، ولى اين مردم حق ندارند بگويند ما با اين افراد مخالفيم؟
در اين صورت خلاف امنيت مىشود؟ مگر وظيفه مسؤولين كشور جمهورى اسلامى اين نيست كه از قانون اساسى دفاع كنند؟ مگر اين اصل كه مطبوعات حق ندارند بر خلاف مبانى اسلام و اخلاق عمومى چيزى بنويسند در قانون نيامده است؟(51) آيا طى اين چند سال در مطبوعات ما مطلبى بر خلاف مبانى اسلام نوشته نشده است؟ آن كسى كه قسم خورده است از قانون حمايت كند، چرا حرفى نمىزند؟ آيا صرفا به اين بهانه كه قانون به مطبوعات آزادى داده است مىتوان بسنده كرد؟ آيا قانون به مطبوعات آزادى مطلق داده است؟ در همين قانون قيد شده است كه مطبوعات حق ندارد بر خلاف مبانى اسلامى و اخلاق عمومى مطلبى بنويسند. در غير اين صورت بايد تحت پيگرد قرار گيرد. قانون مصوب شوراى انقلاب فرهنگى وزير ارشاد را به عنوان مسؤول تمام فعاليتهاى فرهنگى و مطبوعاتى معرفى مىكند،(52) پس چرا بر اين گونه فعاليتها نظارت نمىكنند؟ اى كاش فقط نظارت نمىكردند، چرا چراغ سبز به مطبوعات منحرف نشان مىدهند؟ چرا امكانات و تسهيلات در اختيار آنها قرار مىدهند؟ آيا براى اين كه صريحا به مقدسات اسلام، و به شخصيت سيدالشهداء (عليه السلام) جسارت كنند؟ اين حكومت اسلامى است؟ صرف اين كه رهبر ما، نور چشم ما - كه جان ما فداى او باد - ولى فقيه است، اين موجب نمىشود همه مسائل اصلاح شود، و همه اقدامات مورد تاييد باشد.
در هر موردى تخلف شد، بايد اعتراض كرد. به محض اين كه مسالهاى بر خلاف فكر جناح حاكم و اصطلاح اصلاح طلب باشد - البته بايد گفت چگونه اصلاح طلب هستند؟ مگر با اسم عوض كردن افساد مىشود اصلاح؟ و اذا قيل لهم لا تفسدوا فى الارض قالوا انما نحن مصلحون. الا انهم هم المفسدون و لكن لا يشعرون(53) - اگر موضوعى با مذاق آنها سازگار نباشد، بلافاصله تعداد اندكى لات و لا مذهب مست راه مىافتند، تظاهرات مىكنند، و هيچ كس جلوى شان را نمىگيرد. ادعا مىكنند ما تابع خواست مردم، و خواست جوان هستيم؛ مگر اينها كه در اين مجالس حاضر مىشوند نيستند؟
هشتاد درصد مردمى كه در اين قبيل مجالس شركت مىكنند، جوانها هستند. همه شعار بدهيم كه ما از جوانها حمايت مىكنيم! چه اقدامى براى اين جوانان مىكنيد؟ اين جوانها دين مىخواهند، حسين (عليه السلام) مىخواهند. آن مدعيان اصلاحات، مدعيان طرفدارى از قانون اساسى، مدعيان دموكراسى غربى، اگر راست مىگويند و صداقت دارند، ببينند اين مردم چه مىخواهند، مطابق آن عمل كنند. مگر ادعا نمىكنند بر اساس خواست مردم عمل مىكنند؟ مگر اينها مردم نيستند؟ آيا فقط چند جوان كه تحت تاثير تبليغات آمريكا واقع شده، و فيلمهاى مبتذل ويدئويى اخلاق آنها را فاسد كرده، مردم هستند؟ فقط بايد به آنها لبخند زد، و بوسه حواله داد؟ اينها جوان نيستند؟ اينها مردم نيستند؟ بر اساس قانون اساسى نبايد به مشكلات اينها رسيدگى كرد و به خواسته اينها جواب داد؟ آيا قانون نمىگويد بايد از فساد و تعدى به احكام اسلام و ارزشهاى اسلامى جلوگيرى كرد؟ اگر صداقت داريد، پس چرا رسيدگى نمىكنيد؟ چرا فقط طرف مقابل را مىبينيد؟ كمى هم به سخن اين جوانها را بشنويد.
من اين جا نبودم، ولى شنيدم كه چندى پيش، مردم اعتراض شديدى نسبت به محتواى بعضى روزنامهها داشتند و تحصن عجيبى كردند، حضرت آيت الله عظمى مشكينى، حضرت آيت الله جوادى، حضرت آيت الله نورى و بعضى ديگر از بزرگان تشريف آوردند، و از اين تحصن مردم حمايت كردند. مسؤولان بعد از گذشتن چند ماه از اين تحصن چه اقدامى انجام دادند؟ آيا مراجع تقليد جزو مردم نيستند؟ آيا نبايد به حرف آنها توجه كرد؟ سرانجام بگويند تحصن تان غير قانونى است! بعضى استانداردها در مورد تظاهرات روز 23 تير ماه در حمايت از رهبرى هم گفتند اين راهپيمايى غير قانونى است! اما بر اساس كدام قانون؟ ده نفر از استانداران اجازه برگزارى اين تظاهرات را ندادند،(54)مگر مردم به حرف آنها توجه كردند؟ مردم دين دارند، و اگر احساس كنند دينشان در خطر است، به اين گونه مسائل توجه نمىكنند، و نبايد هم توجه كنند.
البته اگر مقام معظم رهبرى امرى فرمودند، بر روى چشم. اطاعت امر ايشان، مثل اطاعت امر امام (قدس السره الشريف) است. و اگر نهى فرمودند، نهى ايشان نيز بر سر چشم؛ اما مگر ايشان فرمودند كه شما حرف تان را نگوييد، اعتراض نكنيد، انتقاد نكنيد؟ اگر مردم ما بى سر و صدا در مقابل اين هجمه عظيم فرهنگى انتقاد قانونى مىكردند، وضعيت فرهنگى كشور اين گونه نمىشد. اما متاسفانه، ابتدا ما را اغفال و تخدير كرده، به ما اين گونه القا كردند كه چون نظام ما اسلامى است، بايد در همه موارد اطاعت كنيد. اين مغالطه است! صرف اين كه اين نظام اسلامى است، اطاعت از هر مسؤولى واجب نمىباشد، و اعتراض به هر مسؤولى حرام نيست. اگر از كسى تخلفى ديده شد، بايد اعتراض كرد، بايد فرياد سر داد، بايد به دنيا فهماند كه ما نيز بخشى از مردم اين كشور هستيم. راديو و تلويزيونهاى خارجى با مسائل ايران چنان برخورد مىكنند كه گويا در ايران مردمى غير از تعداد اندكى بى بند و بار غربزده فرارى از اسلام، وجود ندارد.
بايد نشان دهيم كه ما مردم هستيم، و آن غدههاى سرطانى و آفت زده هستند. آن كسانى كه انقلاب كردند و بار اين انقلاب را به دوش كشيدند، اين مردم هستند. كسانى كه زير پرچم حسين (عليه السلام) انقلاب كردند و براى احياى احكام اسلام كشته دادند، حال چگونه ممكن است، مشاهده كنند احكام اسلام به بدترين وجهى بازيچه شده و آرام بنشينند؟
آيا اين دين است؟ اين خدا است؟ اين راه امام حسين (عليه السلام) است؟ آيا قانون اساسى ما چنين گفته، يا مراجع ما اين گونه گفتهاند؟ كدام دين چنين مطلبى را گفته است؟ كدام دموكراسى اين گونه مىگويد؟ شما كه انجيل تان حقوق بشر و قرآن تان قانون اساسى است، بسيار خوب، به همين قانون اساسى و به همين دموكراسى غربى عمل كنيد. بيش از نود درصد مردم ايران واقعا اجراى احكام اسلام را مىخواهند؛ خودتان را فريب ندهيد، به خدا قسم! سكوت اين مردم از نجابت آنها واين تصور كه مقام معظم رهبرى نسبت به اعتراض رضايت ندارند، ناشى مىشود.
در يكى از شهرهاى خراسان، بعد از سخنرانى من، خانمى فرهنگى با اصرار نزد من آمد، و گفت: پيامى دارم كه مىخواهيم به مقام معظم رهبرى برسانى، گفتم انشاء الله در صورت امكان اين كار را خواهم كرد. گفت: به آقا بگو، به خدا قسم! اگر به احترام شما نبود، ما زنها كفن مىپوشيديم و فلان و فلان را به جاى خودشان مىنشانديم. تنها به احترام شما و اين احتمال كه ممكن است شما راضى نباشيد اقدامى نمىكنيم. مردم ما به احترام رهبرى و به احترام حفظ امنيت و آرامش نظام سكوت كردهاند؛ وگرنه، مگر اين مردم به اين كه اسلام در اين كشور بميرد رضايت مىدهند؟ توصيه بنده به شما عزيزان اين است، با روش قانونى و منطقى، اعتراض خود را به گوش مسؤولان برسانيد، با صداى رسا بگوييد ما چنين مطالبى را نمىخواهيم. اين كار كه جنايت، آشوب و ترور نيست. آيا صرف مخالف بودن با رفتارى خاص، يا سياستى خاص، و يا فلان مسؤول يا رفتار او تروريسم و خشونتطلبى است؟ اگر چنين باشد، رفتار على (عليه السلام) را و يا حتى عملكرد شخص پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را چگونه توجيه مىكنيد؟ نقل شده، طى ده سال بعد از هجرت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) هفتاد غزوه توسط ايشان واقع شد، و نيز على (عليه السلام) ظرف حكومتى كمتر از پنج سال، سه جنگ بزرگ با صد هزار كشته مسلمان انجام داد؛ چگونه اين موارد را توجيه مىكنيد؟
زمانى كه منطق تساهل و تسامح بر جامعه حاكم شد، به ذهن جوانهاى ما اين گونه خطور مىكند و بعد نامردها و بى دينها صريحا مىگويند خمينى بايد به موزه تاريخ سپرده شود، اسلام ديگر رفت، اين مشكل اسلام است كه نمىتواند با دموكراسى بسازد.(55)
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
- روشهاى به كارگيرى عوامل انحراف جامعه از سوى معاويه
مقطع اول، قبل از خلافت حضرت امير (عليه السلام)
مقطع دوم، دوران خلافت حضرت امير (عليه السلام)
مقطع سوم، پس از شهادت حضرت امير (عليه السلام)
- فعاليت مخفيانه امام حسين (عليه السلام) در زمان معاويه
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين، و الصلوه و السلام على سيد الانبياء و المرسلين، ابى قاسم محمد و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين، اللهم كن لوليك حجه بن الحسن صلواتك عليه و على آبائه فى هذه ساعه و فى كل ساعه وليا و حافظا و قائدا و ناصرا و دليلا و عينا حتى تسكنه ارضك طوعا و تمتعه فيها طويلا. السلام عليك يا ابا عبدالله و على الارواح التى حلت بفنائك.
شهادت مظلومانه آقا ابى عبدالله را به پيشگاه ولى عصر (عج)، مقام معظم رهبرى، مراجع معظم تقليد و همه شيفتگان مكتب حسينى تسليت عرض مىكنيم. اميدواريم خداى متعال دست ما را در دو جهان از دامان حسين (عليه السلام) كوتاه نفرمايد و به بركت پيروى او، همه مشكلات دنيوى و اخروى دوستانش را بر طرف كند.
در جلسات گذشته سؤال هايى را مطرح كرديم و در حدى كه خدا توفيق داد و بضاعت بنده اقتضا مىكرد جواب هايى را به عرض رساندم. براى آن كه به آخرين سؤالى كه مطرح كرديم پاسخ دهيم، لازم بود به عنوان مقدمه مطالبى را توضيح دهم. در دو جلسه گذشته در اين باره صحبت كرديم و انشاء الله امشب آن بحث را تمام مىكنيم.
سؤال اين بود كه چرا مسلمانان، حتى كسانى كه سالها در محضر حضرت امير (عليه السلام) بوده و از تعاليم آن حضرت بهره برده بودند و حتى كسانى كه خودشان امام حسين (عليه السلام) را براى تصدى امر ولايت و حكومت اسلامى دعوت كرده بودند، پس از گذشت مدت كوتاهى شمشيرهايشان را به روى امام حسين (عليه السلام) كشيدند و با آن وضع فجيع و آن مصائب عظيم، حضرت را به شهادت رساندند؟ اگر اين داستان را مكرر و هر سال نشنيده بوديم، به اين سادگى باور نمىكرديم كه چنين واقعهاى امكانپذير باشد؛ اما اين رويداد از قطعيات تاريخ است و هيچ شك و شبههاى در وقوع آن وجود ندارد.
براى اين كه پاسخ اين سؤال را دريابيم بايد از واقعه عاشورا قدرى به عقب برگرديم و وضع صدر اسلام را به خصوص از زمانى كه بنى اميه در شام قدرت را به دست گرفتند، بررسى كنيم تا ببينيم در اين زمان چه شرايطى وجود داشت كه عدهاى توانستند از اين شرايط بهره بردارى كنند و فاجعه عظيم كربلا را به وجود آورند. گفتيم در جامعه اسلامى ضعف هايى وجود داشت و اين ضعفها زمينهاى بود براى آن كه سياستمدارانى مثل معاويه بتوانند از اين زمينه بهره بردارى كرده، با استفاده از عواملى به مقاصد خود دست يابند. بيشتر اين ضعفها مربوط به پايين بودن سطح اطلاعات دينى و فرهنگ مردم و حاكم بودن فرهنگ قبيلهاى بر جامعه بود؛ به گونهاى كه اگر رئيس قبيلهاى كارى را انجام مىداد، ديگران كوركورانه از او تبعيت مىكردند. و مسائلى از اين قبيل، بسترى بود براى اين كه سياستمداران بتوانند از آن سوء استفاده كنند.
و اما عواملى كه معاويه مانند همه سياست بازان دنياپرست به كار گرفت، در سه چيز خلاصه مىشد، گرچه مىتوان براى بعضى از اين سه، شقوق مختلفى در نظر گرفت، عوامل مذكور عبارت بودند از:
1. تطميع سران و نخبگان قوم؛ يعنى با دادن پول، جوايز، تسهيلات و اعطاى پست و مقام، سران و نخبگان را مىخريدند و مقاصد خود را به وسيله آنها عمل مىكردند.